عبارات مورد جستجو در ۷۱۸ گوهر پیدا شد:
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
«نون گفت » و «قلم » گفت تقدس و تعالا
اجمال ز تفصیل مبرهن شد و پیدا
تفصیل چه باشد؟ گذر قطره بهامون
اجمال چه باشد؟ صفت قطره بدریا
با قطره خطابی که: ز تفصیل برون شو
با بحر عتابی که: ز اجمال برون آ
با ابر خطابیست که: بر اوج سما شو
با قطره باران که: بر این اوج مکن جا
با باده خطاب «اسکر» و با جام «ادر» بود
با خم و صراحی سخن از عشق و تولا
با بحر دم از قطره زدن راه رشادست
با جام و صراحی سخن از مولی و مولا
رو دیده دل باز گشا، تا که ببینی
دل بیت حرام آمد و جان مقصد اقصا
از جام می عشق تو جان مست و خرابست
احسنت و زهی جام و زهی جودت صهبا
قاسم بشب و روز همه حیرت و عشقست
زان روی دل افروز و زان زلف سمن سا
اجمال ز تفصیل مبرهن شد و پیدا
تفصیل چه باشد؟ گذر قطره بهامون
اجمال چه باشد؟ صفت قطره بدریا
با قطره خطابی که: ز تفصیل برون شو
با بحر عتابی که: ز اجمال برون آ
با ابر خطابیست که: بر اوج سما شو
با قطره باران که: بر این اوج مکن جا
با باده خطاب «اسکر» و با جام «ادر» بود
با خم و صراحی سخن از عشق و تولا
با بحر دم از قطره زدن راه رشادست
با جام و صراحی سخن از مولی و مولا
رو دیده دل باز گشا، تا که ببینی
دل بیت حرام آمد و جان مقصد اقصا
از جام می عشق تو جان مست و خرابست
احسنت و زهی جام و زهی جودت صهبا
قاسم بشب و روز همه حیرت و عشقست
زان روی دل افروز و زان زلف سمن سا
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
چند ازین افسانهای خاک و آب؟
در طلب داری، رخ از دریا متاب
چند گردی کوه و صحرا از هوس؟
پیش «هو» آ «انه حسن المآب »
چون حجاب خود تویی، بگذر ز خود
تا ببینی روی او را بی حجاب
با تو چون گویم؟ چه گویم؟ ای عزیز
موج دریا را ندانی از سراب
رهروان رفتند ره را راستی
تو چنین خوش خفته در ظل سحاب
تا بدیدم روی آن سلطان حسن
خواب را هرگز نمی بینم بخواب
جان مردم طالب قشر خسیس
جان قاسم طالب لب لباب
در طلب داری، رخ از دریا متاب
چند گردی کوه و صحرا از هوس؟
پیش «هو» آ «انه حسن المآب »
چون حجاب خود تویی، بگذر ز خود
تا ببینی روی او را بی حجاب
با تو چون گویم؟ چه گویم؟ ای عزیز
موج دریا را ندانی از سراب
رهروان رفتند ره را راستی
تو چنین خوش خفته در ظل سحاب
تا بدیدم روی آن سلطان حسن
خواب را هرگز نمی بینم بخواب
جان مردم طالب قشر خسیس
جان قاسم طالب لب لباب
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
«لن ترانی » می رسد از طور موسی را جواب
چون خطاب از دوست آید سر بنه، گردن متاب
گر ز حق ترسیده از فریاد «یا ربی بزن
تا دمادم بشنوی از حق خطاب مستطاب
چنک می گوید «اغثنی یا ودود» از سوز عشق
گر تو فانی گشته ای «ارنی » است در بانگ رباب
جام می می نوش و از نزدیک ما دوری مکن
آخر، ای نادان، مگر نشنیده ای «من غاب خاب؟»
مدتی «لبیک » و «سعدیکی » بزن در راه دین
تا ترا «لبیک » آید از خدا اندر جواب
دل بدلبندی بده، یا زنده مانی جاودان
این سخن مشهور باشد در حدیث شیخ و شاب
تا تو دربند حجابی غافلی، بی بهره ای
