عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۸
مدام آن نرگس سرمست را در خواب میبینم
عجب مستیست کش پیوسته در محراب میبینم
اگر خط سیه کارش غباری دارد از عنبر
چرا آن زلف عنبربیز را در تاب میبینم
اگر چه واضع خطست این مقلهٔ چشمم
ولیکن پیش یاقوتت ز شرمش آب میبینم
دلم همچون کبوتر در هوا پرواز میگیرد
چو تاب و پیچ آن گیسوی چون مضراب میبینم
نسیم خلد یا بوی وصال یار مییابم
بهشت عدن یا منزلگه احباب میبینم
مرا گویند کز عناب خون ساکن شود لیکن
من این سیلاب خون زان لعل چون عناب میبینم
برین در پای برجا باش اگر دستت دهد خواجو
که من کلی فتح خویش در این باب میبینم
عجب مستیست کش پیوسته در محراب میبینم
اگر خط سیه کارش غباری دارد از عنبر
چرا آن زلف عنبربیز را در تاب میبینم
اگر چه واضع خطست این مقلهٔ چشمم
ولیکن پیش یاقوتت ز شرمش آب میبینم
دلم همچون کبوتر در هوا پرواز میگیرد
چو تاب و پیچ آن گیسوی چون مضراب میبینم
نسیم خلد یا بوی وصال یار مییابم
بهشت عدن یا منزلگه احباب میبینم
مرا گویند کز عناب خون ساکن شود لیکن
من این سیلاب خون زان لعل چون عناب میبینم
برین در پای برجا باش اگر دستت دهد خواجو
که من کلی فتح خویش در این باب میبینم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۰
آن ماه پری رخ را در خانه نمیبینم
وین طرفه که بی رویش کاشانه نمیبینم
بینم دو جهان یکموی از حلقهٔ گیسویش
وز گیسوی او موئی در شانه نمیبینم
گنجیست که جز جانش ویرانه نمییابم
شمعیست که جز عقلش پروانه نمیبینم
از خویش ز بیخویشی بیگانه شدم لیکن
جز خویش در آن حضرت بیگانه نمیبینم
هر چند که جانانه در دیدهٔ باز آید
تا دیده نمیدوزم جانانه نمیبینم
چون دانه ببیند مرغ از دام شود غافل
من در ره او دامی جز دانه نمیبینم
چندانکه بسر گردم چون اشک درین دریا
جز اشک درین دریا دردانه نمیبینم
اینست که مجنونرا دیوانه نهد عاقل
ورنی من مجنونش دیوانه نمیبینم
تخفیف کن از دورم ساقی دو سه پیمانه
کز غایت سرمستی پیمانه نمیبینم
بفروش بمی خواجو خود را که درین معنی
جز پیر مغان کس را فرزانه نمیبینم
وین طرفه که بی رویش کاشانه نمیبینم
بینم دو جهان یکموی از حلقهٔ گیسویش
وز گیسوی او موئی در شانه نمیبینم
گنجیست که جز جانش ویرانه نمییابم
شمعیست که جز عقلش پروانه نمیبینم
از خویش ز بیخویشی بیگانه شدم لیکن
جز خویش در آن حضرت بیگانه نمیبینم
هر چند که جانانه در دیدهٔ باز آید
تا دیده نمیدوزم جانانه نمیبینم
چون دانه ببیند مرغ از دام شود غافل
من در ره او دامی جز دانه نمیبینم
چندانکه بسر گردم چون اشک درین دریا
جز اشک درین دریا دردانه نمیبینم
اینست که مجنونرا دیوانه نهد عاقل
ورنی من مجنونش دیوانه نمیبینم
تخفیف کن از دورم ساقی دو سه پیمانه
کز غایت سرمستی پیمانه نمیبینم
بفروش بمی خواجو خود را که درین معنی
جز پیر مغان کس را فرزانه نمیبینم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۲
من بیدل نگر از صحبت جانان محروم
تنم از درد به جان آمده وز جان محروم
خضر سیراب و من تشنه جگر در ظلمات
چون سکندر ز لب چشمهٔ حیوان محروم
آن نگینی که بدو بود ممالک بر پای
در کف دیو فتادست و سلیمان محروم
ای طبیب دل مجروح روا میداری
جان من خون شده از رنج و ز درمان محروم
خاشه چینان زمین روب سراپردهٔ انس
همه در بندگی و بنده ازینسان محروم
همچو پروانه نگر مرغ دل ریش مرا
بال و پر سوخته وز شمع شبستان محروم
ای مقیمان سر کوی سلاطین آخر
بنده تا کی بود از حضرت سلطان محروم
رحمت آرید برآن مرغ سحر خوان چمن
کو بماند ز گل و طرف گلستان محروم
عیب خواجو نتوان کرد اگرش جان عزیز
