عبارات مورد جستجو در ۷۹ گوهر پیدا شد:
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۱
با من، غمت ز مهر، دویی در میان ندید
کس شعله را به خار چنین مهربان ندید
یاد چمن ز خاطر مرغ اسیر رفت
چون دلنشینی قفس از آشیان ندید
تا بود، روزگار به افسردگی گذاشت
کس رنگ خنده بر لب این بوستان ندید
گردید چون خیال و ز دلها خبر گرفت
تیر ترا دمی که دلم در کمان ندید
کی از دلم ز دعوی پیکان کشید دست؟
تا سینه پای تیر ترا در میان ندید
گو دیده مرا پی ابروی او ببین
آنکس که بحر را پی کشتی روان ندید
یک ره ز چهره پرده برافکن خدای را
آیینه کس همیشه در آیینهدان ندید
رفتی به باغ و زنده جاوید شد چمن
دید از تو باغ، آنچه ز آب روان ندید
هرگز نخورد داغ دلم آب ناخنی
آن گلبنم که تربیت باغبان ندید
میدید کاش گونه زردم در آینه
آنکس که روی آینه را زرنشان ندید
کام دلم ز سیر کواکب روا نشد
لب تشنه فیض آب ز ریگ روان ندید
کس شعله را به خار چنین مهربان ندید
یاد چمن ز خاطر مرغ اسیر رفت
چون دلنشینی قفس از آشیان ندید
تا بود، روزگار به افسردگی گذاشت
کس رنگ خنده بر لب این بوستان ندید
گردید چون خیال و ز دلها خبر گرفت
تیر ترا دمی که دلم در کمان ندید
کی از دلم ز دعوی پیکان کشید دست؟
تا سینه پای تیر ترا در میان ندید
گو دیده مرا پی ابروی او ببین
آنکس که بحر را پی کشتی روان ندید
یک ره ز چهره پرده برافکن خدای را
آیینه کس همیشه در آیینهدان ندید
رفتی به باغ و زنده جاوید شد چمن
دید از تو باغ، آنچه ز آب روان ندید
هرگز نخورد داغ دلم آب ناخنی
آن گلبنم که تربیت باغبان ندید
میدید کاش گونه زردم در آینه
آنکس که روی آینه را زرنشان ندید
کام دلم ز سیر کواکب روا نشد
لب تشنه فیض آب ز ریگ روان ندید
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۸
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۵
به ره سربسته مکتوبی از آن مهرآشنا دارم
گل نشکفته ای در دامن باد صبا دارم
به تن مشت استخوانی توشهٔ راه فنا دارم
یک انبان آرد با خود زاد راه آسیا دارم
ثبات عهد گل، بر دور عیشم خنده ها دارد
به کف پیمانه ای، همطالع رنگ حنا دارم
به خاک تکیه گاه راحتم بستر نمی باید
رگ خوابی به هم پیچیده تر از بوریا دارم
چنان رسوای عالم گشتهام در عشقبازبها
که گر آیم به خاطر یار را، آواز پا دارم
ز اکسیر وفا داریم، سامانی سلیمانی
سرت گردم، کدامین را ندارم تا تو را دارم؟
به من تکلیف محراب تو زاهد، سرنمی گیرد
که نذر سجده ای، در قبله ی آن نقش پا دارم
ندارم شکوه ای، گردم سرت، گوشی به حرفم کن
گدای این درم، عرض دعایی مدعا دارم
حزین از حسرت آب حیات رفته در غفلت
به گردش ازکف افسوس خود، دست آسیا دارم
گل نشکفته ای در دامن باد صبا دارم
به تن مشت استخوانی توشهٔ راه فنا دارم
یک انبان آرد با خود زاد راه آسیا دارم
ثبات عهد گل، بر دور عیشم خنده ها دارد
به کف پیمانه ای، همطالع رنگ حنا دارم
به خاک تکیه گاه راحتم بستر نمی باید
رگ خوابی به هم پیچیده تر از بوریا دارم
چنان رسوای عالم گشتهام در عشقبازبها
که گر آیم به خاطر یار را، آواز پا دارم
ز اکسیر وفا داریم، سامانی سلیمانی
سرت گردم، کدامین را ندارم تا تو را دارم؟
به من تکلیف محراب تو زاهد، سرنمی گیرد
که نذر سجده ای، در قبله ی آن نقش پا دارم
ندارم شکوه ای، گردم سرت، گوشی به حرفم کن
گدای این درم، عرض دعایی مدعا دارم
حزین از حسرت آب حیات رفته در غفلت
به گردش ازکف افسوس خود، دست آسیا دارم
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۶
گر خورم گرداب سان دریای آب
باز ننشیند دلم از التهاب
سخت دلتنگم بگو مطرب سرود
سخت مخمورم بده ساقی شراب
از لب لعلت نمک باید که گشت
مرغ دل از آتش هجران کباب
گر محاسب باز عشق تند خوست
پاک خواهد بود در محشر حساب
ناگزیر آمد ولی طرفی نبست
سایۀ مسکین ز وصل آفتاب
مانده ام با اضطراب موج عشق
بر سر دریای حیرت چون حباب
گر زمن پرسی سرای می فروش
گویم آنجا رو که دیوارش خراب
گریم و ترسم که باشد گریه ام
پیش یار سنگدل نقشی بر آب
دوش میدیدم که پیر معنوی
می سرود این نغمه را خوش با رُباب
آنکه کشتی راند در خون قتیل
موج اشک ما کی آرد در حساب
باز ننشیند دلم از التهاب
سخت دلتنگم بگو مطرب سرود
سخت مخمورم بده ساقی شراب
از لب لعلت نمک باید که گشت
مرغ دل از آتش هجران کباب
گر محاسب باز عشق تند خوست
