عبارات مورد جستجو در ۶۹۸ گوهر پیدا شد:
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۳
ای در گرانمایه وای یار یگانه
دریای غمت را نبود هیچ کرانه
در فکر دهانت شدهام هیچ بدانسان
کز من نبود غیر سخن هیچ نشانه
تو روی متاب از من دلخسته که سهل است
بیداد فلک طعن عدو جور زمانه
گر نیست سر زلف تو مقصود چه حاصل
از سبحه صد دانه و از ورد شبانه
زان پس که جهان گشتم و از پای فتادم
دیدم که توام بودهای ایدوست بخانه
بر تن بدرم جامه شب وصل که ما را
حایل نشود پیرهنی هم به میانه
هر لحظه پریشان شودم خاطر مجموع
زلف تو چو درست صبا بینم و شانه
کی مرغ دل از دام تو آرد بچمن روی
با اینکه در این دام نه آبست و نه دانه
گر قتل صغیر است تو را در نظر ای ترک
مقصد بعمل آر چه حاجت ببهانه
دریای غمت را نبود هیچ کرانه
در فکر دهانت شدهام هیچ بدانسان
کز من نبود غیر سخن هیچ نشانه
تو روی متاب از من دلخسته که سهل است
بیداد فلک طعن عدو جور زمانه
گر نیست سر زلف تو مقصود چه حاصل
از سبحه صد دانه و از ورد شبانه
زان پس که جهان گشتم و از پای فتادم
دیدم که توام بودهای ایدوست بخانه
بر تن بدرم جامه شب وصل که ما را
حایل نشود پیرهنی هم به میانه
هر لحظه پریشان شودم خاطر مجموع
زلف تو چو درست صبا بینم و شانه
کی مرغ دل از دام تو آرد بچمن روی
با اینکه در این دام نه آبست و نه دانه
گر قتل صغیر است تو را در نظر ای ترک
مقصد بعمل آر چه حاجت ببهانه
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۴
ای یار بکس وفا نکرده
جز جور و جفا بما نکرده
ای درد درون دردمندان
دانسته و اعتنا نکرده
صد درد که آمد و رفتی
درد دل ما دوا نکرده
گفتی که وفا کنی پس از جور
ترسم نکنی خدا نکرده
من کیستم آن بلاکش عشق
اندیشه ز ابتلا نکرده
بر من نگذشته است تا حال
روزی و شبی دعا نکرده
یا رب چه کنم دگر ندارم
تیری ز کمان رها نکرده
بختم که بود بخواب با من
غیریست خود آشنا نکرده
بیدار شود دگر کجا کی
این خفتهٔ دیده وانکرده
رفتند از این دیار یاران
رو هیچ سوی قفا نکرده
مانند صغیر از زمانه
کام دل خود روا نکرده
جز جور و جفا بما نکرده
ای درد درون دردمندان
دانسته و اعتنا نکرده
صد درد که آمد و رفتی
درد دل ما دوا نکرده
گفتی که وفا کنی پس از جور
ترسم نکنی خدا نکرده
من کیستم آن بلاکش عشق
اندیشه ز ابتلا نکرده
بر من نگذشته است تا حال
روزی و شبی دعا نکرده
یا رب چه کنم دگر ندارم
تیری ز کمان رها نکرده
بختم که بود بخواب با من
غیریست خود آشنا نکرده
بیدار شود دگر کجا کی
این خفتهٔ دیده وانکرده
رفتند از این دیار یاران
رو هیچ سوی قفا نکرده
مانند صغیر از زمانه
کام دل خود روا نکرده
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۴
داد از دست تو کاینسان دلربائی میکنی
چوندل از کف میربائی بیوفائی میکنی
کی کند بیگانه با بیگانه در بیگانگی
آنچه با هر آشنا در آشنائی میکنی
هر چه من از درد عشقت میشوم کاهیده تر
حسن خود را دمبدم رونق فزائی میکنی
در نمی آید بچشمم جز تو هر سو بنگرم
بسکه هر جا پیش چشمم خودنمائی میکنی
شدمس رخسارهام در بوته عشق تو زر
مرحبا ای عشق در من کیمیائی میکنی
شانه را بر گو مبادت خالی از کف زلف یار
خوش ز کار عاشقان مشکل گشائی میکنی
عمر بگذشت ونبردم ره بدان قد بلند
تا بکی ای بخت کوته نارسائی میکنی
ناله ات ای نی بسی با نالهٔ من آشناست
همچو من گویا تو هم شرح جدائی میکنی
هر درستی را چو میباشد شکستی در قفا
ای شکسته چند فکر مومیائی میکنی
خانهٔ شه یافتی دلرا مگر کاینسان صغیر
بر در این آستان دایم گدایی میکنی
چوندل از کف میربائی بیوفائی میکنی
کی کند بیگانه با بیگانه در بیگانگی
آنچه با هر آشنا در آشنائی میکنی
هر چه من از درد عشقت میشوم کاهیده تر
حسن خود را دمبدم رونق فزائی میکنی
در نمی آید بچشمم جز تو هر سو بنگرم
بسکه هر جا پیش چشمم خودنمائی میکنی
شدمس رخسارهام در بوته عشق تو زر
مرحبا ای عشق در من کیمیائی میکنی
شانه را بر گو مبادت خالی از کف زلف یار
خوش ز کار عاشقان مشکل گشائی میکنی
عمر بگذشت ونبردم ره بدان قد بلند
تا بکی ای بخت کوته نارسائی میکنی
ناله ات ای نی بسی با نالهٔ من آشناست
همچو من گویا تو هم شرح جدائی میکنی
هر درستی را چو میباشد شکستی در قفا
ای شکسته چند فکر مومیائی میکنی
خانهٔ شه یافتی دلرا مگر کاینسان صغیر
بر در این آستان دایم گدایی میکنی
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۸
گر نه ای دل پای بند طرهٔ طرار یاری
از چه دایم تیره بختی از چه هر شب بیقراری
گر نه عشق آن گل رخساره ات افتاده بر دل
چون دل من از چه روای لاله دایم داغداری
گر درآید در چمن آن سرو گل رخسار روزی
با قدش ایسرو پستی با لبش اینغنچه خواری
عذر خواهم از خطای رفته ای گیسوی جانان
