عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۹ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۷۳
دیده شبنم گر از روی گلستان روشن است
چشم گریان من از رخسار جانان روشن است
روشن از خورشید تابان است اگر روی زمین
ظلمت آباد دل از آیینه رویان روشن است
می کند دل را سیه، رویی که شرم آلود نیست
محفل ما از چراغ زیر دامان روشن است
گریه از آیینه دل می زداید تیرگی
شمع چندانی که چشمش هست گریان روشن است
حسن کامل را به از حیرت نباشد شاهدی
راحت قربانیان از چشم حیران روشن است
بر مزار عاشقان گر نیست شمعی گو مباش
کز دل خونگرم خود خاک شهیدان روشن است
قسمت ما نیست از صبح وطن جز تیرگی
چشم ما از سرمه شام غریبان روشن است
کار گویا می کند کوته زبان لاف را
جوهر شمشیر از زخم نمایان روشن است
می توان ره بردن از عنوان به مضمون نامه را
خلق صاحبخانه از سیمای دربان روشن است
در حریم زلف خود باد صبا را ره مده
کز دل سوزان عاشق این شبستان روشن است
گر شود روشن ز مهر و مه سرای دیگران
خانه اهل کرم صائب ز مهمان روشن است
چشم گریان من از رخسار جانان روشن است
روشن از خورشید تابان است اگر روی زمین
ظلمت آباد دل از آیینه رویان روشن است
می کند دل را سیه، رویی که شرم آلود نیست
محفل ما از چراغ زیر دامان روشن است
گریه از آیینه دل می زداید تیرگی
شمع چندانی که چشمش هست گریان روشن است
حسن کامل را به از حیرت نباشد شاهدی
راحت قربانیان از چشم حیران روشن است
بر مزار عاشقان گر نیست شمعی گو مباش
کز دل خونگرم خود خاک شهیدان روشن است
قسمت ما نیست از صبح وطن جز تیرگی
چشم ما از سرمه شام غریبان روشن است
کار گویا می کند کوته زبان لاف را
جوهر شمشیر از زخم نمایان روشن است
می توان ره بردن از عنوان به مضمون نامه را
خلق صاحبخانه از سیمای دربان روشن است
در حریم زلف خود باد صبا را ره مده
کز دل سوزان عاشق این شبستان روشن است
گر شود روشن ز مهر و مه سرای دیگران
خانه اهل کرم صائب ز مهمان روشن است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۱۹
لعل نسبت با لب یاقوت او بیجاده است
صبح با آن چهره خندان در نگشاده است
دشت از چشم غزالان سینه پر داغ اوست
آن که ما دیوانگان را سر به صحرا داده است
حاصل عمر از حضور دوستان گل چیدن است
ورنه آب و دانه در کنج قفس آماده است
عشق محتاج دلیل و رهنما چون عقل نیست
خضر در قطع بیابان بی نیاز از جاده است
می کند در خانه خود سیر صحرای بهشت
سینه هر کس که از خار تمنا ساده است
هر که گردانید از دنیا رهزن روی خویش
بی تردد پشت بر دیوار منزل داده است
گرد ظلمت شسته است از روی آب زندگی
هر سری کز سایه بال هما آزاده است
سردی دوران به ما دست و دلی نگذاشته است
در خزان اشجار را برگ سفر آماده است
اختر بی طالع ما در بساط آسمان
خال موزونی است بر رخسار زشت افتاده است
سینه ما صائب از خود می دهد بیرون گهر
پیش نیسان این صدف هرگز دهن نگشاده است
صبح با آن چهره خندان در نگشاده است
دشت از چشم غزالان سینه پر داغ اوست
آن که ما دیوانگان را سر به صحرا داده است
حاصل عمر از حضور دوستان گل چیدن است
ورنه آب و دانه در کنج قفس آماده است
عشق محتاج دلیل و رهنما چون عقل نیست
خضر در قطع بیابان بی نیاز از جاده است
می کند در خانه خود سیر صحرای بهشت
سینه هر کس که از خار تمنا ساده است
هر که گردانید از دنیا رهزن روی خویش
بی تردد پشت بر دیوار منزل داده است
گرد ظلمت شسته است از روی آب زندگی
هر سری کز سایه بال هما آزاده است
سردی دوران به ما دست و دلی نگذاشته است
در خزان اشجار را برگ سفر آماده است
اختر بی طالع ما در بساط آسمان
خال موزونی است بر رخسار زشت افتاده است
سینه ما صائب از خود می دهد بیرون گهر
پیش نیسان این صدف هرگز دهن نگشاده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۲۰
در بهاران بزم عیش میکشان آماده است
جوش گل هم شاهد و هم مطرب و هم باده است
می زند موج قیامت گلشن از الوان حسن
هم لب جو نوخط و هم روی گلها ساده است
گل ز مستی بوسه بر منقار بلبل می زند
سرو در آغوش طوق قمریان افتاده است
هر طرف گوش افکنی آواز بلبل می رسد
رو به هر جانب کنی رخسار گل آماده است
هیچ خار تنگدستی بی برات عیش نیست
از شکوفه دفتر احسان چمن بگشاده است
غنچه را مینا ز زور باده بر سنگ آمده است
از سیه مستی ز دست لاله جام افتاده است
قمریان را گر چه طوق بندگی بر گردن است
سرو با آزادگی چون بندگان افتاده است
غنچه چون عیسی به گفتار آماده است از مهد شاخ
گل چو مریم مهر خاموشی به لب بنهاده است
صائب از گلشن مرو بیرون که در فصل بهار
هر چه می خواهی ز اسباب نشاط آماده است
جوش گل هم شاهد و هم مطرب و هم باده است
می زند موج قیامت گلشن از الوان حسن
هم لب جو نوخط و هم روی گلها ساده است
گل ز مستی بوسه بر منقار بلبل می زند
سرو در آغوش طوق قمریان افتاده است
هر طرف گوش افکنی آواز بلبل می رسد
رو به هر جانب کنی رخسار گل آماده است
هیچ خار تنگدستی بی برات عیش نیست
از شکوفه دفتر احسان چمن بگشاده است
غنچه را مینا ز زور باده بر سنگ آمده است
از سیه مستی ز دست لاله جام افتاده است
قمریان را گر چه طوق بندگی بر گردن است
سرو با آزادگی چون بندگان افتاده است
