عبارات مورد جستجو در ۳۴۴۱ گوهر پیدا شد:
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۱
زلفش اندر جور تلقین می‌کند
رخ پیاده حسن فرزین می‌کند
در رکابش حسن خواهد رفت اگر
اسب حسن این است کو زین می‌کند
بر کمالش خط نقصان می‌کشد
هرکه اندر حسن تحسین می‌کند
با رخ و دندانش روز و شب فلک
پوستین ماه و پروین می‌کند
بر سر بازار عشقش در طواف
دل کنون دلالی دین می‌کند
با چنین تمکین نباشد کار خرد
گر فلک را هیچ تمکین می‌کند
هرچه دستش در تواند شد ز جور
بر من مهجور مسکین می‌کند
عیش تلخ من کند معلوم خلق
گرچه بازیهای شیرین می‌کند
با که خواهد کرد از گیتی وفا
کز جفا با انوری این می‌کند
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۹
دوش تا صبح یار در بر بود
غم هجران چو حلقه بر در بود
دست من بود و گردنش همه شب
دی همه روز اگرچه بر سر بود
با بر همچو سیم سادهٔ او
کارم از عشق چون زربر بود
گرچه شبهای وصل بود خوشم
شب دوشین ز شکل دیگر بود
یا من از عشق زارتر بودم
یا ز هر شب رخش نکوتر بود
کس نداند که آن چه طالع بود
من ندانم که آن چه اختر بود
از فلک تا که صبح روی نمود
انوری با فلک برابر بود
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۹
ای زلف تابدار ترا صدهزار خم
وی جان غمگسار مرا صدهزار غم
خالی نگردد از غم عشق تو جان من
تا حلقهای زلف تو خالی نشد ز خم
بر عارض تو حلقهٔ زلف تو گوییا
کز مشک چشمهاست به گلبرگ تر رقم
یا سلسله است از شبه بر گرد آفتاب
یا بیخهای شب زده بر روی صبحدم
ای در خجالت رخ و زلف تو روز و شب
وی در حمایت لب و چشم تو شهد و سم
ای پشت من ز عشق تو چون ابروی تو کوژ
وی بخت من ز یمن تو چون چشم تو دژم
جانم ز جزع و لعل تو پر درد و پر شفاست
طبعم ز روی و موی تو پرنور و پر ظلم
از پای تا به سر همه بندست زلف تو
زان روی بسته داردم از فرق تا قدم
از بند تو چگونه بود روی جستنم
کاندم که از تو دورترم با توام به هم
در چشم دل مرا تو چنانی که دل چو خصم
پیوسته داردم به وصال تو متهم
ای در دلم خیال تو شکی به از یقین
وی در سخن لب تو وجودی کم از عدم
کم کن ز سر تکبر و بنشین که انوری
در عشق چون میان و لبت گشت کم ز کم
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۷
هرچند به جای تو وفا دارم
هم از تو توقع جفا دارم
در سر ز تو همچنان هوس دارم
در دل ز تو همچنان هوادارم
از من چو جهان مبر که تو دانی
کز دولت این جهان ترا دارم
بیگانه مشو چو دین و دل با من
چون با غم تو دل آشنا دارم
گویی که مگوی راز با خصمان
حاشا لله که این روا دارم
لیکن به گل آفتاب چون پوشم
چون پشت چو ماه نو دوتا دارم
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۱
روز دو از عشق پشیمان شوم
توبه کنم باز و به سامان شوم
باز به یک وسوسهٔ دیو عشق
بار دگر با سر دیوان شوم
بس که ز عشق تو اگر من منم
گبر شوم باز و مسلمان شوم
بلعجبی جان من از سر بنه
کانچه کنی من به سر آن شوم
دوست تویی کاج بدانستمی
کز تو به پیش که به افغان شوم
من تو نگشتم که به هر خرده‌ای
گه به فلان گاه به بهمان شوم
از بن دندان بکشم جور تو
بو که ترا بر سر دندان شوم
