عبارات مورد جستجو در ۶۶۱۷ گوهر پیدا شد:
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۱۱۵ - کهنه روز
کهنه دوز امرد که دارد دایما کارش برار
هر که دید از دور او را گفت هست این کهنه کار
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۱۳۵ - دوکتراش
نگار دوکتراش من گذشت از چرخ غوغایش
چو دوک پیوسته در چرخند مرد و زن ز سودایش
اگر پرسد کسی از وی به ناگه قیمت دوک را
کمانچه افگند در گردن و گرد ته پایش
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۱۷۶ - دهقان
دوش رفتم خرمن آن شوخ دهقان روفتم
جمع کردم خاطر خود را و آنگه کوفتم
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۲۱۵ - زواله تاب
شوخ زواله تاب مرا آب داد و رفت
بر دامنش چو دست زدم تاب داد و رفت
نانی که در تنور فراموش مانده بود
بر عاشقان سوخته در خواب داد و رفت
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۲۹۰ - خمیرگیر
شوخ خمیرگیر که نرم است چون پنیر
دایم به زور مشت کند خواب چون خمیر
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۲۹۹ - دارباز
دارباز امرد که باشد مشق او مرغوب من
می کند شب تا سحر بازی به لنگر چوب من
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
در روی این زمین که تویی صد هزارها
پیش از تو بوده اند بشهر و دیارها
بر پیکر سپید و سیاه بشر بسی
این مهر و ماه تافته لیل و نهارها
بس سیم تن مقیم سراهای زرنگار
کامروز خفته اند به خاک مزارها
بس کاخ منهدم شده بینی ز خون دل
اجزای آن پر است ز نقش و نگارها
گل سرزند برنگ رخ گلرخان ز گل
رخ زیر گل نهفته ز بس گلعذارها
از سروهای ناز مثال سهی قدان
گویی زمانه ساخته در جویبارها
بس بزم عیش گشت سیه پوش و مطربان
دادند جای خود همه بر سوگوارها
بس میگسار و ساقی مهوش که هیچ نیست
حرفی ز ساقی و اثر از میگسارها
یا للعجب که در طلب دو گز کفن
باشد همیشه بین بشرگیر و دارها
دانند فانی است جهان و برای آن
بر پا همی کنند صف کار زارها
بس شهریار قادر و سلطان مقتدر
رفتند و رفت از کفشان اقتدارها
بس کاردان که در عوض پیشرفت کار
خود مضمحل شدند در انجام کارها
بس شیرگیرها که ز هم شیرشان درید
صیادها شدند شکار شکارها
شو راستکار و در دو جهان باش رستگار
گشتند رستگار چنین رستگارها
کن صرف خدمت دگران روزگار خویش
با نام نیک زنده بمان روزگارها
غافل مشو صغیر ز درها که سفته اند
از بهر هوشیاری ما هوشیارها
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
ساقیا بی تکلف آر شراب
بین الا حباب تقسط الآداب
با شتاب آرمی درنگ مکن
که بود عمر درگذر به شتاب
ای که افسوس عمر رفته خوری
باقی عمر خویش را دریاب
قدر آب آن زمان شود معلوم
پیش ماهی که دور ماند از آب
هر دم آرم به یاد زلف بتان
بس بپیچم به خود شوم بی تاب
عشق باشد سه حرف و تفسیرش
درنگنجد بصد هزار کتاب
بسبب دل مبند و راهی جوی
از سبب بر مسبب الاسباب
دیده واکن که اندر این صحرا
مینماید تو را چو آب سراب
چون صغیر ار نجات میجوئی
رو ز درگاه هشت و چار متاب
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶
دور هجران را مگر اتمام نیست
یا مگر صبح از پی این شام نیست
با که بفرستم غم دل را بدوست
چون صبا هم محرم پیغام نیست
نی منت تنها به دام افتاده‌ام
کیست آنکو بستهٔ این دام نیست
خوانده‌ام تاریخ دور روزگار
هیچ دوری به ز دور جام نیست
