عبارات مورد جستجو در ۹۹۳۹ گوهر پیدا شد:
قطران تبریزی : ترکیبات
شمارهٔ ۶ - در مدح یمین الدین محمد
باغ و بستان را بسعی ابر کرد آباد باد
صد هزاران آفرین حق بر ابر و باد باد
بوستان چون لعبت نوشاد گشت از خرمی
بلبل ناشاد شد زان لعبت نوشاد شاد
عاشقان را از وصال دلبران جان فزای
بلبلان دادند از بس ناله و فریاد یاد
گنجائی را که اندر خاک کرد ابر خزان
در بهاران گنج را داد از سخا بر باد باد
گر چه چون ضحاک ظالم بر جهانی ظلم کرد
داد چون نوشیروان دادگر خرداد داد
این همه یمن و سعادت کامد از بعد حساب؟
از یمین الدین محمد فرخ آزاد زاد
ملک سلطان را یسار و دین یزدان را یمین
طبع او بحر محیط و لفظ او در ثمین
گل برون آمد ز پرده چون تو ای عیار یار
همچو من نالید بلبل بر سر گلزار زار
همچو تو بالد همی اندر کنار باغ سرو
همچو من نالد همی در دامن کهسار سار
گر کسی خواهد که از گل همچو بلبل برخورد
گو چو نرگس چشم را بر روی گل بیدار دار
لعبت فرخار شد گلزار و لطف حق نگر
تا همی چون پروراند لعبت فرخار خار
ساحری استاد شد باد سحر زان در چمن
از نم شب می فروزد در دل گلنار نار
باغ شد طاوس رنگ و لاله غنچه در او
همچو منقاری شد از شنگرف و در منقار قار
خاک را یمن یمین الدین چو روشن چرخ کرد
چشم او روشن معین باد انجم سیار یار
ملک سلطان را یسار و دین یزدان را یمین
طبع او بحر محیط و لفظ او در ثمین
ای بداده ماه را نور از رخ گلفام فام
روی تو چون روز روشن زلف خون آشام شام
بوی داده مشگ را زان زلف مشگین عاریت
رنگ داده لاله را زان عارض گلفام فام
قدهای چون الف را کرده چون دال از غمت
چون کنی بهر بلا و شورش اسلام لام
دل چو مرغ نیم بسمل زان شد اندر عشق تو
کز لب چون پسته کردی دانه و بادام دام
گرچه دشنامم دهی دارم سپاس از بهر آنک
در میان عاشقان گیرم از آن دشنام نام
چند ازین جور و جفا بر بنده غمخوار خاص
رحم کن بر من چو ایزد گرددت انعام عام
آخر از عدل یمین الدین حذر ای شوخ چشم
آنکه گردون با شکوهش دون شده بهرام رام
ملک سلطان را یسار و دین یزدان را یمین
طبع او بحر محیط و لفظ او در ثمین
ای ز بهر بزم تو ناهید را در چنگ چنگ
وز پی رزمت زده در دشمنت خرچنگ چنگ
برکشیده از برای فتح و نصرت در نبرد
مرکب میمونت را تائید ایزد تنگ تنگ
آفتاب همچون تو باشد بر سپهر اندر سخا
در زمین یاقوت گردد جمله از فرسنگ سنگ
نجم بهرام ار چه سرهنگ سپهر سرکشست
از غلامانت همی آموزد آن سرهنگ هنگ
نوبهار خرمت را از گل و لاله همی
بر سر کهسار می گیرد سپهر رنگ رنگ
بر سماع مطربی کین بیت گوید همچو در
در دهان تنگ خود شکر فشاند تنگ تنگ
ملک سلطان را یسار و دین یزدان را یمین
طبع او بحر محیط و لفظ او در ثمین
ای ترا الفاظ خوب و ای ترا آداب داب
برده رأی همچو خورشید تو از مهتاب تاب
صاحب سیف و قلم بی شک توئی کز رشک تست
در سر گردون دوار و در دل کتاب تاب
درگه عالیت را کان قبله صاحب رجاست
کرده رزق مقبلان را خالق الاسباب باب
در مقام جنگ و صلح از قهر و لطف طبع تو
یافته آزار آذر جسته ماه آب آب
اندران موضع که کرده همچو پیر ناتوان
از نهیب گرز و تیغ و نیزه توشاب شاب
شیر مردان را کنی از خون بگرز گاو سر
لاله پیشانی و گل رخساره و عناب ناب
تیر چرخ این بیت را خوش چون بخواند بر نجوم
مشتری گوید که احسنت ای ترا آداب داب
ملک سلطان را یسار و دین یزدان را یمین
طبع او بحر محیط و لفظ او در ثمین
ای ز انعامت گرفته صاحب آمال مال
بر ره خصمت نهاده صاحب آجال جال
در وغا چون رستمی و در سخا چون خاتمی
دولت برنا به پیش تست همچون زال زال
فال مصحف می گرفتم از برای فتح تو
آمد ان تستفتحوا از سوره انفال فال
کار تو همچون الف باشد همیشه راست زانک
در دعای تست دائم قامت ابدال دال
سوسن آزاد چون من مدحتت را خواست گفت
شد زبان درفشانش از غایت اجلال لال
دیده غنچه ز شوق مجلس تو خون گرفت
کحل کافوریش می سازد صبا کحال حال
از برای گفتن این بیت خوش افتاده اند
قمریان چون مقریان وقت سحر در قال قال
ملک سلطان را یسار و دین یزدان را یمین
طبع او بحر محیط و لفظ او در ثمین
ای جوان دولت ولیک از رأی و از تدبیر پیر
از هنرها یافته اندر ازل چون تیر تیر
حق تعالی می فزاید هر زمان تو قیر تو
روی خصمت می شود از رشک آن تو قیر قیر
نوبهار فرخست و می زند فراش طبع
خیمه شاهی ز شاخ گله نخجیر جیر
باده چون آفتاب از ساقیان ماهروی
بر سماع مطربی چون زهره بر شبگیر گیر
تا ندارد هیچ نسبت با نوای بوم بم
تا ندارد هیچ راحت بادم خنزیر زیر
باد در کام اجل از بهر خصمت خار خار
تا بمیرد زار زار و خوار خوار و خیر خیر
ملک سلطان را یسار و دین یزدان را یمین
طبع او بحر محیط و لفظ او در ثمین
صد هزاران آفرین حق بر ابر و باد باد
بوستان چون لعبت نوشاد گشت از خرمی
بلبل ناشاد شد زان لعبت نوشاد شاد
عاشقان را از وصال دلبران جان فزای
بلبلان دادند از بس ناله و فریاد یاد
گنجائی را که اندر خاک کرد ابر خزان
در بهاران گنج را داد از سخا بر باد باد
گر چه چون ضحاک ظالم بر جهانی ظلم کرد
داد چون نوشیروان دادگر خرداد داد
این همه یمن و سعادت کامد از بعد حساب؟
از یمین الدین محمد فرخ آزاد زاد
ملک سلطان را یسار و دین یزدان را یمین
طبع او بحر محیط و لفظ او در ثمین
گل برون آمد ز پرده چون تو ای عیار یار
