عبارات مورد جستجو در ۸۹۲ گوهر پیدا شد:
افسر کرمانی : قطعات
شمارهٔ ۲
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰
گلعذاران نگار من نگرید
عارض گلعذار من نگرید
دارد امید مهر ازو دل من
دل امیدوار من نگرید
کار من بار غم کشیدن اوست
به من و کار و بار من نگرید
نیست بی او قرار در دل من
به دل بی قرار من نگرید
زود رویم ز هجر سبز خطی
به خزان و بهار من نگرید
عهد ناپایدار او بینید
بخت ناسازگار من نگرید
می برد او نخست دل ز رفیق
دلبر خوش قمار من نگرید
عارض گلعذار من نگرید
دارد امید مهر ازو دل من
دل امیدوار من نگرید
کار من بار غم کشیدن اوست
به من و کار و بار من نگرید
نیست بی او قرار در دل من
به دل بی قرار من نگرید
زود رویم ز هجر سبز خطی
به خزان و بهار من نگرید
عهد ناپایدار او بینید
بخت ناسازگار من نگرید
می برد او نخست دل ز رفیق
دلبر خوش قمار من نگرید
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۵
ما را نه چشم یاری نه یار مهربان هم
او را نه این ترحم ما را نه این گمان هم
بودم حریف خلوت عمری چه شد که اکنون
نه جا به صدر دارم نه ره بر آستان هم
دلدار بود بدخو شد چرخ هم جفاجو
کم بود خصمی او شد خصمم آسمان هم
از پیر می برد دل حسن جوان، تو آنی
کز پیرو هم جوان دل بردی تو از بتان هم
سرگشته ام به کویت کز رشک غیر آنجا
بودن نمی توان و رفتن نمی توان هم
عشق رفیق زین پس مشکل نهفته ماند
در شهر شد فسانه، در دهر داستان هم
او را نه این ترحم ما را نه این گمان هم
بودم حریف خلوت عمری چه شد که اکنون
نه جا به صدر دارم نه ره بر آستان هم
دلدار بود بدخو شد چرخ هم جفاجو
کم بود خصمی او شد خصمم آسمان هم
از پیر می برد دل حسن جوان، تو آنی
کز پیرو هم جوان دل بردی تو از بتان هم
سرگشته ام به کویت کز رشک غیر آنجا
بودن نمی توان و رفتن نمی توان هم
عشق رفیق زین پس مشکل نهفته ماند
در شهر شد فسانه، در دهر داستان هم
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۵
به غیر آن ماه را بیمهر با من مهربان کردی
خلاف عادت خودکردنی ای آسمان کردی
نهادی داغ هجرم بر دل و از دیده ام رفتی
دلم را خون چکان و دیده ام را خونفشان کردی
مشو از حرف بدگو بدگمان وز در مران ما را
که عمری آزمودی روزگاری امتحان کردی
بعشوه طاقت جان و تن شیخ و صبی بردی
بغمزه غارت دین و دل پیر و جوان کردی
ندارد بر فغان و ناله ام گوشی رفیق ارنه
بکویش روزها نالیدی و شبها فغان کردی
خلاف عادت خودکردنی ای آسمان کردی
نهادی داغ هجرم بر دل و از دیده ام رفتی
دلم را خون چکان و دیده ام را خونفشان کردی
مشو از حرف بدگو بدگمان وز در مران ما را
که عمری آزمودی روزگاری امتحان کردی
بعشوه طاقت جان و تن شیخ و صبی بردی
بغمزه غارت دین و دل پیر و جوان کردی
ندارد بر فغان و ناله ام گوشی رفیق ارنه
بکویش روزها نالیدی و شبها فغان کردی
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹
برس به داد دل ما که پادشاهی چند
رسیده اند به فریاد داد خواهی چند
گهی به زخمی و گاهم به مرهمی بنواز
به سوی ما فکن از مهر و کین نگاهی چند
کشد فراق چو ما را بدو سپار چرا
به گردن تو فتد خون بی گناهی چند
به خون من چه بود پاسخت که هست مرا
ز زلف و غمزه و خال و رخت گواهی چند
