عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
ادیب صابر : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
همه مقصود ما شد راست امروز
که آن مقصود دل با ماست امروز
گر آراید بهار نو جهان را
جهان را روی او آراست امروز
دلم دی وصل او حاجت همی خواست
رواگشت آنچه دی می خواست امروز
چو فر روی او امروز اینجاست
جمال نو بهار اینجاست امروز
زپیش او چو او بنشست با ما
غم نادیدنش برخاست امروز
هر آن شادی که از عالم نهان بود
از آن بر روز ما پیداست امروز
پری می گفت از او نیکوترم من
پدید آمد دروغ از راست امروز
گر اقبال مرا فرداست وعده
مرا با وصل او فرداست امروز
چو ما در سایه ی اقبال شاهیم
همه اقبالها ما راست امروز
که آن مقصود دل با ماست امروز
گر آراید بهار نو جهان را
جهان را روی او آراست امروز
دلم دی وصل او حاجت همی خواست
رواگشت آنچه دی می خواست امروز
چو فر روی او امروز اینجاست
جمال نو بهار اینجاست امروز
زپیش او چو او بنشست با ما
غم نادیدنش برخاست امروز
هر آن شادی که از عالم نهان بود
از آن بر روز ما پیداست امروز
پری می گفت از او نیکوترم من
پدید آمد دروغ از راست امروز
گر اقبال مرا فرداست وعده
مرا با وصل او فرداست امروز
چو ما در سایه ی اقبال شاهیم
همه اقبالها ما راست امروز
ادیب صابر : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
ادیب صابر : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
ای باد صبحدم، دم عیسی و مریمی
کاندر دلم ز بوی تو شد زنده بی غمی
عیسی نه ای و عاشق می خواره را به صبح
جان آید از تو در تن شادی و خرمی
هر صبحدم نسیم توام جان نو دهد
گویی که بر تنم دم عیسی همی دمی
چشم امید من ز دمت نور نو گرفت
گویی که نایب دم عیسی مریمی
عیسی به آسمان شد و نزدیک عاشقان
عیسی دیگری است نسیم تو بر زمی
کاندر دلم ز بوی تو شد زنده بی غمی
عیسی نه ای و عاشق می خواره را به صبح
جان آید از تو در تن شادی و خرمی
هر صبحدم نسیم توام جان نو دهد
گویی که بر تنم دم عیسی همی دمی
چشم امید من ز دمت نور نو گرفت
گویی که نایب دم عیسی مریمی
عیسی به آسمان شد و نزدیک عاشقان
عیسی دیگری است نسیم تو بر زمی
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۷۳
ایا به محمدت و بر و مکرمت معروف
خط علوم و ادب را شمایل تو حروف
رشید ملک، ادیب عمید، زین الدین
چو دین به هر صفتی کز ثنا رود موصوف
محل کلک تو را رتبت زمین و زمان
بنان و نطق تو را قوت رماح و سیوف
بدین محل که تویی کم ز رتبت تو بود
اگر دوات تو را زلف حور باشد صوف
شنیده ای که چه اعجوبه ساختند از من
ستاره گاه گاه مسیر و زمانه وقت صروف
چو در صنوف معانی مرا نبود نظیر
چه در رسید مرا از بلا، صنوف صنوف
به من رسد هم جور از زمانه پنداری
که قصد او همه از بهر من بود موقوف
همیشه رنج و عنا در صفات حال من است
چنانکه در صفت ایزدی رحیم و رئوف
اگر اسیر حوادث شدم شگفت مدار
به مهر و ماه رسد نکبت خسوف و کسوف
ز خوف بی درمی چون رهم دراین ایام
که حال فضل تباه است و راه جود مخوف
بخوان دعای مرا پس بخر ثنای مرا
که نام محتشمان را ثنا کند معروف
پناه من ز صروف زمانه مجلس توست
همیشه باد مکاره ز مجلست مصروف
خط علوم و ادب را شمایل تو حروف
رشید ملک، ادیب عمید، زین الدین
چو دین به هر صفتی کز ثنا رود موصوف
