عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : دفتر دوم
بخش ۶۸ - نالیدن معاویه به حضرت حق تعالی از ابلیس و نصرت خواستن
این حدیثش همچو دود است ای الٰه
دستگیر، ار نه گلیمم شد سیاه
من به حجت برنیایم با بلیس
کوست فتنه‌ی هر شریف و هر خسیس
آدمی کو علم الاسما بگ است
در تگ چون برق این سگ بی‌تگ است
از بهشت انداختش بر روی خاک
چون سمک در شصت او شد از سماک
نوحهٔ انا ظلمنا می‌زدی
نیست دستان و فسونش را حدی
اندرون هر حدیث او شر است
صد هزاران سحر در وی مضمر است
مردی مردان ببندد در نفس
در زن و در مرد افروزد هوس
ای بلیس خلق‌سوز فتنه‌جو
بر چی‌ام بیدار کردی؟ راست گو
مولوی : دفتر دوم
بخش ۶۹ - باز تقریر ابلیس تلبیس خود را
گفت هر مردی که باشد بدگمان
نشنود او راست را با صد نشان
هر درونی که خیال‌اندیش شد
چون دلیل آری، خیالش بیش شد
چون سخن در وی رود، علت شود
تیغ غازی دزد را آلت شود
پس جواب او سکوت است و سکون
هست با ابله سخن گفتن جنون
تو ز من با حق چه نالی ای سلیم
تو بنال از شر آن نفس لئیم
تو خوری حلوا، تو را دنبل شود
تب بگیرد، طبع تو مختل شود
بی‌گنه لعنت کنی ابلیس را
چون نبینی از خود آن تلبیس را
نیست از ابلیس، از توست ای غوی
که چو روبه سوی دنبه می‌روی
چون که در سبزه ببینی دنبه‌را
دام باشد، این ندانی تو چرا؟
زان ندانی کت ز دانش دور کرد
میل دنبه چشم و عقلت کور کرد
حبک الاشیاء یعمیک یصم
نفسک السودا جنت لا تختصم
تو گنه بر من منه، کژ مژ مبین
من ز بد بیزارم و از حرص و کین
من بدی کردم، پشیمانم هنوز
انتظارم تا شبم آید به روز
متهم گشتم میان خلق من
فعل خود بر من نهد هر مرد و زن
گرگ بیچاره اگرچه گرسنه‌ست
متهم باشد که او در طنطنه‌ست
از ضعیفی چون نتواند راه رفت
خلق گوید تخمه است از لوت زفت
مولوی : دفتر دوم
بخش ۷۰ - باز الحاح کردن معاویه ابلیس را
گفت غیر راستی نرهاندت
داد سوی راستی می‌خواندت
راست گو، تا وارهی از چنگ من
مکر ننشاند غبار جنگ من
گفت چون دانی دروغ و راست را
ای خیال اندیش پر اندیشه‌ها؟
گفت پیغامبر نشانی داده است
قلب و نیکو را محک بنهاده است
گفته است الکذب ریب فی القلوب
گفت الصدق طمأنین طروب
دل نیارامد ز گفتار دروغ
آب و روغن هیچ نفروزد فروغ
در حدیث راست آرام دل است
راستی‌ها دانهٔ دام دل است
دل مگر رنجور باشد بد دهان
که نداند چاشنی این و آن
چون شود از رنج و علت دل سلیم
طعم کذب و راست را باشد علیم
حرص آدم چون سوی گندم فزود
از دل آدم سلیمی را ربود
پس دروغ و عشوه‌ات را گوش کرد
غره گشت و زهر قاتل نوش کرد
کزدم از گندم ندانست آن نفس
می‌پرد تمییز از مست هوس
خلق مست آرزواند و هوا
زان پذیرایند دستان تو را
هر که خود را از هوا خو باز کرد
چشم خود را آشنای راز کرد
مولوی : دفتر دوم
بخش ۷۱ - شکایت قاضی از آفت قضا و جواب گفتن نایب او را
قاضی‌یی بنشاندند و می‌گریست
گفت نایب قاضیا گریه ز چیست؟
این نه وقت گریه و فریاد توست
وقت شادی و مبارک‌باد توست
گفت اه، چون حکم راند بی‌دلی
در میان آن دو عالم، جاهلی؟
آن دو خصم از واقعه‌ی خود واقفند
قاضی مسکین چه داند زان دو بند؟
جاهل است و غافل است از حالشان
چون رود در خونشان و مالشان؟
گفت خصمان عالم‌اند و علتی
جاهلی تو، لیک شمع ملتی
