عبارات مورد جستجو در ۵۹۹ گوهر پیدا شد:
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۴
ز من غافل چو گردد از غرور حسن، بد خویم
به تقریبی کنم هر دم سخن، تا بنگرد سویم
ز کوی دوست رفتم از جفای دشمنان، یا رب
چه او را بگذرد در دل نبیند چون در آن کویم
حجابش تا نگردد مانع دشنام، هر ساعت
به بزم او حکایتهای گستاخانه میگویم
اگر بختم کند یاری که تنها بینمت جایی
حجاب حسن نگذارد ترا تا بنگری سویم
همین بس حاصل دیوانگی میلی که هر ساعت
به سویم سنگ در کف میدود طفل جفا جویم
به تقریبی کنم هر دم سخن، تا بنگرد سویم
ز کوی دوست رفتم از جفای دشمنان، یا رب
چه او را بگذرد در دل نبیند چون در آن کویم
حجابش تا نگردد مانع دشنام، هر ساعت
به بزم او حکایتهای گستاخانه میگویم
اگر بختم کند یاری که تنها بینمت جایی
حجاب حسن نگذارد ترا تا بنگری سویم
همین بس حاصل دیوانگی میلی که هر ساعت
به سویم سنگ در کف میدود طفل جفا جویم
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۵
خوش آنکه بیخودم از نشاهٔ نیاز کنی
گهی کرشمه، گهی عشوه، گاه ناز کنی
بسی ز خواری خویش اعتبارم برگیرم
که پیش من چو رسی، از من احتراز کنی
عتاب او ز پیامم ازان بود قاصد
کز اشتیاق وصالش سخن دراز کنی
برون میا دو سه روزی ز خانه، گر خواهی
میان بوالهوس و عاشق امتیاز کنی
چنان ستم شده کارت، که رحم بر سر مهر
گر آردت، نتوانی که خوی باز کنی
گذشت میلی ازان کاعتماد مهر و وفا
بر آن ستیزهگر بوالهوسنواز کنی
گهی کرشمه، گهی عشوه، گاه ناز کنی
بسی ز خواری خویش اعتبارم برگیرم
که پیش من چو رسی، از من احتراز کنی
عتاب او ز پیامم ازان بود قاصد
کز اشتیاق وصالش سخن دراز کنی
برون میا دو سه روزی ز خانه، گر خواهی
میان بوالهوس و عاشق امتیاز کنی
چنان ستم شده کارت، که رحم بر سر مهر
گر آردت، نتوانی که خوی باز کنی
گذشت میلی ازان کاعتماد مهر و وفا
بر آن ستیزهگر بوالهوسنواز کنی
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۸۳
نشاند پیش خود آن شوخ بی حجاب مرا
چو سایه همدم خود کرد آفتاب مرا
ازین جهت که به زلف تو نسبتی دارد
نرفت تیرگی شب به ماهتاب مرا
به آتش افکند از خوردن شراب مرا
اگر شراب خورد، می کند کباب مرا
ساقی علاج تشنگی ما نمی کند
در ساغر سپهر دهد گر شراب را
گر چشم دل، خیال تو بیند، مرا چه سود
نتوان به دیده دگری دید خواب را
ابنای جنس، قدر ندارند پیش هم
بر روی گل کسی نفشاند گلاب را
چو سایه همدم خود کرد آفتاب مرا
ازین جهت که به زلف تو نسبتی دارد
نرفت تیرگی شب به ماهتاب مرا
به آتش افکند از خوردن شراب مرا
اگر شراب خورد، می کند کباب مرا
ساقی علاج تشنگی ما نمی کند
در ساغر سپهر دهد گر شراب را
گر چشم دل، خیال تو بیند، مرا چه سود
نتوان به دیده دگری دید خواب را
ابنای جنس، قدر ندارند پیش هم
بر روی گل کسی نفشاند گلاب را
صفی علیشاه : رباعیات
شمارهٔ ۳۰
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۱۳۱ - بهشت جهان
هزار مرتبه گفتی که از غمم برهانی
در انتظار نشاندی مرا به چرب زبانی
خطا نمودم از اول، که دل به عشق تو بستم
خطایم این که منم سال خورده و تو جوانی
کس این جمال ندارد، مگر تو حور بهشتی؟
کس این خرام ندارد، مگر تو سرو روانی
ز جنس آدمیان کس ندارد این قد و قامت
تو سرو قد ملکی، یا ز فرقهٔ پریانی