محل کلک تو را رتبت زمین و زمان
بنان و نطق تو را قوت رماح و سیوف
بدین محل که تویی کم ز رتبت تو بود
اگر دوات تو را زلف حور باشد صوف
شنیده ای که چه اعجوبه ساختند از من
ستاره گاه گاه مسیر و زمانه وقت صروف
چو در صنوف معانی مرا نبود نظیر
چه در رسید مرا از بلا، صنوف صنوف
به من رسد هم جور از زمانه پنداری
که قصد او همه از بهر من بود موقوف
همیشه رنج و عنا در صفات حال من است
چنانکه در صفت ایزدی رحیم و رئوف
اگر اسیر حوادث شدم شگفت مدار
به مهر و ماه رسد نکبت خسوف و کسوف
ز خوف بی درمی چون رهم دراین ایام
که حال فضل تباه است و راه جود مخوف
بخوان دعای مرا پس بخر ثنای مرا
که نام محتشمان را ثنا کند معروف
پناه من ز صروف زمانه مجلس توست
همیشه باد مکاره ز مجلست مصروف
ادیب صابر : رباعیات
شمارهٔ ۳۹
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۳
چو روز برسر خود کرد قیرگون چادر
عروس شب رخ خود را نمود از معجر
ستاره بر فلک نیلگون میانه شب
چنانکه وقت سحرگه بر آب نیلوفر
زحل به سان یکی زنگی نهاده کلاه
قمر چنانکه یکی رومی گشاده کمر
شعاع خنجر بهرام می نمود به چرخ
چنانکه در دل ظلمات شعله های شرر
فلک چو روضه رضوان شده در او لیکن
به جای آذرگون لاله شعله آذر
به سان نرگس بشکفته خوشه پروین
به سان جوی پر از برگ نسترن محور
چو سوی باختر آورد چتر خسرو روز
سپاه شب علم افراخت زان سوی خاور
مشعبد آمد گردون که لعبتان ختن
به لعب خویش نماید ز قیرگون چادر
مجره همچو کمندی و گرد وی عیوق
مثال گوهر رخشنده بر سر خنجر
سماک اعزل عزلت گرفت بر گردون
چو نسر واقع بگشاد همچو طایر پر
خضاب کف خصیب است ار سفید بود
به سان شمع و چراغی بود به آینه بر
چنین شبی که بدین گونه دادم او را شرح
زخان خویش برون آمدم به عزم سفر
ستوری از پی خود کردم آنگهی حاصل
فراخ گام و قوی هیکل و گران پیکر
چو ژنده پیلی سرمست و چون فلک پردود
چو نر هیونی پربانگ و شور و شیفته سر
سرون او به درازی چو صوراسرافیل
میان او ز سطبری چو گرد کوه کمر
علاقه بود میان سرونش آویزان
چنانکه ریشه دستار و گوشه معجر
به دست و پایش اندر جلاجل و خلخال
فکنده شور و شغب در میان راهگذر
ز بیم شدت او چشم عقل من شده کور
زفر صولت او گوش هوش من شده کر
برون کشیدم و رشته کشیدمش در حال
به ره فکندم و پالان نهادمش در بر
بدین ستور که شرح مناقبش گفتم
رهی به پیش گرفتم چو مردم مضطر
نه در مواطن او آدمی گرفته وطن
نه در مساکن او جز پری نموده مقر
به جای لحن طیور اندراو نوای غیول
به جای صوت خروس اندراو صلای سقر
به جای مار در او دیو و دد گرفته وطن
به جای مور در او اژدها نموده مقر
نموده پشته او ماه را چو ماهی زیر
نموده عرصه او ذره را چو شمس زبر
ز بانگ دزد در او گوش رهروان واله
ز شکل دیو در او هوش مرغکان مضطر
چو آب تیره نباتیش شور و شورانگیز
چو شوره راه که بوده است سر به سر همه شر
دراو درخت مغیلان کشیده سر به سپهر
ز خاک خشک در او چشم مردمان اکدر
زباد خشک دراو بود صیت باد سموم
چنانکه بود به هنگام عادیان صرصر
چنین رهی که بگفتم بریدم و آمد
به سوی حضرت سلطان دل سلیمان فر
عروس شب رخ خود را نمود از معجر
ستاره بر فلک نیلگون میانه شب
چنانکه وقت سحرگه بر آب نیلوفر
زحل به سان یکی زنگی نهاده کلاه
قمر چنانکه یکی رومی گشاده کمر
شعاع خنجر بهرام می نمود به چرخ
