عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۱
بر سنگ زد زمانه ز بس ساز آشنا
آه از فسون غول به آواز آشنا
امروز نیست قابل تفریق و امتیاز
در سرمه‌گرد می‌کند آواز آشنا
گر صیقلی به کار برد سعی اتفاق
انجام‌کار دشمن و آغاز آشنا
تا کی درین بساط ز افسون التفات
دل می‌خراشد آینه‌پرداز آشنا
داد گشاد کار تظلم کجا برد
برروی شمع خنده زندگاز آشنا
گر مدعای مرغ نفس آرمیدن است
زد حلقه بستگی به در باز آشنا
بشنو نوای نیک و بد از دور و دم مزن
دام و قفس خوش است ز پرواز آشنا
چنگ قضاست دهر، امان‌گاه خلق نیست
نی ناله داشته‌ست ز دمساز آشنا
منت‌کش تکلف اخلاق‌کس مباد
گنجشک را چه سود زشهبازآشنا
از هرچه دم زنی به خموشی حواله‌کن
بیگانه‌ام ز خویش هم از ناز آشنا
عشق قابل انشاکسی نیافت
این انجمن پر است ز غماز آشنا
بیدل به‌حرف وصوت هم‌آواره‌گشت‌خلق
بردیم سر به مهر عدم راز آشنا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۷
ز بس جوش اثر زد ازتب شوق تو یاربها
فلک در شعله خفت ازشوخی تبخال‌کوکبها
درین محفل‌که‌دارد خامشی افسانهٔ راحت
به هم آوردن مژگان بود بربستن لبها
زگرد وحشت ما تیره‌بختان فیض می‌بالد
تبسم پاشی صبح است چین دامن شبها
سبکتازان فرصت یک‌قلم رفتند ازین وادی
سراغی می‌دهد موج سراب از نعل مرکبها
غبار جنبش مژگان ندارد چشم قربانی
قلم محواست هرجا صاف‌گردد نقش مطلبها
ز حاسدگر امان‌خواهی وداع‌گرمجوشی‌کن
زمستان سرد می‌سازد دکان نیش عقربها
فلک‌کشتی به‌توفان شکستن داده است امشب
ز جوش‌گریه‌ام رنگ ته آبندکوکبها
فسردن بود ننگ اعتبار ما سبکروحان
گرانجانی فسونها خوند و پیداکرد قالبها
شرارکاغذ ما درد آزادی گلستانی
چرا ما را نمی‌خوانند این طفلان به مکتبها
بنازم نام شیرینی‌که هرگه بر زبان آید
چوبند نیشکرجوشد به هم چسبیدن لبها
غبار تیره‌بختیها به این لنگر نمی‌باشد
نمی‌آید برون چون سایه روزم بیدل از شبها
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۸
زهی سودایی شوق تو مذهبها و مشربها
به یادت آسمان سیر تپیدن جوش یاربها
مبادا از سرم‌کم سایهٔ سودای گیسویت
چو مو نشو و نمایی دیده‌ام در پردهٔ شبها
جدا از اشک شد چشم سراب دشت حیرانی
همان خمیازهٔ خشکی‌ست بی‌اطفال‌، مکتبها
بس است از دود دل‌، جوهرفروش آیینهٔ داغم
به غیر از شام مژگانی ندارد چشم‌کوکبها
به خاموشی توان شد ایمن از ایذای‌کج‌بحثان
نفس دزدیدن است اینجا فسون نیش عقربها
به منع اضطراب عاشقان زحمت مکش ناصح
که آتش زندگی دارد به قدر شوخی تبها
چوآهنگ جرس ما وسبکروحانه جولانی
که از یک نعره‌وارش می‌تپد آغوش قالبها
عمارت غیر چین دامن صحرا نمی‌باشد
ز تنگیهای مذهب اینقدربالید مشربها
زبان درکام پیچیدم‌، وداع گفتگوکردم