چون دل من عاشقی آغاز کرد
گفتم آعاز تو را انجام نیست
هر کسی کامی گرفت از یار خویش
کس چو من در عاشقان ناکام نیست
عاشقی را شرط بی اندازه است
این قبا زیبا به هر اندام نیست
گر طریق عشق می پوئی صغیر
پخته شو کاین ره ره هر خام نیست
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸
مدام غیر غمم کس انیس و همدم نیست
بروزگار کسی باوفاتر از غم نیست
چگونه جام نگیرم که غیر صحبت جام
هر آنچه می‌نگرم یادگاری از جم نیست
ببین به حرمت عاشق که میشود محرم
بدان حرم که در آن جبرئیل محرم نیست
فریب دانهٔ خال تو خوردم و شادم
چرا که هر که نخورد اینفریب آدم نیست
در اینجهان مطلب راحت و گشاده دلی
که غیر رنج در این تنگنای عالم نیست
بجان دوست که درویش راست وقت خوشی
که بهر پادشه اسباب آن فراهم نیست
نمی کند ز صغیر این سخن قبول مگر
کسیکه بی خبر از حال پور ادهم نیست
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۵
به تغافل همه روزان و شبان می‌گذرد
حیف از این عمر که در خواب گران می‌گذرد
از بد و نیک جهان قصه مخوان باده بخور
شادی این که بد و نیک جهان می‌گذرد
راستی قابل این نیست جهان گذران
که بگوییم چنین است و چنان می‌گذرد
تا بگیری کُلَه از سر رَوَد ایّامِ بهار
تا نهی باز به سر فصل خزان می‌گذرد
گذراند ز کمان فلکت شستِ قضا
همچو تیری که به ناگه ز کمان می‌گذرد
وضع گیتی طلب از مهتر سیاحان مهر
که بر او سیر کران تا به کران می‌گذرد
هر نفس عمر تو بی‌سود کسان است صغیر
گر به تحقیق ببینی به زیان می‌گذرد
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۹
تا لبم بوسه چند از تو دلارام نگیرد
نشود جان ز غم آزاد و دل آرام نگیرد
همه را بوسه عطا کردی و کردی ز غم آزاد
این غم ماست که آغاز وی انجام نگیرد
وعظ واعظ ز چه دانی نکند جا بدل ما
پختگانیم که در ما سخن خام نگیرد
زاهد از خرقه سالوس مشو غره که ساقی
صد چنین جامه بها بهر یکی جام نگیرد
نرسیده است بسر منزل‌ آمال کس آری
هیچکس کام از این زال جهان نام نگیرد
گو رها کرد شکار و تن او گور فرو برد
ابله آنکس که بخود پند ز بهرام نگیرد
جام می‌گیر و تو هم پیرو جم باش صغیرا
کس از این عالم فانی به از او کام نگیرد
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۶
آنکه از دوری او دیدهٔ ما دریا بود
دور بودیم از او ما و خود او باما بود
سالها تشنه بماندیم و در این بود عجب
که ز ما یکدو قدم تا بلب دریا بود
پیش از آن کز حرم و دیر گذارند بنا
دل من در خم زلف صنمی ترسا بود
دوش در خواب بدیدم که برآمد خورشید
اثرش دیدن رخسار تو مه سیما بود
فاش شد عشق نهانم همه جا در بر خلق
چکنم حال دل از رنگ رخم پیدا بود
لذت عمر کسی برد که همچون لاله
بچمن در همهٔ عمر قدح پیما بود
عزلت آن داشت که در دار جهان با تنها
تن او داشت همی انس و دلش تنها بود
سخن زاهد اگر در دل ما جا نگرفت
جای دارد که همه بیهده و بیجا بود
پیر میخانه بنازم که گدای در او
سینه اش مطلع نوریست که در سینا بود
سر من خاک ره آن که به سر دل من
پیشتر زانکه بگویم سخنی دانا بود
ملکا غره مشو مالک ملکی که تراست
گه فریدون و گه اسکندر و گه دارا بود
جام بگرفتی و دادی بعوض جامه صغیر
شادمان باش که سود تو در این سودا بود
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۹
شهان که مالک اورنگ و صاحب تاجند
چو نیک در نگری بر فقیر محتاجند
غلام دولت فقرم اگر چه درویشان
