عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۰۷ - عبدالله
بود عبدالله آنکو اندر او حق
تجلی کرده با هر اسم مطلق
از او اندر عبادالله اکرم
کسی نبود ز حیث رتبه اقدم
از آنرو مظهر این اسم جامع
پیمبر باشد از دانی بمواقع
بر او اطلاق این اسم امتیاز است
براقطاب دگر محض مجاز است
ز حیث تابعیت بهر اقطاب
روا اطلاق این اسم است دریاب
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۱۰ - عبدالملک
بود عبدالملک کو بی‌توقف
بنفس خویش و غیرستش تصرف
تصرف با اراده و امر یزدان
کند در کل موجودات امکان
نباشد امر و احکامش گزافی
که باشد با اراده حق منافی
اشد خلق باشد در خلایق
بنفس خویش و خلقان سخت فایق
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۲۹ - عبدالخافض
ز عبدالخافضت گویم بیانی
اگر صافی دل و روشن روانی
بود آنکس که ز اشیاء در تذلل
در آید گاه رؤیت بی‌تامل
ز هر شیئی ببیند رؤیت حق
وزان رؤیت بخفض آید محقق
از آنرو خواهد ار وقتی نشانرا
بخفض آرد تمام انس و جانرا
نشان خافضیت ز او در اشیاء
عیانست ار تو داری چشم بینا
ز اسم خافض است این نوع تأثیر
کز آنها شمه‌ئی آید بتحریر
عجب نبود پس از عارف که بیناست
بذل و خفض از دیدار اشیاءست
که آید در نظر از ورد و خارش
ظهور ذوالجلال و اقتدارش
بخفض و اهتراز از هیبت حق
چنان آید که پیش صرصری بق
از آن حقش بخفض آرد فلک را
مطیع امر او سازد ملک را
بلرزد کوه اگر بیند شکیبش
بخشکد بحر اگر یابد نهیبش
ز خفض نوح کو با کبریا کرد
جهانرا غرق طوفان فنا کرد
براهیمی ز بال پشه خورد
شرار هستی نمرودی افسرد
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۳۰ - عبدالرافع
زاسم رافعست اینجمله رفعت
که در اشیاءست پیدا وین مزیت
تو عبدالرافع آنرا دان بواقع
که بر وی جلوه گر شد اسم رافع
در اشیاء هر چه بیند او بموقع
بیابد خویش را از جمله ارفع
چو آنها را بچشم غیر بیند
پس ارفع خویش را در سیر بیند
برفعت آنکه با حق در قیام است
تجلی از رفعیش بالتمام است
ولی در سیر تام این رتبه پست است
خودیت چون بجا از حق پرستست؟
خود اشیاء جمله لاشئیند و نابود
بعارف حق بود در جمله مشهود
چو حق مشهود گردد در حقیقت
کجا ماند بجا بر عبد رفعت
شود معدوم و مندک هستی وی
که بیند هستی حق ثابت از شیی
پس اشیاءرا ز خود پندارد ارفع
هم اکمل باشد این رؤیت هم انفع
بخفض آید چو بنده رفع حق دید
وجود مطلق اندر ماخلق دید
هر آن حق دید خود را در عدم یافت
ز حق پس رفعتی از این قدم یافت
هر آن یک زین دوشق را اعتبار است
صفی را شق ثانی اختیار است
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۳۴ - عبدالحکم
میان بندگان عبدالحکم را
بدان حاکم بحکم الله شیم را
بحکم از حق بود بر خلق مأمور
زریب وظن و اوهام و ریا دور
نه تنها حکم او در امر شرعست
که حکمش جاری اندر اصل و فرعست
نشان حکم او باشد که بادی
کند در کاه و گندم افتقادی
ز حکمش شد شکار گربه عصفور
که کرمی خورده بود از ملک معمور
