عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۸
هر جمیلی که بدیدیم بدو یار شدیم
هر جمالی که شنیدیم گرفتار شدیم
پیش هر لاله رخی ناله و زاری کردیم
چون بدیدیم ترا از همه بیزار شدیم
خار اغیار بسر پنجه غیرت کندیم
تا ز عکس رخ گلزار تو رخسار شدیم
بیخیر بر در میخانهٔ عشق افتادیم
قدح باده کشیدیم و خبردار شدیم
مست بودیم و سر از پای نمیدانستیم
از الست تو سراپا همه هشیار شدیم
خفته بودیم در اقلیم عدم آسوده
از سماع کن بیحرف تو بیدار شدیم
شربت لعل لبت بود شفای دل ما
هر گه از چشم خوشت خسته و بیمار شدیم
چه سعادت که در ایام غمت دست نداد
خنک آندم که بعشق تو گرفتار شدیم
فیضها از پی عشقت بدل و جان بردیم
زانسبب معتکف خانهٔ خمار شدیم
دم بدم نفخهٔ از غیب بجان می‌آید
تاز گلبانگ اشارات تو در کار شدیم
تا امانت بسپاریم کرم کن مددی
بامید مددت حامل این بار شدیم
هر کسی در همه کار از تو مدد میجوید
فیض هم از تو مدد یافت که هشیار شدیم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۶
ما دیدهٔ اشکبار داریم
در سینه دلی فکار داریم
دستی بجفا اگر گشائی
آهسته که شیشه بار داریم
بر آتش عشق او کبابیم
رو سرخ و درون زار داریم
چون شعلهٔ آتشیم در رقص
مستیم و هوای یار داریم
بوئی چو ز شهر یار آمد
ما روی بدان دیار داریم
ما را با شهر نیست کاری
ما کار بشهر یار داریم
ز آنروز که وعدهٔ لقا کرد
ما چشم در انتظار داریم
بر مقدم یار لعل و گوهر
از دیده و دل نثار داریم
زاهد ار عشق ننگ داند
ما نیز از زهد عار داریم
تو رطل گران سبک بما ده
با خشک گران چه کار داریم
پر کن جامی که این سر ما
چون گشت تهی خمار داریم
گرمی اینست ساقی امسال
ما دعوی غبن پار داریم
ما را تو غلام خویش مشمر
در خیل سگان شمار داریم
بر درگه تو برای عزت
خود را چون فیض خوار داریم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۹
بیا تا مونس هم یار هم غمخوار هم باشیم
انیس جان غم فرسودهٔ بیمار هم باشیم
شب آید شمع هم گردیم و بهر یکدیگر سوزیم
شود چون روز دست و پای هم در کار هم باشیم
دوای هم شفای هم برای هم فدای هم
دل هم جان هم جانان هم دلدار هم باشیم
بهم یکتن شویم و یکدل و یکرنگ و یک پیشه
سری در کار هم آریم و دوش بار هم باشیم
جدائی را نباشد زهرهٔ تا در میان آید
بهم آریم سر بر گرد هم بر گار هم باشیم
حیاه یکدیگر باشیم و بهر یکدیگر میریم
گهی خندان ز هم گه خسته و افکار هم باشیم
بوقت هوشیاری عقل کل گردیم بهر هم
چووقت مستی آید ساغر سرشار هم باشیم
شویم از نغمه سازی عندلیب غم سرای هم
برنگ و بوی یکدیگر شده گلزار هم باشیم
بجمعیت پناه آریم از باد پریشانی
اگر غفلت کند آهنگ ما هشیار هم باشیم
برای دیده‌بانی خواب را بر خویشتن بندیم
ز بهر پاسبانی دیدهٔ بیدار هم باشیم
جمال یکدیگر کردیم و عیب یکدیگر پوشیم
قبا و جبه و پیراهن و دستار هم باشیم
غم هم شادی هم دین هم دنیای هم گردیم
بلای یکدیگر را چاره و ناچار هم باشیم
بلا گردان هم گر دیده گرد یکدیگر گردیم
شده قربان هم از جان و منت دار هم باشیم
یکی گردیم در گفتار و در کردار و در رفتار
زبان و دست و پا یک کرده خدمتکار هم باشیم
نمی‌بینم به جز تو همدمی ای فیض در عالم
بیا دمساز هم گنجینهٔ اسرار هم باشیم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۱
چون یار ما تو باشی ز اغیار فارغیم
چون کار ما توئی ز همه کار فارغیم
