عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۴
هرکجا لعل تو رنگ خنده مستانه ریخت
از خجالت آب‌گوهر چون می‌از پیمانه ریخت
در غبار خاطر ما صد جهان عشرت گم است
آبروی‌ گنجها در خاک این وبرانه ریخت
چرخ حاسد، تا به بیدردی‌کند ما را هلاک
جام زهر بی‌غمی درکام ما یارانه ریخت
در طلسم زندگی ماییم و عیش سوختن
کز گدز ما محبت شمع این‌ کاشانه ریخت
حیرتی بودیم اکنون خار خار حسرتیم
صنعت عشقت زما آیینه برد وشانه ریخت
شب‌که شد زاهد به فیض‌ گردش جام آشنا
سجده ‌جای‌جرعهٔ ‌می ‌بر زمین ‌رندانه ریخت
نقد تاراج چمن در ریزش برگ ‌گل است
رنگ ویرانی‌ست چون خشت از بنای خانه ریخت
درد معشوقان به عاشق بیشتر دارد اثر
شمع تا اشکی بیفشاند پر پروانه ریخت
دوش ‌سودای‌ که‌ می‌زد شیشهٔ ‌اشکم ‌به سنگ
کز مژه تا دامنم یک سر دل دیوانه ریخت
زندگانی دستگاه خواب غفلت بود و بس
چشم تا بیدارکردم‌ گوش بر افسانه ریخت
التفات بی‌غرض سررشتهٔ تسخیر ماست
صید ما خواهی برون دام باید دانه ریخت
عقدهٔ دل را ز زلفش بازکردن مشکل ست
بیدل اینجا ناخن از انگشت‌های شانه ریخت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۹
زهی ‌خمخانهٔ حیرت‌،‌کلام‌ هوش تسخیرت
دماغ موج می‌، آشفتهٔ نیرنگ تقریرت
حدیث شکوه با این سادگی نتوان رقم کردن
گهر حل‌کردنی دارد مدادکلک تحریرت
شکایت‌نامهٔ بیداد محو بال عنقا شد
هنوز از ناله‌ام پرواز می‌خواهد پر تیرت
گرفتار وفا ننگ رهابی برنمی‌دارد
همه گر ناله گردم برنمی‌آ‌یم ز زنجیرت
جهانی در تغافلخانهٔ نازت جنون دارد
چه سحر است اینکه در خوابی و بیداری‌ست تعبیرت
نمی‌دانم‌چه‌دارد با شکست شیشهٔ رنگم
نگاه بیخودی هنگامهٔ میخانه تعمیرت
خیال صید لاغر انفعالی در کمین دارد
ز شرم خون من خواهد عرق برد آب شمشیرت
تحیرگر همه آیینه سازد دشت امکان را
نمی‌گردد حریف‌ وحشت تمثال نخجیرت
دو عالم رنگ و یک گل اختراع صنع نازست این
قیامت می‌کشد کلک فرنگستان تصویرت
به پیری‌گشت بیدل طرزانشای تو شیرینتر
ندانم اینقدر لعل‌که قند آمیخت با شیرت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۵
خط لعلت غبار حیرت‌افزاست
زمرد از رگ این لعل پیداست
ز غارت‌کاری دور نگاهت
به روی باده رنگ نشئه عنقاست
ز بیدادت بهار ناز رنگین
ز رفتار تو کار فتنه بالاست
در آن محفل‌که درد عشق ساقی‌ست
تمنا باده است و ناله میناست
هنرجمعیت ما را برآشفت
ز جوهر نسخهٔ آیینه اجزاست
بهار عجز امکان را کفیلیم
شکست هرچه باشد خندهٔ ماست
سراسر خوب غفلت می‌پرستیم
خیال پوچ سخت افسانه پیراست
زکف‌، گرداب‌، دارد پنبه درگوش
که غافل از خروش موج دریاست
فنا سامان‌کن و مست غنا باش
که در خاک آنچه می‌خواهی مهیاست
به هرجا دامی افکنده‌ست صیاد
بهار نرگسستان تمناست
برون میتاز از این نه حلقه زنجیر
جنون عاشقان یک نشئه بالاست
سحر درپرتو خورشید محو است
به هرجا طبع‌، روشن شدم نفس‌کاست
