عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۹
درد مرا نوبت درمان رسید
کار من از عشق بسامان رسید
شکر خدا راست که از لطف او
یوسف گم گشته بکنعان رسید
دیو از این عرصه کناری گرفت
کوکبه فر سلیمان رسید
این دل من در طلبش راست رفت
راست بسر چشمه حیوان رسید
درد سری داد فراق حبیب
عاقبة الامر بپایان رسید
بر دلم از غصه هجران او
محنت و اندوه فراوان رسید
قاسمی از غصه فرعون رست
شاد بمان، موسی و عمران رسید
کار من از عشق بسامان رسید
شکر خدا راست که از لطف او
یوسف گم گشته بکنعان رسید
دیو از این عرصه کناری گرفت
کوکبه فر سلیمان رسید
این دل من در طلبش راست رفت
راست بسر چشمه حیوان رسید
درد سری داد فراق حبیب
عاقبة الامر بپایان رسید
بر دلم از غصه هجران او
محنت و اندوه فراوان رسید
قاسمی از غصه فرعون رست
شاد بمان، موسی و عمران رسید
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۰
موسی بکوه طور بنور عیان رسید
توفیق وصل یار عنان در عنان رسید
شادند اهل عالم و هنگام شادیست
کاندر زمانه مهدی آخر زمان رسید
آسوده ایم و خاطر ما شاد و خرمست
چون فیض فضل یار جهان در جهان رسید
سر خداست آدم و ابلیس کور بود
هر سر که سر بدید بگنج نهان رسید
سری که کاینات بجان طالب ویند
منت خدا را که بما رایگان رسید
ما ناگهان بکوی خرابات سر زدیم
چون جذب یار بر دل ما ناگهان رسید
بشنید هر که گوش و دلی داشت، قاسمی
گلبانگ وصل او، که بکون و مکان رسید
توفیق وصل یار عنان در عنان رسید
شادند اهل عالم و هنگام شادیست
کاندر زمانه مهدی آخر زمان رسید
آسوده ایم و خاطر ما شاد و خرمست
چون فیض فضل یار جهان در جهان رسید
سر خداست آدم و ابلیس کور بود
هر سر که سر بدید بگنج نهان رسید
سری که کاینات بجان طالب ویند
منت خدا را که بما رایگان رسید
ما ناگهان بکوی خرابات سر زدیم
چون جذب یار بر دل ما ناگهان رسید
بشنید هر که گوش و دلی داشت، قاسمی
گلبانگ وصل او، که بکون و مکان رسید
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۳
صفیر مرغ جان اسرار گوید
و لیکن با دل بیدار گوید
پشیمان گردد اندر آخر کار
که سر گنج را با مار گوید
سخن از عشق گفتن ناروانیست
بشرط آنکه با مقدار گوید
چرا باید سخن گفتن بکوری
که چون بشنید از آن زنهار گوید؟
ولی در لعنتست آن کور مغرور
که فخر انبیا را عار گوید
چه گویی قصه آن کور مشرک
که او انکار را اقرار گوید؟
محمد گفته باشد در حقیقت
حدیثی را که یار غار گوید
سخن های مقلد بی فروغست
اگر یک بار، اگر صد بار گوید
بگیرد گوش وبینی مرد عارف
جعل چون قصه گلزار گوید
عجب حالی که یک قطره از ین بحر
حدیت قلزم زخار گوید
چوعشق مست شد نا کام و نا چار
حدیث خانه در بازار گوید
درین میدان چه جای سر؟ که صوفی
حدیث از جبه و دستار گوید
زیک بحر ست این لؤلؤی شهوار
اگر مولا، اگر عطار گوید
چو قاسم در بقای او فنا شد
سخن از واحدالقهار گوید
و لیکن با دل بیدار گوید
پشیمان گردد اندر آخر کار
که سر گنج را با مار گوید
سخن از عشق گفتن ناروانیست
بشرط آنکه با مقدار گوید
چرا باید سخن گفتن بکوری
که چون بشنید از آن زنهار گوید؟
ولی در لعنتست آن کور مغرور
