عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۹۳ - ذکر القلب
بهر وصفی که باشد زنده هر شیئ
در او دارد تجلی اسم الحی
کنی گر نقش قلب این نام نیکو
ز گلزار حیات حق بری بو
در آن حبس نفس شرطیست وارد
دگر ضبط حواس و هم واحد
هم اینسان ذکر سر و ذکر اعلی
ولی با فکر کان شرطیست اجلی
دگر ذکری که باشد نفی و اثبات
بذات اشیاءست زان منفی بالذات
طریق نقش هر یک را بتفصیل
ز صاحب سینه جو بهر تکمیل
که بر تلقین اذکار است مأمور
اگر مأمور نبود نیست دستور
اگر مأمور نبود او بذکرش
بدل ثابت نگردد هیچ فکرش
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۹۴ - ورود الفکر علی‌القلب
بود فکر تو از وجهی عبارت
کزان بر نفس قدسی شد اشارت
تو گو باد بهشت است آن که آسان
بقلب آید بوجهی همچو انسان
هم اینسان شد مجسم بهر مریم
که او را آدمی پنداشت فافهم
گر این فکر آیدت میدان غنیمت
مگر بردی ز میدان گوی دولت
چو این باشد خود آثار قبولش
تو را نبود وصولی بیحصولش
رسد وقتی گرت مهمانی از غیب
گرامی دارو از ریبش مجوعیب
حبیب حق بود اینگونه مهمان
که همراه آورد نعمت فراوان
خوشا وقتش که با وقت خوش یافت
دو صد گفتار از آن لعل خمش یافت
شبان تیره با او بی‌لب و کام
سخن گفت و شنید و یافت آرام
گرش جستی و گفت او با تو رازی
بپوش آنرا که باشد امتیازی
گرفتاران صورت رامنه عیب
مدارش گر چه بر ظن است و بر ریب
مزن بر قشریان خام تسخر
که داری تو خزف ما راست گوهر
خزف هم اندرین مخزن بکار است
بجای خود بسی کامل عیار است
بخلقان بین بلطف و رفق و حرمت
نه با خود بینی و عجب و منیت
ببین هر چیزی اندر جای خود نیک
بهر دوری تو خود را دار نزدیک
یقینت چون شود کامل بتوحید
مزن طعنه باهل ظن و تقلید
که هر کس را بود نوعی عبادت
یکی از عشق و آن دیگر ز عادت
چو تکوینی و توظیفی است طاعات
نماید هر دو را صوفی مراعات
بجای خویش هر یک را بجا آر
که هر یک را بجا دیدند اخیار
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۹۹ - الوصل
تووصل آنوحدتی دان کو حقیقی است
بسویش انفصالی مطلقا نیست
از آن باشد مگر پیوند محکم
میان ظاهر و باطن مسلم
شود تعبیر هم از سبق رحمت
نبود آن سبق رحمت جز محبت
بآن «احببت ان اعرف» اشاره است
ظهورش را بعلت استعاره است
دگر تعبیر شد این وصل عظما
ز قیومت حق بهر اشیاء
باو شد متحد اوضاع کثرت
ببعضی متصل بعضی ز وحدت
شد آن مجمل بکثرتها مفصل
هم آخر متحد با اصل اول
ز حیث اتصال کل کثرت
که بعضی را به بعضی شد به نسبت
بکثرت اتحادی آمد از وصل
تفرق وحدتش هم یافت از فصل
تعدد یافت آن کو ببعدد بود
تفرق جست جمعی کو احد بود
شناسد گفت جعفر هر که از اصل
حرکت از سکون و فصل از وصل
رسد در حال توحیدش قراری
شود در معرفت کامل عیاری
بتعبیر دگر کانهم خطا نیست
مراد از وصل مطلق جز فنانیست
فنا عبدی در اوصافت یکتا
که آن باشد تحقق خود باسما
هم آن تعبیر بر احصای اسماست
که محصی را تحقق زان بمعناست
رسید اندر خبر کاحصای اسما
کند هر کس بود جنّت مرا ورا
نه هر محصی بجنت گشت داخل
مگر کورا معانی گشت حاصل