همچو یعقوب شد از یوسف کنعان محروم
تنم از درد به جان آمده وز جان محروم
خضر سیراب و من تشنه جگر در ظلمات
چون سکندر ز لب چشمهٔ حیوان محروم
آن نگینی که بدو بود ممالک بر پای
در کف دیو فتادست و سلیمان محروم
ای طبیب دل مجروح روا میداری
جان من خون شده از رنج و ز درمان محروم
خاشه چینان زمین روب سراپردهٔ انس
همه در بندگی و بنده ازینسان محروم
همچو پروانه نگر مرغ دل ریش مرا
بال و پر سوخته وز شمع شبستان محروم
ای مقیمان سر کوی سلاطین آخر
بنده تا کی بود از حضرت سلطان محروم
رحمت آرید برآن مرغ سحر خوان چمن
کو بماند ز گل و طرف گلستان محروم
عیب خواجو نتوان کرد اگرش جان عزیز
همچو یعقوب شد از یوسف کنعان محروم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۴
این چه بویست که از باد صبا میشنوم
وین چه خاکست کزو بوی وفا میشنوم
گر نه هدهد ز سبا باز پیام آوردست
این چه مرغیست کزو حال سبا میشنوم
از کجا میرسد این قاصد فرخنده کزو
مژده آنمه خورشید لقا میشنوم
ای عزیزان اگر از مصر نمیآید باد
بوی پیراهن یوسف ز کجا میشنوم
میکنم ناله و فریاد ولی از در و کوه
سخن سخت بهنگام صدا میشنوم
نسبت شکل هلال و صفت قامت خویش
یک بیک زان خم ابروی دوتا میشنوم
این چه رنجست کزو راحت جان مییابم
وین چه دردست کزو بوی دوا میشنوم
ای رفیقان من از آن سرو صنوبر قامت
بصفت راست نیاید که چها میشنوم
باد صبح از من خاکی اگرش گردی نیست
هر نفس زو سخن سرد چرا میشنوم
سخن آن دو کمانخانهٔ ابروی دو تا
نه باندازهٔ بازوی شما میشنوم
هر گیاهی که ز خون دل خواجو رستست
دمبدم زو نفس مهر گیا میشنوم
وین چه خاکست کزو بوی وفا میشنوم
گر نه هدهد ز سبا باز پیام آوردست
این چه مرغیست کزو حال سبا میشنوم
از کجا میرسد این قاصد فرخنده کزو
مژده آنمه خورشید لقا میشنوم
ای عزیزان اگر از مصر نمیآید باد
بوی پیراهن یوسف ز کجا میشنوم
میکنم ناله و فریاد ولی از در و کوه
سخن سخت بهنگام صدا میشنوم
نسبت شکل هلال و صفت قامت خویش
یک بیک زان خم ابروی دوتا میشنوم
این چه رنجست کزو راحت جان مییابم
وین چه دردست کزو بوی دوا میشنوم
ای رفیقان من از آن سرو صنوبر قامت
بصفت راست نیاید که چها میشنوم
باد صبح از من خاکی اگرش گردی نیست
هر نفس زو سخن سرد چرا میشنوم
سخن آن دو کمانخانهٔ ابروی دو تا
نه باندازهٔ بازوی شما میشنوم
هر گیاهی که ز خون دل خواجو رستست
دمبدم زو نفس مهر گیا میشنوم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۵
حکایت رخت از آفتاب میشنوم
حدیث لعل لبت از شراب میشنوم
ز آب چشمه هر آن ماجرا که میرانم
ز چشم خویش یکایک جواب میشنوم
کسی که نسخهٔ خط تو میکند تحریر
ز خامهاش نفس مشک ناب میشنوم
شبی که نرگس میگون بخواب میبینم
ز چشم مست تو تعبیر خواب میشنوم
ز حسرت گل رویت چو اشک میریزم
ز آب دیده نسیم گلاب میشنوم
چنان بچشمهٔ نوشت تعطشی دارم
که مست میشوم ار نام آب میشنوم
فروغ خاطر خویش از شراب مییابم
نوای نغمهٔ دعد از رباب میشنوم
حدیث ذره اگر روشنت نمیگردد
ز من بپرس که از آفتاب میشنوم
گهی کز آتش دل آه میزند خواجو
در آن نفس همه بوی کباب میشنوم
حدیث لعل لبت از شراب میشنوم
ز آب چشمه هر آن ماجرا که میرانم
ز چشم خویش یکایک جواب میشنوم
کسی که نسخهٔ خط تو میکند تحریر
ز خامهاش نفس مشک ناب میشنوم
شبی که نرگس میگون بخواب میبینم
ز چشم مست تو تعبیر خواب میشنوم
ز حسرت گل رویت چو اشک میریزم
ز آب دیده نسیم گلاب میشنوم
چنان بچشمهٔ نوشت تعطشی دارم
که مست میشوم ار نام آب میشنوم
فروغ خاطر خویش از شراب مییابم
نوای نغمهٔ دعد از رباب میشنوم
حدیث ذره اگر روشنت نمیگردد