که فخر انبیا را عار گوید
چه گویی قصه آن کور مشرک
که او انکار را اقرار گوید؟
محمد گفته باشد در حقیقت
حدیثی را که یار غار گوید
سخن های مقلد بی فروغست
اگر یک بار، اگر صد بار گوید
بگیرد گوش وبینی مرد عارف
جعل چون قصه گلزار گوید
عجب حالی که یک قطره از ین بحر
حدیت قلزم زخار گوید
چوعشق مست شد نا کام و نا چار
حدیث خانه در بازار گوید
درین میدان چه جای سر؟ که صوفی
حدیث از جبه و دستار گوید
زیک بحر ست این لؤلؤی شهوار
اگر مولا، اگر عطار گوید
چو قاسم در بقای او فنا شد
سخن از واحدالقهار گوید
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۵
در پس آیینه چیست باز نمایید
در رخ آیینه رو بروی شمایید
در پس آیینه حکمتست و معانی
در رخ آیینه در مقام لقایید
گر طربی هست در حمایت عشقید
ور طلبی هست در امان خدایید
یار درین مجلسست چونکه بدیدید
زنگ ز آیینه های دل بزدایید
چونکه بلا نفی غیر یار نگردید
در ظلمات حجاب از چه بلایید؟
بانگ زند ابر در بساط بساتین :
کای گل و ریحان شما ز اصل زمایید
در بن دیوار همچو سایه میفتید
بر سر گردون چو آفتاب بر آیید
مدحت عشاق این که بیش ز بیشید
در خود زهاد این که کم ز کم آیید
قاسمی از وصل یار لذت جان یافت
در طلب آیید، هر که اهل صفایید
در رخ آیینه رو بروی شمایید
در پس آیینه حکمتست و معانی
در رخ آیینه در مقام لقایید
گر طربی هست در حمایت عشقید
ور طلبی هست در امان خدایید
یار درین مجلسست چونکه بدیدید
زنگ ز آیینه های دل بزدایید
چونکه بلا نفی غیر یار نگردید
در ظلمات حجاب از چه بلایید؟
بانگ زند ابر در بساط بساتین :
کای گل و ریحان شما ز اصل زمایید
در بن دیوار همچو سایه میفتید
بر سر گردون چو آفتاب بر آیید
مدحت عشاق این که بیش ز بیشید
در خود زهاد این که کم ز کم آیید
قاسمی از وصل یار لذت جان یافت
در طلب آیید، هر که اهل صفایید
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۹
در مجلس ما جز سخن یار مگویید
با حضرت آن یار ز اغیار مگویید
در قلزم توحید همه غرق فنایند
از جوشش آن قلزم زخار مگویید
در دار و مدارید، ندانم که چه دارید؟
اسرار خدا جز بسر دار مگویید
در چرخ صفا، رقص کنان، مست خدایید
از گردش این گنبد دوار مگویید
گر رند خراباتی و قلاش طریقید
از واقعه جبه و دستار مگویید
این خانه عشقست و درو قصه پنهان
هان! این سخن خانه ببازار مگویید
از قاعده کعبه و بت خانه گذشتیم
با ما سخن از خرقه و زنار مگویید
سر گشته و آشفته و مستیم و معربد
این بی ادبی ها بر آن یار مگویید
قاسم، سخن عشق بهر جا که شنیدید
اقرار بیارید و ز انکار مگویید
با حضرت آن یار ز اغیار مگویید
در قلزم توحید همه غرق فنایند
از جوشش آن قلزم زخار مگویید
در دار و مدارید، ندانم که چه دارید؟
اسرار خدا جز بسر دار مگویید
در چرخ صفا، رقص کنان، مست خدایید
از گردش این گنبد دوار مگویید
گر رند خراباتی و قلاش طریقید
از واقعه جبه و دستار مگویید
این خانه عشقست و درو قصه پنهان
هان! این سخن خانه ببازار مگویید
از قاعده کعبه و بت خانه گذشتیم
با ما سخن از خرقه و زنار مگویید
سر گشته و آشفته و مستیم و معربد
این بی ادبی ها بر آن یار مگویید
