عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۷۰
با صد هزار دستان، آمد خیال یاری
در پای او بمیرا، هر جا بود نگاری
خوبان بسی بدیدی، حوران صفت شنیدی
این جا بیا، که بینی، حسن و جمال یاری
تایافت جانم او را، من گم شدم ز هستی
تا پای او گرفتم، دستم نشد به کاری
ای مطرب الله الله، از بهر عشق آن شه
آن چنگ را درین ره، خوش برنواز تاری
زان چهره‌های شیرین، در دل عجیب شوری
این روی همچو زر را، از مهر او عیاری
گویند زاری‌ات چیست زین ناله در دو عالم؟
گفتم همین بسستم، در هر دو عالم، آری
رفتم نظاره کردن، سوی شکار آن شه
می تاخت شاد و خندان، آن ماه در غباری
تیری ز غمزهٔ خود انداخت، بر من آمد
تیری بدان شگرفی، در لاغری شکاری
از گلستان عشقش، خاری درین جگر شد
صد گلستان غلام خارش، چگونه خاری
در پیش ذوق عشقش، در نور آفتابش
تن چیست؟ چون غباری، جان چیست؟ چون بخاری
در باغ عشق رویش، خصمت خدای بادا
گر تو ز گل بگویی، یا قامت چناری
از چشم ساحر تو، گشتیم شاعر تو
عذر عظیم دارم، در عشق خوش عذاری
یا رب ببینم آن را، کان شاه می‌خرامد
داده به کون نوری، زان چهرهٔ چو ناری
بینم که جان تلخم، شیرین شده ز شهدش
بینم که اندرافتد، شوری نو از شراری
از عشق شمس دین شد، تبریز بهر این دم
مر گوش را سماعی، مر چشم را نظاری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۷۴
آن دم که دل کند سوی دلبر اشارتی
زان سر رسد به بی‌سر و باسر اشارتی
زان رنگ اشارتی که به روز الست بود
کآمد به جان مومن و کافر اشارتی
زیرا که قهر و لطف، کزان بحر دررسید
بر سنگ اشارتی‌ست و به گوهر اشارتی
بر سنگ اشارتی است که بر حال خویش باش
بر گوهر است هر دم دیگر اشارتی
بر سنگ کرده نقشی و آن نقش بند او است
هر لحظه‌یی سوی نقش، ز آزر اشارتی
چون در گهر رسید اشارت، گداخت او
احسنت، آفرین، چه منور اشارتی
بعد از گداز کرد گهر صد هزار جوش
چون می‌رسید از تف آذر اشارتی
جوشید و بحر گشت و جهان در جهان گرفت
چون آمدش ز ایزد اکبر اشارتی
ما را اشارتی‌ست ز تبریز و شمس دین
چون تشنه را ز چشمهٔ کوثر اشارتی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۷۶
شد جادویی حرام و حق از جادویی بری
بر تو حرام نیست، که محبوب ساحری
می‌بند و می‌گشا، که همین است جادویی
می بخش و می‌ربا، که همین است داوری
دریا بدیده‌ایم، که در وی گهر بود
دریا درون گوهر، کی کرد باوری؟
سحر حلال آمد، بگشاد پر و بال
افسانه گشت بابل و دستان سامری
همیان زر نهاده و معیوب می‌خرد
ای عاشقان که دید که شد ماه مشتری؟
امروز می‌گزید ز بازار اسپ، او
اسپان پشت ریش و یدک‌های لاغری
گفتم که اسپ مرده چنین راه کی برد؟
گفتا که راه ما نتوان شد به لمتری
کشتی شکسته باید در آبگیر خضر
کشتی چو نشکنی، تو نه کشتی، که لنگری
