عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۷
شوقم ز پند بر در فریاد می زند
بر آتش من آب دم از باد می زند
تا افگنی چه ولوله اندر نهاد ما
کایینه از تو موج پریزاد می زند
از جوی شیر و عشرت خسرو نشان نماند
غیرت هنوز طعنه به فرهاد می زند
هرگز مذاق درد اسیری نبوده است
با ناله ای که مرغ قفس زاد می زند
ممنون کاوش مژه و نیشتر نیم
دل موج خون ز درد خداداد می زند
خونی که دی به جیبم ازو خارخار بود
امروز گل به دامن جلاد می زند
اندر هوای شمع همانا ز بال و پر
پروانه دشنه در جگر باد می زند
زین بیش نیست قافله رنگ را درنگ
گل یک قدح به سایه شمشاد می زند
ذوقم به هر شراره که از داغ می جهد
دل را نوای دیر بماناد می زند
چون دید کز شکایت بیداد فارغم
بر زخم سینه ام نمک داد می زند
تا دستبرد آتش سوزان دهد به باد
سنگ از شرار خنده به پولاد می زند
غالب سرشک چشم تو عالم فرو گرفت
موجی ست دجله را که به بغداد می زند
بر آتش من آب دم از باد می زند
تا افگنی چه ولوله اندر نهاد ما
کایینه از تو موج پریزاد می زند
از جوی شیر و عشرت خسرو نشان نماند
غیرت هنوز طعنه به فرهاد می زند
هرگز مذاق درد اسیری نبوده است
با ناله ای که مرغ قفس زاد می زند
ممنون کاوش مژه و نیشتر نیم
دل موج خون ز درد خداداد می زند
خونی که دی به جیبم ازو خارخار بود
امروز گل به دامن جلاد می زند
اندر هوای شمع همانا ز بال و پر
پروانه دشنه در جگر باد می زند
زین بیش نیست قافله رنگ را درنگ
گل یک قدح به سایه شمشاد می زند
ذوقم به هر شراره که از داغ می جهد
دل را نوای دیر بماناد می زند
چون دید کز شکایت بیداد فارغم
بر زخم سینه ام نمک داد می زند
تا دستبرد آتش سوزان دهد به باد
سنگ از شرار خنده به پولاد می زند
غالب سرشک چشم تو عالم فرو گرفت
موجی ست دجله را که به بغداد می زند
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۱
آنان که وصل یار همی آرزو کنند
باید که خویش را بگدازند و او کنند
وقتست کز روانی می ساقیان بزم
پیمانه را حباب لب آب جو کنند
می نالی از نیی که به ناخن شکسته اند
این وای ناخنی به دلت گر فرو کنند
دیوانه وجه رشته ندارد مگر همان
تاری کشد ز جیب که چاکی رفو کنند
خون هزار ساده به گردن گرفته اند
آنان که گفته اند نکویان نکو کنند
لب تشنه جوی آب شمارد سراب را
می زیبد ار به هستی اشیا غلو کنند
از بس به شوق روی تو مست ست نوبهار
بوی می آید ار دهن غنچه بو کنند
پیمانه را به ماتم صهبا نشاندن ست
ای وای گر ز خاک وجودم سبو کنند
آلوده ریا نتوان بود غالبا
پاکست خرقه ای که به می شستشو کنند
باید که خویش را بگدازند و او کنند
وقتست کز روانی می ساقیان بزم
پیمانه را حباب لب آب جو کنند
می نالی از نیی که به ناخن شکسته اند
این وای ناخنی به دلت گر فرو کنند
دیوانه وجه رشته ندارد مگر همان
تاری کشد ز جیب که چاکی رفو کنند
خون هزار ساده به گردن گرفته اند
آنان که گفته اند نکویان نکو کنند
لب تشنه جوی آب شمارد سراب را
می زیبد ار به هستی اشیا غلو کنند
از بس به شوق روی تو مست ست نوبهار
بوی می آید ار دهن غنچه بو کنند
پیمانه را به ماتم صهبا نشاندن ست
ای وای گر ز خاک وجودم سبو کنند
آلوده ریا نتوان بود غالبا
پاکست خرقه ای که به می شستشو کنند
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۶
چه خیزد از سخنی کز درون جان نبود
بریده باد زبانی که خونچنان نبود
حکیم ساقی و می تند و من ز بدخویی
ز رطل باده به خشم آیم ار گران نبود
نگفته ام ستم از جانب خداست ولی
خدا به عهد تو بر خلق مهربان نبود
ز نازکی نتواند نهفت راز مرا
خیال بوسه بر آن پای بی نشان نبود
چو عشرتی که کند فاسق تنک مایه
ز زخم خون به زبان لیسم ار روان نبود
