عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱۰
تنگی آورده خانهٔ صیاد
یک دو چاک قفس‌کنید زیاد
سیرآن جلوه مفت فرصت ماست
نوبهاریم چشم بد مرساد
عشق چون شمع در تلاش سجود
سر ما را به پای ما سر داد
نفس آنست آنکه‌تا رسید به لب
گرد ما چون سحر قیامت زاد
دل تنگ آخر از جهان بردبم
عقده ای داشتیم و کس نگشاد
بیستون در غبار سرمه‌کم ست
ناله هم رفت در پی فرهاد
چیست شغل جهان حیرانی
خاک خوردن به قدر استعداد
ازکف وارثان نرفت برون
زر قارون‌، عمارت شداد
خفته‌ای زیر سقف بی‌دیوار
عیش این خانه‌ات مبارک باد
یار عمری‌ست‌نام ما نگرفت
این فراموشی ازکه دارد یاد
نامه دل بود درکف امید
برکه خواندم که باز نفرستاد
تا چراغم رسد به خاموشی
همه شب سرمه می‌کنم ایجاد
گردم این نه قفس نمی‌یابد
گر به زیر‌پرم‌کنند آزاد
چون سپندم در آتشی‌که مپرس
سرمه گردم اگرکنم فریاد
محمل‌شمع‌می‌کشم‌بیدل
خدمت پا به‌گردنم افتاد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱۴
گر بی‌تو نگه را به تماشا هوس افتاد
بر هرچه گشودم مژه در دیده خس افتاد
از بخت سیه چاره ندارم چه توان کرد
چون زلف به آشفتگی‌ام دسترس افتاد
در گریه تنک‌مایه‌تر از من دگری نیست
کز ضعف سرشکم به شمار نفس افتاد
تا بیکسی‌ام قافله‌سالار فغان کرد
خون شد دل و چون اشک ز چشم جرس افتاد
شوقی به شکست دل من مست خروش است
آگه نی‌ام این شیشه ز دست چه کس افتاد
از آفت تعجیل حذر کن که در این باغ
بر خاک نخستین ثمر پیشرس افتاد
شد عین حقیقت چو مجازت ز میان رفت
عشق است گر آتش به بنای هوس افتاد
چون شانه ره ما همه پیچ و خم زلف است
چندان که قدم پیش نهادیم پس افتاد
عمری‌ست پر افشان گلستان خیالیم
غم نیست اگر طایر ما در قفس افتاد
اسباب غبار نگه عبرت ما نیست
در دیدهٔ آتش نتوان گفت خس افتاد
کلفت مکش از عمر عیان است چه باشد
سنگینی باری که به دوش نفس افتاد
بیدل لب آن برگ ‌گل اندام ندارد
شهدی‌ که تواند به خیالش مگس افتاد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱۵
تا عرق‌،‌گلبرگ حسنت یک دوشبنم آب داد
خانهٔ خورشید رخت ناز بر سیلاب داد
کس به ضبط دل چه پردازد که عرض جلوه ات
حیرت آیینه را هم جوهر سیماب داد
در محبت غافل از آداب نتوان زبستن
حسن‌ گوش حلقه‌های زلف را هم تاب داد
نرگس مست بتان را وانکرد از خواب ناز
آنکه عاشق را چو شبنم دیده بیخواب داد
هرزه جولان بود سعی جستجوهای امید
یاس گل‌کرد و سراغ مطلب نایاب داد
می‌تپد خلقی به خون از یاد استغنای ناز
بیش ازین نتوان دم تیغ تغافل آب داد
خواب امنی در جهان بی‌تمیزی داشتم
چشم واکردن سرم در عالم اسباب داد
داشت غافل سرکشیهای شباب از طاعتم
قامت خم‌گشته یاد ازگوشهٔ محراب داد
اضطراب‌شعله عرض مسند خاکستر است
