عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۱ - هنگام جنگ عمومی در اتحاد اسلام فرماید
علی نمود مصفا جمال علم یقین را
فکند پرده ز رخسار ناز شاهد دین را
علی ز تیغ شرربار و منطق گهر آگین
گسست عروه کفر و ببست حبل متین را
نمود نصرت پیشینیان ز غیب ولیکن
رفیق شد بعلن پیشوای باز پسین را
اگر نه ساقی کوثر علی شدی نچشیدی
حسینش از دم شمشیر خصم مآء معین را
تبارک الله ازان شه که داد در ره یزدان
نگین و تاج و سر و پیکر و بنات و بنین را
کسی که لعل لبش نایب نگین سلیمان
علی اکبرش از تشنگی مکید نگین را
چو خورد سنگ عدو بر جبین روشن پاکش
برای شکر وسپاسش به خاک سود جبین را
درین زمانه جزآن شه که را شناختی ایدون
که نام فرخش آراسته شهور و سنین را
برای قوت دین شد که دید حصن ولایت
سنان و تیغ سنان را و زخم تیر حصین را
تو نیز جان برادر بگیر دامن این دین
اگر مصدقی از راستی رسول امین را
بزرگوار خدایا به جاه احمد و آلش
مکن خموش در ایران ما چراغ یقین را
ز اتحاد برافروز شمع مجلس یاران
کزین چراغ بود روشنی سپهر و زمین را
ایا برادر دینی رسیده وقت که ما هم
دهیم از سر اخلاص دست عهد و یمین را
تو باش عاصم ناموس مسلمین و یقین کن
که کردگار جهان عاصم است دین و مبین را
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۵
ای نگهبانان آیین ای دلیران در حروب
ای مدیران جراید ای خطیبان در خطوب
ای حواریون احمد ای هوا خواهان حق
ای بزرگان قبایل ای رئیسان شعوب
ای علمداران امت ای نوامیس خرد
ای خداوندان فکرت ای جواسیس قلوب
قدرت ما را چرا کاهیده قلاب القدر
پرده ما را چرا دریده ستارالعیوب
آسمان در شهر ما پتیاره بارد بر زمین
آفتاب از شرق ما آورده روی اندر غروب
پای ما لنگ است و ره باریک و وادی هولناک
ابر تاریک از شمال و موج طوفان از جنوب
سیلی اخوان و دشنام پدر بینی که گشت
این تن نالان هدف بر توپهای خاره کوب
راعی ما گله ما را بدست گرگ داد
ساقی ما باده ما را به سم دارد مشوب
پاسبان ما ره دزدان بخان ما گشاد
نوش بر ما نیش شد یار طروب آمد غضوب
ای که خاک خویش را چون ریش خود دادی بیاد
بر در دشمن شدی بانوک مژگان خاکروب
خون فرزندان خود کردی بجام دشمنان
این گنه را کی ببخشد فضل غفارالذنوب
غمخورت خوارت کند بنشین و تن بر مرگ ده
بنده ات بندت نهد برخیز و سر بر سنگ کوب
ای بزرگان در پس این ابرهای تیره چیست
کس نیارد درک آن جز علم علام الغیوب
ای که داری درد دین را جفت با عشق وطن
دست از شادی بشوی و خانه ز آزادی بروب
جان فدا کن بی تحاشی کز شرف یابی نوال
سر به کف نه بی محابا تا ز حق گردی مثوب
یا غیاث المستغیثین یا اله العالمین
یا امان الخائفین ایفرد کشاف الکروب
ناله اخوان میثاق فراهان را نمای
با اثر در گوش این جمع از قشور و از لبوب
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۸ - پس از فتح تهران و خلع محمد علی میرزا خطاب
بیا که ملت ایران حقوق خویش گرفت
شبان دادگر از چنگ گرگ میش گرفت
رسید قاضی ایوان داد و در ایوان
جلوس کرد و ره اعتدال پیش گرفت
یکی فرشته اردیبهشتی از مینو
رسید و جشنی چون جشن هشتویش گرفت
چنان کشید ز دزدان خیره بادا فراه
که وامهای پس افتاده راز پیش گرفت
ز نوشداروی شمشیر و برگ نخله دار
علاج سینه مجروح و قلب ریش گرفت
چنان موازنه با عدل شد که یکسر مو
نه کم گرفت به میزان حق نه بیش گرفت
مهار معدلت آمد نسیم داد ورزید