ز حکمش باد برد آرامش از گل
چو او بر باد بر باد داد آرام بلبل
ز حکمش خورد قاضی چوب رشوت
بحکم حق چو قاضی کرد حیلت
ز حکمش زاهدی شد همدم خلق
که او را بس دغلها بود در دلق
بدینسان حکم او جاریست مطلق
شکافد موی در احقاق هر حق
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۴۶ - عبدالحسیب
دگر هم ز اولیا عبدالحسیب است
که فیض حسبی اللهش نصیب است
بنفس خود بود دایم محاسب
نگر حتی بر انفاسش مراقب
مگر تا یک نفس نکشد بعفلت
ز حق دارد چنین توفیق و فرصت
بجان دایم در این اندیشه باشد
حساب نفس او را پیشه باشد
حساب نفس هر کس را نصیب است
بعالم مظهر اسم حسیب است
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۵۵ - عبدالباعث
تو عبدالباعث آنرا دان که احیا
نماید قلب او را حق تعالی
حیاتی از حقیقت با زیادی
دهد او را پس از موت ارادی
بود موت ارادی نزد دانا
ز نفس و وصف او و میل و اهوا
مصون چون شد بحق نفس از حوادث
کند حق مظهرش بر اسم باعث
حیات علم بعد از موت جهلش
رسد و از حق برانگیزند سهلش
کند تا منبعث نفس خلایق
پس از موت ارادی بر حقایق
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۵۸ - عبدالوکیل
بود عبدالوکیل آنکس ز اطیاب
که بیند حق بصورتهای اسباب
بود او فاعل اندر کل افعال
محول دست تقدیرش در احوال
امورات جهانرا خلق محجوب
بر اسبابست پندارند منسوب
از آن غافل که بی تدبیر فاعل
بود اسبابها بیکار و باطل
چود اعضائی که در جنبش ز جانند
چو روح از تن جدا شد ناتوانند
کسی کاسباب را نابود بیند
مسبب را در آن موجود بیند
بحق باشد توکل در امورش
نه اسباب از حق اندازد بدورش
بچشم آید سببها بس علیلش
گذارد باز کار او با وکیلش
توکل بر مسبب جوید از دل
که می‌بیند سببها را معطل
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۶۵ - عبدالمعید
دگر از اولیا عبدالمعید است
که هر دوم بر حقش عودی جدیداست
کند حق آگه او از معادش
بعود خلق و خویش است اعتمادش
چو بیند بر حق اشیاء را اعادت
دهد دل را بسوی عود عادت
بر او روشن شود حال عواقب
که امر عاقبت را یافت واجب
بحسن حال خود کوشد ز اقبال
که بیند بوده نیکو اصل احوال
نبود آنجا بجز خیر و سعادت
کند کسب سعادت را زیادت
باذن حق نماید عود بروی
همان اذن است است کورا آید از پی
نباشد اذن حق بر کسب حالی
که معدوم است اصلش هم ضلالی
ز دریا آب در جوئی روان شد
بجو با تیرگیها تو امان شد
بدریا گر کنی برگشت از جو
نه بینی آب خود جز صاف و نیکو
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۶۹ - عبدالقیوم
کسی او عبد قیوم است مطلق
که بیند قائم این اشیاءست بر حق
کند پس در حقیقت حق تعالی
بقیومیتش بر جان تجلی
بگرداند هم او را در مفاتح
بخلقان قیم از بهر مصالح
بر احوال و حیات و عیش لازم
بود بر ماسوا قیوم و قایم
بود این از خواص اسم قیوم
که بهر مظهر او گشته مرسوم
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۷۰ - عبدالواجد
ز عبدالواجد ار پرسی وجودش
