عبارات مورد جستجو در ۱۳۷۵ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۸
غیر وحدت برنتابد همت عرفان ما
دامن خویش است چون صحراگل دامان ما
شوق در بی‌دست‌وپایی نیست‌مأیوس طلب
چون قلم سعل قدم می‌بالد از مژگان ما
معنی اظهار صبح از وحشت انشا کرده‌اند
نامهٔ آهیم بیتابی همان عنوان ما
زین دبستان مصرع زلفی مسلسل خوانده‌ایم
خامشی مشکل که‌گردد مقطع دیوان ‌ما
وحشت ما زین چمن محمل‌کش صدعبرت است
نشکند رنگی‌که چینش نیست در دامان ما
یار در آغوش و نام او نمی‌دانم‌که چیست
سادگی ختم است چون آیینه‌بر نسیان ما
در تپیدن‌گاه امکان شوخی نظاره‌ایم
از غباری می‌توان ره بست بر جولان ما
مدعا از دل به لب نگذشته می‌سوزد نفس
اینقدر دارد خموشی آتش پنهان ما
مغثنم دار ای شرر جولانگه آغوش سنگ
تنگی فرضت بغل واکرده در میدان ما
جلوه درکار است و ما با خود قناعت‌کرده‌ایم
به‌که بر روی توباشد چشم ما حیران ما
بیدل از حیرت زبان درد دل فهمیدنی‌ست
آیسنه می‌پوشد امشب نالهٔ عریان ما
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۸
فنا مثالم و آیینهٔ بقا اینجاست
کجا روم ز در دل که مدعا اینجاست
جبین متاعم و دکان سجده‌ای دارم
تو نیز خاک شو، ای جستجو که جا اینجاست
به‌ گردی از ره او گر رسی مشو غافل
که التفات نگه‌های سرمه‌سا اینجاست
خیال مایل بی‌رنگی و جهان همه رنگ
چو غنچه محو دلم بوی آشنا اینجاست
ز گرد هستی اگر پاک گشته‌ای خوش باش
که حسن جلوه‌فروش است تا صفا اینجاست
کسی نداد نشان ازکمال شوکت عجز
جز اینقدرکه همه سرکشی دو تا اینجاست
دلیل مقصد ما بسکه ناتوانی بود
به هرکجاکه رسیدیم‌گفت جا اینجاست
پس از مطالعهٔ نقش پا یقینم شد
که هرزه‌تازم و جام جهان‌نما اینجاست
نهفت راه تلاشم عرق‌فشانی شرم
گل است خاک دو عالم ز بس حیا اینجاست
سراغ لیلی خویش ازکه بایدم پرسید
که‌ گرد محملم و نالهٔ درا اینجاست
خوش آنکه سایه‌صفت محو آفتاب شویم
که سخت نامه سیاهیم و عفوها اینجاست
چو چشم ‌آینه حیرت‌ سراغ نیرنگیم
ز خویش رفته جهانی و نقش پا اینجاست
غبار رفته به باد سحر به ‌گوشم‌ گفت‌:
که خلق بیهده جان می‌کند، هوا اینجاست
به وصل لغزش پایی رسیده‌ام بیدل
بیا که دادرس سعی نارسا اینجاست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۰۶
به خیال زنده بودن هوس بقا ندارد
چو حباب جرم مینا سر ما هوا ندارد
سحر چه‌گلستانیم‌که به حکم بی‌نشانی
گل رنگ‌، راه بویی به دماغ ما ندارد
به ‌رموز خلوت ‌دل‌، من ‌و محرمی چه حرف ‌است
که نفس به آن تقرب پس پرده جا ندارد
دل مرده غافل افتد ز مآل کار هستی
سر زنده‌ای ندارد که غم فنا ندارد
ز ترانه‌های ابرام خجل است فطرت‌، اما
چه‌ کند زبان سایل‌ که غرض حیا ندارد
بم و زپر ساز هذیان تو به خواب مخمل افکن
که دماغ این نواها نی بوریا ندارد
ره غیرت محبت نکشد حمار طاقت
که چو شمع سربسرپاست طلبی‌که پا ندارد
به بهانهٔ من و ما ز ره خیال برخیز
که غبار وهم هستی چه نفس عصا ندارد
گل شمع‌های خاموش به خیال می‌کند دود
هوس فسرده داغ جگرآزما ندارد
اگر از سبب توان یافت اثر حضور دولت
همه‌کس پر هما را به‌کله چرا ندارد
نفس از غبار هستی به نظر چه وانماید
چون حباب پیکری راکه ته قبا ندارد