ز خویش رفته ام و فرصتی طمع دارم
که باز گردم و جز دوست ارمغان نبود
زمام ناقه به دست تصرف شوق ست
به سوی قیس گرایش ز ساربان نبود
فرو برد نفس سرد من جهنم را
اگر نشاط عطای تو در میان نبود
مرا که لب به طلب آشنا نخواسته ای
روا مدار که شاهد ضمیردان نبود
امید بلهوس و حسرت من افزون شد
ازین نوید که اندوه، جاودان نبود
به التفات نگارم چه جای تهنیت ست
دعا کنید که نوعی ز امتحان نبود
عجب بود سر همخوابی کسی غالب
مرا که بالش و بستر ز پرنیان نبود
بریده باد زبانی که خونچنان نبود
حکیم ساقی و می تند و من ز بدخویی
ز رطل باده به خشم آیم ار گران نبود
نگفته ام ستم از جانب خداست ولی
خدا به عهد تو بر خلق مهربان نبود
ز نازکی نتواند نهفت راز مرا
خیال بوسه بر آن پای بی نشان نبود
چو عشرتی که کند فاسق تنک مایه
ز زخم خون به زبان لیسم ار روان نبود
ز خویش رفته ام و فرصتی طمع دارم
که باز گردم و جز دوست ارمغان نبود
زمام ناقه به دست تصرف شوق ست
به سوی قیس گرایش ز ساربان نبود
فرو برد نفس سرد من جهنم را
اگر نشاط عطای تو در میان نبود
مرا که لب به طلب آشنا نخواسته ای
روا مدار که شاهد ضمیردان نبود
امید بلهوس و حسرت من افزون شد
ازین نوید که اندوه، جاودان نبود
به التفات نگارم چه جای تهنیت ست
دعا کنید که نوعی ز امتحان نبود
عجب بود سر همخوابی کسی غالب
مرا که بالش و بستر ز پرنیان نبود
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۴
دگر فریب بهارم سر جنون ندهد
گل ست و جامه آلی که بوی خون ندهد
گسسته تار امیدم دگر به خلوت انس
به زخمه گله سازم نوا برون ندهد
ز قاتلی به عذابم که تیغ و خنجر را
به حکم وسوسه زهراب بی شگون ندهد
بدان پری ست نیازم که بهر تسخیرش
ز مهر دل به زبان رخصت فسون ندهد
جنون مگو ادبش نیست بلکه خودداری ست
که تن به همدمی عقل ذوفنون ندهد
کفیل هوش خودم وقت می به بزم حبیب
به شرط آن که ز یک قلزمم فزون ندهد
به بوی گنج گزیدم خرابه ور نه جنون
به هرزه ذوق دلاویزی سکون ندهد
شریک کار نیاورد تاب سختی کار
جواب ناله ما غیر بیستون ندهد
به من گرای و وفا جو که ساده برهمنم
به سنگ هر که دهد دل به غمزه چون ندهد؟
ترا به حربه چه حاجت نه آن بود غالب
که جان به لذت آویزش درون ندهد؟
گل ست و جامه آلی که بوی خون ندهد
گسسته تار امیدم دگر به خلوت انس
به زخمه گله سازم نوا برون ندهد
ز قاتلی به عذابم که تیغ و خنجر را
به حکم وسوسه زهراب بی شگون ندهد
بدان پری ست نیازم که بهر تسخیرش
ز مهر دل به زبان رخصت فسون ندهد
جنون مگو ادبش نیست بلکه خودداری ست
که تن به همدمی عقل ذوفنون ندهد
کفیل هوش خودم وقت می به بزم حبیب
به شرط آن که ز یک قلزمم فزون ندهد
به بوی گنج گزیدم خرابه ور نه جنون
به هرزه ذوق دلاویزی سکون ندهد
شریک کار نیاورد تاب سختی کار
جواب ناله ما غیر بیستون ندهد
به من گرای و وفا جو که ساده برهمنم
به سنگ هر که دهد دل به غمزه چون ندهد؟
ترا به حربه چه حاجت نه آن بود غالب
که جان به لذت آویزش درون ندهد؟
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۹
کسی بامن چه در صورت پرستی حرف دین گوید
ز آزر گفت دانم گر ز صورت آفرین گوید
دلم در کعبه از تنگی گرفت، آواره ای خواهم
که با من وسعت بتخانه های هند و چین گوید
به خشمم ناسزا می گوید و از لطف گفتارش
گمان دارم که حرف دلنشینی بعد ازین گوید
شناسد جای غم دل را و خود را دلربا داند
عجب دارد اگر دلداده خود را غمین گوید
چو خواهم داد از غم در جوابم لب فرو بندد
وگر گویم که جان خواهم به غم داد آفرین گوید
رهم افتاده بهر دانه سوی دام صیادی
که حرف ذبح با همراز خویش اندر کمین گوید
ز بی تابی برون اندازد از خویش آستین دورش