کدام شب به امیدی که روز از آن گذری
به سر نکرده ام از عمد خاک راهی چند
به صید صوفی و زاهد به دیر و کعبه خرام
خراب ساز کلیسا و خانقاهی چند
به حلقه حلقه ی گیسو بری ز ره دل ما
به راه خلق کنی از طناب چاهی چند
به دیده طره ی ترکان مرا نماید راست
ز خجلت خم زلف تو رو سیاهی چند
مبند باد به چنبر، به هاون آب مسای
چسود زین دو صفایی در اشک و آهی چند
رسیده اند به فریاد داد خواهی چند
گهی به زخمی و گاهم به مرهمی بنواز
به سوی ما فکن از مهر و کین نگاهی چند
کشد فراق چو ما را بدو سپار چرا
به گردن تو فتد خون بی گناهی چند
به خون من چه بود پاسخت که هست مرا
ز زلف و غمزه و خال و رخت گواهی چند
کدام شب به امیدی که روز از آن گذری
به سر نکرده ام از عمد خاک راهی چند
به صید صوفی و زاهد به دیر و کعبه خرام
خراب ساز کلیسا و خانقاهی چند
به حلقه حلقه ی گیسو بری ز ره دل ما
به راه خلق کنی از طناب چاهی چند
به دیده طره ی ترکان مرا نماید راست
ز خجلت خم زلف تو رو سیاهی چند
مبند باد به چنبر، به هاون آب مسای
چسود زین دو صفایی در اشک و آهی چند
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۸
باخاک ره اگر فلک آرد برابرم
نگذارد از حسد که نهی پای بر سرم
در ره گذاشت چشمم و بر خاک ره گذشت
خاکم به فرق باد که ازخاک کمترم
آرام دل به زلف دلارام بسته بود
دردا که رفت دلبر و نگذاشت دل برم
من با کمال یاسه به وصلت امیدوار
این دولت از کجا شود آیا میسرم
در گلشنم ز بال فشانی چه دل گشود
ای کاش پیش از این به قفس ریختی پرم
بی سایه ی سهی قد سروت به سیر باغ
بر دیده برگ بید زند تیغ خنجرم
تف دلم ز خشک لبی گر یقینت نیست
اینک گواه سوز درون دیده ترم
با روی زرد و اشک روان خوشدلم که شد
ملک غمت مسخر از این گنج و لشکرم
نتوان علاج هجر صفایی به صبر کرد
باید درین مجاهده تدبیر دیگرم
نگذارد از حسد که نهی پای بر سرم
در ره گذاشت چشمم و بر خاک ره گذشت
خاکم به فرق باد که ازخاک کمترم
آرام دل به زلف دلارام بسته بود
دردا که رفت دلبر و نگذاشت دل برم
من با کمال یاسه به وصلت امیدوار
این دولت از کجا شود آیا میسرم
در گلشنم ز بال فشانی چه دل گشود
ای کاش پیش از این به قفس ریختی پرم
بی سایه ی سهی قد سروت به سیر باغ
بر دیده برگ بید زند تیغ خنجرم
تف دلم ز خشک لبی گر یقینت نیست
اینک گواه سوز درون دیده ترم
با روی زرد و اشک روان خوشدلم که شد
ملک غمت مسخر از این گنج و لشکرم
نتوان علاج هجر صفایی به صبر کرد
باید درین مجاهده تدبیر دیگرم
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۳
یک رشحه از تراوش لعلت به کام من
خوشتر که ریزد آب خضر جم به جام من
شیر و شراب و شکر و شهدم به کار نیست
تا کوثر دهان تو باشد به کام من
رسواییم ز عشق تو افزود و ننگ نیست
این قرعه از الست برآمد به نام من
پیداست انقلاب من از اضطراب وی
پیک صبا چو پیش تو آرد پیام من
ویران ترم نسازد ازین باش گو سپهر
تا روز حشر در صدد انهدام من
سعی من از تو بیش بود در هلاک خویش
دیگر تو بگذر ای فلک از انتقام من
ادبار بین که مهر من افزود کین او
اقبال بین که دانه ی او گشت دام من
فرقم برآستان تو پامال غیر شد
تاب لگد ندارد ازین بیش بام من