اگر ملک نه ای از چیست با بشر ننشینی؟
وگر پری نه ای از چشم من چرا تو نهانی؟
رخت بهشت و، قدت طوبی و، دهان تو کوثر
ز فرق تا به قدم دلبرا! بهشت جهانی
سری به صحبت بیچارگان فرود نیاری
مگر ز نسل سلاطینی و شهی ز شهانی
ز بس که تند گذر می کنی تو از نظر من
عجب نباشد اگر گویمت که برق یمانی
ز تیر غمزهٔ تو جان کجا برم به سلامت
ز بس که سست وفایی، ز بس که سخت کمانی
ز آستان تو «ترکی» گمان مکن که کشد پا
گرش به لطف بخوانی، ورش به قهر برآنی
در انتظار نشاندی مرا به چرب زبانی
خطا نمودم از اول، که دل به عشق تو بستم
خطایم این که منم سال خورده و تو جوانی
کس این جمال ندارد، مگر تو حور بهشتی؟
کس این خرام ندارد، مگر تو سرو روانی
ز جنس آدمیان کس ندارد این قد و قامت
تو سرو قد ملکی، یا ز فرقهٔ پریانی
اگر ملک نه ای از چیست با بشر ننشینی؟
وگر پری نه ای از چشم من چرا تو نهانی؟
رخت بهشت و، قدت طوبی و، دهان تو کوثر
ز فرق تا به قدم دلبرا! بهشت جهانی
سری به صحبت بیچارگان فرود نیاری
مگر ز نسل سلاطینی و شهی ز شهانی
ز بس که تند گذر می کنی تو از نظر من
عجب نباشد اگر گویمت که برق یمانی
ز تیر غمزهٔ تو جان کجا برم به سلامت
ز بس که سست وفایی، ز بس که سخت کمانی
ز آستان تو «ترکی» گمان مکن که کشد پا
گرش به لطف بخوانی، ورش به قهر برآنی
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۱۳۲ - بوی مشک
ای پری چهره تو از صلب کدامین پدری!
مگر ای شمس دل آرا تو قرص قمری!
آدمیزاده به دین حسن و لطافت نبود
به حقیقت ملکی، گر چه به صورت بشری
بوی مشک آید از اندام تو ما را به مشام
نازنینا! تو مگر ساخته از مشک تری
شکر از لعل تو هنگام تکلم ریزد
ای پری چهره ندانم تو مگر نی شکری
به تماشا تو چو در کوچه و بازار آیی
به تو خلقی نگرانند ز هر بام و دری
این جفاها که کشم از تو به عالم شب و روز
ترسم آخر که نماند ز وجودم خبری
پیش شمشیر جفایت نبود «ترکی» را
به جز این پیکر مجروح بلاکش سپری
مگر ای شمس دل آرا تو قرص قمری!
آدمیزاده به دین حسن و لطافت نبود
به حقیقت ملکی، گر چه به صورت بشری
بوی مشک آید از اندام تو ما را به مشام
نازنینا! تو مگر ساخته از مشک تری
شکر از لعل تو هنگام تکلم ریزد
ای پری چهره ندانم تو مگر نی شکری
به تماشا تو چو در کوچه و بازار آیی
به تو خلقی نگرانند ز هر بام و دری
این جفاها که کشم از تو به عالم شب و روز
ترسم آخر که نماند ز وجودم خبری
پیش شمشیر جفایت نبود «ترکی» را
به جز این پیکر مجروح بلاکش سپری
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۱۳۵ - گلبن رعنایی
تا چند نگارا تو! بدخوی و ستمکاری
این خوی و ستمکاری از دست بده باری
شغل تو دل آزاری ست کار تو جفا کاریست
تا چند دل آزاری، تا چند جفا کاری
من بار غم عشق ات، پیوسته کشم بر دوش
تو از غم من خوردن پیوسته سبکباری
تو با منی ار دشمن، من دوستت انگارم
من گر چه ترایم دوست، تو دشمنم انگاری
هرگز نتوان برکند با سهل و به آسانی
آن دل که به تو بستم با سختی و دشواری
مستند دو چشمانت ناخورده شراب اما
از مستی چشمانت من مست، تو هشیاری
در چشم منش می جوی، ای گلبن رعنایی
در پای سمند تو بنشیند اگر خاری
خال تو به عیاری برد از کف «ترکی» دل
عیار ندیدم من، با این همه عیاری
این خوی و ستمکاری از دست بده باری
