عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۹
هر که بد بازی کند بد باز گردد عاقبت
ور کسی نیکو نشد بد باز گردد عاقبت
گرچه بی ساز است ساز مطرب عشاق ما
گر نوازد ساز ما با ساز گردد عاقبت
همدم جامیم و با ساقی حریفی می کنیم
خوش بود گر همدمی دمساز گردد عاقبت
عاشقی گر پیش معشوقی نیازی می کند
آن نیاز عاشقان با ناز گردد عاقبت
هر که او در سایهٔ فَر هُما مأوا گرفت
گرچه گنجشکی بود شهباز گردد عاقبت
عقل مخمور است دردسر به رندان می دهد
بی غمی داند که او غمساز گردد عاقبت
سید از بنده تمیزی گر کند صاحبدلی
در میان عاشقان ممتاز گردد عاقبت
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۰
بیا ای یار و بر اغیار می‌خند
بنوش این جام و با خمار می‌خند
یکی ایمان گزید و دیگری کفر
تو مؤمن باش و با کفار می‌خند
یکی با تو نعم گوید یکی لا
تو با اقرار و با انکار می‌خند
چو دنیا نیست مأوای حکومت
دلا بر ریش دنیادار می‌خند
زبان بربند و خامش باش در عشق
مشو بی ‌زار و بر آزاد می‌خند
بیا چون نعمت‌الله ناظر حق
ببین دیدار و بر دیدار می‌خند
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۷
گر آتش آه ما درافتد
صد شاه به یک نفس برافتد
دستی چه بود هزاردستان
گر دست زنیم بر سر افتد
افتاد به خاک و بر نخیزد
آن کو به دعای ما درافتد
در دامن ما کسی که زد دست
هستیم یقین که کمتر افتد
دجال اگر به خر نشیند
آید روزی که از خر افتد
وان کس که به صدق درنیامد
در خانهٔ فقر بر در افتد
هر کس که رسد به نعمت الله
بر درگه او چو قنبر افتد
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۳
آب چشم ما به هر سو می رود
گر به چشم ما نشینی خوش بود
چشم ما تا دید روی او به خواب
بی خیالش یک زمانی نغنود
این نصیحت گوش کن می نوش کن
در خمار افتد هر آن کو نشنود
عشق سلطانست و تخت دل گرفت
عقل مسکین چون کند گر نگرود
تخم نیکی کار و بدکاری مکن
هر که کارد هر چه کارد بدرود
عاشق رندی که او سرمست ماست
از در میخانهٔ ما کی رود
نعمت الله در خرابات مغان
هر که بیند در پی او می رود
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۰
نطق حیوان جمع کن تا آدمی حاصل شود
گر بیاید تربیت از کاملی کامل شود
جان تو از عالم علوی تنت سفلی بود
عاقبت هر یک به اصل خویشتن واصل شود
منبع هر دو یکی و مرجع هر دو یکی
لاجرم هر یک از این دو با یکی مایل شود
آفتاب روی او در مه چو بنماید جمال
ماه ما بر آفتاب روی او حایل شود
ما ز دریائیم و عین ما بود آب زلال
خوش حیاتی یابد از ما هر که او سائل شود
عالم ما در ازل او بود و باشد تا ابد
این چنین معلوم کی از علم او زائل شود
بلبل و گل چون که بنوازند ساز عاشقی
نعمت الله در گلستان این چنین قابل شود
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۷
هرچه بخشد خدا به ما بخشد
پادشاهی به هر گدا بخشد
بحر رحمت به ما روان سازد
آبروئی به عین ما بخشد
دُردی درد عشق او مینوش
تا به لطفش تو را دوا بخشد
می به بیگانه کی دهد ساقی
ساغر می به آشنا بخشد
در خرابات اگر فنا گردی
از حیاتش تو را بقا بخشد
بندگی کن که حضرت سلطان
هرچه خواهی از او تو را بخشد
بینوایان نوا از او یابند
نعمت الله به بینوا بخشد
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۲
دامن از تردامنان جان پدر باید کشید
دست خود از دست هر بی پا و سر باید کشید
عشق می بازی طریق عاشقان باید سپرد
میل حج داری بلای بحر و بر باید کشید
دُرد دردت گر دهد چون صاف درمان نوش کن
ور می صافت دهد در دم ببر باید کشید
گر به دور حسن او دیدی بلای او چه سود
چون که ناچار است در دور قمر باید کشید