سخن راپردهٔ رخصت بود بربستن لبها
بهار بی‌نشان عالم نومیدی‌ام بیدل
سرغم می‌تون‌کرد از شکست رنگ مطلبها
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۹
ای به زلفت جوهر آیینهٔ دل تابها
چون مژه دل بستهٔ چشم سیاهت خوابها
اینقدر تعظیم نیرنگ خم ابروی کیست
حیرت است از قبله روگرداندن محرابها
ساغر سرگشتگی را نیست بیم احتساب
بی‌خلل باشد زگردون گردش گردابها
نیست آشوب حوادث بر بنای رنگ عجز
سایه را بیجا نسازد قوت سیلابها
گر زبان درکام باشد راز دل بی‌پرده نیست
ساز ما می‌نالد از ابرام این مضرابها
سخت‌دشوارست‌ترک صحبت‌روشن‌دلان
موج با آن جهد نتواندگذ‌شت از آبها
بستن چشمم شبستان خیال دیگرست
از چراغ کشته سامان کرده‌ام مهتابها
گرنفس زیر وزبرگردیده باشد دل‌دل است
تهمت خط برندارد نقطه ازاعرابها
زلف او را اختیاری نیست درتسخیردل
خود به‌خود این‌رشته می‌گیردگره از تابها
کج سرشتان راکشاکش دستگاه آبروست
موج در بحرکمان می‌خیزد از قلابها
فرش مخمل همبساط بوریای فقرنیست
چون صف مژگان‌گشاید محوگر‌دد خوابها
بیدل ازما نیستی هم خجلت هستی نبرد
برنمی‌دارد هواگشتن تری از آبها
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۰
ای ز شوخیهای حسنت محوییچ وتابها
حیرت اندر آینه چون موج درگردابها
بی‌خراش‌زخم‌عشق اسراردل معلوم‌نیست
خواندن این لفظ موقوف است بر اعرابها
صاحب تسلیم را هرکس تواضع شکند
گرکنی یک سجد‌ه پیدا می‌شود محرابها
فکرصیدعشرت‌ازقد دوتا جهل است‌جهل
موج چون ماهی نیقتد در خم قلابها
رنجش‌روشن ضمیران‌لمعهٔ تیغ‌است‌وبس
موج می‌گردد نمودار از شکست آبها
دانهٔ دل راشکست ازآسیای چرخ نیست
سوده کی گردد گهر ازکردش گردابها
کردغفلت‌جوش‌زدچندانکه‌واکردیم‌چشم
همچو مخمل بود در بیداری ما خوابها
مدعا بر باد رفت ازآمد و رفت نفس
نغمه‌گم شد در غبار وحشت مضرابها
می‌دهد زخم‌دل از بیدادشمشیرت نشان
می‌توان فهمید مضمون‌کتب از بابها
گاه آهم می‌رباید گاه اشکم‌!می‌برد
نقد من یک مشت خاک واین همه سیلابها
آنقدر بر یأس پیچیدم که امیدی نماند
پای تا سر یک‌گره شد رشته‌ام از تابها
کاروان عمر بیدل از نفس درد سراغ
جنبش موج است‌گرد رفتن سیلابها
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۱
ز چشم بی‌نگه بودم خراب‌آباد غارتها
چه لازم در دل دوزخ نشستن از شرارتها
سوادنامه هم‌کم‌نیست در منع صفای دل
به حیرانی مژه برداشتم‌کردم عمارتها
به‌ذوق‌کعبه‌مگذر ازطواف‌کلبهٔ مجنون
غبار معنی الفت مباشید از عبارتها
هجوم‌داغ عشقت‌کرد ایجاد سرشک من
زدل هرجا سویدا جوش زد دارد زیارتها
شکست برگ‌گل هم ازتبسم عالمی دارد
عرقریزی‌ست‌هرجاجمع می‌گرددحرارتها
به خاک خود تیمم ساحل امنی دگردارد
خم آورد ابروی ناز تو از بار اشارتها