شغل تو دل آزاری ست کار تو جفا کاریست
تا چند دل آزاری، تا چند جفا کاری
من بار غم عشق ات، پیوسته کشم بر دوش
تو از غم من خوردن پیوسته سبکباری
تو با منی ار دشمن، من دوستت انگارم
من گر چه ترایم دوست، تو دشمنم انگاری
هرگز نتوان برکند با سهل و به آسانی
آن دل که به تو بستم با سختی و دشواری
مستند دو چشمانت ناخورده شراب اما
از مستی چشمانت من مست، تو هشیاری
در چشم منش می جوی، ای گلبن رعنایی
در پای سمند تو بنشیند اگر خاری
خال تو به عیاری برد از کف «ترکی» دل
عیار ندیدم من، با این همه عیاری
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
تا پریشان به رخ آن زلف سمن ساست ترا
جمع اسباب پریشانی دلهاست ترا
دست بردی به رخ از شرم حریفان دانند
که تو موسائی و عزم ید بیضاست ترا
چون در آئی بسخن زنده کنی عظم رمیم
ای صنم خود مگر اعجاز مسیحاست ترا
هر که بوسید لبت یافت حیات ابدی
چشمه خضر مگر در لب گویاست ترا
همچو ترسابچگان عود و صلیب افکندی
یا حمایل به دو سو، زلف چلیپاست ترا
سر کوی تو بود محشر خونین کفنان
خود ببام آی اگر میل تماشاست ترا
به تولای تو «حاجب » به دو عالم زده پا
با چنین شوخ بگو از چه تبراست ترا
جمع اسباب پریشانی دلهاست ترا
دست بردی به رخ از شرم حریفان دانند
که تو موسائی و عزم ید بیضاست ترا
چون در آئی بسخن زنده کنی عظم رمیم
ای صنم خود مگر اعجاز مسیحاست ترا
هر که بوسید لبت یافت حیات ابدی
چشمه خضر مگر در لب گویاست ترا
همچو ترسابچگان عود و صلیب افکندی
یا حمایل به دو سو، زلف چلیپاست ترا
سر کوی تو بود محشر خونین کفنان
خود ببام آی اگر میل تماشاست ترا
به تولای تو «حاجب » به دو عالم زده پا
با چنین شوخ بگو از چه تبراست ترا
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶
تو هر چه ناز کنی ما اگر کنیم نیاز
نیازمند تو هستیم ناز میکن ناز
ز کعبه راه به کوی تو می توان بردن
از آنکه قنطره ای بر حقیقت است مجاز
حدیث عشق بر پیر عقل بردم دوش
چنان بخویش فرو رفت کش ندیدم باز
تو، باز حسن پراندی و من کبوتر دل
کبوتری که رود سوی باز ناید باز
تو گر، به حسن و جمالی ز جمع خوبان فرد
منم ز فضل و معانی زعاشقان ممتاز
شب فراق ز زلف تو شکوه خواهم کرد
که روز وصل بسی کوته است و قصه دراز
تو ای عشق نبدر است کوزند آن ترک
هزار شور برانگیزد از عراق و حجاز
گذشت ناوک نازش مرا ز جوشن جان
فغان ز دست کمان ابروان تیرانداز
نبات «زند» به مازندران شده است شکر
ز شهد شعر شکرریز «حاجب » شیراز
نیازمند تو هستیم ناز میکن ناز
ز کعبه راه به کوی تو می توان بردن
از آنکه قنطره ای بر حقیقت است مجاز
حدیث عشق بر پیر عقل بردم دوش
چنان بخویش فرو رفت کش ندیدم باز
تو، باز حسن پراندی و من کبوتر دل
کبوتری که رود سوی باز ناید باز
تو گر، به حسن و جمالی ز جمع خوبان فرد
منم ز فضل و معانی زعاشقان ممتاز
شب فراق ز زلف تو شکوه خواهم کرد
که روز وصل بسی کوته است و قصه دراز
تو ای عشق نبدر است کوزند آن ترک
هزار شور برانگیزد از عراق و حجاز
گذشت ناوک نازش مرا ز جوشن جان
فغان ز دست کمان ابروان تیرانداز
نبات «زند» به مازندران شده است شکر
ز شهد شعر شکرریز «حاجب » شیراز
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۲
ای چراغ ماه تابان هر شب از کوی شما
