عبارات مورد جستجو در ۶۶۱۷ گوهر پیدا شد:
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۱
بی تو امشب ساغر و پیمانه ام در جنگ بود
می به کام شیشه ام چون در فلاخن سنگ بود
بر چراغ خانه ام هر دم نفس می شد گره
وقت همچون غنچه گل بر چراغم تنگ بود
ساغر عیشم به آب کهربا می شست روی
برگ گلزار نشاطم با خزان یکرنگ بود
پرده گوش من از قانون گرانی می کشید
ناله مطرب ندانم در کدام آهنگ بود
از نگاهم تا سحر چون اشک آتش می پرید
همچو شبنم خواب آسایش به چشمم تنگ بود
چین کلفت را نمی برد از جبینم موج می
دست روشنگر رخ آئینه ام را زنگ بود
سیدا اکنون شکفتن از بهارم رفته است
باغبان گلشنم زین بیش آب و رنگ بود
می به کام شیشه ام چون در فلاخن سنگ بود
بر چراغ خانه ام هر دم نفس می شد گره
وقت همچون غنچه گل بر چراغم تنگ بود
ساغر عیشم به آب کهربا می شست روی
برگ گلزار نشاطم با خزان یکرنگ بود
پرده گوش من از قانون گرانی می کشید
ناله مطرب ندانم در کدام آهنگ بود
از نگاهم تا سحر چون اشک آتش می پرید
همچو شبنم خواب آسایش به چشمم تنگ بود
چین کلفت را نمی برد از جبینم موج می
دست روشنگر رخ آئینه ام را زنگ بود
سیدا اکنون شکفتن از بهارم رفته است
باغبان گلشنم زین بیش آب و رنگ بود
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۹
قامتش چون از بهار جلوه رعنا می شود
چون گل خمیازه آغوش نظر وا می شود
گر نسازد زلف آهم را جنون مشاطه گی
در گلوی من نفس زنجیر سودا می شود
از کلاهم گل کند برگ خزان و نوبهار
بر سرم دست مروت شاخ رعنا می شود
شیر می آید برون از کوه بهر کوهکن
روزیی صاحب هنر از سنگ پیدا می شود
می تپد دل در برم چندان که از خود می روم
استخوانهای تن من موج دریا می شود
آدمی را مرگ همعصران کند دانای وقت
سرو هنگام خزان در باغ یکتا می شود
در ملامت ماند شیرین از هلاک کوهکن
عاشق از خود چون رود معشوق رسوا می شود
سیدا آن لاله رو هر جا که منزل می کند
داغ خون آلود من چشم تماشا می شود
چون گل خمیازه آغوش نظر وا می شود
گر نسازد زلف آهم را جنون مشاطه گی
در گلوی من نفس زنجیر سودا می شود
از کلاهم گل کند برگ خزان و نوبهار
بر سرم دست مروت شاخ رعنا می شود
شیر می آید برون از کوه بهر کوهکن
روزیی صاحب هنر از سنگ پیدا می شود
می تپد دل در برم چندان که از خود می روم
استخوانهای تن من موج دریا می شود
آدمی را مرگ همعصران کند دانای وقت
سرو هنگام خزان در باغ یکتا می شود
در ملامت ماند شیرین از هلاک کوهکن
عاشق از خود چون رود معشوق رسوا می شود
سیدا آن لاله رو هر جا که منزل می کند
داغ خون آلود من چشم تماشا می شود
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۶
فصل خزان رسید ز گلها اثر نماند
از بلبلان به باغ به جز بال و پر نماند
کردیم عمر خویش چو گل صرف رنگ و بوی
زاد رهی که بود برای سفر نماند
فانوس کرده در ته دامن چراغ را
پروانه را کسی که شود راهبر نماند
کنعان سپرد یوسف خود را به دست گرگ
دیگر محبت پدری بر پسر نماند
لبریز شد ز جوش گدا کوچه های شهر
چندانکه بر نسیم تلاش گذر نماند
امروز بس که آئینه ها را گرفت زنگ
خاصیتی که بود به صاحب نظر نماند
دادند اهل جود به سایل جواب ها
اکنون به این گروه به جز گوش کر نماند
پیغام ها ز یار شنیدیم و گل نکرد
ما از این نهال امید ثمر نماند
از گریه سیدا سر خاری نگشت سبز
این بار اعتبار به مژگان تر نماند
از بلبلان به باغ به جز بال و پر نماند
کردیم عمر خویش چو گل صرف رنگ و بوی
زاد رهی که بود برای سفر نماند
فانوس کرده در ته دامن چراغ را
پروانه را کسی که شود راهبر نماند
کنعان سپرد یوسف خود را به دست گرگ
دیگر محبت پدری بر پسر نماند
لبریز شد ز جوش گدا کوچه های شهر
چندانکه بر نسیم تلاش گذر نماند
امروز بس که آئینه ها را گرفت زنگ
خاصیتی که بود به صاحب نظر نماند
دادند اهل جود به سایل جواب ها
اکنون به این گروه به جز گوش کر نماند
پیغام ها ز یار شنیدیم و گل نکرد