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۲
چه گویی با تو درگیرد که از بندی برون آیم
غمی با تو فرو گویم دمی با تو برآسایم
ندارم جای آن لیکن چو تو با من سخن گویی
من بیچاره پندارم که از جایی همی آیم
مرا گویی کزین آخر چه می‌جویی چه می‌جویم
کمر تا از توبربندم فقع تا از تو بگشایم
غمی دارم اگر خواهی بگویم با تو ورنه نه
بدارم دست از این معنی همان دستی همی خایم
به جان گر بوسه‌ای خواهم بده چون دل گرو داری
مترس ارچه تهی‌دستم ولیکن پای برجایم
اگر دستی نهم بر تو نهادم دست بر ملکی
وگرنه بی‌تو تنگ آید همه آفاق در پایم
فراقت هر زمان گوید که بگریز انوری رستی
اگر می راستی خواهی چو هندو نیست پروایم
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۵
ای روی خوب تو سبب زندگانیم
یک روزه وصل تو طرب جاودانیم
جز با جمال تو نبود شادمانیم
جز با وصال تو نبود کامرانیم
بی‌یاد روی خوب تو ار یک نفس زنم
محسوب نیست آن نفس از زندگانیم
دردی نهانیست مرا از فراق تو
ای شادی تو آفت درد نهانیم
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۲
ای قبای حسن بر بالای تو
مایهٔ خوبی رخ زیبای تو
یاد زلفت برد آب روی صبر
آتش غم گشت خاک پای تو
صد هزاران دل به غوغا برده‌ای
شهر پر شورست از غوغای تو
هرچه خواهی از ستمکاری بکن
می‌نگردد چرخ جز با رای تو
گر به خدمت کم رسد معذور دار
کز غم تو نیستم پروای تو
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۴
بر مه از عنبر عذار آورده‌ای
بر پرند از مشک مار آورده‌ای
بر حریر از قیر نقش افکنده‌ای
بر گل از سنبل نگار آورده‌ای
هرچه خوبان را به کار آید ز حسن
در خط مشکین به کار آورده‌ای
بیش رخ منمای کاندر کار تن
روح را چون زیر و زار آورده‌ای
دوش می‌کردی حساب عاشقان
انوری ار در شمار آورده‌ای
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۴
ای دل تو مرا به باد دادی
از بس که نمودی اوستادی
از دست تو در بلا فتادم
آخر تو کجا به من فتادی
چند از تو مرا نکوهش آخر
کم داغ به داغ برنهادی
آزرم ز پیش برگرفتی
خونابه ز چشم من گشادی
خود را و مرا به غم فکندی
نادیده هنوز هیچ شادی
غمخوار شدست جانم ای دل
از خوردن غم تو شادبادی
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۷
گرفتم کز غم من غم نداری
عفاک‌الله دروغی هم نداری
به بند عشوه پایم بسته می‌دار
کز این سرمایه باری کم نداری
به دشنامی که دشمن را بگویند
دلم در دوستی خرم نداری
برو کاندر ستمکاری چو عالم
نظیری در همه عالم نداری
مرا گویی چو زین دستی که هستی
چرا پای دلت محکم نداری
جواب راست چون دانی که تلخ است
لب شیرین چرا بر هم نداری
دلم در دست تست آخر مرا نیز
در این یک ماجرا محرم نداری
بدیدم گرچه درد انوری را
تویی مرهم تو هم مرهم نداری
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۲
آگه نه‌ای ز حالم ای جان و زندگانی
دردا که در فراقت می‌بگذرد جوانی
عمری همی گذارم روزی همی شمارم
روزی چنان که آید عمری چنانک دانی
هرگز ز من ندیدی یک روز بی‌وفایی
هرگز ز تو ندیدم یک روز مهربانی
در کار من نظر کن بر حال من ببخشای
تا چند بی‌وفایی تا کی ز بدگمانی