مشعل خور مشتعل هر صبح از روی شما
گر شما را هست باری سوی دلها روی جان
روی دلها هست از جان روز و شب سوی شما
آتشی کان شعله ور گردیده از طور کلیم
تابشی بود از شرار گرمی خوی شما
سبحه را زنار کرد و خرقه در آتش بسوخت
هرکه دید آن تار زلف و خال هندوی شما
ناف آهوی ختن چون غنچه گشته غرقه خون
نافه ای تا یافته از تار گیسوی شما
گر خریداران خراج عالمی آرند پیش
کی در این سودا فروشم تاری از موی شما
جز بر ابروی شمایم نیست رو زانرو که هست
جلوه گر نور علی از طاق ابروی شما
مشعل خور مشتعل هر صبح از روی شما
گر شما را هست باری سوی دلها روی جان
روی دلها هست از جان روز و شب سوی شما
آتشی کان شعله ور گردیده از طور کلیم
تابشی بود از شرار گرمی خوی شما
سبحه را زنار کرد و خرقه در آتش بسوخت
هرکه دید آن تار زلف و خال هندوی شما
ناف آهوی ختن چون غنچه گشته غرقه خون
نافه ای تا یافته از تار گیسوی شما
گر خریداران خراج عالمی آرند پیش
کی در این سودا فروشم تاری از موی شما
جز بر ابروی شمایم نیست رو زانرو که هست
جلوه گر نور علی از طاق ابروی شما
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۱۸۴
ساقیا برخیز و پیش آور ایاغ
از ایاغی ساز ما راتر دماغ
ساغر عشرت بدور افکن که دل
از غم دوران دون یابد فراغ
سرو قدا جز بگلزار رخت
غنچه گل نشکفد از باغ و راغ
پرتو حسن توام شب تا سحر
در شبستان دل افروزد چراغ
عاشقان را نیست در صحرای دل
لاله زاری خوشتر از گلهای باغ
نعره مستان و وعظ واعظان
آن خروش بلبل و این بانگ زاغ
گر هدا جوئی بجو نور علی
با تو گفتم این بود شرط بلاغ
از ایاغی ساز ما راتر دماغ
ساغر عشرت بدور افکن که دل
از غم دوران دون یابد فراغ
سرو قدا جز بگلزار رخت
غنچه گل نشکفد از باغ و راغ
پرتو حسن توام شب تا سحر
در شبستان دل افروزد چراغ
عاشقان را نیست در صحرای دل
لاله زاری خوشتر از گلهای باغ
نعره مستان و وعظ واعظان
آن خروش بلبل و این بانگ زاغ
گر هدا جوئی بجو نور علی
با تو گفتم این بود شرط بلاغ
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۲۴۰
ای بجامت همان که میدانی
ای بکامت همانکه میدانی
ای سکه حسن و دلبری در دهر
زد بنامت همانکه میدانی
مبتلا بهر دانه خالی
شد بدامت هر آنکه میدانی
هر نفس میرسد بگوش دلم
از پیامت همان که میدانی
شاه حسنی کنون عطا فرما
به غلامت همانکه میدانی
زیر ران وقت عرصه آرائی
هست راهت همانکه میدانی
کرده در جام عشق خاصان را
لطف عامت همانکه میدانی
در قیامت جهان فراگیرد
ز قیامت همانکه میدانی
جوید از قامت تو نور علی
تا قیامت همان که میدانی
ای بکامت همانکه میدانی
ای سکه حسن و دلبری در دهر
زد بنامت همانکه میدانی
مبتلا بهر دانه خالی
شد بدامت هر آنکه میدانی
هر نفس میرسد بگوش دلم
از پیامت همان که میدانی
شاه حسنی کنون عطا فرما
به غلامت همانکه میدانی
زیر ران وقت عرصه آرائی
هست راهت همانکه میدانی
کرده در جام عشق خاصان را
لطف عامت همانکه میدانی
در قیامت جهان فراگیرد
ز قیامت همانکه میدانی
جوید از قامت تو نور علی
تا قیامت همان که میدانی
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۴۵
ای خاک پایت بر فرق من تاج
فرقم بتاجی گردیده محتاج
تو شاه خوبان در حسن و خوبی
خوبان فرستند بر در گهت باج
افغان که زلفت از کافری کرد