پاک خواهد بود در محشر حساب
ناگزیر آمد ولی طرفی نبست
سایۀ مسکین ز وصل آفتاب
مانده ام با اضطراب موج عشق
بر سر دریای حیرت چون حباب
گر زمن پرسی سرای می فروش
گویم آنجا رو که دیوارش خراب
گریم و ترسم که باشد گریه ام
پیش یار سنگدل نقشی بر آب
دوش میدیدم که پیر معنوی
می سرود این نغمه را خوش با رُباب
آنکه کشتی راند در خون قتیل
موج اشک ما کی آرد در حساب
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۶
بعد وارستگیم سوز تو در تن باقیست
آتش افسرده ولی گرمی گلخن باقیست
پنجه ام را بگریبان کفن بند کنید
که هنوزم هوس جیب دریدن باقیست
سنگ را رحم ازین سنگدلان بیشترست
مهربان شد فلک و کینه دشمن باقیست
با قفس ساخته ام لیک زگلریزی اشک
می توان یافت که شوق گل و گلشن باقیست
شمع کاشانه ما شد شبی آن مایه ناز
عمرها رفت و همان حیرت روزن باقیست
شمع سان گشته بعشق تو گرفتار کلیم
آتش شوق تواش تادم مردن باقیست
آتش افسرده ولی گرمی گلخن باقیست
پنجه ام را بگریبان کفن بند کنید
که هنوزم هوس جیب دریدن باقیست
سنگ را رحم ازین سنگدلان بیشترست
مهربان شد فلک و کینه دشمن باقیست
با قفس ساخته ام لیک زگلریزی اشک
می توان یافت که شوق گل و گلشن باقیست
شمع کاشانه ما شد شبی آن مایه ناز
عمرها رفت و همان حیرت روزن باقیست
شمع سان گشته بعشق تو گرفتار کلیم
آتش شوق تواش تادم مردن باقیست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۹
نخل قد تو را چون، صورت نگار جان بست
گلدسته سرین را، زان رشته بر میان بست
از بسکه شد بریده، پیوند راحت از ما
بر زخم ما بشمشیر، مرهم نمی توان بست
جائیکه غنچه سنگست، بر آشیان بلبل
عاشق چسان تواند، خود را بگلرخان بست
آب و گل وجودم از رعشه موج دارست
بی می نمی تواند، مغزم در استخوان بست
هر بستگی که باشد موج می اش کلیدست
پیرمغان گشاید، هر در که آسمان بست
گلشن خوش و هوا خوش، گفتی گر چه باید
باید نقاب گل را، بر روی باغبان بست
تاب تلافی جور، نازک دلان ندارند
بر زخم لاله و گل، مرهم نمی توان بست
از وضع ناگوار اهل جهان دلی پر
دارم کلیم و باید، از نیک و بد زبان بست
گلدسته سرین را، زان رشته بر میان بست
از بسکه شد بریده، پیوند راحت از ما
بر زخم ما بشمشیر، مرهم نمی توان بست
جائیکه غنچه سنگست، بر آشیان بلبل
عاشق چسان تواند، خود را بگلرخان بست
آب و گل وجودم از رعشه موج دارست
بی می نمی تواند، مغزم در استخوان بست
هر بستگی که باشد موج می اش کلیدست
پیرمغان گشاید، هر در که آسمان بست
گلشن خوش و هوا خوش، گفتی گر چه باید
باید نقاب گل را، بر روی باغبان بست
تاب تلافی جور، نازک دلان ندارند
بر زخم لاله و گل، مرهم نمی توان بست
از وضع ناگوار اهل جهان دلی پر
دارم کلیم و باید، از نیک و بد زبان بست
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١۴۶ - قصیده
الا ای نسیم سحر گر توانی
قدم رنجه کن یک سحر بی توانی
ترا طول و عرض جهان دور ناید
چو بهر سفر چرمه بیرون دوانی
ز شهباز مشرق بیکدم چو خواهی
رسالت بعنقای مغرب رسانی
سزد گر بری هم ز موری پیامی
بعالیجناب سلیمان مکانی
اگر بی وسیلت نیاری شد آنجا
ز من بشنو ای من ترا یار جانی
ز دریای طبعم یکی عقد گوهر
ببر نزد شاه جهان ارمغانی
سلیمان محلی که بی عقد خاتم
مسخر شدش ملک انسی و جانی
جهان کرم تاج شاهان عالم
که او را سزد بر شهان قهرمانی
دل و دست او را توان گفتن الحق
بهنگام در پاشی و زرفشانی
کز آن شرمسارست ابر بهاری
وزین خاکسارست باد خزانی
جهاندار شاها توئی آنکه کیوان
بر ایوان جاهت کند پاسبانی
بود چون سجلات قاضی گیتی
مثالی که بر وی قلم را برانی
سپهدار میدان پنجم نیارد
زدن روز رزمت دم پهلوانی
شه اختران همچو ذره برقصد
ز شادی گرش بنده خویش خوانی
بود زهره را بهر بزم تو دایم
سماع ارغنونی شراب ارغوانی
بکاری که کلکت میان را ببندد
کند تیر گردونش همداستانی
بس اندر صف پنجم این نجم مه را
که او را به پیکی بهرسو دوانی
ترا زیبد اندر جهان شهریاری
که هم شه نشانی و هم شهنشانی
نه هر کس که باشد بر او نام شاهی
تواند شدن چون تو در شه نشانی
نگردد جهان پهلوان همچو رستم
شغاد ار چه اصلش بود سیستانی
عدو را طمع بود کو چون تو باشد
خرد داستانی زدش باستانی
که ماند بقوس قزح راستی را
کمان کهنه کژ مژ ترکمانی
الا ای صبا چون بعالیجنابش
رسی عرضه دار اینسخن گر توانی
کزین پیش نظمی علی حسن را
