عبارات مورد جستجو در ۱۳۷۵ گوهر پیدا شد:
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵
طمع مدار که دوری گزینم از رخ خوب
که نیست شرط محبت جدائی از محبوب
چو هست در ره مقصود قرب روحانی
چه احتیاج بارسال قاصد و مکتوب
چو اتصال حقیقی بود میان دو دوست
کجا ز یوسف مصری جدا بود یعقوب
توقعست که از عاشقان بیدل و دین
نظر دریغ ندارند مالکان قلوب
چگونه گوش توان کرد بر خردمندان
گهی که عشق شود غالب و خرد مغلوب
ز صورت تو کند نور معنوی حاصل
دل شکسته که هم سالکست و هم مجذوب
ترا بتیغ چه حاجت که قتل جانبازان
کنی بساعد سیمین و پنجهٔ مخضوب
بیار جام و مکن نسبتم به زهد و ورع
که من به ساغر و پیمانه گشته‌ام منصوب
ببخش بر من مسکین که از خداوندان
همیشه عفو شود صادر و ز بنده ذنوب
دلا در ابروی خوبان نظر مکن پیوست
ز روی دوست بحاجب چرا شوی محجوب
گهی که جان بلب آرد درین طلب خواجو
کند بدیدهٔ طالب نگاه در مطلوب
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹
طائر طوریم و خاک آستانت طور ماست
پرتو نور تجلی در دل پر نور ماست
ما به حور و روضهٔ رضوان نداریم التفات
زانک مجلس روضهٔ رضوان و شاهد حور ماست
عاقبت غیبت گزیند هر که آید در نظر
وانک او غایب نگردد از نظر منظور ماست
پیش ما هر روز بی او رستخیزی دیگرست
و آه دلسوز نفیر و سینه نفخ صور ماست
ما بدار الملک وحدت کوس شاهی می‌زنیم
وین که بر زر می‌نویسد اشک ما منشور ماست
کرده‌ایم از ملک هستی کنج عزلت اختیار
وین دل ویرانه گنج و نیستی گنجور ماست
آنک دایم در خرابات فنا ساغر کشد
در هوای چشم مست او دل مخمور ماست
تختگاه عشق ما داریم و از دار ایمنیم
زانک دار از روی معنی رایت منصور ماست
تا چو خواجو عالم رندی مسخر کرده‌ایم
زلف ساقی دستگیر و جام می دستور ماست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶
منزل پیر مغان کوی خرابات فناست
آخر ای مغبچگان راه خرابات کجاست
دست در دامن رندان قلندر زده‌ایم
زانک رندی و قلندر صفتی پیشه ماست
هر که در صبحت آن شاخ صنوبر بنشست
همچوباد سحری از سر بستان برخاست
پیش آنکس که چو نرگس نبود اهل بصر
صفت سرو به تقریر کجا آید راست
گر نمی‌خواست که آرد دل مجنون در قید
لیلی آن زلف مسلسل به چه رو می‌پیراست
هر چه در عالم تحقیق صفاتش خوانند
چو نکو درنگری آینهٔ ذات خداست
گر چه صورت نتوان‌بست که جان را نقشیست
نقش جانست که در آینه دل پیداست
تلخ از آن منطق شیرین چو شکر نوش کنم
زانک دشنام که محبوب دهد عین دعاست
طلب از یار به جز یار نمی‌باید کرد
حاجت از دوست به جز دوست نمی‌شاید خواست
آنک نقش رخ خورشید عذاران می‌بست
چون نظر کرد رخ مهوش خود می‌آراست
گر توان حور پریچهره جدائی خواجو
تو مپندار که او یک سر موی از تو جداست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۲
زاهد مغرور اگر در کعبه باشد فاجرست
وانکه اقرارش به بت‌رویان نباشد کافرست
چون توانم کز حضورش کام دل حاصل کنم
کانزمان از خویش غائب می‌شوم کو حاضرست
زنده دل آن کشته کو جان پیش چشمش داده است
تندرست آن خسته کو بر درد عشقش صابرست
عاقبت بینی که کارش در هوا گردد بلند
ذرهٔ سرگشته کو در مهرورزی ماهرست
هر کرا خاطر بزلف ماهرویان می‌کشد
عیب نتوان کرد اگر چون من پریشان خاطرست
عاقلان دانند کادراک خرد قاصر بود
زانچه بر مجنون ز سر حسن لیلی ظاهرست