به فنا چو عهد بستی ز جفای چرخ رستی
که شکست دانه تا حشر غم آسیا ندارد
دل و دیده سیرگاهش سر و تن غبار راهش
صف ناز کج‌ کلاهش تک و پو کجا ندارد
به هوای پایبوسش من ناامید بیدل
چقدر به خون نغلتم که جبین حنا ندارد
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۴ - در ستایش‌امیرالامر‌اء‌العظام‌نظام‌لدوله حسین‌خان حکمران فارس فرماید
همتی مردانه می‌خواهم‌که اسمعیل‌وار
بر خلیل خویشتن امروز جان سازم نثار
عید قربانست و من قربان آن عیدی‌ که هست
کوی او دایم بهشت و روی او دایم بهار
زان سبب قربان اسمعیل باید شدکه او
گشت قربان ‌کسی ‌کاو را ز قربانیست عار
عار دارد آری از قربانی آن یاری که هست
نور هستی از فروغ ذات پاکش مستعار
در چنین روزی ‌که اسمعیل شد قربان دوست
بهتر از امروز روزی نبود اندر روزگار
من به حق قربان اسمعیل خواهم شدکه او
عاشق حق بود و عاشق راست قربانی شعار
کشتهٔ‌کوی محبت را دعا نفرین بود
زین دعا بالله‌ کز اسمعیل هستم شرمسار
من چه حد دارم شوم قربان قربانی‌که او
بس امام پاک‌زاد و بس خلیفهٔ نامدار
همچ‌ر ابمعیل منهم جان‌کنم قربان دوست
گو مرا دشمن در آذر افکن ابراهیم‌وار
مردم اسمعیلیم خوانند و حق دارند از آنک
نام اسمعیل رانم بر زبان بی‌اختیار
اختیاری نیست عاشق را به ذکر نام دوست
عشق اول اختیارست عشق آخر اضطرار
تا نپنداری که اسمعیل جان قربان نکرد
کاو گذشت از جال شیرین در حقیقت چند بار
وقت گفتن وقت رفتن وقت خفتن زیر تیغ
کرد جان تسلیم و در سر باختن بد پایدار
ور دلش را رای آن بودی‌ که بهراسد ز مرگ
هفت ره ابلیس را در ره نکردی سنگسار
کار عاشق این بود کز جان شیرین بگذرد
وان دگر معشوق داند کشتنش یا زینهار
همچو اسمعیل ‌کاو جان ‌داد اگر یارش نکشت
می نباید کشت اسمعیل را بر رغم یار
او‌ به‌معنی جان فداکرد ارچه در صورت خدا
کرد میش او را فدا کاین‌ کیش ماند برقرار
حرمت ‌او راست ‌کاندر عید قربان تا به‌ حشر
این همه قربان ‌کنند از بهر قرب ‌کردگار
راستی را عید قربان بهترین عیدست از آنک
در نشاط آیند جانبازان عشق از هر کنار
میش ‌را عامی‌ کند قربان‌ و مقصودش ریا
خویش را عارف کند قربان و عزمش‌ انکسار
آن به بیع‌کشتهٔ‌خود خونبها خواهد ز دوست
آن به ریع ‌کشته خود برخورد از کشتزار
راستی گویم کسی تا سر نبازد پیش دوست
دشمن یارست اگر خود را شمارد دوستدار
عشق طغیان کرد باز ای دل فروکش سر به جیب
یا اگر بر صدق دعوی حجتی داری بیار
یا بیا چون شیر مردان سر بنه در پیش تیغ
یا برو چون نوعروسان یا بکش از نیش خار
رستم ‌کاموس‌ بند اشکبوس افکن رسید
جنگ را گر مرد جنگی زاستین دستی برآر
عشق ‌سهرابست‌بر وی حمله‌کم‌کن ای هجیر
رود غرقابست در وی باره‌کم ران ای سوار
پشه‌یی در کاهدان خز خرطم پیلان مگز
روبهی در لانه بنشین‌ گردن شیران مخار
راستی گر عاشقی جان آشکارا ده به دوست
پیش از آن‌ کت مرگ موعود از کمین‌ سازد شکار
‌گر نه مفتی جهولی پیش از استفتا بگو
و‌رنه ابر خشک‌سالی پیش‌ از استسقا ببار
عقل را بنیان بکن چون عشق شد فرمانروا
شمع را‌ردن بزن چون صبح‌‌ردید آشکار
رنج‌ و راحت هر دو همسنگند در میزان عشق
شیر و قطران هر دو همرنگند در شبهای تار
پشک را عنبر شمر چون‌ گشت با مغز آشنا