قاسم، سخن عشق بهر جا که شنیدید
اقرار بیارید و ز انکار مگویید
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۲
اول ثبوت عرش، پس آنگه جلوس یار
این نکته را بدان و مثل را بیاد دار
آن دم که عرش و فرش نبود و خدای بود
آن دم مقر عز بکجا بود اختیار؟
این رمز چیست؟ حاصل این قصه بازگو
این را هم تو ندانی و مثل تو صد هزار
حق بر عروش جمله ذرات مستویست
این نکته را ببین تو، ولی سر نگاه دار
دل عرش اعظمست خدا را، باتفاق
آنجاست دار سلطنت، آنجاست یار غار
تا چند ناله می کنی از سوز و درد دل؟
خواهی ز درد دل برهی، دل بدو سپار
تا چند در موافقت نفس راهزن؟
خواهی که جان ز غم ببری، دست از او مدار
در انتظار وعده فردا بسوختی
نقدست وصل یار، چه حاجت به انتظار؟
آخر بصد زبان مقر آمد بعجز خویش
قاسم، ز شکرهای ایادی بی شمار
این نکته را بدان و مثل را بیاد دار
آن دم که عرش و فرش نبود و خدای بود
آن دم مقر عز بکجا بود اختیار؟
این رمز چیست؟ حاصل این قصه بازگو
این را هم تو ندانی و مثل تو صد هزار
حق بر عروش جمله ذرات مستویست
این نکته را ببین تو، ولی سر نگاه دار
دل عرش اعظمست خدا را، باتفاق
آنجاست دار سلطنت، آنجاست یار غار
تا چند ناله می کنی از سوز و درد دل؟
خواهی ز درد دل برهی، دل بدو سپار
تا چند در موافقت نفس راهزن؟
خواهی که جان ز غم ببری، دست از او مدار
در انتظار وعده فردا بسوختی
نقدست وصل یار، چه حاجت به انتظار؟
آخر بصد زبان مقر آمد بعجز خویش
قاسم، ز شکرهای ایادی بی شمار
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۹
ساقیا، مست خرابیم، بما جامی آر
پیش ما شیشه می آر ولی عذر میآر
ساقیا، مستم و شوریده، نمیدانم چیست؟
جام جمشید بمن ده، که خرابم ز خمار
ساقیا، لطف کن و باده صافی در ده
صاف اگر نیست، بیا، دردی دردی بمن آر
ساقیا، باده بیاور، که خرابیم همه
مرد هشیار برین در مگذاری، زنهار!
کار از شیخی و مولا صفتی ناید راست
جهد آن کن که بیک بار ببری زنار
جهد کن، جهد، که خود را بشناسی بیقین
که بغیر از تو درین دار ندیدم دیار
قاسمی، کشته آن یار شو و کم زن باش
چو تویی را بچنین حال که آرد بشمار؟
پیش ما شیشه می آر ولی عذر میآر
ساقیا، مستم و شوریده، نمیدانم چیست؟
جام جمشید بمن ده، که خرابم ز خمار
ساقیا، لطف کن و باده صافی در ده
صاف اگر نیست، بیا، دردی دردی بمن آر
ساقیا، باده بیاور، که خرابیم همه
مرد هشیار برین در مگذاری، زنهار!
کار از شیخی و مولا صفتی ناید راست
جهد آن کن که بیک بار ببری زنار
جهد کن، جهد، که خود را بشناسی بیقین
که بغیر از تو درین دار ندیدم دیار
قاسمی، کشته آن یار شو و کم زن باش
چو تویی را بچنین حال که آرد بشمار؟
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۱
هر که هشیار درین دیر مغانش مگذار
سر تسلیم ندارد، سرش از تن بردار
من همان لحظه بدریای یقین تو رسم
که دلم ابر کرم گردد و چشمم در بار
ساقی، از روز ازل بنده مسکین توایم
دفع مخموری ما جام رها کن، خم آر
هر کسی را ز شرابات خدا بخش رسید
زاهد آمد که: مرا بخش ولیکن خروار
هر که منصور شد، او جام «انالحق » برداشت
چون تو منصور شدی جام «انالحق » بردار