ایمان و دینم یکباره تاراج
آن خال مشکین بر آن بناگوش
هندو نژادیست بنشسته بر عاج
ابرو کمانا کو تیر مژگان
تا آرمش پیش از سینه آماج
رفتی و ما را در دیده یارا
شد روز روشن همچون شب داج
معراج هرکس باشد بکوئی
چون نور ما را کوی تو معراج
فرقم بتاجی گردیده محتاج
تو شاه خوبان در حسن و خوبی
خوبان فرستند بر در گهت باج
افغان که زلفت از کافری کرد
ایمان و دینم یکباره تاراج
آن خال مشکین بر آن بناگوش
هندو نژادیست بنشسته بر عاج
ابرو کمانا کو تیر مژگان
تا آرمش پیش از سینه آماج
رفتی و ما را در دیده یارا
شد روز روشن همچون شب داج
معراج هرکس باشد بکوئی
چون نور ما را کوی تو معراج
امیر پازواری : چهاربیتیها
شمارهٔ ۶۸
امیر گِنِهْ: مِشکینْ کَمِنْهای ته زِلْفْ
هزار گَنجِ قارونْ به فدایِ ته زِلْفْ!
مَجنونْ صفتْ سُودائیمه وایِ ته زِلْفْ
اوُنْ جانْ که خِدا دِنِهْ، فدایِ ته زِلْفْ
تو شاهِ خوبونی، مِنْ گِدایِ ته زِلْفْ
مٰال وُ سَر وُ جانْ، هر سه فدایِ ته زِلْفْ
دِتازِهْ سوارْ دیمه صحرایِ ته زِلْفْ
پیٰادِهْ بَئیمه گِرد پٰایِ ته زِلْفْ
هزار گَنجِ قارونْ به فدایِ ته زِلْفْ!
مَجنونْ صفتْ سُودائیمه وایِ ته زِلْفْ
اوُنْ جانْ که خِدا دِنِهْ، فدایِ ته زِلْفْ
تو شاهِ خوبونی، مِنْ گِدایِ ته زِلْفْ
مٰال وُ سَر وُ جانْ، هر سه فدایِ ته زِلْفْ
دِتازِهْ سوارْ دیمه صحرایِ ته زِلْفْ
پیٰادِهْ بَئیمه گِرد پٰایِ ته زِلْفْ
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۳
تغییری ای صنم بده اطوار خویش را
مپسند بر من این همه آزار خویش را
هرگز نیامدی و تسلی دهم چو طفل
هردم ز مقدمت دل بیمار خویش را
پرمایه را نظر بفرومایه عیب نیست
یکره ببین ز لطف خریدار خویش را
مرغان ز آشیانه برون افتادهایم
گم کردهایم ماره گلزار خویش را
تا پر فشانئی نکند وقت قتل هم
بر بست بال مرغ گرفتار خویش را
مهلت نداد صرصر ایام تا که ما
در آشیان نهیم خس و خار خویش را
هرکس که برد لذت تیر تو مرهمی
نگذاشت زخم سینهٔ افکار خویش را
زاهد مگر خرام تو دیدی که داده است
بر باد دفتر و سرو دستار خویش را
اسرار آن و حسن ز بس گشته نقش دل
اسرار خوانده زین سبب اسرار خویش را
مپسند بر من این همه آزار خویش را
هرگز نیامدی و تسلی دهم چو طفل
هردم ز مقدمت دل بیمار خویش را
پرمایه را نظر بفرومایه عیب نیست
یکره ببین ز لطف خریدار خویش را
مرغان ز آشیانه برون افتادهایم
گم کردهایم ماره گلزار خویش را
تا پر فشانئی نکند وقت قتل هم
بر بست بال مرغ گرفتار خویش را
مهلت نداد صرصر ایام تا که ما
در آشیان نهیم خس و خار خویش را
هرکس که برد لذت تیر تو مرهمی
نگذاشت زخم سینهٔ افکار خویش را
زاهد مگر خرام تو دیدی که داده است
بر باد دفتر و سرو دستار خویش را
اسرار آن و حسن ز بس گشته نقش دل
اسرار خوانده زین سبب اسرار خویش را
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۶۳
ساقی قدحی در ده تقریب و تعلل چیست
ایام بهار آمد بی باده نشاید زیست
در فصل گل سوری رایج شد می هر چند
این جنس بود ممتاز مخصوص بفصلی نیست
مستند ز لعل او کل خاصه بنی آدم
از جام شهود آنکس کو بهره ندارد کیست
نی رجعت و نی تکرار هم رجعت و هم تکرار
بسیار بود صورت لیکن همه یک معنی است
خود عاشق وخودمعشوق ازروز نخستین است
حسن ازلی اسرار از عشق تو مستغنی است
