عبارات مورد جستجو در ۳۲۸۷ گوهر پیدا شد:
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۲
جان ما بی عشق جانان هیچ نیست
درد دل داریم و درمان هیچ نیست
در همه جان جز که هم جان هیچ نیست
تن چه باشد زانکه هم جان هیچ نیست
بگذر از دنیی و عقی باده نوش
جز می و ساقی رندان هیچ نیست
نزد مصری شهر بغداد است هیچ
کوبنان چبود که کرمان هیچ نیست
با سبک روحان نشین ای جان من
زانکه صحبت با گرانان هیچ نیست
غیر او هیچست اگر گوئی که هست
هرچه باشد غیر او آن هیچ نیست
ظاهر و باطن همه عین وی است
غیر او پیدا و پنهان هیچ نیست
دنیی و عقبی و جسم و جان همه
ای عزیزان نزد رندان هیچ نیست
هر چه هست از جزو و کل کاینات
بلکه این مجموع انسان هیچ نیست
با وجود سید هر دو سرا
بینوا چبود که سلطان هیچ نیست
درد دل داریم و درمان هیچ نیست
در همه جان جز که هم جان هیچ نیست
تن چه باشد زانکه هم جان هیچ نیست
بگذر از دنیی و عقی باده نوش
جز می و ساقی رندان هیچ نیست
نزد مصری شهر بغداد است هیچ
کوبنان چبود که کرمان هیچ نیست
با سبک روحان نشین ای جان من
زانکه صحبت با گرانان هیچ نیست
غیر او هیچست اگر گوئی که هست
هرچه باشد غیر او آن هیچ نیست
ظاهر و باطن همه عین وی است
غیر او پیدا و پنهان هیچ نیست
دنیی و عقبی و جسم و جان همه
ای عزیزان نزد رندان هیچ نیست
هر چه هست از جزو و کل کاینات
بلکه این مجموع انسان هیچ نیست
با وجود سید هر دو سرا
بینوا چبود که سلطان هیچ نیست
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۹
بحریست بحر دل که کرانش پدید نیست
راهیست راه جان که نشانش پدید نیست
علم بدیع ماست که از غایت شرف
دارد معانئی که بیانش پدید نیست
عشقست و هرچه هست و جز او نیست در وجود
در هر چه بنگری جز از آتش پدید نیست
عالم منور است از آن نور و نور او
از غایت ظهور عیانش پدید نیست
گفتم میان او به کنار آورم ولی
از بس که نازکست میانش پدید نیست
مجموع کاینات سراپردهٔ ویند
وین طرفه بین که هیچ مکانش پدید نیست
هر ذره که هست از آن نور روشن است
اینش بتر نماید و آنش پدید نیست
او جان عالمست و همه عالمش بدن
پیداست این تن وی و جانش پدید نیست
سودای عشق مایهٔ دکان سید است
خوش تاجری که سود و زیانش پدید نیست
راهیست راه جان که نشانش پدید نیست
علم بدیع ماست که از غایت شرف
دارد معانئی که بیانش پدید نیست
عشقست و هرچه هست و جز او نیست در وجود
در هر چه بنگری جز از آتش پدید نیست
عالم منور است از آن نور و نور او
از غایت ظهور عیانش پدید نیست
گفتم میان او به کنار آورم ولی
از بس که نازکست میانش پدید نیست
مجموع کاینات سراپردهٔ ویند
وین طرفه بین که هیچ مکانش پدید نیست
هر ذره که هست از آن نور روشن است
اینش بتر نماید و آنش پدید نیست
او جان عالمست و همه عالمش بدن
پیداست این تن وی و جانش پدید نیست
سودای عشق مایهٔ دکان سید است
خوش تاجری که سود و زیانش پدید نیست
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۷
او با تو ، تو را از او خبر نیست
جز عین یکی ، یکی دگر نیست
نقشی که خیال غیر دارد
صاحبنظرش بر آن نظر نیست
چون صورت دوست معنی ماست
بس معتبر است و مختصر نیست
در بحر گهر بود ولیکن
چون دُر یتیم ما گهر نیست
در کوچهٔ ما بیا و بنشین
زان کوچه مرو که ره به در نیست
ما خرقهٔ خویش پاک شستیم
از هستی ما بر او اثر نیست
خیر البشر است سید ما