از تو چه خرمیم غمی را مجال نیست
باشد چه غم غم تو ز غمخوار فارغیم
چون دوستدار ما توئی از دشمنان چه باک
چون هست لطف توز ستمکار فارغیم
چون مکرهای خیر تو هست از برای ما
از شر مکر حاسد و مکار فارغیم
در راه تو جهان کنیم امر اگر کنی
ورنه ز حرب و چالش و بیکار فارغیم
دلرا کباب خواهی جان نیز می‌دهیم
ور تو دهی شراب ز خمار فارغیم
باشی تو در نظر یکجا افکنیم چشم
در چشم ما چو هستی ز اغیار فارغیم
معنای تست هرچه درآید بچشم ما
زان روی ما ز صورت دیدار فارغیم
بسیار کرده‌ایم گنه بر امید عفو
عفوت چه هست ز اندک و بسیار فارغیم
چون سیر گاه فیض بساتین حکمت است
از باغ و راغ و سبزه و گلزار فارغیم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۳
از دم صبح ازل با عشق یار و همدمیم
هر دو با هم زاده‌ایم از دهر با هم توامیم
هر دو از پستان فطرت شیر با هم خورده‌ایم
یک صدف پرورده ما را هر دو دّر یک یمیم
میدرخشد نور عرفان از سواد داغ دل
چشم ما این داغ و ما چشم و چراغ عالمیم
جان ما را اتحادی هست با سلطان عشق
نیستیم ازهم جدا هرگز همیشه با همیم
در حریم دوست ما را نیز چون او بار هست
هر کجا عشقست محرم ما هم آنجا محرمیم
میرساند عشق ما را تا جناب کبریا
گرچه جسم ما ز خاک و ما ز نسل آدمیم
روز اول گر ملک از سایهٔ ما میرمید
ما کنون از نارسیهای ملایک درهمیم
در خم قتلست ما را گر فلک از کجروی
پا نهادن بر سرش را راست ما هم در خمیم
در ازل شیر غم از پستان مادر خورده‌ام
ما چه غم داریم از غم دست پرورد غمیم
کهنه غربال فلک گر بر سرما ریخت غم
بر سر خاک غم اکنون یکدو دم در ماتمیم
هست ما را مختلف احوال در سیر و سلوک
که زهر بیشیم بیش و گاهی از هر کم کمیم
گاه بر فوق سمواتیم و گه بر روی خاک
گاه دریای محیطیم و گهی دیگر نمیم
عاشقانرا نطق و خاموشی بدست خویش نیست
ما چو نی در ناله و فریاد در بند دمیم
گر بنطق آئیم پیش از وقت چون روح اللهیم
ور خمش باشیم هنگام سخن چون مریمیم
چون گشاد سینه را پیوند با غم کرده‌اند
ما بهم پیوسته با غم چون دو حرف مدغمیم
راز دلرا بر زبان ای فیض آوردن خطاست
گوشها گویند پنهان ما کی اینرا محرمیم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۷
گر شود روزی شبی کان ماهرا مهمان کنیم
خویش را در مطبخ مهمانیش قربان کنیم
نیست ما را منزلی شایستهٔ او غیر دل
خانهٔ دلرا بشمع روی او تابان کنیم
نیست مقصد جز گداز عاشقان معشوق را
نزد او دلرا کباب و سینه را بریان کنیم
ما حضر باید که باشد بر مراد میهمان
هرچه او خواهد ز ما او را بآن مهمان کنیم
گر شرابی خواهد از ما خون دل پیش آوریم
آبی ار خواهد گوارا دیده را گریان کنیم
نیست ما را آب و نانی آب و نان ماست او
آب گردیم از خجالت گر حدیث نان کنیم
جان نباشد قابل آن تا نثار او شود
دل شود از غصه خون کر ما حدیث جان کنیم
نیست حد ما که اندازیم سر در پاش فیض
چون غبار ره شود در راه او افشان کنیم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۸
ای خدا عشقی که دل بر آتشش بریان کنیم
ماه سیمائی که جان از مهر او تابان کنیم
روح بخشی کو دهد هر دم حیاه تازهٔ
دم بدم جان بخشد و ما در رهش قربان کنیم
لاله رخساری که دل خون گردد از سودای او
عکس گلزار عذارش داغهای جان کنیم
ساغر چشمی که ساقی باشد آنرا غمزهٔ
چون بگرداند خرد بر دور او گردان کنیم
