عبارات مورد جستجو در ۵۴۴۸ گوهر پیدا شد:
شهریار (سید محمدحسین بهجت تبریزی) : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴ - ملال محبت
گاهی گر از ملال محبت بخوانمت
دوری چنان مکن که به شیون برانمت
چون آه من به راه کدورت مرو که اشک
پیک شفاعتی است که از پی دوانمت
تو گوهر سرشکی و دردانه ی صفا
مژگان فشانمت که به دامن نشانمت
سرو بلند من که به دادم نمی رسی
دستم اگر رسد به خدا می رسانمت
پیوند جان جدا شدنی نیست ماه من
تن نیستی که جان دهم و وارهانمت
ماتم سرای عشق به آتش چه می کشی
فردا به خاک سوختگان می کشانمت
تو ترک آبخورد محبت نمی کنی
اینقدر بی حقوق هم ای دل ندانمت
ای غنچه گلی که لب از خنده بسته ای
بازآ که چون صبا به دمی بشکفانمت
یک شب به رغم صبح به زندان من بتاب
تا من به رغم شمع سر و جان فشانمت
چوپان دشت عشقم و نای غزل به لب
دارم غزال چشم سیه می چرانمت
لبخند کن معاوضه با جان شهریار
تا من به شوق این دهم و آن ستانمت
شهریار (سید محمدحسین بهجت تبریزی) : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶ - ویلن تاجبخش
شنیده ام که به شاهان عشق بخشی تاج
به تاج عشق تو من مستحقم و محتاج
تو تاج بخشی و من شهریار ملک سخن
به دولت سرت از آفتاب دارم تاج
کمان آرشه زه کن که تیر لشگر غم
بر آن سر است که از قلب ما کند آماج
اگر که سالک عشقی به پیر دیر گرای
که گفته اند قمار نخست با لیلاج
به پای ساز تو از ذوق عرش کردم سیر
که روز وصل تو کم نیست از شب معراج
زبان شعر نیالوده ام به مدح کسی
ولیک ساز تو از طبع من ستاند باج
به تکیه گاه تو ای تاجدار حسن و هنر
سزد ز سینه سیمین سریر مرمر و عاج
به قول خواجه گر از جام می کناره کنم
به دور لاله دماغ مرا کنید علاج
به روزگار تو یابد کمال موسیقی
چنانکه شعر به دوران شهریار رواج
شهریار (سید محمدحسین بهجت تبریزی) : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹ - گل پشت و رو ندارد
با رنگ و بویت ای گل گل رنگ و بو ندارد
با لعلت آب حیوان آبی به جو ندارد
از عشق من به هر سو در شهر گفتگویی است
من عاشق تو هستم این گفتگو ندارد
دارد متاع عفت از چار سو خریدار
بازار خودفروشی این چار سو ندارد
جز وصف پیش رویت در پشت سر نگویم
رو کن به هر که خواهی گل پشت و رو ندارد
گر آرزوی وصلش پیرم کند مکن عیب
عیب است از جوانی کاین آرزو ندارد
خورشید روی من چون رخساره برفروزد
رخ برفروختن را خورشید رو ندارد
سوزن ز تیر مژگان وز تار زلف نخ کن
هر چند رخنهٔ دل تاب رفو ندارد
او صبر خواهد از من بختی که من ندارم
من وصل خواهم از وی قصدی که او ندارد
با شهریار بی دل ساقی به سرگرانی است
چشمش مگر حریفان می در سبو ندارد
شهریار (سید محمدحسین بهجت تبریزی) : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱ - مسافر همدان
مسافری که به رخ اشک حسرتم بدواند
دلم تحمل بار فراق او نتواند
در آتشم بنشاند چو باکسان بنشیند
کنار من ننشیند که آتشم بنشاند
چه جوی خون که براند ز دیده دل شدگان را