هرکه رفت ازخویش عبرت بر من بیتاب داد
استقامت در مزاج عافیت خون کرده‌ام
رشتهٔ امید من نگسسته نتوان تاب داد
بی‌طراوت بود بیدل‌ کوچه‌باغ انتظار
گریهٔ نومیدی آخر چشم ما را آب داد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱۶
حسنی که یادش آینهٔ حیرت آب داد
زان رنگ جلوه کرد که داد نقاب داد
هرجا بهار جلوه او در نظر گذشت
شکی‌که سر زد از مژه بوی‌گلاب داد
یک -جلوه داشت عاشق ومعشوق پیش این
خون ‌گردد امتیاز که عرض حجاب داد
پرواز شوق از عرق شرم‌گل نکرد
خاکم غبارهای تپیدن به آب داد
از حرص این قدر غم سباب می کشم
لب‌تشنگی سرم به محیط سراب داد
آخر ز گریه نشئهٔ شوقم بلند شد
اشک آنقدر چکید که جام شراب داد
زان گلستان که رنگ گلش داغ لاله است
نشکفت غنچه‌ای‌که نه بوی‌کباب داد
کم‌فرصتی به عرض تماشای این محیط
آیینهٔ خیال به دست حباب داد
از بس که معنی‌ام رقمی جز هوا نداشت
گردون به نقطهٔ شررم انتخاب داد
داغم ز رشک منتظری کز هجوم شوق
جان داد اگر به قاصد جانان جواب داد
چون صبح در معاملهٔ‌ گیر و دار عمر
چندان نه‌ایم ساده که باید حساب‌ داد
بیدل ز آبروطلبی دست شسته‌ایم
کاین آرزو بنای دو عالم به آب داد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱۸
شب‌که باد جلوه‌ات چشم خیالم آب داد
حیرت بیتابی ام آیینه بر سیماب داد
در محبت خودگدازی هم نشاط دیگر است
هر قدر دل آب‌ کردم یادم از مهتاب داد
با قضا غیر از ضعیفی پیش بردن مشکل است
پنجهٔ خورشید را نتوان به ‌کوشش تاب داد
تا کی از وضع حسد خواهی مشوش زیستن
عافیت بر باد دادن را نباید آب داد
چین ابرو, رنگ موج امن را درهم شکست
تنگ چشمی خار و خس در دید‌گرداب داد
تا توانی لب فروبند از فسون ما و من
رشته بی‌ساز است نتوان زحمت مضراب داد
گر همه در بزم خاک تیره بارت داده‌اند
سایه‌وار !زکف* نشاید دامن آداب داد
غفلت هستی‌ست اینجا، ساز بیداری ‌کجاست
همچو مخمل بایدم تا مرگ داد خواب داد
شش‌جهت راه من ازگرد تظلم بسته شد
بر در دل می‌برم از مطلب نایاب داد
پاس ناموس وفایم دل به درد آورده است
پیش خود باید جواب خاطر احباب داد
بیدل از لعلش به چندین رنگ محو حسرتم
این نمکدان داد آرامم به چشم خواب داد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱۹
شوق تو به مشت پرم آتش زد و سر داد
پرواز من آیینهٔ امکان به شرر داد
از یک مژه شوقی که به آن جلوه ‌گشودم
بر هر بن مو حیرتم آغوش دگر داد
صد چاک زد آیینه ز جوهر به‌ گرببان
اظهارکمال اینقدرم داد هنر داد
ما بیخبران رنگ اثر باخته بودیم
از رفتن دل‌گرد خرام که خبر داد
شب مصرعی از خاطر من‌ گشت فراموش
حسرت چقدر یادم از آن موی کمر داد
ضبط نفسم قابل دیدار برآورد
آن ریشه که دل کاشته بود آینه برداد