گر مشتری به مهر من آن ماه خرگهی است
گردد هزار توسن بهرام رام من
تا خاک فقر را چو صفایی شدم مقیم
بس رشک برده شاه و گدا برمقام من
خوشتر که ریزد آب خضر جم به جام من
شیر و شراب و شکر و شهدم به کار نیست
تا کوثر دهان تو باشد به کام من
رسواییم ز عشق تو افزود و ننگ نیست
این قرعه از الست برآمد به نام من
پیداست انقلاب من از اضطراب وی
پیک صبا چو پیش تو آرد پیام من
ویران ترم نسازد ازین باش گو سپهر
تا روز حشر در صدد انهدام من
سعی من از تو بیش بود در هلاک خویش
دیگر تو بگذر ای فلک از انتقام من
ادبار بین که مهر من افزود کین او
اقبال بین که دانه ی او گشت دام من
فرقم برآستان تو پامال غیر شد
تاب لگد ندارد ازین بیش بام من
گر مشتری به مهر من آن ماه خرگهی است
گردد هزار توسن بهرام رام من
تا خاک فقر را چو صفایی شدم مقیم
بس رشک برده شاه و گدا برمقام من
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۹
به طور عم خون بریزی یا به اکراه
نتابم گردن از تیغت علی الله
چنان گردم به خاک مقدمت پست
که گردم می نتابی رفتن از راه
دریغا حسرتا کم برنتابد
به آمال دراز این عمر کوتاه
عوض کردی قضا کاش ازتفضل
به وصل بهجت افزا هجر جانکاه
به جور خلق خوکردم درین عهد
چه منت ها به گردن دارم از شاه
نیابد حظ معنی اهل صورت
شناسد فرق زفتی کی ز آماه
به مغز از پوست حاشا چون گراید
جز آن کز این به آن پیداکند راه
همان عشقم سبب شد ورنه هرگز
از این غفلت نکردی عقلم آگاه
بزن پایی و در فرگاه رحمت
برآر از جیب خجلت دست در خواه
بنه روی پریشانی به حضرت
بریز اشک پشیمانی به درگاه
چه سود آخر صفایی جز زیانت
از این خورد شب و خواب سحرگاه
بشور این نامه آلوده از اشک
بسوز این چامه فرسوده از آه
نتابم گردن از تیغت علی الله
چنان گردم به خاک مقدمت پست
که گردم می نتابی رفتن از راه
دریغا حسرتا کم برنتابد
به آمال دراز این عمر کوتاه
عوض کردی قضا کاش ازتفضل
به وصل بهجت افزا هجر جانکاه
به جور خلق خوکردم درین عهد
چه منت ها به گردن دارم از شاه
نیابد حظ معنی اهل صورت
شناسد فرق زفتی کی ز آماه
به مغز از پوست حاشا چون گراید
جز آن کز این به آن پیداکند راه
همان عشقم سبب شد ورنه هرگز
از این غفلت نکردی عقلم آگاه
بزن پایی و در فرگاه رحمت
برآر از جیب خجلت دست در خواه
بنه روی پریشانی به حضرت
بریز اشک پشیمانی به درگاه
چه سود آخر صفایی جز زیانت
از این خورد شب و خواب سحرگاه
بشور این نامه آلوده از اشک
بسوز این چامه فرسوده از آه
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۳۴
آمد رباب کای شوی بی یار و یاورم
افتاده ای به خاک چرا خاک برسرم
ای عمر گو برو اگر این کشته از رباب
ای مرگ گو بیا اگر این است شوهرم
روزی سیه تر از شب ظلمانیم دمید
تا شد نهان ز چشم فروزنده اخترم
برخیز و بین اسیر حرامی حریم خویش
بی پشت و پناه و پریشان و مضطرم
مرگ ترا چه چاره توانیم و اقربا
سهل است سلب جامه و تاراج زیورم
بنشین و دیده باز کن آنگه ببین که چون
فرسوده ی جفای سپاهی ستمگرم
رخصت ز خصم و مهلتم از روزگار کو
کاین خاک و خون ز روی تو با اشک بسترم
دانی به کودکان یتیمت چرا نسوخت
چون تار و پود شمع سراپای پیکرم
بگذاشتم زمانه که رسوایی ترا
گرداند از غرض چو گدایان بهر درم