دنیا چو قنطره‌ست گذر کن چو پا شکست
با پای ناشکسته ازین پول نگذری
زیرا رجوع ضد قدوم است و عکس اوست
فرمان ارجعی را منیوش سرسری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۹۰
جان خاک آن مهی، که خداش است مشتری
آن کش ملک ندید و نه انسان و نی پری
چون از خودی برون شد او، آدمی نماند
او راست چشم روشن و گوش پیمبری
تا آدمی‌ست آدمی و تا ملک ملک
بسته‌‌‌ست چشم هر دو از آن جان و دلبری
عالم به حکم اوست، مر او را چه فخر ازین؟
چون آن اوست خالق عالم به یک سری
بحری که کمترین شبه را گوهری کند
حاشا ازو که لاف برآرد ز گوهری
آن ذره است لایق رقص چنان شعاع
کو گشت از هزار چو خورشید و مه، بری
آن ذره‌یی که گر قدمش بوسد آفتاب
خود ننگرد به تابش او، جز که سرسری
بنما مها به کوری خورشید تابشی
تا زین سپس زنخ نزند از منوری
درتاب شاه و مفخر تبریز، شمس دین
تا هر دو کون پر شود از نور داوری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۹۲
ای بس فراز و شیب، که کردم طلب گری
گه لوح دل بخواندم و گه نقش کافری
گه در زمین خدمت، چون خاک ره شدم
بر چرخ روح، گاه دویدم به اختری
گم گشته از خود و دل و دلبر، هزار بار
گه سر دل بجسته و گه سر دلبری
بر کوه طور، طالب ارنی، کلیم وار
وز خلق دررمیده به عالم، چو سامری
در وادی‌یی رسیدم، کان جا نبرد بوی
نی معجز و کرامت و نی مکر و ساحری
وادی ز بوی دوست مرا رهبری شده
کان بو نه مشک دارد، نی زلف عنبری
آن جا، نتان دویدن ای دوست بر قدم
پر نیز می‌بسوزد، گر ز آنک می‌پری
کز گرم و سرد و خشک و تر است این نهاد حس
وین چار مرغ هست از این باغ عنصری
آن جا به پر دوست، که روید ز بوی دوست
پری، و گر نه زود درافتی به ششدری
ای کامل کمال کزین سو تو کاملی
زان سو که سوی نیست حذر کن، که قاصری
آن مرغ خاکی‌یی که به خشکی کمال داشت
در بحر عاجز آمد و رسوا شد از تری
با آن که بر و بحر یکی جنس و یک فن‌اند
هر یک به حس درآید، چونشان درآوری
صد بر و بحر و چرخ و فلک، در فضای غیب
در پا فتاده باشد، چون نقش سرسری
زین بر و بحر آن رسد آن سو، که او ز عشق
گردد هزار بار ازین هر دو او، بری
حقا به ذات پاک خداوند، هر که هست
از تیغ غیب سر نبرد گر برد سری
در آتش خلیل کجا آید آن خسی
کو خشک شد ز عشق دلارام آزری؟
جان خلیل عشق به شادی و خرمی
در آتش آ چو زر، که ز هر غش طاهری
گر محو می‌نمایی در دودمان حس
در عشق آتشین دلارام، ظاهری
این عشق همچو آتش، بر جمله قاهر است
تو بس عجایبی که بر آتش تو قادری
هر چند کوشد آتش، تا تو سیه شوی
بر رغم او لطیف و شریفی و احمری
دانم که پرتو نظری داری از شهی
چشم و چراغ غیب، به شاهی و سروری
بر خار خشک گر نظری افکند ز لطف
پیدا شود ز خار، دو صد گونه عبهری
نی، خود اگر به محو و عدم غمزه‌یی کند
ظاهر شود ز نیست، دل و دیده پروری