به‌حسن خلق بیدل‌ناتوان‌در جنت‌آسودن
مشو چون زاهدان توفانی آب طهارتها
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۷
بسکه شدحیرت‌پرست جلوه‌ات‌گلزارها
گل زبرگ خویش دارد پشت بر دیوارها
دل ز دام حلقهٔ زلفت چه سان آید برون
مهره را نتوان‌گرفتن از دهان مارها
از نوای حسرت دیدار هم غافل مباش
ناله دارد بی‌تو مژگانم چو موسیقارها
دستگاه شوخی دردند دلهای دو نیم
نیست بال ناله جز واکردن منقارها
گوشه‌گیران غافل از نیرنگ امکان نیستند
می‌خورد برگوش یکسر معنی اسرارها
باعث آه حزین ما همان از عشق پرس
درد می‌فهمد زبان نبض این بیمارها
بال‌و پر برهم‌زدن بی‌شوخی پرواز نیست
بی‌تکلف نغمه‌خیزست اضطراب تارها
ختم کردار زبانها بی‌سخن گردیدن است
خامشی چون شمع‌دارد مهراین طومارها
در بیابانی که ما فکر اقامت کرده‌ایم
می‌رود بر باد مانند صدا کهسارها
نسخهٔ نیرنگ هستی به‌که‌گرداند ورق
کهنه شد ازآمد ورفت نفس‌ تکرارها
مرده‌ام اما ز آسایش همان بی‌بهره‌ام
باکف خاکم هنوز آن طفل داردکارها
بسکه بیدل با نسیم‌کوی او خوکرده‌ام
می‌کشد طبعم چو زخم‌از بوی‌گل آزارها
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۶
ای ز چشم می پرستت مست حیرت‌جامها
حلقهٔ زلف گره‌گیرت به گوش دامها
در تبسم کم نشد زهر عتاب از نرگست
کی به شورپسته ریزد تلخی از بادامها
دامنت‌نایاب و من بیتاب‌عرض اضطراب
خواهد از خاکم غبار انگیخت این ابرامها
آتشم از بیم افسردن همان در سنگ ماند
رهزن آغاز من شدکلفت انجامها
تا شود روشن سوادکلبهٔ تاریک من
می‌گذارد چشم روزن عینک ازگلجامها
صیدمحرومی‌چومن در مرغزاردهر نیست
می‌رمد از وحشتم چون موج دریا دامها
بس‌که بنیادم زآشوب جنون جزوهواست
می‌توان از آستانم ریخت رنگ بامها
از بلای عافیت هم آنقدر ایمن مباش
آب‌گوهر طعمهٔ خاک است از آرامها
پیچ‌وتاب شعلهٔ دل‌نامهٔ پیچیده‌ا‌ی‌است
می‌فرستم هر نفس سوی عدم پیغامها
این شبستان جز غبار دیدهٔ بیدار نیست
جمع شد دود چراغ وریخت رنگ شامها
بی‌جمالش بس‌که بیدل بزم ما را نور‌نیست
ناخنه از موج می‌آورده چشم جامها
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۱
ای آینهٔ حسن تمنای تو جانها
اوراق‌گلستان ثنای تو زبانها
بی‌زمزمهٔ حمد تو قانون سخن را
افسرده چو خون رگ تار است بیانها
از حسرت گلزار تماشای تو آبست
چون شبنم‌گل آینه در آینه‌دانها
بی‌تاب وصال است دل اما چه توان‌کرد
جسم است به راهت‌گره رشتهٔ جانها
آنجاکه بود جلوه‌گه حسن‌کمالت
چون آینه محو است یقینها وگمانها
از مرحمت عام تو درکوی اجابت
گم‌گشته اثرها به تک وپوی فغانها
از قوت تأیید توتحریک نسیمی
بر بحرکشد از شکن موج‌کمانها
در چارسوی دهرگذرکرد خیالت
لبریز شد از حیرت آیینه دکانها