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۵۰۳ - الوفاء بحفظ عهد التصرف
وفا بر حفظ آن عهد تصرف
چه باشد در مقامات تصوف
که بر عجز و عبودیت اعادت
بود او را بگاه خرق عادت
شود ز او هر چه ظاهر در علامات
تصرفها و اعجاز و کرامات
فزاید هر زمان بر انکسارش
بعجز و بندگی و اضطرارش
تجاوز ورز حد خود نماید
خود او اصلا کرامت را نشاید
چه حد عبد عجز و انکسار است
برون رفت ارز حد مطرو دو خوار است
همه افعال مطرود است مطرود
بود نقص و کمالش جمله نابود
ز هم دورست فقر و خود نمائی
عبودیت کجا و کبریائی
ز فقر باطل این باشد علامت
که دارد خودنمائی در کرامت
از آن غافل که چشمش و خدا بست
خیال فاسدش بر ادعا بست
که تا دانند اهل فهم و هوشش
در این ره خود نما و دین فروشش
اناالحق گفت فرعون و ریا بود
و گر منصور می‌گفت از فنا بود
اناالحق گفتن از عمدت بود دام
خود این دعوی در انسان دارد اقسام
سخن گر بشمرم بسیار گردد
ولی تا خفته‌ئی بیدار گردد
نشانی وانمایم بهر عاقل
همین کافیست اندر حق و باطل
هر آن نفیی که از خود باشد اثبات
اناالحق گفتن از ژاژ است و طامات
فلانی پا بود یعنی سرم من
ازو پیدا و پنهان بهترم من
کلام بهترم ماند از عزازیل
صفی از خاک و من زاتش بتکمیل
انا گفت او که دانند اهل افلاک
خود او را چیست قدر و وزن و ادراک
کسی کاندر وجود او مستقل نیست
عجب دان کز نمود خود خجل نیست
بنزد آنکه او را داده هستی
أنا گوید ز کبر و خودپرستی
خود اعجاز انبیارانه از أنا بود
بد او فانی وز او ناطق خدا بود
دعاوی کز نمود و خودنمائی است
بشیطان روئی اظهار خدائیست
کراماتی کز او اندر نمود است
ز بهر و زن و معیار وجود است
کزان گردد عیان اندیشه او
که بر شیداست دانی پیشه او
بعهد ما که حاجت بر کرامات
نباشد اندر اظهار مقامات
کند هر کس بر نطق و زبانی
هر آندعوی که آید در گمانی
گذشته است آنکه در دعوی و حالی
بود لازم کرامت یا کمالی
ز دعویها غرض فقر و فنا به
ز اعجاز و کرامتها صفا به
گریزان نی ز دیو و اژدها باش
بدو راز داعیان خودنما باش
که دعوی ضد فقر است و تصوف
خلاف حفظ آن عهد تصرف
وفا بر حفظ آن عهد انکسار است
یکی ز اوصاف صوفی افتقار است
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۵۰۴ - الوقت
شنو از وقت گر خود ره نوردی
شناسی گر که قدر وقت مردی
مشو تو ماضی و مستقبل اندیش
مکن غفلت ز وقت حاضر خویش
چو ماضی و مضارع نیست چیزی
نباشد بین اعدامت تمیزی
بماضی چیزی ارشد فوت سهل است
گذشته رفت و افسوسش ز جهل است
و گر بیم و امید است از مضارع
بود آن هر دو بر وقت تو مانع
گر از مکروه مستقبل بود بیم
علاج آن نباشد غیرتسلیم
نگردد رفع ز اندوهت شداید
شود ور خیر باشد بر تو عاید
تو اکنون وقت خود را مغتنم دار
که باشد محتمل آن نفع و اضرار
بسا باشد که برعکس آیدت پیش
ز هر چه باشدت امید و تشویش
امید سودبودت آن زیان شد
و زان چیزی که اندیشی امان شد
بود ممکن که از گل خار بینی
بعکسش یا که گل از خار چینی
ز دشمن ترسی او شاید شود دوست
شود دشمن کسی کت یارو یکروست
ندیدی یا نماندت یاد از پیش
شدی مأیوس از بیگانه و خویش