توتیای دیدهٔ ما خاک پای عاشقان
این چنین خوش توتیائی در بصر باید کشید
نعمت الله را اگر خواهی که مهمانی کنی
سفره ای گرد جهان سر تا به سر باید کشید
ور بقدر همتش سازی سرائی مختصر
چار دیواری به هفت اقلیم در باید کشید
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۷
هر که او نیک می کند یابد
نیک و بد هرچه می کند یابد
بد مکن ای عزیز نیک اندیش
که بد و نیک می کنی با خود
عمر ضایع دریغ حاصل او
خواه یکساله گیر و خواهی صد
قیمت تو به قدر همت تو است
خواجه ارزد هر آنچه می ورزد
گر روی راه نعمت الله رو
تا ز درگاه او نگردی رد
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۱
هر جا که دکانداریست او مایه ز ما دارد
خود مفلس بازاری سرمایه کجا دارد
گر درد دلی داری از خود بطلب درمان
زیرا که چنان دردی با خویش دوا دارد
دل زنده بود جاوید گر کشته شود در عشق
ایمن ز فنا باشد چون نور بقا دارد
از نور جمال او روشن شده چشم ما
تاریک کجا گردد چون نور خدا دارد
یاری که در این دریا بنشست دمی با ما
هر سو که رود آبی از بخشش ما دارد
رندی که وطن دارد در خلوت میخانه
گر هر دو سرا نبوَد اندیشه چرا دارد
خوش سلطنتی داریم از بندگی سید
این بنده چنین دولت در هر دو سرا دارد
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۴
صاحبنظری کو که جهان درنظر آرد
یا محرم رازی که ز عقبی خبر آرد
زنهار مزن تیر ستم بر دل درویش
کان تیر ستم تیغ و سنان بر جگر آرد
نیکو نبود تخم بدی کاشتن آری
گر تخم بدی کاری آن تخم برآرد
از سنگدلی سنگ منه بر ره مردم
کو کوه عذابی به عوض در گذر آرد
چوبی که زنی بر کف پائی به تظلم
بی شک و یقین دردسری را به سر آرد
بیداد مکن جان برادر به حقیقت
بیداد پدر زحمت آن بر پسر آرد
گربندهٔ سید شوی و تابع جدش
از ابر وجودت مه تابنده برآرد
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۹
چشم ما چون به روی او نگرد
در نظر غیر او کجا گذرد
نزد ما زنده دل کسی باشد
که به جانان خویش جان سپرد
گل کجا جامه را قبا سازد
غنچه گر پیرهن به خود ندرد
مرد عاشق همه یکی بیند
آن یکی در هزار می شمرد
جان من روی دل نخواهد دید
گر دمی روی دیگری نگرد
رند مستی که باده می نوشد
هر دو عالم به نیم جو نخرد
هر که را ذوق نعمت الله است
شاد باشد مدام و غم نخورد
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۰
مقصود بی وسیله حاصل نمی توان کرد
هر کس که کرد حاصل می دان که آن چنان کرد
گر عقل ساده لوحی نقش خیال بندد
بسیار اعتمادی بر آن نمی توان کرد
پروانه لاف می زد از آتش محبت
آتش در او درافتاد بی نام و بی نشان کرد
ما در طریق جانان جانی نثار کردیم
لطفش به یک کرشمه صد جان به ما روان کرد
در آینه جمالش تمثال خویش بنمود
از آفتاب حسنش ماه خوشی عیان کرد
هر عالمی که دانست علم بدیع ما را
اسرار از آن معانی با عالمی بیان کرد
ما بندگی سید کردیم از سر صدق
سلطان عشق ما را سرخیل عاشقان کرد
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۲
بیا ای نور چشم ما و خوش بنشین به جای خود
منور ساز مردم را و هم خلوتسرای خود
ز سلطانی این دنیا چه حاصل ای امیر من
چرا چون ما و جدّ ما نباشی پادشای خود
بیا و دردی ما را ز دست ما روان درکش
و گر درد دلی داری ز خود می جو دوای خود
گلستانست و بلبل مست و ساقی جام می بر دست
حریف باده نوشانیم و خوشوقت از نوای خود
چرا مخمور می گردی بیا و همدم ما شو
قدم در راه یاران زن مزن تیشه به پای خود
روان شد آب چشم ما که با تو ماجرا گوید
دمی بنشین به چشم ما بپرس این ماجرای خود
مرید نعمت الله شو که پیر عاشقان گردی
هوای او به دست آور رها کن این هوای خود