ما از این نهال امید ثمر نماند
از گریه سیدا سر خاری نگشت سبز
این بار اعتبار به مژگان تر نماند
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۸
ماه رخسار تو امشب شمع بزم ناله بود
گرد او آغوش من پروانه همچون هاله بود
کلبه ام می گشت چون پروانه بر گرد سرم
شمع در کاشانه من شعله جواله بود
رفتم امشب سوی مطرب تا دلی خالی کنم
کاسه طنبور او لبریز آه و ناله بود
ساغر خود دوش بردم سوی بحر از تشنگی
بر لب دریا نظر کردم پر از تبخاله بود
بر سر بالین دنیا دار رفتم روز مرگ
چون نظر کردم به رویش مرده صدساله بود
بر در ارباب دولت پا نهادم سوختم
حلقه دروازه او شعله جواله بود
سیدا گشتم شبی مهمان به دولتخانه یی
نان او تر کرده در خون همچو داغ لاله بود
گرد او آغوش من پروانه همچون هاله بود
کلبه ام می گشت چون پروانه بر گرد سرم
شمع در کاشانه من شعله جواله بود
رفتم امشب سوی مطرب تا دلی خالی کنم
کاسه طنبور او لبریز آه و ناله بود
ساغر خود دوش بردم سوی بحر از تشنگی
بر لب دریا نظر کردم پر از تبخاله بود
بر سر بالین دنیا دار رفتم روز مرگ
چون نظر کردم به رویش مرده صدساله بود
بر در ارباب دولت پا نهادم سوختم
حلقه دروازه او شعله جواله بود
سیدا گشتم شبی مهمان به دولتخانه یی
نان او تر کرده در خون همچو داغ لاله بود
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۰
فصل خزان رسید و نشاط و طرب نماند
کاری مرا به مشغله روز و شب نماند
باد خزان ربود حرارت ز آفتاب
در شمع بزم اهل جهان تاب و تب نماند
تمکین ز شیخ شد ز مریدان سکوت رفت
در بزرگان حیا و به طفلان ادب نماند
باغ امیدواریی ما را هوا رسید
در عهد ما به نخل تمنا رطب نماند
شد صفحه ها سفید زبان قلم خموش
بر لوح سینه ها رقم منتخب نماند
تا خیرگاه حاتم طی گشت سرنگون
جز خاک توده یی به دیار عرب نماند
مردود کرد خصم تو را دهر سیدا
در هیچ سینه دوستی بولهب نماند
کاری مرا به مشغله روز و شب نماند
باد خزان ربود حرارت ز آفتاب
در شمع بزم اهل جهان تاب و تب نماند
تمکین ز شیخ شد ز مریدان سکوت رفت
در بزرگان حیا و به طفلان ادب نماند
باغ امیدواریی ما را هوا رسید
در عهد ما به نخل تمنا رطب نماند
شد صفحه ها سفید زبان قلم خموش
بر لوح سینه ها رقم منتخب نماند
تا خیرگاه حاتم طی گشت سرنگون
جز خاک توده یی به دیار عرب نماند
مردود کرد خصم تو را دهر سیدا
در هیچ سینه دوستی بولهب نماند
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۳
ساقیا برخیز از طاق طرب مینا فتاد
ساغر می رفت از دست و نشاط از پا فتاد
باغ از بی شبنمی در عهد ما گردید خشک
گل سر خود را گرفت و لاله بر صحرا فتاد
بر امید دانه خود را بلبل ما کرد اسیر
مرغ ما در دام صیادان بی پروا فتاد
خیرگاهی حاتم طایی که برپا کرده بود
حیف در ایام این بیدولتان از پا فتاد
می کند آزاد مردان را تهیدستی غریب
سرو از بی حاصلی در بوستان تنها فتاد
از لباس سرخ و زرد عاریت گشتم خلاص
تا مرا چشم تماشا بر گل رعنا فتاد
نان خشک خویش را گفتم که تر سازم به آب
آن هم از دستم به کام ماهی دریا فتاد
گم نگردد رتبه شعر از شکست بی وقوف
عیب نبود سرمه گر از چشم نابینا فتاد
نیست آسان سیدا از قید خود بیرون شدن
ناله چندان کردم این زنجیر تا از پا فتاد
ساغر می رفت از دست و نشاط از پا فتاد
باغ از بی شبنمی در عهد ما گردید خشک
گل سر خود را گرفت و لاله بر صحرا فتاد
بر امید دانه خود را بلبل ما کرد اسیر
مرغ ما در دام صیادان بی پروا فتاد
خیرگاهی حاتم طایی که برپا کرده بود
حیف در ایام این بیدولتان از پا فتاد
می کند آزاد مردان را تهیدستی غریب
سرو از بی حاصلی در بوستان تنها فتاد
از لباس سرخ و زرد عاریت گشتم خلاص
تا مرا چشم تماشا بر گل رعنا فتاد
نان خشک خویش را گفتم که تر سازم به آب
آن هم از دستم به کام ماهی دریا فتاد
گم نگردد رتبه شعر از شکست بی وقوف
عیب نبود سرمه گر از چشم نابینا فتاد
نیست آسان سیدا از قید خود بیرون شدن
ناله چندان کردم این زنجیر تا از پا فتاد