بمدح شهی از نژاد کیانی
فتادست و گشتست مشهور نظمش
بخوبی الفاظ و لطف معانی
شنیدم که از پایمردی این نظم
بدست آمدش بدره ها زرکانی
بمدح تو ابن یمین نیز کردست
در آن راه با طبع او هم عنانی
علی حسن گر درین عهد بودی
چو دیدی ز من بنده این خوش بیانی
بخاک جنابت که در پیش نظمم
که گوئی مگر هست آب از روانی
بنفشه صفت سر بسر گوش گشتی
ورش همچو سوسن بدی ده زبانی
مرا با چنین طبع چون آب و آتش
کزو در شگفت اند قاصی و دانی
چرا از جهان هیچ بهره نباشد
نه جاهی نه مالی نه آبی نه نانی
منم کز منت در جهان ذکر باقی
بماند و گر چه جهان هست فانی
گرم حال ازین به توان کرد به کن
وگر زین بتر میکنی هم تو دانی
زمین چو نزمان تا نگردد سبکرو
زمان چون زمین تا نگیرد گرانی
زمان و زمین بی وجودت مبادا
که ماه زمینی و شاه زمانی
قدم رنجه کن یک سحر بی توانی
ترا طول و عرض جهان دور ناید
چو بهر سفر چرمه بیرون دوانی
ز شهباز مشرق بیکدم چو خواهی
رسالت بعنقای مغرب رسانی
سزد گر بری هم ز موری پیامی
بعالیجناب سلیمان مکانی
اگر بی وسیلت نیاری شد آنجا
ز من بشنو ای من ترا یار جانی
ز دریای طبعم یکی عقد گوهر
ببر نزد شاه جهان ارمغانی
سلیمان محلی که بی عقد خاتم
مسخر شدش ملک انسی و جانی
جهان کرم تاج شاهان عالم
که او را سزد بر شهان قهرمانی
دل و دست او را توان گفتن الحق
بهنگام در پاشی و زرفشانی
کز آن شرمسارست ابر بهاری
وزین خاکسارست باد خزانی
جهاندار شاها توئی آنکه کیوان
بر ایوان جاهت کند پاسبانی
بود چون سجلات قاضی گیتی
مثالی که بر وی قلم را برانی
سپهدار میدان پنجم نیارد
زدن روز رزمت دم پهلوانی
شه اختران همچو ذره برقصد
ز شادی گرش بنده خویش خوانی
بود زهره را بهر بزم تو دایم
سماع ارغنونی شراب ارغوانی
بکاری که کلکت میان را ببندد
کند تیر گردونش همداستانی
بس اندر صف پنجم این نجم مه را
که او را به پیکی بهرسو دوانی
ترا زیبد اندر جهان شهریاری
که هم شه نشانی و هم شهنشانی
نه هر کس که باشد بر او نام شاهی
تواند شدن چون تو در شه نشانی
نگردد جهان پهلوان همچو رستم
شغاد ار چه اصلش بود سیستانی
عدو را طمع بود کو چون تو باشد
خرد داستانی زدش باستانی
که ماند بقوس قزح راستی را
کمان کهنه کژ مژ ترکمانی
الا ای صبا چون بعالیجنابش
رسی عرضه دار اینسخن گر توانی
کزین پیش نظمی علی حسن را
بمدح شهی از نژاد کیانی
فتادست و گشتست مشهور نظمش
بخوبی الفاظ و لطف معانی
شنیدم که از پایمردی این نظم
بدست آمدش بدره ها زرکانی
بمدح تو ابن یمین نیز کردست
در آن راه با طبع او هم عنانی
علی حسن گر درین عهد بودی
چو دیدی ز من بنده این خوش بیانی
بخاک جنابت که در پیش نظمم
که گوئی مگر هست آب از روانی
بنفشه صفت سر بسر گوش گشتی
ورش همچو سوسن بدی ده زبانی
مرا با چنین طبع چون آب و آتش
کزو در شگفت اند قاصی و دانی
چرا از جهان هیچ بهره نباشد
نه جاهی نه مالی نه آبی نه نانی
منم کز منت در جهان ذکر باقی
بماند و گر چه جهان هست فانی
گرم حال ازین به توان کرد به کن
وگر زین بتر میکنی هم تو دانی
زمین چو نزمان تا نگردد سبکرو
زمان چون زمین تا نگیرد گرانی
زمان و زمین بی وجودت مبادا
که ماه زمینی و شاه زمانی
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۵
نظاره ی روی تو بسی خانه سیه کرد
آتش کند این کار که آن روی چو مه کرد
ما را ز تماشای تو صد گونه سیاست
آن چین جبین و شکن طرف کله کرد
تنها چه کند آنکه همه عمر ترا دید
در آینه آن دیده بهر سو که نگه کرد
امشب من دیوانه در آن بزم نبودم
آه از چه کشید آن مه و بر حال که وه کرد
فریاد از آنروز که جویند و نیابند
سرهای عزیزان که لگدکوب سپه کرد
زان نخل جوان تا چه شود روزی عاشق
باری بهواداری او عمر تبه کرد
نزدیکتر از سایه به او بود فغانی
بس دور فتادست ندانم چه گنه کرد
آتش کند این کار که آن روی چو مه کرد
ما را ز تماشای تو صد گونه سیاست
آن چین جبین و شکن طرف کله کرد
تنها چه کند آنکه همه عمر ترا دید
در آینه آن دیده بهر سو که نگه کرد
امشب من دیوانه در آن بزم نبودم
آه از چه کشید آن مه و بر حال که وه کرد
فریاد از آنروز که جویند و نیابند
سرهای عزیزان که لگدکوب سپه کرد
زان نخل جوان تا چه شود روزی عاشق
باری بهواداری او عمر تبه کرد
نزدیکتر از سایه به او بود فغانی
بس دور فتادست ندانم چه گنه کرد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۶