و زان راهی که بس بود از نظر دور
تو را حاصل بنا گه گشت منظور
نباشی تا که بر آینده ناظر
بدست آری زمام وقت حاضر
پس آمد حفظ وقت اندر مراتب
بحال عارف و عامی مناسب
بود هم وقت دائم آن دائم
که صوفی را بود سامان دائم
نه اینجا وقت گنجد نه زمانی
بود ماضی و مستقبل بآنی
نباشد صوفی الا ابن اینوقت
نیابد غیرصوفی همچنین وقت
در اینحالست گر باشی هم احوال
مساوی ماضی و مستقبل و حال
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۵۰۶ - الوقوف الصادق
وقوف صادقت آنست و لایق
که باشد با مراد حق مطابق
بحال فقر و اعمال تصوف
نباشد جز بوفق حق توقف
نشانی وانمایم زین مقامت
بود تا در وقوفش اهتمامت
بود ایثار در جایش مناسب
ولی ترکش بجائی هست واجب
غرض هر نیتی لله باشد
مراد حق باو همراه باشد
مراد حق عموما ترک کام است
خصوصا لیک حفظ هر مقام است
باین معنی که بر وضع مناسب
بود بر جای خود حفظ مراتب
وقوف صادقت حفظ حدود است
مراعات مقامات وجود است
بد این سر رشته از بهر احباب
تو باقی را بذوق خویش دریاب
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۵۰۹ - الولایه الصغری
عبارت باشد از صغری با کمال
خود از سیر تجلیهای افعال
دگر سیر ظلالی کش ثبات است
چه منسوب آن باسماء و صفاتست
ز اسماء و صفات ایدون ظلالش
بدان چون دایره نزد رجالش
بود آن دایره اندر تمکن
بممکن جمله مبدای تعین
بغیر از انبیا و هم ملایک
که از این دایره فردند هر یک
رسد بر هر یک از افراد عالم
فیوض از این صفات و ظل اقدم
چو باشد واسطه ضل و صفاتش
میان ذات او با ممکناتش
نمی‌بود ار که این اوصاف و اسماء
نمیفرمود حق ایجاد اشیاءء
کجا ایجاد عالم در قلم بود
که آن در عین خود محض عدم بود
حق اندر ذات خود دارای محض است
کمال تام و استغنای محض است
ز عالم بی‌نیاز او بالیقین است
بذات خود غنی از عالمین است
بهر شخصی پس از افراد عالم
رسد با واسطه فیضش دمادم
چو باشد واسطه فیض و کمالش
صافت او و اسماء و ظلالش
بگفتند اینکه سوی حق بلایق
بود ره قدر انفاس خلایق
بسوی این ضلال آمد اشارت
اگر باشد تو را فهم عبارت
چو داخل این لطیفه از عنایت
شود در دایره صغری ولایت
شوی در اصل اصل او تو فانی
پس اندر عین او باقی بمانی
لطیفه قلب پس باشد فنایش
در آن فعلی تجلی از ولایش
ز چشم سالک اینوقت اختفا یافت
فعال خلق و خود چون اصطفا یافت
بچشمش ناید الافعل فاعل
ولایت ز آدم این باشد بحاصل
فنای آن لطیفه روح مطلق
در اوصاف ثبوتیه است للحق
که بیند سالک اندر وصف محبوب
صفات خلق و خود بالمره مسلوب
چنان کز بهر ممکن هستیی نیست
صفات او را بود کو صرف هستی است
وجود اصل جامع در صافت است
وز او ظاهر وجود ممکنات است
چو سالک هستی ممکن فنا دید
صفاتی بهر ممکن کی بجا دید
بنفی ممکنش اثبات حق شد
بتوحید وجودی مستحق شد
ولایت این ز ابراهیم و نوح است
فقیر اینجا براهیمی فتوح است
فنای آن لطیفه سر در این راه
بوداندر شئون ذات‌الله
که سالک ذات حق را مستقل یافت
بذاتش ذات خود را مضمحل یافت
لطیفه این ولایت خود ز موسی است
مشاهد موسوی المشرب اینجاست
فنای آن خفایت در لطیفه