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۲
پیر گشتیم ز غم یاد جوان ما را بس
دیدن تیر در آغوش کمان ما را بس
قرص خورشید به عیسی نفسان ارزانی
زیر گردون چو مه نو لب نان ما را بس
کار ما نیست در این باغ چو گل خندیدن
آنکه چون غنچه کرم کرد دهان ما را بس
صحبت خم به صراحی و قدح باد عزیز
دیدن روی بزرگان جهان ما را بس
کمر و تاج بود را تبه موج و حباب
کلهی بر سرو مویی به میان ما را بس
چمن از سردیی دی خانه غارت زده شد
گل اگر نیست تماشای خزان ما را بس
آنکه چون تیر ز دلها گذرد مژگانش
خویش را گر دهد از دور نشان ما را بس
از خدا جز سخن نرم نداریم طلب
شمعان شعله آتش به زبان ما را بس
ما چه باشیم که ره در حرم دل یابیم
گر بود جا به صف بی خبران ما را بس
سیدا از سفر عمر کسی آگه نیست
به شتاب آمدن آب روان ما را بس
دیدن تیر در آغوش کمان ما را بس
قرص خورشید به عیسی نفسان ارزانی
زیر گردون چو مه نو لب نان ما را بس
کار ما نیست در این باغ چو گل خندیدن
آنکه چون غنچه کرم کرد دهان ما را بس
صحبت خم به صراحی و قدح باد عزیز
دیدن روی بزرگان جهان ما را بس
کمر و تاج بود را تبه موج و حباب
کلهی بر سرو مویی به میان ما را بس
چمن از سردیی دی خانه غارت زده شد
گل اگر نیست تماشای خزان ما را بس
آنکه چون تیر ز دلها گذرد مژگانش
خویش را گر دهد از دور نشان ما را بس
از خدا جز سخن نرم نداریم طلب
شمعان شعله آتش به زبان ما را بس
ما چه باشیم که ره در حرم دل یابیم
گر بود جا به صف بی خبران ما را بس
سیدا از سفر عمر کسی آگه نیست
به شتاب آمدن آب روان ما را بس
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۴
ای دل مطیع آن بت مژگان فرنگ باش
با ساکنان کعبه مهیای جنگ باش
بر روی منعمان غضب آلوده کن نگاه
با این گروه ناخن شیر و پلنگ باش
دامی که در محیط حوادث فگنده یی
در جستجوی اره پشت نهنگ باش
خواهی که پا به کوچه آسودگی نهی
یک چند روز در گرو کفش تنگ باش
صحرا و شهر بس که ز دیوانه پر شدست
هر جا که پا نهی بغل پر ز سنگ باش
تکلیف اگر کنند به گلزار پا منه
از گل عصا دهند به دست تو لنگ باش
چون کهربا مکن به طمع روی خویش زرد
در بزم می کشان چو روی باده رنگ باش
همچون کمان ز فاقه سر خود مساز خم
بیرون اگر ز خانه برایی خدنگ باش
خواهی که جا دهند تو را نیک و بد پسر
در باغ دهر چون گل رعنا دو رنگ باش
ای سیدا ز صورت دیوانه کم نه یی
یکجا نشین و صاحب ناموس و ننگ باش
با ساکنان کعبه مهیای جنگ باش
بر روی منعمان غضب آلوده کن نگاه
با این گروه ناخن شیر و پلنگ باش
دامی که در محیط حوادث فگنده یی
در جستجوی اره پشت نهنگ باش
خواهی که پا به کوچه آسودگی نهی
یک چند روز در گرو کفش تنگ باش
صحرا و شهر بس که ز دیوانه پر شدست
هر جا که پا نهی بغل پر ز سنگ باش
تکلیف اگر کنند به گلزار پا منه
از گل عصا دهند به دست تو لنگ باش
چون کهربا مکن به طمع روی خویش زرد
در بزم می کشان چو روی باده رنگ باش
همچون کمان ز فاقه سر خود مساز خم
بیرون اگر ز خانه برایی خدنگ باش
خواهی که جا دهند تو را نیک و بد پسر
در باغ دهر چون گل رعنا دو رنگ باش
ای سیدا ز صورت دیوانه کم نه یی
یکجا نشین و صاحب ناموس و ننگ باش
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۹
با پریشان روزگاران یار دارد اختلاط
مهر نتواند کشیدن در کمند احتیاط
سالکان را زیر گردون نیست جای خواب امن
خون چندین کاروان را خورده خاک این رباط
عاشقان مفلس خود را به سنگ کم مزن
چغد این ویرانه را خالی نمی باشد بساط
بر سر تیغش هجوم بی گناهان را ببین
گر ندیدی تشنگان را بر لب آب فراط
هر که اینجا بگذرد از آرزوها سیدا
میتواند همچو برق آسان گذشتن از صراط
مهر نتواند کشیدن در کمند احتیاط
سالکان را زیر گردون نیست جای خواب امن
خون چندین کاروان را خورده خاک این رباط
عاشقان مفلس خود را به سنگ کم مزن
چغد این ویرانه را خالی نمی باشد بساط
بر سر تیغش هجوم بی گناهان را ببین