غنچه چون عیسی به گفتار آماده است از مهد شاخ
گل چو مریم مهر خاموشی به لب بنهاده است
صائب از گلشن مرو بیرون که در فصل بهار
هر چه می خواهی ز اسباب نشاط آماده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۵۰
از شکوه عشق، میدان تنگ بر هامون شده است
دامن صحرا ز یک دیوانه پر مجنون شده است
می کنم چون موج در آغوش دریا پا دراز
تا عنان اختیار از دست من بیرون شده است
سرکشی از بس که زین وحشی نگاهان دیده ام
باورم ناید که آهو رام با مجنون شده است
شانه شمشاد را دست نگارین می کند
بس که در زلف گرهگیر تو دلها خون شده است
نیست در روی زمین از بی غمی آثار درد
چهره زرین نهان در خاک چون قارون شده است
ز انقطاع فیض، کوتاه است ایام خزان
دولت فصل بهار از فیض روز افزون شده است
جلوه همکار می بندد زبان لاف را
در زمان قامت او سرو ناموزون شده است
همچو داغ لاله چسبیده است صائب بر جگر
آه ما از بس که نومید از در گردون شده است
دامن صحرا ز یک دیوانه پر مجنون شده است
می کنم چون موج در آغوش دریا پا دراز
تا عنان اختیار از دست من بیرون شده است
سرکشی از بس که زین وحشی نگاهان دیده ام
باورم ناید که آهو رام با مجنون شده است
شانه شمشاد را دست نگارین می کند
بس که در زلف گرهگیر تو دلها خون شده است
نیست در روی زمین از بی غمی آثار درد
چهره زرین نهان در خاک چون قارون شده است
ز انقطاع فیض، کوتاه است ایام خزان
دولت فصل بهار از فیض روز افزون شده است
جلوه همکار می بندد زبان لاف را
در زمان قامت او سرو ناموزون شده است
همچو داغ لاله چسبیده است صائب بر جگر
آه ما از بس که نومید از در گردون شده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۷۰
شوکت حسن تو بلبل را زبان پیچیده است
حیرت سرو تو دست باغبان پیچیده است
در لب پیمانه پر می نمی گنجد صدا
در دل پر خون عاشق چون فغان پیچیده است؟
داغ، دست الفت از دامان برگ لاله داشت
در سر ما دود سودا همچنان پیچیده است
حسن معشوق حقیقی نیست در بند نقاب
دست مژگان ترا خواب گران پیچیده است
چون سرشک عاشقان منزل نمی داند که چیست
جذبه شوق که در ریگ روان پیچیده است؟
نارسایی در کمند پیچ و تاب عقل نیست
مصرع زنجیر ما سوداییان پیچیده است
لاله رخساری که ما را غوطه در خون داده است
غنچه از دلبستگان یک زبان پیچیده است
دشمن از ما چون هراسد، صید از ما چون رمد؟
ناوک تدبیر ما بیش از کمان پیچیده است
سر به صحرا داد حشر آسودگان خاک را
فکر او در کنج ما را همچنان پیچیده است
بی تأمل مگذر از مکتوب ما صائب که شوق
در دل هر نقطه ای صد داستان پیچیده است
حیرت سرو تو دست باغبان پیچیده است
در لب پیمانه پر می نمی گنجد صدا
در دل پر خون عاشق چون فغان پیچیده است؟
داغ، دست الفت از دامان برگ لاله داشت
در سر ما دود سودا همچنان پیچیده است
حسن معشوق حقیقی نیست در بند نقاب
دست مژگان ترا خواب گران پیچیده است
چون سرشک عاشقان منزل نمی داند که چیست
جذبه شوق که در ریگ روان پیچیده است؟
نارسایی در کمند پیچ و تاب عقل نیست
مصرع زنجیر ما سوداییان پیچیده است
لاله رخساری که ما را غوطه در خون داده است
غنچه از دلبستگان یک زبان پیچیده است
دشمن از ما چون هراسد، صید از ما چون رمد؟
ناوک تدبیر ما بیش از کمان پیچیده است
سر به صحرا داد حشر آسودگان خاک را
فکر او در کنج ما را همچنان پیچیده است
بی تأمل مگذر از مکتوب ما صائب که شوق
در دل هر نقطه ای صد داستان پیچیده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۴۶
چهره خورشید زرد از درد بی زنهار کیست؟
زخم دامن دار صبح از غمزه خونخوار کیست؟
نقطه خاک از که چون ناقوس می نالد مدام؟
آسمان از کهکشان در حلقه زنار کیست
قمری از کوکو چه می جوید درین بستانسرا؟
گوش گل پهن این چینن از حسرت گفتار کیست؟
جلوه آن گل برون است از جهان رنگ و بو
سینه هر غنچه ای گنجینه اسرار کیست؟
سنبل از رشک سر زلف که دارد پیچ و تاب؟
جوش خون لاله زار از غیرت رخسار کیست؟
می کشد در پرده دل همچو صیادان نفس
غنچه گل در کمین گوشه دستار کیست؟
دیده بانی هست لازم کاروان خفته را
عالمی در خواب ناز از دیده بیدار کیست؟
کار عاشق نیست غمازی، ولی حال مرا
هر که بیند این چنین آشفته، داند کار کیست
صائب از کلک تو شد آفاق پر برگ و نوا
این قدر برگ و نوا در غنچه منقار کیست؟
زخم دامن دار صبح از غمزه خونخوار کیست؟
نقطه خاک از که چون ناقوس می نالد مدام؟
آسمان از کهکشان در حلقه زنار کیست
قمری از کوکو چه می جوید درین بستانسرا؟
گوش گل پهن این چینن از حسرت گفتار کیست؟
جلوه آن گل برون است از جهان رنگ و بو
سینه هر غنچه ای گنجینه اسرار کیست؟
سنبل از رشک سر زلف که دارد پیچ و تاب؟
جوش خون لاله زار از غیرت رخسار کیست؟
می کشد در پرده دل همچو صیادان نفس
غنچه گل در کمین گوشه دستار کیست؟
دیده بانی هست لازم کاروان خفته را
عالمی در خواب ناز از دیده بیدار کیست؟
کار عاشق نیست غمازی، ولی حال مرا
هر که بیند این چنین آشفته، داند کار کیست
صائب از کلک تو شد آفاق پر برگ و نوا
این قدر برگ و نوا در غنچه منقار کیست؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۳۹
یاد ایامم که در تن جان ما منزل نداشت
موجه مطلق عنان ما غم ساحل نداشت
پرده بیگانگی در بحر وحدت محو بود