چنانکه در دل ظلمات شعله های شرر
فلک چو روضه رضوان شده در او لیکن
به جای آذرگون لاله شعله آذر
به سان نرگس بشکفته خوشه پروین
به سان جوی پر از برگ نسترن محور
چو سوی باختر آورد چتر خسرو روز
سپاه شب علم افراخت زان سوی خاور
مشعبد آمد گردون که لعبتان ختن
به لعب خویش نماید ز قیرگون چادر
مجره همچو کمندی و گرد وی عیوق
مثال گوهر رخشنده بر سر خنجر
سماک اعزل عزلت گرفت بر گردون
چو نسر واقع بگشاد همچو طایر پر
خضاب کف خصیب است ار سفید بود
به سان شمع و چراغی بود به آینه بر
چنین شبی که بدین گونه دادم او را شرح
زخان خویش برون آمدم به عزم سفر
ستوری از پی خود کردم آنگهی حاصل
فراخ گام و قوی هیکل و گران پیکر
چو ژنده پیلی سرمست و چون فلک پردود
چو نر هیونی پربانگ و شور و شیفته سر
سرون او به درازی چو صوراسرافیل
میان او ز سطبری چو گرد کوه کمر
علاقه بود میان سرونش آویزان
چنانکه ریشه دستار و گوشه معجر
به دست و پایش اندر جلاجل و خلخال
فکنده شور و شغب در میان راهگذر
ز بیم شدت او چشم عقل من شده کور
زفر صولت او گوش هوش من شده کر
برون کشیدم و رشته کشیدمش در حال
به ره فکندم و پالان نهادمش در بر
بدین ستور که شرح مناقبش گفتم
رهی به پیش گرفتم چو مردم مضطر
نه در مواطن او آدمی گرفته وطن
نه در مساکن او جز پری نموده مقر
به جای لحن طیور اندراو نوای غیول
به جای صوت خروس اندراو صلای سقر
به جای مار در او دیو و دد گرفته وطن
به جای مور در او اژدها نموده مقر
نموده پشته او ماه را چو ماهی زیر
نموده عرصه او ذره را چو شمس زبر
ز بانگ دزد در او گوش رهروان واله
ز شکل دیو در او هوش مرغکان مضطر
چو آب تیره نباتیش شور و شورانگیز
چو شوره راه که بوده است سر به سر همه شر
دراو درخت مغیلان کشیده سر به سپهر
ز خاک خشک در او چشم مردمان اکدر
زباد خشک دراو بود صیت باد سموم
چنانکه بود به هنگام عادیان صرصر
چنین رهی که بگفتم بریدم و آمد
به سوی حضرت سلطان دل سلیمان فر
ادیب صابر : قطعات
شمارهٔ ۳
نظم راوان چو آب روان سینه را به است
شعر روان زجان و روان گداخته است
نادان چه داند آنکه سخندان به گاه نظم
جان را گداخته است و از آن شعر ساخته است
در گوش عاشقان سخن و قول شاعران
خوشتر ز بانگ بلبل و آواز فاخته است
مدخل که حق نظم نداند شناختن
مقدار شعر و قدر ثنا کی شناخته است
من دانم از طریق هجا کینه آختن
رایض دراین طریق بسی کینه آخته است
شعر روان زجان و روان گداخته است
نادان چه داند آنکه سخندان به گاه نظم
جان را گداخته است و از آن شعر ساخته است
در گوش عاشقان سخن و قول شاعران
خوشتر ز بانگ بلبل و آواز فاخته است
مدخل که حق نظم نداند شناختن
مقدار شعر و قدر ثنا کی شناخته است
من دانم از طریق هجا کینه آختن
رایض دراین طریق بسی کینه آخته است
ادیب صابر : قطعات
شمارهٔ ۳۳
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
بگذر از عشق که نه خطوه نه گامست اینجا
دل به حسرت نه و بس کار تمامست اینجا
خط آزادگی سرو به مرغان ندهند
بازگردید که سیمرغ به دامست اینجا
فکر طوبی و جنان در ورع عشق خطاست
آن چه در شرع مباحست حرامست اینجا
جرعه از شبهه خاطر ز گلو برگردد
هان به هش باش، که جام و لب بامست اینجا
خود به خود بانگ زنم خود ز خود آوا شنوم
خبرم نیست که گویم چه مقامست اینجا
همه می نوشی و مستی و نشاط و طرب است