زادم وفا و راحله مهر، اندهم رفیق
دل محرم طریق و سر تست رهبرم
جان کردمی فدا که رها گردم از بلا
بالله گر این مجاهده بودی میسرم
با ذلت اسیری و آسیب این سپاه
از مرگ خود معالجه ای نیست بهترم
کاش از نخست کور و کر از مام زادمی
تا این قضیه نشنوم این فتنه ننگرم
رفتیم و التهاب فراقت ز یاد برد
درد اسیری خود و سودای دخترم
گیسو گشود و سور حسینی حجاز کرد
در هر قطار موی خود این نغمه ساز کرد
افتاده ای به خاک چرا خاک برسرم
ای عمر گو برو اگر این کشته از رباب
ای مرگ گو بیا اگر این است شوهرم
روزی سیه تر از شب ظلمانیم دمید
تا شد نهان ز چشم فروزنده اخترم
برخیز و بین اسیر حرامی حریم خویش
بی پشت و پناه و پریشان و مضطرم
مرگ ترا چه چاره توانیم و اقربا
سهل است سلب جامه و تاراج زیورم
بنشین و دیده باز کن آنگه ببین که چون
فرسوده ی جفای سپاهی ستمگرم
رخصت ز خصم و مهلتم از روزگار کو
کاین خاک و خون ز روی تو با اشک بسترم
دانی به کودکان یتیمت چرا نسوخت
چون تار و پود شمع سراپای پیکرم
بگذاشتم زمانه که رسوایی ترا
گرداند از غرض چو گدایان بهر درم
زادم وفا و راحله مهر، اندهم رفیق
دل محرم طریق و سر تست رهبرم
جان کردمی فدا که رها گردم از بلا
بالله گر این مجاهده بودی میسرم
با ذلت اسیری و آسیب این سپاه
از مرگ خود معالجه ای نیست بهترم
کاش از نخست کور و کر از مام زادمی
تا این قضیه نشنوم این فتنه ننگرم
رفتیم و التهاب فراقت ز یاد برد
درد اسیری خود و سودای دخترم
گیسو گشود و سور حسینی حجاز کرد
در هر قطار موی خود این نغمه ساز کرد
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۳۵
دردا و حسرتا و دریغا که شوهرم
در خون و خاک خفته به میدان برابرم
این فتنه ام رسید ز دوران کجا به گوش
این وقعه کی گذشت به اندیشه اندرم
امروز نحس کوکب بختم طلوع یافت
گر سر برفت و سایه ی این سعد اکبرم
چرخم کنون نشاند به خاک سیه که برد
از پیش چشم پرتو این شمس انورم
گردون فکند چادر کحلی به سر مرا
حالی که برد خصم جفا جامه معجرم
از خون قبای سرخ قضا برقدت برید
ثوب سیه چو سوک توآراست در برم
لؤلؤی لعلت ار نشدی دست سود خاک
کس می نبرد رسته ی یاقوت و گوهرم
باقی نماند داغ تو دستی برای ما
تا جای پیرهن ز غمت سینه بردرم
سر بر سنان تنت به زمین بعد از این حرام
جز خار و خاره بالش و جز خاک بسترم
زین روضه ام ز بال گشایی چو گل شکفت
پس کاش پیش از این به قفس ریختی پرم
داغ تو زد به گلشنم آتش چنانکه سوخت
از شاخ و بال بن همه هم خشک و هم ترم
انگیخت صرصری به بهارم غمت که ریخت
چون وی به خاک بادیه هم برگ و هم برم
کس داوری نکرد میان یزید و ما
خوش دل ولی به حکم خداوند داورم
هم خشمش انتقام کشد از خصیم ما
هم عدلش احتساب کند روز محشرم
لیلا چو دید آن تن خون سود خاک سفت
نالید و موی کند و بدوروی کرد و گفت:
در خون و خاک خفته به میدان برابرم
این فتنه ام رسید ز دوران کجا به گوش
این وقعه کی گذشت به اندیشه اندرم
امروز نحس کوکب بختم طلوع یافت
گر سر برفت و سایه ی این سعد اکبرم
چرخم کنون نشاند به خاک سیه که برد
از پیش چشم پرتو این شمس انورم
گردون فکند چادر کحلی به سر مرا
حالی که برد خصم جفا جامه معجرم
از خون قبای سرخ قضا برقدت برید