در پردة دل غیر خیالت نتوان یافت
جولانکدة پرتو ماهند کتانها
در دیدة بیدل نبود یک دل پر خون
بی‌داغ هوای تو درتن لاله‌ستانها
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۳
ای‌گرد تکاپوی سراغ نو نشانها
واماندة اندیشهٔ راه توگمانها
حیرت نگه شوخی حسن تو نظرها
خامش نفس عرض ثنای تو زبانها
اشکی‌ست ز چشم تر مجنون تو جیحون
لختی ز دل عاشق شیدای توکانها
درکنه تو آگاهی و غفلت همه معذور
دریا ز میان غافل و ساحل زکرانها
عمری‌ست‌که نه چرخ به رنگ‌گل تصویر
واکرده به خمیازة بوی تو دهانها
آن‌کیست شود محرم اظهار و خفایت
آیینهٔ خویشند عیانها و نهانها
بر اوج غنایت نرسد هیچ‌کمندی
بیهوده رسن تاب خیالند فغانها
آنجا که فنا نشئهٔ اسرار تو دارد
پیمانه‌کش جوش بهار است خزانها
هر سبزه درین دشت شد انگشت شهادت
تا ازگل خودروی تو دادند نشانها
از شوق تمنای تو در سینهٔ صحرا
همچون دل بیتاب تپان ریگ روانها
جز ناله به بازار تو دیگر چه فروشیم
اینست متاع جگر خسته دکانها
بیدل ره‌حمد ازتو به‌صد مرحله دوراست
خاموش‌که آوارهٔ وهمند بیانها
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۵
زهی چون‌گل به یاد چیدن از شوق تو دامانها
چو صبح آوارهٔ چاک تمنایت‌گریبانها
ز محفل رفتگان در خاک هم دارند سامانها
مشو غافل ز موسیقار خاموشی نیستانها
ز چشمم‌چون نگه‌بگذشتی و از زخم‌محرومی
جدایی ماند چون خمیازه در آغوش مژگانها
در آن محفل‌که رسوایی دهدکام دل عاشق
چوگل دامان مقصد جوشد از چاک‌گریبانها
به فکر تازهگویان گر خیالم پرتو اندازد
پر طاووس گردد جدول اوراق دیوانها
در آن وادی‌که‌گرد وحشتم بر خویش می‌بالد
رم هر ذره‌گیرد در بغل چندین بیابانها
به اوج همتم افزود پستیهای عجزآخر
که در خورد شکست خود بود معراج دامانها
چه شدگرتنگ شد بربسملم جولانگه هستی
در آغوش پسر وامانده دارم طرح میدانها
به‌چندین حسرت ازوضع خموش دل‌نی‌ام ایمن
که این یک‌قطره خون در خود فروبرده‌ست توفانها
چنین‌کز شوق نیرنگ خیالت می‌روم از خود
توان‌کردن ز رنگ رفته‌ام طرح گلستانها
دل وارسته با کون و مکان الفت نبست آخر
نشست این مصرع ازبرجستگی بیرون دیوانها
به روی چهرهٔ بی‌مطلبی‌گر چشم بگشایی
دو عالم از ره نظاره بر؟یزد چو مژگانها
ز عشق شعله‌خو برخاست دود از خرمن امکان
تب این شیر آتش ریخت بیدل در نیستانها
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۷
چواشک آن‌کس‌که‌می‌چیندگل عیش ازتپیدنها
بود دلتنگ اگرگوهر شود از آرمیدنها
ز بس عام است در وحشت‌سرای دهر بیتابی
دل هر ذره دارد در قفس چندین تپیدنها
مجو آوازهٔ شهرت ز آهنگ سبکروحان
صدای بال مرغ رنگ نبود در پریدنها
نگه در دیدهٔ حیران ما شوخی نمی‌داند
به رنگ چشم‌شبنم درداین میناست دیدنها