گر شود مهمان ما آن مایهٔ درمان ما
سر بپایش افکنیم او را بجان مهمان کنیم
این سر خالی نباشد گر سزای پای او
از تنش دور افکنیم از نو سری سامان کنیم
خار خشک زهد دلرا رنجه دارد عیش کو
تا بآب دیدگان این خار را بستان کنیم
تا یکی افسردگیها آتشین روئی کجاست
تا بآب و تاب او دلرا بهارستان کنیم
درد بی‌دردی ز ما خواهد بر آوردن دمار
درد عشقی تا بدرد این درد را درمان کنیم
کارها در دست ما چون نیست باید ساختن
آنچه شاید کی توانیم آنچه آید آن کنیم
با قضا هر کو ستیزد کار او مشکل شود
ما قضا را تن دهیم و کار را آسان کنیم
فیض صبری بایدت تا دردها درمان شود
بیهده تا چند گوئی این کنیم و آن کنیم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۹
روزها در طلبت می‌پویم
در فراقت همه شب می‌مویم
قصه شوق تو از خود با خود
دم بدم میشنوم میگویم
در سرا پای بتان حسن ترا
تو بتو موی بمو میجویم
رنگ و بویت ز خیالم نرود
چون شوم گل همه گل میرویم
در غمت بهر وضو وقت نماز
زاب دیده رخ خود میشویم
در تمنای لقایت چون فیض
کو بکو بیسر و پا می‌پویم
سر سودای تو دارم چکنم
میروم میطلبم میجویم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۰
حسنش دریا و من سبویم
عشقش چوکان و من چه گویم
من قالبم او مرا چو جانست
او آب روان و من چه جویم
او چون نائی و من چه نایم
نالان و حزین و زار اویم
او از لب من سخن سراید
این نیست که ترجمان اویم
ای خواجه مرا حقیر مشمار
پروردهٔ دست لطف اویم
از نیک به جز نکو نیاید
چون او نیکوست من نکویم
چون پشت من اوست در همه حال
با او پیوسته روبرویم
گاه از شادی غزل سرایم
گاهم از غم چو فیض مویم
آنرا که بود بکوی او خاک
افتاده به چه خاک کویم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۴
بدرد عشق بیدرمان دوای درد من میکن
بانواع بلاها نوبنو درمان من میکن
بخورشید جمالت ذره ذره دین من میسوز
بمژگان سیاهت رخنه در ایمان من میکن
بدان محراب ابرو در نمازم قبله میگردان
مرا حیران خوبش و خلق را حیران من میکن
دل ازمن بردی و جان نیز خواهی هرچه میخواهی
من آن خود نیم آن توام بر جان من میکن
چو قربانت شوم دردم حیاهٔ تازه‌ام بخشی
از آن گوئی تو خود را دم بدم قربان من میکن
سری دارم مهیای نثار خاک پای تو
قدم گر رنجه فرمائی قبول آن من میکن
بهجران امر میفرمائی و دل وصل میخواهد
چو فرمودی دلم را نیز در فرمان من میکن
دلم چون شد اسیر درد بی‌درمان بیدردی
بدرد خود دوای درد بیدرمان من میکن
زبان در کش بکام ای فیض زین گفتار بیهوده
بخاموشی علاج آتش سوزان من میکن
دل و جان و سینه سازم هدف خدنگ او من
که مگر شهید گردم بر هم ز چنگ او من
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۸
نوش من نیش مکن دورم از خویش من
جگرم ریش مکن دورم از خویش مکن
آرزوی دل من حل همه مشکل من
مقصد حاصل من دورم از خویش مکن
بتو من زنده شدم جان پاینده شدم
شمع پاینده شدم دورم از خویش من
بیتو ای جان کسی بر نیارم نفسی
چون زید بیتو کسی دورم از خویش مکن
ای روان دو جهان آشکارا و نهان
از تو دوری نتوان دورم از خویش مکن
تاج من افسر من سر من سرور من
هادی و رهبر من دورم از خویش مکن
راه من منزل من بحر من ساحل من
آشنای دل من دورم از خویش مکن
یار من یاور من دل من دلبر من
مونس و غمخور من دورم از خویش مکن
گرچه هستند بسی نیست از بهر کسی
جز تو فریاد رسی دورم از خویش مکن