چو ماه نوسفر من سمند ناز براند
به ماه من که رساند پیام من که ز هجران
به لب رسیده مرا جان خودی به من برساند
بسوز سینه من بین که ساز قافیه پرداز
نوای نای گرهگیر دل شکسته نخواند
چه نالی ای دل خونین که آن شکوفه خندان
زبان مرغ حزین شکسته بال نداند
دلم به سینه زند پر بدان هوا که نگارین
کتابتی بنوسید کبوتری بپراند
من آفتاب ولا جز غمام هیچ ندانم
مهی که خود همه دان است باید این همه داند
بهر چمن که رسیدی بگو به ابر بهاری
که پیش پای تو اشگی بیاد من بفشاند
به وصل اگر نرهم شهریار از غم هجران
کجاست مرگ که ما را ز زندگی برهاند
شهریار (سید محمدحسین بهجت تبریزی) : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲ - سیل روزگار
لبت تا در شکفتن لاله ی سیراب را ماند
دلم در بیقراری چشمه ی مهتاب را ماند
گهی کز روزن چشمم فرو تابد جمال تو
به شبهای دل تاریک من مهتاب را ماند
خزان خواهیم شد ساقی کنون مستی غنیمت دان
که لاله ساغر و شبنم شراب ناب را ماند
بتا گنجینه حسن و جوانی را وفایی نیست
وفای بی مروت گوهر نایاب را ماند
بدین سیمای آرامم درون دریای طوفانیست
حذر کن از غریق آری که خود غرقاب را ماند
به جز خواب پریشانی نبود این عمر بی حاصل
کی آن آسایش خوابش که گویم خواب را ماند
سخن هرگز بدین شیرینی و لطف و روانی نیست
خدا را شهریار این طبع جوی آب را ماند
شهریار (سید محمدحسین بهجت تبریزی) : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶ - نگین گم شده
گلچین که آمد ای گل من در چمن نباشم
آخر نه باغبانم شرط است من نباشم
ناچار چون نهد سر بر دامن گلم خار
چاکم بود گریبان گر در کفن نباشم
عهدی که رشته آن با اشک تاب دادی
زلف تو خود بگوید من دل شکن نباشم
اکنون که شمع جمعی دودم به سر رود به
تا چشم رشک و غیرت در انجمن نباشم
بی چون تو همزبانی من در وطن غریبم
گر باید این غریبی گو در وطن نباشم
با عشق زادم ای دل با عشق میرم ای جان
من بیش از این اسیر زندان تن نباشم
بیژن به چاه دیو و چشم منیژه گریان
گر غیرتم نجوشد پس تهمتن نباشم
بیگانه بود یار و بگرفت خوی اغیار
من نیز شهریاراجز خویشتن نباشم
شهریار (سید محمدحسین بهجت تبریزی) : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۴ - غزال و غزل
امشب از دولت می دفع ملالی کردیم
این هم از عمر شبی بود که حالی کردیم
ما کجا و شب میخانه خدایا چه عجب
کز گرفتاری ایام مجالی کردیم
تیر از غمزه ساقی سپر از جام شراب
با کماندار فلک جنگ وجدالی کردیم
غم به روئین تنی جام می انداخت سپر
غم مگو عربده با رستم زالی کردیم
باری از تلخی ایام به شور و مستی
شکوه از شاهد شیرین خط و خالی کردیم
روزه هجر شکستیم و هلال ابروئی
منظر افروز شب عید وصالی کردیم
بر گل عارض از آن زلف طلایی فامش
یاد پروانه زرین پر و بالی کردیم
مکتب عشق بماناد و سیه حجره غم
که در او بود اگر کسب کمالی کردیم
چشم بودیم چو مه شب همه شب تا چون صبح
سینه آئینه خورشید جمالی کردیم