قاسمی، گر مرد راهی وارهان دل از حجاب
چون خطاب از دوست آید سر بنه، گردن متاب
گر ز حق ترسیده از فریاد «یا ربی بزن
تا دمادم بشنوی از حق خطاب مستطاب
چنک می گوید «اغثنی یا ودود» از سوز عشق
گر تو فانی گشته ای «ارنی » است در بانگ رباب
جام می می نوش و از نزدیک ما دوری مکن
آخر، ای نادان، مگر نشنیده ای «من غاب خاب؟»
مدتی «لبیک » و «سعدیکی » بزن در راه دین
تا ترا «لبیک » آید از خدا اندر جواب
دل بدلبندی بده، یا زنده مانی جاودان
این سخن مشهور باشد در حدیث شیخ و شاب
تا تو دربند حجابی غافلی، بی بهره ای
قاسمی، گر مرد راهی وارهان دل از حجاب
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۶
همچو خورشید، که او را نظری با ما هست
یار ما را بحقیقت نظری با ما هست
همه ذرات برقصند، چه شورست آری؟
پرتو روی حبیب از همه رو، هرجا هست
زهد و ناموس گرم نیست،چه باشد؟ که مدام
در سویدای دلم آتش این سودا هست
زاهد از شیوه تقلید بجان منکر ماست
گر چه گوید که: ازین شیوه نیم، اما هست
چند گویی که: دلت از غم عشقش خونست؟
باز جو، باری از اول، که دلی بر جا هست؟
دو جهان جمله سراسیمه عشقند، که عشق
ناگزیرست، که در عین همه اشیا هست
عشق بی فتنه و آشوب نباشد، قاسم
هرکجا سلطنت حسن بود غوغا هست
یار ما را بحقیقت نظری با ما هست
همه ذرات برقصند، چه شورست آری؟
پرتو روی حبیب از همه رو، هرجا هست
زهد و ناموس گرم نیست،چه باشد؟ که مدام
در سویدای دلم آتش این سودا هست
زاهد از شیوه تقلید بجان منکر ماست
گر چه گوید که: ازین شیوه نیم، اما هست
چند گویی که: دلت از غم عشقش خونست؟
باز جو، باری از اول، که دلی بر جا هست؟
دو جهان جمله سراسیمه عشقند، که عشق
ناگزیرست، که در عین همه اشیا هست
عشق بی فتنه و آشوب نباشد، قاسم
هرکجا سلطنت حسن بود غوغا هست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۴
خلق گویند که: در عشق بلیاتی نیست
قدمی نیست درین راه که آفاتی نیست
بر سر کوی تو، کان منزل سرمستانست
نرود شب که دلم را هی و هیهاتی نیست
روی تو کشف من و غمزه کرامات منست
تا نگویی که: مرا کشف و کراماتی نیست
هله! ای زاهد افسرده، بخود مغروری
که یقینست ترا حسن ملاقاتی نیست
هرکه آزاد شد از خود بجهان، آخر کار
مثل او در دو جهان سید و ساداتی نیست
بمناجات نشاید شدن اندر ره عشق
موسی جان مرا وعده میقاتی نیست
قاسمی را بجز از عشق تو در ملک وجود
در جهان دل و جان هیچ عباداتی نیست
قدمی نیست درین راه که آفاتی نیست
بر سر کوی تو، کان منزل سرمستانست
نرود شب که دلم را هی و هیهاتی نیست
روی تو کشف من و غمزه کرامات منست
تا نگویی که: مرا کشف و کراماتی نیست
هله! ای زاهد افسرده، بخود مغروری
که یقینست ترا حسن ملاقاتی نیست
هرکه آزاد شد از خود بجهان، آخر کار
مثل او در دو جهان سید و ساداتی نیست
بمناجات نشاید شدن اندر ره عشق
موسی جان مرا وعده میقاتی نیست
قاسمی را بجز از عشق تو در ملک وجود
در جهان دل و جان هیچ عباداتی نیست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۶
سفر گزیدم ازین آستان کون و فساد
بر آسمان معالی، سفر مبارک باد!