از رخت هستی فیض و ز لبت مستی فیض
وز قدرت پستی فیض دورم از خویش مکن
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۱
آرامت از تن میرود زین شاهدان سیمتن
یا رب چو مستیها کنی ز آن ساقی جان پیرهن
زین گلرخان بیوفا دل میرود ار جا ترا
گر جور بنماید لقا جانت نگنجد در بدن
از حسن جان لذت بری تا حسن جانت چون کند
از حسن جانان خود مگو کز تو نماند ما و من
ای آنکه داری صد طرب از نشاه نبت العنب
گر تر کنی ز آن باده لب جانت برقصد در بدن
زین آب تلخ ناگوار گر بگذری روزی سه چار
از سلسبیل خوشگوار جان گرددت هر ذره تن
احزای تن چون‌جان شود جان‌تاچه سرمستان شود
مستغرق جانان شود در عالم بی ما و من
این می چو در تن جا کند جانرا چنین شیدا کند
آن می چو با جانها کند چون جان اگر آید بتن
ز الایش تن پاک شو چالاک بر افلاک شو
تا جان ز جانان برخورد نزدیک او گیرد وطن
ای فیض در دنیا بچش از جام عشقش جرعهٔ
در خاک تا مستی کنی تا عشق بازی در کفن
گر دیدهٔ جانرا جلی سازی بانوار علی
نزد حسینت جا دهد بنمایدت روی حسن
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۲
ز نهار مکن ای جان این درد مرا درمان
این درد مرا درمان زنهار مکن ای جان
لطف ار کنی و احسان کن درد مرا افزون
کن درد مرا درمان لطف ار کنی و احسان
یکذره غم جانان خوشتر بود از صد جان
خوشتر بود از صد جان یکذره غم جانان
دردم ده و جان بستان ای منبع هر احسان
ای منبع هر احسان دردم ده و جان بستان
جان میکندت قربان آنکس که دلش بردی
آنکس که دلش بردی جان میکندت قربان
میسر کن و بی‌سامان دیوانهٔ عشقت را
دیوانهٔ عشقت را بی سر کن و بی سامان
بر همزن و ویران کن اقلیم وجود فیض
اقلیم وجود فیض بر همزن و کن ویران
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۳
بهار آمد بهار آمد بهار طلعت جانان
نگار آمد نگار آمد نگار شاهد پنهان
بهار آمد بهار آمد بهار دل بهار دل
نگار آمد نگار آمد نگار جان نگار جان
بشب خورشید جان آمد ضیای جاودان آمد
بجان بگشای چشم دل که پیدا گشت هر پنهان
نسیم از کوی یار آمد نسیم مشکبار آمد
معطر کن دماغ دل منور ساز چشم جان
تلافی کن تلافی کن ز بیعت آنچه ضایع شد
ترقی کن ترقی کن درآ در مشهد عرفان
گمان تا کی گمان تا کی یقین آمد یقین آمد
برون آ از حضیض شک برا بر آسمان جان
بیفکن بار تن از جان سبک کن دوش دل از گل
چه ماندی در زمین تن برا بر آسمان جان
سراپا دیده شو ای فیض همچون آب و آئینه
که تا به بینی عیان هر جا جمال طلعت یزدان
بیفشان گرد خود از خود دل و جانرا جلائی ده
جهان بگرفت سرتاسر به بینش ظاهر و پنهان
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۷
باغ روی تو روضه رضوان
داغ عشق تو مالک نیران
طاق ابروت قبله اسلام
کفر گیسوت رهبر ایمان
چشم مست تو ساقی ایمان
لب سیراب چشمه حیوان
عقد دندانت رشک مروارید
وان لب لعل غیرت مرجان
زلف بر چاه غبغبت ظلمات
و اندرو آب زندگی پنهان
جمع در گیسوی پریشانت
جمع دلهای بیسر و سامان
تا به بیند صبای هر جائیش
خال در زیر زلف شد پنهان
در کمال تو عقلها واله
در جمال تو دیدها حیران
داغ عشق تو زخم را مرهم
یاد روی تو درد را درمان
چون دل فیضیافت آبادی
هر دلی کو ز عشق شد ویران
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۰
ای که درد مرا توئی درمان
ای که راه مرا توئی پایان
کمر خدمتت بدل بستم