تاکی کمان نماید و پیکان نهان کند
صیدی که رام اوست چرا امتحان کند
در باغ غیر سرو قدش تا بکی چمد
عشاق را چو فاخته کو کوزنان کند
تیر نظر بعمد بزد چشم او بدل
ترکست و آزمایش تیر و کمان کند
قیفال چشم میزند از نشتر مزه
چشمش که خون زمردم دیده روان کند
خاکش دهد حیات ابد همچو آب خضر
خرم کسی که جای بکوی مغان کند
لیلی بخواب ناز بمحمل خدای را
مجنون براه بادیه تا کی فغان کند
بلبل اگر هزار زبانش بود بباغ
از وصف گل چگونه حدیثی بیان کند
گر عشق زورمند نبخشد باو مدد
اشتر کجا تحمل بار گران کند
بر جای آب خضر زمیخانه خورده آب
عمری اگر خضر بجهان جاودان کند
خون دلم بشیشه و سرخوش بیاد دوست
کو محتسب که بیند و مستم گمان کند
آن نوجوان کجاست که پیرانه سرشبی
مستم ببر بگیرد و بازم جوان کند
ایزد پی پناه خلایق بروز حشر
خاک نجف زحادثه دارالامان کند
آتش زنم بشعله برق از شرار دل
گر خوش را بناله من همعنان کند
یعقوب را چو مژه بیارند از پسر
کحل البصر زخاک ره کاروان کند
آن را که طوف کعبه مقصود دست داد
کی یاد خار بادیه و رهروان کند
گفتم زمان وصل کنم نقد جان نثار
آشفته تا که نقد بقا را ضمان کند
صیدی که رام اوست چرا امتحان کند
در باغ غیر سرو قدش تا بکی چمد
عشاق را چو فاخته کو کوزنان کند
تیر نظر بعمد بزد چشم او بدل
ترکست و آزمایش تیر و کمان کند
قیفال چشم میزند از نشتر مزه
چشمش که خون زمردم دیده روان کند
خاکش دهد حیات ابد همچو آب خضر
خرم کسی که جای بکوی مغان کند
لیلی بخواب ناز بمحمل خدای را
مجنون براه بادیه تا کی فغان کند
بلبل اگر هزار زبانش بود بباغ
از وصف گل چگونه حدیثی بیان کند
گر عشق زورمند نبخشد باو مدد
اشتر کجا تحمل بار گران کند
بر جای آب خضر زمیخانه خورده آب
عمری اگر خضر بجهان جاودان کند
خون دلم بشیشه و سرخوش بیاد دوست
کو محتسب که بیند و مستم گمان کند
آن نوجوان کجاست که پیرانه سرشبی
مستم ببر بگیرد و بازم جوان کند
ایزد پی پناه خلایق بروز حشر
خاک نجف زحادثه دارالامان کند
آتش زنم بشعله برق از شرار دل
گر خوش را بناله من همعنان کند
یعقوب را چو مژه بیارند از پسر
کحل البصر زخاک ره کاروان کند
آن را که طوف کعبه مقصود دست داد
کی یاد خار بادیه و رهروان کند
گفتم زمان وصل کنم نقد جان نثار
آشفته تا که نقد بقا را ضمان کند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۳
دلم به عشق ز آسیب فتنه آزاد است
چراغ بزم سلیمان مصاحب باد است
دماغ نکهت گل نیست ما خموشان را
به عندلیب بگویید این چه فریاد است
کسی نمانده که گیرد خبر ز حال کسی
به باغ نوحه ی قمری ز فوت صیاد است
به کار خویش همه محکم اند اهل جهان
برای مخزن خود غنچه قفل فولاد است
غبار گشت و ز سرگشتگی خلاص نشد
چه شورش است که در خاک آدمیزاد است؟
کسی ندیده ز خوبان وفا، مکش آزار
ببین چه قهقهه ای کبک را به فرهاد است
به حسن بت چو برهمن تعجب من دید
به خنده گفت که این رتبه ای خداداد است
به کوی او که رساند سلیم خاک مرا؟
اگر کسی زند آبی بر آتشم، باد است
چراغ بزم سلیمان مصاحب باد است
دماغ نکهت گل نیست ما خموشان را
به عندلیب بگویید این چه فریاد است
کسی نمانده که گیرد خبر ز حال کسی
به باغ نوحه ی قمری ز فوت صیاد است
به کار خویش همه محکم اند اهل جهان
برای مخزن خود غنچه قفل فولاد است
غبار گشت و ز سرگشتگی خلاص نشد
چه شورش است که در خاک آدمیزاد است؟
کسی ندیده ز خوبان وفا، مکش آزار
ببین چه قهقهه ای کبک را به فرهاد است
به حسن بت چو برهمن تعجب من دید
به خنده گفت که این رتبه ای خداداد است
به کوی او که رساند سلیم خاک مرا؟
اگر کسی زند آبی بر آتشم، باد است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۲
لاله ام، در داغ دل بسیار دارم من شریک
در سیه بختی ست همچون سرمه مرد و زن شریک
باغبان چون مانع گل چیدنم گردد؟ که هست
شاخ گل را دست من چون خار پیراهن شریک
در جنونم متفق شد باده با سودای دوست
آب شد در قوت این شعله با روغن شریک
وای بر کشت امید دیگران، چون کرده اند
خضر و عیسی را در آب چشمه ی سوزن شریک
باغبان از تنگ چشمی چون دم آبی دهد
می کند صد خار را با گل درین گلشن شریک
عشق دارد عقل را از دین و دنیا بی نصیب
وای بر موری که با برق است در خرمن شریک
دوستان را هم نصیبی هست از دردم سلیم
در تب گرمم چو فانوس است پیراهن شریک
در سیه بختی ست همچون سرمه مرد و زن شریک