عشق اگر عمر نه پیوست به زلف ساقی
غالب آنست که خوابی و خیالی کردیم
شهریارا غزلم خوانده غزالی وحشی
بد نشد با غزلی صید غزالی کردیم
شهریار (سید محمدحسین بهجت تبریزی) : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۹ - باده وحدت
سر برآرید حریفان که سبوئی بزنیم
خواب را رخت بپیچیم و به سوئی بزنیم
باز در خم فلک باده وحدت سافی است
سر برآرید حریفان که سبوئی بزنیم
ماهتابست و سکوت و ابدیت یا نیز
سر سپاریم به مرغ حق و هوئی بزنیم
خرقه از پیر فلک دارم و کشکول از ماه
تا به دریوزه شبی پرسه به کوئی بزنیم
چند بر سینه زدن سنگ محبت باری
سر به سکوی در آینه روئی بزنیم
آری این نعره مستانه که امشب ما راست
به سر کوی بت عربده جوئی بزنیم
خیمه زد ابر بهاران به سر سبزه که باز
خیمه چون سرو روان بر لب جوئی بزنیم
بیش و کم سنجش ما را نسزد ورنه که ما
آن ترازوی دقیقیم که موئی بزنیم
شهریارا سر آزاده نه سربار تن است
چه ضرورت که دم از سر مگوئی بزنیم
شهریار (سید محمدحسین بهجت تبریزی) : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۲ - غروب و مهتاب دریا
ای ماه شب دریا ای چشمه‌ی زیبائی
یک چشمه و صد دریا، فری و فریبایی
من زشتم و زندانی اما مه رخشنده
در پرده نه زیبنده است با آنهمه زیبایی
افلاک چراغان کن کآفاق همه چشمند
غوغای شبابست و آشوب تماشایی
سیمای تو روحانی در آینه ی دریاست
ارزانی دریا باد این آینه سیمایی
زرکوب کواکب را خال رخ دریا کن
بنگار چو میناگر، این صفحه ی مینایی
با چنگ خدایان خیز، آشفته و شورانگیز
ای زهره ی شهر آشوب، ای شهره به شیدایی
چنگ ابدیت را بر ساز مسیحا زن
گو در نوسان آید، ناقوس کلیسایی
چون خواجه تن تنها با سوز تو دمسازم
ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی
شهریار (سید محمدحسین بهجت تبریزی) : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۳ - غوغا میکنی
ای غنچه ی خندان چرا خون در دل ما می کنی
خاری به خود می بندی و ما را ز سر وا می کنی
از تیر کج تابی تو آخر کمان شد قامتم
کاخت نگون باد ای فلک با ما چه بد تا می کنی
ای شمع رقصان با نسیم آتش مزن پروانه را
با دوست هم رحمی چو با دشمن مدارا می کنی
با چون منی نازک خیال ابرو کشیدن از ملال
زشت است ای وحشی غزال اما چه زیبا می کنی
امروز ما بیچارگان امید فرداییش نیست
این دانی و با ما هنوز امروز و فردا می کنی
ای غم بگو از دست تو آخر کجا باید شدن
در گوشه ی میخانه هم، ما را تو پیدا می کنی
ما شهریارا بلبلان، دیدیم بر طرف چمن
شورافکن و شیرین سخن اما تو غوغا می کنی
شهریار (سید محمدحسین بهجت تبریزی) : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۰ - دنیای دل
چند بارد غم دنیا به تن تنهایی
وای بر من تن تنها و غم دنیایی
تیرباران فلک فرصت آنم ندهد
که چو تیر از جگر ریش برآرم وایی
لاله ئی را که بر او داغ دورنگی پیداست
حیف از ناله معصوم هزارآوایی
آخرم رام نشد چشم غزالی وحشی
گر چه انگیختم از هر غزلی غوغایی