رشته مو از حباب این عقده مشکل نداشت
روز و شب در پرده های شرم خود می کرد سیر
لیلی صحرایی ما خانه و محمل نداشت
خوش نشین باغ و بستان بود چون آزادگان
سرو ما از تنگنای جسم، پا در گل نداشت
خرده های جان ما از شوق چون ریگ روان
فکر دوری و غم نزدیکی منزل نداشت
برگ عیش ما ز احسان بهار آماده بود
سرو ما از بی بری بار جهان بر دل نداشت
در بهارستان بی رنگی، گل بی خار ما
خار در پیراهن از اندیشه باطل نداشت
نه غم ابری و نه پروای برقی داشتیم
هیچ کس از خانه ما چشم بر حاصل نداشت
بود در دارالامان خامشی آسوده دل
شمع ما اندیشه فانوس یا محفل نداشت
بود در دارالامان خامشی آسوده دل
شمع ما اندیشه فانوس یا محفل نداشت
کار بر ما چون حباب از خودنمایی تنگ شد
ورنه تنگی ره در آن دریای بی ساحل نداشت
نوبهار بی خزان معرفت در هیچ عهد
بلبلی آتش نفس چون صائب بیدل نداشت
موجه مطلق عنان ما غم ساحل نداشت
پرده بیگانگی در بحر وحدت محو بود
رشته مو از حباب این عقده مشکل نداشت
روز و شب در پرده های شرم خود می کرد سیر
لیلی صحرایی ما خانه و محمل نداشت
خوش نشین باغ و بستان بود چون آزادگان
سرو ما از تنگنای جسم، پا در گل نداشت
خرده های جان ما از شوق چون ریگ روان
فکر دوری و غم نزدیکی منزل نداشت
برگ عیش ما ز احسان بهار آماده بود
سرو ما از بی بری بار جهان بر دل نداشت
در بهارستان بی رنگی، گل بی خار ما
خار در پیراهن از اندیشه باطل نداشت
نه غم ابری و نه پروای برقی داشتیم
هیچ کس از خانه ما چشم بر حاصل نداشت
بود در دارالامان خامشی آسوده دل
شمع ما اندیشه فانوس یا محفل نداشت
بود در دارالامان خامشی آسوده دل
شمع ما اندیشه فانوس یا محفل نداشت
کار بر ما چون حباب از خودنمایی تنگ شد
ورنه تنگی ره در آن دریای بی ساحل نداشت
نوبهار بی خزان معرفت در هیچ عهد
بلبلی آتش نفس چون صائب بیدل نداشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۷۷
وقت خط دل کام خود زان لعل روح افزا گرفت
در بهاران می توان داد دل از صهبا گرفت
دست بیداد فلک را زود کوته می کند
فتنه ای کز قامت رعنای او بالا گرفت
در کدامین ساعت سنگین ندانم کوه غم
در زمین سینه ما خاکساران جا گرفت
نیست در سوادگرانجان عشق خوش سودای ما
می توان از ما دو عالم را به یک ایما گرفت
دامن ریگ روان را خار نتواند گرفت
دست خالی ماند هر کس دامن دنیا گرفت
خوشه گوهر عوض داد و همان شرمنده است
قطره چندی که ابر ما ازین دریا گرفت
شور بالادست ما بر طاق نسیان می نهد
هر شرابی را که باید پنبه از مینا گرفت
گر چه چون ساحل سلاح من سپر افکندن است
می توانم تیغ موج از پنجه دریا گرفت
خانه دلگیر را درمان به صحرا می کنند
چیست یارب چاره آن دل که از صحرا گرفت؟
همت پست است دامنگیر ما بی حاصلان
ورنه کوه قاف را در زیر پر عنقا گرفت
بود صائب تیغ کوه بیستون بی آب و تاب
این شرار از تیشه من در دل خارا گرفت
در بهاران می توان داد دل از صهبا گرفت
دست بیداد فلک را زود کوته می کند
فتنه ای کز قامت رعنای او بالا گرفت
در کدامین ساعت سنگین ندانم کوه غم
در زمین سینه ما خاکساران جا گرفت
نیست در سوادگرانجان عشق خوش سودای ما
می توان از ما دو عالم را به یک ایما گرفت
دامن ریگ روان را خار نتواند گرفت
دست خالی ماند هر کس دامن دنیا گرفت
خوشه گوهر عوض داد و همان شرمنده است
قطره چندی که ابر ما ازین دریا گرفت
شور بالادست ما بر طاق نسیان می نهد
هر شرابی را که باید پنبه از مینا گرفت
گر چه چون ساحل سلاح من سپر افکندن است
می توانم تیغ موج از پنجه دریا گرفت
خانه دلگیر را درمان به صحرا می کنند
چیست یارب چاره آن دل که از صحرا گرفت؟
همت پست است دامنگیر ما بی حاصلان
ورنه کوه قاف را در زیر پر عنقا گرفت
بود صائب تیغ کوه بیستون بی آب و تاب
این شرار از تیشه من در دل خارا گرفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۸۰
زنگ خط آیینه رخسار جانان را گرفت
سبزه بیگانه آخر این گلستان را گرفت
کشور حسن ترا آورد خط زیر نگین
مور عاجز عاقبت ملک سلیمان را گرفت
خط گرفت از حسن بی پروا عنان اختیار
مشت خاری پیش سیل نوبهاران را گرفت
در دلم صد عقده خونین گره شد چون انار
تا چو به، گرد خط آن سیب زنخدان را گرفت
سبزه خط عرصه را بر عارض او تنگ ساخت
طوطی خوش حرف از آیینه میدان را گرفت
نه ز خط شد عنبرین پشت لب جان بخش یار
آه و دود تشنه ما آب حیوان را گرفت
وصل آن نازک میان بی زر نمی آید به دست
بهله با دست تهی چون آن رگ جان را گرفت؟
سایه شمشاد شد مار سیه در دیده ام
تا ز دستم شانه آن زلف پریشان را گرفت
نیست ممکن تیغ تیز از زخم گیرد رنگ خون
چون تواند خون ما آن برق جولان را گرفت؟
پرده مردم دریدن سعی در خون خودست
رزق آتش می شود خاری که دامان را گرفت
ظلم ظالم می کند تأثیر در همصحبتان
خون ناحق کشتگان بحر، مرجان را گرفت
می کند از سایه خود رم چو صیادان غزال
وحشت مجنون من از بس بیابان را گرفت
سبزه بیگانه آخر این گلستان را گرفت
کشور حسن ترا آورد خط زیر نگین
مور عاجز عاقبت ملک سلیمان را گرفت
خط گرفت از حسن بی پروا عنان اختیار
مشت خاری پیش سیل نوبهاران را گرفت
در دلم صد عقده خونین گره شد چون انار
تا چو به، گرد خط آن سیب زنخدان را گرفت
سبزه خط عرصه را بر عارض او تنگ ساخت