باغبان چون مانع گل چیدنم گردد؟ که هست
شاخ گل را دست من چون خار پیراهن شریک
در جنونم متفق شد باده با سودای دوست
آب شد در قوت این شعله با روغن شریک
وای بر کشت امید دیگران، چون کرده اند
خضر و عیسی را در آب چشمه ی سوزن شریک
باغبان از تنگ چشمی چون دم آبی دهد
می کند صد خار را با گل درین گلشن شریک
عشق دارد عقل را از دین و دنیا بی نصیب
وای بر موری که با برق است در خرمن شریک
دوستان را هم نصیبی هست از دردم سلیم
در تب گرمم چو فانوس است پیراهن شریک
سلیم تهرانی : قصاید
شمارهٔ ۱۸ - ایضا در مدح خان مذکور
رسید کوکبه ی موکب همایون فال
سعادت دو جهانش چو سایه در دنبال
چه موکبی، که چو خیل ستاره نزدیک است
که آسمان به رهش چون زمین شود پامال
ز فوج کشتی لشکر، فضای لجه ی گنگ
بود سپهر کبودی درو هزار هلال
سحاب فیض به بنگاله گشت سایه فکن
به مدعای خود ای سبزه همچو سرو ببال
سپهرمرتبه، اسلام خان مهرضمیر
محیط دانش و فضل و جهان جاه و جلال
ز شوق مقدمش از جزر و مد خود دریا
به رود گنگ برآمد برای استقبال
به کام ز فیض قدوم او ماهی
شده زبان ز پی شکر ایزد متعال
سفینه کرد ازان جای گوهرش دریا
که هست کاسه ی چوبین، خزینه ی ابدال
برای مردم بنگاله کشتی او شد
هلال عید کزان ذوق می کنند اطفال
ز عهد او که بهار نشاط این چمن است
شد از شراب طرب، جام لاله مالامال
ز بس رسیده به پایان، غم گرفتاران
به پای فاخته شد طوق گردنش خلخال
سفینه از زرگل گشت گنج بادآورد
نثار بر رهش آرد ز باغ بس که شمال
به چشم روشن خود می خورد قسم خورشید
که مثل او به جهان کس ندیده ام تا حال
سپهر صدرنشین سجده می کند صد جا
گرش به مجلس خود جا دهد به صف نعال
به روزگار اثر کرده آنچنان لطفش
که شد ز تربیت شعله، نخل موم نهال
خورد ز خون نهنگ آب، شاخ مرجانش
در آن محیط که افتد ز تیغ او تمثال
ز برق شعله ی تیغش دل گداخته است
که چشمه چشمه روان است از عروق جبال
عنان او نتواند گرفت دست قضا
کمان او نتواند کشید رستم زال
خیال تیغش اگر بگذرد به خاطر شیر
شود دو نیم دلش همچو نقش پای غزال
گشاده ناصیه خلق او به دشمن و دوست
گره ندیده بر ابروی او کسی چو هلال
ز جوی تربیتش آب خورده همچون من
قلم که یافته سررشته ی سخن از نال
ز التفات هما نیست غیر ازین غرضی
که اره بر سر خصمش نهد ز سایه ی بال
به عهد او پی تعمیر خانه ی بلبل
به خاک بیزی صیاد، دام شد غربال
به روی صفحه گذارد چو کلک مشک آلود
چو صفر، حسن خطش دل برد ز نقطه ی خال
شگفت نیست که مرغ کباب را گردد
ز ابر تربیتش سبز همچو طوطی بال
اگر اشاره ی ابروی حفظ او باشد
کند محافظت آب چون زره غربال
به ناوکش نتوان راه ترکتازی بست
ازین چه سود که شد کوچه بند، ناف غزال
به جرم این که چو مستان به شب فغان می کرد
کشید شحنه ی عدلش ز پشت کوس دوال
غرض نبودی اگر مدح او، چو پروانه
چراغ آینه می سوخت طوطیان را بال
به بزم او ز پی رقص ذره و خورشید
نوای عیش به این قول سر کند قوال
زهی ز ابر کفت هر گیاه خشک، نهال
همای جود تو چون آفتاب زرین بال
به روزگار سلیمانی تو نیست عجب
به شیر مرغ اگر پرورش دهند اطفال
نسیم خلق تو گر بگذرد به دشت ختن
چو بیدمشک کند نافه گل ز شاخ غزال
غبار ز آینه خیزد چنان که ابر از آب
عروس طبع تو خواهد کند چو عرض جمال
کبوتری که گرفت از تو خط آزادی
بود چو برج کبوتر، به دام فارغ بال
مروت تو کند عذرخواهی از بلبل
در انجمن گل قالی اگر شود پامال
چنان به عهد تو شد رسم مهربانی عام
که می زنند به دیوانه چوب گل اطفال
به کشوری که درو حفظ توست، همچون ابر
ز جویبار توان آب برد در غربال
جواب دعوی صد خصم را دهد یک دم
زبان تیغ تو ای وای اگر نبودی لال
برای خوردن زخم تو خصم چون ماهی
ز استخوان تن خویش ساخته ست خلال
ثنا بس است سلیم، این زمان دعا سر کن
که اختصار سخن خوشتر است در همه حال
همیشه مرغ نگه تا ز آشیانه ی چشم
ز شوق دانه ی خال بتان گشاید بال
لباس هستی، یکرنگ نیستی بادا
حسود جاه ترا چون به روی زنگی خال
سعادت دو جهانش چو سایه در دنبال
چه موکبی، که چو خیل ستاره نزدیک است
که آسمان به رهش چون زمین شود پامال
ز فوج کشتی لشکر، فضای لجه ی گنگ
بود سپهر کبودی درو هزار هلال
سحاب فیض به بنگاله گشت سایه فکن
به مدعای خود ای سبزه همچو سرو ببال
سپهرمرتبه، اسلام خان مهرضمیر
محیط دانش و فضل و جهان جاه و جلال
ز شوق مقدمش از جزر و مد خود دریا
به رود گنگ برآمد برای استقبال