من همان شاهد شیرازم و نتوانی یافت
در همه شهر به شیرینی من شیدایی
تا نه از گریه شدم کور بیا ورنه چه سود
از چراغی که بگیرند به نابینایی
همه در خاطرم از شاهد رؤیائی خویش
بگذرد خاطره با دلکشی رؤیایی
گاه بر دورنمای افق از گوشه ابر
با طلوع ملکی جلوه دهد سیمایی
انعکاسی است بر آن گردش چشم آبی
از جمال و عظمت چون افق دریایی
دست با دوست در آغوش نه حد من و تست
منم و حسرت بوسیدن خاک پایی
شهریارا چه غم از غربت دنیای تن است
گر برای دل خود ساخته ای دنیایی
محتشم کاشانی : غزلیات از رسالهٔ جلالیه
شمارهٔ ۶۲
چو دلگشای رقیبان شوی به لطف نهانی
زبان بنده ببندی به التفات زبانی
چو تیر غمزه نهی در کمان کشی همه بر من
ولی کنی به توجه دل رقیب نشانی
چو تیغ ناز کشی منتش کشم من غافل
ولی به علم نظر زخم بر رقیب رسانی
چو دلبری کنی آغاز من نخست دهم دل
ولی تو سنگ دل اول دل رقیب ستانی
شکر برای من ارزان کنی گه سخن اما
نهان به جنبش لب جمله بر رقیب فشانی
چو کوه اگر همه تمکین شوی بروی خوشم من
و گرچه بادروی چون رسد رقیب بمانی
بلی گهی که نهی در کمان خدنگ تغافل
تغافل از دل مجروح محتشم نتوانی
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۶ - در مدح شرف الملک امیر زنگی محسن
با چشم چو بحرم ز گهر خنده نگاری
با عیش چو زهرم به شکر بوسه شکاری
برگرد بناگوش چو عاجش خط مشکین
چون دای رخ کز شب بکشی گرد نهاری
خورشید نماینده بتی ماه جبینی
کافور بناگوش مهی مشک عذاری
خوبی خطش بین که بر آن روی چو لاله
کرده ز ره غالیه آساش حصاری
از تیر مژهٔ کوه گذارش دل عاشق
خسته شده و پر خون همچون گل ناری
با دو لب چون باده و با چشم چو نرگس
با دو رخ چون لاله و با زلف چو قاری
در زلفش از آن دو رخ چون لاله نشاطی
در چشمش از آب دو لب چون باده خماری
زین عشوه فروشندهٔ پیوسته دروغی
زین بیهده اندیشهٔ بگسسته فساری
چون آبی و چون سیب ازین صد تنه حوری
چون نار و چو نارنگ ازین ده له یاری
آتش به تن و جان جهانی زده و آن گه
چون آب نبینیش به یک جای قراری
اینجای ز بی رحمی دلسوخته قومی
و آنجای ز بی شرمی بر ساخته کاری
هم جان سر او که از آن ماه نخواهم
جز بوس و کناری و حدیثی و نظاری
ور خواهم ازو بوس و کناری ز بخیلی
چون صبر من از من کند آن ماه کناری
اینک که یکی هفتست کان ماه دو هفته
کردست کناره ز پی بوس و کناری
امروز بدیدمش به نومیدی گفتم
کز ریش منت شرم همی ناید باری
دو لعل ز هم باز گشاد از سر طعنه
افروخت درین دل ز سر شوخی ناری
گفتا که برو بیش مکن خواجه سنایی
با ما چه حسابت ترا یا چه شماری
سیمای تو حقا که چو زر باشد بی سیم
گلزار نیابی تو مشو در گلزاری
بی سیم ازین باغ بر آراسته دانم
والله که نیابی تو ازین گلبن خاری
گفتم که ندارم چکنم گفت نگارم
خواهی که شود کار تو ناگه چو نگاری
در پردهٔ اندیشه بیارای عروسی
پس جلوه کنش پیش مهی شاه تباری
آن آیت احسان و شرف زنگی محسن
کاسوده شده از رستهٔ احسانش دیاری
آن بحر گهر پاش که نسرشت طبایع
همچون گهر اندر گهرش عیب و عواری