ز رنگین جلوه‌های یار بیدل
رگ‌گل دسته بند حیرت ماست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۶
فضای وادی امکان پر از غبار فناست
چه آسمان‌چه‌زمین‌مغز این‌دو پوست‌هواست
ز راستی مدد حال گوشه‌گیریهاست
کمان کشیدن قد خمبده کار عصاست
به فیض می‌کشی ز دم شکوه آزادیم
سیاه مستی ما سرمهٔ خموشی ماست
نمی‌رسد کف عشاق جز به نالهٔ دل
که دست باده‌ کشان تا به گردن میناست
ز خاک ما نتوان برد ذوق خرسندی
جو صبح اگر همه بر باد رفته دست دعاست
مقیم‌کوی امید از فنا چه غم دارد
غبار رهگذر انتظار، آب بقاست
ز سیر عالم دل غافلیم ورنه حباب
سری اگر به گریبان فرو برد دریاست
به غیر خودسری از وضع دهر نتوان یافت
عبار نیز درین دشت پیش خود برپاست
به هر طرف که نهی گوش‌ ، یأس می‌جوشد
جهان حادثه، ساز دل ‌شکستهٔ ماست
حباب‌وار دربن بحر غیر خلوت دل
به‌ گوشه‌ای ‌که توان یک نفس ‌کشید،‌ کجاست
زبان حسرت مخمور من‌که ذرتابد
ز بس شکسته دلم ساغرم شکسته صداست
ز درد بی‌اثری فال اشک زد آهم
شراب ساغر شبنم‌گداز سعی هواست
جفاکشان همه دم صرف‌کار یکدگرئد
ز پا فتادن اشک از برای ناله عصاست
همین نه ریشه قفس دارد از سلامت تخم
ز دست عافیت دل نفس هم ابله پاست
به نارسایی خود بی‌نیازیی داریم
شکسته ‌بالی یاس آشیان استغناست
غبار عجز بودکسوت ظفر بیدل
شکستگی‌، ز رهی همچو موج در بر ماست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۸
گرد اندوه دلم دام تماشای صفاست
زنگ بر آینه‌ام آب رخ آینه‌هاست
نیست آهنگ دگر ذوق گرفتار غمت
الفت دام تمنای تو پرواز رساست
کشتهٔ ناز تو شد آینهٔ عمر ابد
تیغ ابروی تو را خاصیت آب بقاست
بسکه از عجز طلب داغ تمنای توام
در رهم نقش قدم آینهٔ دست دعاست
می‌کند ناز تو بر اهل نظر منع نگاه
جلوه و آینه محروم لقا، ر‌سم ‌کجاست
مطرب بزم ادب‌ساز وفا شور دل است
بیخودیها نفس بال و پر عجز نواست
یک جهان فضل و هنر خاک ره آگاهی ‌ست
جوهر آینه‌ها فرش‌ گلستان صفاست
زاهد از سیرگلستان حقیقت عاری‌ست
کور را تار نظر صرف سرانگشت عصاست
کثرت‌آباد جهان جوش ‌گل یکرنگی‌ است
پردهٔ چشم غلط‌بین تو محجوب خطاست
نیست مانند سحر گرد من اسباب زمین
یک قلم بال پریشان نفس جزو هواست
زندگی رنج جفاهای تمنا بوده‌ست
عرض سنگینی این بار هوس قد دوتاست
از اثرهای ‌گل عیش چمنزار جهان
نیست جزداغ جنون‌بیدل اگرنقش وفاست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۹
گردی ز خویش رفتن ما هیچ برنخاست
چون گل درای قافلهٔ رنگ بیصداست
تا سر نهاد‌ه ایم به خاک در نیاز
مانند سایه جبههٔ ما محو نقش پاست
بنیاد ما چو غنچه طلسم هوای توست
تا سر بجاست بوی خیال تو مغز ماست
کس رایگان نچید گل از باغ اعتبار
آب عقیق و نشئهٔ می نیز خونبهاست
عارف شکست رنگش از آگاهی‌ست و بس
بوی رسیدگی به ثمر سیلی جفاست
آن‌کیست فکر بی‌بری از پاش نفکند
از سایه سرو نیز درین بوستان دوتاست
