عبارات مورد جستجو در ۷۲۰ گوهر پیدا شد:
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۱۸۲
ای مایه زیب زندگانی چو هنر
وی دوران را چو شادمانی در خور
صیت تو چو اقبال شهان عالمگیر
عهدت چو بهار زندگانی پرور
صفی علیشاه : متفرقات
شمارهٔ ۱۱
وقت عیش و وقت نوش است ای صنم
گاه ترک عقل و هوش است ای صنم
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۸
بهار آمد بکن ساقی طربها
به این لب تشنه ده آب عنب ها
در جواب او
مربا خواهم این ساعت مربا
ندارم غیر ازین در دل مربا
ز پیش لوت خواران کله چون رفت
ندارد هیچ چیزی جز عنب جا
هریسه گوید این با روغن داغ
که چونی تو درین سوز و شغبها
به روی خوان چو انواع طعام است
غنیمت دار حلوای رطب را
سحر می گفت طباخی که هستیم
به تنگ از صوفیان بلعجب ما
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۷
عید صیام و فصل گل و موسم بهار
من مست و یار همدم و ساقی است گلعذار
در جواب او
بیا که عید صیام است و باز فصل بهار
غم زمانه بدل کن به باده گلنار
در آن زمان که گشایم من فقیر نهار
ترید شیر و عسل جوش بایدم دو طغار
برنج زرد چو یابی بنوش چندانی
که در شکم نبود جای یک نفس زنهار
نصیحتی کنمت چون رسی به دعوت عام
مدار شرم، چو مردان در آی اندر کار
به سفره آنچه بود نوش کن تو از تر و خشک
برای زله کشی نیز سفره را بردار
دو یار همدم و یک مسلخی ز بریانی
خوش است اگر نشود ناکسی بدین دوچار
شکم چو سیر طعام است اندکی باید
بیار خواجه ز انگور مسکه یک خروار
به از حیات، ز پر خوردن ار بمیرد کس
به نزد صوفی بیچاره این زمان صد بار
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۳۸
صبح دولت می دمد با جام همچون آفتاب
فرصتی زین به کجا باشد، بده جام شراب
در جواب او
شمسی نان گشته طالع باز همچون آفتاب
وه چه نیکو می نماید خاصه بر خوان کباب
سرخ روئیها بود، آن را که باشد در نظر
بکسمات و شربت قندی که باشد پر گلاب
کله از حمام دیگ آمد برون خندان نگاه
زانفعالش کله های قند رفته در حجاب
شاه بغرا چون مربع شست بر تخت طبق
هست ماهیچه ز رشک امروز اندر پیچ و تاب
گر شکنبه شد چه باک امروز گیپا را لباس
گنج را پنهان کنون شرطی است در جای خراب
دوش می دیدم به خواب خوش کباب و نان گرم
این سعادت را من مسکین مگر بینم به خواب
در فراق مرغ بریان همچو ماهی می طپد
صوفی و اندر نمی یابد کنون از هیچ باب
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۶۵
دو یار همدم و یک شیشه ای ز باده صاف
اگر رسد به تو این آرزو زهی الطاف
در جواب او
دلا چو می زنی این دم ز لوت خوردن لاف
رسید دعوت سلطان درآی خوش به مصاف
برنج رزد چو صاحب کرم نهد پیشم
اگر به قند مشرف بود زهی الطاف
خوش آن زمان که بود دیگ بورق اندر جوش
گشاده دست کرم از جوانب و اطراف
برای سیر شدن بی دریغ می خواهم
کشیده دعوت عامی زقاف تا با قاف
کسی که نان و عسل خورد و قلیه دو پیاز
ز آب صاف بگو پیش آن عزیز اوصاف
مرا چو وعده به عیدست گرده و حلوا
بیا بیار مکن ای عزیز وعده خلاف
رسید دعوت مالاکلام هان صوفی
قدم به معرکه درنه درین زمان لا خاف
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۶۶
چو بیابی به دهر یار خلف
ننهی جام باده را از کف
در جواب او
چون برآید ز دیگ حلوا تف
لوت خواران کشند صف در صف
خرم آن ساعتی که باشم شاد
من و بغرا نهاده کف بر کف
ذوقها یافتم ز صحن برنج
راحت خاطر است یار خلف
هر که بی بی نجست و لوت زدن
می کند در زمانه عمر تلف
بانگ نان تنک ربود غمم
سبب عیش باشد آری دف
دلم از دور گفت با بریان
هست ما را ز تو امید شرف
گفت صوفی سحر به نان و نمک
«ما عرفناک حقه اعرف»
صوفی محمد هروی : ده نامه
بخش ۲۰ - آمدن خادمه از پیش معشوق
خادمه آمد چو گل نوبهار
روی شکفته ز سخنهای یار
گفت جوانا غم دل شد تمام
زآن بت عیار، تو بر خوان سلام
وعده دیدار ازو یافتم
دولت هموار ازو یافتم
کار تو از دوست نظامی گرفت
رو مژه را ساز تو از گریه هفت
صوفی بیچاره برو شاد باش
از غم هجران دگر آزاد باش
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
جور اغیار و غم فرقت یار آخر شد
عهد ناکامی عشاق فکار آخر شد
خم بجوش آمد و برخواست ز میخانه خروش
ابشرو، باده کشان دور خمار آخر شد
ساقیا صبحک الله بده جام صبوح
تا بدانند حریفان شب تار آخر شد
تو بمان تازه بهارا که جهان زنده شود
چه غم ار فصل خزان رفت و بهار آخر شد
داشت هر سحر و فسونی فلک شعبده باز
همه از معجز لعل لب یار آخر شد
بلبلان مژده که بشکفت گل تازه به باغ
عهد گلچین بسرآمد غم خار آخر شد