آن شمس عطابخش که ننهاد عناصر
همچون فلک اندر گهرش دود و بخاری
دوزخ شود از آتش سعیش چو بهشتی
گلبن شود از قوت عونش چو چناری
حزمش کند اندر شکم خاک مقامی
حلمش کند اندر گهر باد قراری
حقا که به یک لحظه ازین هر دو برآید
در آتش و در آب قراری و وقاری
ای زاده ز تو طبع تو از سور سروری
وی داده به تو بخت تو از مهر مهاری
در روی سخا از دل چون بحر تو آبی
وندر دل بخل از کف چون ابر تو ناری
چون ذات هنر نیست در اوصاف تو عیبی
چون فعل خردنیست در اعمال تو عاری
نه دایره یک لحظه کناره کند از سیر
گر بروزد از موکب عزم تو غباری
چون لعل فسرده شود آب همه دریا
گر تاب دهد آتش عزم تو شراری
ای مرحکما را ز یسار تو یمینی
وی مر شعرا را ز یمنین تو یساری
بر اسب امید آمده مجدود سنایی
در زیر پی از بهر کفت راهگذاری
زیرا که ز بی‌پیرهنی از قبل شرم
در خانه چو خفاش بدو مانده بشاری
از بهر چه گویند فضولان به یکی کنج
چون شپرکی ساخته از روز حصاری
ای خواجهٔ با جود بدان از قبل آنک
دارم طمع از جود تو زین شعر شعاری
کاین سینه و پستان چو دو خرمن لاله
گشتست ز سرما چو یکی شاخ چناری
چون قله دو پستانگه و چون شیر یکی ناف
چون ماه یکی خفته و چون زهره زهاری
چون گردهٔ پیه تنک آن کون چو دنبه
از پارهٔ شلوار برون آمده پاری
از پارهٔ شلوار همی تابد لعلش
چون از تنکی شیشه بتابد گل ناری
از نازکی و تازگی و فربهی او
گوی چو نگاری که نگنجد به کناری
بی موی و در و دوغ فرود آمده مشکی
چون شیر و درو موی پدید آمده تاری
وندر بن این سفجهٔ سیمین کفیده
نابوده و نامیخته آهخته خیاری
ناداده یکی بوسه چنان کاید ازین لب
این فربه ما بر لب و بر فرق نزاری
ارزد برت ای کون همه خوبان دیده
این شخص به دراعه و این کون به ازاری
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۸
برخیز و برافروز هلا قبلهٔ زردشت
بنشین و برافگن شکم قاقم بر پشت
بس کس که به زردشت نگروید و کنون باز
ناکام کند روی سوی قبلهٔ زردشت
بس سرد نپایم که مرا آتش هجران
آتشکده کرد این دل و این دیده چو چرخشت
گر دست نهم بر دل از سوختن دل
انگشت شود بی‌شک در دست من انگشت
ای روی تو چون باغ و همه باغ بنفشه
خواهم که بنفشه چنم از زلف تو یک مشت
آنکس که ترا کشت، ترا کشت و مرا زاد
و آنکس که مرا زاد مرا زاد و ترا کشت
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۵۷ - در مدح مسعود سعد سلمان
ای عمیدی که باز غزنین را
سیرت و صورتت چو بستان کرد
باز عکس جمال گلفامت
حجرهٔ دیده را گلستان کرد
باز نطق زبان در بارت
صدف عقل را در افشان کرد
خاطر دوربین روشن تو
عیب را پیش عقل عنوان کرد
خاطر دور یاب کندورت
عفو را بارگیر عصیان کرد
آنچه در طبع خلق خلق تو کرد
بر چمن ابرهای نیسان کرد
و آنچه در گوش شاه شعرت خواند
در صدف قطره‌های باران کرد
چون بدید این رهی که گفتهٔ تو
کافران را همی مسلمان کرد
کرد شعر جمیل تو جمله
چون نبی را گزیده عثمان کرد
چون ولوع جهان به شعر تو دید
عقل او گرد طبع جولان کرد