زهر را شکر شمر چون گشت با تن سازگار
مرد افیون‌ خوار می‌نندیشد از افیون تلخ
شخص افسون‌کار می‌ نهراسد از دندان مار
زشت و زیبا هر دو مطبوعست نزد حق‌پرست
شور و شیرین هر دو ممدوحند نزد حق گزار
عیب‌ مردم پیش ازین می‌گفتم‌ اندر چشم خلق
و‌رقتیم آیینه‌گفتا آخر از خود شرم‌دار
با چنین پستی ‌که داری لاف رعنایی مزن
با چنین زشتی که داری تخم زیبایی مکار
عیب‌جویی را بهل هیچ ار هنر داری بگو
غیب‌گویی را بنه هیچ ار خبر داری بیار
یک خبر دارم بلی یزدان بود پوزش پذیر
یک هنر دارم بلی هستم به ‌حق امیدوار
ای دل از سر باختن‌ گردن مکش در پیش دوست
کانکه بر جانان سپارد جان عوض گیرد هزار
میش‌ قربانی‌ کش اینک ‌کشته بینی هر طرف
باز هر لقمه از آن‌ گردد روانی هوشیار
لقمهٔ او سنگ را ماند کز اول تیره است
چون‌گدازد آینهٔ روشن شود انجام‌کار
قدر سربازی شناسد آن‌کسی‌کز روی شوق
جان‌فشاند همچو میرملک جم‌بر شهریار
میر دریا دل حسین‌خان آسمان مکرمت
صدر دین بدر هدی بحر کرم‌ کوه وقار
دست گوهربخش او هرگه که بنشیند به رخش
بحر عمانست‌گویی بر فرازکوهسار
شش جهت‌ از ساحت جاهش یکی‌کوته ارش
نه سپهر از کشتی جودش یکی تاری بخار
با سر پیکان تیرش چون بود اندک شبیه
رم‌ کند از تکمه ی پستان مادر شیرخوار
چهر او تن را توان و مهر او دل را نوان
جود او جان را امان و تیغ او دین‌ را حصار
کوه با فکرش‌ بود در دانهٔ ارزن نهان
چرخ با حزمش ‌کند در چشمهٔ سوزن مدار
گر خیال عزم او گیرد محاسب در ضمیر
جمع‌ و خرج هر دو گیتی یک دم آرد در شمار
قدرش ار گشتی مجسم جا در او کردی جهان
جودش ار بودی مصور موج او بودی بحار
روزی اندر باغ گفتم بخت او پاینده باد
دانه زیر خاک آمین گفت و برگ از شاخسار
وقتی آمد بر زبانم از سخای او سخن
ماهی از دریا ستایش ‌کرد و مرغ از مرغزار
نام قهر او تو پنداری‌ که باد صرصرست
تا برم بر لب زمین و آسمان‌ گیرد غبار
دوش دیدم ساحری را بر کنار جوی خشک
خواند چیزی کاب جاری گشت اندر جویبار
گفتم این افسون که بر خواندی چه بود ای بوالحیل
کاب جاری‌ گشت و طغیان‌ کرد سیل از هر‌ کنار
گفت حکم میر ملک جم ز بس جاری بود
چون حدیثش بر لب آرم آب جوشد از قفار
گفتم افسون دگر دانی‌ که بخشد این اثر
گفت آری شعر قاآنی ز بس هست آبدار
چون فرو خوانی همانا شعر او بر کوه و دشت
راست گویی سیل‌خیز آمد مدرگاه مدار
گفتمم‌ا ج‌ری روان را هم ت‌رانی‌ر‌رد خشک
گفت می‌سوزم مپرس این حرف‌کلا زینهار
عجز‌ کردم لابه کردم کاین سخن سهلست سهل
این عمل را نیز حواهم‌کز تو ماند یادگار
عجزمن‌ چون دید حرزی خواند و از هر سو دمید
رو به‌ گردون‌ کرد کم حافظ شو ای پروردگار
وانگهی آهسته چون موری‌ کز او خیزد نفس
گفت درگوشم که نام تیغ میر کامگار
هرکجا نهریست بی‌پایان و بحری بیکران
چون بری این نام آبش سر به‌ سر‌ گردد بخار
ای کهین سرباز خسرو ای مهین سالار دهر
ای ز تو دولت قویم وای ز تو دین پایدار
با رشاد حزم تو هشیاری آرد جام می
باسهاد بخت تو بیداری آرد کوکنار
بس که از هرسو ‌گر‌یزد مرگ بیند پیش ‌روی
شاید از میدان ‌کینت خصم ننماید فرار
دربیابان دی نوشتم نام حلمت بر زمین
ناگهم از پیش رو برجست‌ کوهی استوار
دوش گفتم وضعی از جودت نمایم مختصر