در هوایت زورقی برخشک می‌رانم ولیک
جانم از طوفان غم در قعر بحری زاخرست
کی سر موئی زبانم گردد از ذکرت جدا
کز وجودم هر سر موئی زبانی ذاکرست
ایکه فرمائی که خواجو عشق را پوشیده دار
چون توانم گر چه دانم کان لباسی فاخرست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۸
ز آتشکده و کعبه غرض سوز ونیازست
وانجا که نیازست چه حاجت بنمازست
بی عشق مسخر نشود ملک حقیقت
کان چیز که جز عشق بود عین مجازست
چون مرغ دل خستهٔ من صید نگردد
هرگاه که بینم که درمیکده بازست
آنکس که بود معتکف کعبهٔ قربت
در مذهب عشاق چه محتاج حجازست
هر چند که از بندگی ما چه برآید
ما بنده آنیم که او بنده نوازست
دائم دل پرتاب من از آتش سودا
چون شمع جگر تافته در سوز و گدازست
می‌سوزم و می‌سازم از آن روی که چون عود
کار من دلسوخته از سوز بسازست
حال شب هجر از من مهجور چه پرسی
کوتاه کن ای خواجه که آن قصه درازست
خواجو چکند بیتو که کام دل محمود
از مملکت روی زمین روی ایازست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۲
آن نگینی که منش می‌طلبم با جم نیست
وان مسیحی که منش دیده‌ام از مریم نیست
آنکه از خاک رهش آدم خاکی گردیست
ظاهرآنست که از نسل بنی آدم نیست
گر چه غم دارم و غمخوار ندارم لیکن
شاد از آنم که مرا از غم عشقش غم نیست
دوش رفتم بدر دیر و مرا مغبچگان
چون سگ از پیش براندند که این محرم نیست
چه غم از دشمن اگر دست دهد صحبت دوست
مهره گر زانکه بدستست غم از ارقم نیست
در چنین وقت که دیوان همه دیوان دارند
کی دهد ملک جمت دست اگر خاتم نیست
در نیاری بکف ار زانکه ز دریا ترسی
لیکن آن در که توئی طالب آن در یم نیست
مده از دست و غنیمت شمر این یکدم را
که جهان یکدم و آندم به جز از این دم نیست
کژ مرو تا چو کمان پی نکنندت خواجو
روش تیر از آنست که در وی خم نیست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۶
مراد بین که به پیش مرید باز آمد
بشد چو جوهر فرد و فرید باز آمد
سعادتیست که آنکس که سعد اکبر ماست
بفال سعد برفت و سعید باز آمد
بعید نبود اگر جان ما شود قربان
چو یار ما ز دیاری بعید باز آمد
بگوی نوبت نوروز و ساز عید بساز
که رفت روزه و هنگام عید باز آمد
بگیر جامه و جامم بده که واعظ شهر
قدح گرفت و ز وعد وعید باز آمد
بیار باده که هر کو بشد ز راه سداد
بکوی میکده رفت و سدید باز آمد
فلک نگین سلیمان بدست آنکس داد
که از تتبع دیو مرید باز آمد
جهان مثال ارادت بنام آنکس خواند
که شد بملک مراد و مرید باز آمد
بجز مطاوعت و انقیاد سلطان نیست
عبادتی که بکار عبید باز آمد
کسیکه در صف عشق آمد و شهادت یافت
بشد بعزم غزا و شهید باز آمد
ز کوی محمدت انکس که خیمه بیرون زد
ذمیم رفت ولیکن حمید باز آمد
شد آشیانه وحدت مقام شهبازی
که از نشیمن کثرت وحید باز آمد
کسی که مرشد ارباب شوق شد خواجو
عبور کرد ز شد و رشید باز آمد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۱
ای پرده سرایان که درین پرده سرائید
از پرده برون شد دلم آخر بسرآئید
یکدم بنشینید که آشوب جهانید
یکره بسرائید چو مرغ دو سرائید
شکر ز لب لعل شکر بار ببارید
عنبر ز سر زلف سمن‌سای بسائید
با من سخن از کعبه و بتخانه مگوئید
کز هر دو مرا مقصد و مقصود شمائید
خیزید و سر از عالم توحید برآرید
وز پردهٔ کثرت رخ وحدت بنمائید
تا صورت جان در تتق عشق ببینید
زنگ خرد از آینهٔ دل بزدائید