گریبان آنچه دید از دست گر با آستین گوید
دل از پهلو برون آرم جمش جام خود انگارد
وگر لختی برافشانم سلیمانش نگین گوید
گذارد آنچه برق از خرمن اندر دشت بگذارم
که ترسم چون بچینم کس به طنزم خوشه چین گوید
چرا راندند غالب را از آن در؟ رهروی باید
که راز خلوت شه با گدای ره نشین گوید
ز آزر گفت دانم گر ز صورت آفرین گوید
دلم در کعبه از تنگی گرفت، آواره ای خواهم
که با من وسعت بتخانه های هند و چین گوید
به خشمم ناسزا می گوید و از لطف گفتارش
گمان دارم که حرف دلنشینی بعد ازین گوید
شناسد جای غم دل را و خود را دلربا داند
عجب دارد اگر دلداده خود را غمین گوید
چو خواهم داد از غم در جوابم لب فرو بندد
وگر گویم که جان خواهم به غم داد آفرین گوید
رهم افتاده بهر دانه سوی دام صیادی
که حرف ذبح با همراز خویش اندر کمین گوید
ز بی تابی برون اندازد از خویش آستین دورش
گریبان آنچه دید از دست گر با آستین گوید
دل از پهلو برون آرم جمش جام خود انگارد
وگر لختی برافشانم سلیمانش نگین گوید
گذارد آنچه برق از خرمن اندر دشت بگذارم
که ترسم چون بچینم کس به طنزم خوشه چین گوید
چرا راندند غالب را از آن در؟ رهروی باید
که راز خلوت شه با گدای ره نشین گوید
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۳
مژده ای ذوق خرابی که بهارست بهار
خرد آشوب تر از جلوه یارست بهار
چه جنون تا زهوای گل و خارست بهار
کاین چنین قطره زن از ابر بهارست بهار
نازم آیین کرم را که به سرگرمی خویش
دشت را شمع و چراغ شب تارست بهار
شوخی خوی ترا قاعده دان ست خزان
خوبی روی ترا آیینه دارست بهار
در غمت غازه رخساره هوش ست جنون
در رهت شانه گیسوی غبارست بهار
هم حریفان ترا طرف بساط ست چمن
هم شهیدان ترا شمع مزارست بهار
جعد مشکین ترا غالیه سای ست نسیم
رخ رنگین ترا غازه نگارست بهار
وحشتی می دمد از گرد پرافشانی رنگ
از کمینگاه که رم خورده شکارست بهار؟
به جهان گرمی هنگامه حسنست ز عشق
شورش اندوز ز غوغای هزارست بهار
سنبل و گل اگر از گلشنیان ست چه غم
بهر ما گلخنیان دود و شرارست بهار
خارها در ره سودازدگان خواهد ریخت
ور نه در کوه و بیابان به چه کارست بهار؟
می توان یافتن از ریزش شبنم غالب
که ز رشک نفسم در چه فشارست بهار
خرد آشوب تر از جلوه یارست بهار
چه جنون تا زهوای گل و خارست بهار
کاین چنین قطره زن از ابر بهارست بهار
نازم آیین کرم را که به سرگرمی خویش
دشت را شمع و چراغ شب تارست بهار
شوخی خوی ترا قاعده دان ست خزان
خوبی روی ترا آیینه دارست بهار
در غمت غازه رخساره هوش ست جنون
در رهت شانه گیسوی غبارست بهار
هم حریفان ترا طرف بساط ست چمن
هم شهیدان ترا شمع مزارست بهار
جعد مشکین ترا غالیه سای ست نسیم
رخ رنگین ترا غازه نگارست بهار
وحشتی می دمد از گرد پرافشانی رنگ
از کمینگاه که رم خورده شکارست بهار؟
به جهان گرمی هنگامه حسنست ز عشق
شورش اندوز ز غوغای هزارست بهار
سنبل و گل اگر از گلشنیان ست چه غم
بهر ما گلخنیان دود و شرارست بهار
خارها در ره سودازدگان خواهد ریخت
ور نه در کوه و بیابان به چه کارست بهار؟
می توان یافتن از ریزش شبنم غالب
که ز رشک نفسم در چه فشارست بهار
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۷
در گریه از بس نازکی رخ مانده بر خاکش نگر
وان سینه سودن از تپش بر خاک نمناکش نگر
برقی که جانها سوختی دل از جفا سردش ببین
شوخی که خونها ریختی دست از حنا پاکش نگر
آن کو به خلوت با خدا هرگز نکردی التجا
نالان به پیش هر کسی از جور افلاکش نگر
تا نام غم بودی زبان می گفت دریا در میان
دریای خون اکنون روان از چشم سفاکش نگر
آن سینه کز چشم جهان مانند جان بودی نهان
اینک به پیراهن عیان از روزن چاکش نگر