ای یار ناموافق رنجیست بی‌نهایت
وی بخت نامساعد کاریست آسمانی
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۵
در حسن قرین نوبهار آیی
در جور نظیر روزگار آیی
چون شاخ زمانه‌ای که هر ساعت
از رنگ دگر همی بیارایی
هر وعده که بود در میان آمد
ماند آنکه تو باز در کنار آیی
در کار تو می‌فروشود روزم
آخر تو چه روز را به کار آیی
گویی به سرم که از تو برگردم
تا با سر نالهای زار آیی
سوگند مخور که من ترا دانم
دانم که به قول استوار آیی
گر عشق ز انوری درآموزی
حقا که به کفر یار غار آیی
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹
ای زیر زلف عنبرین پوشیده مشکین خال را
فرخنده باشد دم بدم روی تو دیدن فال را
باری گر از درد تو من زاری کنم، عذرم بنه
چون بار مستولی شود مسکین کند حمال را
روزی همی باید مرا، مانند ماهی، تا درآن
پیش تو تقریری دهم شرح شب چون سال را
شاگرد عشقم، گر سخن گویم درین معنی سزد
چون عشق استادی کند، در گفتن آرد لال را
در بازجست سر ما چندین مکوش، ای مدعی
گر حالتی داری چون من، تا با تو گویم حال را
گر صرف مالی می‌کنی در پای او منت منه
جایی که باشد جان فدا، قدری ندارد مال را
دل چو ببندم در رخش سر چون کشم؟ کان بی‌وفا
دام دل من ساختست آن زلف همچون دال را
نشگفت اگر بال دلم، بشکست ازین سودا، که من
مرغی نمی‌دانم که او این جا نریزد بال را
با او چو گفتم درد دل، گفت: اوحدی، این شیوه تو
بسیار می‌دانی، ولی حدیست قیل و قال را
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰
نمیرد هر که در گیتی تو باشی یادگار او را
چراغی کش تو باشی نور با مردن چه کار او را؟
اگر نه دامن از گوهر بریزد چون فلک شاید
که هر صبحی تو برخیزی چو خورشید از کنار او را
دلم لعل لبت بر دست، اگر پوشیده می‌داری
من اینک فاش می‌گویم! به نزدیک من آر او را
مجو آزار آن بیدل، که از سودای وصل تو
دلش پیوسته در بندست و جان در زیر بار او را
سر زلفت پریشانی بسی کرد، از به چنک آید
بده تا بی و بر بند و به دست من سپار او را
بحال اوحدی هرگز نکری التفات اکنون
چو می‌گویی، غلام ماست، یاری نیک دار او را
نگاهی کن درو یک بار و او را بنده خود خوان
گذاری کن برو یک روز و خاک خود شمار او را
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴
دراز شد سفر یار دور گشتهٔ ما
فغان ازین دلی بی‌او نفور گشته ما
به آن رسید که توفان بر آیدم بدو چشم
ز سوز سینه همچون تنور کشته ما
بخواند راوی مستان به صوت داودی
ز شوق او سخن چون زبور گشته ما؟
چه بودی آنکه چو حوری در آمدی هر دم
به خانهٔ چو سرای سرور گشتهٔ ما؟
چه بودی ار خبر او همی رسانیدند
به گوش خاطر از خود نفور گشته ما؟
ز حافظان وفا نیست مشفقی که کند
ملامت دل از کار دور گشتهٔ ما
حدیث ما تو بگوی، اوحدی که مشغولست
به یاد دوست دل با حضور گشتهٔ ما
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸
تو مشغولی به حسن خود، چه غم داری ز کار ما؟
که هجرانت چه می‌سازد همی با روزگار ما؟
چه ساغرها تهی کردیم بر یادت: که یک ذره
نه ساکن گشت سوز دل، نه کمتر شد خمار ما
به هر جایی که مسکینی بیفتد دست گیرندش