هرچه گوئی بجان برم فرمان
داده‌ام تن بخدمت تو بدل
داده‌ام دل بطاعت تو بجان
هرچه خواهی بیار بر سر من
یکدمم از درت ولیک مران
بخیال تو زنده است این سر
بهوای تو زنده است این جان
گر نه در سر خیال تست مقیم
ورنه در جان هوای تست روان
نیستم من به جز تن بی سر
نیستم غیر قالب بی جان
یکدم ار وصل تو دهد دستم
میدهم در بهاش جان و جهان
نه جهان خواهم و نه جان جانا
هم جهان فیض را توئی هم جان
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۳
ای باد صبا سلام یاران برسان
شرح غم ما بغمگساران برسان
گر صبحدمی بشهریاران گذری
از ما خبری بشهریاران برسان
درد دل ما بگوی هم دردان را
راز دل ما به رازداران برسان
شوق کهن و تازهٔ ما عرض نمای
اخلاص قدیم حق گذاران برسان
زینسو خبری ببر از آنسوی بیار
غمهای فراق دوستاران برسان
گر عمر نمیدهد ترا مهلت فیض
یکغم از صد صد از هزاران برسان
بی‌قافیه و وزن صبا مغز سخن
از سینه بسینه سوی یاران برسان
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۴
در سرم عشق تو ای یار همانست همان
در دلم حسرت دیدار همانست همان
شعله آتش سودای تو در سر باقیست
دل سوزان شرر بار همانست همان
غم و اندوه فراق تو همانست که بود
زاری دیده خونبار همانست همان
در دلم صبر دگر نیست همین بود همین
جورت ای شوخ جفا کار همانست همان
تیر مژگانت همان خون دلم می‌ریزد
ستم غمزهٔ خونخوار همانست همان
چشم مست تو همان راهزن دین و دلست
فتنهٔ نرگس خمار همانست همان
شربت نوش دهان تو همان روح افزاست
هم دوای من بیمار همانست همان
شیوهٔ ناز و تغافل که ترا بود بجاست
ستم و جور ز اغیار همانست همان
دمبدم عشق توام رو بترقی دارد
زانکه حسن تو در این کار همانست همان
دیدهٔ فیض بوصلت نگرانست هنوز
حسرت چشم گهربار همانست همان
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۵
گذر کن ای صبا در کوی جانان
ببر از من پیامی سوی جانان
دلم را تازه کن یعنی بیاور
نسیمی جانفزا از کوی جانان
سر شوریدهٔ دارم چو مجنون
دل آشفتهٔ چون موی جانان
پریشان خاطرم خواهم نسیمی
از آن زلفین عنبر بوی جانان
دلم گردید مالا مال عشقش
سرم پر شد زهای و هوی جانان
بهر سوئی بهر کوئی بهر دم
دوم از بهر جستجوی جانان
وزد بادی مگر بر من ز کویش
کشم آبی مگر از جوی جانان
نمردم از غم هجران وزین ننگ
بسی شرمنده‌ام از روی جانان
سخن کوته کن و دم در کش ای فیض
گرانی بر نتابد خوی جانان
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۵
نه چشم آنکه برویش نظر توان کردن
نه پای آنکه بکویش گذر توان کردن
نه آن قرار که تاب رخش توان آورد
نه آن شکیب که بی او بسر توان کردن
نه همدمی که باو درد دل توان گفتن
نه محرمی که ز رازش خبر توان کردن
نه آن نفس که دعا چون کنی قبول شود
نه آن قبول که سر خاک در توان کردن
نه سر چو گوی بمیدان او توان افکند
نه پیش خنجر او جان سپر توان کردن
دلم دلی نه که در وی بگنجد اینهمه غم
غمش غمی نه که از دل بدر توان کردن
کجا روم چکنم درد خود کرا گویم
ز خویش کاش زمانی سفر توان کردن
بیا بیا بقضای خدای تن در ده
گمان مبر که علاج دگر توان کردن
بدوست دوست شو و تلخ دهر شیرین کن
که زهر را بمحبت شکر توان کردن
بآنچه دوست کند دوست باش با او دست
بدین وسیله مگر در کمر توان کردن
چنان محبت او جا گرفت در دل فیض
که پیش تیر غمش جان سپر توان کردن