مبارکی چه بود؟آنکه یار پیش آید
بشیوهای ملاحت، برای حسن رشاد
رشاد چیست؟ حذر کردن از موانع اصل
وصال چیست؟رسیدن بر آستان مراد
بجست و جوی تو بودیم در جهان فنا
بآرزوی تو رفتیم، هر چه باداباد!
مده بدست هواها عنان نفس نفیس
که تا شود ز تو راضی دل صلاح وسداد
اگر بکشف حقایق رسی،یقین می دان
که بر زمین حقیقت نهاده ای بنیاد
یقین که جان ودل قاسمی کتاب خداست
زهی صحایف روشن! زهی بیاض و سواد!
بر آسمان معالی، سفر مبارک باد!
مبارکی چه بود؟آنکه یار پیش آید
بشیوهای ملاحت، برای حسن رشاد
رشاد چیست؟ حذر کردن از موانع اصل
وصال چیست؟رسیدن بر آستان مراد
بجست و جوی تو بودیم در جهان فنا
بآرزوی تو رفتیم، هر چه باداباد!
مده بدست هواها عنان نفس نفیس
که تا شود ز تو راضی دل صلاح وسداد
اگر بکشف حقایق رسی،یقین می دان
که بر زمین حقیقت نهاده ای بنیاد
یقین که جان ودل قاسمی کتاب خداست
زهی صحایف روشن! زهی بیاض و سواد!
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۴
تو آن دری که در عمان نگنجد
تو آن گنجی که در ویران نگنجد
بیا،ساقی، مرا جامی کرم کن
از آن جامی که در امکان نگنجد
خدا این عاشقان را همتی داد
که در کیخسرو و خاقان نگنجد
چو روباهست عقل حیله کردار
میان بیشه شیران نگنجد
بحمدالله بدان یوسف رسیدم
که اندر مصر و در زندان نگنجد
مراسرویست سر سبز و خرامان
که اندر باغ و در بستان نگنجد
چو قاسم با وصال یار پیوست
در آنجا قصه دربان نگنجد
تو آن گنجی که در ویران نگنجد
بیا،ساقی، مرا جامی کرم کن
از آن جامی که در امکان نگنجد
خدا این عاشقان را همتی داد
که در کیخسرو و خاقان نگنجد
چو روباهست عقل حیله کردار
میان بیشه شیران نگنجد
بحمدالله بدان یوسف رسیدم
که اندر مصر و در زندان نگنجد
مراسرویست سر سبز و خرامان
که اندر باغ و در بستان نگنجد
چو قاسم با وصال یار پیوست
در آنجا قصه دربان نگنجد
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۹
ارنی و لن ترانی راز و نیاز باشد
نزدیک مرد عارف این هر دو باز باشد
گر رهروی، بدانی،ای معدن امانی
بیرون ازین دو منزل دریای راز باشد
در ذرها ببینی انوار حسن جانان
گر دیده بصیرت فی الجمله باز باشد
گر حکمت شریعت در جان بود و دیعت
در عالم حقیقت با برگ و ساز باشد
سرمایه حقیقت عشقست در طریقت
بی عشق هرچه بینی،امرمجاز باشد
روزی اگر ببینم دیدار دلنوازش
آن روز را چه گویم؟عمر دراز باشد
قاسم نیازمندی دارد بر آستانت
سرمایه فقیران سوز و گداز باشد
نزدیک مرد عارف این هر دو باز باشد
گر رهروی، بدانی،ای معدن امانی
بیرون ازین دو منزل دریای راز باشد
در ذرها ببینی انوار حسن جانان
گر دیده بصیرت فی الجمله باز باشد
گر حکمت شریعت در جان بود و دیعت
در عالم حقیقت با برگ و ساز باشد
سرمایه حقیقت عشقست در طریقت
بی عشق هرچه بینی،امرمجاز باشد
روزی اگر ببینم دیدار دلنوازش
آن روز را چه گویم؟عمر دراز باشد
قاسم نیازمندی دارد بر آستانت
سرمایه فقیران سوز و گداز باشد
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۴
شوری از شیوه شیرین تو پیدا آمد