همچو من نالید بلبل بر سر گلزار زار
همچو تو بالد همی اندر کنار باغ سرو
همچو من نالد همی در دامن کهسار سار
گر کسی خواهد که از گل همچو بلبل برخورد
گو چو نرگس چشم را بر روی گل بیدار دار
لعبت فرخار شد گلزار و لطف حق نگر
تا همی چون پروراند لعبت فرخار خار
ساحری استاد شد باد سحر زان در چمن
از نم شب می فروزد در دل گلنار نار
باغ شد طاوس رنگ و لاله غنچه در او
همچو منقاری شد از شنگرف و در منقار قار
خاک را یمن یمین الدین چو روشن چرخ کرد
چشم او روشن معین باد انجم سیار یار
ملک سلطان را یسار و دین یزدان را یمین
طبع او بحر محیط و لفظ او در ثمین
ای بداده ماه را نور از رخ گلفام فام
روی تو چون روز روشن زلف خون آشام شام
بوی داده مشگ را زان زلف مشگین عاریت
رنگ داده لاله را زان عارض گلفام فام
قدهای چون الف را کرده چون دال از غمت
چون کنی بهر بلا و شورش اسلام لام
دل چو مرغ نیم بسمل زان شد اندر عشق تو
کز لب چون پسته کردی دانه و بادام دام
گرچه دشنامم دهی دارم سپاس از بهر آنک
در میان عاشقان گیرم از آن دشنام نام
چند ازین جور و جفا بر بنده غمخوار خاص
رحم کن بر من چو ایزد گرددت انعام عام
آخر از عدل یمین الدین حذر ای شوخ چشم
آنکه گردون با شکوهش دون شده بهرام رام
ملک سلطان را یسار و دین یزدان را یمین
طبع او بحر محیط و لفظ او در ثمین
ای ز بهر بزم تو ناهید را در چنگ چنگ
وز پی رزمت زده در دشمنت خرچنگ چنگ
برکشیده از برای فتح و نصرت در نبرد
مرکب میمونت را تائید ایزد تنگ تنگ
آفتاب همچون تو باشد بر سپهر اندر سخا
در زمین یاقوت گردد جمله از فرسنگ سنگ
نجم بهرام ار چه سرهنگ سپهر سرکشست
از غلامانت همی آموزد آن سرهنگ هنگ
نوبهار خرمت را از گل و لاله همی
بر سر کهسار می گیرد سپهر رنگ رنگ
بر سماع مطربی کین بیت گوید همچو در
در دهان تنگ خود شکر فشاند تنگ تنگ
ملک سلطان را یسار و دین یزدان را یمین
طبع او بحر محیط و لفظ او در ثمین
ای ترا الفاظ خوب و ای ترا آداب داب
برده رأی همچو خورشید تو از مهتاب تاب
صاحب سیف و قلم بی شک توئی کز رشک تست
در سر گردون دوار و در دل کتاب تاب
درگه عالیت را کان قبله صاحب رجاست
کرده رزق مقبلان را خالق الاسباب باب
در مقام جنگ و صلح از قهر و لطف طبع تو
یافته آزار آذر جسته ماه آب آب
اندران موضع که کرده همچو پیر ناتوان
از نهیب گرز و تیغ و نیزه توشاب شاب
شیر مردان را کنی از خون بگرز گاو سر
لاله پیشانی و گل رخساره و عناب ناب
تیر چرخ این بیت را خوش چون بخواند بر نجوم
مشتری گوید که احسنت ای ترا آداب داب
ملک سلطان را یسار و دین یزدان را یمین
طبع او بحر محیط و لفظ او در ثمین
ای ز انعامت گرفته صاحب آمال مال
بر ره خصمت نهاده صاحب آجال جال
در وغا چون رستمی و در سخا چون خاتمی
دولت برنا به پیش تست همچون زال زال
فال مصحف می گرفتم از برای فتح تو
آمد ان تستفتحوا از سوره انفال فال
کار تو همچون الف باشد همیشه راست زانک
در دعای تست دائم قامت ابدال دال
سوسن آزاد چون من مدحتت را خواست گفت
شد زبان درفشانش از غایت اجلال لال
دیده غنچه ز شوق مجلس تو خون گرفت
کحل کافوریش می سازد صبا کحال حال
از برای گفتن این بیت خوش افتاده اند
قمریان چون مقریان وقت سحر در قال قال
ملک سلطان را یسار و دین یزدان را یمین
طبع او بحر محیط و لفظ او در ثمین
ای جوان دولت ولیک از رأی و از تدبیر پیر
از هنرها یافته اندر ازل چون تیر تیر
حق تعالی می فزاید هر زمان تو قیر تو
روی خصمت می شود از رشک آن تو قیر قیر
نوبهار فرخست و می زند فراش طبع
خیمه شاهی ز شاخ گله نخجیر جیر
باده چون آفتاب از ساقیان ماهروی
بر سماع مطربی چون زهره بر شبگیر گیر
تا ندارد هیچ نسبت با نوای بوم بم
تا ندارد هیچ راحت بادم خنزیر زیر
باد در کام اجل از بهر خصمت خار خار
تا بمیرد زار زار و خوار خوار و خیر خیر
ملک سلطان را یسار و دین یزدان را یمین
طبع او بحر محیط و لفظ او در ثمین
قطران تبریزی : مسمطات
شمارهٔ ۱ - مسمط در مدح شاه ابوالخلیل جعفر
نگاری لاله رخسار و سمنبر
صبا زو مشگبویست و سمنبر
سهی سرویست کش مشگ و سمنبر
هزارش خوشه سنبل بر سمنبر
ز روی و موی آن سرو سمن بر
پر از عود است بحر و بر سمن بر
بحق سیصد و سی و سه منبر
صبا هست از برش بوی سمنبر
میان همچون کناغ بسته دارد
دهان همچون شکاف پسته دارد
دل حوران بمژگان خسته دارد
دل و جانم ز غمها رسته دارد
پریرا دل بیک مو بسته دارد
مرا دل از جفا بشکسته دارد
بروی و رای او پیوسته دارد
نهاده مهر و کین هفت کشور
ندانم تا زیم زو تافته دل
که هم جان داده ام هم یافته دل
ز من بسته بزلف و تافته دل
که باشد بی رخ او تافته دل
ز نام و جامه دارد بافته دل
ولیکن نیست از من تافته دل
مرا دارد هوا بشتافته دل
بمهر آن نگار ماه پیکر
بعارض هست چون ماه دو هفته
بگرد او گل سوری شکفته
دو زاغ اندر دو سوی ماه خفته
گلی هر یک بچنگ اندر گرفته
دهان چون حلقه مرجان سفته
در او سی در ناسفته نهفته
همانا مست سوی باغ رفته
که شد پر در و مرجان باغ یکسر
جهان پیر برنا شد دگر باز
زمین بی در و دیبا نیست یکباز
در فردوس شد بر بوستان باز
ندانی آسمان از بوستان باز
شد از باد آبدان چون سینه باز
هزار آواز با گل عاشقی باز
کنون گردد روان با ناز انباز
کنون باید سرود رود و ساغر