ثوب سیه چو سوک توآراست در برم
لؤلؤی لعلت ار نشدی دست سود خاک
کس می نبرد رسته ی یاقوت و گوهرم
باقی نماند داغ تو دستی برای ما
تا جای پیرهن ز غمت سینه بردرم
سر بر سنان تنت به زمین بعد از این حرام
جز خار و خاره بالش و جز خاک بسترم
زین روضه ام ز بال گشایی چو گل شکفت
پس کاش پیش از این به قفس ریختی پرم
داغ تو زد به گلشنم آتش چنانکه سوخت
از شاخ و بال بن همه هم خشک و هم ترم
انگیخت صرصری به بهارم غمت که ریخت
چون وی به خاک بادیه هم برگ و هم برم
کس داوری نکرد میان یزید و ما
خوش دل ولی به حکم خداوند داورم
هم خشمش انتقام کشد از خصیم ما
هم عدلش احتساب کند روز محشرم
لیلا چو دید آن تن خون سود خاک سفت
نالید و موی کند و بدوروی کرد و گفت:
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۳۷
کای باب زار بی کس مظلوم و مضطرم
ای شاه بی پناه و علم دار لشکرم
گفتم مکن شتاب و زمانی درنگ دار
تا جان خویش بهر تو در توشه آورم
رفتی و گوئیا که نبودی در این خیال
کز بعد من چه بگذرد آیا به دخترم
او در رخ تو کام روا من اسیر شام
رشک ار برم رواست به مرگ برادرم
زیبد به بزم تعزیه مثل تو شوی را
پوشد جهان سیاه به سودای مادرم
برجای آن طناب جفا بست روزگار
از گردن ار گشود عدو عقد گوهرم
دلشان ز خاره سخت تر ار نیستی چرا
برجان تنی نسوخت مسلمان و کافرم
پرسد خدا نکرده گر از ماجرای ما
با این زبان جواب چه گویم به خواهرم
دوران به جای می چو به جام تو زهر ریخت
از خون به بزم ماریه انباشت ساغرم
از غیرت ار نظر ز تو آرم به روی غیر
کوبد به دیدگان مژه چون نوک نشترم
بی سایه سهی قد سروت به سیر باغ
در دیده برگ بید زند تیغ خنجرم
قتل تو و برادر و اعمام و اقربا
چندین هزار گونه تعب های دیگرم
باری گران که کوه و کمر زان به درد و آه
بردل نهاده و هدیه خواهر همی برم
این گفت و ناصبوریش از تن توان ربود
آرام از سپاه و دل از کاروان ربود
ای شاه بی پناه و علم دار لشکرم
گفتم مکن شتاب و زمانی درنگ دار
تا جان خویش بهر تو در توشه آورم
رفتی و گوئیا که نبودی در این خیال
کز بعد من چه بگذرد آیا به دخترم
او در رخ تو کام روا من اسیر شام
رشک ار برم رواست به مرگ برادرم
زیبد به بزم تعزیه مثل تو شوی را
پوشد جهان سیاه به سودای مادرم
برجای آن طناب جفا بست روزگار
از گردن ار گشود عدو عقد گوهرم
دلشان ز خاره سخت تر ار نیستی چرا
برجان تنی نسوخت مسلمان و کافرم
پرسد خدا نکرده گر از ماجرای ما
با این زبان جواب چه گویم به خواهرم
دوران به جای می چو به جام تو زهر ریخت
از خون به بزم ماریه انباشت ساغرم
از غیرت ار نظر ز تو آرم به روی غیر
کوبد به دیدگان مژه چون نوک نشترم
بی سایه سهی قد سروت به سیر باغ
در دیده برگ بید زند تیغ خنجرم
قتل تو و برادر و اعمام و اقربا
چندین هزار گونه تعب های دیگرم
باری گران که کوه و کمر زان به درد و آه
بردل نهاده و هدیه خواهر همی برم
این گفت و ناصبوریش از تن توان ربود
آرام از سپاه و دل از کاروان ربود
صفایی جندقی : نوحهها
شمارهٔ ۱۷
بار غم بنشسته سنگین بر دلم
ناقه کی خیزد به زیر محملم
آخر ز دلازاری شرمی ای فلک
تا به کی ستمکاری شرمی ای فلک
او شهید و ما اسیر اینک به راه
خود چه بود این حسرت افزا منزلم
یا رب این وادی کجا کز هول آن
