عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹
دل آئینه روی خدا شد چه بجا شد
جان نور یقین گشت و دلم تیر بقا شد
صبح آمد و شد همچو رقیب از بر ما رفت
ظلمت عجبی نیست گر از نور جدا شد
چون خضر سکندر، ز پی آب بقا رفت
اندر طلب آب بقا رفت و فنا شد
کس را ندهد آب بقا دست به شمشیر
چون آب بقا قسمت شاهان گدا شد
قدقام و قدقال منادیت ندا، داد
دجال تو گوئی که ز تن سنگ و ندا شد
روح القدسا گوی به ساسان نخستین
شاهی جهان وقت من بی سروپا شد
سر، مایل سامان بد، و دل طالب جانان
از گردنم این دین زلطف تو ادا شد
ثابت چو زمین بود بدی اسفل و ادنی
چون شد متحرک همه اعلی و علا شد
در مذبحت اسحاق و اسماعیل ندیدیم
دیدیم ولی صد چو براهیم فدا شد
با مدعی شوم بداندیش بگوئید
اجر تو هدر سعی تو یکباره هبا شد
به گشت طبیبا مرض جان که بد از هجر
چون نوش لب لعل تو داروی شفا شد
ما آمد صلحیم و بدائی نشناسیم
کی لفظ دعا مدعی کار خدا شد
در ظلمت جهل ابدی بود جهانی
روشن ز تو ای نور خدا، ارض و سما شد
از لفظ بدا، در گذر ای خصم چو «حاجب »
حاصل چه بجز کذب از این لفظ بدا شد
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴
عمر عزم بی‌وفایی می‌کند
روز و شب مشق جدایی می‌کند
می‌گریزد عقل از میدان عشق
باز، در ما، خودستایی می‌کند
مست و مخمور است زاهد روز و شب
باز عرض خودستایی می‌کند
هرکه در مسجد رود بیند به چشم
کور و روی رهنمایی می‌کند
درگه پیر مغان می‌بوس از آنک
شاه در این در گدایی می‌کند
این دلیری بین که آن زیبا صنم
از جهانی دلربایی می‌کند
بنده پیر خرابات از غلو
بر همه عالم خدایی می‌کند
دیو، را مشروطه چون برداشت بند
چون سلیمان خودستایی می‌کند
طفلک نادان نارس را ببین
دعوی علم رسایی می‌کند
عشوه دنیا مخر کاین نوعروس
زود ترک آشنایی می‌کند
هست پست افتاده پس ماندگان
ادعای پیشوایی می‌کند
دشمن بدخواه و بی‌کردار ما
بی‌حجابی، بی‌حیایی می‌کند
پای نه بر چرخ کان دهقان پیر
بره و گاوت فدایی می‌کند
طبع «حاجب» بحر و فلکش فکرت است
خوب فهمش ناخدایی می‌کند
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲
پیر مغان بر در میخانه دوش
داد بشارت که خم آمد بجوش
صبح دوم صبحک الله گفت
داد خروس سحر از دل خروش
باده کشان را، ز کرم صبحدم
داد صلامغبچه می فروش
عاشقی و مفلسی ار هست عیب
از چه پسندید بخود عیب پوش
غنچه چو بشگفت گل آرد ببار
بلبل بیدل ننشیند خموش
شد علم نصر من الله بلند
مژده فتح لک آمد بگوش
کوشش «حاجب » پی توفیق تست
تا بتوانی تو هم ای دل بکوش
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵
خورشید معرفت زد سر بر ز مشرق دل
تا کی به خواب نازی یا ایهاالمزمل
ای عشق این چه سوداست کز یک کرشمه تو
در زیر تیغ بوسد مقتول دست قاتل
در مکتب حقیقت داند ادیب عشقش
جاهل اگر نخواند سرمشق پیر کامل
کشتی تن شکستیم از ناخدا برستیم
ما غرق بحر عشقیم ای خفتگان ساحل
از قید و بند ما را ای مدعی مترسان
پیریم در محافل شیریم در سلاسل
خورشید و ماه با هم تابند این عجب نیست
گویا نهاده جانان آئینه در مقابل
هر کس بدین نمط گفت شعر ملیح و دلکش
از «حاجبش » بگوئید لله در قائل
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۵