زان که تو علت نداری در میان
آن فراغت هست نور دیدگان
وان دو عالم را غرضشان کور کرد
علمشان را علت اندر گور کرد
جهل را بی‌علتی عالم کند
علم را علت کژ و ظالم کند
تا تو رشوت نستدی بیننده‌یی
چون طمع کردی، ضریر و بنده‌یی
از هوا من خوی را وا کرده‌ام
لقمه‌های شهوتی کم خورده‌ام
چاشنی‌گیر دلم شد با فروغ
راست را داند حقیقت از دروغ
مولوی : دفتر دوم
بخش ۷۲ - به اقرار آوردن معاویه ابلیس را
تو چرا بیدار کردی مر مرا؟
دشمن بیداری‌یی تو ای دغا
همچو خشخاشی، همه خواب آوری
همچو خمری، عقل و دانش را بری
چارمیخت کرده‌ام، هین راست گو
راست را دانم، تو حیلت‌ها مجو
من ز هر کس آن طلب دارم که او
صاحب آن باشد اندر طبع و خو
من ز سرکه می‌نجویم شکری
مر مخنث را نگیرم لشکری
همچو گبران من نجویم از بتی
کو بود حق یا خود از حق آیتی
من ز سرگین می‌نجویم بوی مشک
من در آب جو نجویم خشت خشک
من ز شیطان این نجویم کوست غیر
کو مرا بیدار گرداند به خیر
گفت بسیار آن بلیس از مکر و غدر
میر ازو نشنید، کرد استیز و صبر
مولوی : دفتر دوم
بخش ۷۳ - راست گفتن ابلیس ضمیر خود را به معاویه
از بن دندان بگفتش بهر آن
کردمت بیدار، می‌دان ای فلان
تا رسی اندر جماعت در نماز
از پی پیغامبر دولت‌فراز
گر نماز از وقت رفتی مر تو را
این جهان تاریک گشتی، بی‌ضیا
از غبین و درد رفتی اشک‌ها
از دو چشم تو مثال مشک‌ها
ذوق دارد هر کسی در طاعتی
لاجرم نشکیبد از وی ساعتی
آن غبین و درد بودی صد نماز
کو نماز و کو فروغ آن نیاز؟
مولوی : دفتر دوم
بخش ۷۴ - فضیلت حسرت خوردن آن مخلص بر فوت نماز جماعت
آن یکی می‌رفت در مسجد درون
مردم از مسجد همی آمد برون
گشت پرسان که جماعت را چه بود
که ز مسجد می‌برون آیند زود؟
آن یکی گفتش که پیغامبر نماز
با جماعت کرد و فارغ شد ز راز
تو کجا در می‌روی، ای مرد خام
چون که پیغامبر بداده‌ست السلام؟
گفت آه و دود ازان اه شد برون
آه او می‌داد از دل بوی خون
آن یکی گفتا بده آن آه را
وین نماز من تو را بادا عطا
گفت دادم آه و پذرفتم نماز
او ستد آن آه را با صد نیاز
شب به خواب اندر بگفتش هاتفی
که خریدی آب حیوان و شفا
حرمت این اختیار و این دخول
شد نماز جملهٔ خلقان قبول
مولوی : دفتر دوم
بخش ۷۵ - تتمهٔ اقرار ابلیس به معاویه مکر خود را
پس عزازیلش بگفت ای میر راد
مکر خود اندر میان باید نهاد
گر نمازت فوت می‌شد آن زمان
می‌زدی از درد دل آه و فغان
آن تأسف، وان فغان و آن نیاز
درگذشتی از دو صد ذکر و نماز
من تو را بیدار کردم از نهیب
تا نسوزاند چنان آهی حجاب
تا چنان آهی نباشد مر تو را
تا بدان راهی نباشد مر تو را
من حسودم، از حسد کردم چنین
من عدوم، کار من مکر است و کین
گفت اکنون راست گفتی، صادقی
از تو این آید، تو این را لایقی
عنکبوتی تو، مگس داری شکار
من نیم ای سگ مگس، زحمت میار
باز اسپیدم، شکارم شه کند
عنکبوتی کی به گرد ما تند؟
رو مگس می‌گیر تا توانی، هلا
سوی دوغی زن مگس‌ها را صلا
ور بخوانی تو به سوی انگبین
هم دروغ و دوغ باشد آن یقین
تو مرا بیدار کردی، خواب بود
تو نمودی کشتی، آن گرداب بود
تو مرا در خیر زان می‌خواندی
تا مرا از خیر بهتر راندی
مولوی : دفتر دوم
بخش ۷۶ - فوت شدن دزد بواز دادن آن شخص صاحب‌خانه را کی نزدیک آمده بود کی دزد را دریابد و بگیرد