عقل گفتا شرمی آخر جودش آنگه اختصار
چون به حشر اعمال نیکوی ترا نتوان شمرد
پس چرا خواند عجم آن روز را روز شمار
هر کجا نامی ز نطقت قند و شکر تنگ تنگ
هر کجا یادی ز خلقت مشک و عنبر باربار
وصف جودت زان کنم پیش از همه اوصاف تو
تا به وصفش نیز سامع را نماند انتظار
حیلتی کردم که تا شد صیت فضلم مشتهر
نامی از جود تو بردم یافت فضلم اشتهار
تا بود رمحت نزار و تا بود گرزت سمین
دین ازین بادا سمین وکفر از آن بادا نزار
شعر قاآنی برین نسبت اگر بالا رود
یا به‌کرسی می‌نشیند یا به عرش کردگار
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۸۴
از نور یار چون نفسم خانه روشن است
بیرون برید شمع که کاشانه روشن است
نازم به فیض عشق که در خانقاه و دیر
چشم و چراغ شمع به پروانه روشن است
از حسن دوست دم به دم اسرار گفتن است
هر چند قدر گوهر یکدانه روشن است
صد شمع سوختم که خرد پیش بر دمد
پنداشتم که دیده ی فرزانه روشن است
ای شیخ شهر تیره دلان را چراغ باش
دل های ما ز گریه ی مستانه روشن است
محرم چه آگه از الم بی نصیبی است
داغی است این که بر دل دیوانه روشن است
گفتی ز عشق غیب دلت روشن است، ولی
آتش به خان و مان زده و خانه روشن است
عرفی خطای ما و تو محتاج عذر نیست
عذر خطای مردم دیوانه روشن است
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۰۸
نشاء مخموری ام با مستی مجنون یکی است
صد شرابم هست در ساغر کزان ها خون یکی است
از فسون عافیت بر می فروزم روی زرد
در مزاج من بخار دوزخ و افسون یکی است
بر سر فرهاد کز جام محبت بی خود است
سایه ی شیرین و زخم تیشه ی گلگون یکی است
هر جفایی گر تواند می کند گردون همان
سوزم از غیرت که آیین بودن گردون یکی است
گو مزاج آب و آتش را یکی داند چه عیب
آن که گوید اشک عرفی با در مکنون یکی است
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۴۹
گر به دیرم طلبد مغبچه ی حور سرشت
بیم دوزخ برم از یاد جو امید بهشت
نسبت سبحه و زنار دو صد رنگ آمیخت
ور نه این رشته ی پیمانست که آدم بسرشت
عشرت رفته مجو باز، که دهقان فلک
تخم هر کشته که بدرود دگر بار بکشت
ساغر می چو دهی بوسه ز پی نیز بده
به ندامت بکشم گر که کنندم به بهشت
ترک دین در ره معشوق گناه است، ولی
نه گناه است که در نامه توانند نوشت
این قدر کعبه پرستی که تو داری عرفی
از تو آید که کنی منع من از طوف کنشت
رضی‌الدین آرتیمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵
چون مهر بر آی بام و ایوان را
بگداز چو موم سنگ و سندان را
امشب مه چارده ز خورشیدم
شرمنده نشد ببین تو عرفان را
در سینه هزار چاکم افزون شد
تا دیده‌ام آن چاک گریبان را
بنگر که بهم چگونه میجوشند
آن آتش لعل و آب حیوان را
بنشین که ز کفر و دین بر‌آورده
سودای تو کافر و مسلمان را
الماس بریز بر سر زخمم
خالی مکن از نمک نمکدان را
آن به که ز شکوه لب فرو بندیم
بر هم بزنیم زور دیوان را
ای آنکه به سر هوای او داری
آغشته بخون ببین شهیدان را
چون نسبت او بجان توانم کرد
چون نیست به جان نسبتی جان را
از معرکه بین که طرفه، بیرون رفتند
کردیم چو امتحان حریفان را
عاجز گشتی ور نه باشد از هوئی
ریزم به خاک خون خاقان را