دوتاکردیم آخر خوبش را در خدمت؟‌ببری
رسانیدیم بار زندگانی تا خمیدنها
زرونق باز می‌ماند چو مینا شد ز می خالی
شکست رنگ ظاهر هی‌شود در خون‌کشیدنها
مرا از پیچ وتاب‌گردباد این نکته شد روشن
که در را طلب معراج دامان است چیدنها
ز قطع الفت دلها حسود آسوده ننشیند
شود خمیازهٔ مقراض افزون در بریدنها
گداز درد نومیدی تماشای دگر دارد
به رنگ اشک ناسورم نظرباز چکیدنها
حباب از موج هرگز صرفهٔ طاقت نمی‌بیند
ز بال ماگره وامی‌کند آخر تپیدنها
ز هستی‌گر برون تازی عدم در پیش می‌آید
درین وادی مقامی نیست غیر از نارسیدنها
مجو از طفل‌خویان‌، فطرت آزادگان بیدل
به پرواز نگه‌کی سرسا اشک از دویدنها
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۸
چو شمعم از خجالت رهنمود نارسیدنها
به جای نقش پا در پیش پا دارم چکیدنها
ز یک ‌تخم شرر صد کشت عبرت کرده‌ام خرمن
ازین مزرع درودن‌می‌دمد پیش ازدمیدنها
گلستان جنون را آن نهال شوق دربارم
که‌چون آهم‌برون م‌آرد ازخود قدکشیدنها
در آن وادی‌که طاقتها به عرض امتحان آید
نگاه ما ز خود رفتن‌، سرشک ما دویدنها
چه‌دست و پا تواند زدکسی در بند جسمانی
ندارد این قفس بیش از نفس واری تپیدنها
به سر بردیم در شغل تأسف مدت هستی
رهی‌کردیم چون مقراض قطع از لب‌گزیدنها
زدیم از ساز هستی دست در فتراک بیتابی
نفس ما را به رنگ صبح شد دام رمیدنها
ز نیرنگ فسون‌پردازی الفت چه می‌پرسی
تو در آغوشی و من‌کشتهٔ از دور دیدنها
ز اوج اعتبار آزاده‌ام گرد ره فقرم
نباشد دامن‌کوتاه من مغرور چیدنها
نگردی محرم راز محبت بی‌شکست دل
که چون‌گل خواندن این نامه می‌باشد دریدنها
چنین در حسرت صبح بناگوش‌که می‌گریم
که در مهتاب دارد ریشه اشکم از چکیدنها
در این‌گلشن‌که رنگش ریختند ازگفتگو بیدل
شنیدنهاست دیدنها و دیدنها شنیدنها
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۳
ای فدای جلوهٔ مستانه‌ات میخانه‌ها
گرد سرگردیدهٔ چشمت خط پیمانه‌ها
سوخت باهم برق بی‌پروایی عشق غیور
خواب چشم شمع و بالین پر پروانه‌ها
گردباد ایجادکرد آخر به صحرای جنون
بر هوا پیچیدن موی سر دیوانه‌ها
رازعشق ازدل برون‌افتاد و رسوایی‌کشید
شد پریشان‌گنج تا غافل شد از ویرانه‌ها
عاقبت‌در زلف خوبان جای آرایش نماند
تخته‌گردید از هجوم دل دکان شانه‌ها
تا رسد خوابی به فریاد دماغ ما چوشمع
تا سحر زین انجمن باید شنید افسانه‌ها
جوهرکین خنده‌می‌چیند به‌سیمای حسد
نیست برهم خوردن شمشیر بی‌دندانه‌ها
تاطبایع نیست‌مألوف‌،‌انجمن‌ویرانه است
ناقص افتدخوشه چون‌بی‌ربط بالددانه‌ها
خلق‌گرمی داشت‌شرم چشم‌پرخاشی نبود
عرصهٔ شطرنج شداز بی‌دری‌این خانه‌ها
نا توانی قطع‌کن بیدل ز ابنای زمان
آشنای‌کس نگردند این حیا بیگانه‌ها