گر ندیدی تشنگان را بر لب آب فراط
هر که اینجا بگذرد از آرزوها سیدا
میتواند همچو برق آسان گذشتن از صراط
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۰
تفسیر سازد حسن را رویی که دارد خال و خط
تأکید معنی می کند بر مصحف اعراب نقط
دست شناور کی کند از شورش دریا حذر
دارد خطرها در کمین زنجیر موج از پای بط
گر رو به صحرا آورم از لاله زار آتش دمد
کشتی چو در آب افگنم خیزد غبار از روی شط
تاریکی شب دزد را مهتاب باشد در نظر
گردد چراغ زیر پا یا راهزن راه غلط
عیش و غم ما سیدا هرگز نگردد بیش و کم
ماراست شکر از حد فزوزن داریم چون حال وسط
تأکید معنی می کند بر مصحف اعراب نقط
دست شناور کی کند از شورش دریا حذر
دارد خطرها در کمین زنجیر موج از پای بط
گر رو به صحرا آورم از لاله زار آتش دمد
کشتی چو در آب افگنم خیزد غبار از روی شط
تاریکی شب دزد را مهتاب باشد در نظر
گردد چراغ زیر پا یا راهزن راه غلط
عیش و غم ما سیدا هرگز نگردد بیش و کم
ماراست شکر از حد فزوزن داریم چون حال وسط
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۲
همنشین زنبورم خانه پر عسل دارم
تربیت گر نیشم نوش در بغل دارم
گرد شیشه عیشم آسمان نمی گردد
چون فلاخن از دوران سنگ در بغل دارم
همچو واعظ از دنیا می کنم شکایت ها
می روم ز دنبالش علم بی عمل دارم
سر به جیب چون غنچه برده ام در این گلشن
قانعم به خون دل عیش بی بدل دارم
فکر روز آینده کرده ام ز سر بیرون
از ابد نمی ترسم بیم از ازل دارم
بهر رزق در پیری می کنم ترددها
بر چگونه خواهد داد کشت بی محل دارم
همچو آسیا بر من نیست یک دم آرامی
بهر روزیی مردم روز و شب جدل دارم
از بهار پیریها چون خزان نیم غمگین
همچو سرو سرسبزم طالع عمل دارم
بی تردد از گردون می رسد مرا روزی
شکرلله از ایام طبع بی کسل دارم
حرف پوچ نادان را چاره جز خموشی نیست
ساده لوحم و بنگر با فلک جدل دارم
سیدا عصای من با شکست پیوند است
من کجا توانم رفت رهنمای شل دارم
تربیت گر نیشم نوش در بغل دارم
گرد شیشه عیشم آسمان نمی گردد
چون فلاخن از دوران سنگ در بغل دارم
همچو واعظ از دنیا می کنم شکایت ها
می روم ز دنبالش علم بی عمل دارم
سر به جیب چون غنچه برده ام در این گلشن
قانعم به خون دل عیش بی بدل دارم
فکر روز آینده کرده ام ز سر بیرون
از ابد نمی ترسم بیم از ازل دارم
بهر رزق در پیری می کنم ترددها
بر چگونه خواهد داد کشت بی محل دارم
همچو آسیا بر من نیست یک دم آرامی
بهر روزیی مردم روز و شب جدل دارم
از بهار پیریها چون خزان نیم غمگین
همچو سرو سرسبزم طالع عمل دارم
بی تردد از گردون می رسد مرا روزی
شکرلله از ایام طبع بی کسل دارم
حرف پوچ نادان را چاره جز خموشی نیست
ساده لوحم و بنگر با فلک جدل دارم
سیدا عصای من با شکست پیوند است
من کجا توانم رفت رهنمای شل دارم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۰
تا چراغ انجمن کردن زبان خویشتن
می خورم چون شمع دایم مغز جان خویشتن
گوهر من در ته گرد کسادی شد یتیم
وقت آن آمد که بر بندم دکان خویشتن
روی بهبودی ندارد داغهای سینه ام
زردرویی می کشم از گلستان خویشتن
هر که را بینم به عالم خویش را گم کرده است
از که می جوید کسی دیگر نشان خویشتن
چغد را ویرانه ها باشد حصار عافیت
کلبه خود کرده ام دارالامان خویشتن
چون کف دست گدا دستار خوان من تهیست
می کشم شرمندگی از میهمان خویشتن
شکوه از خوان فلک ای لاله پیش من مکن
می خورم من هم به خون تر کرده نان خویشتن
مغز خود را سوختم از بی چراغی همچو شمع
دست اکنون مانده ام بر استخوان خویشتن
می شود از خنده آئینه عالم گلستان
گر به بینم عکس روی زعفران خویشتن
مادر دوران به جای شیر خونم داد و رفت
دشمنی ها دیده ام از مهربان خویشتن
هر که می خندد چو گل در این گلستان عاقبت
می زند خود پشت دستی بر دهان خویشتن
پیشوای قوم گردد عاقبت محراب وار
قبله خود هر که سازد آستان خویشتن
چند با من می دهی درد سر ای پهلو نشین