بود ز اوصاف سلبیه وظیفه
در اینجا فرد بیند مرد سایر
جناب کبریا را از مظاهر
بکلی منفرد از خلق و یکتا
منزه ذاتش از امکان و اشیاء
لطیفه اینولایت از مسیح است
بعیسی مشرب این معنی صریح است
مسیح از این ولایت باولا شد
باهل این ولایت مقتدا شد
لطیفه ز این ولایت داشت کو خود
بخلق از خلق عالم منفرد بد
ز عالم سالک اینجا منقطع گشت
که از عیسی بمشرب منتقع گشت
محقق خواند زی رو خلق و خو را
بمعنی عیسوی المشرب او را
فنای آن لطیفه کوست اخفی
بنزد ره نوردی کوست اصفی
بود در رتبه شأن الهی
که جامع در مراتب بد کماهی
مگر سالک در اینجا شد کماهی
متخلق با خلاق الهی
تو میگو کاحمدی المشرب آمد
که او در خلق کامل منصب آمد
از اینرو گفت هر کس مرتضی را
ببیند دیده شش تن ز انبیا را
علی چون در ولایتها ولی بود
از آن با ره نبیی هم علی بود
ولایتهای این جمله لطایف
که شد مذکور گوید مرد عارف
بود در دایره صغری ولایت
مراقب راست کشف آن هدایت
معیت در عمل باشد مناسب
که حق را بیند او مع با مراتب
عمل باشد در این معنی به نیت
مراعات لطائف با معیت
به «معکم اینما کنتم» تدبر
مراقب را بود شرط تفکر
بود یعنی مواظب مرد عارف
باسرار معیت در لطائف
که با خود بلکه با ذرات عالم
به بیند مع بمعنی ذات اقدم
بدون آنکه او را مثل و مانند
بود یا او بکس ماند به پیوند
مراقب باش او را در معیت
ولیکن دان تو بی‌مثلش به نیت
به لامثلیت و مثلیست موصوف
ولی مع بالطایف نزد معروف
به لامثلی محیط او برجهاتست
بلا مانند مع با ممکنات است
تو از وجه معیت رو باو کن
فرو در بحر دل شو جستجو کن
مراقب گر تو را اینگونه دل گشت
خودیت در ظهورش مضمحل گشت
شد این صغری ولایت را نهایت
بود اول هم از کبری ولایت
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۵۱۱ - الولایه العلیا
کنم بر عارفی چالاک و بینا
بیان آن ولایت کوست علیا
تو را گفتم گرت یاد آن مقال است
مبادی تعینها ظلال است
ظلالی کان مگر ز اوصاف و اسماست
مبادی تعینهای اشیاءست
بتعیین سیر این حال از هدایت
مسما گشت بر صغری ولایت
مبادی تعیین انبیا را
خود اسماء و صفاتست اعتلا را
مسما سیر این حال از عنایت
بتحقیق است بر کبری ولایت
ملایک را مبادی تعین
بود علیا ولایت در تفطن
دگر سیر عناصر جز ترابی
سه باقی ناری و بادی و آبی
باین سه عنصرش عارف کماهی
نماید درک جذبات الهی
شود واقع پس از جذبش عروجی
بهر آنش هم از مادون خروجی
لطیفه لونی او را هم بر احوال
شود وارد ز جذبش بهر اکمال
فناها پس شود او را میسر
پیاپی لیک هر دم نوع دیگر
بذات آن مسمائین که باطن
بود اسم وی از اسماء کامن
ز بعد از هر فنائی هم بقائی
شود او را میسر ز ارتقائی
بود در دایره علیا معاین
همه سیر وی اندر اسم باطن
نگر تا با ملایک زین تحاسب
کند پیدا باوصافی تناسب
ولایت کوست کبری در مظاهر
بود سیرش همه در اسم ظاهر
در آن علیا ولایت سیر سالک
بود در اسم باطن چون ملایک
ز سیر اسم ظهر وارداتت
بود یعنی تجلی از صفاتت
بدون آنکه ملحوظ آیدت ذات
صفاتت شد ز اسم ظاهر اثبات
ز سیر اسم باطن بر مشاهد
تجلی صفاتست ار چه وارد