طوطی خوش حرف از آیینه میدان را گرفت
نه ز خط شد عنبرین پشت لب جان بخش یار
آه و دود تشنه ما آب حیوان را گرفت
وصل آن نازک میان بی زر نمی آید به دست
بهله با دست تهی چون آن رگ جان را گرفت؟
سایه شمشاد شد مار سیه در دیده ام
تا ز دستم شانه آن زلف پریشان را گرفت
نیست ممکن تیغ تیز از زخم گیرد رنگ خون
چون تواند خون ما آن برق جولان را گرفت؟
پرده مردم دریدن سعی در خون خودست
رزق آتش می شود خاری که دامان را گرفت
ظلم ظالم می کند تأثیر در همصحبتان
خون ناحق کشتگان بحر، مرجان را گرفت
می کند از سایه خود رم چو صیادان غزال
وحشت مجنون من از بس بیابان را گرفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۰۱
در گرفتاری بود جمعیت خاطر محال
با دو دست بسته نتوان دست یغمایی گرفت
حلقه زنار شد طوق گلوی قمریان
سرو تا از قامتش سرمشق رعنایی گرفت
آرزوی جلوه شد در دل گره خورشید را
حسن عالمسوز او تا عالم آرایی گرفت
حسن بی پروا ندارد از نظربازان گزیر
گل به چندین دست دامان تماشایی گرفت
بول گل خاکستر بلبل پریشان کرد و رفت
این سزای آن که چون ما یار هر جایی گرفت
سینه صافان اهل معنی را به گفتار آورند
طوطی از آیینه بی زنگ، گویایی گرفت
سرمه چشم غزالان شد غبار پیکرش
شوق هر کس را سر زنجیر رسوایی گرفت
تا عرق از چهره رنگین او شد کامیاب
بر بساط گلستان شبنم جگرخایی گرفت
همدم جانی به دست آسان نمی آید که نی
شد دلش سوراخ تا جان از دم نایی گرفت
محضر قتلش به مهر بال وپر آماده شد
هر که چون طاوس دنبال خودآرایی گرفت
ملک خود پرداخت از بیگانه و آسوده شد
هر که ترک خلق کرد و کنج تنهایی گرفت
حسن شوخی کرد چندانی که در میزان عشق
بیقراریهای من رنگ شکیبایی گرفت
ساغر لبریز اگر صائب سپرداری کند
می توان خون خود از گردون مینایی گرفت
گردباد از من طریق دشت پیمایی گرفت
وحشت از مجنون من آهوی صحرایی گرفت
با دو دست بسته نتوان دست یغمایی گرفت
حلقه زنار شد طوق گلوی قمریان
سرو تا از قامتش سرمشق رعنایی گرفت
آرزوی جلوه شد در دل گره خورشید را
حسن عالمسوز او تا عالم آرایی گرفت
حسن بی پروا ندارد از نظربازان گزیر
گل به چندین دست دامان تماشایی گرفت
بول گل خاکستر بلبل پریشان کرد و رفت
این سزای آن که چون ما یار هر جایی گرفت
سینه صافان اهل معنی را به گفتار آورند
طوطی از آیینه بی زنگ، گویایی گرفت
سرمه چشم غزالان شد غبار پیکرش
شوق هر کس را سر زنجیر رسوایی گرفت
تا عرق از چهره رنگین او شد کامیاب
بر بساط گلستان شبنم جگرخایی گرفت
همدم جانی به دست آسان نمی آید که نی
شد دلش سوراخ تا جان از دم نایی گرفت
محضر قتلش به مهر بال وپر آماده شد
هر که چون طاوس دنبال خودآرایی گرفت
ملک خود پرداخت از بیگانه و آسوده شد
هر که ترک خلق کرد و کنج تنهایی گرفت
حسن شوخی کرد چندانی که در میزان عشق
بیقراریهای من رنگ شکیبایی گرفت
ساغر لبریز اگر صائب سپرداری کند
می توان خون خود از گردون مینایی گرفت
گردباد از من طریق دشت پیمایی گرفت
وحشت از مجنون من آهوی صحرایی گرفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۱۰
دست بر هر چه فشاندم به رگ جان آویخت
دامن از هر چه کشیدم به گریبان آویخت
دامن گرمروان شعله بی زنهارست
چون مرا خار غم عشق به دامان آویخت؟
دست در دامن هر خار زند غرقه بحر
چه عجب گر ز نظر اشک به مژگان آویخت
گفتم از وادی غفلت قدمی بردارم
کوهم از پای گرانخواب به دامان آویخت
می رساند به لب چاه زنخدان خود را
هر که در دامن آن زلف پریشان آویخت
رنج غربت نکشد هر که درین فصل بهار
قفس بلبل ما را به گلستان آویخت
پرده ای بود که بر دامن محمل افکند
خون مجنون که به دامان بیابان آویخت
کشتی نوح درین بحر بود کام نهنگ
جان کسی برد که در دامن طوفان آویخت
این نه ابرست، که دود دل مرغان چمن
پرده آه به سیمای گلستان آویخت
تا نظر بر لب میگون تو افتاد مرا
همچو اخگر به کباب دل سوزان آویخت
با ادب باش که از دیده صاحب نظران
عشق در هر گذر آیینه رخشان آویخت
چه عجب صائب اگر خون چکد از منقارش
نغمه سنجی که به یک پای ز بستان آویخت
دامن از هر چه کشیدم به گریبان آویخت
دامن گرمروان شعله بی زنهارست
چون مرا خار غم عشق به دامان آویخت؟
دست در دامن هر خار زند غرقه بحر
چه عجب گر ز نظر اشک به مژگان آویخت
گفتم از وادی غفلت قدمی بردارم
کوهم از پای گرانخواب به دامان آویخت
می رساند به لب چاه زنخدان خود را
هر که در دامن آن زلف پریشان آویخت
رنج غربت نکشد هر که درین فصل بهار
قفس بلبل ما را به گلستان آویخت
پرده ای بود که بر دامن محمل افکند
خون مجنون که به دامان بیابان آویخت
کشتی نوح درین بحر بود کام نهنگ
جان کسی برد که در دامن طوفان آویخت
این نه ابرست، که دود دل مرغان چمن
پرده آه به سیمای گلستان آویخت
تا نظر بر لب میگون تو افتاد مرا
همچو اخگر به کباب دل سوزان آویخت
با ادب باش که از دیده صاحب نظران
عشق در هر گذر آیینه رخشان آویخت
چه عجب صائب اگر خون چکد از منقارش
نغمه سنجی که به یک پای ز بستان آویخت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۱۶
نه خط از چهره آن آینه سیما برخاست
که درین آینه، جوهر به تماشا برخاست
شب که صحبت به حدیث سر زلف تو گذشت
هر که برخاست ز جا، سلسله برپا برخاست!
