عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
امیر پازواری : چهاربیتی‌ها
شمارهٔ ۵۴
قلندر صفت دَوِسْمِهْ شه تنْ‌رِهْ پُوسْ
مِجْمِهْ دَرْ به دَرْ گمّه حق اللّهِ دوسْ
اگر که منه حال‌ره بَدوُنی مه دُوسْ،
دِباله مِنِهْ سَرْینْ، دُو آجِهْ مه پُوسْ
پَرِسْتِشْ کِنی دَیْر و زنّار و ناقوسْ
بهتر که گرُوه خِرقِهْ پوشِ سٰالُوسْ
مِرِهْ میسّرْ گر بَووّه دُوستِْ پابوسْ
اونْ بهترْ که دارمْ گَنْجِ دٰاقِیٰانِوسْ
فریدون مشیری : تشنه طوفان
خنده ی خورشید
هر نفس می رسد از سینه ام این ناله به گوش
که در این خانه دلی هست به هیچش مفروش!
چون به هیچش نفروشم؟ که به هیچش نخرند
هرکه بار غم یاری نکشیده ست به دوش
سنگدل، گویدم از سیم تنان روی بتاب
بی هنر، گویدم از نوش لبان چشم بپوش
برو ای دل به نهانخانه خود خیره بمیر
مخروش این همه ای طالب راحت! مخروش
آتش عشق بهشت است، میندیش و بیا
زهر غم راحت جان است، مپرهیز و بنوش
بخت بیدار اگر جویی با عشق بساز
غم جاوید اگر خواهی، با شوق بجوش
پر و بالی بگشا، خنده خورشید ببین
پیش از آنی که شود شمع وجودت خاموش!
امام خمینی : غزلیات
عید نوروز
باد نوروز وزیده است به کوه و صحرا
جامه عید بپوشند، چه شاه و چه گدا
بلبل باغ جنان را نبود راه به دوست
نازم آن مطرب مجلس که بود قبله نما
صوفی و عارف ازین بادیه دور افتادند
جام می گیر ز مطرب، که رَوی سوی صفا
همه در عید به صحرا و گلستان بروند
من سرمست، ز میخانه کنم رو به خدا
عید نوروز مبارک به غنی و درویش
یار دلدار، ز بتخانه دری را بگشا
گر مرا ره به در پیر خرابات دهی
به سر و جان به سویش راه نوردم نه به پا
سالها در صف ارباب عمائم بودم
تا به دلدار رسیدم نکنم باز خطا
امام خمینی : غزلیات
ملک نیستی
جزعشق تو، هیچ نیست اندر دل ما
عشق تو سرشته گشته اندر گلِ ما
اسفار و شفاء ابن سینا نگشود
با آن همه جرّ و بحثها مشکل ما
با شیخ بگو که راه من باطل خواند
بر حقّ تو لبخند زند باطل ما
گر سالک او منازلی سیر کند
خود مسلک نیستی بود منزل ما
صد قافله دل، بار به مقصد بستند
بر جای بماند این دل غافل ما
گر نوح ز غرق سوی ساحل ره یافت
این غرق شدن همی بود ساحل ما
امام خمینی : غزلیات
خانقاهِ دل
الا یا ایها الساقی! برون بر حسرت دلها
که جامت حل نماید یکسره اسرار مشکلها
به می بربند راه عقل را از خانقاه دل
که این دارالجنون هرگز نباشد جای عاقلها
اگر دل بسته ‏ای بر عشق جانان، جای خالی کن
که این میخانه هرگز نیست جز ماوای بیدلها
تو گر از نشئه می کمتر از آنی به خود آیی
برون شو بی درنگ از مرز خلوتگاه غافل ها
چه از گلهای باغ دوست رنگ آن صنم دیدی
جدا گشتی ز باغ دوست دریاها و ساحلها
تو راه جنت و فردوس را در پیش خود دیدی
جدا گشتی ز راه حق و پیوستی به باطلها
اگر دل داده ‏ای بر عالم هستی و بالاتر
به خود بستی ز تار عنکبوتی بس سلاسلها