شقاق و نرگس اندر کوه ساده
بسان سبزپوشان ایستاده
یکی را مهر سیمین جام داده
یکی را تاج مرجان بر نهاده
ببین نرگس دو چشم خود گشاده
بنفشه چون بلشگر در پیاده
یکی زهره است بر پروین فتاده
یکی ناسوخته عنبر بر آذر
همی گردد صبا پیرامن گل
همی درد بتن پیراهن گل
هوا گر نیست عاشق بر تن گل
چرا بندد گهر بر گردن گل
به نیسان گشته بستان معدن گل
نخسبد مرغ جز بر خرمن گل
سرایان زند باف از دامن گل
خروشان عندلیب از شاخ عرعر
ایا ابر سیه بر چرخ نیلی
نه دریائی نه جیحونی نه نیلی
چرا چندین گهر باری نه سیلی
چرا تندی کنی نه ژنده پیلی
بآب اندرا با دریا عدیلی
بتاب از آتش دوزخ بدیلی
گهی چون دست خسرو بوالخلیلی
گهی چون تیغ شاهنشاه جعفر
چنو گیتی نیاورد و نیارد
زمانه کین او جستن نیارد
اگر بر دل خلاف او نگارد
بخار مرگ گردون جان بخارد
ز بس کو دوستان را حق گذارد
ز بس بر دشمنان ذلت گمارد
مر او را دوست و دشمن دوست دارد
که نفع بی ضر است و خیر بی شر
گرش بودی همه گیتی خزینه
ببخشیدی و بنمودی هزینه
جهان چون خاتمست او چون نگینه
بحق بگذار تا مرداد دینه
بسان دوزخ است او گاه کینه
چو سنگ او و عدو چون آبگینه
زمین بحر دمان مردم سفینه
زمان باد مخالف شاه لنگر
چو او در جنگ آرد تیغ در چنگ
ندارد پیل یشک و شیر نر چنگ
بیابان در وغا بر تیغ او تنگ
پلنگ از هیبتش ماننده رنگ
دهد خواهندگان را سیم چون سنگ
فراتر درگهش از هفت اورنگ
نیارد تاب با او پیل در جنگ
هژبران را مسخر کرده چون خر
ز دستش تیغ و کلک و جام نازان
ز رخشش پیل و شیر و ببر تازان
به نعمت نیک خواهان را نوازان
بمحنت بدسگالان را گدازان
مرادی با ولی چون آب سازان
بمردی با عدو آتش فرازان
ز فخر نام او بر چرخ نازان
نگین و خامه و منجوق و منبر
جهان او داند از خصمان گرفتن
دل افروز آمدن پیروز رفتن
از او نارد دل خصمان شگفتن
وزو گیرد گل دولت شکفتن
دل دشمن بتیر درد سفتن
ز روی دوست گرد رنج رفتن
کنون باید بشادی می گرفتن
که شاه آمد بپیروزی بلشگر
بشغل خویشتن شد شاه ایران
همی پیروز شد در جنگ شیران
ز جان خویش شد همچون دلیران
بجای خویش باز آمد هژیران
از او شد خامه بدخواه ویران
نشست اندر سریر او همچو میران
گه تدبیر باشد بر ز پیران
هم از گوهر هم از دانش از او سر
عدو سوز است چون آید بمیدان
ولی ساز است چون آید در ایوان
بمردی نیست کم از پور دستان
سیاست را بود پور نریمان
چو موسی جست آتش در بیابان
بدیدش نور و پس شد غیب تابان
از این خسرو بسی دیدیم برهان
چه گوئی خسرو است او یا پیمبر
یکی گردد بپیروزی دو خانه؟
بمردی باشدش ملک شهانه
سپاهی پیش او شد بی کرانه
همه شیران جنگی و جوانه
جگرشان کرد پیکان را نشانه
کمانشان کرد در گردن کمانه
دو خورشید است روشن در زمانه
ازین گل تازه زان مردم توانگر
یکی خورشید در برج حمل شد
یکی در خانه میر اجل شد
از آن خورشید صحرا پر حلل شد
وزین خورشید دولت بی خلل شد
از آن بستان پر از مشگین کلل شد
وزین ایوان پر از زرین لعل شد
از آن نسرین و نرگس بی محل شد
وزین شد بی خطر دینار و گوهر
نه چونین سور افریدون و جم کرد
نه چونین سور سام و روستم کرد
زمین پر زر و دینار و درم کرد
جهان بر خلق چون خلد ارم کرد
بزرگان را خداوند علم کرد
سترگان را بفرمان و خدم کرد
فزون از آسمان شادی و غم کرد
بقا بادش بشادی خصم غمخور
از این پیوند گیتی شاد گشته
ولی را خار چون شمشاد گشته
همه ویرانه ها آباد گشته
ملک را رنج دل بر باد گشته
برادر نیز بی فریاد گشته
ز بند دشمنان آزاد گشته
شه از روی برادر شاد گشته
چو شد شادان ز روی شه برادر
جهان دائم بکام شاه بادا
سرای دشمنش بیراه بادا
همیشه جفت مهر و ماه بادا
یکی روزش بقا ده ماه بادا
ز رویش چشم بد گمراه بادا
از او دست بدان کوتاه بادا
زر از روزگار آگاه بادا
خدایش یار باد و چرخ یاور
صبا زو مشگبویست و سمنبر
سهی سرویست کش مشگ و سمنبر
هزارش خوشه سنبل بر سمنبر
ز روی و موی آن سرو سمن بر
پر از عود است بحر و بر سمن بر
بحق سیصد و سی و سه منبر
صبا هست از برش بوی سمنبر
میان همچون کناغ بسته دارد
دهان همچون شکاف پسته دارد
دل حوران بمژگان خسته دارد
دل و جانم ز غمها رسته دارد
پریرا دل بیک مو بسته دارد
مرا دل از جفا بشکسته دارد
بروی و رای او پیوسته دارد
نهاده مهر و کین هفت کشور
ندانم تا زیم زو تافته دل
که هم جان داده ام هم یافته دل
ز من بسته بزلف و تافته دل
که باشد بی رخ او تافته دل
ز نام و جامه دارد بافته دل
ولیکن نیست از من تافته دل
مرا دارد هوا بشتافته دل
بمهر آن نگار ماه پیکر
بعارض هست چون ماه دو هفته
بگرد او گل سوری شکفته
دو زاغ اندر دو سوی ماه خفته
گلی هر یک بچنگ اندر گرفته
دهان چون حلقه مرجان سفته
در او سی در ناسفته نهفته
همانا مست سوی باغ رفته
که شد پر در و مرجان باغ یکسر
جهان پیر برنا شد دگر باز
زمین بی در و دیبا نیست یکباز
در فردوس شد بر بوستان باز
ندانی آسمان از بوستان باز
شد از باد آبدان چون سینه باز
هزار آواز با گل عاشقی باز
کنون گردد روان با ناز انباز
کنون باید سرود رود و ساغر
شقاق و نرگس اندر کوه ساده
بسان سبزپوشان ایستاده
یکی را مهر سیمین جام داده
یکی را تاج مرجان بر نهاده
ببین نرگس دو چشم خود گشاده
بنفشه چون بلشگر در پیاده
یکی زهره است بر پروین فتاده