کس نداند که شب و روز کدامست اینجا
ز ابر ساغر مه رخساره ساقی بنمود
شکر لله که تجلی به دوامست اینجا
غایب از دیده بازم نشود یک ساعت
آن که رم خورده زوهم همه رامست اینجا
فیض آب خضر از نظم «نظیری » ریزد
که صفای سحری با دم شامست اینجا
دل به حسرت نه و بس کار تمامست اینجا
خط آزادگی سرو به مرغان ندهند
بازگردید که سیمرغ به دامست اینجا
فکر طوبی و جنان در ورع عشق خطاست
آن چه در شرع مباحست حرامست اینجا
جرعه از شبهه خاطر ز گلو برگردد
هان به هش باش، که جام و لب بامست اینجا
خود به خود بانگ زنم خود ز خود آوا شنوم
خبرم نیست که گویم چه مقامست اینجا
همه می نوشی و مستی و نشاط و طرب است
کس نداند که شب و روز کدامست اینجا
ز ابر ساغر مه رخساره ساقی بنمود
شکر لله که تجلی به دوامست اینجا
غایب از دیده بازم نشود یک ساعت
آن که رم خورده زوهم همه رامست اینجا
فیض آب خضر از نظم «نظیری » ریزد
که صفای سحری با دم شامست اینجا
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
نه عدم بود و نی وجود اینجا
صورت وهم می نمود اینجا
عکس شخصی فتاد در مسکن
نیک جستیم کس نبود اینجا
حسن ما کرد جلوه یی بر ما
عشق ما دل ز ما ربود اینجا
آن که بی نطق و سمع می گویند
هست در گفت و در شنود اینجا
وآن که نادیدنیش می دانند
هست در معرض شهود اینجا
بوالبشر را قوا ملایکه اند
جزو کل راست در سجود اینجا
کرد انانیت از سجود ابا
هست ابلیس هست و بود اینجا
نزد تو جبرئیل وحی آورد
عقل برقع ز زرخ گشود اینجا
مردم چشم عالم انسانست
شخص عالم به ما نمود اینجا
دید حسن و جمال آن جا را
در بصر هر که کحل سود اینجا
نسیه ها نزد ما همه نقد است
دیر ما جمله هست زود اینجا
جام گیتی نما «نظیری » یافت
زنگ از آیینه چون زدود اینجا
صورت وهم می نمود اینجا
عکس شخصی فتاد در مسکن
نیک جستیم کس نبود اینجا
حسن ما کرد جلوه یی بر ما
عشق ما دل ز ما ربود اینجا
آن که بی نطق و سمع می گویند
هست در گفت و در شنود اینجا
وآن که نادیدنیش می دانند
هست در معرض شهود اینجا
بوالبشر را قوا ملایکه اند
جزو کل راست در سجود اینجا
کرد انانیت از سجود ابا
هست ابلیس هست و بود اینجا
نزد تو جبرئیل وحی آورد
عقل برقع ز زرخ گشود اینجا
مردم چشم عالم انسانست
شخص عالم به ما نمود اینجا
دید حسن و جمال آن جا را
در بصر هر که کحل سود اینجا
نسیه ها نزد ما همه نقد است
دیر ما جمله هست زود اینجا
جام گیتی نما «نظیری » یافت
زنگ از آیینه چون زدود اینجا
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۶
طاعت ما نیست غیر از ورزش پندار ما
هست استغفار ما محتاج استغفار ما
هر گشادی کز سوی ما شد گره بر کار زد
قطع ها کردیم اما شد همه زنار ما
از نخستین جلوه قد دلبری افراشت حسن
از نگاه اول افتاد این گره در کار ما
شوق، صدمنصور کشت و عشق صدیوسف فروخت
بوالعجب هنگامه ها گرمست در بازار ما
از شمیم گل دماغ ما پریشان می شود
بر نمی تابد دم عیسی دل بیمار ما
خانه ما خاکساران بر سر راه صباست
شب نمی سوزد چراغ از پستی دیوار ما
وقت می خواران شبیخون قضا برهم نزد
تا چراغ بزم مستان شد دل هشیار ما
باغبان در موسم گل گو در بستان ببند
دفتر شعرتر ما، بس بود گلزار ما
نغمه مستانه می ریزد «نظیری » را ز لب
از نوا خالی مبادا خانه خمار ما
هست استغفار ما محتاج استغفار ما