در لطف و در نوازش آن شه، نگاه کن
ای تیغ هجر چند زنی زخم خنجری؟
نی نی خود از نوازش او تند شد فراق
کز یک نهاله آمد این لطف و قاهری
گر خوگری به لطف نباشد دل مرا
او کی فراق داند در دور دایری؟
حنجر غذا خورد، ز غذا رست حنجرش
پس او غذا دهد به غذا رسم حنجری
این جمله من بگفتم و القاب شمس دین
از رشک کرده در غم تبریز، ساتری
آن است اصل و قصد و غرض، زین همه حدیث
لیکن مزاد نیست، که من رام یشتری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۹۹
تا چند از فراق مرا کار بشکنی؟
زاریم نشنوی و مرا زار بشکنی؟
دستم شکست دست فراقت، ز کار و بار
دانستمی دگر به چه مقدار بشکنی
هین شیشه باز هجر، رسیدی به سنگلاخ
کین شیشه‌‌‌ام تنک شد، هش دار بشکنی
زین سنگلاخ هجر، سوی سبزه زار وصل
گر زوترک نرانی، ناچار بشکنی
خونم فسرده شد به دل اندر چو ناردانگ
خونش چنین دود، چو دل نار بشکنی
باری، چو بشکنی دل پرحسرت مرا
در وصل روی دلبر عیار بشکنی
مخدوم شمس دین که شهنشاه بینشی
کز یک نظر دو صد دل و دلدار بشکنی
تبریز از تو فخر به اینت مسلم است
صد تاج را به ریشهٔ دستار بشکنی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۰۲
شوری فتاد در فلک ای مه، چه شسته‌یی؟
پرنور کن تو خیمه و خرگه، چه شسته‌یی؟
آگاه نیستند مگر این فسردگان
از آتش تو ای بت آگه، چه شسته‌یی؟
آتش خوران ره به سر کوی منتظر
با مردمان زیرک ابله، چه شسته‌یی؟
دل شیر بیشه است، ولیکن سرش تویی
دل لشکر حق است و تویی شه، چه شسته‌یی؟
ای جان تیزگوش، تو بشنو هم از درون
هم ره به توست، بر سر هر ره، چه شسته‌یی؟
هین، کز فراخنای دلت تا به عرش رفت
هیهای وصل و خنده و قهقه، چه شسته‌یی؟
دی بامداد دامن جانم گرفت دل
کان جان و دل رسید، تو آوه، چه شسته‌یی؟
دولاب دولت است ز تبریز، شمس دین
در زن تو دست‌ها و درین ره، چه شسته‌یی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۰۹
اه که چه شیرین بتی‌ست، در تتق زرکشی
اه که چه می‌زیبدش، بدخویی و سرکشی
گاه چو مه می‌رود، قاعدهٔ شب روی
می‌کند از اختران شیوهٔ لشکرکشی
گاه ز غیرت رود از همه چشمی نهان
تا دل خود را ز هجر، تو سوی آذر کشی
ای خنک آن دم که تو، خسرو خورشید را
سخت بگیری کمر، خانهٔ خود در کشی
از طرب آن زمان، جامهٔ جان برکنی
وز سر این‌ بی‌خودی، گوش فلک برکشی
هر شکری زین هوس، عود کند خویش را
تا که بسوزد برو، چون که به مجمر کشی
آن نفس از ساقیان، سستی و تقصیر نیست
نیست گنه باده را، چون که تو کمتر کشی
بخت عظیم است آنک، نقل ز جنت بری
خیر کثیر است آنک، باده ز کوثر کشی
مست برآیی ز خود، دست بخایی ز خود
قاصد خون ریز خود، نیزه و خنجر کشی
گوید کز نور من، ظلمت و کافر کجاست؟
تا که به شمشیر دین، بر سر کافر کشی
وقت شد ای شمس دین، مفخر تبریزیان