کدیور آمد و دنبال یوغ و خیش گرفت
عروس داد که در تن پلاس ماتم داشت
طراز عیش خود از پرنیان و کیش گرفت
معز سلطان عبدالحسین دندان کند
ز شیر شرزه و از مار گرزه نیش گرفت
فضای کشور برباد رفته از نفسش
هوای جمعیت خاطر پریش گرفت
معز دولت و دین خوانمش که کیفر خلق
ز خصم دولت و بدخواه دین و کیش گرفت
بزور غیرت و نیروی اتحاد و وفاق
ز دست مردم بیگانه داد خویش گرفت
بزخم موزر و بمب و شر بنل از اعدا
سنان و ناچخ و تیر و کمان و کیش گرفت
جهانش برخی رخ کن دلا که نام ایزد
معز سلطان ملک جهان بهیش گرفت
بری ز غاصب بدکیش بستد آنچه بهند
گرفت نادر و عباس و شه بکیش گرفت
چنانکه پرویز از روم گنج بادآورد
جم از حصار عدو گنج گاومیش گرفت
درین چکامه دم عیسوی مرا یار است
فرشته بر سخن دلکشم فریش گرفت
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
غلام همت آنم که خاک عشق سرشت
مرید فکرت آنم که راه انس نبشت
خوشا دیار محبت که اندر آن وادی
طراز کعبه شود فرش عاکفان کنشت
مکن ملامت و آزار بندگان خدای
که باغبان نه برای تو این درخت بکشت
تو جامه پوش و بدرزی مدار بحث و مپرس
که بافت دیبه آن یا که تار و پودش رشت
از آن بترس که با این غرور در محشر
ترا برند به دوزخ جهود را به بهشت
درین معامله هم با خدا ستیزه مکن
که از گل تو، خم، کنند از ایشان خشت
مرا عقیده بدل اندراست و جفت من است
ترا چکار که نیکو شماریش یا زشت
تن من و تو رود در دو خاک تیره بگور
چنانکه قالب ما را حق از دو خاک سرشت
صبا ز جانب این خسته با حیات بگو
که این بدیهه امیری بیادگار نوشت
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
آوخ ای یاران که طومار معارف پاره شد
جبرئیل ما اسیر جادوی پتیاره شد
مجدالاسلام ادب را آسمان در بند کرد
آتشینش طوق گردن آهنینش یاره شد
عقل مطلق زیر دست جهل نامحدود گشت
نفس ملهم دستگیر لشکر اماره شد
آنکه سلمان وار خواندی بر مسلمانان حدیث
همچو بوذر از مقام خویشتن آواره شد
آنک فکرش چاره کردی کار هر بیچاره را
چون قضا جنبید اندرکار خود بیچاره شد
رهبر اسلامیان را گشت چون دوزخ کلات
مو بر اندامش چو مار و عقرب جراره شد
شور محشر کرد آهنگ مخالف در عراق
لیک بدبختانه آخر جنگ در جوباره شد
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
هر زمان غره شوال ز در بازآید
فال نیکی است که از دور قمر بازآید
عید باز آمد و ماه رمضان رفت ولیک
آمده باز رود رفته ز در بازآید
عادت روزه بر این است که چون شد به سفر
بعد یک سال هلالی ز سفر بازآید
سببی ساز خدایا که دگرباره ز در
آن مبارک شب و فرخنده سحر بازآید
رمضان شاهد صاحب نظران است ولی
ماه شوال نکوتر بنظر بازآید
خاصه آنروز که این بنده بدرگاه ملک
با یکی دفتر از ابیات غرر بازآید
گوهر افشاند در پای ولیعهد ز شعر
دامن آکنده به یاقوت و گهر بازآید
ای ملک عید فروزنده ی اسلام توئی
وین بشارت بتو از خیل بشر بازآید
زاده شاه همانند پدر خواهد شد
پور آزاده به هنجار پدر بازآید
عنقریبا که ز شاهان جهان جمله ترا
رایت و پرچم و دیهیم و کمر بازآید
خسروا بنده غلامیست که روزی صدبار
گر برانیش ز در بار دگر بازآید
سرش ار بری سوی تو بجان ره سپرد
پایش ار بندی سوی تو بسر بازآید
اندرین درگه والا بامید آمده باز
نز پی خواسته و نعمت و زر بازآید
خواهم از حق که به هرجا سپری ره ز پیت
فتح و فیروزی و اقبال و ظفر بازآید