این بدان ماند که شخصی دزد دید
در وثاق اندر پی او می‌دوید
تا دو سه میدان دوید اندر پی‌اش
تا درافکند آن تعب اندر خویش
اندر آن حمله که نزدیک آمدش
تا بدو اندر جهد، دریابدش
دزد دیگر بانگ کردش که بیا
تا ببینی این علامات بلا
زود باش و باز گرد ای مرد کار
تا ببینی حال این‌جا زار زار
گفت باشد کان طرف دزدی بود
گر نگردم، زود این بر من رود
در زن و فرزند من دستی زند
بستن این دزد سودم کی کند؟
این مسلمان از کرم می‌خواندم
گر نگردم، زود پیش آید ندم
بر امید شفقت آن نیک‌خواه
دزد را بگذاشت، باز آمد به راه
گفت ای یار نکو احوال چیست؟
این فغان و بانگ تو از دست کیست؟
گفت اینک بین نشان پای دزد
این طرف رفته‌ست دزد زن‌بمزد
نک نشان پای دزد قلتبان
در پی او رو بدین نقش و نشان
گفت ای ابله چه می‌گویی مرا
من گرفته بودم آخر مر ورا
دزد را از بانگ تو بگذاشتم
من تو خر را آدمی پنداشتم
این چه ژاژ است و چه هرزه ای فلان
من حقیقت یافتم، چه بود نشان؟
گفت من از حق نشانت می‌دهم
این نشان است، از حقیقت آگهم
گفت طراری تو یا خود ابلهی؟
بلکه تو دزدی و زین حال آگهی
خصم خود را می‌کشیدم من کشان
تو رهانیدی ورا کاینک نشان؟
تو جهت‌گو، من برونم از جهات
در وصال آیات کو، یا بینات؟
صنع بیند مرد محجوب از صفات
در صفات آن است کو گم کرد ذات
واصلان چون غرق ذاتند ای پسر
کی کنند اندر صفات او نظر؟
چون که اندر قعر جو باشد سرت
کی به رنگ آب افتد منظرت؟
وربه رنگ آب باز آیی ز قعر
پس پلاسی بستدی، دادی تو شعر
طاعت عامه، گناه خاصگان
وصلت عامه، حجاب خاص دان
مر وزیری را کند شه محتسب
شه عدو او بود، نبود محب
هم گناهی کرده باشد آن وزیر
بی سبب نبود تغیر ناگزیر
آن که زاول محتسب بد خود ورا
بخت و روزی آن بده‌ست از ابتدا
لیک آنک اول وزیر شه بده‌ست
محتسب کردن سبب فعل بد است
چون تو را شه زآستانه پیش خواند
باز سوی آستانه باز راند
تو یقین می‌دان که جرمی کرده‌یی
جبر را از جهل پیش آورده‌یی
که مرا روزی و قسمت این بده‌ست
پس چرا دی بودت آن دولت به دست؟
قسمت خود خود بریدی تو ز جهل
قسمت خود را فزاید مرد اهل
مولوی : دفتر دوم
بخش ۷۷ - قصهٔ منافقان و مسجد ضرار ساختن ایشان
یک مثال دیگر اندر کژروی
شاید ار از نقل قرآن بشنوی
این چنین کژ بازی‌یی در جفت و طاق
با نبی می‌باختند اهل نفاق
کز برای عز دین احمدی
مسجدی سازیم و بود آن مرتدی
این چنین کژ بازی‌یی می‌باختند
مسجدی جز مسجد او ساختند
فرش و سقف و قبه‌اش آراسته
لیک تفریق جماعت خواسته
نزد پیغامبر به لابه آمدند
همچو اشتر پیش او زانو زدند
کی رسول حق برای محسنی
سوی آن مسجد قدم رنجه کنی
تا مبارک گردد از اقدام تو
تا قیامت تازه بادا نام تو
مسجد روز گل است و روز ابر
مسجد روز ضرورت، وقت فقر
تا غریبی یابد آن‌جا خیر و جا
تا فراوان گردد این خدمت‌سرا
تا شعار دین شود بسیار و پر
زان که با یاران شود خوش کار مر
ساعتی آن جایگه تشریف ده
تزکیه‌مان کن، ز ما تعریف ده
مسجد و اصحاب مسجد را نواز
تو مهی، ما شب، دمی با ما بساز
تا شود شب از جمالت همچو روز
ای جمالت آفتاب شب‌فروز
ای دریغا کان سخن از دل بدی
تا مراد آن نفر حاصل شدی
لطف کآید بی‌دل و جان در زبان
همچو سبزه‌ی تون بود ای دوستان