روزگاری شد گرفتارم به جان خویشتن
منزل ما گشته چون تیر هوایی بی نشان
خانه بردوشیم دایم چون کمان خویشتن
سیدا از کلک خود دایم سخنها می کشم
زخم ها دارم به دل از همزبان خویشتن
می خورم چون شمع دایم مغز جان خویشتن
گوهر من در ته گرد کسادی شد یتیم
وقت آن آمد که بر بندم دکان خویشتن
روی بهبودی ندارد داغهای سینه ام
زردرویی می کشم از گلستان خویشتن
هر که را بینم به عالم خویش را گم کرده است
از که می جوید کسی دیگر نشان خویشتن
چغد را ویرانه ها باشد حصار عافیت
کلبه خود کرده ام دارالامان خویشتن
چون کف دست گدا دستار خوان من تهیست
می کشم شرمندگی از میهمان خویشتن
شکوه از خوان فلک ای لاله پیش من مکن
می خورم من هم به خون تر کرده نان خویشتن
مغز خود را سوختم از بی چراغی همچو شمع
دست اکنون مانده ام بر استخوان خویشتن
می شود از خنده آئینه عالم گلستان
گر به بینم عکس روی زعفران خویشتن
مادر دوران به جای شیر خونم داد و رفت
دشمنی ها دیده ام از مهربان خویشتن
هر که می خندد چو گل در این گلستان عاقبت
می زند خود پشت دستی بر دهان خویشتن
پیشوای قوم گردد عاقبت محراب وار
قبله خود هر که سازد آستان خویشتن
چند با من می دهی درد سر ای پهلو نشین
روزگاری شد گرفتارم به جان خویشتن
منزل ما گشته چون تیر هوایی بی نشان
خانه بردوشیم دایم چون کمان خویشتن
سیدا از کلک خود دایم سخنها می کشم
زخم ها دارم به دل از همزبان خویشتن
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۴
خوش آن روزی که می نوشیده می رفتی به باغ من
چمن می ریخت شبها روغن گل در چراغ من
نمی دانم چه داری امشب ای بدخوی در خاطر
گه از شمع و گه از پروانه می سازی سراغ من
به زخم سینه چون گل روی بهبودی نمی بینم
چرا ای بی ترحم می زنی آتش به داغ من
دماغت امشب از هنگامه من تازه خواهد شد
چو شمع مهر و مه بی دود می سوزد چراغ من
چو مستان غنچه را در باغ بی روی تو بو کردم
به رنگ شیشه می می رود خون از دماغ من
گلستان مرا بر خاک یکسان کردی و رفتی
گریبان چاک از دست تو باشد کوچه باغ من
ندارد طاقت صاحب هنر هم پیشه عاجز
به صحرا لاله ها رفتند از سودای داغ من
سیه پوشیده شبها ماه من عزم کجا داری
زند هر شام بخت تیره پهلو بر چراغ من
به دل چون غنچه گل دارم از بوی تو پیغامی
نسیم صبح می سازد ز گلشنها سراغ من
ره کاشانه ام پروانه را رفتست از خاطر
نمی ریزد کسی عمریست روغن در چراغ من
به بویت گلشنم را انتظاری آنقدر دارم
گل خار سر دیوار شد گلهای باغ من
بیابان ختن ای سیدا گردیده گلزارم
گذر کردست آن نوخط مگر از کوچه باغ من
چمن می ریخت شبها روغن گل در چراغ من
نمی دانم چه داری امشب ای بدخوی در خاطر
گه از شمع و گه از پروانه می سازی سراغ من
به زخم سینه چون گل روی بهبودی نمی بینم
چرا ای بی ترحم می زنی آتش به داغ من
دماغت امشب از هنگامه من تازه خواهد شد
چو شمع مهر و مه بی دود می سوزد چراغ من
چو مستان غنچه را در باغ بی روی تو بو کردم
به رنگ شیشه می می رود خون از دماغ من
گلستان مرا بر خاک یکسان کردی و رفتی
گریبان چاک از دست تو باشد کوچه باغ من
ندارد طاقت صاحب هنر هم پیشه عاجز
به صحرا لاله ها رفتند از سودای داغ من
سیه پوشیده شبها ماه من عزم کجا داری
زند هر شام بخت تیره پهلو بر چراغ من
به دل چون غنچه گل دارم از بوی تو پیغامی
نسیم صبح می سازد ز گلشنها سراغ من
ره کاشانه ام پروانه را رفتست از خاطر
نمی ریزد کسی عمریست روغن در چراغ من
به بویت گلشنم را انتظاری آنقدر دارم
گل خار سر دیوار شد گلهای باغ من
بیابان ختن ای سیدا گردیده گلزارم
گذر کردست آن نوخط مگر از کوچه باغ من
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۷
از شکایت دل نمیسازد ز ما اندیشهای
آشنای ما بود یار ملامتپیشهای
پادشاهی کو ز ملک خود نمیگیرد خبر
مرده شیری بود افتاده دور از بیشهای
میروم امروز از میخانه با چشم پر آب
تا چرا در پای خم خالی نکردم شیشهای
پایداری در ستون قصر دولت بیتهیت
برنیاید چست در نخلی که نبود ریشهای