هر گشادی کز سوی ما شد گره بر کار زد
قطع ها کردیم اما شد همه زنار ما
از نخستین جلوه قد دلبری افراشت حسن
از نگاه اول افتاد این گره در کار ما
شوق، صدمنصور کشت و عشق صدیوسف فروخت
بوالعجب هنگامه ها گرمست در بازار ما
از شمیم گل دماغ ما پریشان می شود
بر نمی تابد دم عیسی دل بیمار ما
خانه ما خاکساران بر سر راه صباست
شب نمی سوزد چراغ از پستی دیوار ما
وقت می خواران شبیخون قضا برهم نزد
تا چراغ بزم مستان شد دل هشیار ما
باغبان در موسم گل گو در بستان ببند
دفتر شعرتر ما، بس بود گلزار ما
نغمه مستانه می ریزد «نظیری » را ز لب
از نوا خالی مبادا خانه خمار ما
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
بر فلک تابد مسیحا رشته زنار ما
بر زمین منصور افرازد ستون دار ما
از معاصی توبه می کردیم پیش از عاشقی
این زمان عصیان شود از کفر استغفار ما
از شبان وادی ایمن نفس سوزان تریم
موسی اندر طور می رقصد ز موسیقار ما
شاهباز خامه ما عرض پروازی کند
مرغ جنت راست آب و دانه در منقار ما
گر به طبع زاهدان تلخ است طعم ما چه غم
روشن از رخسار می خواران شود معیار ما
خضر وقتی کو؟ که تعمیر خراب ما کند
زان که گنجی هست پنهان در ته دیوار ما
هر کجا عشق است مستولی طبیبان خسته اند
از کدامین درد واجوید دل بیمار ما
زیرکان را دانه و آب چمن خامش نکرد
عندلیب مست رمزی داند از اسرار ما
چون مگس بر قند می جوشیم بر مطلوب خویش
گرمی سودای یوسف نشکند بازار ما
خسرو نظمی «نظیری » نقش شیرین طرح کن
چرخ بار ما کشد چون عشق باشد کار ما
بر زمین منصور افرازد ستون دار ما
از معاصی توبه می کردیم پیش از عاشقی
این زمان عصیان شود از کفر استغفار ما
از شبان وادی ایمن نفس سوزان تریم
موسی اندر طور می رقصد ز موسیقار ما
شاهباز خامه ما عرض پروازی کند
مرغ جنت راست آب و دانه در منقار ما
گر به طبع زاهدان تلخ است طعم ما چه غم
روشن از رخسار می خواران شود معیار ما
خضر وقتی کو؟ که تعمیر خراب ما کند
زان که گنجی هست پنهان در ته دیوار ما
هر کجا عشق است مستولی طبیبان خسته اند
از کدامین درد واجوید دل بیمار ما
زیرکان را دانه و آب چمن خامش نکرد
عندلیب مست رمزی داند از اسرار ما
چون مگس بر قند می جوشیم بر مطلوب خویش
گرمی سودای یوسف نشکند بازار ما
خسرو نظمی «نظیری » نقش شیرین طرح کن
چرخ بار ما کشد چون عشق باشد کار ما
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
امروز آنچه تاج سر ماست دست ماست
سرمایه درستی ما در شکست ماست
نادان بر آبگینه ما سنگ می زند
گر هوشمندیی به کسی هست مست ماست
سر می کنیم درسرپیمان خویشتن
ایمان ما همان به ندای الست ماست
اندیشه از فراز ثریا گذشته است
کوتاهیی که هست ز تقریر پست ماست
بر چهره حقیقت اگر مانده پرده یی
جرم نگاه دیده صورت پرست ماست
شاهانه فرش بر سر کرسی نهاده اند
این طارم خراب چه جای نشست ماست
ننگ است اگر به خاتم جمشید بنگریم
پیچاک زلف یار «نظیری » به شست ماست
سرمایه درستی ما در شکست ماست
نادان بر آبگینه ما سنگ می زند
گر هوشمندیی به کسی هست مست ماست
سر می کنیم درسرپیمان خویشتن
ایمان ما همان به ندای الست ماست
اندیشه از فراز ثریا گذشته است
کوتاهیی که هست ز تقریر پست ماست
بر چهره حقیقت اگر مانده پرده یی
جرم نگاه دیده صورت پرست ماست
شاهانه فرش بر سر کرسی نهاده اند