خواندهام کر عنبرت یا گفتهام مشک تتاری
در دو عالم از تو شاد و خرمم ای خط دلبر
کانجانهم را بهشتی این جهانم را بهاری
ایخوش آندم کاینکدورت از میان نخیزد ببینم
من ترا اندر کنارم تو مرا اندر کناری
نیستی گر جان شیرین بیتو من چونتلخ کامم
ورنئی عمر عزیزم از چه اینسان در گذاری
این سر و جان صغیر آن تیغ ابروی تو جانا
هر چه میخواهی بکن با او که صاحب اختیاری
از چه دایم تیره بختی از چه هر شب بیقراری
گر نه عشق آن گل رخساره ات افتاده بر دل
چون دل من از چه روای لاله دایم داغداری
گر درآید در چمن آن سرو گل رخسار روزی
با قدش ایسرو پستی با لبش اینغنچه خواری
عذر خواهم از خطای رفته ای گیسوی جانان
خواندهام کر عنبرت یا گفتهام مشک تتاری
در دو عالم از تو شاد و خرمم ای خط دلبر
کانجانهم را بهشتی این جهانم را بهاری
ایخوش آندم کاینکدورت از میان نخیزد ببینم
من ترا اندر کنارم تو مرا اندر کناری
نیستی گر جان شیرین بیتو من چونتلخ کامم
ورنئی عمر عزیزم از چه اینسان در گذاری
این سر و جان صغیر آن تیغ ابروی تو جانا
هر چه میخواهی بکن با او که صاحب اختیاری
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
ای مرغ دلم فاخته سرو بلندت
زلف تو کمند و دل من صید کمندت
بر من که تو را صید زبونم نکشی تیغ
آزرده دلم از دل دشوار پسندت
تا چشم بد غیر، گزندت نرساند
خال رخ خوبان دگر باد سپندت
بر جان و دلم غمزه و زلف تو گواهند
کاین کشته تیغت شد و آن بسته بندت
زنهار دلا دامن خوبان مده از دست
هرچند که این طایفه از پای فکندت
ناصح ز فسون تو جنونم شده افزون
صد شکر که بیسود نبود این همه پندت
میلی تو به صد بند به اصلاح نیایی
رفت آنکه دگر پند بود فایدهمندت
زلف تو کمند و دل من صید کمندت
بر من که تو را صید زبونم نکشی تیغ
آزرده دلم از دل دشوار پسندت
تا چشم بد غیر، گزندت نرساند
خال رخ خوبان دگر باد سپندت
بر جان و دلم غمزه و زلف تو گواهند
کاین کشته تیغت شد و آن بسته بندت
زنهار دلا دامن خوبان مده از دست
هرچند که این طایفه از پای فکندت
ناصح ز فسون تو جنونم شده افزون
صد شکر که بیسود نبود این همه پندت
میلی تو به صد بند به اصلاح نیایی
رفت آنکه دگر پند بود فایدهمندت
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰
کو بخت آنکه یار شکایت ز من کند
چندانکه مدعی نتواند سخن کند
گردد هزار تازه گرفتار، ناامید
گر شکوهای دلم ز تو پیمانشکن کند
گر بیم سرگرانی او نیست غیر را
منعم چرا ز همرهی خویشتن کند
آن طالعم کجاست که از پهلوی رقیب
قتل مرا بهانهٔ برخاستن کند
او میکند سوال و زبان در جواب او
از اضطراب دل نتواند سخن کند
میلی هزار حیف که آن می پرست را
ذوق شراب، ساقی هر انجمن کند
چندانکه مدعی نتواند سخن کند
گردد هزار تازه گرفتار، ناامید
گر شکوهای دلم ز تو پیمانشکن کند
گر بیم سرگرانی او نیست غیر را
منعم چرا ز همرهی خویشتن کند
آن طالعم کجاست که از پهلوی رقیب
قتل مرا بهانهٔ برخاستن کند
او میکند سوال و زبان در جواب او
از اضطراب دل نتواند سخن کند
میلی هزار حیف که آن می پرست را
ذوق شراب، ساقی هر انجمن کند
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۱
تا فاش شود راز دلم، بیخبری چند
گویند ازو بهر فریبم خبری چند
هر روز دهد حسن ترا رونق دیگر
کیفیت نظّاره صاحبنظری چند
یا منع کن ای ناصحش از رفتن هر بزم
یا درگذر از سرزنش دربهدری چند
آسودگی بزم وصالش ننماید
گر در ره این کعبه نباشد خطری چند
نشنیده جواب تو برم نامه برآید
بیتابی من بیند و سازد خبری چند
صد ناوک غیرت شکند در دل میلی
خاری که خلد در جگر بیجگری چند
گویند ازو بهر فریبم خبری چند
هر روز دهد حسن ترا رونق دیگر
کیفیت نظّاره صاحبنظری چند
یا منع کن ای ناصحش از رفتن هر بزم
یا درگذر از سرزنش دربهدری چند
آسودگی بزم وصالش ننماید
گر در ره این کعبه نباشد خطری چند
نشنیده جواب تو برم نامه برآید
بیتابی من بیند و سازد خبری چند
صد ناوک غیرت شکند در دل میلی
خاری که خلد در جگر بیجگری چند
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۸
دل چشم به راه یار ننهاد
بر وعده او مدار ننهاد
امروز خیال او هم از ناز
پا در دل بیقرار ننهاد
از دست جفای او، کسی دل
بر بودن این دیار ننهاد
تا پای تو در میان نیامد
جان رخت به یک کنار ننهاد
تا خون نگرفته بود دل را
سر در پی آن سوار ننهاد
ایام، بنای صبر ما را
چون عهد تو استوار ننهاد
تا با تو فتاد کار میلی
سر در سر کارو بار ننهاد
بر وعده او مدار ننهاد
امروز خیال او هم از ناز
پا در دل بیقرار ننهاد
از دست جفای او، کسی دل
بر بودن این دیار ننهاد
تا پای تو در میان نیامد
جان رخت به یک کنار ننهاد
تا خون نگرفته بود دل را
سر در پی آن سوار ننهاد
ایام، بنای صبر ما را
چون عهد تو استوار ننهاد
تا با تو فتاد کار میلی