یکی ناسوخته عنبر بر آذر
همی گردد صبا پیرامن گل
همی درد بتن پیراهن گل
هوا گر نیست عاشق بر تن گل
چرا بندد گهر بر گردن گل
به نیسان گشته بستان معدن گل
نخسبد مرغ جز بر خرمن گل
سرایان زند باف از دامن گل
خروشان عندلیب از شاخ عرعر
ایا ابر سیه بر چرخ نیلی
نه دریائی نه جیحونی نه نیلی
چرا چندین گهر باری نه سیلی
چرا تندی کنی نه ژنده پیلی
بآب اندرا با دریا عدیلی
بتاب از آتش دوزخ بدیلی
گهی چون دست خسرو بوالخلیلی
گهی چون تیغ شاهنشاه جعفر
چنو گیتی نیاورد و نیارد
زمانه کین او جستن نیارد
اگر بر دل خلاف او نگارد
بخار مرگ گردون جان بخارد
ز بس کو دوستان را حق گذارد
ز بس بر دشمنان ذلت گمارد
مر او را دوست و دشمن دوست دارد
که نفع بی ضر است و خیر بی شر
گرش بودی همه گیتی خزینه
ببخشیدی و بنمودی هزینه
جهان چون خاتمست او چون نگینه
بحق بگذار تا مرداد دینه
بسان دوزخ است او گاه کینه
چو سنگ او و عدو چون آبگینه
زمین بحر دمان مردم سفینه
زمان باد مخالف شاه لنگر
چو او در جنگ آرد تیغ در چنگ
ندارد پیل یشک و شیر نر چنگ
بیابان در وغا بر تیغ او تنگ
پلنگ از هیبتش ماننده رنگ
دهد خواهندگان را سیم چون سنگ
فراتر درگهش از هفت اورنگ
نیارد تاب با او پیل در جنگ
هژبران را مسخر کرده چون خر
ز دستش تیغ و کلک و جام نازان
ز رخشش پیل و شیر و ببر تازان
به نعمت نیک خواهان را نوازان
بمحنت بدسگالان را گدازان
مرادی با ولی چون آب سازان
بمردی با عدو آتش فرازان
ز فخر نام او بر چرخ نازان
نگین و خامه و منجوق و منبر
جهان او داند از خصمان گرفتن
دل افروز آمدن پیروز رفتن
از او نارد دل خصمان شگفتن
وزو گیرد گل دولت شکفتن
دل دشمن بتیر درد سفتن
ز روی دوست گرد رنج رفتن
کنون باید بشادی می گرفتن
که شاه آمد بپیروزی بلشگر
بشغل خویشتن شد شاه ایران
همی پیروز شد در جنگ شیران
ز جان خویش شد همچون دلیران
بجای خویش باز آمد هژیران
از او شد خامه بدخواه ویران
نشست اندر سریر او همچو میران
گه تدبیر باشد بر ز پیران
هم از گوهر هم از دانش از او سر
عدو سوز است چون آید بمیدان
ولی ساز است چون آید در ایوان
بمردی نیست کم از پور دستان
سیاست را بود پور نریمان
چو موسی جست آتش در بیابان
بدیدش نور و پس شد غیب تابان
از این خسرو بسی دیدیم برهان
چه گوئی خسرو است او یا پیمبر
یکی گردد بپیروزی دو خانه؟
بمردی باشدش ملک شهانه
سپاهی پیش او شد بی کرانه
همه شیران جنگی و جوانه
جگرشان کرد پیکان را نشانه
کمانشان کرد در گردن کمانه
دو خورشید است روشن در زمانه
ازین گل تازه زان مردم توانگر
یکی خورشید در برج حمل شد
یکی در خانه میر اجل شد
از آن خورشید صحرا پر حلل شد
وزین خورشید دولت بی خلل شد
از آن بستان پر از مشگین کلل شد
وزین ایوان پر از زرین لعل شد
از آن نسرین و نرگس بی محل شد
وزین شد بی خطر دینار و گوهر
نه چونین سور افریدون و جم کرد
نه چونین سور سام و روستم کرد
زمین پر زر و دینار و درم کرد
جهان بر خلق چون خلد ارم کرد
بزرگان را خداوند علم کرد
سترگان را بفرمان و خدم کرد
فزون از آسمان شادی و غم کرد
بقا بادش بشادی خصم غمخور
از این پیوند گیتی شاد گشته
ولی را خار چون شمشاد گشته
همه ویرانه ها آباد گشته
ملک را رنج دل بر باد گشته
برادر نیز بی فریاد گشته
ز بند دشمنان آزاد گشته
شه از روی برادر شاد گشته
چو شد شادان ز روی شه برادر
جهان دائم بکام شاه بادا
سرای دشمنش بیراه بادا
همیشه جفت مهر و ماه بادا
یکی روزش بقا ده ماه بادا
ز رویش چشم بد گمراه بادا
از او دست بدان کوتاه بادا
زر از روزگار آگاه بادا
خدایش یار باد و چرخ یاور
قطران تبریزی : مسمطات
شمارهٔ ۲ - مسمط در مدح امیر شمس الدین
بتی کام روان بت پرستان
بغمزه درد جان تندرستان
دو چشمش جایگاه بند و دستان
دو زلفش چون کمند پور دستان
ز رویش گل چنم اندر زمستان
بهشیاری مرا دارد چو مستان
ز مویش خانه گردد سنبلستان
ز رویش بوستان گردد شبستان
بگل بر تافته شمشاد دارد
مرا زان تافته دل شاد دارد
بر از لاد و دل از پولاد دارد
بغمزه سنگ را چون لاد دارد
بمه بر سوسن آزاد دارد
چو من صد بنده را آزاد دارد
چو مشگین زلف پیش باد دارد
شود زو باغ و بستان سنبلستان
روا باشد که از خوبی بنازد
که دل جز با هوای او نسازد
بروی او بت چین سر فرازد
اگر زی او بیازد دل ببازد
اگر مهرش چو آتش در گدازد
چو دیدارش ببیند دل بیازد
سپاه مهر او بر من بتازد
چو خیل مهرگان بر باغ و بستان
بباغ آمد سپاه مهرگانی
برید از گلستان گل مهربانی
چو یاقوت کبود است آب خانی
ز خیل میغ شد گردون دخانی
بهی چون گویهای زر کانی
چو گرد مشک بر گوهر فشانی
بیامد زاغ با ناخوش زبانی
ز بلبل نشنوی یک چند دستان
ز بوی و رنگ خالی شد چمن زار
ننالد نیز بلبل در چمن زار
ز زخم سیب پرخون شد دل نار
ز شرم نار سیب افروخت چون نار
میان سیب و به افتاد آزار
وز ایشان باغ را بشکفت بازار
چو شد پر سیم سوده دشت و کهسار
پر از زرین ورقها شد گلستان
گرفته با درنگ از روی من رنگ
گرفته باد رنگ از گل به نیرنگ
شده بر لاله کوه و بوستان تنگ
گرفته جای او را نار و نارنگ
برآید نیمروزان ابر شبرنگ
بتابد برق ازو همچون شباهنگ
چو تیغ میر شمس الدین گه جنگ
میان گرد خیل میر جستان
شده پاک از بدی میر ممجد
گشاده دست و منصور و مؤید
تنش صافی تر از جان محمد