کرد تسلیم به من مسند بیتابی را
هر سپندی که درین انجمن از جا برخاست
هیچ مستی ز پی رقص نخیزد از جای
به نشاطی که دلم از سر دنیا برخاست
یوسفی را که به یعقوب بود روی نیاز
زین چه حاصل که خریدار ز صد جا برخاست؟
شد فلک درصدد معرکه سازی، اکنون
کز دل کودک ما ذوق تماشا برخاست
ظل خورشید جهانتاب، مخلد باشد!
سایه مریم اگر از سر عیسی برخاست
بزم روشن گهران جای گرانجانان نیست
ابر تا گشت گران، از سر دریا برخاست
یادگار جگر سوخته مجنون است
لاله ای چند که از دامن صحرا برخاست
برسان زود به من کشتی می را ساقی
که عجب ابر تری باز ز دریا برخاست!
خضر صد قافله مجنون بیابانی شد
هر غباری که ازین بادیه پیما برخاست
روح سرگشته مجنون غبارآلودست
گردبادی که ازین دامن صحرا برخاست
پا مکش از در دلها که درین لغزشگاه
صائب از خاک ز دریوزه دلها برخاست
که درین آینه، جوهر به تماشا برخاست
شب که صحبت به حدیث سر زلف تو گذشت
هر که برخاست ز جا، سلسله برپا برخاست!
کرد تسلیم به من مسند بیتابی را
هر سپندی که درین انجمن از جا برخاست
هیچ مستی ز پی رقص نخیزد از جای
به نشاطی که دلم از سر دنیا برخاست
یوسفی را که به یعقوب بود روی نیاز
زین چه حاصل که خریدار ز صد جا برخاست؟
شد فلک درصدد معرکه سازی، اکنون
کز دل کودک ما ذوق تماشا برخاست
ظل خورشید جهانتاب، مخلد باشد!
سایه مریم اگر از سر عیسی برخاست
بزم روشن گهران جای گرانجانان نیست
ابر تا گشت گران، از سر دریا برخاست
یادگار جگر سوخته مجنون است
لاله ای چند که از دامن صحرا برخاست
برسان زود به من کشتی می را ساقی
که عجب ابر تری باز ز دریا برخاست!
خضر صد قافله مجنون بیابانی شد
هر غباری که ازین بادیه پیما برخاست
روح سرگشته مجنون غبارآلودست
گردبادی که ازین دامن صحرا برخاست
پا مکش از در دلها که درین لغزشگاه
صائب از خاک ز دریوزه دلها برخاست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۱۷
قد موزون تو روزی که به جولان برخاست
هر که را بود دلی، از سر ایمان برخاست
خار خار دلم از سینه نمایان گردید
بخیه تنگ رفویم ز گریبان برخاست
شرم عشق است که پامال نگردد هرگز
لاله افکنده سر از خاک شهیدان برخاست
که دگر ز اهل کرم رحم به محتاج کند؟
ابر با دیده خشک از لب عمان برخاست
بر دل غنچه اگر خورد نسیمی گستاخ
شور محشر به دل بیضه ز مرغان برخاست
همت آبله پای طلب را نازم!
که به مشاطگی خار مغیلان برخاست
زد همان روز که با غنچه محجوب تو لاف
قفل شرم از دهن پسته خندان برخاست
همدمی سیر مقامات نفرمود او را
نی ما تا به چه طالع ز نیستان برخاست
بگسل از اهل کرم تا شودت پایه بلند
صدف از خاک به یک ریزش نیسان برخاست
قالبی نیست سخن سنجی ما چون طوطی
بلبل ما ز دل بیضه غزلخوان برخاست
هر که را بود دلی، از سر ایمان برخاست
خار خار دلم از سینه نمایان گردید
بخیه تنگ رفویم ز گریبان برخاست
شرم عشق است که پامال نگردد هرگز
لاله افکنده سر از خاک شهیدان برخاست
که دگر ز اهل کرم رحم به محتاج کند؟
ابر با دیده خشک از لب عمان برخاست
بر دل غنچه اگر خورد نسیمی گستاخ
شور محشر به دل بیضه ز مرغان برخاست
همت آبله پای طلب را نازم!