گویند بشر ولی بشر نیست
جز عین یکی ، یکی دگر نیست
نقشی که خیال غیر دارد
صاحبنظرش بر آن نظر نیست
چون صورت دوست معنی ماست
بس معتبر است و مختصر نیست
در بحر گهر بود ولیکن
چون دُر یتیم ما گهر نیست
در کوچهٔ ما بیا و بنشین
زان کوچه مرو که ره به در نیست
ما خرقهٔ خویش پاک شستیم
از هستی ما بر او اثر نیست
خیر البشر است سید ما
گویند بشر ولی بشر نیست
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۶
هر کجا جامی است بی می هست نیست
هرچه مست آن هست بی وی هست نیست
یک جمال و صد هزاران آینه
در دو عالم غیر یک شی هست نیست
ناله نی بشنو ای جان عزیز
ناله ای چون نالهٔ نی هست نیست
کشتهٔ عشق است زنده جاودان
زنده ای مانند این حی هست نیست
رند سرمست ایمن است از هست و نیست
جام می را نوش تا کی هست نیست
این همه رفتند در راه خدا
در چنین ره نقش یک پی هست نیست
نیست همچون نعمت الله ساقئی
همدمی چون ساغر می هست نیست
هرچه مست آن هست بی وی هست نیست
یک جمال و صد هزاران آینه
در دو عالم غیر یک شی هست نیست
ناله نی بشنو ای جان عزیز
ناله ای چون نالهٔ نی هست نیست
کشتهٔ عشق است زنده جاودان
زنده ای مانند این حی هست نیست
رند سرمست ایمن است از هست و نیست
جام می را نوش تا کی هست نیست
این همه رفتند در راه خدا
در چنین ره نقش یک پی هست نیست
نیست همچون نعمت الله ساقئی
همدمی چون ساغر می هست نیست
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۵
آب چشم ما به روی ما فتاد
سو به سو گشت او ولی دریا فتاد
روی ما خوش بود خوشتر شد از آن
آبرو داریم بروتا فتاد
آب دیده اشک مردم زاده بود
خورش روان گردید در دریا فتاد
چیست عالم شبنمی از بحر ما
میل مأوا کرد با مأوا فتاد
عاقلی نقش خیالی بسته بود
عشق آمد کار او در پا فتاد
هر که افتاد او ز چشم عارفی
دل به او کم ده که از دلها فتاد
نعمتالله در خرابات مغان
مجلسی رندانه دید آنجا فتاد
سو به سو گشت او ولی دریا فتاد
روی ما خوش بود خوشتر شد از آن
آبرو داریم بروتا فتاد
آب دیده اشک مردم زاده بود
خورش روان گردید در دریا فتاد
چیست عالم شبنمی از بحر ما
میل مأوا کرد با مأوا فتاد
عاقلی نقش خیالی بسته بود
عشق آمد کار او در پا فتاد
هر که افتاد او ز چشم عارفی
دل به او کم ده که از دلها فتاد
نعمتالله در خرابات مغان
مجلسی رندانه دید آنجا فتاد
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۹
آبروی ما ز چشم ما بود
این چنین سرچشمه ای اینجا بود
می رود آبی روان بر روی ما
سو به سو در عین ما دریا بود
عالمی آئینه دار حضرتند
در همه آئینه او پیدا بود
روی او بیند به نور روی او
هر که او را دیدهٔ بینا بود
موج دریائیم و دریا عین ما
ما به ما بیند کسی کَز ما بود
اسم اعظم چون صفات ذات اوست
جمله اشیا جامع اسما بود
هیچ شی بی نعمت الله هست نیست
نعمت الله با همه اشیا بود
این چنین سرچشمه ای اینجا بود
می رود آبی روان بر روی ما
سو به سو در عین ما دریا بود
عالمی آئینه دار حضرتند
در همه آئینه او پیدا بود
روی او بیند به نور روی او
هر که او را دیدهٔ بینا بود
موج دریائیم و دریا عین ما
ما به ما بیند کسی کَز ما بود
اسم اعظم چون صفات ذات اوست
جمله اشیا جامع اسما بود
هیچ شی بی نعمت الله هست نیست
نعمت الله با همه اشیا بود
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۲