آدم از خلوت عزت بتماشا آمد
لمعه ای از رخ زیبای تو بر عالم زد
این همه نور یقین ظاهر و پیدا آمد
قصه عشق تو گفتند گروهی با هم
کوه ازین واقعه حیران شد و شیدا آمد
موسی و طور ز سودای تو دیوانه شدند
این چنین واقعه برطور تجلا آمد
گفت درویش بمجنون که: بگو، ذکر تو چیست؟
گفت:اوراد دلم لیلی ولیلا آمد
هرکه در احسن تقویم بود اول حال
آخر قصه او «ثم رددنا» آمد
هرکرا خاطر از ایام بگیرد زنگی
صیقل جان و دلش طلعت سلما آمد
قاسمی چون ز می عشق تو شد مست و خراب
کمترین جرعه او لجه دریا آمد
آدم از خلوت عزت بتماشا آمد
لمعه ای از رخ زیبای تو بر عالم زد
این همه نور یقین ظاهر و پیدا آمد
قصه عشق تو گفتند گروهی با هم
کوه ازین واقعه حیران شد و شیدا آمد
موسی و طور ز سودای تو دیوانه شدند
این چنین واقعه برطور تجلا آمد
گفت درویش بمجنون که: بگو، ذکر تو چیست؟
گفت:اوراد دلم لیلی ولیلا آمد
هرکه در احسن تقویم بود اول حال
آخر قصه او «ثم رددنا» آمد
هرکرا خاطر از ایام بگیرد زنگی
صیقل جان و دلش طلعت سلما آمد
قاسمی چون ز می عشق تو شد مست و خراب
کمترین جرعه او لجه دریا آمد
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۹
در مجلس ما جز سخن یار مگویید
با حضرت آن یار ز اغیار مگویید
در قلزم توحید همه غرق فنایند
از جوشش آن قلزم زخار مگویید
در دار و مدارید، ندانم که چه دارید؟
اسرار خدا جز بسر دار مگویید
در چرخ صفا، رقص کنان، مست خدایید
از گردش این گنبد دوار مگویید
گر رند خراباتی و قلاش طریقید
از واقعه جبه و دستار مگویید
این خانه عشقست و درو قصه پنهان
هان! این سخن خانه ببازار مگویید
از قاعده کعبه و بت خانه گذشتیم
با ما سخن از خرقه و زنار مگویید
سر گشته و آشفته و مستیم و معربد
این بی ادبی ها بر آن یار مگویید
قاسم، سخن عشق بهر جا که شنیدید
اقرار بیارید و ز انکار مگویید
با حضرت آن یار ز اغیار مگویید
در قلزم توحید همه غرق فنایند
از جوشش آن قلزم زخار مگویید
در دار و مدارید، ندانم که چه دارید؟
اسرار خدا جز بسر دار مگویید
در چرخ صفا، رقص کنان، مست خدایید
از گردش این گنبد دوار مگویید
گر رند خراباتی و قلاش طریقید
از واقعه جبه و دستار مگویید
این خانه عشقست و درو قصه پنهان
هان! این سخن خانه ببازار مگویید
از قاعده کعبه و بت خانه گذشتیم
با ما سخن از خرقه و زنار مگویید
سر گشته و آشفته و مستیم و معربد
این بی ادبی ها بر آن یار مگویید
قاسم، سخن عشق بهر جا که شنیدید
اقرار بیارید و ز انکار مگویید
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۱
هر که هشیار درین دیر مغانش مگذار
سر تسلیم ندارد، سرش از تن بردار
من همان لحظه بدریای یقین تو رسم
که دلم ابر کرم گردد و چشمم در بار
ساقی، از روز ازل بنده مسکین توایم
دفع مخموری ما جام رها کن، خم آر
هر کسی را ز شرابات خدا بخش رسید
زاهد آمد که: مرا بخش ولیکن خروار
هر که منصور شد، او جام «انالحق » برداشت
چون تو منصور شدی جام «انالحق » بردار
گر ز مستان حقی، در ره تحقیق و یقین
باده می نوش ولی کاسه مستان مشمار
قاسمی، در دو جهان بر خور از آن یار نکو