بر دعای خیر روح رفتگان را شاد کن
خاکساران را نباشد جز گدایی پیشهای
میدهد کلکم ز فیض عالم بالا خبر
در سخن چون خامه من نیست دور اندیشهای
سیدا چون کوهکن دارم به جان کندن سری
کار خود را میکنم آخر به پشت تیشهای
آشنای ما بود یار ملامتپیشهای
پادشاهی کو ز ملک خود نمیگیرد خبر
مرده شیری بود افتاده دور از بیشهای
میروم امروز از میخانه با چشم پر آب
تا چرا در پای خم خالی نکردم شیشهای
پایداری در ستون قصر دولت بیتهیت
برنیاید چست در نخلی که نبود ریشهای
بر دعای خیر روح رفتگان را شاد کن
خاکساران را نباشد جز گدایی پیشهای
میدهد کلکم ز فیض عالم بالا خبر
در سخن چون خامه من نیست دور اندیشهای
سیدا چون کوهکن دارم به جان کندن سری
کار خود را میکنم آخر به پشت تیشهای
سیدای نسفی : مثنویات
شمارهٔ ۱۴ - در بیان تعریف و توصیف نانوا
نگار نانوا آتش مزاج است
ز نانش دین و ایمان را رواج است
چه نان رخسار خوبان گل اندام
چه نان در چرب و نرمی مغز بادام
تماشایش برد از جا گدا را
تمنایش کند صاف اشتها را
بود سرخ و سفید و پخته و نرم
کند سودای او بازار را گرم
خراب پشت و رویش خان و مانها
کباب مغز او دستار خوانها
به راهش چون گدا گردون نشسته
هلالش در بغل نان شکسته
همیشه سایلان خشنود از وی
دکانش خیرگاه حاتم طی
رخش افروخته چون نان گندم
سیه دانه به رویش چشم مردم
شفق در خون ز رنگ خوی پاکش
تنور چرخ باشد سینه چاکش
بنفشه کرده روغن در خمیرش
زبان برگ سوسن خوی گیرش
پر جبرئیل باشد نان پر او
ملایک پر زنان گرد سر او
نباشد در گرو سامان آتش
کباب آب و خالش جان آتش
تنورش سرخ رو از آتش گل
خس و خارش بود مژگان بلبل
خمیر او نمک را آب کرده
گرسنه چشم را در خواب کرده
مه و خورشید نان نه دکانش
فلک یک تخته ای از پیشخوانش
به روی پیشخوانش آرمیده
خمیرش چون جوانان رسیده
بود پرویزن او گردش چرخ
خریدارم سبوسش را به هر نرخ
چو مجنون گردم از گرد دکانش
فتاده بر سرم سودای نانش
مسیحا خورده رشک آرد بیزش
خضر در آرزوی آب ریزش
مرا جوش خریدارانش کشتست
به بالای خمیرش جنگ مشتست
دکان او کشاده خوان احسان
رسانده عاشقان را بر لب نان
نمایان بر فلک نبود ستاره
شده از رشک نانش ماه پاره
تماشا محو بر روی دکانش
هوس در آرزوی پشت نانش
تنور آتشم از اشتیاقش
دلم باشد هلاک نان قاقش
سخن از ایلکش گویم به پرده
غم او استخوانم آرد کرده
به عهد او شده افتاده عاشق
بسی نان گفته و جان داده عاشق
به نانش آرزو هر کس نبردست
ز عمر خویش گویا برنخوردست
نباشد گر به کف تیغ هر اسپش
به چشمان می خورم نان پلاسش
تماشایش به جانم آتش افروخت
مرا رخسار گندمگون او سوخت
به دکانش مقیم روز و شب را
که تا بندم زبان نان طلب را
مرا نان می دهد باغم سرشته
گلوگیر است چون نان نوشته
به من کردست آن کان لطیفه
چو لاله سوخته نانی وظیفه
مرا سودای نان او تنگ کرد
فلک بازار من گرم و خنک کرد
ز وصلش بس که دارد چرخ ناکام
مرا باشد برابر پخته و خام
به او دادم دل از بی اختیاری
نکردم روز اول پخته کاری
نگاه گرم او برده قرارم
ز بی آرامی خود خام کارم
بیا ساقی ز محنت بی نیازم
به جام باده گردان سرفرازم
دری چون سیدا بگشا برویم
سخن از هر چه گویم پخته گویم
ز نانش دین و ایمان را رواج است
چه نان رخسار خوبان گل اندام
چه نان در چرب و نرمی مغز بادام
تماشایش برد از جا گدا را
تمنایش کند صاف اشتها را
بود سرخ و سفید و پخته و نرم
کند سودای او بازار را گرم
خراب پشت و رویش خان و مانها
کباب مغز او دستار خوانها
به راهش چون گدا گردون نشسته
هلالش در بغل نان شکسته
همیشه سایلان خشنود از وی
دکانش خیرگاه حاتم طی
رخش افروخته چون نان گندم
سیه دانه به رویش چشم مردم
شفق در خون ز رنگ خوی پاکش
تنور چرخ باشد سینه چاکش
بنفشه کرده روغن در خمیرش
زبان برگ سوسن خوی گیرش
پر جبرئیل باشد نان پر او
ملایک پر زنان گرد سر او
نباشد در گرو سامان آتش
کباب آب و خالش جان آتش
تنورش سرخ رو از آتش گل
خس و خارش بود مژگان بلبل