زان صبح بناگوش جنون ‌کرد نسیمی
هر موج ازبن بحر گریبان به گهر داد
یک ذره ندیدم که به طاووس نماند
نیرنگ خیالت به هزار آینه پر داد
از بس عرق‌آلود تمنای تو مردم
چون ابر غبارم به هوا جبههٔ تر داد
عمری زتحیر زدم آیینه به صیقل
تا دقت فکرم مژه خواباند و نظر داد
بیدل چمنستان وفا داغ طرب بود
رنگم به شکستی زد و پرواز سحر داد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲۹
دل از نیرنگ آگاهی به چندین پیشه می‌افتد
گره از دانه چون واشد به دام ریشه می‌افتد
دو تا شو در خیال او که سعی‌ کوهکن اینجا
کشد تا صورت شیرین به پای تیشه‌ می‌افتد
ندارد محفل دیر و حرم پروانه‌ای دیگر
به‌ هر آتش همان یک شوق حسرت‌پیشه‌ می‌افتد
ز درد ناقبولیهای اهل دل مشو غافل
که می هم ناله دارد تا ز چشم شیشه می‌افتد
ندانم کیست خضر مقصد آوارگیهایم
که هر جا می‌روم راهم همان در بیشه‌ می‌افتد
بنای عشق تعمیر هوسها برنمی‌دارد
نهال شعله‌ گر آبش دهی از ریشه می‌افتد
به این‌ کلفت نمی‌دانم‌ که بست اجزای مضمونم
که از یادم گره در رشتهٔ اندیشه می‌افتد
تحیر بال و پر شد شوخی نظارهٔ ما را
چو دل آیینه ‌گردد پر تماشا پیشه می‌افتد
به هر جا نرگست از جیب مستی سر برون آرد
شکست رنگ صهبا دربنای شیشه می‌افتد
جهان از پرتو عشقت چراغان شد که هر خاری
به‌ شمعی می‌رسد، چون آتش اندر بیشه‌ می‌افتد
چنان در بیستون سینه‌ گرم‌ کاوشم بیدل
که خون از ناخن من چون شرار از تیشه میا‌فتد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳۳
به روی عالم‌آرا گر نقاب زلف درپیچد
بیاض صفحهٔ ‌کافور را در مشک تر پیچد
گهی چون طفل اشک‌من درآغوش نگه غلتد
گهی چون سبزهٔ ‌مژگان به ‌دامان نظر پیچد
اگر گویم ز زلف خود رهایی ده دل ما را
چو زلف‌خود سر هر مو ز صدجا بیشترپیچد
به ‌گاه خنده شکّر ریزد از چاک دل ‌گوهر
به وقت خامشی موج‌ گهر را درشکر پیچد
نخیزم چون غبار از راه او بیدل که می‌ترسم
عنان توسن ناز از طریق مهر درپیچد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳۴
نه با سازهوس جوشد نه برکسب هنرپیچد
طبیعت چون رسا افتد به معنی بیشتر پیچد
به این آشفتگی ما را کجا راحت چه جمعیت
هوای طره‌ات جای نفس بر دل مگر پیچد
گمان حلقهٔ دام است آن صید نزاکت را
گر از چشم منش تار نگاهی بر کمر پیچد
ز اسباب هوس بر هر چه پیچی فال کلفت زن
گره پیدا کند در هر کجا نی بر شکر پیچد
شب امید طی شد وقت آن آمد که نومیدی
غبار ما ضعیفان هم به دامان سحر پیچد
جنونم داغ شد در کسوت ناموس خودداری
گریبانی چو گل دامن کنم تا بر کمر پیچد
امید عافیت گر هست از تیغ است بسمل را
غریق بحر الفت به که بر موج خطر پیچد
ز سامان تعلقها پریشانی غنیمت دان
همه دام است اگر این رشته‌ها بر یکدگر پیچد