بر مقدم صید افگنی گوشی بر آوازش ببین
در بازگشت توسنی چشمی به فتراکش نگر
بر آستان دیگری در شکر دربانش ببین
در کوی از خود کمتری در رشک خاشاکش نگر
تا گشته خود نفرین شنو تلخ ست بر لب خنده اش
زهری که پنهان می خورد پیدا ز تریاکش نگر
ها خوبی چشم و دلش ها گرمی آب و گلش
چشم گهربارش ببین آه شررناکش نگر
خواند به امید اثر اشعار غالب هر سحر
از نکته چینی در گذر فرهنگ و ادراکش نگر
وان سینه سودن از تپش بر خاک نمناکش نگر
برقی که جانها سوختی دل از جفا سردش ببین
شوخی که خونها ریختی دست از حنا پاکش نگر
آن کو به خلوت با خدا هرگز نکردی التجا
نالان به پیش هر کسی از جور افلاکش نگر
تا نام غم بودی زبان می گفت دریا در میان
دریای خون اکنون روان از چشم سفاکش نگر
آن سینه کز چشم جهان مانند جان بودی نهان
اینک به پیراهن عیان از روزن چاکش نگر
بر مقدم صید افگنی گوشی بر آوازش ببین
در بازگشت توسنی چشمی به فتراکش نگر
بر آستان دیگری در شکر دربانش ببین
در کوی از خود کمتری در رشک خاشاکش نگر
تا گشته خود نفرین شنو تلخ ست بر لب خنده اش
زهری که پنهان می خورد پیدا ز تریاکش نگر
ها خوبی چشم و دلش ها گرمی آب و گلش
چشم گهربارش ببین آه شررناکش نگر
خواند به امید اثر اشعار غالب هر سحر
از نکته چینی در گذر فرهنگ و ادراکش نگر
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۹
ای ذوق نواسنجی بازم به خروش آور
غوغای شبیخونی بر بنگه هوش آور
گر خود نجهد از سر از دیده فرو بارم
دل خون کن و آن خون را در سینه به جوش آور
هان همدم فرزانه دانی ره ویرانه
شمعی که نخواهد شد از باد خموش آور
شورابه این وادی تلخ ست اگر رادی
از شهر به سوی من سرچشمه نوش آور
دانم که زری داری هر جا گذری داری
می گر ندهد سلطان از باده فروش آور
گر مغ به کدو ریزد بر کف نه و راهی شو
ور شه به سبو بخشد بردار و به دوش آور
ریحان دمد از مینا رامش چکد از قلقل
آن در ره چشم افگن این از پی گوش آور
گاهی به سبکدستی از باده ز خویشم بر
گاهی به سیه مستی از نغمه به هوش آور
غالب که بقایش باد همپای تو گر ناید
باری غزلی، فردی زان موینه پوش آور
غوغای شبیخونی بر بنگه هوش آور
گر خود نجهد از سر از دیده فرو بارم
دل خون کن و آن خون را در سینه به جوش آور
هان همدم فرزانه دانی ره ویرانه
شمعی که نخواهد شد از باد خموش آور
شورابه این وادی تلخ ست اگر رادی
از شهر به سوی من سرچشمه نوش آور
دانم که زری داری هر جا گذری داری
می گر ندهد سلطان از باده فروش آور
گر مغ به کدو ریزد بر کف نه و راهی شو
ور شه به سبو بخشد بردار و به دوش آور
ریحان دمد از مینا رامش چکد از قلقل
آن در ره چشم افگن این از پی گوش آور
گاهی به سبکدستی از باده ز خویشم بر
گاهی به سیه مستی از نغمه به هوش آور
غالب که بقایش باد همپای تو گر ناید
باری غزلی، فردی زان موینه پوش آور
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۲
با همه گمگشتگی خالی بود جایم هنوز
گاه گاهی در خیال خویش می آیم هنوز
تا سر خار کدامین دشت در جان می خلد
کز هجوم شوق می خارد کف پایم هنوز
خشک شد چندان که می جزو بدن شد شیشه را
همچنان گویی در انگورست صهبایم هنوز
بعد مردن مشت خاکم در نورد صرصرست
بی قراری می زند موج از سراپایم هنوز
تازه دور افتاده طرف بساط عشرتم
می توان افشرد می از لای پالایم هنوز
چشمم از جوش نگه خون گشت و از مژگان چید
همچنان در حلقه دام تماشایم هنوز
صد قیامت در نورد هر نفس خون گشته است
من ز خامی در فشار بیم فردایم هنوز
تا کجا یارب فرو شست اشک من ظلمت ز خاک
لاله بی داغ از زمین روید به صحرایم هنوز
با تغافل بر نیامد طاقتم لیک از هوس
در تمنای نگاه بی محابایم هنوز