به تیر طعنه خلق زمانه‌ آماجند
زمانه ایست که مردم بقصد یکدیگرند
چو لشگری که مهیای قتل و تاراجند
دلم بملک وجودم شه است و عقل وزیر
بحربگاه عدو خیل آهم افواجند
فدای سوختگانی شوم که با لب خشگ
کنند العطش و خویش بحر مواجند
نمی کنند یقین بر وصال یار اغیار
چنانکه بهر نبی منکران معراجند
طلب ز احمد و آلش طریق حق کایشان
برای خیل رسل هادیان منهاجند
صغیر یافت بدل روشنی از آن انوار
که بزم کون و مکان را سراج وهاجند
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۲
آن سان سخن بگوی که بتوان نگاشتن
وانرا بکار بستن و معمول داشتن
شرط است بهر درک سخن هوش مستمع
در شوره زار دانه نبایست کاشتن
گفتم بپیر میکده آب حیات چیست
کارم مگر بدست ز همت گماشتن
گفتا برای راحت خلق از ره و داد
تا حد خویش رایت خدمت فراشتن
پیرایهٔ وجود هنرمندیست و بس
یعنی ز خویش نقش بدیعی نگاشتن
چون از جهان صغیر گذشتن مقرر است
نیک است نام نیک پس از خود گذاشتن
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۶
بیک خرام دل از من تو دلربا بردی
شکسته کاسهٔ درویش را کجا بردی
بچهره از جریان ای سرشگ افتادی
به پیش خلق چرا آبروی ما بردی
بگو به آنکه دل و دین بعشقبازی داد
بخود بناز که خوش پی بمدعا بردی
بغیر شرک چه داری بدست ای زاهد
از آن نتیجه که یک عمر در ریا بردی
بهم شکستیم ای روزگار زیر سپهر
گرسنه بودی و گندم بآسیا بردی
کجائی ای دل خرسند در تمام جهان
توئی که گوی ز سیمرغ و کیمیا بردی
صغیر بار بمنزل تو را رسید آندم
که رخت خویش به سرمنزل رضا بردی
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۳
گفت دانا پدری با پسر از آگاهی
آن بیابی که برای دگران میخواهی
راست رو باش چو ماهی که خوری آب زلال
نه چو خرچنگ خوری آب گل از کجراهی
آخر کار اگر چاره نباشد جز مرک
ای برادر چه گدائی و چه شاهنشاهی
عاقبت منزل تو قطعه زمینی است اگر
قاف تا قاف بگیری و ز مه تا ماهی
دست و پا جمع کن و توشهٔ راهی بردار
غافل این قافله رحلت بودش ناگاهی
کی بفردای قیامت شودت قدر بلند
تو که در حق خود‌ام روز کنی کوتاهی
با خدا کار خود انداز مگر نشنیدی
نار نمرودی و گلزار خلیل اللهی
مرگ را وقت چه سالست و چه ماهست و چه روز
هیچکس را بجهان نیست از آن آگاهی
بتو گفتند صغیرا که بدین راه برو
تو بدان راه روی هست مگر دلخواهی
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۲۴ - خانهٔ تنگ
خانه ما هست بسی تنگ‌تر
از رحم مادر و صلب پدر
هست همانا مثل ما در آن
همچو جنین در رحم مادران
حجره و صحنش همه بر روی هم
پنج دو ذرع است ز ده ذرع کم
بر حجراتش کند ار کس عبور
فاتحه خواند به خیال قبور
باد ز بیجائی و بیم فشار
هیچ در آن خانه ندارد گذار
دورهٔ هر سال در آن غم سرا
می گذرد سخت دو شش مه به ما
سختی آن خانهٔ بد چار فصل
گردد از این فصل بدان فصل وصل
فصل زمستان نکند آفتاب
هیچ در آن خانه ایاب و ذهاب
واقعه بر عکس بود در بهار
مه نشود دیده به شبهای تار
لیک چو خورشید نماید طلوع
تافتن اول کند آنجا شروع
تا به شب آن خانه چو نیران کند
گوئی ادا دین زمستان کند
الغرض آن خانه که باشد به دهر
تنگتر از چشم خسیسان شهر
پر شده‌ امسال ز انبوه برف
گشته پدیدار در آن کوه برف
تنگ ز بس گشته به ما آن قفس
می نتوانیم کشیدن نفس
گویدمان برف که جای دگر
زود گزینید برای مقر
زود ببندید از این خانه بار
زانکه در این خانه منم خانه‌دار