که به مشاطگی خار مغیلان برخاست
زد همان روز که با غنچه محجوب تو لاف
قفل شرم از دهن پسته خندان برخاست
همدمی سیر مقامات نفرمود او را
نی ما تا به چه طالع ز نیستان برخاست
بگسل از اهل کرم تا شودت پایه بلند
صدف از خاک به یک ریزش نیسان برخاست
قالبی نیست سخن سنجی ما چون طوطی
بلبل ما ز دل بیضه غزلخوان برخاست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۱۸
خط سبزی که ز پشت لب جانان برخاست
رگ ابری است که از چشمه حیوان برخاست
می کند بس دل پر آبله را شق چو انار
چون به، این گرد کز آن سیب زنخدان برخاست
خط پاکی است بر آیینه صفا جوهر را
از رخ او خط مشکین به چه عنوان برخاست؟
خاک در کاسه خورشید جهانتاب کند
این غباری که ازان چهره تابان برخاست
زان خط سبز کز آن چهره گلرنگ دمید
موی از سبزه بر اندام گلستان برخاست
فتنه را عالم پر شور کمر می بندد
مگر از جای خود آن سرو خرامان برخاست؟
پیش دریای پر آتش چه نماید شرری؟
لاله افکنده سر از خاک شهیدان برخاست
غوطه در چشمه خورشید زند دیده وری
که چو شبنم سبک از گلشن امکان برخاست
می شود در صف عشاق علم، جانبازی
که به تعظیم خرامش ز سر جان برخاست
رفتن از عالم پرشور به از آمدن است
غنچه دلتنگ به باغ آمد و خندان برخاست
برد از سرمه چنان گوشه چشمت آرام
که نفس سوخته از خاک صفاهان برخاست
تا من از گرمروی بادیه پیما گشتم
از ره کعبه روان خار مغیلان برخاست
نشد از خون جگر دست و دهانش رنگین
هر که صائب ز سر نعمت الوان برخاست
رگ ابری است که از چشمه حیوان برخاست
می کند بس دل پر آبله را شق چو انار
چون به، این گرد کز آن سیب زنخدان برخاست
خط پاکی است بر آیینه صفا جوهر را
از رخ او خط مشکین به چه عنوان برخاست؟
خاک در کاسه خورشید جهانتاب کند
این غباری که ازان چهره تابان برخاست
زان خط سبز کز آن چهره گلرنگ دمید
موی از سبزه بر اندام گلستان برخاست
فتنه را عالم پر شور کمر می بندد
مگر از جای خود آن سرو خرامان برخاست؟
پیش دریای پر آتش چه نماید شرری؟
لاله افکنده سر از خاک شهیدان برخاست
غوطه در چشمه خورشید زند دیده وری
که چو شبنم سبک از گلشن امکان برخاست
می شود در صف عشاق علم، جانبازی
که به تعظیم خرامش ز سر جان برخاست
رفتن از عالم پرشور به از آمدن است
غنچه دلتنگ به باغ آمد و خندان برخاست
برد از سرمه چنان گوشه چشمت آرام
که نفس سوخته از خاک صفاهان برخاست
تا من از گرمروی بادیه پیما گشتم
از ره کعبه روان خار مغیلان برخاست
نشد از خون جگر دست و دهانش رنگین
هر که صائب ز سر نعمت الوان برخاست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۸۱
آنچنان بلبل من واله و حیران گل است
که شکاف قفسم چاک گریبان گل است
هر طرف می نگری نعمت الوان گل است
قاف تا قاف جهان سفره احسان گل است
می شود مایده حسن گلوسوز از عشق
شور مرغان گلستان نمک خوان گل است
آب گردد به نظر خنده چو سرشار افتد
اشک شبنم اثر چهره خندان گل است
چه خیال است که دیوانه نگردد بلبل
تا نسیم سحری سلسله جنبان گل است
حسن را تربیت عشق کند صاحب درد
شور بلبل نمک زخم نمایان گل است
نتوان کرد نظر بند پریرویان را
ورنه شبنم به دو صد چشم نگهبان گل است
چون به خورشید درخشان سر شبنم نرسد؟
تربیت یافته گوشه دامان گل است
اگر از بال پری بود سلیمان را چتر
شهپر بلبل ما چتر سلیمان گل است
خار گل می شود از پرتو روشن گهران
مژه در دیده خونبار خیابان گل است
نفس از سینه مجروح شود صاحب فیض
خرج باد سحر از کیسه احسان گل است
ناتوانان سبب نظم جهان می باشند
خار شیرازه اوراق پریشان گل است
دل صد اره به از آه ندارد اثری
بوی خوش مصرع برجسته دیوان گل است
حاصل ما ز نکویان جگر پر داغی است
سوز دل قسمت بلبل ز چراغان گل است
تا فتاده است به آن گوشه دستار رهش
گر همه باغ بهشت است که زندان گل است
مشت خاکستری از نغمه سرایان مانده است
زان چراغی که نهان در ته دامن گل است
دو سه روزی که بود خون بهاران در جوش
کشتی می مده از دست که طوفان گل است
صحبت جسم و روان زود ز هم می پاشد
یک نفس شبنم غربت زده مهمان گل است
زخمی خار گمان است دل بیجگران
ورنه از گریه من راه خیابان گل است
رنگ و بو پرده بینایی بلبل شده است
ورنه هر خار درین باغ رگ جان گل است
مغتنم دان اگر از عشق ترا داغی هست
که سبکسیرتر از اختر تابان گل است
نقد شادی که چو اکسیر نهان بود، امروز
جمع یکجا همه در پله میزان گل است
برگریزان فنا را پس سر خواهد دید
تازه هر دل که ز روی عرق افشان گل است
نقطه خاک که دلتنگی ازو می بارید
یک دهن خنده ز رخساره خندان گل است
می چکد از نفسم خون شکایت صائب
مغز من گر چه پریخانه ز احسان گل است
چشم صائب ز تماشای تو گل می چیند
دیده شبنم اگر واله و حیران گل است
که شکاف قفسم چاک گریبان گل است
هر طرف می نگری نعمت الوان گل است
قاف تا قاف جهان سفره احسان گل است
می شود مایده حسن گلوسوز از عشق
شور مرغان گلستان نمک خوان گل است
آب گردد به نظر خنده چو سرشار افتد
اشک شبنم اثر چهره خندان گل است
چه خیال است که دیوانه نگردد بلبل
تا نسیم سحری سلسله جنبان گل است
حسن را تربیت عشق کند صاحب درد
شور بلبل نمک زخم نمایان گل است
نتوان کرد نظر بند پریرویان را
ورنه شبنم به دو صد چشم نگهبان گل است
چون به خورشید درخشان سر شبنم نرسد؟
تربیت یافته گوشه دامان گل است
اگر از بال پری بود سلیمان را چتر
شهپر بلبل ما چتر سلیمان گل است
خار گل می شود از پرتو روشن گهران