ای تذرو خوش خرام ای طوطی شکرشکن
طاوس باغ بهشتی آهوی دشت ختن
با لب لعل و در دندان تو بس کاسد است
هر چه لعل اندر بدخشان هر چه در اندر عدن
طفل هنگام سخن نام تو آرد بر زبان
پیر در نزع روان اسم تو دارد در دهن
صنعت حق را نباید کم نمودن یا فزون
صورتی کی می توانی بهتر از وی ساختن
ناقص العقل است هر کس کرد ناقص صنع حق
از نواقص خویش را باید مبرا ساختن
نقش نقاش طبیعت را تصرف باطل است
صنع صانع را نباید پشت سر انداختن
پاکبازی رسم عشاق است و باید از نخست
در قمار عشق دین ومال و جان را باختن
در مقام هست مطلق نیست باید بود از آنک
نیست را نتوان ز روی عمد هست انگاشتن
«حاجبا» بودی مدرس مدرس ادریس را
بی‌سواد محض نتوان خویش را پنداشتن
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۱۵
کردم چه از لا رخ سوی الا
دیدم مبین خود را در اسما
دادم چو ساقی آنجام باقی
از پای تا سرگشتم همه لا
نا اسم و رسمی نه وضع و شکلی
اینجا یکی شد اسم و مسما
چون تو الف سان گردی جریده
گردد عیانت یکتائی ما
تا تو نشینی ایمن به ساحل
کی در کف آری دری ز دریا
خود را ز ساحل در بحر افکن
بنگر در اصداف آن دریکتا
نور علی شد در دل چه تابان
از تهمت تن دل شد مصفا
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۱۷
صبحست ساقی خیز و ده آن ساغر دوشینه را
کز زنگ غم چون آینه سازد مصفی سینه را
برقع بماهت تا بچند از زلف مشکین افکنی
در زنک مپسند اینقدر ای سنگدل آیینه را
در کنج سینه تا بکی گنجی تو پنهان میکنی
بشکن طلسم و باز کن باری در گنجینه را
تا سازدم یکباره تن آواره زین دیر کهن
خیز و بجامم در فکن آن باده دیرینه را
افتادم از افسردگی آن آب آتش طبع کو
تا خیزم و سوزم ببر این خرقه پشمینه را
زاهد بیا چون عاشقان بر جامه جان چاکزن
تا چند دوزی از ریا بر پاره تن پینه را
تا بید نوری از علی شد خلوت اعیان جلی
روزی که کردی منجلی از جیب غیب آئینه را
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۱۸
دلا ز چنگ برآمد فغان به محفل‌ها
که دل کنید ز می لعل حل مشکل‌ها
کسی که رو به ره کعبه رضا آورد
ز سیل دیده بشوید غبار منزل‌ها
کجاست بلبل نالان که دوش در گلشن
صبا ز چهره گل می‌گشود حایل‌ها
چنان به بحر بلایم غریق لجه غم
که زورقم نرسد بر کنار ساحل‌ها
دلم ز ناله نی چون جرس نیاسودی
که ساربان جفاپیشه بست محمل‌ها
ز کشت عقل بسی را زیاد خرمن برد
که برق عشق درخشید و سوخت خرمن‌ها
درآن زمان که طلوعی نمود نور علی
چو آفتاب جهان طالع است محفل‌ها
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۲۳
صبح شد ساقی بیا بگشا در میخانه را
همچو خور بر دور افکن از کرم پیمانه را
خانه گل را زیارت تا بکی ای ژنده پوش
در حریم دل بباید جست صاحبخانه را
زنگ غیر اول ز مرآت دل خود پاک کن
وانگهی بنگر در آن عکس رخ جانانه را
تا نگردی قطره سان مستغرق بحر فنا
کی بر آری از صدف آن گوهر یکدانه را
بنگر ای دل چون ز بهر تو بود در پای شمع
جانفشانی هاست هر شب تا سحر پروانه را
کس نخواهد دید هشیارم ز مستی تا ابد
گر شبی بینم بخواب آن نرگس مستانه را
تا نگردی مست شام عشق چون نور علی
در نیابی هرگز اسرار می و میخانه را