هرکه را ذوقش به سوی ما بود
همچو ما غرقه درین دریا بود
موج دریائیم و دریا عین ما
عین ما بر ما حجاب ما بود
چشم عالم روشن است از نور او
دیده ای بیند که او بینا بود
کنت کنزاً گنج اسمای وی است
مخزن آن جملهٔ اشیا بود
هرچه بینی مظهر اسمای اوست
کون جامع جامع اسما بود
جام و می با همدگر باشد مدام
این چنین بوده است و باشد تا بود
نعمت الله در همه عالم یکی است
سیدم یکتای بی همتا بود
همچو ما غرقه درین دریا بود
موج دریائیم و دریا عین ما
عین ما بر ما حجاب ما بود
چشم عالم روشن است از نور او
دیده ای بیند که او بینا بود
کنت کنزاً گنج اسمای وی است
مخزن آن جملهٔ اشیا بود
هرچه بینی مظهر اسمای اوست
کون جامع جامع اسما بود
جام و می با همدگر باشد مدام
این چنین بوده است و باشد تا بود
نعمت الله در همه عالم یکی است
سیدم یکتای بی همتا بود
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۶
جان بی جانان تن بی جان بود
خوش نباشد جان که بی جانان بود
کنج دل گنجینهٔ عشق وی است
آنچنان گنجی در این ویران بود
چشم ما بسته خیالش در نظر
روشنی دیدهٔ ما آن بود
آفتابست او و عالم سایه بان
این چنین پیدا چنان پنهان بود
دل به دریا ده بیا با ما نشین
زانکه اینجا بحر بی پایان بود
دو نماید صورت و معنی یکی است
موج و دریا نزد ما یکسان بود
نعمت الله در خرابات مغان
دیدم او ساقی سرمستان بود
خوش نباشد جان که بی جانان بود
کنج دل گنجینهٔ عشق وی است
آنچنان گنجی در این ویران بود
چشم ما بسته خیالش در نظر
روشنی دیدهٔ ما آن بود
آفتابست او و عالم سایه بان
این چنین پیدا چنان پنهان بود
دل به دریا ده بیا با ما نشین
زانکه اینجا بحر بی پایان بود
دو نماید صورت و معنی یکی است
موج و دریا نزد ما یکسان بود
نعمت الله در خرابات مغان
دیدم او ساقی سرمستان بود
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۶
نقطه در دایره نمود و نبود
بلکه آن نقطه دایره بنمود
نقطه در دور دایره باشد
نزد آن کس که دایره پیمود
اول و آخرش به هم پیوست
نقطه چون ختم دایره فرمود
دایره چون تمام شد پرگار
سر و پا را به هم نهاد آسود
به وجودیم و بی وجود همه
به وجودیم ما و تو موجود
همه عالم خیال او گفتم
باز دیدم خیال او ، او بود
خوشتر از گفته های سید ما
نعمت الله دگر سخن نشنود
بلکه آن نقطه دایره بنمود
نقطه در دور دایره باشد
نزد آن کس که دایره پیمود
اول و آخرش به هم پیوست
نقطه چون ختم دایره فرمود
دایره چون تمام شد پرگار
سر و پا را به هم نهاد آسود
به وجودیم و بی وجود همه
به وجودیم ما و تو موجود
همه عالم خیال او گفتم
باز دیدم خیال او ، او بود
خوشتر از گفته های سید ما
نعمت الله دگر سخن نشنود
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۸
در نظر گر نور روی او بود
هرچه آید در نظر نیکو بود
عالمی از جود او دارد وجود
بی وجود او وجودی چو بود
هر کجا شاهیست در تخت وجود
پیش آن سلطان ما آنجو بود
یک سر موئی نیابی وصل او
گر حجاب تو سر یک مو بود
هر که او گم کردهٔ خود باز یافت
روز و شب چون ما به جست و جو بود
التفاتی گر به خلوت باشدش
چشم ما خلوتسرای او بود
نعمت الله چون در آئینه نمود
دو نماید گر چو او یکرو بود
هرچه آید در نظر نیکو بود
عالمی از جود او دارد وجود
بی وجود او وجودی چو بود
هر کجا شاهیست در تخت وجود
پیش آن سلطان ما آنجو بود
یک سر موئی نیابی وصل او