ما را فنا شکنجهٔ پرواز شوق نیست
شبنم دمی‌که رفت ز خود جوهر هواست
ناآشنای صورت واماندگان نه‌ایم
ما رابه قدر آبله‌، آیینه زیر پاست
شوق فسرده از نگهی تازه می‌شود
یک برگ کاه شعلهٔ وامانده را عصاست
عمری‌ست ناز آینهٔ عجز می‌کشیم
رنگ شکسته هم به مزاج دل آشناست
هرچند ما به‌گرد خرامش نمی‌رسیم
برگشته است آن مژه امیدها رساست
بیدل چو نی ز ناله نداریم چاره‌ای
تا راه جنبشی زنفس درگلوی ماست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۷
یا رب امشب آن جنون آشوب جان و دل ‌کجاست
آن خرام نازکو، آن عمر مستعجل کجاست
زورقی دارم‌، به غارت رفتهٔ توفان‌ یاس
جز کنار الفت آغوشش دگر ساحل کجاست
تا به‌س تهمت نصیب داغ حرمان زیستن
آن شررخویی‌که می‌زد آتشم در دل‌کجاست
جنس آثار قدم آنگه به بازار حدوث
پرتو شمعی‌cکه من دارم درین محفل ‌کجاست
از تپیدن های دل عمریست می آید به ‌گوش
کای حریفان آشیان راحت بسمل‌کجاست
غیر جو افتاده‌ای‌، ای غافل از خود شرم دار
جز فضولیهای تو ‌در ملک حق باطل کجاست
آبیاریهای حرص اوهام خرمن می‌کند
هرکجاکشتی نباشد جلوه‌گر حاصل‌کجاست
چون نفس عمریست در لغزش قدم افشرده‌ایم
دل اگر دامن نگیرد در ره ما گل‌کجاست
بی‌نقابی برنمی‌دارد ادبگاه وفا
شرم لیلی گر نپوشد چشم ما محمل کجاست
احتیاج ما تماشاخانهٔ اکرام اوست
رمز استغنا تبسم می‌کند سایل‌ کجاست
معنی ایجادیم از نیرنگ مشتاقان مپرس
خون ما رنگ حنا داردکف قاتل‌کجاست
شب به ذوق جستجوی خود در دل می‌زدم
عشق‌گفت‌: این جا همین‌ ماییم‌ و بس بیدل کجاست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۲
نسیم‌گل به خموشی ترانه‌پرداز است
که موج رنگ‌گل این چمن رگ ساز است
چگونه بلبل ما بال عیش بگشاید
که سایهٔ‌گل این باغ چنگل باز است
کجا رویم‌ که سرمنزلی به دست آریم
چو خط دایره انجام‌ ما هم آغاز است
نهفه نیست پی کاروان حسرت ما
شکستن جرس رنگ سخت غماز است
هزار زخم نمابان به سینه می‌دزدد
دلی که شانه‌ش زلف اهد راز است
مخور فریب که حیرت دلیل آگاهیست
زچشم آینه تا جلوه صد نگه ‌تاز است
چمن ز وصل توام مژده میدهد امروز
بهار تا سر کوی تو یک گل‌انداز است
چرا ز جوهر آیینه می‌رمد عکست
که شمع را پر پروانه بستر ناز است
نگاه شوقم و خون می‌خورم به پردهٔ شرم
وگرنه‌نه فلک امروز یک در باز است
خروش طالع شورم جهان گرفت‌‌ اما
چه دل گشایدم از نغمه‌ای که ناساز است
فسردگی نشود دام وحشت رنگم
شکسته‌بالی این مرغ ساز پرواز است
کد‌ور‌ت از دل ما برد خط او بیدل
برای آینهٔ ما غبار پرواز است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۰
ما را به راه عشق طلب رهنما بس است
جایی ‌که نیست قبله‌نما نقش پا بس است
جنس نگه زهرکه بود جلوه سود ما
سرمایه بهرآینه‌کسب صفا بس است
ننشست اگر به پهلوی‌، ما تیر او، ز ناز
نقشی به حسرتش‌، ز نی بوربا بس است
سرگشته‌ای‌ که دامن همت کشد ز دهر