بدو دین محمد شده مؤکد
چو تاج الملک با تیغ مهند
بود پیش وی اندر زین مطرد
بود با او دو صد خیل مجدد
چو با ایزد پرست ایزد پرستان
بهر بابش ز هرکس پیش یابی
هژبران را بر او میش یابی
جهان را نزد او درویش یابی
چو رایش بیش جوئی بیش یابی
چو او را دل تو نیک اندیش یابی
دل خود را بکام خویش یابی
وفاش آئین و مهرش کیش یابی
بری یابی روانش از بند و دستان
دهد خواهندگان را هدیه پاسخ
فریدون آمد از کیش تناسخ
گرفته اسب بختش را فلک رخ
نتابد جاودانه بخت زو رخ
قوام الدوله چون او هست فرخ
سزد صد بنده شان چون شاه خلخ
اگر خواهی که بر شیران نهی مخ
ز خدمتشان تمامی داد بستان
ابونصر است شاه شهریاران
نشاط دوستان و رازداران
خزان با طبع او گردد بهاران
کف رادش چو ابری زرش باران
همی دارد بدولت روزگاران
بکام خویش و کام دوستداران
بر او زیرکان و هوشیاران
چو بیماران به پیش تندرستان
خداوندی دگر چون فخر میران
فلک نارد بصد دوران و سیران
جوانی با هش و تدبیر پیران
بدو هر روز ملکی تازه گیران
از او آباد شد این ملک ویران
بجنگ او هلاک جان شیران
نجست از بخت در توران و ایران
که شاهنشاه جستان را بجست آن
دو شاه دوربین و زود یابند
چو آتش سوی کین جستن شتابند
بدست و دل چو زرباران سحابند
بچرخ ملک هور آسا بتابند
ببخت اندر چو دوران شبابند
عدو را و ولی را نارو آبند
از ایشان آرزوی دل بیابند
همه بیگانگان و هم نشستان
الا تا بر زمین و بر حوالی
ز دیبا گسترد نیسان نهالی
مبادا گیتی از دو شاه خالی
ز شه بونصر و خسرو بوالمعالی
ز هر دو خصم پست و دوست عالی
معادی غم کش و شادان موالی
یکی فرزانه چون شمس المعالی
یکی جنگی چو شاه زاولستان
بود بر کامشان دور زمانه
عدوشان تیر محنت را نشانه
ملاشان باد از دولت خزانه
مبادا ملک ایشان را کرانه
بجود و عدل بادندی فسانه
ولی زیشان کند آباد خانه
کند در گور از ایشان خصم لانه
ولی را باد از ایشان خانه بستان
چو این ترکان ز ترکستان بجستند
ترا سالار و میر خویش جستند
دل از یاران و خویشان بر گسستند
تن اندر بند فرمان تو بستند
کنون ایشان بهر جائی که هستند
ز بهر بندگی کردن نشستند
بدرگاه تو از سختی برستند
ز درگاه تو برگشتند قارون
تو بادی شادمانه جاودانه
مبادا یک زمان بی تو زمانه
تو زیبی عقد شادی را میانه
که گیتی را تو داری شادمانه
گرفته داغ و درد از تو کرانه
نهاده دل بشادی تو یگانه
همیشه باد بخت تو جوانه
همیشه بخت بدخواه تو وارون
مرا نیز از غم سختی رهاندی
بخدمت کردن خویشم نشاندی
سر من بنده بر گردون رساندی
کم از پروردگان خویش خواندی
حدیثم کز جهان بیرون جهاندی
بساعت کار بستی و براندی
مرا چونانکه پذرفتی رهاندی
ز رنج راه و کوه و دشت و هامون
بغمزه درد جان تندرستان
دو چشمش جایگاه بند و دستان
دو زلفش چون کمند پور دستان
ز رویش گل چنم اندر زمستان
بهشیاری مرا دارد چو مستان
ز مویش خانه گردد سنبلستان
ز رویش بوستان گردد شبستان
بگل بر تافته شمشاد دارد
مرا زان تافته دل شاد دارد
بر از لاد و دل از پولاد دارد
بغمزه سنگ را چون لاد دارد
بمه بر سوسن آزاد دارد
چو من صد بنده را آزاد دارد
چو مشگین زلف پیش باد دارد
شود زو باغ و بستان سنبلستان
روا باشد که از خوبی بنازد
که دل جز با هوای او نسازد
بروی او بت چین سر فرازد
اگر زی او بیازد دل ببازد
اگر مهرش چو آتش در گدازد
چو دیدارش ببیند دل بیازد
سپاه مهر او بر من بتازد
چو خیل مهرگان بر باغ و بستان
بباغ آمد سپاه مهرگانی
برید از گلستان گل مهربانی
چو یاقوت کبود است آب خانی
ز خیل میغ شد گردون دخانی
بهی چون گویهای زر کانی
چو گرد مشک بر گوهر فشانی
بیامد زاغ با ناخوش زبانی
ز بلبل نشنوی یک چند دستان
ز بوی و رنگ خالی شد چمن زار
ننالد نیز بلبل در چمن زار
ز زخم سیب پرخون شد دل نار
ز شرم نار سیب افروخت چون نار
میان سیب و به افتاد آزار
وز ایشان باغ را بشکفت بازار
چو شد پر سیم سوده دشت و کهسار
پر از زرین ورقها شد گلستان
گرفته با درنگ از روی من رنگ
گرفته باد رنگ از گل به نیرنگ
شده بر لاله کوه و بوستان تنگ
گرفته جای او را نار و نارنگ
برآید نیمروزان ابر شبرنگ
بتابد برق ازو همچون شباهنگ
چو تیغ میر شمس الدین گه جنگ
میان گرد خیل میر جستان
شده پاک از بدی میر ممجد
گشاده دست و منصور و مؤید
تنش صافی تر از جان محمد
بدو دین محمد شده مؤکد
چو تاج الملک با تیغ مهند
بود پیش وی اندر زین مطرد
بود با او دو صد خیل مجدد
چو با ایزد پرست ایزد پرستان
بهر بابش ز هرکس پیش یابی
هژبران را بر او میش یابی
جهان را نزد او درویش یابی
چو رایش بیش جوئی بیش یابی
چو او را دل تو نیک اندیش یابی
دل خود را بکام خویش یابی
وفاش آئین و مهرش کیش یابی
بری یابی روانش از بند و دستان
دهد خواهندگان را هدیه پاسخ
فریدون آمد از کیش تناسخ
گرفته اسب بختش را فلک رخ
نتابد جاودانه بخت زو رخ
قوام الدوله چون او هست فرخ
سزد صد بنده شان چون شاه خلخ
اگر خواهی که بر شیران نهی مخ
ز خدمتشان تمامی داد بستان
ابونصر است شاه شهریاران
نشاط دوستان و رازداران
خزان با طبع او گردد بهاران
کف رادش چو ابری زرش باران
همی دارد بدولت روزگاران
بکام خویش و کام دوستداران
بر او زیرکان و هوشیاران
چو بیماران به پیش تندرستان
خداوندی دگر چون فخر میران
فلک نارد بصد دوران و سیران