همرهان در منزل آرامیده و غالب ز ضعف
پا برون نارفته از نقش کف پایم هنوز
گاه گاهی در خیال خویش می آیم هنوز
تا سر خار کدامین دشت در جان می خلد
کز هجوم شوق می خارد کف پایم هنوز
خشک شد چندان که می جزو بدن شد شیشه را
همچنان گویی در انگورست صهبایم هنوز
بعد مردن مشت خاکم در نورد صرصرست
بی قراری می زند موج از سراپایم هنوز
تازه دور افتاده طرف بساط عشرتم
می توان افشرد می از لای پالایم هنوز
چشمم از جوش نگه خون گشت و از مژگان چید
همچنان در حلقه دام تماشایم هنوز
صد قیامت در نورد هر نفس خون گشته است
من ز خامی در فشار بیم فردایم هنوز
تا کجا یارب فرو شست اشک من ظلمت ز خاک
لاله بی داغ از زمین روید به صحرایم هنوز
با تغافل بر نیامد طاقتم لیک از هوس
در تمنای نگاه بی محابایم هنوز
همرهان در منزل آرامیده و غالب ز ضعف
پا برون نارفته از نقش کف پایم هنوز
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۳
بحر اگر موج زنست از خس و خاشاک چه باک؟
با تو زاندیشه چه اندیشه و از باک چه باک؟
فیض سرگرمی دور قدح می دریاب
برگریزست به دیماه اگر تاک چه باک؟
وحشتی نیست اگر خانه چراغی دارد
با دل از تیرگی زاویه خاک چه باک؟
حاش لله که درین معرکه رسوا گردی
با چنین خستگیم از جگر چاک چه باک؟
غافل این برق بر اجزای وجودم زده است
مر ترا از نفس گرم اثرناک چه باک؟
با رضای تو ز ناسازی ایام چه بیم؟
با وفای تو ز بی مهری افلاک چه باک؟
هان بگو تا خم زلفت بفشارد دل را
خون صید ار چکد از حلقه فتراک چه باک؟
دردم از چاره گریها نپذیرد تسکین
با چنین زهر ز دمسردی تریاک چه باک؟
کلک ما تا به کف ماست ز دشمن چه هراس؟
چون فریدون علم آراست ز ضحاک چه باک؟
طبعم از دخل خسان باز نه استد ز سخن
شعله را غالب از آویزش خاشاک چه باک؟
با تو زاندیشه چه اندیشه و از باک چه باک؟
فیض سرگرمی دور قدح می دریاب
برگریزست به دیماه اگر تاک چه باک؟
وحشتی نیست اگر خانه چراغی دارد
با دل از تیرگی زاویه خاک چه باک؟
حاش لله که درین معرکه رسوا گردی
با چنین خستگیم از جگر چاک چه باک؟
غافل این برق بر اجزای وجودم زده است
مر ترا از نفس گرم اثرناک چه باک؟
با رضای تو ز ناسازی ایام چه بیم؟
با وفای تو ز بی مهری افلاک چه باک؟
هان بگو تا خم زلفت بفشارد دل را
خون صید ار چکد از حلقه فتراک چه باک؟
دردم از چاره گریها نپذیرد تسکین
با چنین زهر ز دمسردی تریاک چه باک؟
کلک ما تا به کف ماست ز دشمن چه هراس؟
چون فریدون علم آراست ز ضحاک چه باک؟
طبعم از دخل خسان باز نه استد ز سخن
شعله را غالب از آویزش خاشاک چه باک؟
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۹
ز من حذر نکنی گر لباس دین دارم
نهفته کافرم و بت در آستین دارم
زمردین نبود خاتم گدا دریاب
که خود چه زهر بود کان ته نگین دارم
اگر به طالع من سوخت خرمنم چه عجب؟
عجب ز قسمت یک شهر خوشه چین دارم
نشسته ام به گدایی به شاهراه و هنوز
هزار دزد به هر گوشه در کمین دارم
ز وعده دوزخیان را فزون نیازارند
توقعی عجب از آه آتشین دارم
ترا نگفتم اگر جان و عمر معذورم
که من وفای تو با خویشتن یقین دارم
به مطلعم بود آهنگ زله بندی مدح
ز قحط ذوق غزل خویش را برین دارم
طلوع قافیه در مطلع از جبین دارم
به ذکر سجده شه حرف دلنشین دارم
علی عالی اعلی که در طواف درش
خرام بر فلک و پای بر زمین دارم
از آنچه بر لب او رفته در شفاعت من
فسانه ای به لب جوی انگبین دارم
به دشمنان ز خلاف و به دوستان ز حسد
به حکم مهر تو با روزگار کین دارم
به کوثر از تو کرا ظرف بیش قسمت بیش
به باده خوی کنم عقل دوربین دارم
جواب خواجه نظیری نوشته ام غالب
«خطا نوشته ام و چشم آفرین دارم »
نهفته کافرم و بت در آستین دارم