به کام ز فیض قدوم او ماهی
شده زبان ز پی شکر ایزد متعال
سفینه کرد ازان جای گوهرش دریا
که هست کاسه ی چوبین، خزینه ی ابدال
برای مردم بنگاله کشتی او شد
هلال عید کزان ذوق می کنند اطفال
ز عهد او که بهار نشاط این چمن است
شد از شراب طرب، جام لاله مالامال
ز بس رسیده به پایان، غم گرفتاران
به پای فاخته شد طوق گردنش خلخال
سفینه از زرگل گشت گنج بادآورد
نثار بر رهش آرد ز باغ بس که شمال
به چشم روشن خود می خورد قسم خورشید
که مثل او به جهان کس ندیده ام تا حال
سپهر صدرنشین سجده می کند صد جا
گرش به مجلس خود جا دهد به صف نعال
به روزگار اثر کرده آنچنان لطفش
که شد ز تربیت شعله، نخل موم نهال
خورد ز خون نهنگ آب، شاخ مرجانش
در آن محیط که افتد ز تیغ او تمثال
ز برق شعله ی تیغش دل گداخته است
که چشمه چشمه روان است از عروق جبال
عنان او نتواند گرفت دست قضا
کمان او نتواند کشید رستم زال
خیال تیغش اگر بگذرد به خاطر شیر
شود دو نیم دلش همچو نقش پای غزال
گشاده ناصیه خلق او به دشمن و دوست
گره ندیده بر ابروی او کسی چو هلال
ز جوی تربیتش آب خورده همچون من
قلم که یافته سررشته ی سخن از نال
ز التفات هما نیست غیر ازین غرضی
که اره بر سر خصمش نهد ز سایه ی بال
به عهد او پی تعمیر خانه ی بلبل
به خاک بیزی صیاد، دام شد غربال
به روی صفحه گذارد چو کلک مشک آلود
چو صفر، حسن خطش دل برد ز نقطه ی خال
شگفت نیست که مرغ کباب را گردد
ز ابر تربیتش سبز همچو طوطی بال
اگر اشاره ی ابروی حفظ او باشد
کند محافظت آب چون زره غربال
به ناوکش نتوان راه ترکتازی بست
ازین چه سود که شد کوچه بند، ناف غزال
به جرم این که چو مستان به شب فغان می کرد
کشید شحنه ی عدلش ز پشت کوس دوال
غرض نبودی اگر مدح او، چو پروانه
چراغ آینه می سوخت طوطیان را بال
به بزم او ز پی رقص ذره و خورشید
نوای عیش به این قول سر کند قوال
زهی ز ابر کفت هر گیاه خشک، نهال
همای جود تو چون آفتاب زرین بال
به روزگار سلیمانی تو نیست عجب
به شیر مرغ اگر پرورش دهند اطفال
نسیم خلق تو گر بگذرد به دشت ختن
چو بیدمشک کند نافه گل ز شاخ غزال
غبار ز آینه خیزد چنان که ابر از آب
عروس طبع تو خواهد کند چو عرض جمال
کبوتری که گرفت از تو خط آزادی
بود چو برج کبوتر، به دام فارغ بال
مروت تو کند عذرخواهی از بلبل
در انجمن گل قالی اگر شود پامال
چنان به عهد تو شد رسم مهربانی عام
که می زنند به دیوانه چوب گل اطفال
به کشوری که درو حفظ توست، همچون ابر
ز جویبار توان آب برد در غربال
جواب دعوی صد خصم را دهد یک دم
زبان تیغ تو ای وای اگر نبودی لال
برای خوردن زخم تو خصم چون ماهی
ز استخوان تن خویش ساخته ست خلال
ثنا بس است سلیم، این زمان دعا سر کن
که اختصار سخن خوشتر است در همه حال
همیشه مرغ نگه تا ز آشیانه ی چشم
ز شوق دانه ی خال بتان گشاید بال
لباس هستی، یکرنگ نیستی بادا
حسود جاه ترا چون به روی زنگی خال
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۵
اضطرابم آتش رخسار او را دامن است
شمع گل از شعلهٔ آواز بلبل روشن است
تیغ اقبالش خورد بر ابر در پیکار نفس
هر کرا چون کوه پای جستجو در دامن است
هر که از سر بگذرد آسان برون آید زخویش
بر تن آزادگان سر تکمهٔ پیراهن است
عیب پوشی عین بینایی است اهل دید را
ظلمت شب سرمهٔ بینش بچشم روزن است
بیخود از عالم به آسانی کند قطع نظر
باده را در طبع ها تأثیر آب آهن است
با گریبان نیست وحشت مشربان را الفتی
جامهٔ عریانی صحرا سراپا دامن است
یک نظر سیرش نبینم بسکه از بیم سحر
دیده ام تا صبحدم جویا به روی روزن است
شمع گل از شعلهٔ آواز بلبل روشن است
تیغ اقبالش خورد بر ابر در پیکار نفس
هر کرا چون کوه پای جستجو در دامن است
هر که از سر بگذرد آسان برون آید زخویش
بر تن آزادگان سر تکمهٔ پیراهن است
عیب پوشی عین بینایی است اهل دید را
ظلمت شب سرمهٔ بینش بچشم روزن است
بیخود از عالم به آسانی کند قطع نظر
باده را در طبع ها تأثیر آب آهن است
با گریبان نیست وحشت مشربان را الفتی
جامهٔ عریانی صحرا سراپا دامن است
یک نظر سیرش نبینم بسکه از بیم سحر
دیده ام تا صبحدم جویا به روی روزن است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۷
غافلی کز جور خواهی شیشهٔ دلها شکست
می رسد ظالم نخست از موج بر دریا شکست
خنده کمتر کن که می میرد دل از جوش نشاط
می رسد اینجا ز موج بادهٔ مینا شکست