گر حجاب تو سر یک مو بود
هر که او گم کردهٔ خود باز یافت
روز و شب چون ما به جست و جو بود
التفاتی گر به خلوت باشدش
چشم ما خلوتسرای او بود
نعمت الله چون در آئینه نمود
دو نماید گر چو او یکرو بود
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۵
عقل مخمور است و مستان را به قاضی می برد
سخت بی شرمست از آن رو پردهٔ ما می درد
رند و سرمست مناجاتیم و با ساقی حریف
فارغ است از ریش قاضی هر که او می می خورد
ای که گوئی دل به دلبر می فروشد جان من
نقد تو گر قلب باشد سیم قلبی کی خرد
می بیارد رند مست و سرکه آرد زاهدی
هر چه تو آری بری و هر چه او آرد برد
گر هزار آئینه باشد در همه بینم یکی
عارف است آن کس که این یک در هزاران بنگرد
در سرابستان او غیری نمی یابد مجال
گر کسی مرغی شود بر گرد قصرش کی پرد
درهوای نعمت الله غنچهٔ سیراب گل
درگلستان همچو مستان جامه بر خود می درد
سخت بی شرمست از آن رو پردهٔ ما می درد
رند و سرمست مناجاتیم و با ساقی حریف
فارغ است از ریش قاضی هر که او می می خورد
ای که گوئی دل به دلبر می فروشد جان من
نقد تو گر قلب باشد سیم قلبی کی خرد
می بیارد رند مست و سرکه آرد زاهدی
هر چه تو آری بری و هر چه او آرد برد
گر هزار آئینه باشد در همه بینم یکی
عارف است آن کس که این یک در هزاران بنگرد
در سرابستان او غیری نمی یابد مجال
گر کسی مرغی شود بر گرد قصرش کی پرد
درهوای نعمت الله غنچهٔ سیراب گل
درگلستان همچو مستان جامه بر خود می درد
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۹
هر زمان عشقی ز نو پیدا شود
هر نفس جانی دگر شیدا شود
چون درآید در شمار عارفان
در سواد ملک دل غوغا شود
چون برآید آفتاب مهر او
جان و دل چون ذره ناپیدا شود
گر ز پیش دیده بردارد نقاب
چشم نابینای ما بینا شود
غرقه شو در بحر عشقش کز یقین
قطره با دریا شود دریا شود
دست با او در کمر بازی کند
کو به عشقش می برد بی پا شود
سید ما چون سخن گوید ز حق
نعمت الله این چنین گویا شود
هر نفس جانی دگر شیدا شود
چون درآید در شمار عارفان
در سواد ملک دل غوغا شود
چون برآید آفتاب مهر او
جان و دل چون ذره ناپیدا شود
گر ز پیش دیده بردارد نقاب
چشم نابینای ما بینا شود
غرقه شو در بحر عشقش کز یقین
قطره با دریا شود دریا شود
دست با او در کمر بازی کند
کو به عشقش می برد بی پا شود
سید ما چون سخن گوید ز حق
نعمت الله این چنین گویا شود
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۴
مه ز برج شرف چو طالع شد
جامع صورتین واقع شد
چون جمالش در آینه بنمود
نام آئینه کون جامع شد
این عجب بین که واضع اشیاء
هم به موضوع خویش واقع شد
هر که بی جام می دمی دم زد
حیف از آن دم زدن که ضایع شد
همت ما محیط می جوید
مکنش عیب اگرچه طالع شد
یار ما نیست آنکه چون زاهد
به خیالی ز دوست قانع شد
نعمت الله چو در سخن آمد
روح قدسی رسید و سامع شد
جامع صورتین واقع شد
چون جمالش در آینه بنمود
نام آئینه کون جامع شد
این عجب بین که واضع اشیاء
هم به موضوع خویش واقع شد
هر که بی جام می دمی دم زد
حیف از آن دم زدن که ضایع شد
همت ما محیط می جوید
مکنش عیب اگرچه طالع شد
یار ما نیست آنکه چون زاهد
به خیالی ز دوست قانع شد
نعمت الله چو در سخن آمد
روح قدسی رسید و سامع شد
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۳
هر که را شیخ آن چنان باشد