نزاکت‌گاه نازکیست یارب کلک تصویرم
دو عالم رنگ‌ گرداند سر مویی اگر پیچد
به رنگ شمع مجنون‌ گرفتار دلی دارم
که زنجیرش گر از پا واکنی چون مو به سر پیچد
به انداز خرام او مباد از خودروی بیدل
که ترسم‌ گردش رنگت عنان ناز درپیچد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳۶
به سرم شور تمنای تو تا می‌پیچد
دود در ساغر داغم چو صدا می‌پیچد
حسرت چاک گرببان نشود دام‌ کسی
این کمندی‌ست که در گردن ما می‌پیچد
عالم از شکوهٔ نومیدی عشاق پُر است
نارسا نالهٔ ما در همه جا می‌پیچد
نبود هستی اگر دشمن روشن‌گهران
نفس پوچ در آیینه چرا می‌پیچد
پیر گردیده‌ام و از خودم آزادی نیست
حلقهٔ زلف ‌که بر قد دو تا می‌پیچد
کس ندانست‌که با این همه بیتابی شوق
رشتهٔ سعی نفسها به ‌کجا می‌پیچد
صید عجز خودم از شبنم من هیچ مپرس
بوی گل نیز مرا رشته به پا می‌پیچد
وحشتی ‌هست درپن ‌دشت ‌که چون ‌رشتهٔ شمع
جاده بر شعلهٔ آواز درا می‌پیچد
دل به غفلت نه و از رنج خیالات برآ
عکس برآینه یکسر ز صفا می‌پیچد
می‌کشد هفت فلک درخم یک شاخ غزال
گردبادی‌که به دشت دل ما می‌پیچد
ناله تحریر مضامین تمنای توام
خامشی‌ کیست ‌که مکتوب مرا می‌پیچد
چاره از عربده بیدل نبود مفلس را
سرو از بی‌ثمریها به هوا می‌پیچد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳۹
دل اگر محو مدعا گردد
درد در کام ما دوا گردد
طعمهٔ درد اگر رسد دریا
هرمگس همسر هما گردد
محو اسرار طرهٔ او
رگ گل دام مدعا گردد
گرسگالد وداع سلک هوس
گره دل‌گهر اداگردد
گسلد گر هوس سلاسل وهم
کوه و صحرا همه هوا گردد
محوگردد سواد مصرع سرو
مدّ آهم اگر رسا گردد
ما و احرام آه دردآلود
هم هواگرد را عصاگردد
دل آسوده کو؟ مگر وسواس
گره آرد که دام ما گردد
در طلوع‌ کمال بیدل ما
ماه در هالهٔ سها گردد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۴۴
دل تا به‌کی‌ام جز پی آزار نگردد
ظلم است گر این آبله هموار نگردد
عمری‌ست به تسلیم دوتایم چه توان‌کرد
بر دوش ‌کسی نام نفس بار نگردد
بند لب عاشق نشود مهرخموشی
در نی‌ گرهی نیست ‌که منقار نگردد
حیف از قدم مردکه در عرصهٔ همت
سربازی شمعش گل دستار نگردد
مطلوب جگرسوختگان سوز و گدازی‌ست
پروانه به گرد گل و گلزار نگردد
برگشتن از آن انجمن انس محال است
هشدار که قاصد ز بر یار نگردد
بر نقطهٔ دل یک خط تحقیق تمام است
پرگار بر این دایره هر بار نگردد
بیرون‌ نتوان رفت به هرکلفت آنتن بزم
گر تنگی اخلاق دل افشار نگردد
بی‌باکی سعی تو به عجز است دلیلت
گر پا نزنی آبله بیدار نگردد
بگذار دو روزی ز هوس‌ گرد برآریم
هستی سر وهمی‌ست‌که بسیار نگردد
هرچند حیا باب ادبگاه وصالست
یارب مژه پیش تو نگونسار نگردد
بیدل به سر ازپرتو خورشید تو دارد