وادیی در خورد شورم نیست در راه طلب
بر کمر کهسار گویی دامن صحرا شکست
زآب کوثر آورد بیرون سبوی خود درست
هر دلی کامروز از اندیشهٔ فردا شکست
تا توان با دشمن سرکش مدارا پیشه کن
بیشتر رنجاند آن خاری که زیرپا شکست
آه کامشب یاد مژگان بلاجوی کسی
خار حسرت در دل غمدیدهٔ جویا شکست
می رسد ظالم نخست از موج بر دریا شکست
خنده کمتر کن که می میرد دل از جوش نشاط
می رسد اینجا ز موج بادهٔ مینا شکست
وادیی در خورد شورم نیست در راه طلب
بر کمر کهسار گویی دامن صحرا شکست
زآب کوثر آورد بیرون سبوی خود درست
هر دلی کامروز از اندیشهٔ فردا شکست
تا توان با دشمن سرکش مدارا پیشه کن
بیشتر رنجاند آن خاری که زیرپا شکست
آه کامشب یاد مژگان بلاجوی کسی
خار حسرت در دل غمدیدهٔ جویا شکست
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
به پایان محبت یاد می آرم زمانی را
که دل عهد وفا نابسته دام دلستانی را
فسونی کو که بر حال غریبی دل به درد آرد
بداندیشی به اندوه عزیزان شادمانی را
اجازت داد پیشش یک دو حرف از درد دل گفتم
پس از دیری که بر خود عرضه دادم داستانی را
جهان هیچ ست با وی لاجرم زینها چه اندیشد
گرفتم کز فغانم دل ز هم پاشد جهانی را
ندارم تاب ضبط راز و می ترسم ز رسوایی
مگر جویم ز بهر همزبانی بی زبانی را
گشاد شستش از سستی ندارد دلنشین تیری
مگر بر من گمارد آسمان زورین کمانی را
بیا در گلشن بختم که در هر گوشه بنمایم
ز جوش لاله و گل در حنا پای خزانی را
کمال درد دل اصل ست در ترکیب انسانی
به خون آغشته اند، اندر بن هر موی جانی را
خورم خوف از تو بی حد لیکن از زاری چه کم گردد
اگر شد زهره آب و برد اجزای فغانی را
به شهر از دوست بعد از روزگاری یافتم غالب
ز عنوان خطی کز راه دور آمد نشانی را
که دل عهد وفا نابسته دام دلستانی را
فسونی کو که بر حال غریبی دل به درد آرد
بداندیشی به اندوه عزیزان شادمانی را
اجازت داد پیشش یک دو حرف از درد دل گفتم
پس از دیری که بر خود عرضه دادم داستانی را
جهان هیچ ست با وی لاجرم زینها چه اندیشد
گرفتم کز فغانم دل ز هم پاشد جهانی را
ندارم تاب ضبط راز و می ترسم ز رسوایی
مگر جویم ز بهر همزبانی بی زبانی را
گشاد شستش از سستی ندارد دلنشین تیری
مگر بر من گمارد آسمان زورین کمانی را
بیا در گلشن بختم که در هر گوشه بنمایم
ز جوش لاله و گل در حنا پای خزانی را
کمال درد دل اصل ست در ترکیب انسانی
به خون آغشته اند، اندر بن هر موی جانی را
خورم خوف از تو بی حد لیکن از زاری چه کم گردد
اگر شد زهره آب و برد اجزای فغانی را
به شهر از دوست بعد از روزگاری یافتم غالب
ز عنوان خطی کز راه دور آمد نشانی را
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲
سموم وادی امکان ز بس جگر تابست
گداز زهره خاکست هر کجا آبست
مرنج از شب تار و بیا به بزم نشاط
که پنبه سر مینای باده مهتابست
به خوابم آمدنش جز ستم ظریفی نیست
خدا نخواسته باشد به غیر همخوابست
ز وضع روزن دیوار می توان دانست
که چشم غمکده ما به راه سیلابست
ز ناله کار به اشک اوفتاده دل خون باد
ز شرم بی اثری ها فغان ما آبست
ز وهم نقش خیالی کشیده ای ور نه
وجود خلق چو عنقا به دهر نایابست
نگه ز شعله حسنت چه طرف بربندد
چنین که طاقت ما را بنا ز سیمابست
به عرض دعوی همطرحی تو خوبان را
نگه در آینه همچون خسی به گردابست
زمین ز نقش سم توسن تو ساغرزار
هوا ز گرد رهت شیشه می نابست
قوی فتاده چو نسبت ادب مجو غالب
ندیده ای که سوی قبله پشت محرابست
گداز زهره خاکست هر کجا آبست
مرنج از شب تار و بیا به بزم نشاط
که پنبه سر مینای باده مهتابست
به خوابم آمدنش جز ستم ظریفی نیست
خدا نخواسته باشد به غیر همخوابست
ز وضع روزن دیوار می توان دانست
که چشم غمکده ما به راه سیلابست
ز ناله کار به اشک اوفتاده دل خون باد
ز شرم بی اثری ها فغان ما آبست
ز وهم نقش خیالی کشیده ای ور نه
وجود خلق چو عنقا به دهر نایابست
نگه ز شعله حسنت چه طرف بربندد
چنین که طاقت ما را بنا ز سیمابست
به عرض دعوی همطرحی تو خوبان را
نگه در آینه همچون خسی به گردابست
زمین ز نقش سم توسن تو ساغرزار
هوا ز گرد رهت شیشه می نابست
قوی فتاده چو نسبت ادب مجو غالب
ندیده ای که سوی قبله پشت محرابست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۳
حیرانی ما باغ و بهار است ببینید
آیینه پر از نقش و نگار است ببینید
صحرای عدم مزرعه خار مغیلان