تا خرقه بخون دل ساغر بنشوئید
رندان خرابات مغان را بنشانید
گر شاه سپهرید در این خانه که مائیم
از خانه برآئید که همخانهٔ مائید
گنجینهٔ حسنید که در عقل نگنجید
یا چشمهٔ جانید که در چشم نیائید
هم ساغر و هم باده و هم باده گسارید
هم نغمه و هم پرده و هم پرده‌سرائید
هرگز نشوید از دل خواجو نفسی دور
وین طرفه که معلوم ندارد که کجائید
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۰
چو هست قرب حقیقی چه غم ز بعد مزار
نظر بقربت یارست نی بقرب دیار
چو زائران حرم را وصال روحانیست
تفاوتی نکند از دنو و بعد مزار
رسید عمر بپایان و داستان فراق
ز حد گذشت و بپایان نمی‌رسد طومار
بباغ بلبل خوش نغمه سحر خوان بین
که روز و شب سبق عشق می‌کند تکرار
بیا که حلقه نشینان بزمگاه الست
زدند بر در دل حلقهٔ در خمار
بکش جفای رقیب ار حبیب می‌خواهی
کنار گل نبری گر کنی کناره ز خار
چه هجر و وصل مساویست در حقیقت عشق
اگر ز هجر بسوزی بساز و وصل انگار
درست قلب من ار شد شکسته باکی نیست
بحکم آنکه روان می‌رود درین بازار
بروی خوب وی آنکس نظر کند خواجو
که پشت بر دو جهان کرد و روی بر دیوار
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۷
پرده از رخ بفکن ای خود پردهٔ رخسار خویش
کی بود دیدارت ای خود عاشق دیدار خویش
برسر بازار چین با سنبل سوداگرت
مشک اگر در حلقه آید بشکند بازار خویش
نرگس بیمار خود را گاه گاهی باز پرس
زانکه هم باشد طبیبانرا غم بیمار خویش
چون نمی‌بینی کسی که جز تو می‌گوید سخن
خویشتن می گوی و مینه گوش بر گفتار خویش
ایکه در عالم بزیبائی و لطفت یار نیست
با چنین صورت مگر هم خویش باشی یار خویش
ما بچشم خویش رخسار تو نتوانیم دید
دیده بگشای و بچشم خویش بین رخسار خویش
کار ما اندیشهٔ بی خویشی و بی کیشی است
هر که را بینی بود اندیشه‌ئی در کار خویش
خویش را خواجو شناسد گر چه او را قدر نیست
هم بقدر خویش داند هر کسی مقدار خویش
چون ز خویش و آشنا بیگانه شد باشد غریب
گر کند بیگانگانرا محرم اسرار خویش
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۷
چو حرفی بخوانی ز طومار عشق
شود منکشف بر تو اسرار عشق
بیار آب حسرت که جز سیم اشک
روان نیست نقدی ببازار عشق
نشانم ز کنج صوامع مجوی
که شد منزلم کوی خمار عشق
تلف گشت عمرم در ایام مهر
بدل گشت دلقم به زنار عشق
بیا تا چو بلبل بهنگام صبح
بنالیم بر طرف گلزار عشق
کسانی که روزی نگشتند اسیر
چه دانند حال گرفتار عشق
بخوانی سواد سویدای دل
اگر برتو خوانند طومار عشق
مکن عیب خواجو که ارباب عقل
نباشند واقف بر اطوار عشق
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۸
ما ز رخ کار خویش پرده بر انداختیم
با رخ دلدار خویش نرد نظر باختیم
مشعلهٔ بیخودی از جگر افروختیم
و آتش دیوانگی در خرد انداختیم
بر در ایوان دل کوس فنا کوفتیم
بر سر میدان جان رخش بقا تاختیم
گر سپر انداختیم چون قمر از تاب مهر
تیغ زبان بین چو صبح کز سر صدق آختیم
شمع دل افروختیم عود روان سوختیم
گنج غم اندوختیم با غم دل ساختیم
سر چو ملک بر زدیم از حرم سرمدی
تا علم مرشدی برفلک افراختیم
چون دم دیوانگی از دل خواجو زدیم
مست می عشق را مرتبه بشناختیم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۱
خویش را در کوی بیخویشی فکن
تا ببینی خویشتن بی خویشتن
جرعه‌ئی برخاک می خواران فشان
آتشی در جان هشیاران فکن