ز من بپرس که از آفتاب میشنوم
گهی کز آتش دل آه میزند خواجو
در آن نفس همه بوی کباب میشنوم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۶
نسیم زلف تو از نوبهار میشنوم
نشان روی تو از لالهزار میشنوم
ز چین زلف تو تاری مگر بدست صباست
کزو شامه مشک تتار میشنوم
بهر دیار که دور از تو میکنم منزل
ندای عشق تو از آن دیار میشنوم
لطیفهئی که خضر نقل کرد از آب حیات
از آن دو لعل لب آبدار میشنوم
حدیث این دل شوریده بین که موی بموی
از آن دو هندوی آشفته کار میشنوم
گلی بدست نمیآیدم برنگ نگار
ولی ز غالیه بوی نگار میشنوم
هنوز دعوی منصور همچنان باقیست
چرا که لاف انا الحق ز دار میشنوم
اثر نماند ز فرهاد کوهکن لیکن
صدای نالهاش از کوهسار میشنوم
سرشک دیدهٔ خواجو که آب دجله برد
حکایتش ز لب جویبار میشنوم
نشان روی تو از لالهزار میشنوم
ز چین زلف تو تاری مگر بدست صباست
کزو شامه مشک تتار میشنوم
بهر دیار که دور از تو میکنم منزل
ندای عشق تو از آن دیار میشنوم
لطیفهئی که خضر نقل کرد از آب حیات
از آن دو لعل لب آبدار میشنوم
حدیث این دل شوریده بین که موی بموی
از آن دو هندوی آشفته کار میشنوم
گلی بدست نمیآیدم برنگ نگار
ولی ز غالیه بوی نگار میشنوم
هنوز دعوی منصور همچنان باقیست
چرا که لاف انا الحق ز دار میشنوم
اثر نماند ز فرهاد کوهکن لیکن
صدای نالهاش از کوهسار میشنوم
سرشک دیدهٔ خواجو که آب دجله برد
حکایتش ز لب جویبار میشنوم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۸
با لعل او ز جوهر جان در گذشتهایم
با قامتش ز سرو روان در گذشتهایم
پیرانه سر به عشق جوانان شدیم فاش
وز عقل پیر و بخت جوان در گذشتهایم
از ما مجوی شرح غم عشق را بیان
زیرا که ما ز شرح و بیان در گذشتهایم
چون موی گشتهایم ولیکن گمان مبر
کز شاهدان موی میان در گذشتهایم
در آتشیم بر لب آب روان ولیک
از تاب تشنگی ز روان در گذشتهایم
از ما نشان مجوی و مبر نام ما که ما
از بیخودی ز نام و نشان در گذشتهایم
بر هر زمین که بیتو زمانی نشستهایم
صد باره از زمین و زمان در گذشتهایم
خواجو اگر چنانکه جهانیست از علو
زو در گذر که ما ز جهان در گذشتهایم
با قامتش ز سرو روان در گذشتهایم
پیرانه سر به عشق جوانان شدیم فاش
وز عقل پیر و بخت جوان در گذشتهایم
از ما مجوی شرح غم عشق را بیان
زیرا که ما ز شرح و بیان در گذشتهایم
چون موی گشتهایم ولیکن گمان مبر
کز شاهدان موی میان در گذشتهایم
در آتشیم بر لب آب روان ولیک
از تاب تشنگی ز روان در گذشتهایم
از ما نشان مجوی و مبر نام ما که ما
از بیخودی ز نام و نشان در گذشتهایم
بر هر زمین که بیتو زمانی نشستهایم
صد باره از زمین و زمان در گذشتهایم
خواجو اگر چنانکه جهانیست از علو
زو در گذر که ما ز جهان در گذشتهایم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۹
ما حاصل از جهان غم دلبر گرفتهایم
وز جان به جان دوست که دل برگرفتهایم
زین در گرفتهایم بپروانه سوز عشق
چون شمع آتش دل ازین در گرفتهایم
با طلعتت ز چشمهٔ خور دست شستهایم
با پیکر تو ترک دو پیکر گرفتهایم
بر ما مگیر اگر ز پراکندگی شبی
آن زلف مشکبار معنبر گرفتهایم
تا همچو شمع از سر سر در گذشتهایم
هر لحظه سوز عشق تو از سر گرفتهایم
بی روی و قامت و لب جانبخش دلکشت
ترک بهشت و طوبی و کوثر گرفتهایم
چون دل اگر چه پیش تو قلب و شکستهایم
از رخ درست گوی تو در زر گرفتهایم
هشیار کی شویم که از ساقی الست
بر یاد چشم مست تو ساغر گرفتهایم
از خود گذشتهایم و چو خواجو ز کاینات
دل برگرفته و پی دلبر گرفتهایم
وز جان به جان دوست که دل برگرفتهایم
زین در گرفتهایم بپروانه سوز عشق