گر ز مستان حقی، در ره تحقیق و یقین
باده می نوش ولی کاسه مستان مشمار
قاسمی، در دو جهان بر خور از آن یار نکو
تا نهم نام تو در هر دو جهان برخوردار
سر تسلیم ندارد، سرش از تن بردار
من همان لحظه بدریای یقین تو رسم
که دلم ابر کرم گردد و چشمم در بار
ساقی، از روز ازل بنده مسکین توایم
دفع مخموری ما جام رها کن، خم آر
هر کسی را ز شرابات خدا بخش رسید
زاهد آمد که: مرا بخش ولیکن خروار
هر که منصور شد، او جام «انالحق » برداشت
چون تو منصور شدی جام «انالحق » بردار
گر ز مستان حقی، در ره تحقیق و یقین
باده می نوش ولی کاسه مستان مشمار
قاسمی، در دو جهان بر خور از آن یار نکو
تا نهم نام تو در هر دو جهان برخوردار
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۴
در کهن دیر زمان جمله فریبست و غرور
وقت آن شد که زنم خیمه بصحرای سرور
صفت شیوه «احببت » شنید این دل مست
علم عشق برافراخت بصحرای ظهور
آن چنان مست خرابم بخرابات امروز
که بهش باز نیایم بگه نغمه صور
صفت نور ترا دید ورای انوار
ورد جان و دل ما گشت که: «یا نورالنور»
ای دل، از هستی خود یک قدمی بیرون نه
تا شود در نفسی جرم و گناهت مغفور
حالت هستی تو خانه دل کرد خراب
هان و هان! تا نشنوی باز بهستی مغرور
قاسم، از جنت و فردوس مگو، کان شه را
جنتی هست، که آنجا نه قصور است و نه حور
وقت آن شد که زنم خیمه بصحرای سرور
صفت شیوه «احببت » شنید این دل مست
علم عشق برافراخت بصحرای ظهور
آن چنان مست خرابم بخرابات امروز
که بهش باز نیایم بگه نغمه صور
صفت نور ترا دید ورای انوار
ورد جان و دل ما گشت که: «یا نورالنور»
ای دل، از هستی خود یک قدمی بیرون نه
تا شود در نفسی جرم و گناهت مغفور
حالت هستی تو خانه دل کرد خراب
هان و هان! تا نشنوی باز بهستی مغرور
قاسم، از جنت و فردوس مگو، کان شه را
جنتی هست، که آنجا نه قصور است و نه حور
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۹
با زلف و رخت مست مدامیم شب و روز
ای ماه وفا پیشه و ای شاه دل افروز
بی شاهد و شمعیم درین وادی ایمن
شاهد، بنما چهره و آن شمع بر افروز
ما را ز ازل جام می عشق تو دادند
از باده پارینه بدان مستی امروز
ما خرقه ناموس بصد پاره دریدیم
زاهد، تو برو خرقه تزویر و ریا دوز
امروز که مهمان منست آن دل و دلدار
ای چنگ، دمی ساز کن، ای عود، همی سوز
امید چنانست دلم را بخداوند
در پیش رخت چاک زنم خرقه پیروز
المنة لله که زمستان بسر آمد
هنگام بهار آمد و شد نکهت نوروز
زاهد دهدم توبه ز روی تو، چه گویم؟
از قول بداندیش و حکایات بدآموز
عشقت بدل عاشق آشفته قاسم
از بخت بلند آمد و از طالع فیروز
ای ماه وفا پیشه و ای شاه دل افروز
بی شاهد و شمعیم درین وادی ایمن
شاهد، بنما چهره و آن شمع بر افروز
ما را ز ازل جام می عشق تو دادند
از باده پارینه بدان مستی امروز
ما خرقه ناموس بصد پاره دریدیم
زاهد، تو برو خرقه تزویر و ریا دوز
امروز که مهمان منست آن دل و دلدار
ای چنگ، دمی ساز کن، ای عود، همی سوز
امید چنانست دلم را بخداوند
در پیش رخت چاک زنم خرقه پیروز
المنة لله که زمستان بسر آمد
هنگام بهار آمد و شد نکهت نوروز