ولی این مردمی ها خود نباشد در دیار ما
ز رویت پردهٔ دوری زمانی گر برافتادی
همانا بشکفانیدی گل وصلی ز خار ما
تو همچون خرمن حسنی و ما چون خوشه چینانت
از آن خرمن چه کم گشتی که پر بودی کنار ما؟
ز دلبندان آن عالم دل ما هم ترا جوید
که از خوبان این گیتی تو بودی اختیار ما
نمی‌باید دل ما را بهار و باغ و گل بی‌تو
رخ و زلف و جبینت بس گل و باغ و بهار ما
ز مثل ما تهی‌دستان چه کار آید پسند تو؟
تو سلطانی، ز لطف خود نظر می‌کن به کار ما
چه دلداری؟ که از هجران دل ما را بیازردی
چه دمسازی؟ که از دوری بر آوردی دمار ما
به قول دشمنان از ما، خطا کردی که برگشتی
کزان روی این ستمکاری نبود اندر شمار ما
ز هجرت گر چه ما را پر شکایتهاست در خاطر
هنوزت شکرها گوییم، اگر کردی شکار ما
بگو تا: اوحدی زین پس نگرید در فراق تو
که گر دریا فرو بارد بنفشاند غبار ما
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹
مکن از برم جدایی، مرو از کنارم امشب
که نمی‌شکیبد از تو دل بی‌قرارم امشب
ز طرب نماند باقی، که مرا تو هم وثاقی
چو لب تو گشت ساقی نکند خمارم امشب
چه زنی صلای رفتن؟چو نماند پای رفتن
چه کنی هوای رفتن؟ که نمیگذارم امشب
به رخم چو بر گشادی در وعدها که دادی
نه شگفت اگر به شادی نفسی برآرم امشب
چو شدم وصال روزی، به توقعم چه سوزی؟
چه شود که بر فروزی دل سوکوارم امشب؟
گل بخت شد شکفته، که شوم چو بخت خفته
که تو داده‌ای نهفته بر خویش بارم امشب
اگر از هزار دستم، بکشند خوار و پستم
چو یکی همی پرستم، چه غم از هزارم امشب
دگر آرزو نجویم، پی آرزو نپویم
همه از تو شکر گویم، که تویی شکارم امشب
دل اوحدی تو داری، چو نمی‌دهی بیاری
نکنم به ترک زاری، که ز عشق زارم امشب
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵
بهار آمد و باغ پیرایه بست
چمن سبز پوشید و در گل نشست
ز سرما زمین داغ بر چهره داشت
چو سبزه برست از سیاهی برست
چو بلبل در آمد به دستان ز شوق
برآید گل اکنون به هفتاد دست
بر گل بنفشه ز بیم قفا
زبان در کشیدست و افتاده پست
به بزم چمن غنچه هشیار ماند
نه چون نرگس و لاله مخمور و مست
نسیم گل از شرم بوی سمن
سحر گه ز دیوار بستان بجست
درست گل سرخ اگر شد روان
دل لاله چندین نباید شکست
یکی پنجه بگشاد بر شاخ بید
که مرغش در آمد چو ماهی بشست
اگر خرده‌ای از گل آمد پدید
به شکرانه در باخت برگی که هست
نهادیم سوسن صفت سر در آب
که بودیم چون لاله دردی پرست
کنون اوحدی گر بنالد رواست
که چون بلبلش دل به خاری بخست
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶
بی تو نکردیم به جایی نشست
با تو نشستیم به هر جا که هست
صورت خوب از چه به گیتی بسیست
چشم مرا مثل تو صورت نبست
لاف نخستین «بلی» می‌زنم
روز نخستین که تو گویی:«الست»
زلف سیه را به ازان می‌شکن
ورنه بسی دل که بخواهد شکست
موی برست از کف امید ما
وز کف موی تو نخواهیم رست
هر که کند گوش به گفتار تو
بس که به گفتار بخواهد نشست
ای که ز من صبر طلب میکنی
خود چو منی را چه بر آید ز دست؟
پند، که بی‌بادهٔ صافی دهی
کی شنود عاشق دردی پرست؟
اوحدی از عشق تو دیوانه شد
گر دگری می‌شود از عشق مست