زمردین نبود خاتم گدا دریاب
که خود چه زهر بود کان ته نگین دارم
اگر به طالع من سوخت خرمنم چه عجب؟
عجب ز قسمت یک شهر خوشه چین دارم
نشسته ام به گدایی به شاهراه و هنوز
هزار دزد به هر گوشه در کمین دارم
ز وعده دوزخیان را فزون نیازارند
توقعی عجب از آه آتشین دارم
ترا نگفتم اگر جان و عمر معذورم
که من وفای تو با خویشتن یقین دارم
به مطلعم بود آهنگ زله بندی مدح
ز قحط ذوق غزل خویش را برین دارم
طلوع قافیه در مطلع از جبین دارم
به ذکر سجده شه حرف دلنشین دارم
علی عالی اعلی که در طواف درش
خرام بر فلک و پای بر زمین دارم
از آنچه بر لب او رفته در شفاعت من
فسانه ای به لب جوی انگبین دارم
به دشمنان ز خلاف و به دوستان ز حسد
به حکم مهر تو با روزگار کین دارم
به کوثر از تو کرا ظرف بیش قسمت بیش
به باده خوی کنم عقل دوربین دارم
جواب خواجه نظیری نوشته ام غالب
«خطا نوشته ام و چشم آفرین دارم »
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۳
بی پردگی محشر رسوایی خویشم
در پرده یک خلق تماشایی خویشم
نقش به ضمیر آمده نقش طرازم
حاشا که بود دعوی پیدایی خویشم
نی جلوه نازی نه تف برق عتابی
او فارغ و من داغ شکیبایی خویشم
در کشمکش گریه ز هم ریخت وجودم
هر قطره فرو خوانده به همتایی خویشم
ذوق لب نوشین که آمیخته با جان
کاین مایه در انداز جگرخایی خویشم؟
آسودگی از خس که به تابی ز میان رفت
چون شمع در آتش ز توانایی خویشم
تاری شده از ضعف سراپایم و اکنون
از گریه به بند گهرآمایی خویشم
با بوی تو جولان سبک خیزی شوقم
در کوی تو مهمان گران پایی خویشم
عرض هنرم زرد کند روی حریفان
مهتاب کف دست تماشایی خویشم
غالب ز جفای نفس گرم چه نالی؟
پندار که شمع شب تنهایی خویشم
در پرده یک خلق تماشایی خویشم
نقش به ضمیر آمده نقش طرازم
حاشا که بود دعوی پیدایی خویشم
نی جلوه نازی نه تف برق عتابی
او فارغ و من داغ شکیبایی خویشم
در کشمکش گریه ز هم ریخت وجودم
هر قطره فرو خوانده به همتایی خویشم
ذوق لب نوشین که آمیخته با جان
کاین مایه در انداز جگرخایی خویشم؟
آسودگی از خس که به تابی ز میان رفت
چون شمع در آتش ز توانایی خویشم
تاری شده از ضعف سراپایم و اکنون
از گریه به بند گهرآمایی خویشم
با بوی تو جولان سبک خیزی شوقم
در کوی تو مهمان گران پایی خویشم
عرض هنرم زرد کند روی حریفان
مهتاب کف دست تماشایی خویشم
غالب ز جفای نفس گرم چه نالی؟
پندار که شمع شب تنهایی خویشم
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۷
می ربایم بوسه و عرض ندامت می کنم
اختراعی چند در آداب صحبت می کنم
ناتوانم برنتابم صدمه لیک از فرط آز
تا درآویزد به من اظهار طاقت می کنم
گویی از دشواری غم اندکی دانسته است
می کشد بی جرم و می داند مروت می کنم
در تپش هر ذره از خاکم سویدای دل ست
هر چه از من رفت و هم بر خویش قسمت می کنم
غافلم زان پیچ و تاب غصه کز غم در دل ست
دل شکاف آهی به امید فراغت می کنم
سنگ و خشت از مسجد ویرانه می آرم به شهر
خانه ای در کوی ترسایان عمارت می کنم
کرده ام ایمان خود را دستمزد خویشتن
می تراشم پیکر از سنگ و عبادت می کنم
چشم بد دور التفاتی در خیال آورده ام
هر چه دشمن می کند با دوست نسبت می کنم
دستگاه گل فشانی های رحمت دیده ام
خنده بر بی برگی توفیق طاعت می کنم
زنگ غم ز آیینه دل جز به می نتوان زدود
دردم از دهر است و با ساقی شکایت می کنم
غالبم غالب هم آیین برنتابم در سخن
بزم بر هم می زنم چندان که خلوت می کنم
اختراعی چند در آداب صحبت می کنم
ناتوانم برنتابم صدمه لیک از فرط آز
تا درآویزد به من اظهار طاقت می کنم
گویی از دشواری غم اندکی دانسته است
می کشد بی جرم و می داند مروت می کنم
در تپش هر ذره از خاکم سویدای دل ست