زاهد دهدم توبه ز روی تو، چه گویم؟
از قول بداندیش و حکایات بدآموز
عشقت بدل عاشق آشفته قاسم
از بخت بلند آمد و از طالع فیروز
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۳
پهلوی خوانان غزل می خواند دوش
او بخود مشغول و جانها به خروش
در حقیقت جمله جانها یکیست
از حقیقت بر گرفتم روی پوش
عاشقان در جام می مستغرقند
از ملک آواز می آید بگوش
سالها شد راز می دارم نگاه
دیگ مردان سالها آید بجوش
بی طلب جستی، نشاید راه رفت
گر نه ای خضری، چو اسکندر بکوش
خرقها را در گرو کردن بمی
سهل باشد پیش رند باده نوش
قاسمی، عرش خدا را حصر نیست
مستوی هر جا باسمی بر عروش
او بخود مشغول و جانها به خروش
در حقیقت جمله جانها یکیست
از حقیقت بر گرفتم روی پوش
عاشقان در جام می مستغرقند
از ملک آواز می آید بگوش
سالها شد راز می دارم نگاه
دیگ مردان سالها آید بجوش
بی طلب جستی، نشاید راه رفت
گر نه ای خضری، چو اسکندر بکوش
خرقها را در گرو کردن بمی
سهل باشد پیش رند باده نوش
قاسمی، عرش خدا را حصر نیست
مستوی هر جا باسمی بر عروش
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۰
مست بودیم بگلبانگ تو هشیار شدیم
خفته بودیم بآواز تو بیدار شدیم
شوری از میکده عشق تو در جان افتاد
فارغ از خرقه و سجاده و زنار شدیم
همه گفتند که: او عازم خمار شدست
کف زنان رقص کنان بر در خمار شدیم
چون بدیدیم که وصل تو بما می نرسد
با دل شیفته خوش بر سر زنهار شدیم
من چه گویم که: نسیمی ز وصال تو وزید؟
خار بودیم و لیکن همه گلزار شدیم
غیر تو با تو حجابست، بجایی نرسید
پشت پایی بزدیم از همه بیزار شدیم
پرتو روی تو بر چهره زردم افتاد
از صفای رخ تو قاسم انوار شدیم
خفته بودیم بآواز تو بیدار شدیم
شوری از میکده عشق تو در جان افتاد
فارغ از خرقه و سجاده و زنار شدیم
همه گفتند که: او عازم خمار شدست
کف زنان رقص کنان بر در خمار شدیم
چون بدیدیم که وصل تو بما می نرسد
با دل شیفته خوش بر سر زنهار شدیم
من چه گویم که: نسیمی ز وصال تو وزید؟
خار بودیم و لیکن همه گلزار شدیم
غیر تو با تو حجابست، بجایی نرسید
پشت پایی بزدیم از همه بیزار شدیم
پرتو روی تو بر چهره زردم افتاد
از صفای رخ تو قاسم انوار شدیم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۹
ما نه امروزست کز عشق و ولا دم می زنیم
سالها شد کین منادی را بعالم می زنیم
آمدن ما را بدین عالم، بگو: معنیش چیست؟
روح پاک آورده و بر خاک آدم می زنیم
عشق او از حد گذشت و جان ما از عد گذشت
چون قدم در راه عشق دوست محکم می زنیم
ما که اسرافیل وقتیم، از طریق معرفت
نفحهای صور را بر جان محرم می زنیم
جان ما چون شاه عشق افراخت صد چتر و علم
سنجش شاهی جان بر عرش اعظم می زنیم
دم بدم ما را رقیب آزار می جوید ولی
تا دمی داریم از سودای تو دم می زنیم
واعظان گویند: ما مفتی دانا گشته ایم
بر چنین افسانها «الله اعلم » می زنیم
وجد ما از حد گذشت و جان ما از صد گذشت
تا سماع عشق را بر جان مسلم می زنیم
قاسمی، این عشق دریاییست مردم خوار و ما
خویشتن را از هوای عشق بر یم می زنیم
سالها شد کین منادی را بعالم می زنیم
آمدن ما را بدین عالم، بگو: معنیش چیست؟