بر دوش عمر چون فلکش یک ردا بس است
گو سرمه عبرت آینهٔ دیده‌ها مباش
ما را خیال خاک شدن توتیا بس است
یک دم زدن به خاک نشاند سپند را
هرچند ناله هیچ ندارد مرا بس است
گر مدعا ز جادهٔ اوهام جستن است
یک اشک لغزش ‌تو فنا تا بقا بس است
منت‌کش نسیم نشد غنچهٔ حباب
ما را همان شکسته‌ دلی دلگشا بس است
آخرسری به منزل مقصود می‌کشیم
افتادگی چو جاده در این ره عصا بس است
یارب مکن به بار دگر امتحان ما
برداشتیم پیش تو دست دعا بس است
عرض شکست دل به زبان احتیاج نیست
رنگ شکسته آینهٔ حال ما بس است
بیدل دماغ دردسر این و آن کراست
با خویش هم ا‌گر شده‌ایم آشنا بس است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۶
بسکه امشب بی‌توام سامان اعضا آتش است
گر همه اشکی فشانم تا ثریا آتش است
شوخی آهم به دل سرمایهٔ آرام نیست
سوختن صهباست نرمی راکه مینا آتش است
همچو خورشید از فریب اعتبارما مپرس
چشمهٔ ما را اگر آبی‌ست پیدا آتش است
بی‌تو چون شمعی‌که افروزند بر لوح مزار
خاک بر سرکرده‌ایم و بر سر ما آتش است
جوهر علوی‌ست از هر جزوسفلی موجزن
سنگ هم با آن زمینگیری سراپا آتش است
شاخ ازگلبن جدا، مصروف‌گلخن می‌شود
زندگی با دوستان‌عیش است‌و تنهاآتش است
روسیاهی ماند هرجا رفت رنگ اعتبار
درحقیقت حاصل این آبروها آتش است
با دو عالم آرزو نتوان حریف وصل شد
ما به‌جایی خار وخس‌بردیم‌کانجا آتش است
نیست سامان دماغ هیچکس جز سوختن
ما همه سرگرم سوداییم و سودا آتش است
نشئهٔ صهبا نمی‌ارزد به تش‌بش خمار
درگذر امروز از آبی که فردا آتش است
گریه‌گر شد بی‌اثر از نالهٔ ما کن حذر
آب ما خون‌گشت اما آتش ما آتش است
نیست جز رقص سپند آیینه‌دار وجد خلق
لیک بیدل‌کیست تا فهمدکه‌دنیا آتش است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۵
از بس قماش دامن دلدار نازک است
دستم زکار اگر نرود کار نازک است
از طوف‌گلشنت ادبم منع می‌کند
کیفیت درشتی این خار نازک است
تا دم زنی چو آینه‌گردانده است رنگ
این کارگاه جلوه چه مقدار نازک است
عرض وفا مباد وبال دگر شود
ای ناله عبرتی‌که دل یار نازک است
تاکشت جنبش مژه سیل بنای اشک
بی‌پرده شدکه طینت هموار نازک است
!ی نازنین طبیب ز دردت‌گداختم
پیش آ،‌که نالهٔ من بیمار نازک است
فرصت‌کفیل این همه غفلت نمی‌شود
خوابت‌گران و سایهٔ دیوار نازک است
مشکل به نفی خودکنم اثبات مدعا
آیینه وهم و خاطر زنگار نازک است
وحدت به هیچ جلوه مقابل نمی‌شود
بی‌رنگ شوکه آینه بسیار نازک است
اظهار ما ز حوصله آخر به‌عجز ساخت
چندان‌که ناله خون شده منقار نازک است
اندیشه در معاملهٔ عشق داغ شد
آیینه اوست یا منم‌، اسرار نازک است
بیدل نمی‌توان ز سر دل‌گذشتنم
این مشت خون زآبله صد بارنازک است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۵
بسکه‌دشت از نقش‌پای‌لیلی ما پرگل است
گرباد از شور مجنون آشیان بلبل است
حسن خاموش از زبان عشق دارد ترجمان