ولی او را بود هو ذات ملحوظ
شد از جلوه صافت و ذات محفوظ
بود دراین ولایت بر مشاهد
عناصر فیض باطن را موارد
سه عنصر یعنی الاعنصر خاک
بسایط را نما زین هر سه ادراک
بارواح آنچه نسبت را کند بیش
بود تحصیل آن واجب بدرویش
در اینمعنی صفی داد سخن داد
که نازد کس بتحقیق این چنین یاد
تو هم ده داد ذوق و فهم خود را
بگیر از خوان صفوت سهم خود را
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۵۲۱ - یوم الجمعه
تو یوم الجمعه دان وقت لقایت
پس از جمله فناها در بقایت
مراد از یوم جمعه در حصولت
بسوی عن جمع آمد وصولت
مراقب باش وقت جمعه بر جمع
خطاب جمع او را قلب کن سمع
پریشانی بهل جمعی آور
بگیر ار جمعه شد جمعیت از سر
همه ایام خود را جمعه پندار
بجمعه وقت خود پس مغتنم دار
که یوم‌الجمعه یوم‌التصال است
بعارف وصل بعد از انفصالست
صفی در جمعه روشن گشت شمعش
نمودند از تفرق جمله جمعش
مر او را فیض قدسی موهبت بود
نه اسبابی که پنداری جهت بود
نه تحصیلی است علمش نی کتابی
نه تعلیمی و خلقی و اکتسابی
بخوانی جمله گر بحرالحقایق
لدنی علم را یابی دقایق
شود این معنی ارخوانی یقینت
بدانش ره دهد روح‌الامینت
هم ار منکر شوی نبود عجب آن
چه فهم خویش میسنجی بمیزان
هر آن کوتاه سیر و تنگ چشم است
بنفی اهل حق از روی خشم است
حجاب خلق هر عصری حسد بود
بنادر دیده پاک از رمد بود
هر آن صاحب کتابی را بهر طور
ز حقد انکار کردند اهل هر دور
چه قرآنرا که دو نان دون شمردند
جهان عقل را مجنون شمردند
بود ژاژ این سخنهاور که برخیز
بود حرفی از آن می‌باشد از غیر
نه من صاحب کتابم این مثل بود
مثل نادر بجائی بیخلل بود
تو را گویم کلامی بی زتشویش
جهان یکسر بود دیوان درویش
هر آن رازیست ماند از وی نهفته
هر آن حرفی که هست او جمله گفته
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
بارها گفته امت واحد و اثنی و ثلاث
کین جهان کهنه اساس است منه در وی اثاث
حدث جمله سگان است چو دنیا، این دم
آب می کن طلب و دست بشو زین احداث
سور نوروز دمیدند، بده ساقی می
آمد اموات ریاحین به در از هر اجداث
دو موافق به هم و شیشه میهای کهن
در چمن خوش بود اثنا که چنین گشت ثلاث
با غم و درد بساز ای دل بیچاره من
چون ترا آمده این ز آدم خاکی میراث
ببر از جور فلک جانب میخانه پناه
مگرت باده حمرا برساند به غیاث
صوفیا حاصل دنیای دنی مرداریست
چو خبیث است تو دل می ننهی بر اخباث
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
بیا که شاهد گل در چمن نقاب گشاد
سر نیاز صراحی به پای جام نهاد
میان به خدمت پیر مغان ببندم چون
گشاد بند قبا غنچه در چمن به گشاد
مبند دل به جهان کو به کس وفا نکند
اگر چه تخت سلیمانش می رود بر باد
برآر غسل تو در آب نیستی وان گه
درآ به میکده کاین جاست عین فیض آباد
ز پیر میکده بستان قدح به شرط ادب
مرید عشق شوو سر مپیچ ازین ارشاد
به کوی او نرسد کس مگر به علم ادب
به کعبه ره نتوان برد جز به استعداد
وفا به کس نکند این جهان ببین صوفی
شدند خلق چه مغرور این خراب آباد
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