شعرها را به جمله در دیوان
چون فراهم نهاد دیوان کرد
دفتر خویش را ز نقش حروف
قایل عقل و قابل جان کرد
تا چو دریای موج‌زن سخنت
در جهان در و گوهر ارزان کرد
چون یکی درج ساخت پر گوهر
عجز دزدان برو نگهبان کرد
طاهر این حال پیش خواجه بگفت
خواجه یک نکته گفت و برهان کرد
گفت آری سنایی از سر جهل
با نبی جمع ژاژطیان کرد
در و خرمهره در یکی رشته
جمع کرد آنگهی پریشان کرد
دیو را با فرشته در یک جای
چون همه ابلهان به زندان کرد
خواجه طاهر چو این بگفت رهیت
خجلی شد که وصف نتوان کرد
لیک معذور دار از آنک مرا
معجز شعرهات حیران کرد
زانک بهر جواز شعر ترا
شعر هر شاعری که دستان کرد
بهر عشق پدید کردن خویش
خویشتن در میانه پنهان کرد
من چه دانم که از برای فروخت
آنک خود را نظیر حسان کرد
پس چو شعری بگفت و نیک آمد
داغ مسعود سعد سلمان کرد
شعر چون در تو حسود ترا
جگر و دل چو لعل و مرجان کرد
رو که در لفظ عاملان فلک
مر ترا جمع فضل وحدان کرد
سخن عذب سهل ممتنعت
بر همه شعر خواندن آسان کرد
هر ثنایی که گفتی اندر خلق
خلق و اقبال تو ترا آن کرد
چه دعا گویمت که خود هنرت
مر ترا پیشوای دو جهان کرد
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۶۳
ای فلک شمس شرف جاه تو
باد بر افزون چو مه یکشبه
بر تنم از سرما آمد فراز
پوست بر آن سان که بر آتش دبه
شد کتفم رقص کنان می‌زنم
سنج به دندان و به لب دبدبه
نزد تو زان آمدم ایرا که هست
دیدن خورشید غم بی‌جبه
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۹۴ - در رثاء
تابوت مرا باز کن ای خواجه زمانی
وز صورت ما بین ز رخ دوست نشانی
تا دیدهٔ چون نرگس ما بینی در خاک
از خون دل ما شده چون لاله ستانی
تا دو لب پر گوهر ما بینی در خاک
در گور چو پر خاک یکی غالیه دانی
تا قامت چون تیر مرا بینی در گل
چفته شده و خشک چو بی‌توز کمانی
ما کشتهٔ چشم بد چرخیم وگرنه
اینجا چه کند خفته تر و تازه جوانی
نادیده چو شاهان جوان بخت به ناگاه
برساخته از تختهٔ تابوت نشانی
یک نو خط نوشاد میفتاد به صد قرن
زین چنبر گردنده به صد قرن قرانی
آن جامه که میل تن ما بود بد و بیش
از مردن او گور بپوشید چنانی
ای دوست چو سودی نکند گوهر ما را
آن به که نکوشی بخروشی به فغانی
نان پیش فرست از پی آن کامدگان را
آبیست درین در ز پی دادن نانی
خر پشتهٔ ما بیش میارای که ما را
هر روز می‌آراسته بخشند جنانی
اینجا همه لطفست کسی را که نبودست
هرگز به خدا و به رسولانش گمانی
زانگونه که گر هیچ بپرسی ز تو هر خاک
زین شکر عجب نیست که بی‌کام و زبانی
از بس کرم و لطف خداوند برآید
آوازهٔ المنةالله به جهانی
بی‌خدمت او کس به همه جای مماناد
چون خامه و چون نیزه یکی بسته میانی
دیدیم که اندر ره او شرک نگنجد
خود را ز همه باز خریدیم به جانی
ای پیر همان کن تو که ما روز جوانی
حقا که در این بیع نکردیم زیانی
با خدمت حق باش که گر باشی ور نه
از مرگ بیابی به همه عمر امانی
کز بهر تو یک روز همین بانگ برآید
در گوش عزیزانت که بیچاره فلانی