سر در سر کارو بار ننهاد
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۰
خیال آشنایی چون کند بیگانه خوی من؟
که صد جا بنگرد تا یک نظر بیند به سوی من
ز من در پیش دشمن بس که روی از ناز میتابی
به هرجا مینشینم، مینشیند روبهروی من
ز بس بیاعتبارم، گر فرستم قاصدی سویش
نیارد بر زبان از شرمساری گفتوگوی من
به پیش غیر، دایم مینشینم بر سر راهش
که ذوقش بیشتر باشد، اگر بیند به سوی من
همان بهتر که چون میلی مرا ناکام بگذاری
که وصلت برنیاید با دل پر آرزوی من
که صد جا بنگرد تا یک نظر بیند به سوی من
ز من در پیش دشمن بس که روی از ناز میتابی
به هرجا مینشینم، مینشیند روبهروی من
ز بس بیاعتبارم، گر فرستم قاصدی سویش
نیارد بر زبان از شرمساری گفتوگوی من
به پیش غیر، دایم مینشینم بر سر راهش
که ذوقش بیشتر باشد، اگر بیند به سوی من
همان بهتر که چون میلی مرا ناکام بگذاری
که وصلت برنیاید با دل پر آرزوی من
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۲
هرگز نظری سوی من از ناز نکردی
کز من به رقیبان گله آغاز نکردی
از بیخودی دوش من امروز به خشمی؟
یا منفعلم دیدی وآواز نکردی
دریافتم از رفتن قاصد، طلب غیر
هرچند مرا محرم این راز نکردی
داری سر صلحم که چو پیدا شدم از دور
با غیر به رغمم سخن آغاز نکردی
آمد به سخن آهوی چشم تو به مردم
با سحر چنین، دعوی اعجاز نکردی
کی بود که تاراج شکیبایی میلی
از یک نگه خانه برانداز نکردی
کز من به رقیبان گله آغاز نکردی
از بیخودی دوش من امروز به خشمی؟
یا منفعلم دیدی وآواز نکردی
دریافتم از رفتن قاصد، طلب غیر
هرچند مرا محرم این راز نکردی
داری سر صلحم که چو پیدا شدم از دور
با غیر به رغمم سخن آغاز نکردی
آمد به سخن آهوی چشم تو به مردم
با سحر چنین، دعوی اعجاز نکردی
کی بود که تاراج شکیبایی میلی
از یک نگه خانه برانداز نکردی
میرزا قلی میلی مشهدی : قصاید
شمارهٔ ۵ - در مدح حضرت علی(ع)
صیدافکن بلا چو هوای شکار کرد
اوّل به صیدگاه محبّت گذار کرد
کاری به من نکرد به غیر از ستمگری
یارب به پیش او چه مرا شرمسار کرد
شبهای تار، فکر سیه مار کاکلش
اندیشه را چو زلف بتان تار و مار کرد
فرمانبریّ غمزهٔ او بین که در کشش
حکمی کزو شنید، یکی را هزار کرد
گر کاینات را به کمند آوری، هنوز
با حسن اینچنین نتوان اختصار کرد
با مرغ عشق، دانهٔ درد تو میکند
کاری که با مزاج سمندر، شرار کرد
دل را اگرچه از تو جهان تا جهان بلاست
عشق ترا ز هر دو جهان اختیار کرد
دامان من گرفت چو در گفتم اشک را
ابر سخای خسروش از بس که خوار کرد
شیر خدا، علیّ ولی، شاه ذوالفقار
کآب خَضِر به خاک درش افتخار کرد
گر باد حفظ او به نباتات بگذرد
بتوان لباس جنگ ز برگ چنار کرد
روی عدو در آینهٔ رایتش ندید
هرگه ظفر مشاهدهٔ کارزار کرد
شاها!نسیم لطف تو بر دوزخ ار گذشت
کار هزار قطرهٔ باران، شرار کرد
شد چون سواد دیده و مژگان، شعاع مهر
بر چرخ چون سموم عتابت گذار کرد
هم حفظ توست حامی اطفال در رحم
تا در زمانه حلم تو حمل وقار کرد
شبنم به باغ دهر تواند ز حفظ تو
همچون ستاره، پای ثبات استوار کرد
در انگبین نفوذ اگر کرد قهر تو
مانند موم در دهنش ناگوار کرد
بنشست تا کمر به زمین با تن کبود
چون سایه ابر حلم تو بر کوهسار کرد
در زیر آب رفت حباب از گران تنی
چون تکیه شخص حلم تو بر روزگار کرد
شد پرتو نجوم، گهر در میان آب
چون ابر همّت تو ای هوای بحار کرد
در زیر نخل عدل تو، مانند دست سرو
ایّام، پای امن و امان را نگار کرد
بر چرخ، هیبت تو تواند به یک نگاه
هر سو هزار شکل اسد آشکار کرد
در سایهٔ وقار تو، گردون غبار را
بر ابرش هوا نتواند سوار کرد
پستان مهر، صبح نهد بر لب سپهر
گویاش طفل با خردت اعتبار کرد
بنمود مهر چون درم قلب در میان
رای تو زر چو بر سر قَدرت نثار کرد
دریادلا! سحاب بلند خیال را
میلی به باغ مدح شما قطره بار کرد
آن رایض است خامهٔ من کز کمند لفظ
در دست و پای اشهب معنی جدار کرد
دارم تعجّبی که به این فکرت بلند
پستیّ طالعم ز چه بیاعتبار کرد
بر من، ستمگر فلک از بیترحّمی
یک سرنوشت را صد و صد را هزار کرد
از انفعال رو ننمایم به هیچکس
از بس که روزگار مرا خوار و زار کرد
تا کی امید این دهدم دل که عاقبت
خواهد عنایت توام امّیدوار کرد
اوّل به صیدگاه محبّت گذار کرد
کاری به من نکرد به غیر از ستمگری
یارب به پیش او چه مرا شرمسار کرد
شبهای تار، فکر سیه مار کاکلش
اندیشه را چو زلف بتان تار و مار کرد
فرمانبریّ غمزهٔ او بین که در کشش
حکمی کزو شنید، یکی را هزار کرد
گر کاینات را به کمند آوری، هنوز
با حسن اینچنین نتوان اختصار کرد
با مرغ عشق، دانهٔ درد تو میکند
کاری که با مزاج سمندر، شرار کرد
دل را اگرچه از تو جهان تا جهان بلاست
عشق ترا ز هر دو جهان اختیار کرد
دامان من گرفت چو در گفتم اشک را