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۶
ای آرزوی مهرتو سیلاب‌کینه‌ها
بر هم زن‌کدورت سنگ آبگینه‌ها
ملاح قدرت تو ز عکس تجلیات
راند به بحرآینهٔ دل سفینه‌ها
آتش‌پرست شعلهٔ اندیشه‌ات جگر
آیینه‌دار داغ هوای تو سینه‌ها
از حیرت صفای تو خونی است منجمد
اشک روان سطر به چشم سفینه‌ها
درکارگاه حکم تو بهرگداز سنگ
آتش برون دهد نفس آبگینه‌ها
آنجاکه مهر عشق کند ذره‌پروری
جوشد گل شرافت ذات ازکمینه‌ها
تا پایه‌ای ز قصر محبت نشان دهیم
چون صبح چاک دل به فلک برد زینه‌ها
بیدل به خاکساری خود ناز می‌کند
ای در غبار دل ز خیالت دفینه‌ها
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۴
ای بهارستان اقبال، ای چمن سیما بیا
فصل سیر دل‌گذشت اکنون به‌چشم مابیا
می‌کشد خمیازهٔ صبح‌، انتظار آفتاب
در خمار آباد مخموران قدح‌پیما بیا
بحر هرسو رو نهد امواج‌گرد راه اوست
هردو عالم در رکابت می‌دود تنها بیا
خلوت اندیشه حیرت‌خانهٔ دیدار تست
ای‌کلید دل در امید ما بگشا بیا
عرض‌تخصیص ازفضولیهای آداب‌وفاست
چون نگه در دیده یا چون روح دراعضا بیا
بیش ازاین نتوان حریف دا‌غ حرمان زیستن
یا مرا از خود ببر آنجا که هستی یا بیا
فرصت هستی ندارد دستگاه انتظار
مفت امروزیم پس ای وعدة فردا بیا
رنگ‌و بوجمع است در هرجا چمن دارد بهار
ما همه پیش توایم ای جمله ما با ما بیا
وصل مشتاقان زاسباب دگر مستغنی است
احتیاج این است‌کای سامان استغنا بیا
کو مقامی کز شکوه معنی‌ات لبریز نیست
غفلت است اینهاکه بیدل‌گویدت اینجا بیا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۵
چه فسردگی‌ بلدتوشدکه به محفل من وما بیا
که‌گشود؟اه غنودنت‌که درین فسانه سرا بیا
نفسی‌ست مغتنم هوس‌، طربی وحاصل عبرتی
سربام فرصت پرفشان چو سحربه‌کسب هوا بیا
تک‌وتاز و هم‌جنون عنان به‌سپهر می‌بردت‌کشان
تو غبار باخته طاقتی به زمین عجز رسا بیا
به غبار قافلهٔ سلف نرسیده‌ای وگذشته‌ای
صف پیش می‌زندت صلاکه بیا و رو به قفا بیا
سروپا دمی‌که به‌هم رسد، تک‌وتازها به‌قدم رسد
خم انتظارتو می‌کشم به وداع قد دوتا بیا
به بتان چه تحفه برد اثر زترانهٔ قسمی دگر
به رهت سیه شده خون من به بهاررنگ حنا بیا
کس ازین حدیقه‌نمی‌بردکم‌وبیش‌قسمت بی‌سبب
چو چنارکو طلب ثمر به هزار دست دعا بیا
به ادای ناز فضولی‌ات سر وبرگ حسن قبول‌کو
ستم است دعوت شه‌کنی‌که به‌کلبه‌های‌گدا بیا
به‌فسون حاجت هرزه‌دو، در جرأتی نگشوده‌ام
زحیا رسیده به‌گوش من‌که عرق‌کن آبله پا بیا
تو چوشمع‌در برانجمن به‌هوس ستمکش سوختن
کف پا نشسته به راه سرکه بلغزو جانب ما بیا
من بیدل از در عاجزی به‌چه سو روم، به‌کجا رسم
همه سوست حکم بروبرو همه‌جاست شوربیا بیا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۸