آن سایه‌که پیش و پس دیوار نگردد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۴۸
سیه مستی به دور ساغرت بیتاب می‌گردد
به‌ عرض سرمه‌ گرد چشم ‌مستت ‌خواب می‌گردد
کمین عشرتی دارد اما ساز اشکی‌ کو
درین ‌گلشن چو شبنم ‌گل‌ کند مهتاب می‌گردد
ضعیفی مایهٔ شوق سجودم در بغل دارد
شکست رنگ تابی پرده شد محراب می‌ گردد
شد ازترک تماشا خار را هم بستر مخمل
به چشم بسته مژگان دستگاه خواب می‌ گردد
گل ناز دگر می‌خندد از کیفیت عجزم
شکست رنگ من در طرهٔ او تاب می‌گردد
ز دل خواهی نوایی واکشی مگذار بی‌یأسش
همان سعی شکست این ساز را مضراب می‌ گردد
مکن دل را عبث خجلت‌گداز خودفروشیها
که این ‌گوهر به عرض شوخی خود آب می گردد
امید عافیت از هرچه داری نذر آفت‌ کن
زآتش مزرع بیحاصلان سیراب می‌گردد
ز شرم زندگی چندان عرق‌ریز است اجزایم
که گر رنگی به گردش آورم گرداب می گردد
فلک می‌پرورد در هر دماغی شور سودایی
جهانی را سر بیمغز از این دولاب می‌ گردد
در عزم شکست خویش زن‌گر جراتی داری
درین ره هر قدر گستاخی است آداب می‌گردد
به‌هر جرات حریف تهمت قاتل نی‌ام بیدل
به‌ کویش می‌برم خونی‌ که آنجا آب می‌ گردد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۴۹
نگه ز روی تو تا کامیاب می‌گردد
تحیر آینهٔ آفتاب می‌گردد
زگرمجوشی لعلت به‌کسوت تبخال
حباب بر لب ساغرکباب می‌گردد
چه نشئه بود ندانم به ساغر طلبت
که هوشیاری و مستی خراب می‌گردد
نگاه من به‌گل عارض عرقناکت
شناوری‌ست‌ که بر روی آب می‌گردد
فروغ بزم بهار انچه دیده‌ای امروز
همین گل است‌ که فردا گلاب می‌گردد
بگیر راه جنون بگذر از عمارت هوش
که این بنا به نگاهی خراب می‌گردد
به فهم نسخهٔ هستی چرا نه نازکنیم
که نقطهٔ شک ما انتخاب می‌گردد
چو عمر اگر بشوی همعنان خودداری
قدم به هرچه‌ گذاری رکاب می‌گردد
کمند گردن آرام نارسایی‌هاست
شکسته بالی نظّاره خواب می‌گردد
غرور طاقت ما با شکست نزدیک است
دمی‌که قطره ببالد حباب می‌گردد
ز عافیت ‌گره اعتبار خویشتنیم
چو نقطه بگذرد از خود کتاب می‌گردد
به عالمی‌که‌گلت مست جلوه‌پیمایی‌ست
گشودن مژه جام شراب می‌گردد
ز سیل کاری اشک ندامتم درباب
که آرزو چقدر بی‌ تو آب می‌گردد
نفس به سینهٔ بیدل ز شعلهٔ شوقت
چو دود در قفس پیچ و تاب می‌گردد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۵۳
ز انداز نگاهت فتنه برق آهنگ می‌ گردد
به شوخیهای نازت بزم امکان تنگ می‌گردد
طلسم حیرتی دارد تماشاگاه اسرارت
که هرکس می‌رود هشیارآنچا دنگ می‌ گردد
نمی‌دانم هوا پروردهٔ شوق چه گلزارم
که همچون بوی گل رنگم برون رنگ می‌ گردد
دل آزاد ما بار تکلف برنمی‌دارد
بر ا‌بن آیینه عکس هرچه باشد زنگ می‌گردد
هوس در حسرت کنج لبی خون می‌خورد کانجا