کم فرصتی ار نباشد از آهی
بر باد دهیم خاک کیوان را
از ما بطلب هر آنچه میخواهی
در فقر کن امتحان فقیران را
دیگر بخدای بر نداری دست
بشناسی اگر علی عمران را
برخیز رضی ازین میان برخیز
با هم بگذار جان و جانان را
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۶۶
خوش آن محفل که از می گر سرایم رو بسوزاند
به هر جانب که غلتم داغ در پهلو بسوزاند
میا در باغ ما رضوان که نخل آرای این گلشن
به هر جانب که رو آرد، نسیمش رو بسوزاند
لبم گر با ترنم آشنا گردد در این معنی
صد آتش خانه از یک نعره ی یا هو بسوزاند
ز بهر عافیت زانو نرنجانی که از گرمی
سر شوریده ی من عشق را زانو بسوزاند
اگر یک دم نفس در دل نگهدارم، ز هر مویم
جهد برقی که چندین خانه از هر سو بسوزاند
چنان با نیک و بد عرفی، به سر بر کز پس مردن
مسلمانت به زمزم شوید و هندو بسوزاند
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۶۹
زاهد بتکدهٔ عشق هراسان نرود
دامن دل بکشد، از پی ایمان نرود
شهر دل خاصهٔ سلطان محبت گردید
بعد از آن عاقل تدبیر به دیوان نرود
پرده دار تو اگر مژدهٔ دیدار دهد
صد قیامت شود و کس در رضوان نرود
پا منه بر سر بالین اسیران ، گاهی
هیچ بیدرد نیاید که پریشان نرود
بروم بر دم خنجر که با آن بی باکی
سایهٔ مرغ هما بر گل و ریحان نرود
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۸۳
عشق کو کز دل و دین نام و نشان گم باشد
اهل دل باشم و ایمان ز میان گم باشد
ای خوش آن حسرت دیدار ، که گردد ز دلم
صد حکایت به دهان جمع و زبان گم باشد
ای خوش آن بیخودی و ذوق که بر خوان وصال
راه آمد شد دستم به دهان گم باشد
تا ابد مشهد ما نکهت دل خواهد داشت
بوی گل نیست که در فصل خزان گم باشد
عرفی از روز ازل گم شدهٔ کار خودست
فرصتش کو که به گام دگران گم باشد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۰۳
در عشق زپرواز نفس آینه برگیر
هرچند رهت قطع شود باز ز سر گیر
تا کی چو گهر در گره قطره فسردن
توفان شو و آفاق به یک دیدهٔ تر گیر
در ملک شهادت دیت است آنچه بیابند
ای ناله تو هم خون شو و دامان اثر گیر
خودداری و اندیشهٔ دیدار خیالست
دل را به تپش آب کن و آینه برگیر
تا چند زبان ‌گرم‌ کند مجلس لافت
ای شعله دمی با نفس سوخته برگیر
آیینهٔ اسرار دو عالم دل جمعست
سر وقت‌ گریبان‌ کن و دریا به‌ گهر گیر
حیرت خبر از زشتی آفاق ندارد
آیینه شو و هرچه بود عیب هنر گیر
پروانهٔ دیدار، نفس سوختگانند
من رفته‌ام از خویش ز آیینه خبر گیر
بر باد دهد تا کی ات این هرزه‌ نگاهی
خود را دمی از بستن مژگان ته پر گیر
بیدل نفسی چند چو مزدور حبابت
از بار نفس چاره محال است به سر گیر
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۳۳
همچو شمع از خویش برانداز وحشت برترم
بسکه دامن چیدم از خود زیر پا آمد سرم
ناامیدیهای مطلب پر نزاکت نشئه بود
از شکست آبرو لبریز دل شد ساغرم
هر بن موی مرا با آه حسرت چشمکی است
سرمه‌ها دارد ز دود خویش چشم مجمرم
در غبار نیستی هم آتشم افسرده نیست
داغ چون اخگر نمکسود است از خاکسترم
می‌گشایم سر به مُهر اشک طومار نگاه
نیست بیرون‌گره یک رشته موج‌ گوهرم
همچو آن‌کلکی‌که فرساید به‌تحریر نیاز