هر کجا باشی اقبال در آنجا باشد
هر کجا آیی دولت به اثر باز آید
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۳۶
بپای آل علی هر که روی زاری سود
ز دستبرد حوادث در این جهان آسود
بگیر دامن احفاد مرتضی کاین قوم
ز آفریده فرازند و از خدای فرود
سرشته در کف ایشان بقدرت ازلی
خمیر هستی و گل مهره سپهر کبود
بباز در رهشان جان و عمر باقی گیر
که این معامله یک بر هزار بخشد سود
بکار در دل خود تخم مهرشان شب و روز
عزیز من که کسی غیر کشت خود ندرود
بروی فرخشان باد جاودان جاوید
ز ما سلام و تحیت ز کردگار درود
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
تا خاتم فیروزه مرا یار فرستاد
فیروزیم از خاتمه کار فرستاد
زین پس مه و خورشید بزنهار من آیند
کان شاه مرا خاتم زنهار فرستاد
فیروزه کزان روشنی دیده پدیده است
یارم ز پی کوری اغیار فرستاد
فیروزه فرستاد مرا دوست ندانم
یاقوتی از آن لعل گهربار فرستاد
یا خاتم دولت را یزدان به من از غیب
اندر عوض بخشش کرار فرستاد
یا طرفه نگینی است که از بهر سلیمان
با ملک جهان ایزد دادار فرستاد
از لعل لبش کام نجویم که بیانش
در نامه مرا لؤلؤ شهوار فرستاد
در نافه زلفش نزنم دست که فضلش
از خامه مرا نافه تاتار فرستاد
نشناس حقوق کرم دوست امیری
کاین گوهرت از مخزن اسرار فرستاد
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۵۲
هزار و سیصد و سی و سه سال کرده گذر
ز عام هجرت فخر انام و خیر و بشر
به ناف هفته و روز ششم ز عشر سوم
ز غره ششمین از شهور و دور قمر
شدم به محضر میر اجل سفیرکبیر
جهان فضل و سپهر و قاروکان هنر
سلیل طور غود والا گهر امیرالبحر
یگانه عاصم معصوم ذیل دانشور
سخن گذشت ز هر جا و عاقبت برسید
بنظم پارسی بنده اندر آن محضر
از آن قصیده که ده سال پیش در باکو
ز بحر طبع کشیدم بسان گنج گهر
از آن قصیده که ابواب اتحاد گشود
بروی امت فاروق و شیعه حیدر
از آن قصیده که در حله تهنیت گفتند
ز نظم آن خلفای نبی به یکدیگر
از آن قصیده که چون خوانده شد به مجمع عام
پس از جدال فراوان و جنگ بی حد و مر
بر غم مفسد و غماز آشتی کردند
متابعان علی با موالیان عمر
سفیر دولت پیروز بخت عثمانی
که باد تا به ابد همعنان فتح و ظفر
چون این شنید اشارت نمود کان ابیات
دهم نگار ز دیوان خود در این دفتر
پی اطاعت فرمان آن یگانه وزیر
قلم گرفته نبشتم ز شوق سرتاسر
کنون درود فرستم بدان مقام کریم
که هست چرخی در خاک و بحری اندر بر
خلیفه اللهش از دار ملک اسلامی
روانه کرده در این سو چو مهر در خاور
بود محمد خامس خلیفة الله از آن
خدای داده بدو رایت و کلاه و کمر
رشادت یافت لقب زانکه در سبیل رشاد
هدایت ازلی شد بسالکان رهبر
کسیکه شد بسبیل رشاد راه سپار
برای او نبود هیچگونه خوف و خطر
ایا وزیر گرانمایه ای سفیر بزرگ
حدیث بنده ز دل گوشدار و کن باور
تو زان جناب فرستاده ای در این سامان
تو ز آن خدیو نماینده ای درین کشور
سفیر هر ملکی در زمان مظهر اوست
چنانکه مظهر ذات حق است پیغمبر
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
چمن از سبزه شد کان نشابور
درخت از گل چو شادروان شاپور
یکی از دلکشی چون تخت خاقان
یکی از روشنی چون تاج فغفور
زمین را کیسه پر یاقوت و مرجان
هوا را آستین پر مشک و کافور
یکی نیکوتر از رخسار غلمان
یکی خوشبوتر از پیراهن حور
نوازد زیر و بم و بر شاخ بلبل
به لحن بربط و آواز طنبور