شرفش بر همه جهان باشد
دایره ای کرد او بود پرگار
او چو قطب است و در میان باشد
صورتش خلق و معنیش حق است
راحت جان انس و جان باشد
هر که با او نشست سلطان شد
زانکه او پادشه نشان باشد
هرچه خواهی از او همان یابی
زان که او را هم این هم آن باشد
همه محکوم حضرتش باشند
حکم او بر همه روان باشد
نعمت الله مرید حضرت اوست
لاجرم پیر عاشقان باشد
شرفش بر همه جهان باشد
دایره ای کرد او بود پرگار
او چو قطب است و در میان باشد
صورتش خلق و معنیش حق است
راحت جان انس و جان باشد
هر که با او نشست سلطان شد
زانکه او پادشه نشان باشد
هرچه خواهی از او همان یابی
زان که او را هم این هم آن باشد
همه محکوم حضرتش باشند
حکم او بر همه روان باشد
نعمت الله مرید حضرت اوست
لاجرم پیر عاشقان باشد
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۴
گفتم به خواب بینم گفتا خیال باشد
گفتم رسم به وصلت گفتا محال باشد
گفتم که در خرابات خواهم که بار یابم
گفتا اگر درآئی آنجا مجال باشد
سرچشمهٔ حیاتست ، ما خضر وقت خویشیم
در جام ما همیشه آب زلال باشد
شادی روی ساقی ، ما می مدام نوشیم
بر غیر اگر حرام است بر ما حلال باشد
گر عاقلی بگوید عقل تو گشت ناقص
نقصان عاقل آن است ما را کمال باشد
از آفتاب حسنش شد عالمی منور
ما روشنیم از وی او بی زوال باشد
نقش خیال بگذار نقاش را طلب کن
جز عین نعمت الله نقش خیال باشد
گفتم رسم به وصلت گفتا محال باشد
گفتم که در خرابات خواهم که بار یابم
گفتا اگر درآئی آنجا مجال باشد
سرچشمهٔ حیاتست ، ما خضر وقت خویشیم
در جام ما همیشه آب زلال باشد
شادی روی ساقی ، ما می مدام نوشیم
بر غیر اگر حرام است بر ما حلال باشد
گر عاقلی بگوید عقل تو گشت ناقص
نقصان عاقل آن است ما را کمال باشد
از آفتاب حسنش شد عالمی منور
ما روشنیم از وی او بی زوال باشد
نقش خیال بگذار نقاش را طلب کن
جز عین نعمت الله نقش خیال باشد
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۲
کرمش گنج بی کران باشد
آب رحمت به جام جان باشد
نقد گنجینهٔ حدوث و قدم
بر سر و پای عاشقان باشد
ابر چون آبروی دریا دید
آب بر روی ما روان باشد
خوش گلابی به صورت و معنی
بر رخ خوب همگنان باشد
می چو در جام ریخت ساقی ما
هر چه در جام باشد آن باشد
رشحهٔ نور خود به ما پاشید
ابداً بر همه چنان باشد
نعمت الله جواهر توحید
بر سر جمله عاشقان باشد
آب رحمت به جام جان باشد
نقد گنجینهٔ حدوث و قدم
بر سر و پای عاشقان باشد
ابر چون آبروی دریا دید
آب بر روی ما روان باشد
خوش گلابی به صورت و معنی
بر رخ خوب همگنان باشد
می چو در جام ریخت ساقی ما
هر چه در جام باشد آن باشد
رشحهٔ نور خود به ما پاشید
ابداً بر همه چنان باشد
نعمت الله جواهر توحید
بر سر جمله عاشقان باشد
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۶
مرغ زیرک بین که یاهو می زند
روز و شب با اوست کو کو می زند
ذهن تیرانداز ما بر هر نشان
می شکافد مو و بر مو می زند
در خرابات مغان سلطان عشق
خیمهٔ دولت به هر سو می زند
باش یک رو در طریق او که او
بوسه ها بر روی یک رو می زند
شهر دل را شه عمارت می کند
سنجقش بر برج و بارو می زند
می نوازد مطرب عشاق ساز
ساز چون نیکوست نیکو م یزند
نعمت الله رند سرمستی بود
ساغر می شادی او می زند
روز و شب با اوست کو کو می زند
ذهن تیرانداز ما بر هر نشان
می شکافد مو و بر مو می زند