هم ز دورش بنگر و اندر گذر
خوردن و بو را نشاید ای پسر
سوی لطف بی‌وفایان خود مرو
کان پل ویران بود، نیکو شنو
گر قدم را جاهلی بر وی زند
بشکند پل، و آن قدم را بشکند
هر کجا لشکر شکسته می‌شود
از دو سه سست مخنث می‌بود
در صف آید با سلاح او مردوار
دل برو بنهند کاینک یار غار
رو بگرداند چو بیند زخم را
رفتن او بشکند پشت تو را
این دراز است و فراوان می‌شود
وانچه مقصود است، پنهان می‌شود
مولوی : دفتر دوم
بخش ۷۸ - فریفتن منافقان پیغامبر را علیه السلام تا به مسجد ضرارش برند
بر رسول حق فسون‌ها خواندند
رخش دستان و حیل می‌راندند
آن رسول مهربان رحم‌کیش
جز تبسم، جز بلی، ناورد پیش
شکرهای آن جماعت یاد کرد
در اجابت قاصدان را شاد کرد
می‌نمود آن مکر ایشان پیش او
یک به یک، زان سان که اندر شیر مو
موی را نادیده می‌کرد آن لطیف
شیر را شاباش می‌گفت آن ظریف
صد هزاران موی مکر و دمدمه
چشم خوابانید آن دم زان همه
راست می‌فرمود آن بحر کرم
بر شما من از شما مشفق ترم
من نشسته بر کنار آتشی
با فروغ و شعلۀ بس ناخوشی
همچو پروانه شما آن سو دوان
هر دو دست من شده پروانه ران
چون بر آن شد تا روان گردد رسول
غیرت حق بانگ زد مشنو زغول
کین خبیثان مکر و حیلت کرده‌اند
جمله مقلوب است آنچ آورده‌اند
قصد ایشان جز سیه‌رویی نبود
خیر دین کی جست ترسا و جهود؟
مسجدی بر جسر دوزخ ساختند
با خدا نرد دغاها باختند
قصدشان تفریق اصحاب رسول
فضل حق را کی شناسد هر فضول؟
تا جهودی را ز شام این‌جا کشند
که به وعظ او جهودان سرخوشند
گفت پیغامبر که آری، لیک ما
بر سر راهیم و بر عزم غزا
زین سفر چون بازگردم، آن‌گهان
سوی آن مسجد روان گردم روان
دفعشان گفت و به سوی غزو تاخت
با دغایان از دغا نردی بباخت
چون بیامد از غزا، باز آمدند
چنگ اندر وعدۀ ماضی زدند
گفت حقش ای پیمبر فاش گو
غدر را، ور جنگ باشد باش گو
گفتشان بس بد درون و دشمنید
تا نگویم رازهاتان، تن زنید
چون نشانی چند از اسرارشان
در بیان آورد بد شد کارشان
قاصدان زو بازگشتند آن زمان
حاش لله، حاش لله دم‌زنان
هر منافق مصحفی زیر بغل
سوی پیغامبر بیاورد از دغل
بهر سوگندان که ایمان جنتی‌ست
زان که سوگند آن کژان را سنتی‌ست
چون ندارد مرد کژ در دین وفا
هر زمانی بشکند سوگند را
راستان را حاجت سوگند نیست
زان که ایشان را دو چشم روشنی‌ست
نقض میثاق و عهود از احمقی‌ست
حفظ ایمان و وفا کار تقی‌ست
گفت پیغامبر که سوگند شما
راست گیرم، یا که سوگند خدا؟
باز سوگندی دگر خوردند قوم
مصحف اندر دست و بر لب مهر صوم
که به حق این کلام پاک راست
کآن بنای مسجد از بهر خداست
اندر آن‌جا هیچ حیله و مکر نیست
اندر آن‌جا ذکر و صدق و یاربی‌ست
گفت پیغامبر که آواز خدا
می‌رسد در گوش من همچون صدا
مهر بر گوش شما بنهاد حق
تا به آواز خدا نارد سبق
نک صریح آواز حق می‌آیدم
همچو صاف از درد می‌پالایدم
هم‌چنان که موسی از سوی درخت
بانگ حق بشنید کی مسعودبخت
از درخت انی انا الله می‌شنید
با کلام انوار می‌آمد پدید
چون ز نور وحی در می‌ماندند
باز نو سوگندها می‌خواندند
چون خدا سوگند را خواند سپر
کی نهد اسپر ز کف پیکارگر؟
باز پیغامبر به تکذیب صریح
قد کذبتم گفت با ایشان فصیح
مولوی : دفتر دوم
بخش ۷۹ - اندیشیدن یکی از صحابه بانکار کی رسول چرا ستاری نمی‌کند