«حاجبا در دل مردان خدا منزل تست
چون دلت آینه روی نگار آخر شد
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷
روز جشن جم و هان نوبت جامست امروز
جام ده جام که هر کار بکامست امروز
گل چو شاه است و غلامان سرا، سرو، و سمن
ساز، زد صیحه چو چاووش سلامست امروز
آنکه یک عمر بدی معتکف اندر مسجد
پیکرش بر در میخانه مقامست امروز
بلبل از شوق گل امروز بود نغمه سرا
کار عشاق همانا به نظامست امروز
فتوی پیر مغان است که در مذهب ما
می حلال است ریا محض حرامست امروز
خال مشگین تو در زلف دلم کرده اسیر
مرغی اندر طمع دانه به دامست امروز
گفتم از روز قیامت خبری هست تو را
قد، بر افراخت که هان روز قیامست امروز
در خرابات که سر منزل قلاشان است
مسکن واعظ و مأوای امامست امروز
باده خور زانکه بود شحنه چنان مست که باز
مست و هشیار نداند که کدامست امروز
مدعی را مچشان باده معنی «حاجب »
بله پخته کجا در زر خامست امروز
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۱۵۶
مژده ای دل که دلبر آمد باز
تا برد دل به دل بر آمد باز
آفتابم که دوش رفت از بر
صبحدم از درم درآمد باز
ماهم از دیده گر چه غایب شد
همچو خورشید انور آمد باز
روز هجرت شب فراق گذشت
شاهد وصل در بر آمد باز
با اسیران بند غم گوئید
مژده کایام غم سرآمد باز
صف جانها بره بیارائید
کان صف آرای لشگرآمد باز
نخل عیشم که خشگ و بی بر بود
گشت شاداب و بی بر آمد باز
دل بود عود و سینه ام مجمر
بوی عودی ز مجمر آمد باز
طوطی جان ز لعل شیرینت
آرزومند شکر آمد باز
فلک خاصان عشق را در بحر
لطف عام تو لنگر آمد باز
بارها در ره تو نور علی
سر فدا کرد و سرور آمد باز
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۱۵۹
آنکه رفت از برم گر آید باز
جان رفته بتن درآید باز
صبح عیش از افق بتابد نور
ظلمت شام غم سرآید باز
باده پیما شود لب ساقی
کام مستی ز می برآید باز
مست و هشیار را برقص آرد
مطرب از نغمه ئی سراید باز
بی بران را زبرگ بی برگی
نخله کام پر برآید باز
سازد از بند هجر آزادم
سرو قدش چو دربرآید باز
همچو نور علی بروب از غیر
خانه دل که دلبر آید باز
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۲۴۴
صبح عید است و میدهد ساقی
عیدی عاشقان می باقی
در میان صراحی و ساغر
میکند تازه عهد و میثاقی
دهد از نقل و می ببزم نشاط
کام هر عاشقی و مشتاقی
از کفش هرکه ساغری نوشید
یافت از قید هستی اطلاقی
مطرب دلنواز بربط وساز
کرده سر نغمه های عشاقی
زده آتش بخرقه تزویر
شسته در می کتاب زراقی
گویم ار نکته ز دفتر عشق
بایدم شرح کردن اوراقی
تافت نور علی ز مشرق غیب
شد عیان آفتاب اشراقی
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۶۴
ای ز لبت کام ما چون نیشکر لذیذ
وی ز تو درجام ما باده احمر لذیذ
دی شد آمد بهار، غنچه شکفتش هزار
شد نظر لاله زار، چون رخ دلبر لذیذ
بین شده هر سو چمن پر ز گل و یاسمن
هست کنون جان من خوردن ساغر لذیذ
تا که نخیزی ز جای دست نکوبی و پای
نیست بصد دف و نای رقص صنوبر لذیذ
ای ز خط مشکفام بر دلم افکنده دام
خال تو بخشد مدام دانه عنبر لذیذ
تاقدت ای سیمتن کرده ز گل پیرهن
نیست دگر در چمن نخل برآور لذیذ
باز بغیب و شهود نور تجلی نمود
ریخت ز دریای جود بس در و گوهر لذیذ
امیر پازواری : دوبیتی‌ها
شمارهٔ ۱۱۱
مه دلْ با ته جٰا عهد هاکرد بی و پَیْمنْ
سر از تنْ جدا بُو، دیگر جا نَشیینْ
اُون محلّ که مه چش ره تو هاخنّی ونْ
اونْ مَحَلّ قَسمْ خرْمه، تنه سَرْ سُوگَنْ
امیر پازواری : چهاربیتی‌ها
شمارهٔ ۱۷۲
سالْ اونْ خشه که بَشْکفهْ نوبهارته
ماهْ اونْ خشهْ که بلبلْ خونّه گلزارْته
روزْ اُونْ خشهْ که پَلی دْ کفمْ یارْته
شُو اُونْ خشهْ که شادْ بَوینمْ دیدارْته
حالْ اُونْ خشهْ که خشی بَوینم حالْ ته
وَخْتْ اُونْ خشهْ که هَر وارْ وینمْ جمالْ ته
ساعتْ اُونْ خشهْ سٰاکنْ بوئمْ کنارته
هَرْ لَحْظهْ شه مه جانْ ره کنمْ نثارْ ته
امیر پازواری : شش‌بیتی‌ها
شمارهٔ ۱۶
دایم به ته حوری روشی نگار بو!
ساقی و صراحی و پیاله کار بو!
مغنّی تنه زهره‌یِ سر سالار بو!
تا دنی بو، این صحبت تنه به‌کار بو!
ای رستم پیون، چاکر تنه هزار بو!
چون بهمن و دارا، صد هزار شکار بو!
تخت کامرونی به ته پایدار بو!
ته دشمن به چاه ظلمت، خوار و زار بو!
زحل به تنه در دکَتْ خوار و زار بو!
عُطارِدْ نویسنده‌ی ته هر کار بو!
حاتم به تنه مطبخ یکی سالار بو!
غم زمونه نوّو، شادی بسیار بو!
نیما یوشیج : مجموعه اشعار
بهار
بچه‌ها بهار
گل‌ها وا شدند،
برف‌ها پا شدند،
از رو سبزه‌ها
از رو کوهسار
بچه‌ها بهار!