تا تو مرا چون قدح، در می احمر کشی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۱۲
ای دل چون آهنت بوده چو آیینه‌یی
آینه با جان من، مونس دیرینه‌یی
در دل آیینه من، در دل من آینه
تن که بود؟ محدثی، دی و پریرینه‌یی
خواجه چرایی چنین؟ کز تو رمد عشق دین
زان که‌ همی‌بیندت، احمد پارینه‌یی
مرغ گزینی یقین، دانهٔ شیرین بچین
کامد از سوی چین، مرغ تو را چینه‌یی
شیر خدایی، خدا شیر نرت نام داد
از چه سبب گشته‌یی، همدم بوزینه‌یی؟
صورت تن را مبین، زان که نه درخورد توست
پوشد سلطان گهی خرقهٔ پشمینه‌یی
هین، دل خود را تمام، در کف دلبر سپار
تا که نپوسد دلت، در حسد و کینه‌یی
سینهٔ پاکی که او، گشت خوش و عشق خو
سینهٔ سینا بود، فرش چنین سینه‌یی
تشنهٔ آن شربتی، خستهٔ آن ضربتی
تا تو درین غربتی، نیست طمأنینه‌یی
هست خرد چون شکر، هست صور همچو نی
هست معانی چو می، حرف چو قنینه‌یی
خوب چو نبود عروس، خوش نشود زو نفوس
از حفه و از رفه، زاطلس و زرینه‌یی
چون نروی زین جهان، سوی خرابات جان
در عوض می بگیر،‌ بی‌مزه ترخینه‌یی
خانهٔ تن را بساز، باغچه و گلشنی
گوشهٔ دل را بساز، مسجد آدینه‌یی
هر نفسی شاهدی، در نظر واحدی
آوردش بر طبق، نادره لوزینه‌یی
خامش، با مرغ خاک قصهٔ دریا مگو
بکر چه عرضه کنی بر شه عنینه‌یی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۱۴
رو، که به مهمان تو، می‌نروم ای اخی
بست مرا از طعام، دود دل مطبخی
رزق جهان می‌دهد، خویش نهان می‌کند
گاه وصال او بخیل، در زر و مال او سخی
مال و زرش کم ستان، جان بده از بهر جان
مذهب سردان مگیر، یخ چه کند جز یخی؟
قسمت آن باردان، مایده و نان گرم
قسمت این عاشقان، مملکت و فرخی
قسمت قسام بین، هیچ مگو و مچخ
کار بتر می‌شود، گر تو درین می‌چخی
جنتی‌‌‌‌یی دل فروز، دوزخی‌‌‌‌یی خوش بسوز
چند میان جهان، مانده در برزخی
سوی بتان کم نگر، تا نشوی کوردل
کور شود از نظر، چشم سگ مسلخی
زلف بتان سلسله‌ست، جانب دوزخ کشد
ظاهر او چون بهشت، باطن او دوزخی
لیک عنایات حق، هست طبق بر طبق
کو برهاند ز دام، گر چه اسیر فخی
جانب تبریز رو، از جهت شمس دین
چند درین تیرگی، همچو خسان می‌زخی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۱۶
بازرهان خلق را از سر و از سرکشی
ای که درون دلی، چند ز دل درکشی؟
ای دل دل، جان جان، آمد هنگام آن
زنده کنی مرده را، جانب محشر کشی
پیرهن یوسفی، هدیه فرستی به ما
تا بدرد آفتاب پیرهن زرکشی
نیزه کشی، بردری، تو کمر کوه را
چون که ز دریای غیب، آیی و لشکر کشی
خاک در فقر را، سرمه کش دل کنی
چارق درویش را، بر سر سنجر کشی
سینهٔ تاریک را، گلشن جنت کنی
تشنه دلان را سوار، جانب کوثر کشی
در شکم ماهی‌یی، حجرهٔ یونس کنی
یوسف صدیق را، از بن چه برکشی
نفس شکم خواره را، روزهٔ مریم دهی
تا سوی بهرام عشق، مرکب لاغر کشی