بود بس خاص از سلطان جودش
بعین‌الجمع ذات حق مشخص
بوجدان وجودش کرد و مختص
وجود واجد آنجا یافت مشهود
که در هستی بیکتائیست موجود
در آنجا هیچ فقدان و طلب نیست
بود وجدان محض و این عجب نیست
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۷۵ - عبدالقادر
ز عبدالقادر ار خواهی شد آگاه
خود او شاهد بود بر قدرت الله
الا در کل مقدورات صادر
کند بروی تجلی اسم قادر
بدان پس صورت دست الهش
که گیرد باوی و دارد نگاهش
نباشد لطف او را امتناعی
بود ز و هر عطا و انتزاعی
عیانش وجه تأثیر مؤثر
شود بر کل بتقدیر مقدر
هم ایصال مدد کورا دوام است
بمعدوم از وجود کل که تام است
رسد امداد هستی هر دم از وی
بمعد و مات اعیانی پیاپی
مع‌الکونی که معدم الذواتند
بمعدومیت خود بر ثباتند
به بیند نفس خود معدم بالذات
چنان کاندر عدم بد ذات ذرات
بعین آنکه در اشیاء مؤثر
بود با قدرت حق بی‌مغایر
بعین آنکه دارد قدرت از حق
در آنقدرت بود معدم مطلق
ز حق باشد بقدرت گر چه معلوم
نه بیند ذات خود را جز که معدوم
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۷۸ - عبدالمؤخر
بود عبدالمؤخر آنکه تأخیر
کند در هر چه طغیانست و تقصیر
نه تأخیری که باز اندر وقوعی
نماید عاقبت بروی رجوعی
بود تأخیرش از وجهی که مفقود
شود از وی بنقص است ار چه موجود
وجود اوست در نظم مقدر
ز موجودات امکانی مؤخر
چو ضوئی کز چزاغ است آن نهایت
بود در رتبه او اقرب بظلمت
کند عبدالمؤخر چونکه تأخیر
در امری کوست دور از حکم و تأثیر
شود پس مظهر اسم مؤخر
نشد چون او بامر حق مقصر
ز حکم حق کند پس هر که تقصیر
بود واجب ورا تنبیه و تعزیز
ولی رحمت چو سبقت بر غضب داشت
مقصر را بدیوان بر عقب داشت
مگر افتد عذاب او بتأخیر
شود شاید پشیمان او ز تقصیر
پشیمان گر شود بخشد الهش
پشیمانیست تعذیر از گناهش
پس این عبدالمؤخر نور حق است
بدیوان غضب دستور حق است
بدارد اهل عصیانرا مؤخر
رسد بر عفو حق تا حکم دیگر
کند دیگر تجاوز هر که از حد
بجای خویشتن او سازدش رد
دگر شیئی که حق اوست تأخیر
مؤخر داردش در فعل و تأثیر
دگر فعلی که ناچیزش مناسب
بود در نظم کلی بلکه واجب
مؤخر دارد آنرا بی ز تأخیر
بد انسانی که باشد حکم تقدیر
بسی این نکته باریک و دقیق است
اگر فهمی نکو، فکرت عمیق است
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۸۱ - عبدالظاهر
بعبدالظاهر از حق گشت ظاهر
ظهور حق که بیند در مظاهر
ز بس پیداست پنداری نهانست
چوبی ضدست این پندار از آنست
چون هر چیزی بضد اوست ظاهر
نباشد ضد ذاتش در مظاهر
شناسی روز را از آنکه شب داشت
شب آمد نور او را محتجب داشت
بلاضد ذات پاک حق تعالی است
ز بس پیداست گوئی عین اشیاءست
چو اشیاء جمله معدوم الذواتند
هویدا از هویدائی ذاتند
بجز یک ذات را نبود ظهوری
ظهور غیر او را نیست نوری
ظهرو غیر او نقش و نمود است
نمایشها چو شد باقی وجود است
بعبدالظاهر این وصفست مکشوف
که او بر ظاهریت گشت موصوف
کند دعوت خلایق را بظاهر
بود احکام حقش بر ظواهر