این طارم خراب چه جای نشست ماست
ننگ است اگر به خاتم جمشید بنگریم
پیچاک زلف یار «نظیری » به شست ماست
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶
چنان ز خانه برون رفتنم به دل ننگ است
که آستانه بیابان و گام فرسنگ است
به جان در تن مفلوج گشته می مانم
که در برآمدنم رنج و ماندنم ننگ است
رگ روان بگدازد چو گریه گرم شود
شراره در دل فولاد و قطره در سنگ است
به دامن دل پاک تو داغ تو نرسد
ز بس گریسته ام خون دیده بی رنگ است
دلم ز صورت کارم غریق اندوهست
که عکس طلعت زنگی بر آینه زنگ است
به گردش مه و خورشید طعنه ها دارم
به بخت خویش زیانکاره بر سر جنگ است
غریب نقش خیالی بر آب زد دیده
بجز خدای که داند که این چه نیرنگ است
نوا به گوشت اگر مختلف رسد چه عجب
که یک ترانه ما در هزار آهنگ است
سخن به ذوق بود در مذاق بنشیند
به صفحه کلک «نظیری » چو زخمه بر چنگ است
که آستانه بیابان و گام فرسنگ است
به جان در تن مفلوج گشته می مانم
که در برآمدنم رنج و ماندنم ننگ است
رگ روان بگدازد چو گریه گرم شود
شراره در دل فولاد و قطره در سنگ است
به دامن دل پاک تو داغ تو نرسد
ز بس گریسته ام خون دیده بی رنگ است
دلم ز صورت کارم غریق اندوهست
که عکس طلعت زنگی بر آینه زنگ است
به گردش مه و خورشید طعنه ها دارم
به بخت خویش زیانکاره بر سر جنگ است
غریب نقش خیالی بر آب زد دیده
بجز خدای که داند که این چه نیرنگ است
نوا به گوشت اگر مختلف رسد چه عجب
که یک ترانه ما در هزار آهنگ است
سخن به ذوق بود در مذاق بنشیند
به صفحه کلک «نظیری » چو زخمه بر چنگ است
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲
نشست پهلوی من وز رقیب جام گرفت
گل تلافی من رنگ انتقام گرفت
قضا سمند نشاط کرام پیش آورد
قدر عنان مراد از کف لئام گرفت
به صد کمند نه استاد غم چو مست شدیم
در سرای به بستیم راه بام گرفت
معاندان بت پندار جمله بشکستند
که کار بت شکنی رونق تمام گرفت
نیافت صبحدم آغوش دوست از بر دوست
تمتعی که لب از ذکر این مقام گرفت
به جنگ و عربده راضی شدم ز شرم برآی
که تیغ غمزه دگر زنگ در نیام گرفت
«نظیری » و می و مطرب، گدای خواهد شد
فقیه شهر، که او عادت کرام گرفت
گل تلافی من رنگ انتقام گرفت
قضا سمند نشاط کرام پیش آورد
قدر عنان مراد از کف لئام گرفت
به صد کمند نه استاد غم چو مست شدیم
در سرای به بستیم راه بام گرفت
معاندان بت پندار جمله بشکستند
که کار بت شکنی رونق تمام گرفت
نیافت صبحدم آغوش دوست از بر دوست
تمتعی که لب از ذکر این مقام گرفت
به جنگ و عربده راضی شدم ز شرم برآی
که تیغ غمزه دگر زنگ در نیام گرفت
«نظیری » و می و مطرب، گدای خواهد شد
فقیه شهر، که او عادت کرام گرفت
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶
فرحی نیست که در پهلوی آن صد غم نیست
روز مولود جهان کم ز شب ماتم نیست
همه جا تیر کمانخانه ابرو رفته ست
نیش هرجاطلبی هست، ولی مرهم نیست
رنج از آنست که این فتنه برانگیخته اند
ذل ما ز نزاع ملک و آدم نیست
عارفان گوش که بر پرده ساز اندازند
در پس پرده شناسند که نامحرم نیست
به دم عیسوی و معجز روح اللهی
خلق دانند که از اهل خطا مریم نیست
رسم ناموس جهان زود ز سر برداریم
کاین علاقه به پر افسر ما محکم نیست
ترک دیگر نفزاییم که پشمینه فقر
جز به اندازه فرق پسر ادهم نیست
علمی چند ز عیب دگران بردوزیم