هر کرا دادند مستی در ازل
تا ابد گو خیمه بر میخانه زن
مرغ نتواند که در بندد زبان
صبحدم چون غنچه بگشاید دهن
باد اگر بوی تو بر خاکم دمد
همچو گل برتن بدرانم کفن
از تنم جز پیرهن موجود نیست
جان من جانان شد و تن پیرهن
آنچنان بدنام و رسوا گشته‌ام
کز در دیرم براند بر همن
سر عشق از عقل پرسیدن خطاست
روح قدسی را چه داند اهرمن
جز میانش بر بدن یک موی نیست
وز غم او هست یک مویم بدن
باغبان از نالهٔ ما گومنال
ما نه امروزیم مرغ این چمن
معرفت خواجو ز پیر عشق جوی
تا سخن ملک تو گردد بی سخن
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۵
خیز و در بحر عدم غوطه خور و ما را بین
چشم موج افکن ما بنگر و دریا را بین
اگر از عالم معنی خبری یافته‌ئی
برگشا دیده و آن صورت زیبا را بین
چه زنی تیغ ملامت من جان افشانرا
عیب وامق مکن و طلعت عذرا را بین
حلقهٔ زلف چو زنجیر پریرویان گیر
زیر هر موی دلی واله و شیدا را بین
باغبان گر ز فغان منع کند بلبل را
گو نظر باز کن و لاله حمرا را بین
ای سراپرده بدستان زده بر ملک فنا
علم از قاف بقا برکش و عنقا را بین
گر بدل قائل آن سر و سهی بالائی
سر برآر از فلک و عالم بالا را بین
چون درین دیر مصور شده‌ئی نقش پرست
شکل رهبان چکنی نقش مسیحا را بین
دفتر شعر چه بینی دل خواجو بنگر
سخن سحر چه گوئی ید بیضا را بین
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶
ساز طرب عشق که داند که چه ساز است؟
کز زخمهٔ آن نه فلک اندر تک و تاز است
آورد به یک زخمه، جهان را همه، در رقص
خود جان و جهان نغمهٔ آن پرده‌نواز است
عالم چو صدایی است ازین پرده، که داند
کین راه چه پرده است و درین پرده چه راز است؟
رازی است درین پرده، گر آن را بشناسی
دانی که حقیقت ز چه دربند مجاز است؟
معلوم کنی کز چه سبب خاطر محمود
پیوسته پریشان سر زلف ایاز است؟
محتاج نیاز دل عشاق چرا شد
حسن رخ خوبان، که همه مایهٔ ناز است؟
عشق است که هر دم به دگر رنگ برآید
ناز است به جایی و یه یک جای نیاز است
در صورت عاشق چو درآید همه سوزاست
در کسوت معشوق چو آید همه ساز است
زان شعله که از روی بتان حسن برافروخت
قسم دل عشاق همه سوز و گداز است
راهی است ره عشق، به غایت خوش و نزدیک
هر ره که جزین است همه دور و دراز است
مستی، که خراب ره عشق است، درین ره
خواب خوش مستیش همه عین نماز است
در صومعه چون راه ندادند مرا دوش
رفتم به در میکده، دیدم که فراز است
از میکده آواز برآمد که عراقی
در باز تو خود را، که در میکده باز است
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲
با شمع روی خوبان پروانه‌ای چه سنجد؟
با تاب موی جانان دیوانه‌ای چه سنجد؟
در کوی عشقبازان صد جای جوی نیرزد
تن خود چه قیمت آرد؟ویرانه‌ای چه سنجد؟
با عاشقان شیدا، سلطان کجا برآید؟
در پیش آشنایان بیگانه‌ای چه سنجد؟
در رزم پاکبازان عالم چه قدر دارد؟
در بزم بحر نوشان پیمانه‌ای چه سنجد؟
از صدهزار خرمن یک دانه است عالم
با صدهزار عالم پس دانه‌ای چه سنجد؟
چون عشق در دل آمد، آنجا خرد نیامد
چون شاه رخ نماید فرزانه‌ای چه سنجد؟
گرچه عراقی، از عشق، فرزانهٔ جهان شد
آنجا که این حدیث است افسانه‌ای چه سنجد؟
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۳
هر که او دعوی مستی می‌کند
آشکارا بت‌پرستی می‌کند
هستی آن را می‌سزد کز نیستی
هر نفس صدگونه هستی می‌کند