از غزل و شعر و بیت، توبه دهی طبع را
تا دل و جان را به غیب،‌ بی‌دم و دفتر کشی
سنبلهٔ آتشین، رسته کنی بر فلک
زهرهٔ مه روی را، گوشهٔ چادر کشی
مفخر تبریزیان، شمس حق، ای وای من
گر تو مرا سوی خویش یک دم کمتر کشی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۲۳
قصر بود روح ما، نی تل ویرانه‌یی
همدم ما یار ما، نی دم بیگانه‌یی
بادیهٔ هایل است راه دل و، کی رسد
جز که دل پردلی، رستم مردانه‌یی؟
نی دل خصم افکنی، بل دل خویش افکنی
نی دل تن پروری، عاشق جانانه‌یی
چون که فرو شد تنش، در تک خاک لحد
رست درخت قبول، از بن چون دانه‌یی
عاشق آن نور کیست، جز دل نورانی‌یی؟
فتنهٔ آن شمع چیست، جز تن پروانه‌یی؟
مسرح روح الله است، جلوهٔ روح القدس
زان که ورا آفتاب هست عزبخانه‌یی
قصر بود روح ما، نی تل ویرانه‌یی
همدم ما یار ما، نی دم بیگانه‌یی
بادیهٔ هایل است راه دل و، کی رسد
جز که دل پردلی، رستم مردانه‌یی؟
نی دل خصم افکنی، بل دل خویش افکنی
نی دل تن پروری، عاشق جانانه‌یی
چون که فرو شد تنش، در تک خاک لحد
رست درخت قبول، از بن چون دانه‌یی
عاشق آن نور کیست، جز دل نورانی‌یی؟
فتنهٔ آن شمع چیست، جز تن پروانه‌یی؟
مسرح روح الله است، جلوهٔ روح القدس
زان که ورا آفتاب هست عزبخانه‌یی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۲۹
اه که دلم برد غمزه‌های نگاری
شیر شگرف آمد و ضعیف شکاری
هیچ دلی چون نبود، خالی از اندوه
درد و غم چون تو یار و دلبر، باری
از پی این عشق اشک‌هاست روانه
خوب شهی آمد و لطیف نثاری
چشم پیاپی، چو ابر، آب فشاند
تا ننشیند بر آن نیاز غباری
کان شکر آن لب است، باد بقایش
تا که نماند حزین و غوره فشاری
نک شب قدر است و بدر کرد عنایت
بر دل هر شب روی، ستاره شماری
بی مه او جان چو چرخ، زیر و زبر بود
ماهی‌ بی‌آب را که دید قراری؟
خود تو چو عقلی و این جهان همه چون تن
از تن‌ بی‌عقل کی بیاید کاری؟
خلعت نو پوش بر زمین و زمانه
خلعت گل یافت از جناب تو خاری
گر نبدی خوی دوست روح فشانی
خود نبدی عاشقی و روح سپاری
خرقه بده در قمارخانهٔ عالم
خوب حریفی و سودناک قماری
بهر کنارش‌ همی‌کنار گشایم
هیچ کس آن بحر را ندید کناری
تن بزنم تا بگوید آن مه خوش رو
آن که ز حلمش بیافت کوه وقاری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۳۲
از پگه ای یار، زان عقار سمایی
ده به کف ما، که نور دیدهٔ مایی
زان که وظیفه است هر سحر، ز کف تو
دور بگردان، که آفتاب لقایی
هم به منش ده مها، مده به دگر کس
عهد و وفا کن، که شهریار وفایی
در تتق گردها، لطیف هلالی
وز جهت دردها، لطیف دوایی
دور بگردان، که دور عشق تو آمد
خلق کجایند و تو غریب کجایی
بر عدد ذره، جان فدای تو کردی
چرخ فلک، گر بدی مه تو بهایی
با همه شاهی، چو تشنگان خماریم
ساقی ما شو، بکن به لطف سقایی