خمیر او نمک را آب کرده
گرسنه چشم را در خواب کرده
مه و خورشید نان نه دکانش
فلک یک تخته ای از پیشخوانش
به روی پیشخوانش آرمیده
خمیرش چون جوانان رسیده
بود پرویزن او گردش چرخ
خریدارم سبوسش را به هر نرخ
چو مجنون گردم از گرد دکانش
فتاده بر سرم سودای نانش
مسیحا خورده رشک آرد بیزش
خضر در آرزوی آب ریزش
مرا جوش خریدارانش کشتست
به بالای خمیرش جنگ مشتست
دکان او کشاده خوان احسان
رسانده عاشقان را بر لب نان
نمایان بر فلک نبود ستاره
شده از رشک نانش ماه پاره
تماشا محو بر روی دکانش
هوس در آرزوی پشت نانش
تنور آتشم از اشتیاقش
دلم باشد هلاک نان قاقش
سخن از ایلکش گویم به پرده
غم او استخوانم آرد کرده
به عهد او شده افتاده عاشق
بسی نان گفته و جان داده عاشق
به نانش آرزو هر کس نبردست
ز عمر خویش گویا برنخوردست
نباشد گر به کف تیغ هر اسپش
به چشمان می خورم نان پلاسش
تماشایش به جانم آتش افروخت
مرا رخسار گندمگون او سوخت
به دکانش مقیم روز و شب را
که تا بندم زبان نان طلب را
مرا نان می دهد باغم سرشته
گلوگیر است چون نان نوشته
به من کردست آن کان لطیفه
چو لاله سوخته نانی وظیفه
مرا سودای نان او تنگ کرد
فلک بازار من گرم و خنک کرد
ز وصلش بس که دارد چرخ ناکام
مرا باشد برابر پخته و خام
به او دادم دل از بی اختیاری
نکردم روز اول پخته کاری
نگاه گرم او برده قرارم
ز بی آرامی خود خام کارم
بیا ساقی ز محنت بی نیازم
به جام باده گردان سرفرازم
دری چون سیدا بگشا برویم
سخن از هر چه گویم پخته گویم
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۲۳
غم مرا چون عود شبها جای در مجمر دهد
پهلو از بی آب تابی پشت بر بستر دهد
اهل عالم را نشان از شورش محشر دهد
گر دلم از سینه آه آتشین را سر دهد
تا قیامت در جهان بر باد خاکستر دهد
ما و مجنون در حقیقت ناله یک پرده ایم
از عدم ما تحفه درد عشق را آورده ایم
در کنار دایه ما خود را به غم پرورده ایم
از ازل ما تلخ کامان خو به تلخی کرده ایم
زهر در کام دل ما لذت شکر دهد
در کمین شمشیر بر کف می رسد بدخواه ما
هست همچون سرو پا بر جا دل آگاه ما
آن کمان ابرو اگر باشد دمی همراه ما
تیغ کی گردد عدو پیش خدنگ آه ما
بر تنش هر مو اگر خاصیت خنجر دهد
می روم امروز تا میخانه را محشر کنم
شیشه و پیمانه را خاک سیه بر سر کنم
من نه آنم التجا بر ساقی و ساغر کنم
گر بمیرم کی لب همت به منت تر کنم
خضر اگر آب حیات از جام اسکندر دهد
سیدا دارم نگار نو خط شیرین سخن
چون طبیبان هست دایم بر سر بالین من
روز مرگ خود مبارکباد گویم بر بدن
گر تبار زلف او عرفی به دوزندم کفن
خاک من تا روز محشر نکهت عنبر دهد
پهلو از بی آب تابی پشت بر بستر دهد
اهل عالم را نشان از شورش محشر دهد
گر دلم از سینه آه آتشین را سر دهد
تا قیامت در جهان بر باد خاکستر دهد
ما و مجنون در حقیقت ناله یک پرده ایم
از عدم ما تحفه درد عشق را آورده ایم
در کنار دایه ما خود را به غم پرورده ایم
از ازل ما تلخ کامان خو به تلخی کرده ایم
زهر در کام دل ما لذت شکر دهد
در کمین شمشیر بر کف می رسد بدخواه ما
هست همچون سرو پا بر جا دل آگاه ما
آن کمان ابرو اگر باشد دمی همراه ما
تیغ کی گردد عدو پیش خدنگ آه ما
بر تنش هر مو اگر خاصیت خنجر دهد
می روم امروز تا میخانه را محشر کنم
شیشه و پیمانه را خاک سیه بر سر کنم
من نه آنم التجا بر ساقی و ساغر کنم
گر بمیرم کی لب همت به منت تر کنم
خضر اگر آب حیات از جام اسکندر دهد
سیدا دارم نگار نو خط شیرین سخن
چون طبیبان هست دایم بر سر بالین من
روز مرگ خود مبارکباد گویم بر بدن
گر تبار زلف او عرفی به دوزندم کفن
خاک من تا روز محشر نکهت عنبر دهد
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۵۲
قامت خمگشته را مرگ خبر میکند
محمل گل را خزان زیر و زبر میکند
همچو جرس مرغ دل زمزمه سر میکند
قافلهسالار ما عزم سفر میکند
قافله شب گذشت صبح اثر میکند
دوش به گلشن مرا ذوق تماشا کشید
رفتم و کردم به شوق تکیه به نخل امید