مژه در دیده خونبار خیابان گل است
نفس از سینه مجروح شود صاحب فیض
خرج باد سحر از کیسه احسان گل است
ناتوانان سبب نظم جهان می باشند
خار شیرازه اوراق پریشان گل است
دل صد اره به از آه ندارد اثری
بوی خوش مصرع برجسته دیوان گل است
حاصل ما ز نکویان جگر پر داغی است
سوز دل قسمت بلبل ز چراغان گل است
تا فتاده است به آن گوشه دستار رهش
گر همه باغ بهشت است که زندان گل است
مشت خاکستری از نغمه سرایان مانده است
زان چراغی که نهان در ته دامن گل است
دو سه روزی که بود خون بهاران در جوش
کشتی می مده از دست که طوفان گل است
صحبت جسم و روان زود ز هم می پاشد
یک نفس شبنم غربت زده مهمان گل است
زخمی خار گمان است دل بیجگران
ورنه از گریه من راه خیابان گل است
رنگ و بو پرده بینایی بلبل شده است
ورنه هر خار درین باغ رگ جان گل است
مغتنم دان اگر از عشق ترا داغی هست
که سبکسیرتر از اختر تابان گل است
نقد شادی که چو اکسیر نهان بود، امروز
جمع یکجا همه در پله میزان گل است
برگریزان فنا را پس سر خواهد دید
تازه هر دل که ز روی عرق افشان گل است
نقطه خاک که دلتنگی ازو می بارید
یک دهن خنده ز رخساره خندان گل است
می چکد از نفسم خون شکایت صائب
مغز من گر چه پریخانه ز احسان گل است
چشم صائب ز تماشای تو گل می چیند
دیده شبنم اگر واله و حیران گل است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۰۲
سیل درمانده کوتاهی دیوار من است
بی سرانجامی من خانه نگهدار من است
می کند کار نسیم سحری با دل من
خامشی گر چه به ظاهر گره کار من است
چون نشد پیش شکر سبز چو طوطی سخنم
زین چه حاصل که جهان واله گفتار من است؟
چشمه ای را که سکندر به دعا می طلبید
شبنم سوخته چهره گلزار من است
می توانم سر طومار شکایت وا کرد
عرق شرم تو مهر لب اظهار من است
دوستان آینه صورت احوال همند
من خراب توام و چشم تو بیمار من است
منم آن آینه خاطر که رگ خواب جهان
همچو مژگان به کف دیده بیدار من است
نیست آیینه بینایی من عیب نما
به چه تقصیر فلک در پی آزار من است؟
در خرابات من آن باده پرستم صائب
که رگ تلخی می رشته زنار من است
بی سرانجامی من خانه نگهدار من است
می کند کار نسیم سحری با دل من
خامشی گر چه به ظاهر گره کار من است
چون نشد پیش شکر سبز چو طوطی سخنم
زین چه حاصل که جهان واله گفتار من است؟
چشمه ای را که سکندر به دعا می طلبید
شبنم سوخته چهره گلزار من است
می توانم سر طومار شکایت وا کرد
عرق شرم تو مهر لب اظهار من است
دوستان آینه صورت احوال همند
من خراب توام و چشم تو بیمار من است
منم آن آینه خاطر که رگ خواب جهان
همچو مژگان به کف دیده بیدار من است
نیست آیینه بینایی من عیب نما
به چه تقصیر فلک در پی آزار من است؟
در خرابات من آن باده پرستم صائب
که رگ تلخی می رشته زنار من است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۳۷
موج خط حلقه بر آن عارض گلگون زده است
جوهر از آینه حسن تو بیرون زده است
خط مشکین تو بسیار به خود پیچیده است
تا بر آن عارض گلرنگ شبیخون زده است
بی نیازست ز خلق آن که رسیده است به حق
فارغ از لفظ بود هر که به مضمون زده است
داغم از لاله که از صبح ازل کاسه خویش
از دل خاک برآورده و در خون زده است
پرده چشم غزال است سیه خانه او
آن پریزاد که راه دل مجنون زده است
موج دریای ملال است مه عید فلک
پی این نعل مگیرید که وارون زده است
تا قیامت دهد از سلطنت مجنون یاد
سکه داغ که بر لاله هامون زده است
عزت داغ جنون دار که فرمانده عقل
بوسه از دور بر این مهر همایون زده است
می شمارند کنون بیخبران باد سموم
از جگر هر نفس گرم که مجنون زده است
نیست در وادی مجنون اثر از نقش سراب
موج بیتابی عشق است که بیرون زده است
نیست یک جلوه کم از شاهد معنی صائب
که ره فاخته یک مصرع موزون زده است
جوهر از آینه حسن تو بیرون زده است
خط مشکین تو بسیار به خود پیچیده است
تا بر آن عارض گلرنگ شبیخون زده است
بی نیازست ز خلق آن که رسیده است به حق
فارغ از لفظ بود هر که به مضمون زده است
داغم از لاله که از صبح ازل کاسه خویش
از دل خاک برآورده و در خون زده است
پرده چشم غزال است سیه خانه او
آن پریزاد که راه دل مجنون زده است
موج دریای ملال است مه عید فلک
پی این نعل مگیرید که وارون زده است
تا قیامت دهد از سلطنت مجنون یاد
سکه داغ که بر لاله هامون زده است
عزت داغ جنون دار که فرمانده عقل
بوسه از دور بر این مهر همایون زده است
می شمارند کنون بیخبران باد سموم
از جگر هر نفس گرم که مجنون زده است
نیست در وادی مجنون اثر از نقش سراب
موج بیتابی عشق است که بیرون زده است
نیست یک جلوه کم از شاهد معنی صائب
که ره فاخته یک مصرع موزون زده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۴۳
از رگ ابر، هوا سینه شهباز شده است
باده پیش آر که قانون طرب ساز شده است
نیست خاری کهن باشد مژه گلگونش
مگر از جوش بهاران رگ گل باز شده است!
من چه مرغم، که تذروان بهشتی رو را
خال آن لب، گره رشته پرواز شده است
بهله تا دست به آن موی میان افکنده است
مژه بر دیده من چنگل شهباز شده است
دل چرا از خط مشکین تو در هم باشد؟
که ز هر حلقه، در باغ نوی باز شده است
روی گرم تو مرا بر سر حرف آورده است
طوطی از پرتو آیینه سخنساز شده است
صائب از فیض دعای شب و اوراد سحر
در توفیق به روی دل من باز شده است
باده پیش آر که قانون طرب ساز شده است
نیست خاری کهن باشد مژه گلگونش
مگر از جوش بهاران رگ گل باز شده است!