بهر تو آدم گرفت دبه و زنبیل
بهر تو حوا نمود نیز حوایی
آدم و حوا نبود بهر قدومت
خالق می‌کرد گونه گونه خدایی
در قدح تو چهار جوی بهشت است
نز شش و پنج است این سرورفزایی
جملهٔ اجزای ما شکفته کن این دم
تا به فلک بررود، غریو گوایی
غبغب غنچه، درین چمن بنخندد
تا تو به خنده دهان او نگشایی
طلعت خورشید تو اگر ننماید
یمن نیاید ز سایه‌های همایی
خانهٔ‌ بی‌جام نیست خوب و منور
راه رهاوی بزن، کزوست رهایی
مشک که ارزد هزار بحر، فروریز
کوه وقاری و بحر جود و سخایی
هر شب آید ز غیب چون گله بانی
جان رهد از تن، چو اشتران چرایی
در عدمستان کشد نهان شتران را
خوش بچراند ز سبزه‌های عطایی
بند کند چشم‌‌‌شان که راه نبینند
راه الهی‌ست، نیست راه هوایی
چون بنهد رخ پیاده در قدم شاه
جست دواسبه ز نیستی و گدایی
کژ نرود زان سپس به راه چو فرزین
خواب ببیند چو پیل هند رجایی
مات شو و لعب گفت و گوی رها کن
کان شه شطرنج راست، راه نمایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۳۴
می‌رسد ای جان، باد بهاری
تا سوی گلشن، دست برآری
سبزه و سوسن، لاله و سنبل
گفت بروید، هر چه بکاری
غنچه و گل‌ها، مغفرت آمد
تا ننماید زشتی خاری
رفعت آمد، سرو سهی را
یافت عزیزی، از پس خواری
روح درآید، در همه گلشن
کآب نماید، روح سپاری
خوبی گلشن، زآب فزاید
سخت مبارک آمد یاری
کرد پیامی، برگ به میوه
زود بیایی، گوش نخاری
شاه ثمار است، آن عنب خوش
زان که درختش، داشت نزاری
در دی شهوت، چند بماند
باغ دل ما، حبس و حصاری؟
راه ز دل جو، ماه ز جان جو
خاک چه دارد غیر غباری؟
خیز بشو رو، لیک به آبی
کآرد گل را خوب عذاری
گفت به ریحان، شاخ شکوفه
در ره ما نه، هر چه که داری
بلبل مرغان، گفت به بستان
دام شما راییم شکاری
لابه کند گل، رحمت حق را
بر ما دی را، برنگماری
گوید یزدان، شیره ز میوه
کی به کف آید، تا نفشاری؟
غم مخور از دی، وز غز و غارت
وز در من بین کارگزاری
شکر و ستایش، ذوق و فزایش
رو ننماید، جز که به زاری
عمر ببخشم،‌ بی‌ز شمارت
گر بستانم عمر شماری
باده ببخشم،‌ بی‌ز خمارت
گر بستانم خمر خماری
چند نگاران دارد دانش
کاغذها را چند نگاری؟
از تو سیه شد چهرهٔ کاغذ
چون که بخوانی خط نهاری؟
دود رها کن، نور نگر تو
از مه جانان، در شب تاری
بس کن و بس کن، زاسب فرود آ
تا که کند او شاهسواری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۳۸
ببرد عقل و دلم را براق عشق معانی
مرا بپرس کجا برد؟ آن طرف که ندانی
بدان رواق رسیدم، که ماه و چرخ ندیدم
بدان جهان که جهان هم جدا شود ز جهانی
یکی دمیم امان ده، که عقل من به من آید
بگویمت صفت جان، تو گوش دار که جانی
ولیک پیش ترآ خواجه، گوش بر دهنم نه
که گوش دارد دیوار و این سری‌ست نهانی
عنایتی‌ست ز جانان، چنین غریب کرامت
ز راه گوش درآید، چراغ‌های عیانی