امام خمینی : غزلیات
مذهب رندان
آنکه دل بگسلد از هر دو جهان، درویش است
آنکه بگذشت ز پیدا و نهان، درویش است
خرقه و خانقه از مذهب رندان دور است
آنکه دوری کند از این و از آن، درویش است
نیست درویش که دارد کُله درویشی
آنکه نادیده کلاه و سر و جان، درویش است
حلقه ذکر میارای که ذاکر، یار است
آنکه ذاکر بشناسد به عیان، درویش است
هر که در جمع کسان دعوی درویشی کرد
به حقیقت، نه که با ورد زبان، درویش است
صوفی‏ای کو به هوای دل خود شد درویش
بنده همت خویش است، چسان درویش است؟
امام خمینی : غزلیات
خانه عشق
خانه عشق است و منزلگاه عشّاق حزین است
پایه آن برتر از دروازه عرشِ برین است
این سرا، بارافکن می‏خوردگان راه یار است
با پریشان حالی و مستی و بیهوشی قرین است
از جهان هستی و ملک جهان بینی برون است
با گروه نیستی جویان عاشق، همنشین است
مسکن سوداگرانِ روی یار گلعذار است
مرکز دلدادگان آن نگارِ مه جبین است
پرده داران حرم فرمانروایان طریقند
بانی این بارگه آواره از روی زمین است
عاکف این کعبه وارسته ز مدح این و آن است
خادم این میکده دور از ثنای آن و این است
امام خمینی : غزلیات
می‌گساران
عاشقان روی او را خانه و کاشانه نیست
مرغ بال و پر شکسته، فکر باغ و لانه نیست
گر اسیر روی اویی؛ نیست شو، پروانه شو
پای‏بند ملک هستی، در خور پروانه نیست
می‏گساران را دل از عالم بریدن شیوه است
آنکه رنگ و بوی دارد، لایق میخانه نیست
راه علم و عقل با دیوانگی از هم جداست
بسته این دانه‏ها و این دامها دیوانه نیست
مست شو، دیوانه شو، از خویشتن بیگانه شو
آشنا با دوست، راهش غیر این بیگانه نیست
امام خمینی : غزلیات
خرقه تزویر
ماییم و یکی خرقه تزویر و دگر هیچ
در دام ریا، بسته به زنجیر و دگر هیچ
خودبینی و خودخواهی و خودکامگی نفس
جان را چو روان کرده زمینگیر و دگر هیچ
در بارگه دوست، نبردیم و ندیدیم
جز نامه سربسته به تقصیر و دگر هیچ
بگزیده خرابات و گسسته ز همه خلق
دل بسته به پیشامد تقدیر و دگر هیچ
درویش که درویش‏صفت نیست، گشاید
بر خلق خدا دیده تحقیر و دگر هیچ
صوفی که صفاییش نباشد، ننهد سر
جز بر در مردِ زر و شمشیر و دگر هیچ
عالِم که به اخلاص نیاراسته خود را
علمش به حجابی شده تفسیر و دگر هیچ
عارف که ز عرفان کتبی چند فراخواند
بسته است به الفاظ و تعابیر و دگر هیچ
امام خمینی : غزلیات
مژده دیدار
باد بهار مژده دیدار یار داد
شاید که جان به مقدم باد بهار داد
بلبل به شاخ سرو در آوازِ دل‏فریب
بر دل نوید سرو قد گلعذار داد
ساقی به جام باده، در آن عشوه و دلال
آرامشی به جان من بیقرار داد
در بوستان عشق، نشاید غمین نشست
باید که جان به دست بتی می‏گسار داد
شیرین زبان من، گل بی‏خار بوستان
جامی ز غم به خسرو، فرهاد وار داد
تا روی دوست دید، دل جان‏گداز من
یک جان نداد در ره او، صد هزار داد
امام خمینی : غزلیات
سفر عشق