گریبان می‌درّد از بس تبسم تنگ می‌گردد
دو عالم خوب و زشت از صافی دل کرده‌ایم انشا
قیامت می‌شود آیینه چون بیرنگ می‌گردد
خزان هوش ما دارد بهار شرم معشوقان
در آنجا تا حیا می‌بالد اینجا رنگ می گردد
ندانم مطرب بزمت چه ساغر در نفس دارد
که شوق از بیخودی‌ گرد سر آهنگ می‌گردد
به سعی خود نظر کردن دلیل ‌دوری است اینجا
شمار گام هر جا جمع شد فرسنگ می‌گردد
محبت‌پیشه‌ای بیدل مترس از وضع رسوایی
که عاشق تشنهٔ خون دو عالم ننگ می‌گردد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۶۰
به یادت‌گردش رنگم به هرجا بار می‌بندد
ز موج‌ گل زمین تا آسمان زنار می‌بندد
چ‌سان خاموش باشم بی‌توکز درد تمنایت
تپش بر جوهر آیینه موسیقار می‌بندد
سجودی می‌برم چون سایه‌ کلک آفرینش را
که سرتاپای من یک جبههٔ هموار می‌بندد
گرفتم تاب آغوشت ندارم‌،‌ گردش چشمی
تمنا نقش امیدی به این پرگار می‌بندد
بقدرگردش رنگ آسیای نوبت است اینجا
دو روزی خون ما هم ‌گل به‌ دست یار می‌بندد
به این تمکین شیرین هرکجا از ناز برخیزی
گره در نیشکر پیش قدت زنّار می‌بندد
ییام عافیت خواهی ز امید نفس بگسل
ندامت نغمه‌ساز عبرتی‌ کاین تار می بندد
به ناموس حیا باید عرق در جبهه دزدیدن
ز شبنم ‌گلشن ما رخنه بر دیوار می‌بندد
نمی‌باشد حریف حسن تحقیق از حیا غافل
شکوه برق این وادی مژه ناچار می‌بندد
گر از رینی بیداد نازت شکوه پردازم
شکست دل پر طاووس بر منقار می‌بندد
به‌این‌شوقی‌که‌من‌چون‌گل‌به‌پیراهن نمی‌گنجم
سر گرد سرت گردیدنم دستار می‌بندد
ز ننگ ابتذالم آب خواهد ساختن بیدل
تعلق نقش مضمونی که دل بسیار می‌بندد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۶۱
قضا تا نقش بنیاد من بیکار می‌بندد
حنا می‌آرد و در پنجهٔ معمار می‌بندد
ز چاک سینه بی‌روی تو هرجا می‌کشم آهی
سحر شور قیامت بر سرم دستار می‌بندد
مگر شرم خیالت نقش بر آبی تواند زد
سراپایم عرق آیینهٔ دیدار می‌بندد
بساط عبرت این انجمن آیینه‌ای دارد
که تا مژگان بهم آورده‌ای زنگار می‌بندد
نمی‌دانم به یاد او چسان از خود برون آیم
دل سنگین به دوش ناله‌ام کهسار می‌بندد
در آن محفل‌که من حیرت‌کمین جلوهٔ اویم
فروغ شمع هم آیینه بر دیوار می‌بندد
به رعنایی چو شمع‌ ازآفت شهرت مباش ایمن
رگ ‌گردن ز هر عضوت سری بر دار می‌بندد
چه دارد قابلیت جز می تکلیف پیمودن
در این محفل همین دوشم به دوشم بار می‌بندد
زمان فرصت ربط نفس با دل غنیمت دان
کزین تار این‌ گره چون باز شد دشوار می‌بندد
اسیر مشرب موجم‌ کزان مطلق عنانیها
گرش تکلیف برگشتن کنی زنّار می‌بندد
به ‌مخموری ‌ز سیر این ‌چمن غافل‌ مشو بیدل
که خجلت در به روی هر که شد مختار می‌بندد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۶۲