ماند بر سر دست و دستی بر دلم
سینه و جان را دریغا زین سفر
نیست غیر از داغ و حسرت حاصلم
گلعذاران را که بستر خون و خاک
پایی اندر راه و پایی در گلم
چون دل از تن های بی سر برکنم
یا کی از سرهای بی تن بگسلم
شد گرفتار دو جا یک قطره خون
سخت افتاده است کاری مشکلم
بعد آن خورشید اختر سوز باد
آه آتشبار شمع محفلم
آه کز موج سرشک تشنگان
کشتیم بشکست و دور از ساحلم
سوخت ما را جان درین آتش هنوز
ای عجب برخاست رویین هیکلم
داغ مرگ نوخطان پاکباز
کرد نقش کامرانی باطلم
شد صفایی با غم آن کشتگان
مردن آسان زندگانی مشکلم
ناقه کی خیزد به زیر محملم
آخر ز دلازاری شرمی ای فلک
تا به کی ستمکاری شرمی ای فلک
او شهید و ما اسیر اینک به راه
خود چه بود این حسرت افزا منزلم
یا رب این وادی کجا کز هول آن
ماند بر سر دست و دستی بر دلم
سینه و جان را دریغا زین سفر
نیست غیر از داغ و حسرت حاصلم
گلعذاران را که بستر خون و خاک
پایی اندر راه و پایی در گلم
چون دل از تن های بی سر برکنم
یا کی از سرهای بی تن بگسلم
شد گرفتار دو جا یک قطره خون
سخت افتاده است کاری مشکلم
بعد آن خورشید اختر سوز باد
آه آتشبار شمع محفلم
آه کز موج سرشک تشنگان
کشتیم بشکست و دور از ساحلم
سوخت ما را جان درین آتش هنوز
ای عجب برخاست رویین هیکلم
داغ مرگ نوخطان پاکباز
کرد نقش کامرانی باطلم
شد صفایی با غم آن کشتگان
مردن آسان زندگانی مشکلم
صفایی جندقی : قطعات و ماده تاریخها
۵۷- تاریخ اتمام دکان صباغی وفائی فرزند شاعر - ۱۳۰۸ق
نظام قاری : قصاید
شمارهٔ ۱۲ - لاادری قائله
با هر که راز دوستی اظهار میکنم
خوابیده دشمنی است که بیدار میکنم
درجواب او
هر دم کلاه و کفش ببازار میکنم
دسمال اکثر از سرد ستار می کنم
دوزم بجبه خرمی پار و پیرهن
امسال از دوتوئی پیرار میکنم
برمیکنم بروی میان بند جانماز
لنکوته را معارض شلوار میکنم
بر سر بجای طاقیه ام هست کله پوش
تخفیفه را جنیبه دستار میکنم
میآورم بیاد زپای تهی بسی
در ره بکفش تنک چو رفتار میکنم
خیاط گه گهی که حنینی بدوزدم
خرجیش را سلیم ببازار میکنم
دامن بهر که میرسم از عضو خویش بر
میدارم وبرهنگی اظهار میکنم
شش ماه بیش رخت رها میکنم بچرک
چون میدرد ملامت قصار میکنم
از جامه توقع خدمت بود محال
کاز ضرب گارزش چوتن افکار میکنم
صد کفش و گیوه در طلبش بیش میدرم
چون آرزوی موزه بلغار میکنم
از برک توت آورم ابریشم و ازو
الوان مختلف همه ازهار میکنم
سلطان رخت اطلس زر بفت مینهم
در جیب کویش از در شهوار میکنم
بابوی خوش که از جگر افتگون روم
یابم چه وصف طبله عطار میکنم
بیت وکتان وزوده و بیرم رود بگرد
آنجا که وصف روسی انصار میکنم
اوصاف طرهای عمایم بود همه
هرجا که ذکر طره طرار میکنم
مشکین لباس صوف که باریک بوده است
فکر و خیال آن بشب تار میکنم
آن کوی پادراز چو می بینم و سجیف
تشبیهشان بجدول و پرگار میکنم
از درج برد و مخفی و ابیاری و بمی
سرخط همی ستانم و تکرار میکنم
قاری زبس کسادی بازار البسه
هرجا که هست بانک خریدار میکنم
خوابیده دشمنی است که بیدار میکنم
درجواب او
هر دم کلاه و کفش ببازار میکنم
دسمال اکثر از سرد ستار می کنم
دوزم بجبه خرمی پار و پیرهن
امسال از دوتوئی پیرار میکنم
برمیکنم بروی میان بند جانماز