تا یکی یاری ز یاران رسول
در دلش انکار آمد زان نکول
که چنین پیران با شیب و وقار
می‌کندشان این پیمبر شرمسار
کو کرم؟ کو سترپوشی؟ کو حیا؟
صد هزاران عیب پوشند انبیا
باز در دل زود استغفار کرد
تا نگردد زاعتراض او روی‌زرد
شومی یاری اصحاب نفاق
کرد مؤمن را چو ایشان زشت و عاق
باز می‌زارید کی علام سر
مر مرا مگذار بر کفران مصر
دل به دستم نیست همچون دید چشم
ورنه دل را سوزمی این دم ز خشم
اندرین اندیشه خوابش درربود
مسجد ایشانش پر سرگین نمود
سنگ‌هاش اندر حدث جای تباه
می‌دمید از سنگ‌ها دود سیاه
دود در حلقش شد و حلقش بخست
از نهیب دود تلخ از خواب جست
در زمان در رو فتاد و می‌گریست
کی خدا این‌ها نشان منکری‌ست
خلم بهتر از چنین حلم ای خدا
که کند از نور ایمانم جدا
گر بکاوی کوشش اهل مجاز
تو به تو گنده بود همچون پیاز
هر یکی از یکدگر بی‌مغزتر
صادقان را یک ز دیگر نغزتر
صد کمر آن قوم بسته بر قبا
بهر هدم مسجد اهل قبا
همچو آن اصحاب فیل اندر حبش
کعبه‌یی کردند، حق آتش زدش
قصد کعبه ساختند از انتقام
حالشان چون شد؟ فرو خوان از کلام
مر سیه‌رویان دین را خود جهاز
نیست الٰا حیلت و مکر و ستیز
هر صحابی دید زان مسجد نشان
واقعه، تا شد یقینشان سر آن
واقعات ار باز گویم یک به یک
تا یقین گردد صفا بر اهل شک
لیک می‌ترسم ز کشف رازشان
نازنینانند و زیبد نازشان
شرع بی‌تقلید می‌پذرفته‌اند
بی محک آن نقد را بگرفته‌اند
حکمت قرآن چو ضاله‌ی مؤمن است
هر کسی در ضالهٔ خود موقن است
مولوی : دفتر دوم
بخش ۸۱ - متردد شدن در میان مذهبهای مخالف و بیرون‌شو و مخلص یافتن
هم‌چنان که هر کسی در معرفت
می‌کند موصوف غیبی را صفت
فلسفی از نوع دیگر کرده شرح
باحثی مر گفت او را کرده جرح
وان دگر در هر دو طعنه می‌زند
وان دگر از زرق جانی می‌کند
هر یک از ره این نشان‌ها زان دهند
تا گمان آید که ایشان زان ده‌اند
این حقیقت دان، نه حق‌اند این همه
نه، به کلی گم رهانند این رمه
زان که بی حق باطلی ناید پدید
قلب را ابله به بوی زر خرید
گر نبودی در جهان نقدی روان
قلب‌ها را خرج کردن کی توان؟
تا نباشد راست، کی باشد دروغ؟
آن دروغ از راست می‌گیرد فروغ
بر امید راست، کژ را می‌خرند
زهر در قندی رود، آن گه خورند
گر نباشد گندم محبوب‌نوش
چه برد گندم‌نمای جو فروش؟
پس مگو کین جمله دم‌ها باطل‌اند
باطلان بر بوی حق دام دل‌اند
پس مگو جمله خیال است و ضلال
بی‌حقیقت نیست در عالم خیال
حق شب قدر است در شب‌ها نهان
تا کند جان هر شبی را امتحان
نه همه شب‌ها بود قدر ای جوان
نه همه شب‌ها بود خالی ازان
در میان دلق‌پوشان یک فقیر
امتحان کن، وان که حق است آن بگیر
مؤمن کیس ممیز کو که تا
باز داند حیزکان را از فتیٰ؟
گرنه معیوبات باشد در جهان
تاجران باشند جمله ابلهان
پس بود کالا شناسی سخت سهل
چون که عیبی نیست، چه نااهل و اهل
ور همه عیب است، دانش سود نیست
چون همه چوب است، این‌جا عود نیست
آن که گوید جمله حق‌اند، احمقی‌ست
وان که گوید جمله باطل، او شقی‌ست
تاجران انبیا کردند سود
تاجران رنگ و بو، کور و کبود
می‌نماید مار اندر چشم مال
هر دو چشم خویش را نیکو بمال
منگر اندر غبطهٔ این بیع و سود
بنگر اندر خسر فرعون و ثمود
اندرین گردون مکرر کن نظر
زان که حق فرمود ثم ارجع بصر