رفیق خضر خرد شو، به سوی چشمهٔ حیوان
که تا چو چشمهٔ خورشید، روز نورفشانی
چنان که گشت زلیخا، جوان به همت یوسف
جهان کهنه بیابد ازین ستاره جوانی
فروخورد مه و خورشید و قطب هفت فلک را
سهیل جان، چو برآید ز سوی رکن یمانی
دمی قراضهٔ دین را بگیر و زیر زبان نه
که تا به نقد ببینی، که در درونه چه کانی
فتاده‌‌‌‌یی به دهان‌ها،‌ همی‌گزندت مردم
لطیف و پخته چو نانی، بدان همیشه چنانی
چو ذره پای بکوبی، چو نور دست تو گیرد
ز سردی است و ز تری که همچو ریگ گرانی
چو آفتاب برآمد به خاک تیره بگوید
که چون قرین تو گشتم، تو صاحب دو قرانی
تو بز نه‌یی، که برآیی چراغپایه به بازی
که پیش گلهٔ شیران چو نره شیرشبانی
چراغ پنج حست را به نور دل بفروزان
حواس پنج نماز است و دل چو سبع مثانی
همی‌رسد ز سماوات، هر صبوح ندایی
که ره بری به نشانی، چو گرد ره بنشانی
سپس مکش چو مخنث، عنان عزم، که پیشت
دو لشکر است که در وی تو پیش رو چو سنانی
شکر به پیش تو آمد که برگشای دهان را
چرا ز دعوت شکر چو پسته بسته دهانی؟
بگیر طبلهٔ شکر، بخور به طبل، که نوشت
مکوب طبل فسانه، چرا حریف زبانی؟
ز شمس، مفخر تبریز، آفتاب پرستی
که اوست شمس معارف، رئیس شمس مکانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۳۹
هزار جان مقدس، هزار گوهر کانی
فدای جاه و جمالت، که روح بخش جهانی
چه روح‌ها که فزایی، چه حلقه‌ها که ربایی
چو ماه غیب نمایی، ز پرده‌های نهانی
چو در غزا تو بتازی، ز بحر گرد برآری
هزار بحر بجوشد، چو قطره‌‌‌‌یی بچکانی
تویی ز کون گزیده، تویی گشایش دیده
به یک نظر تو ببخشی سعادت دوجهانی
کژی که هست جهان را، چو تیر راست کن آن را
بکش کمان زمان را، که سخت سخته کمانی
نه چرخ زهر چشاند، نه ترس و خوف بماند
چو دل ثنای تو خواند که شاه امن و امانی
به چرخ سینه برآیی، هزار ماه نمایی
یکی بدان که تو اینی، یکی بدان که تو آنی
تو راست چرخ چو چاکر، تو مه نباشی و اختر
هزار ماه منور ز آستین بفشانی
تو شمس، مفخر تبریز، به خواجگی چو نشینی
صد آفتاب زمان را چو بندگان بنشانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۴۸
تو آسمان منی، من زمین به حیرانی
که دم به دم ز دل من چه چیز رویانی
زمین خشک لبم من، ببار آب کرم
زمین ز آب تو یابد گل و گلستانی
زمین چه داند کندر دلش چه کاشته‌یی؟
ز توست حامله و حمل او تو می‌دانی
ز توست حامله هر ذره‌‌‌‌یی به سر دگر
به درد حامله را مدتی بپیچانی
چه‌هاست در شکم این جهان پیچاپیچ
کزو بزاید اناالحق و بانگ سبحانی
گهی بنالد و ناقه بزاید از شکمش
عصا بیفتد و گیرد طریق ثعبانی
رسول گفت چو اشتر شناس مومن را
همیشه مست خدا، کش کند شتربانی
گهیش داغ کند، گه نهد علف پیشش
گهیش بندد زانو، به بند عقلانی
گهی گشاید زانوش بهر رقص جمل
که تا مهار بدرد، کند پریشانی