لنکوته را معارض شلوار میکنم
بر سر بجای طاقیه ام هست کله پوش
تخفیفه را جنیبه دستار میکنم
میآورم بیاد زپای تهی بسی
در ره بکفش تنک چو رفتار میکنم
خیاط گه گهی که حنینی بدوزدم
خرجیش را سلیم ببازار میکنم
دامن بهر که میرسم از عضو خویش بر
میدارم وبرهنگی اظهار میکنم
شش ماه بیش رخت رها میکنم بچرک
چون میدرد ملامت قصار میکنم
از جامه توقع خدمت بود محال
کاز ضرب گارزش چوتن افکار میکنم
صد کفش و گیوه در طلبش بیش میدرم
چون آرزوی موزه بلغار میکنم
از برک توت آورم ابریشم و ازو
الوان مختلف همه ازهار میکنم
سلطان رخت اطلس زر بفت مینهم
در جیب کویش از در شهوار میکنم
بابوی خوش که از جگر افتگون روم
یابم چه وصف طبله عطار میکنم
بیت وکتان وزوده و بیرم رود بگرد
آنجا که وصف روسی انصار میکنم
اوصاف طرهای عمایم بود همه
هرجا که ذکر طره طرار میکنم
مشکین لباس صوف که باریک بوده است
فکر و خیال آن بشب تار میکنم
آن کوی پادراز چو می بینم و سجیف
تشبیهشان بجدول و پرگار میکنم
از درج برد و مخفی و ابیاری و بمی
سرخط همی ستانم و تکرار میکنم
قاری زبس کسادی بازار البسه
هرجا که هست بانک خریدار میکنم
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۵ - مولانا علی دردزد فرماید
هرچند روی دوست نبینیم سالها
ما را بود هنوز امید وصالها
در جواب او
دارم بسی ز ریشهپوشی خیالها
یابم ز عقد طره دستار حالها
با رخت رقعه رقعه که وصله زدم برو
باشد مرا هنوز امید وصالها
هر هفته هست رخت بر گازرم ولی
کارم به جامهدوز نباشد به سالها
بنگر به چکمههای سقرلاط سرخ و زرد
همچون گل دوروی و درون پر ز ژالها
آیا به روی شاهد والا چه خوش زنند
مشاطگان جامه لاوسمه خالها
از نور پنبه تا بفروزد فتیلهات
باید کشید نت چوکتوگو شمالها
دستت مکن به فوطه دامان جامه پاک
ور زان که پایمال شود دستمالها
داخل به شعر البسه مسواک کردهایم
بسحاق اگر به اطعمه دارد زوالها
از اطلس و حریری قاری عروس باغ
با آب و رنگ خویش برد انفعالها
ما را بود هنوز امید وصالها
در جواب او
دارم بسی ز ریشهپوشی خیالها
یابم ز عقد طره دستار حالها
با رخت رقعه رقعه که وصله زدم برو
باشد مرا هنوز امید وصالها
هر هفته هست رخت بر گازرم ولی
کارم به جامهدوز نباشد به سالها
بنگر به چکمههای سقرلاط سرخ و زرد
همچون گل دوروی و درون پر ز ژالها
آیا به روی شاهد والا چه خوش زنند
مشاطگان جامه لاوسمه خالها
از نور پنبه تا بفروزد فتیلهات
باید کشید نت چوکتوگو شمالها
دستت مکن به فوطه دامان جامه پاک
ور زان که پایمال شود دستمالها
داخل به شعر البسه مسواک کردهایم
بسحاق اگر به اطعمه دارد زوالها
از اطلس و حریری قاری عروس باغ
با آب و رنگ خویش برد انفعالها
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۲ - و من خیالاته الخاصه رحمه الله
آنک آستین نموده و دامان فراخ و تنگ
پیراهن از وی آمد و تنبان فراخ تنگ
بزاز رخت تا تو نرنجی ز بیش و کم
برتنگ را گشوده و کتان فراخ و تنگ
چون دست همتم بود آجیده نیمچه
عرض نکتدهاش پریشان فراخ و تنگ
سرهای خلق چونکه بود کوچک و بزرگ
خیاط نیز کرد گریبان فراخ و تنگ
گاهی گشادگی بودت گه گرفتگی
داری قباچه و فرجی زان فراخ و تنگ
کوهای خلق بسته و نابسته زانکه هست