چون شمع آتش دل ازین در گرفتهایم
با طلعتت ز چشمهٔ خور دست شستهایم
با پیکر تو ترک دو پیکر گرفتهایم
بر ما مگیر اگر ز پراکندگی شبی
آن زلف مشکبار معنبر گرفتهایم
تا همچو شمع از سر سر در گذشتهایم
هر لحظه سوز عشق تو از سر گرفتهایم
بی روی و قامت و لب جانبخش دلکشت
ترک بهشت و طوبی و کوثر گرفتهایم
چون دل اگر چه پیش تو قلب و شکستهایم
از رخ درست گوی تو در زر گرفتهایم
هشیار کی شویم که از ساقی الست
بر یاد چشم مست تو ساغر گرفتهایم
از خود گذشتهایم و چو خواجو ز کاینات
دل برگرفته و پی دلبر گرفتهایم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۰
ما قدح کشتی و دل را همچو دریا کردهایم
چون صدف دامن پر از للی لالا کردهایم
خرقهٔ صوفی بخون چشم ساغر شسته ایم
دین و دنیا در سر جام مصفا کردهایم
عیب نبود گر ترنج از دست نشناسیم از آن
کز سر دیوانگی عیب زلیخا کردهایم
تا سواد خط مشکین تو بر مه دیدهایم
سر سودای ترا نقش سویدا کردهایم
وصف گلزار جمالت در گلستان خواندهایم
بلبل شوریده را سرمست و شیدا کردهایم
راستی را تا ببالای تو مائل گشتهایم
خانهٔ دل را چو گردون زیر و بالا کردهایم
هرشبی از مهر رخسار تو تا هنگام صبح
دیدهٔ اختر فشانرا در ثریا کردهایم
با شکنج زلف مشک آسای عنبر سای تو
هیچ بوئی میبری کامشب چه سودا کردهایم
اشک خواجو دامن دریا از آن گیرد که ما
از وطن با چشم گریان رو بدریا کردهایم
چون صدف دامن پر از للی لالا کردهایم
خرقهٔ صوفی بخون چشم ساغر شسته ایم
دین و دنیا در سر جام مصفا کردهایم
عیب نبود گر ترنج از دست نشناسیم از آن
کز سر دیوانگی عیب زلیخا کردهایم
تا سواد خط مشکین تو بر مه دیدهایم
سر سودای ترا نقش سویدا کردهایم
وصف گلزار جمالت در گلستان خواندهایم
بلبل شوریده را سرمست و شیدا کردهایم
راستی را تا ببالای تو مائل گشتهایم
خانهٔ دل را چو گردون زیر و بالا کردهایم
هرشبی از مهر رخسار تو تا هنگام صبح
دیدهٔ اختر فشانرا در ثریا کردهایم
با شکنج زلف مشک آسای عنبر سای تو
هیچ بوئی میبری کامشب چه سودا کردهایم
اشک خواجو دامن دریا از آن گیرد که ما
از وطن با چشم گریان رو بدریا کردهایم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۱
چون ما بکفر زلف تو اقرار کردهایم
تسبیح و خرقه در سر زنار کردهایم
خلوت نشین کوی خرابات گشتهایم
تا خرقه رهن خانه خمار کردهایم
شوریدگان حلقهٔ زنجیر عشق را
انکار چون کنیم چو این کار کردهایم
ما را اگر چه کس به پشیزی نمیخرد
نقد روان فدای خریدار کردهایم
از ما مپرس نکتهٔ معقول از آنکه ما
پیوسته درس عشق تو تکرار کردهایم
ادرار ما روان ز دل و دیده دادهاند
هر دم که یاد اجری و ادرار کردهایم
گر خواب ما به نرگس پرخواب بستهئی
ما فتنه را بعهد تو بیدار کردهایم
در راه مهر سایهٔ دیوار محرمست
زان همچو سایه روی بدیوار کردهایم
خواجو ز یار اگر طلب کام دل کنند
ما کام دل فدای رخ یار کردهایم
تسبیح و خرقه در سر زنار کردهایم
خلوت نشین کوی خرابات گشتهایم
تا خرقه رهن خانه خمار کردهایم
شوریدگان حلقهٔ زنجیر عشق را
انکار چون کنیم چو این کار کردهایم
ما را اگر چه کس به پشیزی نمیخرد
نقد روان فدای خریدار کردهایم
از ما مپرس نکتهٔ معقول از آنکه ما
پیوسته درس عشق تو تکرار کردهایم
ادرار ما روان ز دل و دیده دادهاند
هر دم که یاد اجری و ادرار کردهایم
گر خواب ما به نرگس پرخواب بستهئی
ما فتنه را بعهد تو بیدار کردهایم
در راه مهر سایهٔ دیوار محرمست
زان همچو سایه روی بدیوار کردهایم
خواجو ز یار اگر طلب کام دل کنند
ما کام دل فدای رخ یار کردهایم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۲