در خرابات مغان سلطان عشق
خیمهٔ دولت به هر سو می زند
باش یک رو در طریق او که او
بوسه ها بر روی یک رو می زند
شهر دل را شه عمارت می کند
سنجقش بر برج و بارو می زند
می نوازد مطرب عشاق ساز
ساز چون نیکوست نیکو م یزند
نعمت الله رند سرمستی بود
ساغر می شادی او می زند
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۰
هر که او عاشق است جان دارد
جان فدایش کنم که آن دارد
عاشقان نور چشم خوانندش
عاشق ار عشق عاشقان دارد
ما نشانی ز بی نشان داریم
خوش نشانی که آن نشان دارد
می و جام است جسم و جان با هم
هر چه بینی همین همان دارد
هر که با ما نشست در دریا
خبر از بحر بیکران دارد
خواجه علم بدیع می خواند
آن معانی ازین بیان دارد
می مست خوشی اگر جوئی
نعمت الله بجو که آن دارد
جان فدایش کنم که آن دارد
عاشقان نور چشم خوانندش
عاشق ار عشق عاشقان دارد
ما نشانی ز بی نشان داریم
خوش نشانی که آن نشان دارد
می و جام است جسم و جان با هم
هر چه بینی همین همان دارد
هر که با ما نشست در دریا
خبر از بحر بیکران دارد
خواجه علم بدیع می خواند
آن معانی ازین بیان دارد
می مست خوشی اگر جوئی
نعمت الله بجو که آن دارد
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۶
عقل از اینجا بی خبر او ره به بالا کی برد
مرغ وهم ار پر بسوزد ره به مأوا کی برد
عقل مخمور است و میخانه نمی داند کجاست
این چنین شخصی به میخانه شما را کی برد
مجلس عشقست و سلطان ساقی و رندان حریف
هر گدای بی سر و پا را به آنجا کی برد
از لب شیرین یوسف هر که یابد بوسه ای
کی برد شکر به مصر و نام حلوا کی برد
دم مزن از معرفت با ما در این بحر محیط
مرد عاقل آب دریا سوی دریا کی برد
رستم دستان زبردستی کند با این و آن
گر به دست ما فتد او دست از ما کی برد
نعمت الله هر چه می یابد مسمای ویست
با چنین کشف خوشی او اسم اسماء کی برد
مرغ وهم ار پر بسوزد ره به مأوا کی برد
عقل مخمور است و میخانه نمی داند کجاست
این چنین شخصی به میخانه شما را کی برد
مجلس عشقست و سلطان ساقی و رندان حریف
هر گدای بی سر و پا را به آنجا کی برد
از لب شیرین یوسف هر که یابد بوسه ای
کی برد شکر به مصر و نام حلوا کی برد
دم مزن از معرفت با ما در این بحر محیط
مرد عاقل آب دریا سوی دریا کی برد
رستم دستان زبردستی کند با این و آن
گر به دست ما فتد او دست از ما کی برد
نعمت الله هر چه می یابد مسمای ویست
با چنین کشف خوشی او اسم اسماء کی برد
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۰
هر کجا صاحبجمالی رو نمود
روی او دیدم چو برقع برگشود
دیدمش در آینه عین العیان
آینه او بود دوری می نمود
آفتاب خاطرم تا روشنست
ذرهٔ بی مهر او هرگز نبود
هر چه موجودست از جود ویست
خود کجا موجود باشد بی وجود
ساجد و مسجود نزد ما یکیست
سجده می کن تا ببینی در سجود
دوش رفتم درخرابات مغان
ساقی سرمست دیدم یار بود
نکته های عارفانه سیدم
خود به خود می گفت و از خود می شنود
روی او دیدم چو برقع برگشود
دیدمش در آینه عین العیان
آینه او بود دوری می نمود
آفتاب خاطرم تا روشنست
ذرهٔ بی مهر او هرگز نبود
هر چه موجودست از جود ویست
خود کجا موجود باشد بی وجود
ساجد و مسجود نزد ما یکیست
سجده می کن تا ببینی در سجود
دوش رفتم درخرابات مغان
ساقی سرمست دیدم یار بود
نکته های عارفانه سیدم
خود به خود می گفت و از خود می شنود