تا نهم نام تو در هر دو جهان برخوردار
سر تسلیم ندارد، سرش از تن بردار
من همان لحظه بدریای یقین تو رسم
که دلم ابر کرم گردد و چشمم در بار
ساقی، از روز ازل بنده مسکین توایم
دفع مخموری ما جام رها کن، خم آر
هر کسی را ز شرابات خدا بخش رسید
زاهد آمد که: مرا بخش ولیکن خروار
هر که منصور شد، او جام «انالحق » برداشت
چون تو منصور شدی جام «انالحق » بردار
گر ز مستان حقی، در ره تحقیق و یقین
باده می نوش ولی کاسه مستان مشمار
قاسمی، در دو جهان بر خور از آن یار نکو
تا نهم نام تو در هر دو جهان برخوردار
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۵
طالبانی که اسیرند درین حبس بدن
عیسی جان نشناسد ز گهواره تن
آینه گفت ترا: زشت و سیه رویی داشت
بر رخ خویش زن، ای دوست، بر آیینه مزن
چشم حق بین بجز از حضرت حق هیچ ندید
نه باول، نه بآخر، نه بسر، نی بعلن
نغمه بلبل سرمست بیان عشقست
چو از این درگذری حقبق زاغست و زغن
راه حق شیوه تحقیق و عیانست، ای دل
نتوان راه خدا رفت بتقلید و بظن
از قضا عشق تو ناگاه کمینی بگشاد
دل من برد بغارت، دل من، وا دل من!
قاسم از پیر مغان رطل گران می طلبد
اگر از باده نابست، گر از دردی دن
عیسی جان نشناسد ز گهواره تن
آینه گفت ترا: زشت و سیه رویی داشت
بر رخ خویش زن، ای دوست، بر آیینه مزن
چشم حق بین بجز از حضرت حق هیچ ندید
نه باول، نه بآخر، نه بسر، نی بعلن
نغمه بلبل سرمست بیان عشقست
چو از این درگذری حقبق زاغست و زغن
راه حق شیوه تحقیق و عیانست، ای دل
نتوان راه خدا رفت بتقلید و بظن
از قضا عشق تو ناگاه کمینی بگشاد
دل من برد بغارت، دل من، وا دل من!
قاسم از پیر مغان رطل گران می طلبد
اگر از باده نابست، گر از دردی دن
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۰
ای عاشقان، ای عاشقان، هنگام آن شد کز جهان
مرغ دلم طیران کند بالای هفتم آسمان
کاشانه را ویران کنم، می خانه را عمران کنم
در لامکان جولان کنم، چون درکشم رطل گران
بر هم زنم بت خانه را، عاقل کنم دیوانه را
ساجد کنم بیگانه را، در پیش تخت شاه جان
دل را ز غم بی غم کنم، حق را بحق محرم کنم
مجروح را مرهم کنم، هستم طبیب مهربان
از رومیان لشکر کشم، مرکب بمیدان درکشم
شمشیر بران برکشم، برهم زنم هندوستان
از «لا» زنم در «لا» زنم، «لا» بر سر «الا» زنم
من بیخ «لا» را برکنم، چون دارم از «الا» نشان
سیمرغ قاف قربتم، شهباز دست قدرتم
غواص بحر حکمتم گوهر شناس انس و جان
بر کهربا لؤلؤ زنم، بر قصر قیصر «قو» زنم
از سوز دل «یاهو» زنم، تا آتش افتد در جهان
قاسم، سخن کوتاه کن، برخیز و عزم راه کن
شکر بر طوطی فگن، مردار پیش کرکسان
مرغ دلم طیران کند بالای هفتم آسمان
کاشانه را ویران کنم، می خانه را عمران کنم
در لامکان جولان کنم، چون درکشم رطل گران
بر هم زنم بت خانه را، عاقل کنم دیوانه را
ساجد کنم بیگانه را، در پیش تخت شاه جان
دل را ز غم بی غم کنم، حق را بحق محرم کنم
مجروح را مرهم کنم، هستم طبیب مهربان
از رومیان لشکر کشم، مرکب بمیدان درکشم
شمشیر بران برکشم، برهم زنم هندوستان