چمن نگر که‌ نمی‌گنجد از طرب در پوست
که نقش چند بدو داد باغ روحانی
ببین تو قوت تفهیم نفس کلی را
که خاک کودن ازو شد مصور جانی
چو نفس کل همه کلی حجاب و روپوش است
ز آفتاب جلالت، که نیستش ثانی
از آفتاب قدیمی که از غروب بری ست
که نور روش نه دلوی بود، نه میزانی
یکان یکان بنماید، هر آنچه کاشت خموش
که حامله‌ست صدف‌ها، ز در ربانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۵۴
منم که کار ندارم به غیر بی‌کاری
دلم ز کار زمانه گرفت بیزاری
ز خاک تیره ندیدم به غیر تاریکی
ز پیر چرخ ندیدم به غیر مکاری
فروگذاشته‌یی شست دل درین دریا
نه ماهی‌یی بگرفتی، نه دست می‌داری
تو را چه شصت و چه هفتاد، چون نخواهی پخت
گلی به دست نداری، چه خار می‌خاری؟
کلاه کژ بنهی همچو ماه و نورت نیست
برو برو، که گرفتار ریش و دستاری
چگونه برقی آخر، که کشت می‌سوزی
چگونه ابری آخر، که سنگ می‌باری
چو صید دام خودی، پس چگونه صیادی؟
چو دزد خانهٔ خویشی، چگونه عیاری؟
اگر چه این همه باشد، ولی اگر روزی
خیال یار مرا دیده‌یی، نکو یاری
به ذات پاک خدایی، که کارساز همه‌ست
چو مست کار امیر منی، نکوکاری
اگر دو گام پیاده دویدی از پی او
تو یک سواره نه‌یی، تو سپاه سالاری
بگیر دامن عشقی، که دامنش گرم است
که غیر او نرهاند تو را ز اغیاری
به یاد عشق، شب تیره را به روز آور
چو عشق یاد بود، شب کجا بود تاری؟
تو خفته باشی و آن عشق بر سر بالین
برآوریده دو کف در دعا و در زاری
اگر بگویم باقی، بسوزد این عالم
هلا قناعت کردم، بس است گفتاری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۵۵
بیا بیا که نیابی چو ما دگر یاری
چو ما به هر دو جهان خود کجاست دلداری؟
بیا بیا و به هر سوی روزگار مبر
که نیست نقد تو را پیش غیر بازاری
تو همچو وادی خشکی و ما چو بارانی
تو همچو شهر خرابی و ما چو معماری
به غیر خدمت ما که مشارق شادی‌ست
ندید خلق و نبیند ز شادی آثاری
هزار صورت جنبان، به خواب می‌بینی
چو خواب رفت نبینی ز خلق دیاری
ببند چشم خر و برگشای چشم خرد
که نفس همچو خر افتاد و حرص افساری
ز باغ عشق طلب کن عقیدهٔ شیرین
که طبع سرکه فروش است و غوره افشاری
بیا به جانب دارالشفای خالق خویش
کزان طبیب ندارد گریز بیماری
جهان مثال تن بی‌سر است بی آن شاه
بپیچ گرد چنان سر، مثال دستاری
اگر سیاه نه‌یی، آینه مده از دست
که روح آینهٔ توست و جسم زنگاری
کجاست تاجر مسعود مشتری طالع
که گرمدار منش باشم و خریداری
بیا و فکرت من کن، که فکرتت دادم
چو لعل می‌خری، از کان من بخر، باری
به پای جانب آن کس برو که پایت داد
بدو نگر به دو دیده، که داد دیداری
دو کف به شادی او زن، که کف ز بحر وی است
که نیست شادی او را غمی و تیماری
تو بی ز گوش شنو، بی‌زبان بگو با او
که نیست گفت زبان، بی‌خلاف و آزادی