به گدائی به سر کوی شما آمدهایم
دردمندیم و بامید دوا آمدهایم
نظر مهر ز ما باز مگیرید چو صبح
که درین ره ز سر صدق و صفا آمدهایم
دیگران گر ز برای زر و سیم آمدهاند
ما برین در بتمنای شما آمدهایم
گر برانید چو بلبل ز گلستان ما را
از چه نالیم چو بی برگ و نوا آمدهایم
آفتابیم که از آتش دل در تابیم
یا هلالیم که انگشت نما آمدهایم
به قفا بر نتوان گشتن از آن جان جهان
کز عدم پی بپی او را ز قفا آمدهایم
گر چو مشک ختنی از خط حکمش یک موی
سر بتابیم ز مادر بخطا آمدهایم
نفس را بر سر میدان ریاضت کشتیم
چون درین معرکه از بهر غزا آمدهایم
غرض آنستکه در کیش تو قربان گردیم
ورنه در پیش خدنگ تو چرا آمدهایم
دل سودازده در خاک رهت میجوئیم
همچو گیسوی تو زانروی دوتا آمدهایم
ایکه خواجو بهوای تو درین خاک افتاد
نظری کن که نه از باد هوا آمدهایم
دردمندیم و بامید دوا آمدهایم
نظر مهر ز ما باز مگیرید چو صبح
که درین ره ز سر صدق و صفا آمدهایم
دیگران گر ز برای زر و سیم آمدهاند
ما برین در بتمنای شما آمدهایم
گر برانید چو بلبل ز گلستان ما را
از چه نالیم چو بی برگ و نوا آمدهایم
آفتابیم که از آتش دل در تابیم
یا هلالیم که انگشت نما آمدهایم
به قفا بر نتوان گشتن از آن جان جهان
کز عدم پی بپی او را ز قفا آمدهایم
گر چو مشک ختنی از خط حکمش یک موی
سر بتابیم ز مادر بخطا آمدهایم
نفس را بر سر میدان ریاضت کشتیم
چون درین معرکه از بهر غزا آمدهایم
غرض آنستکه در کیش تو قربان گردیم
ورنه در پیش خدنگ تو چرا آمدهایم
دل سودازده در خاک رهت میجوئیم
همچو گیسوی تو زانروی دوتا آمدهایم
ایکه خواجو بهوای تو درین خاک افتاد
نظری کن که نه از باد هوا آمدهایم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۳
باز هشیار برون رفته و مست آمدهایم
وز می لعل لبت باده پرست آمدهایم
تا ابد باز نیائیم بهوش از پی آنک
مست جام لبت از عهد الست آمدهایم
از درت بر نتوان خاست از آنروی که ما
بر سر کوی تو از بهرنشست آمدهایم
با غم عشق تو تا پنجه در انداختهایم
چون سر زلف سیاهت بشکست آمدهایم
سر ما دار که سر در قدمت باختهایم
دست ما گیر که در پای تو پست آمدهایم
بر سر کوی تو زینگونه که از دست شدیم
ظاهر آنستکه آسانت بدست آمدهایم
عیب سرمستی خواجو نتوان کرد چو ما
باز هشیار برون رفته و مست آمدهایم
وز می لعل لبت باده پرست آمدهایم
تا ابد باز نیائیم بهوش از پی آنک
مست جام لبت از عهد الست آمدهایم
از درت بر نتوان خاست از آنروی که ما
بر سر کوی تو از بهرنشست آمدهایم
با غم عشق تو تا پنجه در انداختهایم
چون سر زلف سیاهت بشکست آمدهایم
سر ما دار که سر در قدمت باختهایم
دست ما گیر که در پای تو پست آمدهایم
بر سر کوی تو زینگونه که از دست شدیم
ظاهر آنستکه آسانت بدست آمدهایم
عیب سرمستی خواجو نتوان کرد چو ما
باز هشیار برون رفته و مست آمدهایم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۴
ما بدرگاه تو از کوی نیاز آمدهایم
به هوایت ز ره دور و دراز آمدهایم
قدحی آب که برآتش ما افشاند
که درین بادیه با سوز و گداز آمدهایم
بینوا گرد عراق ار چه بسی گردیدیم
راست از راه سپاهان بحجاز آمدهایم
غسل کردیم به خون دل و از روی نیاز
بعبادتگه لطفت بنماز آمدهایم
تا نسیم سمن از گلشن جان بشنیدیم
همچو مرغ سحری نغمه نواز آمدهایم
بیش ازین برگ چمن بود چو بلبل ما را
شاهبازیم کنون کز همه باز آمدهایم
همچو محمود نداریم سر ملکت و تاج
که گرفتار سر زلف ایاز آمدهایم
تا چه صیدیم که در چنگ پلنگ افتادیم
یا چه کبکیم که در چنگل باز آمدهایم
برگ خواجو اگر از لطف بسازی چه شود
کاندرین راه نه با توشه و ساز آمدهایم