ابر سخای خسروش از بس که خوار کرد
شیر خدا، علیّ ولی، شاه ذوالفقار
کآب خَضِر به خاک درش افتخار کرد
گر باد حفظ او به نباتات بگذرد
بتوان لباس جنگ ز برگ چنار کرد
روی عدو در آینهٔ رایتش ندید
هرگه ظفر مشاهدهٔ کارزار کرد
شاها!نسیم لطف تو بر دوزخ ار گذشت
کار هزار قطرهٔ باران، شرار کرد
شد چون سواد دیده و مژگان، شعاع مهر
بر چرخ چون سموم عتابت گذار کرد
هم حفظ توست حامی اطفال در رحم
تا در زمانه حلم تو حمل وقار کرد
شبنم به باغ دهر تواند ز حفظ تو
همچون ستاره، پای ثبات استوار کرد
در انگبین نفوذ اگر کرد قهر تو
مانند موم در دهنش ناگوار کرد
بنشست تا کمر به زمین با تن کبود
چون سایه ابر حلم تو بر کوهسار کرد
در زیر آب رفت حباب از گران تنی
چون تکیه شخص حلم تو بر روزگار کرد
شد پرتو نجوم، گهر در میان آب
چون ابر همّت تو ای هوای بحار کرد
در زیر نخل عدل تو، مانند دست سرو
ایّام، پای امن و امان را نگار کرد
بر چرخ، هیبت تو تواند به یک نگاه
هر سو هزار شکل اسد آشکار کرد
در سایهٔ وقار تو، گردون غبار را
بر ابرش هوا نتواند سوار کرد
پستان مهر، صبح نهد بر لب سپهر
گویاش طفل با خردت اعتبار کرد
بنمود مهر چون درم قلب در میان
رای تو زر چو بر سر قَدرت نثار کرد
دریادلا! سحاب بلند خیال را
میلی به باغ مدح شما قطره بار کرد
آن رایض است خامهٔ من کز کمند لفظ
در دست و پای اشهب معنی جدار کرد
دارم تعجّبی که به این فکرت بلند
پستیّ طالعم ز چه بیاعتبار کرد
بر من، ستمگر فلک از بیترحّمی
یک سرنوشت را صد و صد را هزار کرد
از انفعال رو ننمایم به هیچکس
از بس که روزگار مرا خوار و زار کرد
تا کی امید این دهدم دل که عاقبت
خواهد عنایت توام امّیدوار کرد
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۴۷۸
طغرای مشهدی : قصاید و مقطعات
شمارهٔ ۲
چو پنج گنج برآرم، خدیو هفت اقلیم
ز من خزانه دارای گنجه می خواهد
شود به هند چو خراط چرخ بر سر کار
ز چوب خشک تنم، ساق منجه می خواهد
ز بهر آنکه به رویم کشد سیاهی غم
مداد ساز فلک، زور پنجه می خواهد
تن ضعیف مرا سختیان تراش سپهر
به کهزن ستم خویش، رنجه می خواهد
چه سان به تنگ نیایم ز جلدساز وجود؟
که چون کتاب، مرا در شکنجه می خواهد
ز من خزانه دارای گنجه می خواهد
شود به هند چو خراط چرخ بر سر کار
ز چوب خشک تنم، ساق منجه می خواهد
ز بهر آنکه به رویم کشد سیاهی غم
مداد ساز فلک، زور پنجه می خواهد
تن ضعیف مرا سختیان تراش سپهر
به کهزن ستم خویش، رنجه می خواهد
چه سان به تنگ نیایم ز جلدساز وجود؟
که چون کتاب، مرا در شکنجه می خواهد
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵
دیده هرگز خویشتن را صید شهبازی نکرد
بال بر هم زد تمام عمر و پروازی نکرد
لاف اقبال کلیدی زد زبانم سالها
لیک هرگز فتح قفل مخزن رازی نکرد
دوش غم را لذت انجام در آغاز بود
عقل کانجا می ندارد کارش آغازی نکرد
عشقم از بس کرد پنهان رفتم از یاد حبیب
آنچه محرم کرد با من هیچ غمازی نکرد
چشم مستش را فصیحی صد هنر بیش است لیک
خویش را هرگز شهید جلوه نازی نکرد
بال بر هم زد تمام عمر و پروازی نکرد
لاف اقبال کلیدی زد زبانم سالها
لیک هرگز فتح قفل مخزن رازی نکرد
دوش غم را لذت انجام در آغاز بود
عقل کانجا می ندارد کارش آغازی نکرد
عشقم از بس کرد پنهان رفتم از یاد حبیب
آنچه محرم کرد با من هیچ غمازی نکرد
چشم مستش را فصیحی صد هنر بیش است لیک
خویش را هرگز شهید جلوه نازی نکرد
فصیحی هروی : قصاید
شمارهٔ ۱۲ - مدح حسینخان شاملو و عذرخواهی از او
خنده زد گلهای رنگارنگ شرمم بر عذار
گلستانم را مبارک باد فیض نوبهار
هر سر مویم کلید قفل محنت خانهایست
غم مرا بهر گشاد خویش دارد بیقرار
از بن هر موی من طوفان شرمی موج زد
کس چو من هرگز مباد از کرده خود شرمسار
سالها درس وفا خواندم بر استاد عشق
بیوفا گشتم ز بخت واژگون انجام کار
یا چو همرنگی به یار خویش شرط دوستیست
کرد در طبعم سرایت بیوفاییهای یار
تیزناخن بود دهر و تار پیمانم گسست
رشته جان کو که پیوندم بر آن بگسسته تار
صیقل غم زنگ از آن ز آیینه رویم زدود
تا نماید صورت نامردی من آشکار
حیض مردانست بدعهدی و من چون حایضم
هم به خون خویشتن غسلی برآرم مردوار
بعد از آن گر رخصت اقبال باشد سجدهای
آرم اندر آستان خان کیوان اقتدار
موجه دریای احسان خان دریا دل حسین
آنکه بر دریای دولت موجسان بادا سوار
آنکه طفل فطرتم را ابجد حسن قبول
کرد او تعلیم و بودش آفرینش پیشکار
آنکه ز انفاس مسیحا و دم روحالقدس
ساخت ترکیب گلم همچون دل کامل عیار
آنکه از تشریف مدحش بکر فکرم یافتی
خلعتی هر دم لعاب قدسیانش بود و تار
آنکه همچون نقطه موهوم بودم بینسب
چون سویدای دلم کرد از کرم عالیتبار
آنکه چون در موج خون دیدی دل ریش مرا
زاشتیاق ناله چون تار غمم زار و نزار