ایام بهار آمد بی باده نشاید زیست
در فصل گل سوری رایج شد می هر چند
این جنس بود ممتاز مخصوص بفصلی نیست
مستند ز لعل او کل خاصه بنی آدم
از جام شهود آنکس کو بهره ندارد کیست
نی رجعت و نی تکرار هم رجعت و هم تکرار
بسیار بود صورت لیکن همه یک معنی است
خود عاشق وخودمعشوق ازروز نخستین است
حسن ازلی اسرار از عشق تو مستغنی است
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۷۴
از غصّه دلم خون است در گوشهٔ تنهائی
آخر نه مسلمانی است تا چند شکیبائی
یک ره ز اسیر خویش احوال نمی پرسی
مُردَم به سر بالین یک بار نمی آئی
اندر خور ما آمد این خرقه درویشی
بر قامت آن شد راست آن کسوت دارائی
ای دست هنرمندان کوتاه ز دامانت
وی عقل خردمندان در عشق تو شیدائی
ما از تو و تو با ما دوریم و به نزدیکی
هرجا نه و هرجائی با ما نه و بامائی
گر بخشی و گر سوزی سر بر خط تسلیم است
اینک دل و جان بر کف تا آنکه چه فرمائی
اسرار دل پاکان عرش شه دادارست
اورنگ جووارنگ است کو دیدهٔ بینائی
آخر نه مسلمانی است تا چند شکیبائی
یک ره ز اسیر خویش احوال نمی پرسی
مُردَم به سر بالین یک بار نمی آئی
اندر خور ما آمد این خرقه درویشی
بر قامت آن شد راست آن کسوت دارائی
ای دست هنرمندان کوتاه ز دامانت
وی عقل خردمندان در عشق تو شیدائی
ما از تو و تو با ما دوریم و به نزدیکی
هرجا نه و هرجائی با ما نه و بامائی
گر بخشی و گر سوزی سر بر خط تسلیم است
اینک دل و جان بر کف تا آنکه چه فرمائی
اسرار دل پاکان عرش شه دادارست
اورنگ جووارنگ است کو دیدهٔ بینائی
مولانا خالد نقشبندی : قطعات
قطعه شماره ۲۶ (هنگام اقامت در دهلی به یاد وطن سروده است)
خون شد دلم، نسیم صبا غمگسار شد
بر دشت شهرزور، دمی رهگذار شو
رفت آنکه ما به عیش در آن بوم بگذریم
زینهار تو وکیل من دل فگار شو
می بوس خاک آن چمن و بعد از آن روان
نزدیک بارگاه بت پرده دار شو
واکن به صد هزار ادب بند برقعش
حیران نقش خامه پروردگار شو
بگشا چو غنچه کوی گریبان کرته اش
محو صفای سینه آن گلعذار شو
تاری ز چین طره اش از لطف باز کن
گو سرچنار را که تورشک تتار شو
غم بر دلم نشست چو گردون ز داغ هجر
ای چشمه سار چشم تو هم سر چنار شو
بی کاری است کار جهان و جهانیان
بگریز خالد از همه و مردکار شو
بر دشت شهرزور، دمی رهگذار شو
رفت آنکه ما به عیش در آن بوم بگذریم
زینهار تو وکیل من دل فگار شو
می بوس خاک آن چمن و بعد از آن روان
نزدیک بارگاه بت پرده دار شو
واکن به صد هزار ادب بند برقعش
حیران نقش خامه پروردگار شو
بگشا چو غنچه کوی گریبان کرته اش
محو صفای سینه آن گلعذار شو
تاری ز چین طره اش از لطف باز کن
گو سرچنار را که تورشک تتار شو
غم بر دلم نشست چو گردون ز داغ هجر
ای چشمه سار چشم تو هم سر چنار شو
بی کاری است کار جهان و جهانیان
بگریز خالد از همه و مردکار شو
مفاتیح الجنان : مناجات
مناجات عارفین
المناجاة الثانیة عشرة: مناجاة العارفین
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ
إِلهِی قَصُرَتِ الْأَلْسُنُ عَنْ بُلُوغِ ثَنائِک کما یلِیقُ بِجَلالِک، وَ عَجَزَتِ الْعُقُولُ عَنْ إِدْراک کنْهِ جَمالِک، وَانْحَسَرَتِ الْأَبْصارُ دُونَ النَّظَرِ إِلی سُبُحاتِ وَجْهِک، وَ لَمْ تَجْعَلْ لِلْخَلْقِ طَرِیقاً إِلَی مَعْرِفَتِک، إِلّا بِالْعَجْزِ عَنْ مَعْرِفَتِک.