سرو مینا جلوه راکوکوی قمری قلقل است
بسکه مضمون‌نزاکت صرف سرتاپای اوست
گرکف دستش خطی دارد رگ برگ‌گل است
در خراش زخم عرض رونق دل دیده‌ام
چشمهٔ آیینه را جوهر هجوم سنبل است
نیست‌کلفت تن به تشریف قناعت‌داده را
غنچه را صد پیرهن بالیدن ازیک فرگل است
آدمی را برلباس صوف واطلس فخرنیست
دیده باشی این قماش اکثر ستوران را جل است
همچو عمری سرو هم از بند غم آزاد نیست
حسن‌و عشق‌اینجا به‌پا زنجیرو برگردن‌غل‌است
با قد خم‌گشته از هستی توان آسان‌گذشت
کشتی‌ات‌گر واژگون‌گردد در این‌دل‌با پل است
بعد مردن هم نی‌ام بی‌دستگاه میکشی
سیف خاک من از نقش قدم جام مل است
بیدل از خلقندخوبان چمن صیاد دل
شاهدگل را همان آشفتن بوکاکل است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۰
ستم شریک من یاس خوشدن ستم است
حریف عذر هزار آرزو شدن ستم است
دلی‌ست در بغلت بو کن و تسلی باش
چو آهوان ز هوا نافه جو شدن ستم است
مرا به حیرت آیینه رحم می‌آید
طرف به‌این‌همه‌ زشت و نکو شدن ستم است
فنا نگشته ز تنزیه شرم باید داشت
به رنگ بال نیفشانده بو شدن ستم است
ز حرص ذلت حاجت به هیچ در مبرید
به شرم تشنه‌لب آبرو شدن ستم است
ز بس گداخته‌ام از نظر نهان شده‌ام
هنوزپیش میان تو مو شدن ستم است
به سجده خاک شو و محو یک تیمم باش
عرق‌فروش دوام وضو شدن ستم است
دل آب می‌شود از نام وصل خاموشم
ادب پیام حدیث مگو شدن ستم است
به کارگاه عناصر دماغ می‌سوزم
چراع خیره سر چارسو شدن ستم است
به هجر زنده‌ام آیینه پیش من مگذار
جدا ز یار به خود روبه‌رو شدن ستم است
ز خویش درنگذشته‌ست هیچکس بیدل
به وهم دور مرو برمن اوشدن ستم است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۸
عجز بینش با تعلقهای امکان آشناست
اشک ما تا چشم نگشودن به مژگان آشناست
امتحانگاه حوادث بزم افلاس است و بس
سرد و گرم دهر با آغوش عریان آشناست
گرد ما ننشست جز در دامن زلف بتان
هر کجا بینی پریشان با پریشان آشناست
هیچکس ‌کام امید از اهل دنیا برنداشت
طالع ما هم به وضع این عزیزان آشناست
غیر عبرت هیچ نتوان خواند از اوضاع دهر
یارب این ‌طومار حیرت با چه ‌عنوان آشناست
در چنین بزمی که سازش پردهٔ بیگانگی ست
مفت الفتها اگر مژگان به مژگان آشناست
اشکم از مژگان چکید و رنگ اظهاری نبست
این‌ گهر در خاک هم با قعر عمان آشناست
سوختن، خاشاک را هم‌رنگ آتش می‌کند
هرقدر بیگانه‌ایم از خویش جانان آشناست
هر کجا بی‌خانمانی هست صید زلف اوست
این‌کمند ناز با شام غریبان آشناست
گرد خط در دور حسنش ابر عالمگیرشد
طالع موری ‌که با دست سلیمان آشناست
در رهش پای طلب بیگانهٔ دامان صبر
در غمش دست ندامت با گریبان آشناست
بی‌ندامت نیست اسباب نشاط این چمن
گل هم ازشبنم‌ کف دستی به دندان آشناست
شمع ‌گو در دیده‌ام دکان رعنایی مچین
کاین دل پر داغ با چندین چراغان آشناست
بیدل از چشم تحیر مشربم غافل مباش