هر رگ جان مرا دادی نوای تازهای
کافرین بر سعی آن مضراب و آن اقبال تار
آنکه گر آشفته دیدی طره بخت مرا
شانه کردی دست اقبالش به مژگان نگار
آنکه گر از ضعف ماندی نالهای بر لب مرا
میرساند از پایمردی تا حریم گوش یار
آنکه اول سجده کردی در حریم دولتش
زان سپس بر اشهب معنی شدی لفظم سوار
عزم تسخیر جهان کردی و از اقبال او
هفت اقلیمش شدی مفتوح با این نه حضار
آنکه بخت تیرهروزم بود زو بر اوج قدر
سالها هم خوابه خورشید چون زلف نگار
آنکه رأس المال نطقم بود لفظی چند پوچ
طوطیم در شکرستانها چو شد دستان سپار
کشور فیضم مسلم داشت لطفش تا گشود
کاروانی از معانی در دل هر لفظ بار
آنکه هر طفل رقم کز خامهام زاینده شد
در کنار حسن دادش پرورش چون خط یار
آنکه کرد از کوکب بخت سیاهم آفتاب
کردمش از تیرهروزی منکسف خورشیدوار
خاک بر فرقم که گردیدم غبار خاطرش
آنکه بر من مهربانتر بود از باد بهار
رفت آن کز دولتش بیمنت چشم نیاز
از تماشای بهشت ناز بودم کامگار
وین زمان چون زخم سرتاسر همه چشمم ولی
جمله خونبار از نهیب چشمزخم روزگار
گلشنی راکش درم روحالقدس یک غنچه بود
دست قهرش بست آیین بهار از نیش خار
در درختستان طبعم زآفت بیمیوگی
میطپد در آرزوی سنگ طفلان شاخسار
میچکید آب حیات از شعرم اکنون میچکد
آب خجلت بس که هست از نسبت من شرمسار
نظم من لولوی لالا بود تاج فخر را
فوج ادباری بر آن بگذشت و شد پامال عار
دولتش عمری به نامم خطبه اقبال خواند
بر فراز عرش عزت در حریم اعتبار
در حضیض دوزخ بیاعتباری این زمان
منبر شیطان شدم از طالع ناسازگار
نام من کز فر او زیب نگین قدس بود
خاتم ابلیس دارد این زمان زین نقش عار
در گلستان خیالم گر سمومی میوزید
حسن طبعم بوی پیراهن بر آن میکرد بار
وین زمان کز من بهار خلق او رنجیده است
یاد خلد ار بگذرد زینجا برد غم یادگار
چون شمارم قطره قطره بحر احسان ترا
کشتی اعداد طوفانی شود ز آغاز کار
هم مگر از دیده گیرم یاد قانون حساب
ورنه کس چون بحر را زینگونه آرد در شمار
داورا دارم حدیثی بر زبان کز بیم آن
می طپد خون در رگ اندیشه ام سیماب وار
میزند آن مرغ وحشی بر در و بام قفس
سینه گرمی کز آن آتش گریزد در شرار
بندمش صد ره به زنجیر نفس اما ز شوق
بگلسلد زنجیر را هر گه که گردد بیقرار
گوش نطقت کز نوای شکر تنگ شکرست
نالههای تلخ کامان را در آن حضرت چه کار
با توام یارای گویایی نماند اما بگو
چارکت راکز فصیحی قصه او گوش دار
گر چه یک عالم گناهم هست عفوت را بگو
کز سحاب لطف خود یک قطره بر عالم ببار
رشحهای کمگیر از آن شاداب ابری کو کند
از متاع قطرهای ترتیب سامان بهار
لمعهای فانی شمر زآن آتش ایمن که کرد
یک فروغش ظلم را چون ظلمت شبهای تار
نکهتی معدوم انگار از گلستانی که هست
نیش خارش اوستاد ناف آهوی تتار
رخصت یک جلوه ده در طور احسان عفو را
تا لب از گستاخی «ارنی» نماند شرمسار
من کجا سامان عذر استغفرالله از کجا
لیک شهدی میتراود از لبم بیاختیار
شب که میرفت از حریمت عذر میگفت آفتاب
کاندرین سیر و سفر نبود مرا هیچ اختیار
ور مرا هیچ اختیار ستی مجاور بودمی
اندرین حضرت که بادا صبح قدرش پایدار
خود همین عنوان عذر نابسامان منست
گر پذیری ورنه امر از تست لطف از کردگار
تا که پیش گرمرویان شبستان چمن
عذر سردیهای دی خواهد لب باد بهار
عذر سردیهای من در گلستان عفو تو
گرمروتر باد هر دم چون گل روی نگار
گلستانم را مبارک باد فیض نوبهار
هر سر مویم کلید قفل محنت خانهایست
غم مرا بهر گشاد خویش دارد بیقرار
از بن هر موی من طوفان شرمی موج زد
کس چو من هرگز مباد از کرده خود شرمسار
سالها درس وفا خواندم بر استاد عشق
بیوفا گشتم ز بخت واژگون انجام کار
یا چو همرنگی به یار خویش شرط دوستیست
کرد در طبعم سرایت بیوفاییهای یار
تیزناخن بود دهر و تار پیمانم گسست
رشته جان کو که پیوندم بر آن بگسسته تار
صیقل غم زنگ از آن ز آیینه رویم زدود
تا نماید صورت نامردی من آشکار
حیض مردانست بدعهدی و من چون حایضم
هم به خون خویشتن غسلی برآرم مردوار
بعد از آن گر رخصت اقبال باشد سجدهای
آرم اندر آستان خان کیوان اقتدار
موجه دریای احسان خان دریا دل حسین
آنکه بر دریای دولت موجسان بادا سوار
آنکه طفل فطرتم را ابجد حسن قبول
کرد او تعلیم و بودش آفرینش پیشکار
آنکه ز انفاس مسیحا و دم روحالقدس
ساخت ترکیب گلم همچون دل کامل عیار
آنکه از تشریف مدحش بکر فکرم یافتی
خلعتی هر دم لعاب قدسیانش بود و تار
آنکه همچون نقطه موهوم بودم بینسب
چون سویدای دلم کرد از کرم عالیتبار
آنکه چون در موج خون دیدی دل ریش مرا
زاشتیاق ناله چون تار غمم زار و نزار
هر رگ جان مرا دادی نوای تازهای
کافرین بر سعی آن مضراب و آن اقبال تار
آنکه گر آشفته دیدی طره بخت مرا
شانه کردی دست اقبالش به مژگان نگار
آنکه گر از ضعف ماندی نالهای بر لب مرا