تو گوئی احسن الملک است و خواند
غزل در درگه سردار منصور
خداوندا در این عید همایون
سعادت یار بادت درد و غم دور
بکام دشمنانت نیش کژدم
بجام دوستانت نوش زنبور
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۵۴ - ترجمه از عربی
بار خدایا توئی که باطن اسرار
دانی در روز روشن و به شب تار
خسته ز درک مشیتت همه افهام
خیره ز تحقیق حکمتت همه ابصار
مردم بدبخت را قضای تو سازد
در همه گیتی نژند و خوار و نگونسار
باز شود نیک بخت را ز قضایت
دولت دنیا قرین و بخت جوان یار
یک قدم ای ناظر جریده درین ره
با من مسکین ز روی بینش بردار
تا نگری هر دمی هزار شگفتی
بر رخ خاک از قضای ایزد دادار
خیره ز اغلوطه های کیوان بینی
خاطر پژمرده اکارم و اخیار
وه چه فرومایگان سفله که دیدیم
نزد لئیمان عزیز گشته ز دینار
نیز بدیدیم مردم هنری را
بر در نامردمان ز بی درمی خوار
یا رب ازین غم دلم فتاده چو یونس
در دل ماهی درون لجه رخسار
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۷۷
آن خمیری را کز آب سلسبیل
با دم عیسی سرشته جبرئیل
دست مریم گشته بیرون ز آستین
پخته زاو نان و برنج و زنجبیل
بوده از شهد شکر در مصر جان
دیده از دریای روغن رود نیل
مانده در طوفان حیرت همچو نوح
رفته در نار محبت چون خلیل
عاقبت از همت والای دوست
جسته ره در مقصد دل بیدلیل
بر طبق بنهاده جان بی اختیار
تا سبیل آرد به ابناء السبیل
پشه گر شیرین کند زوکام جان
حلقه طاعت کشد در گوش فیل
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۷۹
ای که گفتی ملک درویشی نه بی لشکر گرفتم
با سپاه اشک و فوج آه این کشور گرفتم
همت مردان راه حق ازین صد ره فزون شد
هر چه گوئی بیش از این همتت باور گرفتم
لیک سخت اندر شگفتم زآنکه گفتی از نکویان
ساعتی دلبر گرفتم ساعتی دل بر گرفتم
از کنار خوبرویان سوی بدنامی نرفتم
وز درخت نیکنامی تخم کشتم برگرفتم
بوسه را اقرار داری وز کنار انکار داری
یا چنان اقرار انگاری چنین منکر گرفتم
چون حکیمان جهان گفتند کار، از کار خیزد
ایندو را من لازم و ملزوم همدیگر گرفتم
بوسه مفتاح کنار آمد کنار از وی نشاید
کاین کنار از جویبار خلد من خوشتر گرفتم
گر نمی جستی کنار ایدر چرا برگرد بوسه
گشته ای من عقل را شاهد بر این محضر گرفتم
عقل گوید چون زمام نفس در دست دل آمد
قلب را مشرک شمردم نفس را کافر گرفتم
جز که فرمائی بعون حق زمام نفس مشرک
از کف دل با کمند همت حیدر گرفتم
قل هوالله را بشیطان هیولا بردمیدم
آیت سبح المثانی زال پیغمبر گرفتم
هر کجا منصور بودم عقل را یاور شمردم
هر زمان مغلوب گشتم شرع را داور گرفتم
رهبرم جوع و سهر بودند در سرآء و ضرآء
ایندو تن را در بیابان طلب رهبر گرفتم
بردم از ظلمات کثرت پی بآب خضر وحدت
خاتم از دست سلیمان تاج از اسکندر گرفتم
گاه از سفره شهود اندر غذای روح خوردم
گاه از کوزه وجود اندر می احمر گرفتم
جرعه حیوان ننوشم از کف خضر پیمبر
چون ز دست ساقی کوثر می کوثر گرفتم
با ولای چارده تن ز اولیا هفتاد نوبت
هفت گردون سودم و آهو ز هفت اختر گرفتم
در جوانی مادر رز را بخاک تیره کردم
چون زمان پیری آمد پیش از او دختر گرفتم
دادم از کف طره سیمین بران و اندر پی آن
اشک چون سیماب جاری بر رخ چون زر گرفتم
سبزهای این چمن کمتر ز خضرآء الدمن شد
لاله زار خاکیان را تل خاکستر گرفتم
کی ز خضرآء الدمن روشن شود چشمم که اکنون
بالش از خورشید و فرش از طارم اخضر گرفتم