روی تو آتش است و برو خال چون سپند
زآن رو، ز چشم بد نرسد مر ترا گزند
دیگر نبات را به جهان قیمتی نماند
زآن دم که کرد حقه لعل تو نیمخند
چون نیشکر ز قد تو لاف دروغ زد
قناد در دکانش از آن ساخت بند بند
در حقه های زلف تو دل ماند مبتلا
آهو کجا رود چو در افتاد در کمند
ای زاهدان چه منع من از عشق می کنید
بادست چون نصیحت مجنون مستمند
ما عاشقیم و هر دو جهان زیر پای ماست
آری به یمن دولت عشقیم سربلند
تلخ است صبر بر دل صوفی ولی چه باک
بیمار را چو داروی تلخ است سودمند
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
خواهم نظری در رخ خوب تو دگر بار
از عمر چو سیری نبود ای بت عیار
چشم تو به هم برزده حال دل ما را
دانم که چنینها نکند مردم هشیار
گل خار شده باز و چمن گشته معطر
کاکل زده ای شانه مگر دوش به گلزار
بر عارض آن ماه خط سبز عیان شد
ای دل حذر از عین بلاکن به شب تار
در مذهب رندان می پنهان دو گناه است
با ناله نی باده خور و عود به چنگ آر
شب پرتو روی تو مرا در نظر آمد
از نور بلی بهره برد دیده دیدار
آن غمزه شد از کشتن عشاق پشیمان
آری چو انابت بود اندر دل بیمار
صوفی به حذر باش که گفتند ازین پیش
خواهی که به کس دل ندهی دیده نگه دار
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
سحر به میکده یارب چه بانگ بود و خروش
که نی به چنگ کسی بود و خنب می در جوش
مغنیان همه سرمست و مطربان رقاص
رسیده تا به ثریا صدای نوشانوش
نشسته پیر خرابات مست لایعقل
صراحی می حمرا گرفته در آغوش
بگفتمش که صبوح است و وقت استغفار
به خنده گفت که گر عاقلی برو خاموش
چو نیست عاقبت کار هیچ کس معلوم
چه طیلسان تو و چه سبوی باده بدوش
ترا که عاقبت کار خاک باید شد
غم جهان چه خوری باده مروق نوش
به رهن باده کن امروز خرقه را صوفی
مرقع ار چه نباشد برو خطا می پوش
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
گر بود با من به صلح و گر به جنگ
رو نگرداند دل از وی هیچ ... نگ
بعد ازین ناموس را یکسان کنم
راست ناید عشق چون با نام و ننگ
زاهدا دست از من مسکین بشو
طشت من افتاد از بام این درنگ
با لب او قند دعوی می کند
کله او را فرو کوبی به سنگ
بر سر بازار خندان می گذشت
شکر آمد از دهان او به تنگ
ای دل اکنون حاضر آن غمزه باش
کز سپر بیرون شود تیر خدنگ
دیده صوفی چو گردد خاک راه
لآله روید از گل او زرد رنگ
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
وقت آن شد که اقامت به خرابات برم
چند در مدسه بی فایده اوقات برم
عمر بی صحبت رندان خرابات گذشت
باقی عمر به آنجا به مکافات برم
می کند آن عنب آینه دل، صافی
خواهم این زنگ غم از طلعت مرآت برم
خود فروشی است کرامات بگو زاهد را
من چرا رنج دل از بهر کرامات برم
زلف آن شاه پسر فتنه دور قمرست
زان شر و شور امان سوی خرابات برم
طاق محراب دو ابروی تو کو در شب زلف
تا دل غمزده خود به مناجات برم
هر کسی روز جزا فخر کند از عملی
من چو صوفی غم او را به مباهات برم
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
خاک...