میرساند از پایمردی تا حریم گوش یار
آنکه اول سجده کردی در حریم دولتش
زان سپس بر اشهب معنی شدی لفظم سوار
عزم تسخیر جهان کردی و از اقبال او
هفت اقلیمش شدی مفتوح با این نه حضار
آنکه بخت تیرهروزم بود زو بر اوج قدر
سالها هم خوابه خورشید چون زلف نگار
آنکه رأس المال نطقم بود لفظی چند پوچ
طوطیم در شکرستانها چو شد دستان سپار
کشور فیضم مسلم داشت لطفش تا گشود
کاروانی از معانی در دل هر لفظ بار
آنکه هر طفل رقم کز خامهام زاینده شد
در کنار حسن دادش پرورش چون خط یار
آنکه کرد از کوکب بخت سیاهم آفتاب
کردمش از تیرهروزی منکسف خورشیدوار
خاک بر فرقم که گردیدم غبار خاطرش
آنکه بر من مهربانتر بود از باد بهار
رفت آن کز دولتش بیمنت چشم نیاز
از تماشای بهشت ناز بودم کامگار
وین زمان چون زخم سرتاسر همه چشمم ولی
جمله خونبار از نهیب چشمزخم روزگار
گلشنی راکش درم روحالقدس یک غنچه بود
دست قهرش بست آیین بهار از نیش خار
در درختستان طبعم زآفت بیمیوگی
میطپد در آرزوی سنگ طفلان شاخسار
میچکید آب حیات از شعرم اکنون میچکد
آب خجلت بس که هست از نسبت من شرمسار
نظم من لولوی لالا بود تاج فخر را
فوج ادباری بر آن بگذشت و شد پامال عار
دولتش عمری به نامم خطبه اقبال خواند
بر فراز عرش عزت در حریم اعتبار
در حضیض دوزخ بیاعتباری این زمان
منبر شیطان شدم از طالع ناسازگار
نام من کز فر او زیب نگین قدس بود
خاتم ابلیس دارد این زمان زین نقش عار
در گلستان خیالم گر سمومی میوزید
حسن طبعم بوی پیراهن بر آن میکرد بار
وین زمان کز من بهار خلق او رنجیده است
یاد خلد ار بگذرد زینجا برد غم یادگار
چون شمارم قطره قطره بحر احسان ترا
کشتی اعداد طوفانی شود ز آغاز کار
هم مگر از دیده گیرم یاد قانون حساب
ورنه کس چون بحر را زینگونه آرد در شمار
داورا دارم حدیثی بر زبان کز بیم آن
می طپد خون در رگ اندیشه ام سیماب وار
میزند آن مرغ وحشی بر در و بام قفس
سینه گرمی کز آن آتش گریزد در شرار
بندمش صد ره به زنجیر نفس اما ز شوق
بگلسلد زنجیر را هر گه که گردد بیقرار
گوش نطقت کز نوای شکر تنگ شکرست
نالههای تلخ کامان را در آن حضرت چه کار
با توام یارای گویایی نماند اما بگو
چارکت راکز فصیحی قصه او گوش دار
گر چه یک عالم گناهم هست عفوت را بگو
کز سحاب لطف خود یک قطره بر عالم ببار
رشحهای کمگیر از آن شاداب ابری کو کند
از متاع قطرهای ترتیب سامان بهار
لمعهای فانی شمر زآن آتش ایمن که کرد
یک فروغش ظلم را چون ظلمت شبهای تار
نکهتی معدوم انگار از گلستانی که هست
نیش خارش اوستاد ناف آهوی تتار
رخصت یک جلوه ده در طور احسان عفو را
تا لب از گستاخی «ارنی» نماند شرمسار
من کجا سامان عذر استغفرالله از کجا
لیک شهدی میتراود از لبم بیاختیار
شب که میرفت از حریمت عذر میگفت آفتاب
کاندرین سیر و سفر نبود مرا هیچ اختیار
ور مرا هیچ اختیار ستی مجاور بودمی
اندرین حضرت که بادا صبح قدرش پایدار
خود همین عنوان عذر نابسامان منست
گر پذیری ورنه امر از تست لطف از کردگار
تا که پیش گرمرویان شبستان چمن
عذر سردیهای دی خواهد لب باد بهار
عذر سردیهای من در گلستان عفو تو
گرمروتر باد هر دم چون گل روی نگار
فصیحی هروی : قصاید
شمارهٔ ۱۸ - در منقبت علیبن موسیالرضا علیهالسلام
سفیده دم که مسافر شدم ز ملک هرا
چو شب به همرهی کاروان بخت سیاه
ز دوستان دو سه تن بهر خیر باد رفیق
چو بحر غم همه لبریز موج ناله و آه
یکی به نوحه طرازی که کاشکی پس ازین
سیاهپوش نشیند به مرگ دیده نگاه
چو نوبهار وصال از سموم هجران سوخت
دگر چه حاصل ازین مهره سپید و سیاه
یکی به گریه که بر ماگرت ترحم نیست
عذاب خویش چو دیوانگان عشق مخواه
دلت مرادپرستی از آن گیاه آموخت
که از نسیم بهاران برد به شعله پناه
به دست شوق سفر لیکن من چنان عاجز
که با تجمل صرصر تحمل پر کاه
چنان ز هر مژه طوفان گریه موجی زد
که تا به منزل رفتم به زور پای شناه
فرو گرفتم بار و به نوحه بنشستم
چو زخم بر دل ماتم کشان بخت سیاه
هزار لخت به دامان دل مسافر شد
همه ز حب وطن در خروش واشوقاه
ربود خوابم و ای کاش خواب مرگ بدی
که تا به صبح قیامت نگشتمی آگاه
که ناگه از در اندیشهام درآمد دوست
چنان که گشت مبرهن حدیث یوسف و چاه
پس از نسیم نفس بشکفاند غنچه و گفت
به معجزی که مسیحا فکند در افواه
مرا که بود جمال آفتاب نه خرگاه
به نیم روز جدایی شدهست یک شبه ماه
بهار حسن که هرگز خزان ندیده گلش
کنون نسیم از آن میبرد به شعله پناه
ز فرقت تو نظر بر نظر بگرید خون
ز حسرت تو نفس بر نفس ببندد راه
من این چنین و تو در خواب ناز شرمت باد
به گریه گفتمش ای پادشاه حسن سپاه
جگر نماند چسان از نفس فشانم خون
نفس نماند چسان از جگر برآرم آه
هزار ساله تماشا ذخیره بود و نشد
به قحط سال وصال تو قوت نیمنگاه
فراق را دو علاجست پیش از آنکه کند