روح پاک آورده و بر خاک آدم می زنیم
عشق او از حد گذشت و جان ما از عد گذشت
چون قدم در راه عشق دوست محکم می زنیم
ما که اسرافیل وقتیم، از طریق معرفت
نفحهای صور را بر جان محرم می زنیم
جان ما چون شاه عشق افراخت صد چتر و علم
سنجش شاهی جان بر عرش اعظم می زنیم
دم بدم ما را رقیب آزار می جوید ولی
تا دمی داریم از سودای تو دم می زنیم
واعظان گویند: ما مفتی دانا گشته ایم
بر چنین افسانها «الله اعلم » می زنیم
وجد ما از حد گذشت و جان ما از صد گذشت
تا سماع عشق را بر جان مسلم می زنیم
قاسمی، این عشق دریاییست مردم خوار و ما
خویشتن را از هوای عشق بر یم می زنیم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۰
بصلاح آمد از اوصاف خدای ذوالمن
نفس اماره آواره بیچاره من
دیده کز نور یقین روشن و صافی گردد
غیر حق هیچ نبیند، نه بسر، نی بعلن
نفسی مست خدا باش و برون آی از خود
تا میسر شود این جا دم توحید زدن
دل و جان را بخدای دل و جان باید داد
تا بکی همچو زنان بر دل و جان لرزیدن؟
حق یقینست و خیالات جهان جمله گمان
نتوان نور یقین را بگمان پوشیدن
هرچه در ساغر ما ریخت از آن نوشیدیم
اگر از باده صافست وگر از دردی دن
هر که در دایره عشق تو آمد بنیاز
واجبش گشت چو پرگار بسر گردیدن
بس محالست درین راه خطرناک، ای دل
عشق ورزیدن و از بیم بلا ترسیدن
سالها قاسم بیچاره ز هجران بگریست
نوبت وصل شد و تا با بد خندیدن
نفس اماره آواره بیچاره من
دیده کز نور یقین روشن و صافی گردد
غیر حق هیچ نبیند، نه بسر، نی بعلن
نفسی مست خدا باش و برون آی از خود
تا میسر شود این جا دم توحید زدن
دل و جان را بخدای دل و جان باید داد
تا بکی همچو زنان بر دل و جان لرزیدن؟
حق یقینست و خیالات جهان جمله گمان
نتوان نور یقین را بگمان پوشیدن
هرچه در ساغر ما ریخت از آن نوشیدیم
اگر از باده صافست وگر از دردی دن
هر که در دایره عشق تو آمد بنیاز
واجبش گشت چو پرگار بسر گردیدن
بس محالست درین راه خطرناک، ای دل
عشق ورزیدن و از بیم بلا ترسیدن
سالها قاسم بیچاره ز هجران بگریست
نوبت وصل شد و تا با بد خندیدن
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۵
طالبانی که اسیرند درین حبس بدن
عیسی جان نشناسد ز گهواره تن
آینه گفت ترا: زشت و سیه رویی داشت
بر رخ خویش زن، ای دوست، بر آیینه مزن
چشم حق بین بجز از حضرت حق هیچ ندید
نه باول، نه بآخر، نه بسر، نی بعلن
نغمه بلبل سرمست بیان عشقست
چو از این درگذری حقبق زاغست و زغن
راه حق شیوه تحقیق و عیانست، ای دل
نتوان راه خدا رفت بتقلید و بظن
از قضا عشق تو ناگاه کمینی بگشاد
دل من برد بغارت، دل من، وا دل من!
قاسم از پیر مغان رطل گران می طلبد
اگر از باده نابست، گر از دردی دن
عیسی جان نشناسد ز گهواره تن
آینه گفت ترا: زشت و سیه رویی داشت
بر رخ خویش زن، ای دوست، بر آیینه مزن
چشم حق بین بجز از حضرت حق هیچ ندید
نه باول، نه بآخر، نه بسر، نی بعلن
نغمه بلبل سرمست بیان عشقست
چو از این درگذری حقبق زاغست و زغن
راه حق شیوه تحقیق و عیانست، ای دل
نتوان راه خدا رفت بتقلید و بظن
از قضا عشق تو ناگاه کمینی بگشاد
دل من برد بغارت، دل من، وا دل من!