به هوایت ز ره دور و دراز آمدهایم
قدحی آب که برآتش ما افشاند
که درین بادیه با سوز و گداز آمدهایم
بینوا گرد عراق ار چه بسی گردیدیم
راست از راه سپاهان بحجاز آمدهایم
غسل کردیم به خون دل و از روی نیاز
بعبادتگه لطفت بنماز آمدهایم
تا نسیم سمن از گلشن جان بشنیدیم
همچو مرغ سحری نغمه نواز آمدهایم
بیش ازین برگ چمن بود چو بلبل ما را
شاهبازیم کنون کز همه باز آمدهایم
همچو محمود نداریم سر ملکت و تاج
که گرفتار سر زلف ایاز آمدهایم
تا چه صیدیم که در چنگ پلنگ افتادیم
یا چه کبکیم که در چنگل باز آمدهایم
برگ خواجو اگر از لطف بسازی چه شود
کاندرین راه نه با توشه و ساز آمدهایم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۵
ما به نظارهٔ رویت بجهان آمدهایم
وز عدم پی بپیت نعره زنان آمدهایم
چون دل گمشده را با تو نشان یافتهایم
از پی آن دل پرخون بنشان آمدهایم
گر برآریم فغان از غم دل معذوریم
کز فغان دل غمگین بفغان آمدهایم
زخم شمشیر ترا مرهم جان ساختهایم
لیکن از درد دل خسته بجان آمدهایم
قامت از غم چو کمان کرده و دل راست چو تیر
در صف عشق تو با تیر و کمان آمدهایم
بی تو از دوزخ و فردوس چه جوئیم که ما
هم ازین ایمن و هم فارغ از آن آمدهایم
چون نداریم سکون بی نظر مغبچگان
ساکن کوی خرابات مغان آمدهایم
اگر آن جان جهان تیغ زند خواجو را
گو بزن زانکه مبرا ز جهان آمدهایم
وز عدم پی بپیت نعره زنان آمدهایم
چون دل گمشده را با تو نشان یافتهایم
از پی آن دل پرخون بنشان آمدهایم
گر برآریم فغان از غم دل معذوریم
کز فغان دل غمگین بفغان آمدهایم
زخم شمشیر ترا مرهم جان ساختهایم
لیکن از درد دل خسته بجان آمدهایم
قامت از غم چو کمان کرده و دل راست چو تیر
در صف عشق تو با تیر و کمان آمدهایم
بی تو از دوزخ و فردوس چه جوئیم که ما
هم ازین ایمن و هم فارغ از آن آمدهایم
چون نداریم سکون بی نظر مغبچگان
ساکن کوی خرابات مغان آمدهایم
اگر آن جان جهان تیغ زند خواجو را
گو بزن زانکه مبرا ز جهان آمدهایم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۶
کشتی ما کو که ما زورق درآب افکندهایم
در خرابات مغان خود را خراب افکندهایم
جام می را مطلع خورشید تابان کردهایم
وز حرارت تاب دل در آفتاب افکندهایم
با جوانان بر در میخانه مست افتادهایم
وز فغان پیر مغان را در عذاب افکندهایم
شاهد میخوارگان گو روی بنمای از نقاب
کاین زمان از روی کار خود نقاب افکندهایم
محتسب اسب فضیحت بر سرما گو مران
گر برندی در جهان خر در خلاف افکندهایم
آبروی ساغر از چشم قدح پیمای ماست
گر به بی آبی سپر بر روی آب افکندهایم
ما که از جام محبت نیمه مست افتادهایم
کی بهوش آئیم کافیون در شراب افکندهایم
گوشهٔ دل کردهایم از بهر میخواران کباب
لیکن از سوز دل آتش در کباب افکندهایم
غم مخور خواجو که از غم خواب را بینی بخواب
زانکه ما چشم امید از خورد و خواب افکندهایم
در خرابات مغان خود را خراب افکندهایم
جام می را مطلع خورشید تابان کردهایم
وز حرارت تاب دل در آفتاب افکندهایم
با جوانان بر در میخانه مست افتادهایم
وز فغان پیر مغان را در عذاب افکندهایم
شاهد میخوارگان گو روی بنمای از نقاب
کاین زمان از روی کار خود نقاب افکندهایم
محتسب اسب فضیحت بر سرما گو مران
گر برندی در جهان خر در خلاف افکندهایم
آبروی ساغر از چشم قدح پیمای ماست
گر به بی آبی سپر بر روی آب افکندهایم
ما که از جام محبت نیمه مست افتادهایم
کی بهوش آئیم کافیون در شراب افکندهایم
گوشهٔ دل کردهایم از بهر میخواران کباب
لیکن از سوز دل آتش در کباب افکندهایم
غم مخور خواجو که از غم خواب را بینی بخواب