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۱۷ - وله ایضا
ای فلک حشمت که در دکان نظم محتشم
به ز مدح مشتری گیر تو یک پرگاله نیست
وان عروسان را که در عقد تو می‌آرد به نظم
هیچ یک را احتیاج صنعت دلاله نیست
نطقش از شیرینی در ثنایت می‌نهد
بر سر هم آن قدر شکر که در بنگاله نیست
با دگر اشعار کز پی می‌رسد این قطعه هست
کاغذی باوی که کوتاهیش در دنباله نیست
آن قدر در کز ثنایت دردل ذخار اوست
بر گل صد برگ سوری صد یک آن ژاله نیست
ابر طبعش بس که حالا مستعد بارش است
هیچ ماهی بر سپهر فکرتش بی‌هاله نیست
او چو در جولان گه صد سالهٔ مدحت پا نهاد
وین سخن بی‌اصل مثل شعلهٔ جواله نیست
وجه انعامش که مرقوم است و مجری در برات
همچو احسان دگر یاران چرا هر ساله نیست
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۶۶ - وله ایضا
بر روی فرش اغبری مستدیر سقف
در زیر چرخ چنبری لاجورد فام
از محتشم ز سر کشی چرخ یک مهم
افتاد با سر آمد ارباب احتشام
با آن که لطف بی‌بدل او به این محب
ز الطاف خاص بود نه از لطفهای عام
با آن که در کفایت آن سعی‌ها نمود
نواب آفتاب لقای فلک مقام
با آن که دوستان مدبر در آن مهم
دادند داد کوشش و امداد و اهتمام
جوهرشناسی آخر از ایشان که در سخن
اعجاز می‌نمود بگیرائی کلام
انکار را به همت دستور نامدار
کرد آنچنان که شرط حمایت بود تمام
آن آصفی که می‌کندش دهر انقیاد
وان آصفی که می‌کندش چرخ احترام
بر خلق واجبست که در مدح او کنند
منعم به سیدالوزرا اشرف‌الانام
ظلش که ظل سایهٔ خلق خداست باد
بر مملکت مخلد و مبسوط و مستدام
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۱۰۹ - وله ایضا
شکر کز فیض کرد بار دگر
جنبشی بحر لطف ربانی
گوهری از محیط نسل نهاد
رو به ساحل چو نجم نورانی
مهی از برج سلطنت گردید
نور بخش جهان ظلمانی
نازنین صورتی که تصویرش
نیست یارای خامه مانی
معتدل پیکری که تعدیلش
عقل را داده سر به حیرانی
میر سلطان مراد خان که ازوست
در بقا روی عالم فانی
نایب آب سمی جد که قضا است
ابجد آموزش از ادب دانی
لایق داوری و دارائی
قابل خسروی و خاقانی
خلف میرزا محمد خان
صورت لطف و قهر سبحانی
خان نوعهد نوجوانکه باو
می‌کند فخر مسند خانی
در سرور است تا قیام قیام
از جلوسش سریر سلطانی
آن جهان بان که داده از رایش
بانی این جهان جهان به این‌ی
وان جوان دل که هست تا ابدش
زیر ران توسن طرب رانی
آن که ایزد نگین ملک باو
داشت با آن گرانی ارزانی
وانکه از رشک خاتمش لب خویش
می گزد خاتم سلیمانی
مدتی کان یگانه بود ز تو
خانهٔ ازدواج را بانی
بود او در محیط نسلش طاق
چون در شاه‌وار عمانی
گوهر فرد میر شاهی خان
کش معین بادعون یزدانی
چند روزی چو رفت و باز آمد
ابر صلبش به گوهر افشانی
گشت شهزاده دوم پیدا
کاولش کردم آن ثنا خوانی
محتشم این زمان قلم بردار
وز خیالات طبع سبحانی
بهر سال ولادتش بنگار
مه نو شاه‌زادهٔ ثانی
لیک بر مدت اندرین مصراع
هست چیزی زیاده نادانی
گر شود شاه زاده شهزاده
می‌شود رفع آن به آسانی