گرد ره ما آبله کار است ببینید
صیاد مرا چشم عدم حلقه دام است
تا خضر دراین جرگه شکار است ببینید
در حیرتم از حوصله ساقی دوران
میخانه تهی گشت و خمار است ببینید
مکتوب که و مژده جولان که دارد
از کار شدم این چه غبار است ببینید
دل می زند از سوختنم جوش تماشا
خاکستر من آینه زار است ببینید
دامان شبم تا به سحر آینه زار است
باز این چه قرار است و مدار است ببیند
شمع رخش از باده چراغان تماشا
پروانه این بزم بهار است ببینید
خضری که زشوقش سفری گشته دو عالم
در قافله لیل و نهار است ببینید
یکرنگی آیینه دلان بی کششی نیست
گرد ره ما جلوه یار است ببینید
اشکم دل مجروح و نگاهم کف خون است
بی او به چه کارم سر و کار است ببینید
صید خود و صیاد خود است آه مپرسید
هم آینه هم آینه دار است ببینید
جان پیشکش اوحدی مست که فرمود
گلبن نه و گلهاش ببار است ببینید
شد خاک اسیر تو و یکبار نگفتی
دیوانه بیدل به چه کار است ببینید
آیینه پر از نقش و نگار است ببینید
صحرای عدم مزرعه خار مغیلان
گرد ره ما آبله کار است ببینید
صیاد مرا چشم عدم حلقه دام است
تا خضر دراین جرگه شکار است ببینید
در حیرتم از حوصله ساقی دوران
میخانه تهی گشت و خمار است ببینید
مکتوب که و مژده جولان که دارد
از کار شدم این چه غبار است ببینید
دل می زند از سوختنم جوش تماشا
خاکستر من آینه زار است ببینید
دامان شبم تا به سحر آینه زار است
باز این چه قرار است و مدار است ببیند
شمع رخش از باده چراغان تماشا
پروانه این بزم بهار است ببینید
خضری که زشوقش سفری گشته دو عالم
در قافله لیل و نهار است ببینید
یکرنگی آیینه دلان بی کششی نیست
گرد ره ما جلوه یار است ببینید
اشکم دل مجروح و نگاهم کف خون است
بی او به چه کارم سر و کار است ببینید
صید خود و صیاد خود است آه مپرسید
هم آینه هم آینه دار است ببینید
جان پیشکش اوحدی مست که فرمود
گلبن نه و گلهاش ببار است ببینید
شد خاک اسیر تو و یکبار نگفتی
دیوانه بیدل به چه کار است ببینید
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۶
تا به کس روشن نسازم کفر ایمان بار خویش
همچو شمع از خلق پنهان کرده ام زنار خویش
فیض دست آموز دارد ناخن موج سرشک
هر گره کز دل گشایم می زنم در کار خویش
سرنوشت طالعم تا گشته بخت واژگون
گر کنم آزار دشمن می کنم آزار خویش
وصل جاوید خیال از آفت هجر ایمن است
کی توان سوخت ما را بی گل رخسار خویش
گر نگاه گرم او گردد خریدار نیاز
عشق می سوزد سپند از گرمی بازار خویش
باغبان گلشن انصاف را نازم اسیر
کز پر بلبل کند خار سر دیوار خویش
همچو شمع از خلق پنهان کرده ام زنار خویش
فیض دست آموز دارد ناخن موج سرشک
هر گره کز دل گشایم می زنم در کار خویش
سرنوشت طالعم تا گشته بخت واژگون
گر کنم آزار دشمن می کنم آزار خویش
وصل جاوید خیال از آفت هجر ایمن است
کی توان سوخت ما را بی گل رخسار خویش
گر نگاه گرم او گردد خریدار نیاز
عشق می سوزد سپند از گرمی بازار خویش
باغبان گلشن انصاف را نازم اسیر
کز پر بلبل کند خار سر دیوار خویش
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۱
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۳
به کوی ناامیدی شمع آسا محفلی دارم
ز اشک و آه خود در آب و آتش منزلی دارم
بلا و محنت و رنج و پریشانی و درد و غم
هزاران خرمن از کشت محبت حاصلی دارم
شد از دارالشفای مرگ، درمان درد مهجوری
برای درد خود زین پس علاج عاجلی دارم
چو گل شد ز آب چشمم خاک کویت، از درم راندی
نگفتی من در آنجا حق یک آب و گلی دارم
اگر عدلیه حکم تخلیت اول کند اجرا
من بی خانمان آخر خدای عادلی دارم
تو از بیداد گل می نالی و من از گل اندامی
تو ای بلبل اگر داری دلی من هم دلی دارم
گره شد گریه از غم در گلوی فرخی آنسان
که نتواند بآسانی بگوید مشگلی دارم
ز اشک و آه خود در آب و آتش منزلی دارم
بلا و محنت و رنج و پریشانی و درد و غم
هزاران خرمن از کشت محبت حاصلی دارم
شد از دارالشفای مرگ، درمان درد مهجوری
برای درد خود زین پس علاج عاجلی دارم
چو گل شد ز آب چشمم خاک کویت، از درم راندی
نگفتی من در آنجا حق یک آب و گلی دارم
اگر عدلیه حکم تخلیت اول کند اجرا
من بی خانمان آخر خدای عادلی دارم
تو از بیداد گل می نالی و من از گل اندامی
تو ای بلبل اگر داری دلی من هم دلی دارم
گره شد گریه از غم در گلوی فرخی آنسان
که نتواند بآسانی بگوید مشگلی دارم