نگذرم از سجده‌ات چندانکه از خود بگذرم
صفحهٔ آیینه محتاج حک و اصلاح نیست
بسکه بی‌نقش است شستن شسته‌ام از دفترم
عالم یکتایی از وضع تصنع برتر است
من تو گردم یا تو من اینها نیاید باورم
دعوی دل دارم و دل نیست در ضبط نفس
عمر ها شد ناخدای کشتی بی‌لنگرم
مرگ هم در زندگی آسان نمی‌آید به دست
تا ز هستی جان برم عمریست زحمت می‌برم
مستی طاووس من تا صد قدح مخمور ماند
ظلمت من بر نمی‌دارد چراغان پرم
بیکسی بیدل چه دارد غیر تدبیر جنون
طرف دامانی نمی‌یابم گریبان می‌درم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۱۳
چو دریا یک قلم موجست شوق بیخودی جوشم
تمنای کناری دارم و توفان آغوشم
به شور فطرت من تیره بختی برنمی‌آید
زبان شعله‌ام از دود نتوان ‌کرد خاموشم
قیامت همتم مشکل‌که باشد اطلس‌گردون
دو عالم می‌شود گرد عدم تا چشم می‌پوشم
خوشم ‌کز شور این دربا ندارم‌ گرد تشویشی
دل افسرده مانند صدف شد پنبه درگوشم
هوس مشکل‌که بالد از مزاج بی نیاز من
درین محفل همه گر شمع ‌گردم دود نفروشم
خیال‌گل نمی‌گنجد ز تنگی درکنار من
مگر چون غنچه نگشاید شکست رنگ آغوشم
مرادی نیست هستی را که باشد قابل جهدی
ندانم اینقدرها چون نفس بهر چه می‌کوشم
به هر جا می‌روم از دام حیرت بر نمی‌آیم
به رنگ شبنم از چشمی‌که دارم خانه بر دوشم
به حیرت خشک باشم به‌که در عرض زبان سازی
به رنگ چشمهٔ آیینه جوهر جوشد از جوشم
ز یادم شبهه‌ای در جلوه آمد عرض هستی شد
جهان تعبیر بود آنجاکه من خواب فراموشم
شکستن اینقدرها نیست در رنگ خزان بیدل
دربن وبرانه‌گردی کرده باشد رفتن هوشم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۳۸
به ذوق سجدهٔ او از عدم گلباز می‌آیم
چه شوق‌ست اینکه یک پیشانی و صد ناز می‌آیم
تحیر نامه‌ها دارم‌، هزار آیینه دربارم
خیال آهنگ دیدارم به چندین ساز می‌آیم
خمستان در رکاب گردش رنگم چه سحرست این
به یاد نرگسی ساغرکش اعجاز می‌آیم
طواف کعبهٔ دل آمد و رفت نفس دارد
اگر صد بار ازین جا رفته باشم باز می‌آیم
به هر جا پاگذارم شوقت استقبال من دارد
ادب پروردهٔ عشقم به این اعزاز می‌آیم
ز تجدید بهار انس دارم در نظر رنگی
که‌ گر صد سال پیش آیم همان آغاز می‌آیم
نوای بوی گل سازم‌، نوید عالم رازم
نسیم گلشن نازم‌، هزار انداز می‌آیم
بهار آرزو در دل‌،‌ گل امید در دامن
به هر رنگی‌که می‌آیم چمن پرداز می‌آیم
به حکم مهر تابان اختیاری نیست شبنم را
پر و بالم تویی چندان‌ که در پرواز می‌آیم
خواص مرغ دست‌آموز دارد طینت بیدل
به هر جا می‌روم تا می‌دهی آواز می‌آیم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۰۸
در محیطی‌کز فلک طرح حباب انداخته
کشتی ما را تحیر در سراب انداخته
با دو عالم شوق بال بسملی آسوده‌ایم
عشق بر چندین تپش از ما نقاب انداخته
بر شکست شیشهٔ دلهای ما رحمی نداشت
آنکه در طاق خم آن زلف تاب انداخته
تاکجاها بایدم صید خموشی زیستن
در غبار سرمه چشمش دام خواب انداخته
نقشی از آیینهٔ‌ کیفیت ما گل نکرد
دفتر ما را خجالت در چه آب انداخته
هستی ما را سراغ از جلوه دلدار پرس
این کتان آیینه پیش ماهتاب انداخته
غیر شور ما و من بر هم زنی دیگر نداشت
عیش این بزمم نمکها در شراب انداخته