از «لا» زنم در «لا» زنم، «لا» بر سر «الا» زنم
من بیخ «لا» را برکنم، چون دارم از «الا» نشان
سیمرغ قاف قربتم، شهباز دست قدرتم
غواص بحر حکمتم گوهر شناس انس و جان
بر کهربا لؤلؤ زنم، بر قصر قیصر «قو» زنم
از سوز دل «یاهو» زنم، تا آتش افتد در جهان
قاسم، سخن کوتاه کن، برخیز و عزم راه کن
شکر بر طوطی فگن، مردار پیش کرکسان
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۵
بشنو ز عشق رمزی، حیران مباش، حیران
یک جام به ز صد جم در بزم می پرستان
آن کس که صاف نوشد، در راه زهد کوشد
لیکن خبر ندارد از ذوق درد نوشان
ای جان جان جانم، در حال من نظر کن
تا دل بناله آید، تا جان شود خروشان
چون با تو باشد این دل جان را غمی نباشد
در عرصه قیامت، روز صراط و میزان
در راه عشق جانان، حیران مباش، حیران
صحوست ضد حیرت، کفرست ضد ایمان
کافر بوقت مردن روی آورد بدان رو
چون روی نیک بیند، از بد شود پشیمان
خواهی سماع مستان خوش گردد، ای دل و جان
یا در میان چرخ آ، یا آستین برافشان
دل پرده دارد اما، دارد بتو تولی
این پردها بسوزد از آه دردمندان
آشفته گشت قاسم آن دم که گشت پیدا
بر چهره مشعشع آن زلفها پریشان
یک جام به ز صد جم در بزم می پرستان
آن کس که صاف نوشد، در راه زهد کوشد
لیکن خبر ندارد از ذوق درد نوشان
ای جان جان جانم، در حال من نظر کن
تا دل بناله آید، تا جان شود خروشان
چون با تو باشد این دل جان را غمی نباشد
در عرصه قیامت، روز صراط و میزان
در راه عشق جانان، حیران مباش، حیران
صحوست ضد حیرت، کفرست ضد ایمان
کافر بوقت مردن روی آورد بدان رو
چون روی نیک بیند، از بد شود پشیمان
خواهی سماع مستان خوش گردد، ای دل و جان
یا در میان چرخ آ، یا آستین برافشان
دل پرده دارد اما، دارد بتو تولی
این پردها بسوزد از آه دردمندان
آشفته گشت قاسم آن دم که گشت پیدا
بر چهره مشعشع آن زلفها پریشان
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۳
حیات تن ز جان آمد، حیات جان ز جان جان
زهی حکمت،زهی قدرت، زهی سلطان جاویدان!
چه محرومی؟ چه محجوبی؟ که اندر عالم خوبی
دلت نوری نمی بیند بغیر از عرصه امکان
گدایی کن ز هر جامی، که تا یابی سرانجامی
مگر وقتی بدست آری ز فیض مجلس مستان
تبرا کن ز ما و من، درآ در وادی ایمن
ببین روشن تر از روشن چراغ موسی عمران
بیا، ساقی، بده جامی، بفرما لطف و انعامی
بجان آمد دل تنگم ز دست عقل سرگردان
ز جام عشق حیرانم، سر از پا وا نمی دانم
زهی عشق و زهی مستی، زهی حیرت، زهی حیران!
بیا، قاسم اگر صافی، ز حکمت ها چه می لافی؟
حکیمان در ره جانان ببرهانند سرگردان
زهی حکمت،زهی قدرت، زهی سلطان جاویدان!
چه محرومی؟ چه محجوبی؟ که اندر عالم خوبی
دلت نوری نمی بیند بغیر از عرصه امکان
گدایی کن ز هر جامی، که تا یابی سرانجامی
مگر وقتی بدست آری ز فیض مجلس مستان
تبرا کن ز ما و من، درآ در وادی ایمن
ببین روشن تر از روشن چراغ موسی عمران
بیا، ساقی، بده جامی، بفرما لطف و انعامی
بجان آمد دل تنگم ز دست عقل سرگردان
ز جام عشق حیرانم، سر از پا وا نمی دانم
زهی عشق و زهی مستی، زهی حیرت، زهی حیران!