چون حلقهای خرده فروشان فراخ و تنگ
قاری چراست جامه روزو لباس شب
چون رخت غنچه و کل بستان فراخ و تنگ
پیراهن از وی آمد و تنبان فراخ تنگ
بزاز رخت تا تو نرنجی ز بیش و کم
برتنگ را گشوده و کتان فراخ و تنگ
چون دست همتم بود آجیده نیمچه
عرض نکتدهاش پریشان فراخ و تنگ
سرهای خلق چونکه بود کوچک و بزرگ
خیاط نیز کرد گریبان فراخ و تنگ
گاهی گشادگی بودت گه گرفتگی
داری قباچه و فرجی زان فراخ و تنگ
کوهای خلق بسته و نابسته زانکه هست
چون حلقهای خرده فروشان فراخ و تنگ
قاری چراست جامه روزو لباس شب
چون رخت غنچه و کل بستان فراخ و تنگ
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲ - شیخ کمال الدین خجندی فرماید
نام آن لب بخط سبز بجائی دیدم
کاغذی یافتم و قند در و پیچیدم
در جواب آن
روی تقویم ز خط خوش مخفی دیدم
جامه روزی که نکو بود بقد ببریدم
بود دسمالچه چون وصله اندام کتان
حرمتش داشته بردیده و رو مالیدم
برکی پنج گزی بر سر خود بنهادم
قصه غصه دستار فرو پیچیدم
جامه کان نرسد بر قد و لایق نبود
بر تو پوشیده نماند که از او ببریدم
گفتم از میخ در ایجامه همه پاره شدی
گفت من رفتم و اینک عتبه بوسیدم
بود از پشتی سنجاب و سمور و قاقم
این که بر لشکر سرما زدم و کوشیدم
مخفی وصله زده خاص برویش قاری
پرده بر سر صد عیب نهان پوشیدم
کاغذی یافتم و قند در و پیچیدم
در جواب آن
روی تقویم ز خط خوش مخفی دیدم
جامه روزی که نکو بود بقد ببریدم
بود دسمالچه چون وصله اندام کتان
حرمتش داشته بردیده و رو مالیدم
برکی پنج گزی بر سر خود بنهادم
قصه غصه دستار فرو پیچیدم
جامه کان نرسد بر قد و لایق نبود
بر تو پوشیده نماند که از او ببریدم
گفتم از میخ در ایجامه همه پاره شدی
گفت من رفتم و اینک عتبه بوسیدم
بود از پشتی سنجاب و سمور و قاقم
این که بر لشکر سرما زدم و کوشیدم
مخفی وصله زده خاص برویش قاری
پرده بر سر صد عیب نهان پوشیدم
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵ - سلمان ساوجی فرماید
چو دیده در طلبت واجبست گردیدن
سرشک را بهمه جانبی دوانیدن
در جواب آن
ببر چو معجر روسی گرفت لرزیدن
عمامه خواست زعشقش بسر بگردیدن
بپوستین تن لرزان مابدی در یاب
زما بود همه لخشیدن از تو بخشیدن
زپیر خرقه شنیدم که هست راه نجات
چو پنبه آستر و روبهم رسانیدن
توان فروختن از بهر خوردنی دستار
ولی بسر که تواند مبار پیچیدن
زطبع من صفت گوی پیشواز طلب
که کار اوست درین باب در چکانیدن
مدر حصیر و چوزیلو بگوشه ساکن شو
بسان تکیه نمد چند هرزه گردیدن
زقرض هفته چو باید خریدن ارمک و صوف
بنزد قاری از ان به لباس پوشیدن
سرشک را بهمه جانبی دوانیدن
در جواب آن
ببر چو معجر روسی گرفت لرزیدن
عمامه خواست زعشقش بسر بگردیدن
بپوستین تن لرزان مابدی در یاب
زما بود همه لخشیدن از تو بخشیدن
زپیر خرقه شنیدم که هست راه نجات
چو پنبه آستر و روبهم رسانیدن
توان فروختن از بهر خوردنی دستار
ولی بسر که تواند مبار پیچیدن
زطبع من صفت گوی پیشواز طلب
که کار اوست درین باب در چکانیدن
مدر حصیر و چوزیلو بگوشه ساکن شو
بسان تکیه نمد چند هرزه گردیدن
زقرض هفته چو باید خریدن ارمک و صوف
بنزد قاری از ان به لباس پوشیدن
نظام قاری : قطعات
شمارهٔ ۱۱
نظام قاری : رباعیات
شمارهٔ ۱۶