حادثه بنگر که در این انقلاب
هم شده دیوار وی از بن خراب
حاصل این قصه بود بی‌درنگ
این که چو گردد به کسی کار تنگ
بایدش از شکوه ببندد دهان
ورنه به تنگی بفزاید جهان
ما که شکایت به زبان داشتیم
شکوه ز تنگی مکان داشتیم
هیچ نبخشید شکایت اثر
جز که شد آن تنگ بسی تنگتر
چشم صغیر است به لطف خدای
در طلب وسعت و تبدیل جای
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۳۶ - حسن و مال
دوش ز من کرد عزیزی سئوال
از بهی و برتری حسن و مال
گفتمش ارمال بدست سخی است
بهر سخی ماحصلش فرخی است
خاصه چو اکرام کند او به جا
هست معزز بر خلق خدا
در اثر بخشش و بذل نعم
خلق پرستند ورا چون صنم
یابد از این مال چو حسن مآل
به بود این مال ز حسن جمال
ور که شود حسن به عصمت قرین
نعمت خاصی است بنعمت قرین
زر بر این حسن ندارد بها
حسن چو خورشید بود زر سها
یوسف از اینحسن چو رأیت فراشت
داد زلیخا به رهش هرچه داشت
ایندو گه از عام و گه از خاص بین
برتری هر دو در اشخاص بین
مختصر ار گفت صغیر این جواب
فکر کن و باقی مطلب بیاب
صغیر اصفهانی : ماده تاریخ‌ها و قطعات مناسبتی
شمارهٔ ۱۰۹ - این اشعار شیوا اثر طبع شاعر گرانمایه اقا احمد حشمت‌زاده شیرازیست
که پس از ملاحظه و استماع اشعار صفحه قبل سروده و باصفهان فرستاده‌اند آقای حشمت‌زاده یکی از شعرای نامی شیراز فرزند برومند استاد شعر و ادب مرحوم میرزا عبدالرحیم متخلص به حشمت شیرازیست که استاد فقید مرحوم ملک‌الشعرای بهار در توصیف او فرموده:
هشتند از آن روز که بنیاد سخن
دادند سخنوران بسی داد سخن
بودند بدور خویش هر یک استاد
در دورهٔ ماست حشمت استاد سخن
خود آقای حشمت‌زاده هم در قصیده‌ئی میگویند:
تنها نباشد از ادب و شعر فخر من
هم فخر از پدر بود و هم پسر مرا
فرزندهای من همه دانشور و ادیب
بوده است او ستاد مسلم پدر مرا
معظم له اکنون که سال ۱۳۴۲ شمسی است شصت و سه سال از عمر شریفشان گذشته و تا حال مانند مرحوم پدر جز مدح محمد و آل صلواه‌‌الله علیهم اجمعین مدح کسی را نسروده خدایش موفق دارد که الحق گوینده‌ئی دانا و شاعری تواناست
این مختصر شرح حال و اشعار ذیل با اجازه خودشان در این دیوان درج شد
صغیرا از ادب‌ام روز فخر اصفهانستی
بجسم اصفهان از علم و دانش همچو جانستی
صغیراستی تو در نام و کبیر استی تو در دانش
ز بس ز شیوابیانستی ز بس شیرین زبانستی
ز رنگ و بوی و شیرینی ادیباشعر شیرینت
برای مردم شیراز سیب اصفهانستی
صفاهان قلب ایرانست و تو قلب صفاهانی
ز بس دانش پژوه‌هستی ز بس دلکش بیانستی
«زمانی» داد از گلزار طبعت نوگلی دستم
بگفت این گل نشانی زان دلاراگلستانستی
زیارت کردم و دیدم ز شیراز است توصیفی
ز طبع نکته پردازت که چون آب روانستی
ز مهد سعدی و حافظ نمودی وصف بی‌پایان
که نیکو سیرت و نیکو سرشت و نکته دانستی
تشکر میکنم از شخص تو ای منبع دانش
که دارالعلم ما را مدح گور و مدح خوانستی
اگر شیراز باشد مهد دانش ای ادب‌پرور
صفاهان هم ز اهل علم بحری بی‌کرانستی
اگر شیراز باشد جایگاه سعدی و حافظ
صفاهان هم خداوندان دانش را مکانستی
مقام ناصر خسرو و جمال‌الدین کمال‌الدین
که اصناهان از آنان صاحب نام و نشانستی
فریدالدین ضیاء‌و جنتی دیگر مصاحب‌دان
که هریک در فنون شاعری فخر زمانستی
کنم کوته سخنراز انکه در گلزار اصفاهان
هزاران عندلیب و طوطی شکر فشانستی
صبا در اصفهان نزد صغیر از گفته احمد
ببر این چامه کز کانون دانش ارمغانستی