زانکه ما چشم امید از خورد و خواب افکندهایم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۸
ما ز رخ کار خویش پرده بر انداختیم
با رخ دلدار خویش نرد نظر باختیم
مشعلهٔ بیخودی از جگر افروختیم
و آتش دیوانگی در خرد انداختیم
بر در ایوان دل کوس فنا کوفتیم
بر سر میدان جان رخش بقا تاختیم
گر سپر انداختیم چون قمر از تاب مهر
تیغ زبان بین چو صبح کز سر صدق آختیم
شمع دل افروختیم عود روان سوختیم
گنج غم اندوختیم با غم دل ساختیم
سر چو ملک بر زدیم از حرم سرمدی
تا علم مرشدی برفلک افراختیم
چون دم دیوانگی از دل خواجو زدیم
مست می عشق را مرتبه بشناختیم
با رخ دلدار خویش نرد نظر باختیم
مشعلهٔ بیخودی از جگر افروختیم
و آتش دیوانگی در خرد انداختیم
بر در ایوان دل کوس فنا کوفتیم
بر سر میدان جان رخش بقا تاختیم
گر سپر انداختیم چون قمر از تاب مهر
تیغ زبان بین چو صبح کز سر صدق آختیم
شمع دل افروختیم عود روان سوختیم
گنج غم اندوختیم با غم دل ساختیم
سر چو ملک بر زدیم از حرم سرمدی
تا علم مرشدی برفلک افراختیم
چون دم دیوانگی از دل خواجو زدیم
مست می عشق را مرتبه بشناختیم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۹
ما دلی ایثار او کردیم و جانی یافتیم
گوهری در پایش افکندیم و کانی یافتیم
چون نظر کردیم در بستان بیاد قامتش
راستی را از سهی سروی روانی یافتیم
با خیال عارض گلرنگ و قد سرکشش
بر سر هر شاخ عرعر گلستانی یافتیم
گر چه چون عنقا به قاف عشق کردیم آشیان
مرغ دلرا هر نفس در آشیانی یافتیم
ترک عالم گیر و عالمگیر شو زیرا که ما
هر زمانی خویشتن را در مکانی یافتیم
در جهان بی نشانی تا نیاوردیم روی
ظن مبر کز آن بت مه رو نشانی یافتیم
سالها کردیم قطع وادی عشقش ولیک
تا نپنداری که این ره را کرانی یافتیم
ما نه از چشم گران خواب تو بیماریم و بس
زانکه در هر گوشه از وی ناتوانی یافتیم
در گلستان غم عشق تو از خوناب چشم
هر گیاهی را که دیدیم ارغوانی یافتیم
چون بیاد تیغ مژگان تو بگشودیم چشم
هر سو مو بر تن خواجو سنانی یافتیم
گوهری در پایش افکندیم و کانی یافتیم
چون نظر کردیم در بستان بیاد قامتش
راستی را از سهی سروی روانی یافتیم
با خیال عارض گلرنگ و قد سرکشش
بر سر هر شاخ عرعر گلستانی یافتیم
گر چه چون عنقا به قاف عشق کردیم آشیان
مرغ دلرا هر نفس در آشیانی یافتیم
ترک عالم گیر و عالمگیر شو زیرا که ما
هر زمانی خویشتن را در مکانی یافتیم
در جهان بی نشانی تا نیاوردیم روی
ظن مبر کز آن بت مه رو نشانی یافتیم
سالها کردیم قطع وادی عشقش ولیک
تا نپنداری که این ره را کرانی یافتیم
ما نه از چشم گران خواب تو بیماریم و بس
زانکه در هر گوشه از وی ناتوانی یافتیم
در گلستان غم عشق تو از خوناب چشم
هر گیاهی را که دیدیم ارغوانی یافتیم
چون بیاد تیغ مژگان تو بگشودیم چشم
هر سو مو بر تن خواجو سنانی یافتیم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۰
مردیم در خمار و شرابی نیافتیم
گشتیم غرق آتش وآبی نیافتیم
کردیم حال خون دل از دیدگان سؤال
لیکن به جز سرشک جوابی نیافتیم
تا چشم مست یار خرابی بنا نهاد
همچون دل شکسته خرابی نیافتیم
رفتیم در هوایش و برخاک کوی او
بردیم آب خویش و مبی نیافتیم
جان را براه بادیه از تاب تشنگی
کردیم خون و اشک سحابی نیافتیم
بیرون ز زلف و عارض خورشید پیکران
برآفتاب پر غرابی نیافتیم
در ده قدح که جز دل بریان خون چکان
در بزمگاه عشق کبابی نیافتیم
کردیم بی حجاب نظر در رخت ولیک
روی ترا به جز تو حجابی نیافتیم
خاک درت شدیم چو خواجو بحکم آنک
برتر ز درگه تو جنابی نیافتیم
گشتیم غرق آتش وآبی نیافتیم