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۳۳
بزم عشق است و همه شیشه و جامست اینجا
هرچه جز مستی عشق است حرامست اینجا
باده خواران همه افتاده ز می مست و خراب
آنکه هشیار نشسته است کدامست اینجا
روز اول که دلم خال و خطش دید بگفت
زیر هر دانه دو صد دانه و دامست اینجا
زاهد ار همچو خلیلت زند آتش تو مترس
نار نمرود همه برد و سلامست اینجا
ای خوش آن عاشق گمنام ز ننگ آزاده
که چو نور علیش ننگ ز نامست اینجا
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۴۳
صبح روشن گشته و مه در نقاب
سر بگردون برکشیده آفتاب
ناله قمری و بلبل در چمن
گشته همچون نغمه چنگ و رباب
سرو و گل چونند اندر بوستان
آیه طوبی لهم حسن مآب
مطرب خوش نغمه رقصان از سرود
ساقی گلچهره سرمست از شراب
زاهدان در صومعه معمار هوش
عاشقان در میکده مست و خراب
خرقه و سجاده کردم رهن می
دفتر دانش بشستم ز آب ناب
شد فروزان ناگهان نور علی
ذره ها گشتند هر یک آفتاب
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۴۴
عین ما آبست و ما در وی حباب
صورت ما جام و معنی خود شراب
صورت و معنی است عین یکدگر
صورت آمد موج و معنی گشت آب
آفتاب از ذره میگردد عیان
ذره هم گردد عیان از آفتاب
جام می برکف همی رقصم ز ذوق
بر در دیر مغان مست و خراب
خوش درآ در میکده جامی بنوش
تا شوی از سرمستان کامیاب
حرز جان کن سوره اخلاص را
تا بدل بینی رخ ام الکتاب
مطربا از گفته نور علی
یک غزل بنواز با چنگ و رباب
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۴۸
بگذر از صومعه و خانه خمار طلب
خرقه و سبحه بیفکن بت و زنار طلب
عشق جانان طلب واز سر و دستار مگو
کی کند عاشق جانان سر و دستار طلب
چند جوئی چو خران جنت پر آب و علف
بگذر از آب و علف جنت دیدار طلب
عاشقانه ز در میکده عشق درآی
از کف ساقی و باقی می اسرار طلب
چون بنوشیدی از آن باده لبالب قدحی
دیده دل بگشا و رخ دلدار طلب
رخ او گوهر شهوار و دلت هست صدف
صدف او بشکن گوهر شهوار طلب
سینه از ظلمت زنگار چو آئینه برآر
آنگه از نور علی مطلع انوار طلب
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۴۹
آب حیوان طلبی از در میخانه طلب
جوهر جان طلبی از لب پیمانه طلب
تا بکی مدرسه و چوب مدرس خوردن
جام می نوش کن مجلس رندانه طلب
زاهد آزار دل سوختگان بیش مده
شمع رویش نگر و حالت پروانه طلب
گر بدیوانگیم نام بود شهره شهر
عقل کل عقل کل اندر دل دیوانه طلب
چند چون جغد کنی جای بهر جای خراب
طالب گنج بقائی دل ویرانه طلب
ساقی ار جلوه دهد ابروی محرابی خویش
سجده شکر کن و ساغر شکرانه طلب
گر بکف جام جهان بین هوست هست دلا
همچو نور علی از سید مستانه طلب
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۵۸
همچو آن دلدار دلداری کجاست
همچو آن غمخوار غمخواری کجاست
ما همه مست از شراب بیخودی
بر بساط عشق هوشیاری کجاست
عالمی غرقند در دریای ما
این چنین دریای زخاری کجاست
زیر خرقه بت پرستی تا بچند
دیر و ناقوسی و زناری کجاست
زاین معما تا کند رمزی بیان
رازدانی صاحب اسراری کجاست
دیر دل ناقوس ذکر و بت حضور
سلسله زنار کرداری کجاست
زاهد ار تکفیر اهل حق کند
همچو او بیدین و غداری کجاست
در چنین بزمی که شه را بار نیست