شبنم بیدست و پا داد مرا این نوید
هرکه شبی راه رفت صبح به منزل رسید
هرکه شبی خواب کرد خاک به سر میکند
نیست تو را ذرهای شمع صفت تاب و تب
هست به پهلوی تو بستر عیش و طرب
در ته سر مانده یی بالش پر روز و شب
خفته چنین بیادب شرم نداری عجب
خالق پروردگار با تو نظر میکند
ای که تو در چشم خود گوهر ارزندهای
نی به کسی چاکری نی به خدا بندهای
کی تو در این روزگار باقی و پایندهای
وقت غنیمت شمار گر نفسی زندهای
عمر به مانند باد از تو گذر میکند
از دلت ای سیدا نقش جهان را تراش
ناخن الماس جو سینه خود را تراش
چند کنی از غرور تکیه به جوش معاش
خود چو بدین عقل و هوش کم ز فروغی مباش
ناله و فریاد بین وقت سحر میکند
محمل گل را خزان زیر و زبر میکند
همچو جرس مرغ دل زمزمه سر میکند
قافلهسالار ما عزم سفر میکند
قافله شب گذشت صبح اثر میکند
دوش به گلشن مرا ذوق تماشا کشید
رفتم و کردم به شوق تکیه به نخل امید
شبنم بیدست و پا داد مرا این نوید
هرکه شبی راه رفت صبح به منزل رسید
هرکه شبی خواب کرد خاک به سر میکند
نیست تو را ذرهای شمع صفت تاب و تب
هست به پهلوی تو بستر عیش و طرب
در ته سر مانده یی بالش پر روز و شب
خفته چنین بیادب شرم نداری عجب
خالق پروردگار با تو نظر میکند
ای که تو در چشم خود گوهر ارزندهای
نی به کسی چاکری نی به خدا بندهای
کی تو در این روزگار باقی و پایندهای
وقت غنیمت شمار گر نفسی زندهای
عمر به مانند باد از تو گذر میکند
از دلت ای سیدا نقش جهان را تراش
ناخن الماس جو سینه خود را تراش
چند کنی از غرور تکیه به جوش معاش
خود چو بدین عقل و هوش کم ز فروغی مباش
ناله و فریاد بین وقت سحر میکند
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۵۴
دیده را عمری به مردم آشنا کردم نشد
سینه را آئینه صدق و صفا کردم نشد
با بد و نیک جهان عهد و وفا کردم نشد
در دل هر کس ز روی مهر جا کردم نشد
خانه شادی به روی خویش وا کردم نشد
مدتی چون سایه بودم در قفای شیخ و شاب
روزگاری همنشین بودم به مینای شراب
سر به تنهایی برآرم بعد ازین چون آفتاب
پاس خاطر تا به کی دارم درین دیر خراب
با قلندر شرب و با زاهد ریا کردم نشد
مهربانی ها نمودم دوستان خویش را
باز با مدح و ثنا کردم زبان خویش را
چون قلم گویم من اکنون داستان خویش را
خاک پای هر یک از همصحبتان خویش را
سالها در دیده خود توتیا کردم نشد
مجلس اغیار روشن کرده است آن می پرست
ای مسلمانان چه باید کرد با آن شوخ مست
در فراق زلف کافر کیش می خوردم شکست
آبروی رفته را می خواستم آرم به دست
در حریم کعبه چندانی دعا کردم نشد
سیدا دارم دلی چون غنچه گل پر ز خون
کوکب بختم در آب افتاده طالع شد زبون
می روم زنجیر در پا در بیابان جنون
بس که ناکام از دل آفاق افتادم برون
قیمت خود را به نرخ خاک پا کردم نشد
سینه را آئینه صدق و صفا کردم نشد
با بد و نیک جهان عهد و وفا کردم نشد
در دل هر کس ز روی مهر جا کردم نشد
خانه شادی به روی خویش وا کردم نشد
مدتی چون سایه بودم در قفای شیخ و شاب
روزگاری همنشین بودم به مینای شراب
سر به تنهایی برآرم بعد ازین چون آفتاب
پاس خاطر تا به کی دارم درین دیر خراب
با قلندر شرب و با زاهد ریا کردم نشد
مهربانی ها نمودم دوستان خویش را
باز با مدح و ثنا کردم زبان خویش را
چون قلم گویم من اکنون داستان خویش را
خاک پای هر یک از همصحبتان خویش را
سالها در دیده خود توتیا کردم نشد
مجلس اغیار روشن کرده است آن می پرست
ای مسلمانان چه باید کرد با آن شوخ مست
در فراق زلف کافر کیش می خوردم شکست
آبروی رفته را می خواستم آرم به دست
در حریم کعبه چندانی دعا کردم نشد
سیدا دارم دلی چون غنچه گل پر ز خون
کوکب بختم در آب افتاده طالع شد زبون
می روم زنجیر در پا در بیابان جنون
بس که ناکام از دل آفاق افتادم برون
قیمت خود را به نرخ خاک پا کردم نشد
سیدای نسفی : رباعیات
شمارهٔ ۴ - جواب آخوند ملا سیدا
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۱۸ - قناد