مزاج داغ جگر را فساد شعله تباه
یکی وصال و گر بخت آن نباشد مرگ
به داد اگر نرسد مرگ هم معاذ الله
وصال خود چه حدیثست طرفه آنکه شدست
شکسته دست من از دامن اجل کوتاه
کنون چه چاره کنم هم مگر دوا بخشد
زیارت حرم پادشاه عرش پناه
امام ثامن ضامن علی بن موسی
گزیده گوهر بحر علی ولی الله
زهی جلال که کونین نیم لمعه اوست
چو بر سپهر معالی زند مهش خرگاه
به عرش نسبت این آستان چگونه کنم
بریست دامنش از گرد ذلت اشباه
وگر ز بیخردیها لب این ترانه زند
چنان بود که ستایی ثواب را به گناه
کدام عرش بود این چنین که سجادش
به جای گرد فشانند معجزه ز جباه
سپهر آمد و قندیل مهر و ماه آورد
هزار مرتبه افزون نیاز این درگاه
بدان امید که شاید بدین وسیله چو عرش
درین اساس مقدس لباس یابد راه
ولی به ظلم چو آن بیگناه متهم است
کنند دورش ازین آستان به صد اکراه
هنوز جبهه هستی نداشت خیل وجود
که بود سجده این آستان غذای جباه
به عهد تو می توحید درنمیگنجد
به ظرف اشهد ان لا اله الا الله
ز نور روی تو خورشید مضمحل گردد
چنانچه ظلمت شب از فروغ چارده ماه
بری چو رخت اوامر قدر بود خیاط
تنی چو تار نواهی قضا بود جولاه
لوای عفو تو گر سایه بفکند چه کند
در آفتاب عقوبت گناهن نامه سیاه
اگرچه کعبه طاعت مقدس است ولیک
بت غرور نداند کلیسیای گناه
زهی حریم جلالی که خادمان درش
کنند تربیت حاملات عرش اله
ز بس نیاز سرشتند سجده خوش آرد
به دست چین غضب گر بیفشرند جباه
شود خزان معاصی بهار عالم قدس
گر از لوای شفاعت کنند زیب گناه
شها زمانه بدمهر بعد چندین سال
که شد نصیب لبم خاکبوس این درگاه
لب دعا نگشاده هنوز زخم جگر
نکرده غسل زیارت هنوز شعله آه
هنوز غنچه رحمت نکرده خنده عفو
هنوز شبنم غفران نشسته روی گناه
بر آن سرشت که زنجیر هجر در گردن
کشان کشان بردم جانب شهادتگاه
اگر ز بندش امان یافتم زهی طالع
وگر شهید شوم خونم از زمانه مخواه
همیشه تا که مهین مطبخ جلال ترا
سپهر پیر شود هیمهکش به پشت دوتاه
تهی ز نعمت مدحت مباد دست و دلم
بجز ثنای تو وردم مباد بیگه و گاه
زتاب حشر چو خون فسرده جوش زند
شود ز موجه جوش جگر نفس گمراه
به گوش هوش رسانم سروش یا عبدی
بده به دست امیدم برات نجیناه
چو شب به همرهی کاروان بخت سیاه
ز دوستان دو سه تن بهر خیر باد رفیق
چو بحر غم همه لبریز موج ناله و آه
یکی به نوحه طرازی که کاشکی پس ازین
سیاهپوش نشیند به مرگ دیده نگاه
چو نوبهار وصال از سموم هجران سوخت
دگر چه حاصل ازین مهره سپید و سیاه
یکی به گریه که بر ماگرت ترحم نیست
عذاب خویش چو دیوانگان عشق مخواه
دلت مرادپرستی از آن گیاه آموخت
که از نسیم بهاران برد به شعله پناه
به دست شوق سفر لیکن من چنان عاجز
که با تجمل صرصر تحمل پر کاه
چنان ز هر مژه طوفان گریه موجی زد
که تا به منزل رفتم به زور پای شناه
فرو گرفتم بار و به نوحه بنشستم
چو زخم بر دل ماتم کشان بخت سیاه
هزار لخت به دامان دل مسافر شد
همه ز حب وطن در خروش واشوقاه
ربود خوابم و ای کاش خواب مرگ بدی
که تا به صبح قیامت نگشتمی آگاه
که ناگه از در اندیشهام درآمد دوست
چنان که گشت مبرهن حدیث یوسف و چاه
پس از نسیم نفس بشکفاند غنچه و گفت
به معجزی که مسیحا فکند در افواه
مرا که بود جمال آفتاب نه خرگاه
به نیم روز جدایی شدهست یک شبه ماه
بهار حسن که هرگز خزان ندیده گلش
کنون نسیم از آن میبرد به شعله پناه
ز فرقت تو نظر بر نظر بگرید خون
ز حسرت تو نفس بر نفس ببندد راه
من این چنین و تو در خواب ناز شرمت باد
به گریه گفتمش ای پادشاه حسن سپاه
جگر نماند چسان از نفس فشانم خون
نفس نماند چسان از جگر برآرم آه
هزار ساله تماشا ذخیره بود و نشد
به قحط سال وصال تو قوت نیمنگاه
فراق را دو علاجست پیش از آنکه کند
مزاج داغ جگر را فساد شعله تباه
یکی وصال و گر بخت آن نباشد مرگ
به داد اگر نرسد مرگ هم معاذ الله
وصال خود چه حدیثست طرفه آنکه شدست
شکسته دست من از دامن اجل کوتاه
کنون چه چاره کنم هم مگر دوا بخشد
زیارت حرم پادشاه عرش پناه
امام ثامن ضامن علی بن موسی
گزیده گوهر بحر علی ولی الله
زهی جلال که کونین نیم لمعه اوست
چو بر سپهر معالی زند مهش خرگاه
به عرش نسبت این آستان چگونه کنم
بریست دامنش از گرد ذلت اشباه
وگر ز بیخردیها لب این ترانه زند
چنان بود که ستایی ثواب را به گناه
کدام عرش بود این چنین که سجادش
به جای گرد فشانند معجزه ز جباه
سپهر آمد و قندیل مهر و ماه آورد
هزار مرتبه افزون نیاز این درگاه
بدان امید که شاید بدین وسیله چو عرش
درین اساس مقدس لباس یابد راه
ولی به ظلم چو آن بیگناه متهم است
کنند دورش ازین آستان به صد اکراه
هنوز جبهه هستی نداشت خیل وجود
که بود سجده این آستان غذای جباه
به عهد تو می توحید درنمیگنجد
به ظرف اشهد ان لا اله الا الله
ز نور روی تو خورشید مضمحل گردد