کردیم حال خون دل از دیدگان سؤال
لیکن به جز سرشک جوابی نیافتیم
تا چشم مست یار خرابی بنا نهاد
همچون دل شکسته خرابی نیافتیم
رفتیم در هوایش و برخاک کوی او
بردیم آب خویش و مبی نیافتیم
جان را براه بادیه از تاب تشنگی
کردیم خون و اشک سحابی نیافتیم
بیرون ز زلف و عارض خورشید پیکران
برآفتاب پر غرابی نیافتیم
در ده قدح که جز دل بریان خون چکان
در بزمگاه عشق کبابی نیافتیم
کردیم بی حجاب نظر در رخت ولیک
روی ترا به جز تو حجابی نیافتیم
خاک درت شدیم چو خواجو بحکم آنک
برتر ز درگه تو جنابی نیافتیم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۱
آنکه لعلش عین آب زندگانی یافتیم
در رهش مردن حیات جاودانی یافتیم
راستی را پیش آن قد سهی سرو روان
نارون را در مقام ناروانی یافتیم
کار ما بی آتش دل در نگیرد زانکه ما
زندگی مانند شمع از جان فشانی یافتیم
گر چه رنگ عاشقان از غم شود چون زعفران
ما همه شادی ز رنگ زعفرانی یافتیم
خسروان گر سروری در پادشاهی میکنند
ما سریر خسروی در پاسبانی یافتیم
اهل معنی از چه رو انکار صورت کردهاند
زانکه صورت را همه گنج معانی یافتیم
ما اگر پیرانه سر در بندگی افتادهایم
همچو سرو آزادگی در نوجوانی یافتیم
جامهٔ صوفی بگیر و جام صافی ده که ما
دوستکامی راز جم دوستکانی یافتیم
رفتن دیر مغان خواجو بهنگام صبوح
از غوانی و شراب ارغوانی یافتیم
در رهش مردن حیات جاودانی یافتیم
راستی را پیش آن قد سهی سرو روان
نارون را در مقام ناروانی یافتیم
کار ما بی آتش دل در نگیرد زانکه ما
زندگی مانند شمع از جان فشانی یافتیم
گر چه رنگ عاشقان از غم شود چون زعفران
ما همه شادی ز رنگ زعفرانی یافتیم
خسروان گر سروری در پادشاهی میکنند
ما سریر خسروی در پاسبانی یافتیم
اهل معنی از چه رو انکار صورت کردهاند
زانکه صورت را همه گنج معانی یافتیم
ما اگر پیرانه سر در بندگی افتادهایم
همچو سرو آزادگی در نوجوانی یافتیم
جامهٔ صوفی بگیر و جام صافی ده که ما
دوستکامی راز جم دوستکانی یافتیم
رفتن دیر مغان خواجو بهنگام صبوح
از غوانی و شراب ارغوانی یافتیم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۲
ما نوای خویش را در بینوائی یافتیم
فخر بر شاهان عالم در گدائی یافتیم
ز آشنا بیگانه گشتیم از جهان و جان غریب
در جوار قرب جانان آشنائی یافتیم
سالها بانگ گدائی بر در دلها زدیم
لاجرم بر پادشاهان پادشائی یافتیم
ای بسا شب کاندرین امید روز آوردهایم
تا کنون از صبح وصلش روشنائی یافتیم
ترک دنیی گیر و عقبی زانکه در عین الیقین
زهد و تقوی را خلاف پارسائی یافتیم
چون ازین ظلمت سرای خاکدان بیرون شدیم
هر دو عالم روشن از نور خدائی یافتیم
سالکان راه حق را در بیابان فنا
از چهار و پنج و هفت و شش جدائی یافتیم
از جناب بارگاه مالک ملک وجود
هر زمان توقیع قدر کبریائی یافتیم
کفر و دین یکسان شمر خواجو که در لوح بیان
کافری را برتر از زهد ریائی یافتیم
فخر بر شاهان عالم در گدائی یافتیم
ز آشنا بیگانه گشتیم از جهان و جان غریب
در جوار قرب جانان آشنائی یافتیم
سالها بانگ گدائی بر در دلها زدیم
لاجرم بر پادشاهان پادشائی یافتیم
ای بسا شب کاندرین امید روز آوردهایم
تا کنون از صبح وصلش روشنائی یافتیم
ترک دنیی گیر و عقبی زانکه در عین الیقین
زهد و تقوی را خلاف پارسائی یافتیم
چون ازین ظلمت سرای خاکدان بیرون شدیم
هر دو عالم روشن از نور خدائی یافتیم
سالکان راه حق را در بیابان فنا
از چهار و پنج و هفت و شش جدائی یافتیم
از جناب بارگاه مالک ملک وجود
هر زمان توقیع قدر کبریائی یافتیم
کفر و دین یکسان شمر خواجو که در لوح بیان
کافری را برتر از زهد ریائی یافتیم