گر نباشد حرص عالم بحر مواج غناست
تشنگی ما را به توفان سراب انداخته
رخت همت تا نبیند داغ اندوه تری
سایهٔ ما خویش را در آفتاب انداخته
ای خیال اندیش مژگان اندکی مژگان بمال
می‌فشارد چشم من رخت در آب انداخته
ما و عنقا تا کجا خواهیم بحث شبهه‌کرد
لفظ ما بیحاصلی دور از کتاب انداخته
یک نگه‌کم نیست بیدل فرصت عمرشرار
آسمان طرح درنگم در شتاب انداخته
هلالی جغتایی : شاه و درویش
بخش ۲۳ - سر راه گرفتن رقیب درویش را
چند روزی که شاهزادهٔ عصر
آمد و جا گرفت بر لب قصر
آن گدا رو به قصر شه می‌کرد
بر در و بام او نگه می‌کرد
به هوای شه و نظارهٔ بام
ماند سر در هوا سحر تا شام
جز به سوی هوا نمی‌نگریست
هیچ بر پشت پا نمی‌نگریست
در هوا بس که بود واله و مست
خلق گفتندش آفتاب‌پرست
تا به جایی رسید گفت و شنفت
که رقیب آن شنید و به اوی گفت
این گدا از خدای نومیدست
قبلهٔ او جمال خورشیدست
کافرست و ز اهل ایمان نیست
کفر می‌ورزد و مسلمان نیست
خورد درویش بی‌گنه سوگند
به خدایی که هست بی‌مانند
اوست خورشید و عشق لایق اوست
همه ذرات کون عاشق اوست
پیش خورشید او حجابی نیست
غیر او هیچ آفتابی نیست
شد معین میان دشمن و دوست
که به عالم خدپرست خود اوست
باز خود را به کوی شاه افگند
وز کف خصم در پناه افگند
لیک طفلان کوچه و بازار
باز جستندش در پی آزار
هر طرف می‌شدند سنگ به دست
که: کجا رفت آفتاب‌پرست؟
هر که کردی به آن طرف آهنگ
تا زند بر گدای مسکین سنگ
سنگ ازان آستان شه کندی
بردی و خود به سویش افگندی
گفت از سنگ بینم آزاری
سنگ آن آستان بود یاری
بس که طفلان زدند سنگ برو
عرصهٔ شهر گشت تنگ برو
به ضرورت ز شهر بیرون جست
کنج ویرانه‌ای گرفت و نشست
چون به ویرانه ساخت مسکن خویش
پیرهن چاک کرد بر تن خویش
که من مرده پیرهن چه کنم؟
مرده گر نیستم، کفن چه کنم؟
هر زمان خاک ریخت بر سر و تن
کین چه عمرست؟ خاک بر سر من
یک سر مو نکاست ناخن خویش
خواست ناخن زند به سینهٔ ریش
موی ژولیده را گذاشت به سر
بلکه مویی ز سر نداشت خبر
با خود از بیخودی سخن می‌کرد
گله از بخت خویشتن می‌کرد
که رساندی سرم چرخ برین
بازم از آسمان زدی به زمین
گر به من لحظه‌ای وفا گردی
هم در آن لحظه صد جفا کردی
حد جور و جفا همین باشد
بارک الله! وفا همین باشد
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲
زین پس به کار ناید رطل و سبو مرا
ساقی به خم می بنشان تا گلو مرا
لخت جگر کباب کنم خون دل شراب
کاین بد غرض ز امر کلوا و اشربوا مرا
من هر چه باده‌ نوش کنم نور جان شود
نهی است بهر تجربه لاتسرفوا مرا
یا می مده مرا ز سبو یا اگر دهی
راهی ز خم می بگشا در سبو مرا
خمی بساز از گل صلصال و آب فیض
وانگوروار سر ببر اول در او مرا
چندی بپوش آن سر خم را که بگسلد
یکباره از حلاوت تن آرزو مرا
چون رفت آن حلاوت و تلخی شد آشکار
آن تلخیی که هست حلاوت از و مرا
لتها زند به چوب بلا عشق بر سرم
تا خیزد از درون نفس مشکبو مرا
جان از هزار ساله ره آید نموده کف
شادی کنان که آن تن ناپاک کو مرا
تا خون او به چشم ببینم که ‌کرده کف
ناید به لب کف از طرب های و هو مرا
عشق غیور کف کند از خشم و گویدش
من خود همان تنم که ‌تو خواندی ‌عدو مرا
کشتم برای مصلحتی خویش را که عقل