بیا، قاسم اگر صافی، ز حکمت ها چه می لافی؟
حکیمان در ره جانان ببرهانند سرگردان
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۱
«فوز النجات » می طلبی؟ جام می ستان
بستان و خوش بنوش، بشادی دوستان
«فوز النجات » گم شد و گمره شد آن فقیه
«فوز النجات » باده قدسست جاودان
ای دل، نگاه دار ادب در طریق عشق
تا بی صفا نمانی از ذوق صوفیان
در مسکن عجیب، که جای نشست نیست
بر بند بار خود، که برفتند کاروان
این کاروان عشق، که خوش میرود بشوق
با دوست می روند عنان در پی عنان
ما گم شدیم در صفت «حی لایموت »
از بی خبر خبر طلب، از بی نشان نشان
یک شعله زد محبت و عشاق را بسوخت
کردند ترک خویشتن و ترک خان و مان
اسرار عشق را، که نگویند با کسی
رمزیست بر کناره و سریست در میان
جور حبیب و طعن رقیب و جفای چرخ
زین قصه دوستان همه گویند داستان
جورم مکن، رقیب، که از حد گذشت جور
دل جور هیچ کس نکشد، غیر دلستان
قاسم،کجا رسی بوصالش؟ عجب مدار
او شاه بی نشان و تو با نام و با نشان
بستان و خوش بنوش، بشادی دوستان
«فوز النجات » گم شد و گمره شد آن فقیه
«فوز النجات » باده قدسست جاودان
ای دل، نگاه دار ادب در طریق عشق
تا بی صفا نمانی از ذوق صوفیان
در مسکن عجیب، که جای نشست نیست
بر بند بار خود، که برفتند کاروان
این کاروان عشق، که خوش میرود بشوق
با دوست می روند عنان در پی عنان
ما گم شدیم در صفت «حی لایموت »
از بی خبر خبر طلب، از بی نشان نشان
یک شعله زد محبت و عشاق را بسوخت
کردند ترک خویشتن و ترک خان و مان
اسرار عشق را، که نگویند با کسی
رمزیست بر کناره و سریست در میان
جور حبیب و طعن رقیب و جفای چرخ
زین قصه دوستان همه گویند داستان
جورم مکن، رقیب، که از حد گذشت جور
دل جور هیچ کس نکشد، غیر دلستان
قاسم،کجا رسی بوصالش؟ عجب مدار
او شاه بی نشان و تو با نام و با نشان
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۰
نیم مستان ترا سرگشته چون پرگار کن
آخر ای جان و جهان، جامی دگر در کار کن
فتنه در خواب قیامت خفته است، ای جان، دگر
زلف مشکین برفشان و فتنه را بیدار کن
هوشیاران را ز جام شوق خود سرمست ساز
هر کرا بد مست بینی ساعتی هشیار کن
عقل جز وی رهزن راهست، ازو غافل مشو
یا بترک عقل گیر و یا بترک یار کن
هان و هان! تا هستی خود را نبینی در میان
گر ببینی، خود گناهی، از خود استغفار کن
گر خدا خوانی مکن اسرار عرفان فاش فاش
ور خدا دانی، بیا، اسرار حق اظهار کن
قاسمی، جای مدارا نیست با کوران راه
گر ببینی منکر حق را تو هم انکار کن
آخر ای جان و جهان، جامی دگر در کار کن
فتنه در خواب قیامت خفته است، ای جان، دگر
زلف مشکین برفشان و فتنه را بیدار کن
هوشیاران را ز جام شوق خود سرمست ساز
هر کرا بد مست بینی ساعتی هشیار کن
عقل جز وی رهزن راهست، ازو غافل مشو
یا بترک عقل گیر و یا بترک یار کن
هان و هان! تا هستی خود را نبینی در میان
گر ببینی، خود گناهی، از خود استغفار کن
گر خدا خوانی مکن اسرار عرفان فاش فاش
ور خدا دانی، بیا، اسرار حق اظهار کن
قاسمی، جای مدارا نیست با کوران راه
گر ببینی منکر حق را تو هم انکار کن
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۳