جلوه دیدار اندر خلوت اسرار دیدم
مرگ را پیش از زمان نیستی زیور گرفتم
سال و ماهم جملگی اردیبهشت و فروردین شد
کی به دل اندیشه از مرداد و شهریور گرفتم
چشمت ای پروانه مات جلوه شمع هدی شد
عنقریب از آتش غیرت تراپی پر گرفتم
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۸۰ - عید قربان
بیا که عید عرب جفت شد بعید عجم
رسید لشکر نوروز واضحی از پی هم
دو روز فرخ توأم بیکدیگر گشتند
چنانکه دولت و دین شد بیکدیگر توأم
لوای آل خلیل و درفش افریدون
فراشتند بیکجا برآسمان پرچم
ز استقامت این هر دو آشکارا بین
قوام دین عرب را ز شهریار عجم
نخفتم ای گل سیراب دوش تا بسحر
ز جور گیتی و از ترکتاز لشکر غم
بگوشم آمد از آهنگ مؤذن سحری
که ای ز دور جهان تن نژند و حال دژم
گرت شکنجه کند آسمان، مدار شکن
ورت خماند پیکر، منه برابر و هم
بگیر باده و بر چرخ دل منه که نماند
نه تاج بر سر کسری نه جام در کف جم
غمین مباش ز اوضاع روزگار و ببر
پناه بر در سالار دین و کهف امم
خدایگان خراسان علی بن موسی
جهان داد و دهش آسمان فضل و کرم
بآسمان و جهانش چسان کنم تشبیه
سیاه باد ورق سربریده باد قلم
که آسمان بدرش ذره ایست در بر مهر
جهان به حضرت وی قطره ای برابر یم
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۸۳ - ماده تاریخ
چو توفیق و تایید حی قدیم
بحاجی علی النقی شد ندیم
یکی کعبه آراست در قم که گشت
پناهیده در ظل رکنش حطیم
بمحرابش افتد سلیمان بخاک
بخاکش کشد موزه از پا گلیم
چو رخت سفر بست ازین خاکدان
بفردوس جاوید و باغ نعیم
بحاجی محمدعلی پوروی
که از مثل او چار مادر عقیم
بگوش خرد در رسید این سروش
که ای مرد دانا و ذات کریم
زآثار کن زنده نام پدر
که نام پدر بهتر از زر و سیم
چو بشنید آن راد مرد این ندا
بوجهی جمیل و بقلبی سلیم
درین بقعه از این دکاکین نهاد
اساسی متین و بنائی قویم
سپس جمله را جاودان وقف کرد
بر این پاک بنیان و والاحریم
بتاریخ آن جستم از بحر طبع
یکی شطر چون عقد در نظیم
امیری بتاریخ این امر خیر
رقم زد لواقف فوز عظیم
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۹۷
ای پسر پادشاه کشور ایران
ای ز تو آباد خانه دل ویران
معتقدم بر تو زانکه داده خدایت
فر جوانان قرین دانش پیران
در کف رادت بود عنان حوادث
رام تر از خامه در بنان دبیران
مروزرا راست بر تو حاجت اگرچه
حاجت شاهان همی بود بوزیران
آگهی از حال جمله کشور و لشگر
گرچه ندانند حال گرسنه سیران
ای ملک از بهر کردگار بشه گوی
شمه ای از حال بی کسان و فقیران
حاکم هر خطه بندگان خدا را
می بفروشد چو بردگان و اسیران
در دهن اژدها شدند رعیت
از ستم ظالمان و جور امیران
گفته گرسیوز ارملک بنیوشد
یا ندهد گوش بر نصیحت پیران
ملکش ویران شود رعیت مفلس
زر ز گدایان که جست و باج ز ویران
در پس هر پرده صدهزار بود لعب
خیره بنظاره هر دو چشم سفیران
باش هشیوار کار خویش درین ملک
هستند این ملک مبشران و نذیران
تا که زمین یخ کند ز سردی کانون
تا که هوا تف دهد زحر حزیران
بادا بر تو سلام بر تو انوشه
هر مهه از اورمزد تا بانیران
لیک بجان عدو و دشمن جانت
چرخ فروزد ز برق حادثه نیران
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹
ای ملک از همتت شد سبز چون بستان گیتی
شادمان زی کز تو شد آباد شارستان گیتی
گشت محکم با اساس فکرتت بنیاد عالم
ماند ستوار از پای همتت بنیان گیتی