إِلهِی فَاجْعَلْنا مِنَ الَّذِینَ تَرَسَّخَتْ أَشْجارُ الشَّوْقِ إِلَیک فِی حَدائِقِ صُدُورِهِمْ، وَأَخَذَتْ لَوْعَةُ مَحَبَّتِک بِمَجامِعِ قُلُوبِهِمْ، فَهُمْ إِلَی أَوْکارِ الْأَفْکارِ یأْوُونَ، وَ فِی رِیاضِ الْقُرْبِ وَالْمُکاشَفَةِ یرْتَعُونَ، وَ مِنْ حِیاضِ الْمَحَبَّةِ بِکأْسِ الْمُلاطَفَةِ یکرَعُونَ؛
وَ شَرائِعَ الْمُصافاةِ یرِدُونَ، قَدْ کشِفَ الْغِطاءُ عَنْ أَبْصارِهِمْ، وَانْجَلَتْ ظُلْمَةُ الرَّیبِ عَنْ عَقَائِدِهِمْ وَ ضَمَائِرِهِمْ، وَانْتَفَتْ مُخَالَجَةُ الشَّک عَنْ قُلُوبِهِمْ وَ سَرَائِرِهِمْ، وَانْشَرَحَتْ بِتَحْقِیقِ الْمَعْرِفَةِ صُدُورُهُمْ، وَ عَلَتْ لِسَبْقِ السَّعَادَةِ فِی الزَّهَادَةِ هِمَمُهُمْ، وَ عَذُبَ فِی مَعِینِ الْمُعَامَلَةِ شِرْبُهُمْ، وَ طَابَ فِی مَجْلِسِ الْأُنْسِ سِرُّهُمْ، وَ أَمِنَ فِی مَوْطِنِ الْمَخَافَةِ سِرْبُهُمْ، وَ اطْمَأَنَّتْ بِالرُّجُوعِ إِلَی رَبِّ الْأَرْبابِ أَنْفُسُهُمْ؛
وَ تَیقَّنَتْ بِالْفَوْزِ وَ الْفَلَاحِ أَرْواحُهُمْ، وَ قَرَّتْ بِالنَّظَرِ إِلَی مَحْبُوبِهِمْ أَعْینُهُمْ، وَاسْتَقَرَّ بِإِدْرَاک السُّؤْلِ وَ نَیلِ الْمَأْمُولِ قَرارُهُمْ، وَ رَبِحَتْ فِی بَیعِ الدُّنْیا بِالْآخِرَةِ تِجَارَتُهُمْ.
إِلهِی مَا أَلَذَّ خَواطِرَ الْإِلْهامِ بِذِکرِک عَلَی الْقُلُوبِ! وَ مَا أَحْلَی الْمَسِیرَ إِلَیک بِالْأَوْهامِ فِی مَسالِک الْغُیوبِ! وَ مَا أَطْیبَ طَعْمَ حُبِّک! وَ مَا أَعْذَبَ شِرْبَ قُرْبِک، فَأَعِذْنا مِنْ طَرْدِک وَ إِبْعادِک، وَاجْعَلْنا مِنْ أَخَصِّ عَارِفِیک، وَ أَصْلَحِ عِبَادِک، وَ أَصْدَقِ طَائِعِیک، وَ أَخْلَصِ عُبَّادِک، یا عَظِیمُ یا جَلِیلُ، یا کرِیمُ یا مُنِیلُ، بِرَحْمَتِک وَ مَنِّک یا أَرْحَمَ الرَّاحِمِینَ.