من چه مرغم، که تذروان بهشتی رو را
خال آن لب، گره رشته پرواز شده است
بهله تا دست به آن موی میان افکنده است
مژه بر دیده من چنگل شهباز شده است
دل چرا از خط مشکین تو در هم باشد؟
که ز هر حلقه، در باغ نوی باز شده است
روی گرم تو مرا بر سر حرف آورده است
طوطی از پرتو آیینه سخنساز شده است
صائب از فیض دعای شب و اوراد سحر
در توفیق به روی دل من باز شده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۴۷
صحن گلزار ز گل کاسه پر خون شده است
لب جو از شفق گل لب میگون شده است
ابر چون بال پریزاد به هم پیوسته است
خاک تخت جم و گل تاج فریدون شده است
شده مضراب گل از نغمه رنگین گلگون
از رگ ابر هوا سینه قارون شده است
بوستان از گل و ریحان رخ و زلف لیلی
دشت از لاله ستان سینه مجنون شده است
می کند جلوه فانوس، سیه خیمه دشت
لاله از بس که فروزنده به هامون شده است
بحر اخضر شده از سبزه شاداب چمن
گل ز شبنم صدف گوهر مکنون شده است
بس که پیوسته ز اطراف رگ ابر به هم
گرد رخسار گلستان خط شبگون شده است
چهره لاله عذاران شده ویرانه ز گل
جغد چون خال فریبنده و موزون شده است
جلوه سنبل سیراب جنون می آرد
بید ازین سلسله سودایی و مجنون شده است
خار دیوار به سرپنجه مرجان ماند
چمن از لاله و گل بس که شفق گون شده است
بس که از جوش گل و لاله گلستان شده تنگ
دهن رخنه دیوار پر از خون شده است
هر زمان صورتی از غیب چمن می گیرد
لاله و گل، صدف خامه بیچون شده است
دیده از نقش به نقاش نمی پردازد
حسن خط پرده مستوری مضمون شده است
کمی از حکمت اشراق دارد می ناب
خم مکرر طرف بحث فلاطون شده است
گشته سر حلقه صاحب نظران همچو حباب
کاسه هر که درین میکده وارون شده است
می دهد یادی ازان چهره گلگون گلزار
چه عجب صائب اگر واله و مفتون شده است
لب جو از شفق گل لب میگون شده است
ابر چون بال پریزاد به هم پیوسته است
خاک تخت جم و گل تاج فریدون شده است
شده مضراب گل از نغمه رنگین گلگون
از رگ ابر هوا سینه قارون شده است
بوستان از گل و ریحان رخ و زلف لیلی
دشت از لاله ستان سینه مجنون شده است
می کند جلوه فانوس، سیه خیمه دشت
لاله از بس که فروزنده به هامون شده است
بحر اخضر شده از سبزه شاداب چمن
گل ز شبنم صدف گوهر مکنون شده است
بس که پیوسته ز اطراف رگ ابر به هم
گرد رخسار گلستان خط شبگون شده است
چهره لاله عذاران شده ویرانه ز گل
جغد چون خال فریبنده و موزون شده است
جلوه سنبل سیراب جنون می آرد
بید ازین سلسله سودایی و مجنون شده است
خار دیوار به سرپنجه مرجان ماند
چمن از لاله و گل بس که شفق گون شده است
بس که از جوش گل و لاله گلستان شده تنگ
دهن رخنه دیوار پر از خون شده است
هر زمان صورتی از غیب چمن می گیرد
لاله و گل، صدف خامه بیچون شده است
دیده از نقش به نقاش نمی پردازد
حسن خط پرده مستوری مضمون شده است
کمی از حکمت اشراق دارد می ناب
خم مکرر طرف بحث فلاطون شده است
گشته سر حلقه صاحب نظران همچو حباب
کاسه هر که درین میکده وارون شده است
می دهد یادی ازان چهره گلگون گلزار
چه عجب صائب اگر واله و مفتون شده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۶۱
هر طرف می نگری آینه سیمای خوشی است
سربرآور ز گریبان که تماشای خوشی است
در گرفته است زمین از نفس گرم بهار
بر جنون زن که عجب دامن صحرای خوشی است
اگر از باده کشانی مرو از باغ برون
که گل و سرو عجب ساغر و مینای خوشی است
دست در دامن شب زن اگرت دردی هست
که نسیم سحری طرفه مسیحای خوشی است
تو ز کوته نظریها شده ای محو چمن
زیر این زنگ، نهان آینه سیمای خوشی است
تو بدآموز به هنگامه ظاهر شده ای
ورنه در خلوت دل انجمن آرای خوشی است
اگر امنیت خاطر ز جهان می جویی
طالب گوشه دل باش که مأوای خوشی است
بی کسیهاست اگر هست کسی در عالم
هست بیجایی اگر زیر فلک جای خوشی است
خط مشکین تو سرمشق جنون عجبی است
طاق ابروی تو محراب تماشای خوشی است
دانه خال تو نظاره فریب عجبی است
رشته زلف تو شیرازه سودای خوشی است
می کند گوش گران هرزه درایان را لال
چشم بستن ز جهان، دیده بینای خوشی است
حرص زر، چشم فروشنده یوسف بسته است
ز آستین دست برون آر که سودای خوشی است
ای که در راه جنون همسفری می خواهی
مگذر از سلسله زلف که همپای خوشی است
گر چه صائب به تمنا نتوان یافت وصال
می کنم خوش دل خود را که تمنای خوشی است
سربرآور ز گریبان که تماشای خوشی است
در گرفته است زمین از نفس گرم بهار
بر جنون زن که عجب دامن صحرای خوشی است
اگر از باده کشانی مرو از باغ برون
که گل و سرو عجب ساغر و مینای خوشی است
دست در دامن شب زن اگرت دردی هست
که نسیم سحری طرفه مسیحای خوشی است
تو ز کوته نظریها شده ای محو چمن
زیر این زنگ، نهان آینه سیمای خوشی است
تو بدآموز به هنگامه ظاهر شده ای
ورنه در خلوت دل انجمن آرای خوشی است
اگر امنیت خاطر ز جهان می جویی
طالب گوشه دل باش که مأوای خوشی است
بی کسیهاست اگر هست کسی در عالم
هست بیجایی اگر زیر فلک جای خوشی است
خط مشکین تو سرمشق جنون عجبی است
طاق ابروی تو محراب تماشای خوشی است
دانه خال تو نظاره فریب عجبی است
رشته زلف تو شیرازه سودای خوشی است
می کند گوش گران هرزه درایان را لال
چشم بستن ز جهان، دیده بینای خوشی است
حرص زر، چشم فروشنده یوسف بسته است
ز آستین دست برون آر که سودای خوشی است
ای که در راه جنون همسفری می خواهی
مگذر از سلسله زلف که همپای خوشی است
گر چه صائب به تمنا نتوان یافت وصال
می کنم خوش دل خود را که تمنای خوشی است