چنانچه ظلمت شب از فروغ چارده ماه
بری چو رخت اوامر قدر بود خیاط
تنی چو تار نواهی قضا بود جولاه
لوای عفو تو گر سایه بفکند چه کند
در آفتاب عقوبت گناهن نامه سیاه
اگرچه کعبه طاعت مقدس است ولیک
بت غرور نداند کلیسیای گناه
زهی حریم جلالی که خادمان درش
کنند تربیت حاملات عرش اله
ز بس نیاز سرشتند سجده خوش آرد
به دست چین غضب گر بیفشرند جباه
شود خزان معاصی بهار عالم قدس
گر از لوای شفاعت کنند زیب گناه
شها زمانه بدمهر بعد چندین سال
که شد نصیب لبم خاکبوس این درگاه
لب دعا نگشاده هنوز زخم جگر
نکرده غسل زیارت هنوز شعله آه
هنوز غنچه رحمت نکرده خنده عفو
هنوز شبنم غفران نشسته روی گناه
بر آن سرشت که زنجیر هجر در گردن
کشان کشان بردم جانب شهادتگاه
اگر ز بندش امان یافتم زهی طالع
وگر شهید شوم خونم از زمانه مخواه
همیشه تا که مهین مطبخ جلال ترا
سپهر پیر شود هیمهکش به پشت دوتاه
تهی ز نعمت مدحت مباد دست و دلم
بجز ثنای تو وردم مباد بیگه و گاه
زتاب حشر چو خون فسرده جوش زند
شود ز موجه جوش جگر نفس گمراه
به گوش هوش رسانم سروش یا عبدی
بده به دست امیدم برات نجیناه
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۲۰۶
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۲۶۲
صفی علیشاه : غزلیات
شمارهٔ ۶
از شهر مه نو سفرم باز روانه است
زین پس به سراغش دل من خانه به خانه است
میبود امیدم که مرا نیست جز او یار
میدیدم اگر چند که بر ناز و بهانه است
میگفت ز دست نکشم زلف دگر باز
غافل شدم از وعده ی خوبان که فسانه است
روزم همه شد شام و نیامد سحری مست
با او چه توان کرد که مخمور شبانه است
این شکوه ز بخت است و ز دوری نه زدلدار
کو در همه آفاق باخلاق یگانه است
گرچه سوی گوشهنشینان نکند باز
بد عهدی از او نیست که از دور زمانه است
این سخت کمانی هم اگر زان خم ابروست
بر تیر قضا هم دل درویش نشانه است
بگشای میان بهر کنارم که بمویت
گر هیچ صفی یسکر مویی بمیانه است
از رنج مگو با من شوریده که دانی
دیدن نتوانم که بگیسوی تو شانه است
تو سوسن آزادی و من پیش تو خاموش
این نیست زبان کاتش عشقم بزبانه است
رفتیم و رسیدیم زهر بحر بساحل
غیر ازبم عشق توکه بیرون ز کرانه است
چون چنگ خر و شد دلم اندر سیر پیری
کان تازه جوانش بنوازد که چغانه است
زین پس به سراغش دل من خانه به خانه است
میبود امیدم که مرا نیست جز او یار
میدیدم اگر چند که بر ناز و بهانه است
میگفت ز دست نکشم زلف دگر باز
غافل شدم از وعده ی خوبان که فسانه است
روزم همه شد شام و نیامد سحری مست
با او چه توان کرد که مخمور شبانه است
این شکوه ز بخت است و ز دوری نه زدلدار
کو در همه آفاق باخلاق یگانه است
گرچه سوی گوشهنشینان نکند باز
بد عهدی از او نیست که از دور زمانه است
این سخت کمانی هم اگر زان خم ابروست
بر تیر قضا هم دل درویش نشانه است
بگشای میان بهر کنارم که بمویت
گر هیچ صفی یسکر مویی بمیانه است
از رنج مگو با من شوریده که دانی
دیدن نتوانم که بگیسوی تو شانه است
تو سوسن آزادی و من پیش تو خاموش
این نیست زبان کاتش عشقم بزبانه است
رفتیم و رسیدیم زهر بحر بساحل
غیر ازبم عشق توکه بیرون ز کرانه است
چون چنگ خر و شد دلم اندر سیر پیری
کان تازه جوانش بنوازد که چغانه است
صفی علیشاه : غزلیات
شمارهٔ ۵۵
تو اگر کناره از ما ز ره مجاز کردی
برصا کشیم نازت چو تو خوبه ناز کردی
سوی عاشقان مفتون نبرد شهی شبیخون
تو به ما ز چشم میگون همه ترکتاز کردی
تو بس ار چه خوب رویی همه دم بهانه جویی
نگذشت گفتگویی که بهانه ساز کردی
به جهان و روزگاران زبتان گلعذاران
نکند کس این بیاران که تو دلنواز کردی
تو انامل بلورین نزدی به زلف مشکین
مگر آنکه ز اهل آئین همه کشف راز کردی
ز رهت چو گشتم آگه تو بطره بستیم ره
سفری که بود کوته بر ما دراز کردی
چو زدی به طره دستی دل عاشقان شکستی
بشکسته باز بستی گرهی که باز کردی
ره موت گیرم از سر شنوم اگر به محشر
به جنازهام تو دلبر زکرم نماز کردی
به خدا صفی علائق ببر از خود و خلائق
سر و جان کجاست لائق که بر او نیاز کردی
برصا کشیم نازت چو تو خوبه ناز کردی
سوی عاشقان مفتون نبرد شهی شبیخون
تو به ما ز چشم میگون همه ترکتاز کردی
تو بس ار چه خوب رویی همه دم بهانه جویی
نگذشت گفتگویی که بهانه ساز کردی
به جهان و روزگاران زبتان گلعذاران
نکند کس این بیاران که تو دلنواز کردی
تو انامل بلورین نزدی به زلف مشکین
مگر آنکه ز اهل آئین همه کشف راز کردی
ز رهت چو گشتم آگه تو بطره بستیم ره
سفری که بود کوته بر ما دراز کردی
چو زدی به طره دستی دل عاشقان شکستی
بشکسته باز بستی گرهی که باز کردی
ره موت گیرم از سر شنوم اگر به محشر
به جنازهام تو دلبر زکرم نماز کردی
به خدا صفی علائق ببر از خود و خلائق
سر و جان کجاست لائق که بر او نیاز کردی