که عالم جز بظاهر بر نسق نیست
هر آن خارش شمارد اهل حق نیست
بود عالم چون تن گر تن نباشد
ظهور از هستی ذوالمن نباشد
حق انرد پیکر عالم چو روح است
کسی داند که در روحش فتوح است
در اعضا گر نباشد هم نظامی
میسر نیست جسمی را دوامی
نظام جسم در تصحیح اعضاست
از این حسن نظام شرع پیداست
نظام شرع بهر حفظ ملک است
عبور از بحر با تنظیم فلک است
اگر فلکی شود سوراخ یا خرق
شنا ندهد ثمر، خواهی شدن غرق
کنی گر ترک ظاهر خوار باشی
مگر مجذوب یا بیمار باشی
چو عبدالظاهر اندر نظم ناموس
بود ساعی و این امریست محسوس
خلاف نظم ناموس ار کند کس
ز نظم ممکنات اندازدش پس
ز بس موسی بظاهر داشت رایات
بخط زر نوشت الواح تورات
بظاهر تا بود افزون نمودش
بحجم و عظم و افزونی فزودش
بتشبیه است او را حکم غالب
معادش هم بجسمانی مناسب
از آن ره رب ارنی گفت در طور
که بر اثبات تشبیه است منظور
بدانی تا تو این ظاهر کمال است
در این ظاهر ظهور ذوالجلالست
بذات خویش حق بیچند و چونست
منزه از ظهور و از بطونست
ولی چون هستیش را خواست ظاهر
تجلی کرد در کل مظاهر
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۸۲ - عبدالباطن
ز عبدالباطن ار جوئی نشانی
بود دایم بتکمیل معانی
رساند حق بمعلومات قلبش
نماید منکشف آیات قلبش
بحق گردد ز موجودات خلص
کند دل را بعشق دوست مختص
بکوشد بر صفای قلب و باطن
شود کشف مغیباتش معاین
چو روحانیت از حق یافت در سر
از این رو گشت مشرف بر سر ائر
بخواند خلق را بر معنویت
که بر معنی بود او را رؤیت
دگر تقدیس قلب و حسن میثاق
دگر تطهیر سر و کسب اخلاق
بتنزیه است او را حکم توحید
بد انسانی که عیسی راست در دید
از اینره چونکه از حق شده مخاطب
تو گفتی ما الهین ایم و غالب
تبرا جست از گفتار تشبیه
گرفت اندر تمسک حبل تنزیه
که پاک است از تشبه ذات سبحان
تو دانی کاین بمن کذبست و بهتان
تو دانی آنچه در من هست یا نیست
ندانم لیک من نفس تو بر چیست
خود این معنی اگر دانی موارد
بقدس نفس و تنزیه است شاهد
از اینره خلطه‌اش با خلق کم بود
جهان در چشم توحیدش عدم بود
هم آدم شد باین تنزیه موسوم
«ز انبئهم باسما» اینست معلوم
نبود آدم سلوکش گر بباطن
کجا دانست اسماء را مواطن
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۸۹ - عبدالروف
دگر از اولیا عبدالروف است
که در رأفت چو شمس بی‌کسوفست
بخلقش رأفت است افزون که برخود
مساوی رأفتش بر نیک و بر بد
بدی هم با بدانش محض جوداست
که از رأفت یکی حفظ حدود است
نماید گر چه نقمت در نظرها
ولی دارد به نیکوئی اثرها
دهد بر کس اگر او گو شمالی
برد نقصی و افزاید کمالی
دو ابهر مریض آن حرز جانست
خورانی گر باو حلوازیان است
حدود شرع یکجا این چنین است
ز بهر پاس ملک و جان و دین است
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۹۰ - عبدمالک الملک
دگر بشنو ز عبد مالک الملک
که او نوح است و عالم جمله چون فلک
ظهور مالکیت را بمطلق
ز حق بیند بکل ما سوی الحق