با دلِ تنگ به سوی تو سفر باید کرد
از سر خویش به بتخانه گذر باید کرد
پیر ما گفت: ز میخانه شفا باید جست
از شفا جستنِ هر خانه حذر باید کرد
آنکه از جلوه رخسار چو ماهت، پیش است
بی‏گمان معجزه شقِّ قمر باید کرد
گر درِ میکده را پیر به عشاق گشود
پس از آن آرزوی فتح و ظفر باید کرد
گر دل از نشئه می، دعوی سرداری داشت
به خود آیید که احساس خطر باید کرد
مژده ای دوست که رندی سر خُم را بگشود
باده نوشان لب از این مائده، تر باید کرد
در رهِ جستن آتشکده سر باید باخت
به جفا کاری او سینه، سپر باید کرد
سر خُم باد سلامت که به دیدار رخش
مستِ ساغر زده را نیز خبر باید کرد
طرّه گیسوی دلدار به هر کوی و دری است
پس به هر کوی و در از شوق سفر باید کرد
امام خمینی : غزلیات
دلجویی پیر
دست آن شیخ ببوسید که تکفیرم کرد
محتسب را بنوازید که زنجیرم کرد
معتکف گشتم از این پس، به در پیر مغان
که به یک جرعه می از هر دو جهان سیرم کرد
آب کوثر نخورم، منّت رضوان نبرم
پرتو روی تو ای دوست، جهانگیرم کرد
دل درویش به دست آر که از سرّ اَلَست
پرده برداشته، آگاه ز تقدیرم کرد
پیر میخانه بنازم که به سر پنجه خویش
فانیم کرده، عدم کرده و تسخیرم کرد
خادم درگه پیرم که ز دلجویی خود
غافل از خویش نمود و زبر و زیرم کرد
امام خمینی : غزلیات
فارق از عالم
فقر فخر است اگر فارغ از عالم باشد
آنکه از خویش گذر کرد، چه‏اش غم باشد؟
طالع بخت در آن روز بر آید که شبش
یار تا صبح ورا مونس و همدم باشد
طربِ ساغرِ درویش نفهمد، صوفی
باده از دست بتی گیر که محرم باشد
طوطی باغ محبّت نرود کلبه جغد
بازِ فردوس کجا کلب معلّم باشد؟
این دل گمشده را یا به پناهت بپذیر
یا رها ساز که سرگشته عالم باشد
امام خمینی : غزلیات
جلوه جام
ای کاش، دوست درد دلم را دوا کند
گر مهربانیم ننماید، جفا کند
صوفی که از صفا، به دلش جلوه‏ای ندید
جامی از او گرفت که با آن صفا کند
دردی ز بی‏وفایی دلبر، به جان ماست
ساقی، بیار ساغر می تا وفا کند
بیگانه گشته، دوست ز من، جرعه‏ای بده
باشد که یار غمزده را آشنا کند
پنهان به سوی منزل دلدار بر شدم
ترسم که محتسب، غم من بر ملا کند
آن یار گلعذار قدم زد به محفلم
تا کشف راز از دل این پارسا کند
با گیسوی گشاده، سری زن به شیخ شهر
مگذار شیخِ مجلس رندان، ریا کند
امام خمینی : غزلیات
خِرقه فقر
بر در میکده‏ام دست فشان خواهی دید
پای‏کوبان، چو قلندرمنشان خواهی دید
باز سرمست از آن ساغر می، خواهم شد
بیهُشم مسخره پیر و جوان خواهی دید
از درِ مدرسه و دیْر برون خواهم تاخت
عاکف سایه آن سرو روان خواهی دید
از اقامتگه هستی، به سفر خواهم رفت
به سوی نیستی‏ام رخت کشان خواهی دید
خرقه فقر به یکباره تهی خواهم کرد
ننگ این خرقه پوسیده، عیان خواهی دید
باده از ساغر آن دلزده خواهم نوشید
فارغم از همه ملک دو جهان خواهی دید
امام خمینی : غزلیات
باده هوشیاری