هر چه از من رفت و هم بر خویش قسمت می کنم
غافلم زان پیچ و تاب غصه کز غم در دل ست
دل شکاف آهی به امید فراغت می کنم
سنگ و خشت از مسجد ویرانه می آرم به شهر
خانه ای در کوی ترسایان عمارت می کنم
کرده ام ایمان خود را دستمزد خویشتن
می تراشم پیکر از سنگ و عبادت می کنم
چشم بد دور التفاتی در خیال آورده ام
هر چه دشمن می کند با دوست نسبت می کنم
دستگاه گل فشانی های رحمت دیده ام
خنده بر بی برگی توفیق طاعت می کنم
زنگ غم ز آیینه دل جز به می نتوان زدود
دردم از دهر است و با ساقی شکایت می کنم
غالبم غالب هم آیین برنتابم در سخن
بزم بر هم می زنم چندان که خلوت می کنم
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۹
در هر انجام محبت طرح آغاز افگنم
مهر بردارم ازو تا هم بر او بازافگنم
در هوای قتل سر بر آستانش می نهم
تا به لوح مدعا نقش خداساز افگنم
لاف پرکاری ست صبر روستایی شیوه را
خواهمش کاندر سواد اعظم ناز افگنم
صعوه من هرزه پروازست بو کز فرط مهر
بیخودش در آشیان چنگل باز افگنم
بی زبانم کرده ذوق التفات تازه ای
لاجرم شغل وکالت را به غماز افگنم
هر قدر کز حسرت آبم در دهن گردد همی
هم ز استغنا به روی بخت ناساز افگنم
مردم از افسردگی هنگام آن آمد که باز
رستخیزی در دل از خون کرد و بگداز افگنم
همزبانم با ظهوری مطلعی کو تا ز شوق
با جرس در ناله آوازی بر آواز افگنم
نامه بر گم شد در آتش نامه را باز افگنم
چون کبوتر نیست طاووسی به پرواز افگنم
از نمک جان در تن طرز نکویان کرده ام
زین سپس در مغز دعوی شور اعجاز افگنم
رنجه دارد صورت اندیشه یاران مرا
مفت من کایینه خود را ز پرداز افگنم
ترک صحبت کردم و در بند تکمیل خودم
نغمه ام جان گشت خواهم در تن ساز افگنم
تا ز دود اهل نظر چشمی توانند آب داد
رخنه در دیوار آتشخانه راز افگنم
بگسلم بند و دهم اوراق دیوان را به باد
خیل طوطی اندرین گلشن به پرواز افگنم
غالب از آب و هوای هند بسمل گشت نطق
خیز تا خود را به اصفاهان و شیراز افگنم
مهر بردارم ازو تا هم بر او بازافگنم
در هوای قتل سر بر آستانش می نهم
تا به لوح مدعا نقش خداساز افگنم
لاف پرکاری ست صبر روستایی شیوه را
خواهمش کاندر سواد اعظم ناز افگنم
صعوه من هرزه پروازست بو کز فرط مهر
بیخودش در آشیان چنگل باز افگنم
بی زبانم کرده ذوق التفات تازه ای
لاجرم شغل وکالت را به غماز افگنم
هر قدر کز حسرت آبم در دهن گردد همی
هم ز استغنا به روی بخت ناساز افگنم
مردم از افسردگی هنگام آن آمد که باز
رستخیزی در دل از خون کرد و بگداز افگنم
همزبانم با ظهوری مطلعی کو تا ز شوق
با جرس در ناله آوازی بر آواز افگنم
نامه بر گم شد در آتش نامه را باز افگنم
چون کبوتر نیست طاووسی به پرواز افگنم
از نمک جان در تن طرز نکویان کرده ام
زین سپس در مغز دعوی شور اعجاز افگنم
رنجه دارد صورت اندیشه یاران مرا
مفت من کایینه خود را ز پرداز افگنم
ترک صحبت کردم و در بند تکمیل خودم
نغمه ام جان گشت خواهم در تن ساز افگنم
تا ز دود اهل نظر چشمی توانند آب داد
رخنه در دیوار آتشخانه راز افگنم
بگسلم بند و دهم اوراق دیوان را به باد
خیل طوطی اندرین گلشن به پرواز افگنم
غالب از آب و هوای هند بسمل گشت نطق
خیز تا خود را به اصفاهان و شیراز افگنم
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۳
خیره کند مرد را مهر درم داشتن
حیف ز همچون خودی چشم کرم داشتن
وای ز دلمردگی خوی بد انگیختن
آه ز افسردگی روی دژم داشتن
راز برانداختن از روش ساختن
دیده و دل باختن پشت و شکم داشتن
جوهر ایمان ز دل پاک فراروفتن
گردی از آن در خیال بهر قسم داشتن
تازگی شوق چیست؟ رنگ طرب ریختن
چهره ز خوناب چشم رشک ارم داشتن