گرنه عزمت سد شادی گرد عالم راست کردی
سیل غم افکنده بودی رخنه در ارکان گیتی
راست گویم بی تو گیتی قالبی بیروح باشد
زانکه گیتی چون تنستی و تو هستی جان گیتی
جشن میلاد حسین ابن علی را تازه کردی
لوحش الله گوی سبقت بردی از میدان گیتی
طاعت آوردی در اینره تا جهانی شد مطیعت
بندگی کردی در ایندر تا شدی سلطان گیتی
با تو پیمان جهان محکم شد اکنون گر چه هرگز
تاکنون با هیچکس محکم نشد پیمان گیتی
اقتدار و مردمی این بس که طبعت آشکارا
شد کفیل دور گردون ضامن تاوان گیتی
ای مظفر شاه شاه ثانی ناصرالدین شاه سوم
ای محمد شاه چارم پنجمین خاقان گیتی
راست گویم کاین نظام السلطنه در پیشگاهت
تالی بوذرجمهر است ای انوشروان گیتی
تا نخشکد شاخ فضلت در زمستان حوادث
تا نخوشد گلبن جودت به تابستان گیتی
آنقدر سرسبز بادا کشتزار عدل و دادت
کش نیارد بدرویدن تا ابد دهقان گیتی
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸ - تاریخ و مرثیه شیخ نظر علی
تاریک شد جهان ز ملال نظر علی
دریا گریست خون ز خیال نظر علی
ابر آورد قطیفه زنهار در کنار
گوید منم مصدق حال نظر علی
مرغ آورد بدیعه شوریده آشکار
کز من شنو جواب و سئوال نظر علی
کوه از کنار خویش یم خرده ساز کرد
در شستن حرام و حلال نظر علی
کمتر کسی بزاویه دیدم سپرده جان
محروم از عطا و نوال از نظر علی
وارسته گشت دامن قدرش ز ماسوی
کو شاخ بود و میوه ظلال نظرعلی
بنگر که شاهدان بکجا قائمند از آنک
کوته شود سخن بکمال نظرعلی
دلدارم از وثاق چو آمد بمهر خوان
بنشست گوشه ای به خیال نظرعلی
ناگه جمال فرخ وی را بدید باز
پیدا از او صفات و خصال نظرعلی
گفتا حقیقتی بود از سال مرگ او
گفتم کدام گفت جمال نظرعلی
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹
چون پدرم باغ خلد داد به خشتی
ما به بهشتی فروختیم بهشتی
خاک وطن را بظلم و جور سرشتیم
زانکه در او نیست مرد پاک سرشتی
ما به بهشتی شدیم و مسلم و ترسا
بهر بهشتی به کعبه ای و کنشتی
حاصل تحصیل علم و دانش ما شد
یاری و جام شرابی و لب کشتی
وز نفس ما خدا بمردم ایران
طالع شومی بداد و طلعت زشتی
بیضه اسلام را بسنگ بکوبیم
گر رسد از روس تخم نیم برشتی
سنگ ملامت بما اثر نکند هیچ
بحر نفرساید از تحمل خشتی
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰ - ماده تاریخ تجدید یکی از بناهای شهر قم
ای فلک لاجورد گر بزمین بنگری
تن بتواضع دهی سر بسجود آوری
چرخی بینی بخاک مطلع جانهای پاک
گشته در آن تابناک مهر و مه و مشتری
روضه فردوس را نیست بر او افتخار
خرگه افلاک را نیست ازو برتری
چون بگه نفخ صور یبعث من فی القبور
فرش وی از زلف حور فرش جنان عبقری
ور فلک آرد بطاق مهرومه اندر نطاق
کوفته بر این رواق رایت پیغمبری
از حسن عسکری است مانده بجای این بنا
معنی ام القری زاده شاه غری
کوه ز حلمش بجوش یم ز کفش در خروش
حلقه امرش بگوش ساخته دیو و پری
گر بصنمخانه برعکس جمالش فتد
پشت کند برهمن بر صنم آذری
از پس سالی هزار چشم بد روزگار
برد ازین مرغزار لاله و ورد طری
دست قضا زین اساس ریخت در و بام و سقف
گشت گهر ناپدید از نظر گوهری
تا که علی النقی از پی تجدید آن
چتر سعادت فراشت بر فلک چنبری
حاجی والا نژاد پاکدل پاک زاد
مرد همایون راد صاحب فردسری
خواست بتاریخ آن مصرعی از بهر فکر
کلک امیری بداد داد سخن گستری
ذیل علی را کشید بر سر مصراع و گفت
حشر علی النقی با حسن عسگری