مولوی : دفتر دوم
بخش ۸۳ - شرح فایدهٔ حکایت آن شخص شتر جوینده
اشتری گم کرده‌یی ای معتمد
هر کسی زاشتر نشانت می‌دهد
تو نمی‌دانی که آن اشتر کجاست
لیک دانی کین نشانی‌ها خطاست
وان که اشتر گم نکرد او از مری
همچو آن گم کرده جوید اشتری
که بلی، من هم شتر گم کرده‌ام
هر که یابد، اجرتش آورده‌ام
تا در اشتر با تو انبازی کند
بهر طمع اشتر این بازی کند
او نشان کژ بنشناسد ز راست
لیک گفتت آن مقلد را عصاست
هرچه را گویی خطا بود آن نشان
او به تقلید تو می‌گوید همان
چون نشان راست گویند و شبیه
پس یقین گردد تو را لا ریب فیه
آن شفای جان رنجورت شود
رنگ روی و صحت و زورت شود
چشم تو روشن شود، پایت دوان
جسم تو جان گردد و جانت روان
پس بگویی راست گفتی ای امین
این نشانی‌ها بلاغ آمد مبین
فیه آیات ثقات بینات
این براتی باشد و قدر نجات
این نشان چون داد، گویی پیش رو
وقت آهنگ است، پیش‌آهنگ شو
پیروی تو کنم ای راست‌گو
بوی بردی زاشترم، بنما که کو؟
پیش آن‌کس که نه صاحب اشتری‌ست
کو درین جست شتر بهر مری‌ست
زین نشان راست نفزودش یقین
جز ز عکس ناقه جوی راستین
بوی برد از جد و گرمی‌های او
که گزافه نیست این هیهای او
اندرین اشتر نبودش حق، ولی
اشتری گم کرده است او هم، بلی
طمع ناقه‌ی غیر روپوشش شده
آنچ ازو گم شد، فراموشش شده
هر کجا او می‌دود، این می‌دود
از طمع هم‌درد صاحب می‌شود
کاذبی با صادقی چون شد روان
آن دروغش راستی شد ناگهان
اندر آن صحرا که آن اشتر شتافت
اشتر خود نیز آن دیگر بیافت
چون بدیدش، یاد آورد آن خویش
بی‌طمع شد زاشتر آن یار و خویش
آن مقلد شد محقق چون بدید
اشتر خود را که آن‌جا می‌چرید
او طلب‌کار شتر آن لحظه گشت
می‌نجستش تا ندید او را به دشت
بعد ازان تنهاروی آغاز کرد
چشم سوی ناقهٔ خود باز کرد
گفت آن صادق مرا بگذاشتی
تا به اکنون پاس من می‌داشتی
گفت تا اکنون فسوسی بوده‌ام
وز طمع در چاپلوسی بوده‌ام
این زمان هم‌درد تو گشتم که من
در طلب از تو جدا گشتم به تن
از تو می‌دزدیدمی وصف شتر
جان من دید آن خود، شد چشم‌پر
تا نیابیدم، نبودم طالبش
مس کنون مغلوب شد، زر غالبش
سیئاتم شد همه طاعات، شکر
هزل شد فانی و جد اثبات، شکر
سیئاتم چون وسیلت شد به حق
پس مزن بر سیئاتم هیچ دق
مر تو را صدق تو طالب کرده بود
مر مرا جد و طلب صدقی گشود
صدق تو آورد در جستن تو را
جستنم آورد در صدقی مرا
تخم دولت در زمین می‌کاشتم
سخره و بیگار می‌پنداشتم
آن نبد بیگار، کسبی بود چست
هر یکی دانه که کشتم، صد برست
دزد سوی خانه‌یی شد زیر دست
چون درآمد، دید کان خانه‌ی خود است
گرم باش ای سر تا گرمی رسد
با درشتی ساز تا نرمی رسد
آن دو اشتر نیست، آن یک اشتر است
تنگ آمد لفظ، معنی بس پر است
لفظ در معنی همیشه نارسان
زان پیمبر گفت قد کل لسان
نطق اسطرلاب باشد در حساب
چه قدر داند ز چرخ و آفتاب؟
خاصه چرخی کین فلک زو پره‌یی‌ست
آفتاب از آفتابش ذره‌یی‌ست
مولوی : دفتر دوم
بخش ۸۴ - بیان آنک در هر نفسی فتنهٔ مسجد ضرار هست
چون پدید آمد که آن مسجد نبود
خانهٔ حیلت بد و دام جهود
پس نبی فرمود کآن را برکنند
مطرحه‌ی خاشاک و خاکستر کنند
صاحب مسجد چو مسجد قلب بود
دانه‌ها بر دام ریزی، نیست جود
گوشت کندر شست تو ماهی‌رباست
آن چنان لقمه نه بخشش، نه سخاست