با همه اشکستگی دم ز درستی زدن
با همه دلخستگی تاب ستم داشتن
در خم دام بلا بال فشان زیستن
با سر زلف دو تا عربده هم داشتن
دل چو به جوش آیدی عذر بلا خواستن
جان چو بیاسایدی شکوه ز غم داشتن
بهر فریب از ریا دام تواضع مچین
دل نرباید همی تیغ ز خم داشتن
نقش پی رفتگان جاده بود در جهان
هر که رود بایدش پاس قدم داشتن
با نگه خویشتن چهره نیارست شد
عشوه دهد گر حیاست ز آینه رم داشتن
اشک چنان بی اثر ناله چنین نارسا
دیده و دل را سزد ماتم هم داشتن
خجلت کردار زشت گشته به عاصی بهشت
باغ ز کوثر گرفت جبهه ز نم داشتن
گریه از بی کسی ست بو که درین پیچ و تاب
تن به روانی دهد نامه ز نم داشتن
غالب آواره نیست گر چه به بخشش سزا
خوش بود از چون تویی چشم کرم داشتن
حیف ز همچون خودی چشم کرم داشتن
وای ز دلمردگی خوی بد انگیختن
آه ز افسردگی روی دژم داشتن
راز برانداختن از روش ساختن
دیده و دل باختن پشت و شکم داشتن
جوهر ایمان ز دل پاک فراروفتن
گردی از آن در خیال بهر قسم داشتن
تازگی شوق چیست؟ رنگ طرب ریختن
چهره ز خوناب چشم رشک ارم داشتن
با همه اشکستگی دم ز درستی زدن
با همه دلخستگی تاب ستم داشتن
در خم دام بلا بال فشان زیستن
با سر زلف دو تا عربده هم داشتن
دل چو به جوش آیدی عذر بلا خواستن
جان چو بیاسایدی شکوه ز غم داشتن
بهر فریب از ریا دام تواضع مچین
دل نرباید همی تیغ ز خم داشتن
نقش پی رفتگان جاده بود در جهان
هر که رود بایدش پاس قدم داشتن
با نگه خویشتن چهره نیارست شد
عشوه دهد گر حیاست ز آینه رم داشتن
اشک چنان بی اثر ناله چنین نارسا
دیده و دل را سزد ماتم هم داشتن
خجلت کردار زشت گشته به عاصی بهشت
باغ ز کوثر گرفت جبهه ز نم داشتن
گریه از بی کسی ست بو که درین پیچ و تاب
تن به روانی دهد نامه ز نم داشتن
غالب آواره نیست گر چه به بخشش سزا
خوش بود از چون تویی چشم کرم داشتن
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۹
دارم دلی ز غصه گرانبار بوده ای
بر خویشتن ز آبله چیزی فزوده ای
دل آن بلا کزو نفسی برق خرمنی
بخت آنچنان کزو اثر مرگ دوده ای
از بهر خویش ننگم و دارم ز بخت چشم
خود را در آب و آینه رخ نانموده ای
گمنام و زهد کیشم و خواهم به من رسد
در رختخواب شاه به مستی غنوده ای
خواهم ز خواب بر رخ لیلی گشایمش
چشمی نگه به پرده محمل نسوده ای
خواهم شود به شکوه و پیغاره رام من
در گونه گون ادا به زبانها ستوده ای
با دین و دانش چو منی تا چه ها کند
سجاده و عمامه ز صنعان ربوده ای؟
با دوستان مباحثه دارم ز سادگی
در باب آشنایی تا آزموده ای
خجلت نگر که در حسناتم نیافتند
جز روزه درست به صهبا گشوده ای
در بزم غالب آی و به شعر و سخن گرای
خواهی که بشنوی سخن ناشنوده ای
بر خویشتن ز آبله چیزی فزوده ای
دل آن بلا کزو نفسی برق خرمنی
بخت آنچنان کزو اثر مرگ دوده ای
از بهر خویش ننگم و دارم ز بخت چشم
خود را در آب و آینه رخ نانموده ای
گمنام و زهد کیشم و خواهم به من رسد
در رختخواب شاه به مستی غنوده ای
خواهم ز خواب بر رخ لیلی گشایمش
چشمی نگه به پرده محمل نسوده ای
خواهم شود به شکوه و پیغاره رام من
در گونه گون ادا به زبانها ستوده ای
با دین و دانش چو منی تا چه ها کند
سجاده و عمامه ز صنعان ربوده ای؟
با دوستان مباحثه دارم ز سادگی
در باب آشنایی تا آزموده ای
خجلت نگر که در حسناتم نیافتند
جز روزه درست به صهبا گشوده ای
در بزم غالب آی و به شعر و سخن گرای
خواهی که بشنوی سخن ناشنوده ای
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۲
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۵
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۸
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۹