تو محیطی و دیگران همه جو
همه را روبتست، از همه رو
تا سر مویی از تو برجایست
نبری ره بدوست، یکسر مو
با همه همدمی و هم نفسی
همه جویان که : دوست کو، کو، کو؟
جمله در جمله است فی الجمله
همه را گر بجویی، از همه جو
نیل مقصود در فنا آمد
سر بنه، جان بنه، بهانه مجو
گر تو غواص بحر تحقیقی
در بدریا طلب،مجو از جو
گر تو بیمار عشق جانانی
قاسمی، « لاطبیب الا هو »
همه را روبتست، از همه رو
تا سر مویی از تو برجایست
نبری ره بدوست، یکسر مو
با همه همدمی و هم نفسی
همه جویان که : دوست کو، کو، کو؟
جمله در جمله است فی الجمله
همه را گر بجویی، از همه جو
نیل مقصود در فنا آمد
سر بنه، جان بنه، بهانه مجو
گر تو غواص بحر تحقیقی
در بدریا طلب،مجو از جو
گر تو بیمار عشق جانانی
قاسمی، « لاطبیب الا هو »
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۰
پیش ما قصه جام و جم و جمشید مگو
هرچه میگویی بجز از طلعت خورشید مگو
هرکجا حسن رخش تاختن آرد، آنجا
همه تأیید بود، هیچ ز تأیید مگو
هرکجا عید جمالش بنماید، آنجا
زود قربان شو و دیگر سخن از عید مگو
هرکجا عشق و محبت بروآنهابرسد
امر نافذ نگر و سرعت تنفیذ مگو
گر دلت از دو جهان فارغ و آزاد آمد
سخن از بیم مران، قصه امید مگو
گل خوشبو بمیان چمن ار جلوه دهد
با چنین جلوه رنگین سخن بید مگو
چون ترا یار بتحقیق نماید دیدار
بیش ازین قصه افسانه و تقلید مگو
سخن لطف تو گفتیم در اطراف چمن
عقل فرمود کزین دولت جاوید مگو
گر بدان خانه رسی وز تو سؤالی پرسند
قاسم، از دیده بگو، قصه نادید مگو
هرچه میگویی بجز از طلعت خورشید مگو
هرکجا حسن رخش تاختن آرد، آنجا
همه تأیید بود، هیچ ز تأیید مگو
هرکجا عید جمالش بنماید، آنجا
زود قربان شو و دیگر سخن از عید مگو
هرکجا عشق و محبت بروآنهابرسد
امر نافذ نگر و سرعت تنفیذ مگو
گر دلت از دو جهان فارغ و آزاد آمد
سخن از بیم مران، قصه امید مگو
گل خوشبو بمیان چمن ار جلوه دهد
با چنین جلوه رنگین سخن بید مگو
چون ترا یار بتحقیق نماید دیدار
بیش ازین قصه افسانه و تقلید مگو
سخن لطف تو گفتیم در اطراف چمن
عقل فرمود کزین دولت جاوید مگو
گر بدان خانه رسی وز تو سؤالی پرسند
قاسم، از دیده بگو، قصه نادید مگو
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۶
چو با تست مقصود، هرجا که هستی
گرش باز دانی ز هجران برستی
درین جست و جو دور رفتی وگر نی
چو خود را بدانی ازین جو بجستی
ز تحصیل عرفان محصل همین شد
که: حاصل تویی زین بلندی و پستی
ازان منتظم شد بتو نظم عالم
که شد بیت لطفی ز دیوان هستی
زهی!ساقی جان، که از لطف و احسان
ز بد مستی ما سر خم نبستی
ز جام خدا باده ناب بستان
که این می پرستی به از خود پرستی
بده یک دو جام دگر قاسمی را
که وقت خمارست و پایان مستی
گرش باز دانی ز هجران برستی
درین جست و جو دور رفتی وگر نی
چو خود را بدانی ازین جو بجستی
ز تحصیل عرفان محصل همین شد
که: حاصل تویی زین بلندی و پستی
ازان منتظم شد بتو نظم عالم
که شد بیت لطفی ز دیوان هستی
زهی!ساقی جان، که از لطف و احسان
ز بد مستی ما سر خم نبستی
ز جام خدا باده ناب بستان
که این می پرستی به از خود پرستی
بده یک دو جام دگر قاسمی را
که وقت خمارست و پایان مستی