چشم تو به حال من‌ گر نیم نظر خندد
خارم به چمن نازد عیبم به هنر خندد
تا چند بر آن عارض بر رغم نگاه من
از حلقهٔ گیسویت گل های نظر خندد
در کشور مشتاقان بی‌پرتو دیدارت
خورشید چرا تابد بهر چه سحرخندد
دل می‌چکد از چشمم چون ابر اگر گریم
جان می‌دمد از لعلت چون برق اگر خندد
با اهل فنا دارد هرکس سر یکرنگی
باید که به رنگ شمع از رفتن سر خندد
در کارگه خوبی یارب چه نزاکتهاست
صدکوه به خود بالد تا موی‌کمر خندد
در جوی دم تیغت شیرینی آبی هست
کز جوش حلاوتها زخمش به شکر خندد
سامان ‌طرب سهل ‌است زین نقش ‌که ما داریم
صبح از دو نفس فرصت بر خود چقدر خندد
هر شبنم از ا‌بن ‌گلشن تمهید گلی دارد
با گربه مدارا کن چندان که اثر خندد
از سعی هوس بگذر بیدل‌ که درین‌ گلشن
گل نیز اگر خندد از پهلوی زر خندد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۶۳
لعل لب او یکدم بر حالم اگر خندد
تا حشر غبار من بر آب‌گهر خندد
بی‌جلوهٔ او تا چند از سیرگل و شبنم
اشکم ز نظر جوشد داغم به جگر خندد
یک خندهٔ او برق بنیاد دو عالم شد
دیگر چه بلا ربزد گر بار دگر خندد
جوش چمن از خجلت در غنچه نفس دزدد
آنجا که ‌گل داغم از آه سحر خندد
یک شبنم از این گلشن بی‌چشم تماشا نیست
چندان‌که حیا بالد سامان نظر خندد
یاد دم شمشیرت هرجا چمن آراید
چون شمع سراپایم یک رفتن سر خندد
افسردگی دل را از آه‌ گشایش‌ کو
سنگ است و همان‌کلفت هرچند شرر خندد
از چرخ کمان پیکر با وهم تسلی شو
کم نیست از این خانه یک حلقهٔ در خندد
آنجا که ز هم ریزد چار آینهٔ امکان
یک جبههٔ تسلیمم صدگل به سپر خندد
از خجلت بیدردی داغ است سراپایم
مژگان به عرق‌گیرم تا دیدهٔ تر خندد
بی‌جلوه او بید‌ل زین باغ چه ‌گل چیند
در کسوت چاک دل چون صبح مگر خندد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۶۶
جهان‌کجاست‌،‌گلی زان نقاب می‌خندد
سحر تبسمی از آفتاب می‌خندد
فنای ما چمن‌آرای بی‌نقابی اوست
به قدر چاک کتان‌، ماهتاب می‌خندد
تلاش آگهی‌ات ننگ غفلت است اینجا
مژه ز هم نگشایی‌که خواب می‌خندد
تهی ز خویش شدن مفت آگهی باشد
ز صفر بر خط ما انتخاب می‌خندد
کجاست فرصت دیگرکه ما به خود بالیم
محیط نیز در اینجا حباب می‌خندد
زعلم وفضل بجزعبرت آنچه جمع‌کنید
گشاد هر ورقش برکتاب می‌خندد
درنگ راهبرکاروان فرصت نیست
کجا روبم‌که هر سو شتاب می‌خندد
به‌درسگاه‌ ادب حرف‌ و صوف مسخرگی‌ست
ز صد سؤال همین یک جواب می‌خندد
ز برق حسن‌ کسی را مجال جرات نیست
بپوش چشم که حکم حجاب می‌خندد
زبان به لاف مده‌، پاس شرم مغتنم است
چو بازگشت لب موج آب می‌خندد
غبار صبح تماشاست هرچه باداباد
تو هم بخند جهان خراب می‌خندد
دلت چو شمع به هجر که داغ شد بیدل
کز اشک گرم تو بوی کباب می‌خندد