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ
إِلهِی قَصُرَتِ الْأَلْسُنُ عَنْ بُلُوغِ ثَنائِک کما یلِیقُ بِجَلالِک، وَ عَجَزَتِ الْعُقُولُ عَنْ إِدْراک کنْهِ جَمالِک، وَانْحَسَرَتِ الْأَبْصارُ دُونَ النَّظَرِ إِلی سُبُحاتِ وَجْهِک، وَ لَمْ تَجْعَلْ لِلْخَلْقِ طَرِیقاً إِلَی مَعْرِفَتِک، إِلّا بِالْعَجْزِ عَنْ مَعْرِفَتِک.
إِلهِی فَاجْعَلْنا مِنَ الَّذِینَ تَرَسَّخَتْ أَشْجارُ الشَّوْقِ إِلَیک فِی حَدائِقِ صُدُورِهِمْ، وَأَخَذَتْ لَوْعَةُ مَحَبَّتِک بِمَجامِعِ قُلُوبِهِمْ، فَهُمْ إِلَی أَوْکارِ الْأَفْکارِ یأْوُونَ، وَ فِی رِیاضِ الْقُرْبِ وَالْمُکاشَفَةِ یرْتَعُونَ، وَ مِنْ حِیاضِ الْمَحَبَّةِ بِکأْسِ الْمُلاطَفَةِ یکرَعُونَ؛
وَ شَرائِعَ الْمُصافاةِ یرِدُونَ، قَدْ کشِفَ الْغِطاءُ عَنْ أَبْصارِهِمْ، وَانْجَلَتْ ظُلْمَةُ الرَّیبِ عَنْ عَقَائِدِهِمْ وَ ضَمَائِرِهِمْ، وَانْتَفَتْ مُخَالَجَةُ الشَّک عَنْ قُلُوبِهِمْ وَ سَرَائِرِهِمْ، وَانْشَرَحَتْ بِتَحْقِیقِ الْمَعْرِفَةِ صُدُورُهُمْ، وَ عَلَتْ لِسَبْقِ السَّعَادَةِ فِی الزَّهَادَةِ هِمَمُهُمْ، وَ عَذُبَ فِی مَعِینِ الْمُعَامَلَةِ شِرْبُهُمْ، وَ طَابَ فِی مَجْلِسِ الْأُنْسِ سِرُّهُمْ، وَ أَمِنَ فِی مَوْطِنِ الْمَخَافَةِ سِرْبُهُمْ، وَ اطْمَأَنَّتْ بِالرُّجُوعِ إِلَی رَبِّ الْأَرْبابِ أَنْفُسُهُمْ؛
وَ تَیقَّنَتْ بِالْفَوْزِ وَ الْفَلَاحِ أَرْواحُهُمْ، وَ قَرَّتْ بِالنَّظَرِ إِلَی مَحْبُوبِهِمْ أَعْینُهُمْ، وَاسْتَقَرَّ بِإِدْرَاک السُّؤْلِ وَ نَیلِ الْمَأْمُولِ قَرارُهُمْ، وَ رَبِحَتْ فِی بَیعِ الدُّنْیا بِالْآخِرَةِ تِجَارَتُهُمْ.
إِلهِی مَا أَلَذَّ خَواطِرَ الْإِلْهامِ بِذِکرِک عَلَی الْقُلُوبِ! وَ مَا أَحْلَی الْمَسِیرَ إِلَیک بِالْأَوْهامِ فِی مَسالِک الْغُیوبِ! وَ مَا أَطْیبَ طَعْمَ حُبِّک! وَ مَا أَعْذَبَ شِرْبَ قُرْبِک، فَأَعِذْنا مِنْ طَرْدِک وَ إِبْعادِک، وَاجْعَلْنا مِنْ أَخَصِّ عَارِفِیک، وَ أَصْلَحِ عِبَادِک، وَ أَصْدَقِ طَائِعِیک، وَ أَخْلَصِ عُبَّادِک، یا عَظِیمُ یا جَلِیلُ، یا کرِیمُ یا مُنِیلُ، بِرَحْمَتِک وَ مَنِّک یا أَرْحَمَ الرَّاحِمِینَ.