مسجد اهل قبا کان بد جماد
آنچه کفو او نبد، راهش نداد
در جمادات این چنین حیفی نرفت
زد در آن ناکفو امیر داد نفت
پس حقایق را که اصل اصل‌هاست
دان که آن جا فرق‌ها و فصل‌هاست
نه حیاتش چون حیات او بود
نه مماتش چون ممات او بود
گور او هرگز چو گور او مدان
خود چه گویم حال فرق آن جهان
بر محک زن کار خود ای مرد کار
تا نسازی مسجد اهل ضرار
بس در آن مسجدکنان تسخر زدی
چون نظر کردی، تو خود زیشان بدی
مولوی : دفتر دوم
بخش ۸۵ - حکایت هندو کی با یار خود جنگ می‌کرد بر کاری و خبر نداشت کی او هم بدان مبتلاست
چار هندو در یکی مسجد شدند
بهر طاعت راکع و ساجد شدند
هر یکی بر نیتی تکبیر کرد
در نماز آمد به مسکینی و درد
موذن آمد، زان یکی لفظی بجست
کی مؤذن بانگ کردی؟ وقت هست؟
گفت آن هندوی دیگر از نیاز
هی سخن گفتی و باطل شد نماز
آن سیم گفت آن دوم را ای عمو
چه زنی طعنه بر او خود را بگو؟
آن چهارم گفت حمد الله که من
در نیفتادم به چه چون آن سه تن
پس نماز هر چهاران شد تباه
عیب‌گویان بیش‌تر گم کرده راه
ای خنک جانی که عیب خویش دید
هر که عیبی گفت، آن بر خود خرید
زان که نیم او ز عیبستان بده‌ست
وان دگر نیمش ز غیبستان بده‌ست
چون که بر سر مر تو را ده ریش هست
مرهمت بر خویش باید کار بست
عیب کردن خویش را داروی اوست
چون شکسته گشت جای ارحموست
گر همان عیبت نبود، ایمن مباش
بوک آن عیب از تو گردد نیز فاش
لا تخافوا از خدا نشنیده‌یی
پس چه خود را ایمن و خوش دیده‌یی؟
سال‌ها ابلیس نیکونام زیست
گشت رسوا، بین که او را نام چیست
در جهان معروف بد علیای او
گشت معروفی به عکس، ای وای او
تا نه‌یی ایمن، تو معروفی مجو
رو بشو از خوف، پس بنمای رو
تا نروید ریش تو ای خوب من
بر دگر ساده‌زنخ طعنه مزن
این نگر که مبتلا شد جان او
در چهی افتاد تا شد پند تو
تو نیفتادی که باشی پند او
زهر او نوشید، تو خور قند او
مولوی : دفتر دوم
بخش ۸۶ - قصد کردن غزان بکشتن یک مردی تا آن دگر بترسد
آن غزان ترک خون‌ریز آمدند
بهر یغما بر دهی ناگه زدند
دو کس از اعیان آن ده یافتند
در هلاک آن یکی بشتافتند
دست بستندش که قربانش کنند
گفت ای شاهان و ارکان بلند
در چه مرگم چرا می‌افکنید؟
از چه آخر تشنهٔ خون منید؟
چیست حکمت؟ چه غرض در کشتنم؟
چون چنین درویشم و عریان‌تنم؟
گفت تا هیبت برین یارت زند
تا بترسد او و زر پیدا کند
گفت آخر او ز من مسکین‌تر است
گفت قاصد کرده است، او را زر است
گفت چون وهم است ما هر دو یکیم
در مقام احتمال و در شکیم
خود ورا بکشید اول ای شهان
تا بترسم من، دهم زر را نشان
پس کرم‌های الهی بین که ما
آمدیم آخر زمان در انتها
آخرین قرن‌ها پیش از قرون
در حدیث است آخرون السابقون
تا هلاک قوم نوح و قوم هود
عارض رحمت به جان ما نمود
کشت ایشان را، که ما ترسیم ازو
ور خود این برعکس کردی، وای تو
مولوی : دفتر دوم
بخش ۸۷ - بیان حال خودپرستان و ناشکران در نعمت وجود انبیا و اولیا علیهم السلام
هر که زایشان گفت از عیب و گناه
وز دل چون سنگ، وز جان سیاه
وز سبک‌داری فرمان‌های او
وز فراقت از غم فردای او
وز هوس، وز عشق این دنیای دون
چون زنان مر نفس را بودن زبون
وان فرار از نکته‌های ناصحان
وان رمیدن از لقای صالحان
با دل و با اهل دل بیگانگی
با شهان تزویر و روبه‌شانگی