نشناسدم ز بس نگرد تو به تو مرا
اکنون تو را کشم که نگویی به هیچ کس
این سر به‌ مهر حکمت راز مگو مرا
مستت کنم ز باده و می را کنم حرام
تا بوی باده پرده کشد پیش رو مرا
هشتاد تازیانه زنم بر تو وقت هوش
در مستی ار به عقل شوی رازگو مرا
کاین‌ عقل جزوی از پی نظم معاش هست
محتاط شحنه‌ای به سر چارسو مرا
ساقی کنون که قدر من و می شناختی
حوضی ز می بساز و در او کن فرو مرا
تلخ آیدم به کام به جز باده هر چه هست
کز عهد مهد دایه به می داده خو مرا
آلایش دو کونم اگر هست باک نیست
می آب رحمتست و دهد سشت و شو مرا
در عمر یک نماز شهادت مرا بس است
آن دم که چون علی بود از خون وضو مرا
چون موی شیر زرد و نزارم مبین‌ که هست
صد شیر شرزه بسته به هر تار مو مرا
از بیم عشق لالم و ترسم که برجهد
دل بر سر زبان به دل گفتگو مرا
آسوده هست جانم و آلوده پیکرم
تا زشت زشت بیند و نیکو نکو مرا
سر بسته جوی آبم در زیر پای تو
هرگز نجوییم چو بینی بجو مرا
گر عکس من در آینهٔ وهم تست زشت
با وهم خود قیاس‌ مکن ای عمو مرا
ناژوی راست قامت در آب جویبار
عکسش نماید از چه نگون هین بگو مرا
نشنیدی آن کنیز به خاتون خود چه گغت
کشتت فلان خر چو ندیدی کدو مرا
پنهان چو جام خنده زنم گر چه آشکار
چون شیشه خون دل دود اندر گلو مرا
تا‌ گم‌ شدم ز خود همه عضوم شدست روح
گم شو ز خویش ای که کنی جستجو مرا
از قول دوست وصف خود ار می کنم مرنج
کاین شور و های و هو بود از های هو مرا
عشق از زبان من صفت خویش می کند
وصف از وی و ملامت بیهوده گو مرا
طبال پشت پرده و من یک قواره پوست
او در خروش و دمدمهٔ روبرو مرا
تعویذ روح و حرز تنم مهر مصطفاست
تا چاکهای دل شود از وی رفو مرا
او رحمه ‌الله است و همی روز و شب نهان
خواند به گوش آیت لاتقنطوا مرا
و آن اشک‌های بی‌خبر از چشم و دل مگر
قا آنیا شود سبب آبرو مرا
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۹۱
تا کی به حرم تشنه لب و مضمحل افتم
کو دیر محبت که به دریای دل افتم
کو معرکهٔ عشق که از بوی شهادت
بی خود شده در لجهٔ خون به حل افتم
آخر که مرا گفت که از باغچهٔ قدس
بی فایده در دامگه آب و گل افتم
مستی ز من آموز که چون شعلهٔ مرهم
از داغ جگر خیزم و در خون دل افتم
کو انجمن قرب که تا بال گشایم
پر سوخته پیرامن شمع چگل افتم
عرفی که گمان داشت که از وادی اسلام
باز آیم و در سجدهٔ بت منفعل افتم
شاه نعمت‌الله ولی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴
سالها در سفر به سر گشتیم
عاشقانه به بحر و برگشتیم
تا ببینیم نور دیدهٔ خود
پای تا سر همه نظر گشتیم
گرد بر گرد نقطهٔ وحدت
همچو پرگار پی سپر گشتیم
عاشق و مست و لاابالی وار
در پی دوست در به در گشتیم
ظاهر و باطن جهان دیدیم
معنی خاص هر صُور گشتیم
بی خبر طالب همی بودیم
تا که از خویش باخبر گشتیم
یار ما بود عین ما به یقین
ما بدین معرفت سمر گشتیم
او شکر بود و جان من چون گل
ما به هم همچو گلشکر گشتیم
آفتاب جمال او دیدیم
باز تابنده چون قمر گشتیم
کُشتگان بلای غم بودیم
زنده و شادمان دگر گشتیم
پا نهادیم بر سر کونین
در همه حال معتبر گشتیم
غرقه اندر محیط عشق شدیم
واصل مخزن گهر گشتیم
نعمت الله را عیان دیدیم
عین توحید را بصر گشتیم