قاسم از پیر مغان رطل گران می طلبد
اگر از باده نابست، گر از دردی دن
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۰
ای عاشقان، ای عاشقان، هنگام آن شد کز جهان
مرغ دلم طیران کند بالای هفتم آسمان
کاشانه را ویران کنم، می خانه را عمران کنم
در لامکان جولان کنم، چون درکشم رطل گران
بر هم زنم بت خانه را، عاقل کنم دیوانه را
ساجد کنم بیگانه را، در پیش تخت شاه جان
دل را ز غم بی غم کنم، حق را بحق محرم کنم
مجروح را مرهم کنم، هستم طبیب مهربان
از رومیان لشکر کشم، مرکب بمیدان درکشم
شمشیر بران برکشم، برهم زنم هندوستان
از «لا» زنم در «لا» زنم، «لا» بر سر «الا» زنم
من بیخ «لا» را برکنم، چون دارم از «الا» نشان
سیمرغ قاف قربتم، شهباز دست قدرتم
غواص بحر حکمتم گوهر شناس انس و جان
بر کهربا لؤلؤ زنم، بر قصر قیصر «قو» زنم
از سوز دل «یاهو» زنم، تا آتش افتد در جهان
قاسم، سخن کوتاه کن، برخیز و عزم راه کن
شکر بر طوطی فگن، مردار پیش کرکسان
مرغ دلم طیران کند بالای هفتم آسمان
کاشانه را ویران کنم، می خانه را عمران کنم
در لامکان جولان کنم، چون درکشم رطل گران
بر هم زنم بت خانه را، عاقل کنم دیوانه را
ساجد کنم بیگانه را، در پیش تخت شاه جان
دل را ز غم بی غم کنم، حق را بحق محرم کنم
مجروح را مرهم کنم، هستم طبیب مهربان
از رومیان لشکر کشم، مرکب بمیدان درکشم
شمشیر بران برکشم، برهم زنم هندوستان
از «لا» زنم در «لا» زنم، «لا» بر سر «الا» زنم
من بیخ «لا» را برکنم، چون دارم از «الا» نشان
سیمرغ قاف قربتم، شهباز دست قدرتم
غواص بحر حکمتم گوهر شناس انس و جان
بر کهربا لؤلؤ زنم، بر قصر قیصر «قو» زنم
از سوز دل «یاهو» زنم، تا آتش افتد در جهان
قاسم، سخن کوتاه کن، برخیز و عزم راه کن
شکر بر طوطی فگن، مردار پیش کرکسان
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۵
بشنو ز عشق رمزی، حیران مباش، حیران
یک جام به ز صد جم در بزم می پرستان
آن کس که صاف نوشد، در راه زهد کوشد
لیکن خبر ندارد از ذوق درد نوشان
ای جان جان جانم، در حال من نظر کن
تا دل بناله آید، تا جان شود خروشان
چون با تو باشد این دل جان را غمی نباشد
در عرصه قیامت، روز صراط و میزان
در راه عشق جانان، حیران مباش، حیران
صحوست ضد حیرت، کفرست ضد ایمان
کافر بوقت مردن روی آورد بدان رو
چون روی نیک بیند، از بد شود پشیمان
خواهی سماع مستان خوش گردد، ای دل و جان
یا در میان چرخ آ، یا آستین برافشان
دل پرده دارد اما، دارد بتو تولی
این پردها بسوزد از آه دردمندان
آشفته گشت قاسم آن دم که گشت پیدا
بر چهره مشعشع آن زلفها پریشان
یک جام به ز صد جم در بزم می پرستان
آن کس که صاف نوشد، در راه زهد کوشد
لیکن خبر ندارد از ذوق درد نوشان
ای جان جان جانم، در حال من نظر کن
تا دل بناله آید، تا جان شود خروشان
چون با تو باشد این دل جان را غمی نباشد
در عرصه قیامت، روز صراط و میزان
در راه عشق جانان، حیران مباش، حیران
صحوست ضد حیرت، کفرست ضد ایمان
کافر بوقت مردن روی آورد بدان رو
چون روی نیک بیند، از بد شود پشیمان
خواهی سماع مستان خوش گردد، ای دل و جان
یا در میان چرخ آ، یا آستین برافشان
دل پرده دارد اما، دارد بتو تولی
این پردها بسوزد از آه دردمندان
آشفته گشت قاسم آن دم که گشت پیدا
بر چهره مشعشع آن زلفها پریشان
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۳
حیات تن ز جان آمد، حیات جان ز جان جان
زهی حکمت،زهی قدرت، زهی سلطان جاویدان!
چه محرومی؟ چه محجوبی؟ که اندر عالم خوبی
دلت نوری نمی بیند بغیر از عرصه امکان
گدایی کن ز هر جامی، که تا یابی سرانجامی
مگر وقتی بدست آری ز فیض مجلس مستان
تبرا کن ز ما و من، درآ در وادی ایمن
ببین روشن تر از روشن چراغ موسی عمران
بیا، ساقی، بده جامی، بفرما لطف و انعامی
بجان آمد دل تنگم ز دست عقل سرگردان
ز جام عشق حیرانم، سر از پا وا نمی دانم
زهی عشق و زهی مستی، زهی حیرت، زهی حیران!
بیا، قاسم اگر صافی، ز حکمت ها چه می لافی؟
حکیمان در ره جانان ببرهانند سرگردان
زهی حکمت،زهی قدرت، زهی سلطان جاویدان!