کانقدر جامه رسوایی ما معلم نیست
نتوان حکم خطا کرد «نظیری » به قضا
حکم بر صورت امریست که آن مبهم نیست
روز مولود جهان کم ز شب ماتم نیست
همه جا تیر کمانخانه ابرو رفته ست
نیش هرجاطلبی هست، ولی مرهم نیست
رنج از آنست که این فتنه برانگیخته اند
ذل ما ز نزاع ملک و آدم نیست
عارفان گوش که بر پرده ساز اندازند
در پس پرده شناسند که نامحرم نیست
به دم عیسوی و معجز روح اللهی
خلق دانند که از اهل خطا مریم نیست
رسم ناموس جهان زود ز سر برداریم
کاین علاقه به پر افسر ما محکم نیست
ترک دیگر نفزاییم که پشمینه فقر
جز به اندازه فرق پسر ادهم نیست
علمی چند ز عیب دگران بردوزیم
کانقدر جامه رسوایی ما معلم نیست
نتوان حکم خطا کرد «نظیری » به قضا
حکم بر صورت امریست که آن مبهم نیست
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱
عطاش را نه صوابست و نه خطا باعث
بس است بهر گرم ناله گدا باعث
اگرچه رزق گدا بازپس نمی گردد
مقدرست که می گرددش عطا باعث
خزان درود و سحاب آب داد و دهقان کشت
ببین که برد و که پرورد و شد چه ها باعث
جنون عشق ز تقدیر بود من چه کنم؟
به بوی گل که شدم مست شد صبا باعث
بر آستانه پیر مغان رهی خواهم
تو گر سبب نشوی می شوی خدا باعث
خراب و مست چنین می زیم نمی دانم
در آفریدن من شد چه مدعا باعث
لئیم را می و معشوق اگر کریم نکرد
سخاش را نشود گنج و کیما باعث
عجب ز همت درویش اگر قبول کند
سعادتی که شود سایه هما باعث
ریا ز دیر به مسجد برد «نظیری » را
فقیه باده کش و گبر پارسا باعث
بس است بهر گرم ناله گدا باعث
اگرچه رزق گدا بازپس نمی گردد
مقدرست که می گرددش عطا باعث
خزان درود و سحاب آب داد و دهقان کشت
ببین که برد و که پرورد و شد چه ها باعث
جنون عشق ز تقدیر بود من چه کنم؟
به بوی گل که شدم مست شد صبا باعث
بر آستانه پیر مغان رهی خواهم
تو گر سبب نشوی می شوی خدا باعث
خراب و مست چنین می زیم نمی دانم
در آفریدن من شد چه مدعا باعث
لئیم را می و معشوق اگر کریم نکرد
سخاش را نشود گنج و کیما باعث
عجب ز همت درویش اگر قبول کند
سعادتی که شود سایه هما باعث
ریا ز دیر به مسجد برد «نظیری » را
فقیه باده کش و گبر پارسا باعث
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۷
مانده ام با دلی از هجر عزیزان مجروح
دیده ام غرقه طوفان چو جگرگوشه نوح
در ره دوست هلاک زن و فرزند به جاست
بر در وصل وداع کس و پیوند فتوح
صد بهانه که یکی برنزند بر تقصیر
صد کنایت که یکی را نبود رنگ وضوح
گاهم از باد هوا سنگ ببارد ظاهر
گاهم از کلک قضا جرم بزاید مشروح
بر دل و سینه من داغ جفا گردد مهر
در رگ و ریشه من قوت بلا گردد روح
نه بخود حامل پیمان محبت گشتم
عشوه یی دیدم و خوش بود سر از جام صبوح
صالح و طالح اگر جمله چو من واجویند
توبه، در توبه ز زشتی بگریزد چو نصوح
سوی رحمان علی العرش توجه کردم
بانگ زد عرش که پاکی ز مکان یا سبوح
در صحبت همه بر روی «نظیری » بستند
به خود ای فاتح ابواب دری کن مفتوح
دیده ام غرقه طوفان چو جگرگوشه نوح
در ره دوست هلاک زن و فرزند به جاست
بر در وصل وداع کس و پیوند فتوح
صد بهانه که یکی برنزند بر تقصیر
صد کنایت که یکی را نبود رنگ وضوح
گاهم از باد هوا سنگ ببارد ظاهر
گاهم از کلک قضا جرم بزاید مشروح
بر دل و سینه من داغ جفا گردد مهر
در رگ و ریشه من قوت بلا گردد روح