سیر چشمان را گدا پنداشتن
از حسدشان خفیه دشمن داشتن
گر پذیرد چیز، تو گویی گداست
ورنه، گویی زرق و مکر است و دغاست
گر درآمیزد، تو گویی طامع است
ورنه، گویی در تکبر مولع است
یا منافق‌وار عذر آری که من
مانده‌ام در نفقهٔ فرزند و زن
نه مرا پروای سر خاریدن است
نه مرا پروای دین ورزیدن است
ای فلان ما را به همت یاد دار
تا شویم از اولیا پایان کار
این سخن نی هم ز درد و سوز گفت
خوابناکی هرزه گفت و باز خفت
هیچ چاره نیست از قوت عیال
از بن دندان کنم کسب حلال
چه حلال ای گشته از اهل ضلال؟
غیر خون تو نمی‌بینم حلال
از خدا چاره‌ستش و از قوت نی
چاره‌ش است از دین و از طاغوت نی
ای که صبرت نیست از دنیای دون
صبر چون داری ز نعم الماهدون؟
ای که صبرت نیست از ناز و نعیم
صبر چون داری از الله کریم؟
ای که صبرت نیست از پاک و پلید
صبر چون داری ازان کین آفرید؟
کو خلیلی کو برون آمد ز غار
گفت هٰذا رب، هان کو کردگار؟
من نخواهم در دو عالم بنگریست
تا نبینم این دو مجلس آن کیست
بی‌تماشای صفت‌های خدا
گر خورم نان، در گلو ماند مرا
چون گوارد لقمه بی‌دیدار او؟
بی‌تماشای گل و گلزار او؟
جز بر اومید خدا زین آب و خور
کی خورد یک لحظه غیر گاو و خر؟
آن که کآلانعام بد بل هم اضل
گرچه پر مکر است آن گنده‌بغل
مکر او سرزیر و او سرزیر شد
روزگارک برد و روزش دیر شد
فکرگاهش کند شد، عقلش خرف
عمر شد، چیزی ندارد چون الف
آنچه می‌گوید درین اندیشه‌ام
آن هم از دستان آن نفس است هم
وآنچه می‌گوید غفور است و رحیم
نیست آن جز حیلهٔ نفس لئیم
ای ز غم مرده که دست از نان تهی‌ست
چون غفور است و رحیم، این ترس چیست؟
مولوی : دفتر دوم
بخش ۹۰ - ترسیدن کودک از آن شخص صاحب جثه و گفتن آن شخص کی ای کودک مترس کی من نامردم
کنگ زفتی کودکی را یافت فرد
زرد شد کودک ز بیم قصد مرد
گفت ایمن باش ای زیبای من
که تو خواهی بود بر بالای من
من اگر هولم، مخنث دان مرا
همچو اشتر برنشین، میران مرا
صورت مردان و معنی این چنین
از برون آدم، درون دیو لعین
آن دهل را مانی ای زفت چو عاد
که برو آن شاخ را می‌کوفت باد
روبهی اشکار خود را باد داد
بهر طبلی همچو خیک پر ز باد
چون ندید اندر دهل او فربهی
گفت خوکی به ازین خیک تهی
روبهان ترسند زآواز دهل
عاقلش چندان زند که لا تقل
مولوی : دفتر دوم
بخش ۹۱ - قصهٔ تیراندازی و ترسیدن او از سواری کی در بیشه می‌رفت
یک سواری با سلاح و بس مهیب
می‌شد اندر بیشه بر اسبی نجیب
تیراندازی بحکم او را بدید
پس ز خوف او کمان را درکشید
تا زند تیری، سوارش بانگ زد
من ضعیفم، گرچه زفتستم جسد
هان و هان منگر تو در زفتی من
که کمم در وقت جنگ از پیرزن
گفت رو، که نیک گفتی ورنه نیش
بر تو می‌انداختم از ترس خویش
بس کسان را کآلت پیکار کشت
بی‌رجولیت چنان تیغی به مشت
گر بپوشی تو سلاح رستمان
رفت جانت چون نباشی مرد آن
جان سپر کن، تیغ بگذار ای پسر
هر که بی‌سر بود ازین شه برد سر
آن سلاحت حیله و مکر تو است
هم ز تو زایید و هم جان تو خست
چون نکردی هیچ سودی زین حیل
ترک حیلت کن که پیش آید دول
چون یکی لحظه نخوردی بر ز فن
ترک فن گو، می‌طلب رب المنن
چون مبارک نیست بر تو این علوم
خویشتن گولی کن و بگذر ز شوم
چون ملایک گو که لا علم لنا
یا الٰهی غیر ما علمتنا