داره رو درخت
می‌خونه به‌گوش:
«پوستین را بکن
قبا را بپوش.»

بیدار شو بیدار
بچه‌ها بهار!

دارند می‌روند
دارند می‌پرند
زنبور از لونه
بابا از خونه
همه پی‌ِ کار
بچه‌ها بهار!
احمد شاملو : مدایح بی‌صله
کجا بود آن جهان...
کجا بود آن جهان
که کنون به خاطره‌ام راه بربسته است؟ ــ:
آتشبازیِ بی‌دریغِ شادی و سرشاری
در نُه‌توهای بی‌روزنِ آن فقرِ صادق.
قصری از آن دست پُرنگار و به‌آیین
که تنها
سر پناهکی بود و
بوریایی و
بس.

کجا شد آن تنعمِ بی‌اسباب و خواسته؟

کی گذشت و کجا
آن وقعه‌ی ناباور
که نان‌پاره‌ی ما بردگانِ گردنکش را
نان‌خورشی نبود
چرا که لئامتِ هر وعده‌ی گَمِج
بی‌نیازیِ هفته‌یی بود
که گاه به ماهی می‌کشید و
گاه
دزدانه
از مرزهای خاطره
می‌گریخت،
و ما را
حضورِ ما
کفایت بود؟

دودی که از اجاقِ کلبه بر نمی‌آمد
نه نشانه‌ی خاموشی‌ِ دیگدان
که تاراندنِ شورچشمان را
کَلَکی بود
پنداری.

تن از سرمستیِ جان تغذیه می‌کرد
چنان که پروانه از طراوتِ گُل.
و ما دو
دست در انبانِ جادوییِ شاه‌سلیمان
بی‌تاب‌ترینِ گرسنگان را
در خوانچه‌های رنگین‌کمان
ضیافت می‌کردیم.



هنوز آسمان از انعکاسِ هلهله‌ی ستایشِ ما
(که بی‌ادعاتر کسانیم)
سنگین است.

این آتشبازیِ بی‌دریغ
چراغانِ حُرمتِ کیست؟

لیکن خدای را
با من بگوی کجا شد آن قصرِ پُرنگارِ به‌آیین
که کنون
مرا
زندانِ زنده‌بیزاری‌ست
و هر صبح و شامم
در ویرانه‌هایش
به رگبارِ نفرت می‌بندند.



کجایی تو؟
که‌ام من؟
و جغرافیای ما
کجاست؟

۲۵ بهمنِ ۱۳۶۴

احمد شاملو : حدیث بی‌قراری ماهان
شرقاشرقِ شادیانه...
شرقاشرقِ شادیانه به اوجِ آسمان
شبنمِ خستگی بر پیشانیِ مادر و
کاکلِ پریشانِ آدمی
در نقطه‌ی خجسته‌ی میلادش.

۱۳۷۵