جوانی با هش و تدبیر پیران
بدو هر روز ملکی تازه گیران
از او آباد شد این ملک ویران
بجنگ او هلاک جان شیران
نجست از بخت در توران و ایران
که شاهنشاه جستان را بجست آن
دو شاه دوربین و زود یابند
چو آتش سوی کین جستن شتابند
بدست و دل چو زرباران سحابند
بچرخ ملک هور آسا بتابند
ببخت اندر چو دوران شبابند
عدو را و ولی را نارو آبند
از ایشان آرزوی دل بیابند
همه بیگانگان و هم نشستان
الا تا بر زمین و بر حوالی
ز دیبا گسترد نیسان نهالی
مبادا گیتی از دو شاه خالی
ز شه بونصر و خسرو بوالمعالی
ز هر دو خصم پست و دوست عالی
معادی غم کش و شادان موالی
یکی فرزانه چون شمس المعالی
یکی جنگی چو شاه زاولستان
بود بر کامشان دور زمانه
عدوشان تیر محنت را نشانه
ملاشان باد از دولت خزانه
مبادا ملک ایشان را کرانه
بجود و عدل بادندی فسانه
ولی زیشان کند آباد خانه
کند در گور از ایشان خصم لانه
ولی را باد از ایشان خانه بستان
چو این ترکان ز ترکستان بجستند
ترا سالار و میر خویش جستند
دل از یاران و خویشان بر گسستند
تن اندر بند فرمان تو بستند
کنون ایشان بهر جائی که هستند
ز بهر بندگی کردن نشستند
بدرگاه تو از سختی برستند
ز درگاه تو برگشتند قارون
تو بادی شادمانه جاودانه
مبادا یک زمان بی تو زمانه
تو زیبی عقد شادی را میانه
که گیتی را تو داری شادمانه
گرفته داغ و درد از تو کرانه
نهاده دل بشادی تو یگانه
همیشه باد بخت تو جوانه
همیشه بخت بدخواه تو وارون
مرا نیز از غم سختی رهاندی
بخدمت کردن خویشم نشاندی
سر من بنده بر گردون رساندی
کم از پروردگان خویش خواندی
حدیثم کز جهان بیرون جهاندی
بساعت کار بستی و براندی
مرا چونانکه پذرفتی رهاندی
ز رنج راه و کوه و دشت و هامون
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۷
اگر به بستان آسیب دید نار از سیب
بخانه باز پشیمان شده است از آسیب
ز درد سیب بخون در غریق شد دل نار
ز شرم نار برنگ عقیق شد رخ سیب
می عقیق بران نار و سیب باید خورد
ببانک رود و سرود و حدیث ناز و عتیب
ز برف کوه شد سیمگون نشیب و فراز
ز برگ باغ شده زردگون فراز و نشیب
همیشه تا که جهان هست باد خسرو را
ز بوسه دادن شاهان دهر سوده رکیب
خدایگان جهان لشگری که هیچ کسی
بر او روا نکند تنبل و فسون و فریب
ز طبع ناصح او دور باد رنج و عنا
ز جان حاسد او دور باد صبر و شکیب
بخانه باز پشیمان شده است از آسیب
ز درد سیب بخون در غریق شد دل نار
ز شرم نار برنگ عقیق شد رخ سیب
می عقیق بران نار و سیب باید خورد
ببانک رود و سرود و حدیث ناز و عتیب
ز برف کوه شد سیمگون نشیب و فراز
ز برگ باغ شده زردگون فراز و نشیب
همیشه تا که جهان هست باد خسرو را
ز بوسه دادن شاهان دهر سوده رکیب
خدایگان جهان لشگری که هیچ کسی
بر او روا نکند تنبل و فسون و فریب
ز طبع ناصح او دور باد رنج و عنا
ز جان حاسد او دور باد صبر و شکیب
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۱۳
چو باد خزان بگذرد بر درخت
کند پرنیان بر تنش لخت لخت
از آن پس که در باغ بلبل بساخت
ز بیجاده تاج و ز پیروزه تخت
در او تخت زرین نهاده است زاغ
بشد بلبل از باغ و بربست رخت
بکهسار کافور بیزد هوا
بپالیز دینار ریزد درخت
یکی چون خوی شاه آزاده خوی
یکی چون کف شاه پیروز بخت
ملک لشگری کو بشاهین عقل
همه علمهای جهان را بسخت
بر اعدای او ورد چون خار باد
بر او باد چون موم پولاد سخت
کند پرنیان بر تنش لخت لخت
از آن پس که در باغ بلبل بساخت
ز بیجاده تاج و ز پیروزه تخت
در او تخت زرین نهاده است زاغ
بشد بلبل از باغ و بربست رخت
بکهسار کافور بیزد هوا
بپالیز دینار ریزد درخت
یکی چون خوی شاه آزاده خوی
یکی چون کف شاه پیروز بخت
ملک لشگری کو بشاهین عقل
همه علمهای جهان را بسخت
بر اعدای او ورد چون خار باد
بر او باد چون موم پولاد سخت
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۱۴
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۳۲
رنگ زمین زرد گشت و طبع هوا سرد
رطل می سرخ گیر بر بهی زرد
چرخ پر از دود گشت ز ابر سیه فام
و ابر بآب از رزان بشست سیه گرد
زاغ گرفته براغ مسکن بلبل
نار گرفته بباغ جایگه ورد
باد ز گلبن پرند سرخ بیاویخت
و ابر بصحرا حریر زرد بگسترد
باد خزان بر چمن ز بدره فشانی
شاخ بهی را چو دست شاه جهان کرد
میر زمین لشگری که از کف رادش
از گهر زر و سیم گرد برآورد
از سر یاران او مباد جدا ناز
از تن خصمان او مباد بری درد
رطل می سرخ گیر بر بهی زرد
چرخ پر از دود گشت ز ابر سیه فام
و ابر بآب از رزان بشست سیه گرد
زاغ گرفته براغ مسکن بلبل
نار گرفته بباغ جایگه ورد
باد ز گلبن پرند سرخ بیاویخت
و ابر بصحرا حریر زرد بگسترد
باد خزان بر چمن ز بدره فشانی
شاخ بهی را چو دست شاه جهان کرد
میر زمین لشگری که از کف رادش
از گهر زر و سیم گرد برآورد
از سر یاران او مباد جدا ناز
از تن خصمان او مباد بری درد
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۳۵
چو باد خزان بر درختان وزید
همه کس بموی خز اندر خزید
هوا گشت تاری و روشن شد آب
جوان گشت پیرو جهان شد شدید
بباغ اندر است آبی و نار و سیب
بجای گل و لاله و شنبلید
نه آواز کبک آید اکنون ز کوه
نه بانک تذرو آید اکنون ز خوید
شده شاخ در باغ زرد و نوان
مگر حمله و ضربت شاه دید