هر که از خاک درش رفعت نیافت
لاجرم سر سوی پستی می‌کند
دل که خورد از جام عشقش جرعه‌ای
بی‌خبر شد، شور و مستی می‌کند
دل چو خواهم باختن در پای او
جان ز شوقش پیش دستی می‌کند
چند گویی کو جفا تا کی کند؟
ای عراقی، تا تو هستی می‌کند
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۴
خوشتر از خلد برین آراستند ایوان دل
تا به شادی مجلس آراید درو سلطان دل
هم ز حسن خود پدید آرد بهشت آباد جان
هم به روی خود برآراید نگارستان دل
در سرای دل چو سلطان حقیقت بار داد
صف زدند ارواح عالم گرد شادروان دل
جسم چبود؟ پرده‌ای پرنقش بر درگاه جان
جان چه باشد؟ پرده‌داری بر در جانان دل
عقل هر دم نامه‌ای دیگر نویسد نزد جان
تا بود فرمان نویسی در بر دیوان دل
مرغ همت برتر از فردوس اعلی زان پرد
تا مگر یابد نسیم روضهٔ رضوان دل
حسن بی‌پایان دل گرد جهان ظاهر شود
هر که را چشمی بود باشد چو جان حیران دل
خضر جان گرد سرابستان دل گردد مدام
تا خورد آب حیات از چشمهٔ حیوان دل
سر بر آر از جیب وحدت، تا ببینی آشکار
صدرهٔ نه توی عالم کوته از دامان دل
ظاهر و باطن نگه کن، اول و آخر ببین
تا تو را روشن شود کز چیست چار ارکان دل
طاق ایوانش خم ابروی جانان من است
قبلهٔ جان من آمد زین قبل ایوان دل
تا به رنگ خود برآرد هر که یابد در جهان
شعله‌ای هر دم برافروزد رخ تابان دل
چون نگار من به هر رنگی بر آید هر زمان
لاجرم هر دم دگرگون می‌شود الوان دل
خود دو عالم در محیط دل کم از یک شبنم است
کی پدید آید نمی در بحر بی‌پایان دل؟
از بهشت و زینت او در جهان رنگی بود
کان بهشت آراستند، اعنی سرابستان دل
بر بساط دل سماط عیش گستردند، لیک
در جهان صاحبدلی کو تا شود مهمان دل؟
حیف نبود در جهان خوانی چنین آراسته
وانگهی ما بیخبر از حسن و از احسان دل؟
از ثنای دل عراقی عاجز آمد بهر آنک
هر کمالی کان بیندیشد بود نقصان دل
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۶
ای در میان جانم گنجی نهان نهاده
بس نکته‌های معنی اندر زبان نهاده
سر حکیم ما را در شوق لایزالی
در من یزید عشقش پیش دکان نهاده
در جلوه‌گاه معنی معشوق رخ نموده
در بارگاه صورت تختش عیان نهاده
از نیست هست کرده، از بهر جلوهٔ خود
وانگه نشان هستی بر بی‌نشان نهاده
روحی بدین لطیفی در چاه تن فگنده
سری بدین عزیزی در قعر جان نهاده
خود کرده رهنمایی آدم به سوی گندم
ابلیس بهر تادیب اندر میان نهاده
خود کرده آنچه کرده، وانگه بدین بهانه
هر لحظه جرم و عصیان بر این و آن نهاده
بعضی برای دوزخ، بعضی برای انسان
اندر بهشت باقی امن و امان نهاده
کس را درین میانه چون و چرا نزیبد
هر کس نصیب او را هم غیب‌دان نهاده
عمری درین تفکر، از غایت تحیر
گوش دل عراقی بر آستان نهاده
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۷
سحرگه بر در راحت سرایی
گذر کردم شنیدم مرحبایی
درون رفتم، ندیمی چند دیدم
همه سر مست عشق دلربایی
همه از بیخودی خوش وقت بودند
همه ز آشفتگی در هوی و هایی
ز رنگ نیستی شان رنگ و بویی
ز برگ بی‌نوایی‌شان نوایی
ز سدره برتر ایشان را مقامی
ورای عرش و کرسی متکایی
نشسته بر سر خوان فتوت
بهر دو کون در داده صلایی
نظر کردم، ندیدم ملک ایشان
درین عالم، به جز تن، رشته‌تایی
ز حیرت در همه گم گشته از خود
ولی در عشق هر یک رهنمایی
مرا گفتند: حالی چیست؟ گفتم:
چه پرسی حال مسکین گدایی؟