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۵
هر که بد زیست عاقبت بد مُرد
نیک و بد هر چه کرد با خود برد
صاف درمان کجا خورد بی درد
دردمندی سزد که نوشد درد
هرچه خود رشته ای همان پوشی
خواه صوفش بباف خواهی برد
داشت غیبی ز فاسقی عیبی
لاجرم فسق کرد و فاسق مرد
نان شیراز خورد و شُکر نگفت
زین سبب در میان آب فسرد
همه با اصل خویش وا گردند
خواه لر می شمار خواهی کرد
زندهٔ جاودان بود بی شک
هر که او جان به یاد حق بسپرد
در همه حال با خدا باشد
آنکه خود را از این و آن نشمرد
همچو سید مدام سرمست است
از می او کسی که جامی خورد
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۶
بود روزی خواجه ای سالار کرد
می کشیدی درد و می نوشید درد
کیسه های سیم و زر بر هم نهاد
عاقبت غیری ببرد و خواجه مرد
شیشه ای بودش پر از نقش و خیال
اوفتاد آن شیشه و شد خرد و مرد
بر سر پل ساخت خواجه خانه ای
سیل آمد ناگه آن خانه ببرد
هر کجا دیدیم رند سرخوشی
بود و نابود جهان یک سَر شمرد
گر به صورت عارفی رفت از جهان
جان امانت داشت با جانان سپرد
خلعتی از جامهٔ سید بپوش
ور نه خود سهل است خرقه صوف و برد
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۷
چون شراب صاف درمان است مارا دُرد درد
زان همی ریزم فرود آیم به روی دُرد درد
گرم می دارد مرا صوف و حریر عشق او
غم ندارم گر ندارم در هوای برد برد
من ز میدان بلایش رو نگردانم به تیغ
رستم دستان کجا ترسان شود از گرد گرد
آفتاب روشن روی منیر میر ترک
کی مکدر گردد از گردی که باری کرد گرد
تو نه ای مرد نبرد درد درد عشق او
ده هزار ار خانه گیری او بدادی نرد برد
ناجوانمردی که او در عشق جانان جان نداد
شاید ارزنده دلی گوید که آن نامرد مرد
تا بزرگی کرد تدبیری که نانی را خورد
نعمت الله دید بسیاری که نانی خورد و مرد
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۲
خواجه آنجا فقیر خواهد بود
بنده آنجا امیر خواهد بود
پادشاه حقیقت است انسان
عقل آنجا وزیر خواهد بود
در چنین قریه ای که ماهان است
نفس آنجا گزیر خواهد بود
هیچ دانی که این فغان ز کجاست
بانگ خواجه به شیر خواهد بود
هر که خود را عظیم می گیرد
پیش مردان حقیر خواهد بود
وانکه اینجا صغیر و خوار بود
در قیامت کبیر خواهد بود
سید ما به نور حضرت او
همچو بدر منیر خواهد بود
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۲
عقل ناقص به کار می ناید
صحبت او مرا نمی باید
سخنش اعتبار نتوان کرد
زانکه بر قول خود نمی پاید
هر زمان قصهٔ دگر خواند
هر دم انکامه ای بیاراید
آبرو را به خاک ره ریزد
به لب خشک باده پیماید
چون که از شوق عشق بی خبرست
لاجرم دوستی نمی شاید
نفی سید کند ولی به خیال
آن خیالش به خواب بنماید
سیدی عاشقی بجو که تمام
جانت از ذوق او بیاساید
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۳
چارپا در پی علف گردد
تا به وقتی که خود تلف گردد
آدمیئی که معرفت دارد
شک ندارم که خود خلف گردد
قطب عالم یگانه ای باشد
که چو ما جمله را کنف گردد
آشنای محیط بحر ازل
واقف از دُر و از صدف گردد
هر کسی میل جنس خود دارد
آن یکی گوهر این خزف گردد
شیرمردی به خنجر و شمشیر
مرد مطرب به نای و دف گردد
سید ما چو عف عفی فرمود
لاجرم این و آن معف گردد
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۴
خاک پاک ما به می بسرشته اند
عنبر ما با گلاب آغشته اند
باز یاران بازیاری می کنند
بی تکلف تخم نیکی کشته اند
خلعت هر کس بود نوعی دگر
جامه ای پوشند کایشان رشته اند
آفرین بر همت صاحبدلان
زانکه جان و دل بجانان هشته اند
حکم سید مهر آلش کرده اند
از ولایت این نشان بنوشته اند