نه بخود حامل پیمان محبت گشتم
عشوه یی دیدم و خوش بود سر از جام صبوح
صالح و طالح اگر جمله چو من واجویند
توبه، در توبه ز زشتی بگریزد چو نصوح
سوی رحمان علی العرش توجه کردم
بانگ زد عرش که پاکی ز مکان یا سبوح
در صحبت همه بر روی «نظیری » بستند
به خود ای فاتح ابواب دری کن مفتوح
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۹
چو نیست حد که به بالین نهیم سر گستاخ
چه سود از حرم امن و خوابگاه فراخ
هزار جا ز برون می زنند طبل رحیل
هنوز رخت ز ایوان کسی نبرده به کاخ
نشسته نغمه سرایان به هم چه دانستیم
که سنگ تفرقه مان بر پرانداز سر شاخ
ز دام و دانه صیاد مرغ می نالید
خبر نداشت که بر سیخ می کشد طباخ
غبار لشکر یأجوج غم، جهان بگرفت
که گفت سد سکندر نمی شود سوراخ
به هیچ حیله ز پیش اجل خلاصی نیست
ز گرگ اگر بجهی پوست می کند سلاخ
چنان رسید جراحت به دل که دیده ندید
ز زخم حادثه، ناگهان «نظیری » آخ
چه سود از حرم امن و خوابگاه فراخ
هزار جا ز برون می زنند طبل رحیل
هنوز رخت ز ایوان کسی نبرده به کاخ
نشسته نغمه سرایان به هم چه دانستیم
که سنگ تفرقه مان بر پرانداز سر شاخ
ز دام و دانه صیاد مرغ می نالید
خبر نداشت که بر سیخ می کشد طباخ
غبار لشکر یأجوج غم، جهان بگرفت
که گفت سد سکندر نمی شود سوراخ
به هیچ حیله ز پیش اجل خلاصی نیست
ز گرگ اگر بجهی پوست می کند سلاخ
چنان رسید جراحت به دل که دیده ندید
ز زخم حادثه، ناگهان «نظیری » آخ
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۰
بیگانه چون رود به در آشنا رود
آن کس که آشنای تو باشد کجا رود
از خاک بوس کوی تو تا پا کشیده ام
در راه من جدا روم و دل جدا رود
احرام عهد روز ازل، کعبه کوی دوست
جز راه عشق هرکه رود بر خطا رود
صهبای راز بیش ز اندازه می دهند
گر دم زند حریف سرش بر هوا رود
عشاق ناز حسن نه ارزان خریده اند
بسیار سر، که در سر این ماجرا رود
شادی که غبن می کشی و دم نمی زنی
در شهر این معامله با هر گدا رود
عشق آمد و تمام به گوشم فرو دمید
رازی که در میان مس و کیمیا رود
زان بحر موج خیز چه کم گردد ار شبی
بر کشتزار سوخته آب بقا رود
این حاجیان ز دور صدایی شنیده اند
کس در درون پرده چه داند چه ها رود؟
عریان تنی عارف معنی جمال اوست
فر هما بماند و، پر هما رود
ما پیرهن ز سادگی از بر فگنده ایم
وز کینه دیر در بر دشمن قبا رود
غمگین مباش زود «نظیری » فرح دهند
چون بنده مطیع همه بر رضا رود
آن کس که آشنای تو باشد کجا رود
از خاک بوس کوی تو تا پا کشیده ام
در راه من جدا روم و دل جدا رود
احرام عهد روز ازل، کعبه کوی دوست
جز راه عشق هرکه رود بر خطا رود
صهبای راز بیش ز اندازه می دهند
گر دم زند حریف سرش بر هوا رود
عشاق ناز حسن نه ارزان خریده اند
بسیار سر، که در سر این ماجرا رود
شادی که غبن می کشی و دم نمی زنی
در شهر این معامله با هر گدا رود
عشق آمد و تمام به گوشم فرو دمید
رازی که در میان مس و کیمیا رود
زان بحر موج خیز چه کم گردد ار شبی
بر کشتزار سوخته آب بقا رود
این حاجیان ز دور صدایی شنیده اند
کس در درون پرده چه داند چه ها رود؟
عریان تنی عارف معنی جمال اوست
فر هما بماند و، پر هما رود
ما پیرهن ز سادگی از بر فگنده ایم
وز کینه دیر در بر دشمن قبا رود
غمگین مباش زود «نظیری » فرح دهند
چون بنده مطیع همه بر رضا رود