ملک آفریننده تا آفرید
بمردی و دادی چو تو نافرید
بشادی زیاد و همه ساله باد
در خرمی را کف او کلید
همه کس بموی خز اندر خزید
هوا گشت تاری و روشن شد آب
جوان گشت پیرو جهان شد شدید
بباغ اندر است آبی و نار و سیب
بجای گل و لاله و شنبلید
نه آواز کبک آید اکنون ز کوه
نه بانک تذرو آید اکنون ز خوید
شده شاخ در باغ زرد و نوان
مگر حمله و ضربت شاه دید
ملک آفریننده تا آفرید
بمردی و دادی چو تو نافرید
بشادی زیاد و همه ساله باد
در خرمی را کف او کلید
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۳۸
یاد نیاری ز قندهار وز نو شاد
نیز نگوئی حدیث بصره و بغداد
نام ونشان بهشت کنک نجوئی
گر بنشینی میان لشگری آباد
هست درونش پر از نگار چو دیبا
هست ز بیرونش استوار چو پولاد
همچو سپهر برین بلند ببالا
همچو که بیستون درست به بنیاد
زیر وی اندر چو سلسبیل روان آب
وز بران چون حدیث حور بر انباد
کرد لب جوی او مثال دو صد باغ
یاسمن و نرگس و بنفشه و شمشاد
شاد در او میر لشگری و جهان پیش
تا به ابد یادکار لشگری این باد
سرای دولت و شادی همیشه جای تو باد
همیشه قبله شاهان در سرای تو باد
همیشه تاختن آسمان بسوی تو باد
همیشه تافتن مشتری برای تو باد
بهر کجا که بوی بخت همنشین تو باد
بهر کجا که روی چرخ رهنمای تو باد
جهانیان همه هستند پایدار بتو
سر سران جهان زیر خاک پای تو باد
همه کسی شود از روی دلگشای تو شاد
هزار شادی بر روی دلگشای تو باد
چنانکه پشت و پناه و معین خلق توئی
خدای هر دو جهان ناصر و معین تو باد
نیز نگوئی حدیث بصره و بغداد
نام ونشان بهشت کنک نجوئی
گر بنشینی میان لشگری آباد
هست درونش پر از نگار چو دیبا
هست ز بیرونش استوار چو پولاد
همچو سپهر برین بلند ببالا
همچو که بیستون درست به بنیاد
زیر وی اندر چو سلسبیل روان آب
وز بران چون حدیث حور بر انباد
کرد لب جوی او مثال دو صد باغ
یاسمن و نرگس و بنفشه و شمشاد
شاد در او میر لشگری و جهان پیش
تا به ابد یادکار لشگری این باد
سرای دولت و شادی همیشه جای تو باد
همیشه قبله شاهان در سرای تو باد
همیشه تاختن آسمان بسوی تو باد
همیشه تافتن مشتری برای تو باد
بهر کجا که بوی بخت همنشین تو باد
بهر کجا که روی چرخ رهنمای تو باد
جهانیان همه هستند پایدار بتو
سر سران جهان زیر خاک پای تو باد
همه کسی شود از روی دلگشای تو شاد
هزار شادی بر روی دلگشای تو باد
چنانکه پشت و پناه و معین خلق توئی
خدای هر دو جهان ناصر و معین تو باد
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۴۷
چو چرخ باد خزان را بباغ راه دهد
ببرگ سبز رزان باد رنگ کاه دهد
ز ابر پیش هوا پرده سیاه کشد
بکه سپیدی از آن پرده سیاه دهد
بباده گونه چون مهر و ماه باد دهد
بباغ گونه زر ابر مهر ماه دهد
یکی ز زر همی دشت را زره پوشد
یکی ز سیم همی کوه را کلاه دهد
خدایگان جهان لشگری که روز نبرد
ز خصم تاج ستاند بدوست گاه دهد
بقاش بادا چندانکه ملک عالم را
ز بدکنش بستاند به نیکخواه دهد
ببرگ سبز رزان باد رنگ کاه دهد
ز ابر پیش هوا پرده سیاه کشد
بکه سپیدی از آن پرده سیاه دهد
بباده گونه چون مهر و ماه باد دهد
بباغ گونه زر ابر مهر ماه دهد
یکی ز زر همی دشت را زره پوشد
یکی ز سیم همی کوه را کلاه دهد
خدایگان جهان لشگری که روز نبرد
ز خصم تاج ستاند بدوست گاه دهد
بقاش بادا چندانکه ملک عالم را
ز بدکنش بستاند به نیکخواه دهد
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۵۲
بر سبزه همی آب روان آب دواند
وز شاخ همی باد خزان برگ فشاند
این هیچ کس از آئینه چین نشناسد
وان هیچ کس از زر ورق باز نداند
همچون تن دل رفته ز تیمار جدائی
باد سحری شاخ سمنرا بنواند
از بسکه ببارد شب و روز ابر خزانی
از کوه سوی دشت همی سیل براند
گه شد که بماند بکف میر و لیکن
گر گوهر بارد بکف میر بماند
شاه ملکان لشگری آن شاه دلیران
کو ملک جهان همچو سکندر بستاند
چندانش بقا باد بشادی و بشاهی
گز مهر تو مهره خوی و خون بچکاند
وز شاخ همی باد خزان برگ فشاند
این هیچ کس از آئینه چین نشناسد
وان هیچ کس از زر ورق باز نداند
همچون تن دل رفته ز تیمار جدائی
باد سحری شاخ سمنرا بنواند
از بسکه ببارد شب و روز ابر خزانی
از کوه سوی دشت همی سیل براند
گه شد که بماند بکف میر و لیکن
گر گوهر بارد بکف میر بماند
شاه ملکان لشگری آن شاه دلیران
کو ملک جهان همچو سکندر بستاند
چندانش بقا باد بشادی و بشاهی
گز مهر تو مهره خوی و خون بچکاند
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۵۴
بباغ برگ بدینار جعفری ماند
ز برگ باغ بمنسوج ششتری ماند
درخت سبز بر او مانده جای جای تهی
بلبس حور بپیرایه پری ماند
میان باغ بیاقوت بهرمان ماند
رخ ترنج بدینار جعفری ماند
اگر نماند گل و لاله طری در باغ
نبید بر گل و لاله طری ماند
هوا بسینه بازان خلخی ماند
زمین به پشت پلنگان بربری ماند
هوا بدیده بدخواه بوالحسن ماند
چمن بروی بداندیش لشگری ماند
بآفرین مه و مهر و مشتری ماند
که روی او به مه و مهر و مشتری ماند
ز برگ باغ بمنسوج ششتری ماند
درخت سبز بر او مانده جای جای تهی
بلبس حور بپیرایه پری ماند
میان باغ بیاقوت بهرمان ماند
رخ ترنج بدینار جعفری ماند
اگر نماند گل و لاله طری در باغ
نبید بر گل و لاله طری ماند
هوا بسینه بازان خلخی ماند