هرکجا حسنی است با آیینه‌داران آشناست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۴
زلف آشفتهٔ سری موجهٔ د‌ربای من است
تار قانون جنون جاده ی صحرای من است
برق شمعی‌ست که درخرمن من می‌سوزد
سنگ گردیست که در دامن مینای من است
لالهٔ دشت جنونم ز جگرسوختگی
داغ برگی ز گلستان سویدای من است
بسمل شوقم و از شرم نگاه قاتل
همچو خون‌در جگر رنگ‌تپشهای‌من است
عجز هم بی‌طلبی نیست که چون ریگ روان
صد جرس درگره آبلهٔ پای من است
چرخ اگر داد غبارم به هوا خرسندم
که جهان عرصهٔ بالیدن اجزای من است
سیر بال و پر طاووس مکرر گردید
صفحه آتش‌زده‌ام‌، فصل تماشای من است
فیض دلگرمی آهیست گل رندگیم
شمع افسرده‌ام و شعله مسیحای من است
عنچهٔ باغ جنون از دل من می‌خندد
داغ چون شبنم گل پنبهٔ مینای من است
تردماغ چمن حسرت شمشیر توام
زخم بالیده چو گل ساغر صهبای من است
عمرها شد به در مشق کدورت زده‌ام
چین‌کلفت خطی‌ز صفحهٔ سیمای‌من است
دره‌ام لیک به جولان هوایش بیدل
قسم بی‌سر و پایی به سر و پای من است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۷
خامش نفسم شوخی آهنگ من این است
سر جوش بهار ادبم رنگ من این است
عمری‌ست گرفتار خم پیکر عجزم
تا بال وپرنغمه شوم چنگ من این است
بیتاب هواسنجی عمرم چه توان‌کرد
میزان خیال نفسم سنگ من این است
خمیازه‌ام آرایش پیمانهٔ هستی‌ست
چون صبح خمارم مشکن رنگ من این است
موج می و آرایش‌گوهر چه خیال است
ناموس جهان تپشم ننگ من این است
نه ذوق هنر دارم و نه محوکمالم
مجنون توام دانش و فرهنگ من این است
با هرکه طرف‌گشته‌ام آرایش اویم
آیینه‌ام و خاصیت جنگ من این است
ظلم است رفیقان ز دل خسته‌گذشتن
گر آبله دارد قدم لنگ من این است
نامحرم آن جلوه‌ام از بیدلی خویش
آیینه ندارم چه‌کنم زنگ من این است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۰
تپیدن دل عشاق محوکسوت آه است
به حال شورش دریا زبان موج‌ گواه است
ز برق حادثه آرام نیست معتبران را
درتن قلمرو شطرنج‌ کشت بر سر شاه است
به حسن قامت رعنا مباد غره برآیی
هزار سدره درین باغ پایمال گیاه است
بر اهل عجز حصار است پیچ و تاب حوادث
چوگردبادکه تخت روان هر پرکاه است
صفای دل نتوان خواست از محبت دنیا
که در شمردن زر، دست زرشمار، سیاه است
به غیر ترک تماشا مخواه نشئهٔ راحت
هجوم‌خواب به‌چشمت شکست‌رنگ نگاه است
قبول خاطر نیک و بد است وضع ملایم
که آب را به‌ دل تیغ و چشم آینه راه است
به درد عشق قناعت ‌کن از تجمل امکان
دل‌شکسته در این انجمن شکست‌کلاه است
مپرس از طلب نارسای سوخته‌جانان
چو شمع منزل‌ما داغ‌و جاده‌، شعلهٔ‌آه است
به دل نهفته نماند خیال شوکت حسنی
که در شکستن رنگ منش غبار سپاه است
ز سیر گلشن دل پا مکش‌که داغ تمنا
در انتطار به چندین امید چشم به راه است
به ‌هرطرف چه خیال ‌است سرکشیدن بیدل
پر شکسته همان آشیان عجز پناه است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۱