به بیند نفس خود را خاصه مملوک
بدست اقتدارش شیئی مفلوک
در او یادب عبودیت تحقق
نیابد در خلوصش ره تفرق
چو دید او مالک الملک است مولی
عبودیت ز بهر اوست اولی
شود از قید رقیت خود آزاد
که کونینش نیاید هیچ در یاد
رسد از حق مجازاتش بتکرار
که از حق مالک‌الملک است و مختار
به ربقه اوست از مه تابماهی
دهد بر هر که خواهد پادشاهی
ورا خوانند درویشان قلندر
که از هر اسم و رسمی اوست برتر
قلندر نیست در حدی مقامش
بریزد هر چه شد لبریز جامش
چو تشریف بقا دادند بر دوش
ورا افکند وکرد آنرا فراموش
پس از آن کو ملک را حکمت آموخت
شد اندر کنج نادانی و لب دوخت
مپرس از من قلندر را که آن کیست
خدا داند پس از هستی شد او نیست
چو سلطان دو عالم از خدا شد
نهاد آنرا و در دلق گدا شد
شد ار چه خاک پایش زیب افلاک
چه افلاکی چه زیبی کم شد از خاک
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۹۳ - عبدالجامع
بعبدالجامع ارجوئی تخلق
نیابد راه در جمعش تفرق
کند در روی تجلی ذات حضرت
ز حیث جمع و وصف جامعیت
ز نفس خویش و غیر او پس بتحقیق
نماید جمع باشد هر چه تفریق
نماید جمع در کل ز امر تقدیر
نمود و شکل و طیب و طبع و تأثیر
بدینسان دان بکل ما سوایش
نماید جمع هر چیزی بجایش
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۹۶ - عبدالمانع
تو عبدالمانع آنرا دان بواقع
که دارد باز حقش از موانع
«عسی آن تکر هواخیر لکم» را
بیابد وجه و بنهد اشتلم را
بیابد وجه آنرا کز چه حاصل
نشد شیئی که بر وی بود مایل
دهد حق «ان تحبوا» را بسیرش
که آنچیزی که خواهد نیست خیرش
اگر یابی که از چیزی شوی پست
دهندت گر که هم اندازی از دست
و گردانی که از بهر تو سود است
شوی خواهانش ار چه بد نمود است
نیاید در مذاقت خوش دوائی
ولی مینوشی‌ از بهر شفائی
بعدالمانع این معنی است مکشوف
از آن خاطر ز خواهش داشت موقوف
نه هرگز در خیال خیر و شر است
نه بند جلب نفع و دفع ضر است
نماید منع از خود میل خود را
بجا از حق شناسد نیک و بد را
ز خود داند بدی گر پیش سیراست
ز حق امری که آید محض خیر است
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۹۸ - عبدالنور
ز عبدالنور گویم اوست بینا
بنور حق که اشیاء زوست پیدا
بعبدالنور عالم مستبین است
که او خود نور حق در عالمین است
بود نور آنکه خود ظاهر بذاتست
دگر مظهر بکل ممکنات است
ازو اعیان و اکوان گشت ظاهر
تجلی کرده حق زاو در مظاهر
مگر اعیان ظهورش در حقایق
بعلم آمد اگر دانی دقایق
مگر اکوان ظهورش بر مناسب
بود مشهود اگر دانی مراتب
مراتب زان یکی لیل و نهار است
که این هر دو بیک نور آشکار است
نپنداری که لیل از نور دور است
سفیدی و سیاهی هر دو نور است
شب از نور است کاینسان منظلم شد
لب روز از فروغش مبتسم شد
زمین و آسمان و عرض و افلاک
همه نور است نزد اهل ادراک
بعالم هر چه بینی عین نور است
از و حق در تجلی و ظهور است
بیان آن بشرح آیت نور
شد ار باشد بیادت شرح مذکور
رجوعی کن هم ار نبود بیادت
که گردد دور دانش بر مرادت