زمین به پشت پلنگان بربری ماند
هوا بدیده بدخواه بوالحسن ماند
چمن بروی بداندیش لشگری ماند
بآفرین مه و مهر و مشتری ماند
که روی او به مه و مهر و مشتری ماند
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۷۳
ای چون بهشت مجلس و چون آسمان حصار
تا روز حشر باد در او شاد شهریار
دیوارهاش محکم و عالی سپهروش
ایوانهاش خرم و رنگین بهشت وار
مغز اندر او نیابد چیزی بجز نسیم
چشم اندر او نبیند چیزی بجز نگار
دیبا به پیش نقش تصاویر او چو خاک
خارا بمحکمی بر دیدار او چو خار
باد اندر او بحیله نیابد همی گذر
دیو اندر او بجلوه نیابد همی گذار
مانند قدر و همت شاه جهان بلند
چون تخت و دولت ملک عالم استوار
شاه اندر او نشسته بشادی و خرمی
پیش اندرش نهاده همه گیتی آشکار
هر سو که بنگرد همه باغ است و بوستان
هرجا که بگذرد همه جویست و جویبار
نقش بهشت بیند و آرایش بهشت
بوی بهار یابد و پیرایه بهار
تا روز حشر باد در او شاد شهریار
دیوارهاش محکم و عالی سپهروش
ایوانهاش خرم و رنگین بهشت وار
مغز اندر او نیابد چیزی بجز نسیم
چشم اندر او نبیند چیزی بجز نگار
دیبا به پیش نقش تصاویر او چو خاک
خارا بمحکمی بر دیدار او چو خار
باد اندر او بحیله نیابد همی گذر
دیو اندر او بجلوه نیابد همی گذار
مانند قدر و همت شاه جهان بلند
چون تخت و دولت ملک عالم استوار
شاه اندر او نشسته بشادی و خرمی
پیش اندرش نهاده همه گیتی آشکار
هر سو که بنگرد همه باغ است و بوستان
هرجا که بگذرد همه جویست و جویبار
نقش بهشت بیند و آرایش بهشت
بوی بهار یابد و پیرایه بهار
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۸۱
خزان ببرد بهاء همه بهار ز باغ
ز برگ زرد بدینار زرد ماند راغ
چراغ شمس فلک زیر دود گشت نهان
شد از ترنج همه باغ پر ز شمع و چراغ
شمال سرد پدید آمد و پدید آورد
چهار چیز بجای چهار چیز بباغ
بجای نرگس سیب و بجای سوسن نار
بجای نسرین آبی بجای بلبل زاغ
هوا پر آتش و دود است ظن بری که مگر
همی نهد بر اسبان میر گیتی داغ
خدایگان جهان لشگری که تیغ و کفش
ز جنگ و جود نخواهد بهیچ وقت فراغ
جدا مباد سه چیز از سه چیز او شب و روز
ز تن سلامت و از دل خوشی ز دست ایاغ
ز برگ زرد بدینار زرد ماند راغ
چراغ شمس فلک زیر دود گشت نهان
شد از ترنج همه باغ پر ز شمع و چراغ
شمال سرد پدید آمد و پدید آورد
چهار چیز بجای چهار چیز بباغ
بجای نرگس سیب و بجای سوسن نار
بجای نسرین آبی بجای بلبل زاغ
هوا پر آتش و دود است ظن بری که مگر
همی نهد بر اسبان میر گیتی داغ
خدایگان جهان لشگری که تیغ و کفش
ز جنگ و جود نخواهد بهیچ وقت فراغ
جدا مباد سه چیز از سه چیز او شب و روز
ز تن سلامت و از دل خوشی ز دست ایاغ
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۹۳
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۹۹
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۱۱۶
شد از بهار خجسته سپاه برد شکسته
بر اوستاد موفق بهار باد خجسته
همیشه بادا دستش بدست ساغر و دسته
رخ ولیش شکفته دل عدوش شکسته
همیشه باد دل آن کفیده چون دل پسته
که دل ندارد با او بدوستاری بسته
همیشه همچو فرشته ز مرگ بادا رسته
که فعلش آن فرشته است و رسمش آن فرشته
رونده بادا دولت بدو چو باز بمسته
زمانه پیشش بر پای و او بتخت نشسته
ببزمش اندر بازار خوبرویان بسته
بباغ دولتش اندر درخت شادی رسته
ز تنش رنج رمیده ز جانش انده جسته
زمانه یارش با دو ستاره بادش جسته
به آب دولت بادا مدام رویش شسته
سر محبش سبز و تن عدویش خسته
بر اوستاد موفق بهار باد خجسته
همیشه بادا دستش بدست ساغر و دسته
رخ ولیش شکفته دل عدوش شکسته
همیشه باد دل آن کفیده چون دل پسته
که دل ندارد با او بدوستاری بسته
همیشه همچو فرشته ز مرگ بادا رسته
که فعلش آن فرشته است و رسمش آن فرشته
رونده بادا دولت بدو چو باز بمسته
زمانه پیشش بر پای و او بتخت نشسته
ببزمش اندر بازار خوبرویان بسته
بباغ دولتش اندر درخت شادی رسته
ز تنش رنج رمیده ز جانش انده جسته
زمانه یارش با دو ستاره بادش جسته
به آب دولت بادا مدام رویش شسته
سر محبش سبز و تن عدویش خسته
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۱۲۱
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۱۲۴
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۱۳۱
ای شاه جهانگیر جهاندار جهانجوی
عید است و لب یار و لب جام و لب جوی
از درد و غمان جان و روان تورها یافت
تو ز انده و اندیشه بیاسای و روان جوی
در شدت همی باد بهار آید گه گاه
بر باد بهاری بستان باده خوشبوی
گه گوی همی باز و گهی صید همی کن
ای تیغ تو چوگان و سر دشمن تو گوی
شمشیر تو چون روی و دل خصم بسوزد
گر خصم تو باشد بمثل زاهن و از روی
چندانت بقا باد بشاهی که تو خواهی
بدخواه تو از بیم تو بگدازد چون موی
عید است و لب یار و لب جام و لب جوی
از درد و غمان جان و روان تورها یافت
تو ز انده و اندیشه بیاسای و روان جوی
در شدت همی باد بهار آید گه گاه
بر باد بهاری بستان باده خوشبوی
گه گوی همی باز و گهی صید همی کن
ای تیغ تو چوگان و سر دشمن تو گوی
شمشیر تو چون روی و دل خصم بسوزد
گر خصم تو باشد بمثل زاهن و از روی
چندانت بقا باد بشاهی که تو خواهی
بدخواه تو از بیم تو بگدازد چون موی