چه محرومی؟ چه محجوبی؟ که اندر عالم خوبی
دلت نوری نمی بیند بغیر از عرصه امکان
گدایی کن ز هر جامی، که تا یابی سرانجامی
مگر وقتی بدست آری ز فیض مجلس مستان
تبرا کن ز ما و من، درآ در وادی ایمن
ببین روشن تر از روشن چراغ موسی عمران
بیا، ساقی، بده جامی، بفرما لطف و انعامی
بجان آمد دل تنگم ز دست عقل سرگردان
ز جام عشق حیرانم، سر از پا وا نمی دانم
زهی عشق و زهی مستی، زهی حیرت، زهی حیران!
بیا، قاسم اگر صافی، ز حکمت ها چه می لافی؟
حکیمان در ره جانان ببرهانند سرگردان
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۰
عشق و معشوق و عاشق حیران
هر سه یکیست در طریق عنان
هر سه یکیست در طریقت عشق
عشق و معشوق و عاشقی همه دان
چشم بینا کجاست؟ تا بیند
عین آن یار در همه اعیان
یک سخن را قبول کن از من
هوشیاری، مرو بر مستان
گر گذاری کنی بدان مجلس
همه جا روح و راحت و ریحان
فتنه قایم شدست در عالم
بنشین، دوست، فتنه را بنشان
توسن قاسمی عجب تندست
لاجرم در کشیده ایم عنان
هر سه یکیست در طریق عنان
هر سه یکیست در طریقت عشق
عشق و معشوق و عاشقی همه دان
چشم بینا کجاست؟ تا بیند
عین آن یار در همه اعیان
یک سخن را قبول کن از من
هوشیاری، مرو بر مستان
گر گذاری کنی بدان مجلس
همه جا روح و راحت و ریحان
فتنه قایم شدست در عالم
بنشین، دوست، فتنه را بنشان
توسن قاسمی عجب تندست
لاجرم در کشیده ایم عنان
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۱
«فوز النجات » می طلبی؟ جام می ستان
بستان و خوش بنوش، بشادی دوستان
«فوز النجات » گم شد و گمره شد آن فقیه
«فوز النجات » باده قدسست جاودان
ای دل، نگاه دار ادب در طریق عشق
تا بی صفا نمانی از ذوق صوفیان
در مسکن عجیب، که جای نشست نیست
بر بند بار خود، که برفتند کاروان
این کاروان عشق، که خوش میرود بشوق
با دوست می روند عنان در پی عنان
ما گم شدیم در صفت «حی لایموت »
از بی خبر خبر طلب، از بی نشان نشان
یک شعله زد محبت و عشاق را بسوخت
کردند ترک خویشتن و ترک خان و مان
اسرار عشق را، که نگویند با کسی
رمزیست بر کناره و سریست در میان
جور حبیب و طعن رقیب و جفای چرخ
زین قصه دوستان همه گویند داستان
جورم مکن، رقیب، که از حد گذشت جور
دل جور هیچ کس نکشد، غیر دلستان
قاسم،کجا رسی بوصالش؟ عجب مدار
او شاه بی نشان و تو با نام و با نشان
بستان و خوش بنوش، بشادی دوستان
«فوز النجات » گم شد و گمره شد آن فقیه
«فوز النجات » باده قدسست جاودان
ای دل، نگاه دار ادب در طریق عشق
تا بی صفا نمانی از ذوق صوفیان
در مسکن عجیب، که جای نشست نیست
بر بند بار خود، که برفتند کاروان
این کاروان عشق، که خوش میرود بشوق
با دوست می روند عنان در پی عنان
ما گم شدیم در صفت «حی لایموت »
از بی خبر خبر طلب، از بی نشان نشان
یک شعله زد محبت و عشاق را بسوخت
کردند ترک خویشتن و ترک خان و مان
اسرار عشق را، که نگویند با کسی
رمزیست بر کناره و سریست در میان
جور حبیب و طعن رقیب و جفای چرخ
زین قصه دوستان همه گویند داستان
جورم مکن، رقیب، که از حد گذشت جور
دل جور هیچ کس نکشد، غیر دلستان
قاسم،کجا رسی بوصالش؟ عجب مدار
او شاه بی نشان و تو با نام و با نشان