هر گدائی را بگو باری کجاست
بر در میخانه چون نور علی
میفروشی رند خماری کجاست
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۸۱
ما عاشقان مستیم افتاده در خرابات
باما سخن مگوئید از زهد و زرق و طامات
چندان شدیم سرمست از جام عشق جانان
کز خود نمیشناسیم تسبیح از تحیات
ایزن صفت ز غفلت خواب و خیال تا کی
مردانه وار بگذر زین خواب و این خیالات
ازکشف و از کرامات بیهوده چند لافی
حیض الرجان آمد این کشف و این کرامات
ای زاهد فسرده دم در دهان فروکش
از بی نشان چگوئی ناکرده طی مقامات
تا با خودی تو هرگز دیدار حق نه بینی
آندم که بیخود آئی با حق کنی ملاقات
تنها نه اندرین بزم نور علیست سرمست
از جام وحدت حق مستند جمله ذرات
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۸۲
ای صفاتت سربسر روپوش ذات
ذات پاکت گشته مخفی در صفات
حسن تو چون کرد آهنگ ظهور
گشت مرآت جمالت کاینات
ذره تابید از مهر رخت
کرد روشن جان جمله کاینات
قطره بارید ز ابر رحمتت
شدبظلمات عدم آب حیات
برهمن گر هست از ایمان بری
حسن تو میبیند از لات و منات
هر زمان جویم ترا در گوشه
گه بسوی کعبه گاهی سومنات
جلوه بنمودی از نور علی
عالمیرا ساختی بر خویش مات
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۸۹
دوش رندی بخرابات مرا فاش بگفت
کز چه رو شیشه می کرده ای در خرقه نهفت
خرقه بر تن بدر و شیشه می فاش بنوش
هیچ پروا مکن از زاهدی افسانه که گفت
در گلستان جهان تا که فلک یاد دهد
هرگز ای گل چو گل روی تو یک گل نشکفت
دل ما را که نباشد بجهان مثل و قرین
گرچه یکتاست بود روز و شبش یاد تو جفت
زآمد و رفت خیال رخ دلجوی مهی
یکشبم تا بسحر دیده بیدار نخفت
غیر نور علی آن ناظم دیوان سخن
نظم دربار بدینگونه که گفت و که شنفت؟
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۹۱
روزگاری صرف شد در کلبه احزان عبث
بی وصال دوست عمری رفت تا پایان عبث
اینهمه زاری و افغان بهر دیدار گلست
کی بود مرغ سحر را زاری و افغان عبث
جیب جان از خار هجران تا نگردد چاکچاک
پرگل از گلزار وصلش کی شود دامان عبث
تا نسازد شانه زیر چوب دربانان سپر
ره نیابد هر گدائی بر در سلطان عبث
حاجب و دربان برآندر گه اگر چه باب نیست
شاه ما را نیست بردر حاجب و دربان عبث
شیوه تسلیم و رسم بندگی سازد بیان
کی قلم سر میگذارد بر خط فرمان عبث
اینهمه رایات علم از بهر ما افراشتند
نیست بالله این همه آیات در قرآن عبث
بحر معنی تا نگردد موجزن در هر کنار
جای دادن لفظ را باشد میان جان عبث
سینه چون آئینه تا بر خود نگردد صیقلی
کی درآن نور علی گردد دلا تابان عبث
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۹۳
دوشم بسحر ساقی پر کرد قدحی از راح
زان راح که میبخشد جان در بدن ارواح
از راح وز اقداحت نبود اگر آگاهی
راحست حیات ایدل اقداح بود ارواح
خوردم قدحی چون من زان راح روان افزا
رستم ز خود و گشتم در بحر فنا سباح
کردم چو سراسر طی آنقلزم فانی را
خورشید صفت گشتم در ملک بقا سیاح
اکنونکه شدم باقی هستم بجهان ساقی
هرکس قدحی دارد پرسازمش از آن راح
دارم بقدح راحی وه راح چه خوش راحی
راحی که برافروزد در شیشه دل مصباح
من نور علی باشم والی ولی باشم
سر ازلی باشم بر کنز صفا مفتاح