برگیر جام و جامه زهد و ریا درآر
محراب را به شیخ ریاکار واگذار
با پیر میکده، خبر حال ما بگو
با ساغری، برون کند از جان ما خمار
کشکول فقر شد سبب افتخار ما
ای یار دلفریب، بیفزای افتخار
ما ریزه خوار صحبت رند قلندریم
با غمزه‏ای نواز، دل پیر جیره خوار
از زهر جان‏گداز رقیبم سخن مگوی
دانی چه‏ها کشیدم از این مار خالدار؟
بوس و کنار یار، به جانم حیات داد
در هجر او، نه بوس نصیب است و نی کنار
هشدار ده به پیر خرابات، از غمم
ساقی، ز جام باده مرا کرد هوشیار
امام خمینی : غزلیات
دیار دلدار
کور کورانه به میخانه مرو، ای هشیار
خانه عشق بود، جامه تزویر برآر
عاشقانند در آن خانه، همه بی سر و پا
سروپایی اگرت هست، در آن پانگذار
تو که دلبسته تسبیحی و وابسته دیر
ساغر باده از آن میکده، امید مدار
پاره کن سبحه و بشکن درِ این دیر خراب
گر که خواهی شوی آگاه، ز سرّالاسرار
گر نداری سر عشاق و ندانی ره عشق
سر خود گیر و ره عشق به رهوار سپار
باز کن این قفس و پاره کن این دام از پای
پرزنان، پرده‏دران رو به دیار دلدار
امام خمینی : غزلیات
پیر مغان
عهدی که بسته بودم با پیر می فروش
در سال قبل، تازه نمودم دوباره دوش
افسوس آیدم که در این فصل نوبهار
یاران تمام، طرف گلستان و من خموش
من نیز با یکی دو گُلندام سیم‏تن
بیرون روم به جانب صحرا، به عیش و نوش
حیف است این لطیفه عمر خدای داد
ضایع کنم به دلق ریاییّ و دیگجوش
دستی به دامن بت مه طلعتی زنم
اکنون که حاصلم نشد از شیخ خرقه پوش
از قیل و قال مدرسه‏ام، حاصلی نشد
جز حرف دلخراش پس از آنهمه خروش
حالی به کنج میکده، با دلبری لطیف
بنشینم و ببندم از این خلق، چشم و گوش
دیگر حدیث از لب هندی تو نشنوی
جز صحبت صفای می و حرف می‏فروش
امام خمینی : غزلیات
فصل طرب
دست افشان به سر کوی نگار آمده‌‏ام
پای‏کوبان ز پی نغمه تار آمده‌ام
حاصل عمر اگر نیم نگاهی باشد
بهر آن نیم نگه، با دل زار آمده‌ام
باده از دست لطیف تو در این فصل بهار
جان فزاید که در این فصل بهار آمده‌ام
مطرب عشق کجا رفته، در این فصل طرب
که به عشق و طربش باده گسار آمده‏‌ام
در میخانه گشایید که از مسلخ عشق
به هوای رُخ آن لاله عذار آمده‏‌ام
جامه زهد دریدم، رهم از دام بلا
باز رستم، ز پی دیدن یار آمده‏‌ام
به تماشای صفای رخت، ای کعبه دل
به صفا پشت و سوی شهر نگار آمده‌‏ام
امام خمینی : غزلیات
نهانخانه اسرار
بر در میکده از روی نیاز آمده‏ام
پیش اصحاب طریقت، به نماز آمده‏ام
از نهانخانه اسرار، ندارم خبری
به در پیر مغان صاحب راز آمده‏ام
از سر کوی تو راندند مرا با خواری
با دلی سوخته از بادیه باز آمده‏ام
صوفی و خرقه خود، زاهد و سجّاده خویش
من سوی دیر مغان، نغمه نواز آمده‏ام
با دلی غمزده از دیر به مسجد رفتم
به امیدی هِله با سوز و گداز آمده ام
تا کند پرتو رویت به دو عالم غوغا
بر هر ذره، به صد راز و نیاز آمده‏ام