آفت سر و برگ هوس آرایی جاه است
سر باختن شمع ز سامان‌کلاه است
غافل مشو از فیض سیه‌روزی عشاق
نیل شب ما غازه‌کش چهرهٔ ماه است
با حسن تو آسان نتوان‌گشت مقابل
حیرت چقدر آینه را پشت و پناه است
یک چشم تر آورده‌ام از قلزم حیرت
این‌کشتی آیینه پر از جنس نگاه است
افسوس‌که در غنچه و بو فرق نکردم
دل رفت و من دلشده پنداشتم آه است
تا هست نفس رنگ به رویم نتوان‌یافت
تحریک هوا بال و پر وحشت کاه است
کو خجلت عصیان‌که محیط‌کرمش را
آرایش موج، از عرق شرم‌گناه است
زان جلوه به خود ساخت جهانی چه توان‌کرد
شب پرتو خورشید در آیینهٔ ماه است
جزسازنفس غفلت دل را سببی نیست
این خانه چو داغ از اثر دود سیاه است
آنجاکه تکبرمنشان ناز فروشند
ماییم و شکستی که سزاوارکلاه است
هرچند جهان وسعت یک‌گام ندارد
اما اگر از خویش برآیی همه راه است
زندان جسد منظر قرب صمدی نیست
معراج خیالی تو و ره در بن چاه است
از جلوه‌کسی ننگ تغافل نپسندد
بیدل مژه بر هم زدنت عجز نگاه است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۹
آتش وحشتم آنجاکه برافروخته است
برق در اول پرواز، نفس سوخته است
چه خیال است دل از داغ‌، تسلی‌گردد
اخگرم چشم به خاکستر خود دوخته است
گفتگو آینه‌پرداز محبت نشود
به نفس هیچ‌کس این شعله نیفروخته است
از قماش بد و نیک دو جهان بیخبریم
چون حیا پیرهن ما نظر دوخته است
ذره‌ای نیست‌که خورشیدنمایی نکند
گرد راهت چه قدر آینه اندوخته است
نتوان محرم تحقیق شد از علم و عمل
وصفها ساخته وما ومن آموخته است
پاس اسرار محبت به هوس ناید راست
شمع بر قشقه وزنارچها سوخته است
ای نفس مایه‌، دکانداری هستی تا چند
آسمان جنس سلامت به تو نفروخته است
گرنه شاگرد جنون است دل بیدل ما
ابجد چاک‌گریبان زکه آموخته است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۶
دل عمرهاست آینه ترتیب داده است
ای ‌ناز مشق جلوه که این صفحه ساده است
تا دیده سجده‌ا‌ی به خیالت ادا کند
صد سر به‌ کسوت مژه‌ گردن نهاده است
از محو جلوه‌،‌گر همه تمثال برکشد
حیرت مقام جوهر آیینه داده است
زحمتکش ستمکدهٔ ناتوانی‌ام
بار جهان چو سایه به دوشم فتاده است
در عرصه‌ای که رخش خرامت جنون کند
گل‌ گر سوار رنگ برآید پیاده است
ما را خیال آن مژه افسون بیخودی‌ست
از رشته‌های تاک مگو موج باده است
گو تنگ باش دیدهٔ خست نگاه عقل
دشت جنون و دامن صحر گشاده است
عجز و غرور خلق‌ گر آید به امتحان
پرواز های ذره زگردون زیاده است
مشق ستم ز طینت ظالم نمی‌رود
زور کمان دمی که نمانده کباده است
چون شمع منع سر به هواتازی‌ات نکرد
از پا نشستنی‌که به پیش ایستاده است
نقش جهان نتیجهٔ اندیشه دویی‌ست
نیرنگ شخص و آینه تمثال‌زاده است
روزی دو از هوس تو هم ای وهم پرفشان
عنقا در آشیان مگس بیضه داده است
بیدل چوشمع بر خط تسلیم خاک شو
ای پر شکسته‌! در قفس آتش فتاده است