به نمود هستی بی‌اثر چه نقاب شق‌کنم از حیا
تو مگر به من نظری‌کنی‌که دمی عرق‌کنم از حیا
اگرم دهد خط امتحان‌، هوس‌کتاب نه آسمان
مژه بر هم آرم ازین وآن همه یک ورق کنم ازحیا
چه‌کنم ز شوخی‌طبع دون‌،‌قدحی‌نزد عرقم به‌خون
که ببوسم آن لب لعل‌گون سحری شفق‌کنم ازحیا
ز تخیلی‌که به راه دین غم باطلم شده دلنشین
به من این‌گمان نبرد یقین‌که خیال حق کنم از حیا
چوز خاک لاله‌برون زند، قدح‌شکسته به‌خون زند
هوسی اگربه جنون زند به همین نسق کنم ازحیا
زکمالم آنچه به‌هم رسد، نه زلوح‌ونی زقلم رسد
خط نقش پا به‌رقم رسدکه منش‌سبق‌کنم از حیا
به‌امید وصل تونازنین‌،‌همه رانثار دل است‌و دین
من بیدل وعرق جبین‌که چه در طبق‌کنم ازحیا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۵
اگر برافکنی از روی ناز طرف نقاب
بلرزد آینه برخود چوچشمهٔ سیماب
به یاد شبنم‌گلزار عارضت عمری‌ست
خیال مشق شنا می‌کند به موج‌گلاب
زبرق حیرت حسنت چوموج درگوهر
درآب آینه محوند ماهیان‌کباب
خیال وصل توپختن دلیل غفلت ماست
کتان چه صرفه برد در قلمرو مهتاب
عروج همت ما خاک شد زشرم نفس
کسی چه خیمه فرازد به این‌گسسته طناب
در این چمن همه‌گر صد بهارپیش آید
ز رنگ رفتهٔ ما می‌توان‌گرفت حساب
چه غفلت است‌که از ما به موج تیغ نرفت
وگرنه قطرهٔ آبی‌ست نشتر رگ خواب
به طبع قطره تپش آرمید وگوهرشد
چه فیضها که ندارد طریقهٔ آداب
فضای بیخودی‌ات خالی از بهاری نیست
برون خرام ز خود، رنگ رفته را دریاب
ز بسکه محوتماشای او شدم بیدل
هزارآینه از حیرتم رسید به آب
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۸
تا از آن پای نگارین بوسه‌ای‌کرد انتخاب
جام در موج شفق زد حلقهٔ چشم رکاب
تا به بحر شوق چون‌گرداب دارم اضطراب
نیست نقش خاتم من جز نگین ییچ و تاب
از دهان بی‌نشانت هیچ نتوان دم زدن
سوختم زین معنی موهوم خاموش جواب
جام‌گل را از می رنگت جگر چون لاله داغ
وز نگاهت شیشهٔ می را نفس چو شبنم آب
صفحهٔ‌گلشن نبندد نقش رنگت در خیال
ساغر نرگس نبیند نشئهٔ چشمت به خواب
خنده لبریز ملاحت‌، جلوه مالامال حسن
ناز سرشار جفاها، غمزه مخمور عتاب
سایه‌پردازی تغافلهای خورشید است و بس
گر تو از رخ پرده برگیری‌که می‌گردد نقاب‌؟
ناله را آسوده نتوان دید درکیش وفا
به‌که‌کم‌گردد دعای دردمندان مستجاب
درگلستانی‌که رنگ از چهرهٔ من می‌ریختند
گشت هر برگ خزان آیینه‌دار آفتاب
تا هوایی در سرم پیچید از خود می‌روم
گردبادم دارم از سرگشتگی پا در رکاب
شبنم لطف‌کریمان جهان برق است و بس
غیر آتش‌نیست در سرچشمهٔ‌خورشید آب
عالم امن است حیرانی مژه بر هم زدن
خانه‌ها زافتادن دیوار می‌گردد خراب
معجز خوبی نگربیدل‌که هنگام سخن
لعل خاموشش کشید از غنچهٔ‌گوهرگلاب