...نیست در سر من
مرا...
...یارست در برابر من
ز عشق...
... چه ضرورست ای برادر من
نهان چگونه کنم...
چون لب خشک است و دیده تر من
نثار خاک قدمهای این...
به هیچ جا نرسد تحفه محقر من
جفای چرخ و فراق ترا و جور رقیب
درین زمان چه کند این دل صنوبر من
چو غیر عشق ندارد درین جهان صوفی
اگر تو صاحب دردی ببین به دفتر من
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
ای شاه حسن بر من مسکین زکوه ده
دل مرده ام مرا زلب خود حیات ده
چشم مرا ز خاک قدم ساز پر ز کحل
نیکی کن این زمان و به بحر فرات ده
از شوق روی خوب تو دارم رخی چو زر
وجه مرا ببین و ازان لب نبات ده
دل در کمند زلف تو افتاد و شد اسیر
از بند آهوی حرم است او نجات ده
جز یاد دوست هر چه بود هست مهملات
ای دل بیا و ترک همه مهملات ده
نشناخت قدر خاک کف پای تو رقیب
ای مه به داغ آتش هجران برات ده
فصل صبوح زان می حمراکه خورده ای
ساقی مرا به لطف ازآن باقیات ده
خواهی تو صوفیا که بیابی ز خود حضور
بردار از وطن دل و ترک هرات ده
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۳
دوای غم نتوان ساخت جز به باده ناب
مرا به لطف خود امروز ساقیا دریاب
در جواب او
سحر چو طلعت زناج دیدم اندر خواب
ز شوق آن دل بریان جگر شدست کباب
علی الصباح به از کوزه عسل باشد
به پیش خاطر مخمور کاسه سیراب
چه خوش بود به جهان سایه بان نان تنک
که میخ او ز گرز باشد و لغانه طناب
دلم چو خسته جوع است می کنم پرهیز
بیار گرده بریان و شربت عناب
به خانقه نشود نان تمام، می ترسم
مکن تو عیب اگر می روم به عین شتاب
چو دید کله بریان به نان شمسی ضم
نه شرم کله قندست این زمان دریاب
مکش تو منت دو نان چو صوفی مسکین
به نان خشک قناعت کن و به کوزه آب
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۲۴
لب لعل تو شفای دل بیماران است
هر که را نیست غم و درد تو بیمار آن است
در جواب او
وه که امروز چو پالوده دلم لرزان است
که به ناگه بربایند، چو در دکان است
هیچ دانی که چرا دنبه بود در پی گوشت
هست این چاکر دیرینه و او سلطان است
گر فروشند به ملک دو جهان یک گیپا
بخر امروز تو ای خواجه که بس ارزان است
چند گویی که مرا هست هوس آب حیات
بهتر از آب حیات ارطلبی این نان است
گر بسوزد مکنش عیب تو ای یار عزیز
دل سودا زده چون در هوس بریان است
گر چه با گوشت برابر شده، گر طباخ
کرد صد پاره تنش را و سزای آن است
هر چه گویند ز شوق عسل و قلیه برنج
در دل صوفی سودا زده صد چندان است