عبارات مورد جستجو در ۹۹۳۹ گوهر پیدا شد:
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۳۱ - مطایبه
خواجه سعدالملک بر فحش اشتهائی تام دارد
ز آنکه بیمار است و طبعا میل بر دشنام دارد
نی حقیقت نی صفت دارد نه غیرت نه تعصب
نه حمیت نه شرف نه آبرو نه نام دارد
گه پی شهباز گیرد در هوا پرواز گیرد
نکته بی آغاز گیرد وعده بی انجام دارد
میکشد دایم در ایوان از کف خضر آب حیوان
نی فغان از ماه و کیوان نز غم ایام دارد
گفتم این گهگاه شد یا هست مادام الحیاتش
گفت دائم در حیاطش چند تن مادام دارد
میبرد زین سو بدان سو میکشد زین کوبدان کو
میکند زین رو بدان رو زآنکه وقف عام دارد
از رخ آن نونهالان سیب و شفتالو ریزد
از لب و چشم غزالان شکر و بادام دارد
طعنه زد مشکوی مشکینش بچین تا در شبستان
عمه دارد خاله دارد دایه دارد مام دارد
خود شبستان نی که چرخ و مهر و ماه و مشتری شد
و اندران کیوان و تیر و زهره و بهرام دارد
شاهدان دارد جفا جو سوی صید اندر تکاپو
هر یکی از خال و گیسو دانه دارد دام دارد
ترکی از لب می گسارد ماهی از مو نافه بارد
گر بپوشی جامه دارد ور بنوشی جام دارد
ناز دارد شرم دارد سخت دارد نرم دارد
سرد دارد گرم دارد پخته دارد خام دارد
دایه چون محرم نباشد میرود همراه بی بی
لای لائی میکند تا بچه را آرام دارد
ز آنکه بیمار است و طبعا میل بر دشنام دارد
نی حقیقت نی صفت دارد نه غیرت نه تعصب
نه حمیت نه شرف نه آبرو نه نام دارد
گه پی شهباز گیرد در هوا پرواز گیرد
نکته بی آغاز گیرد وعده بی انجام دارد
میکشد دایم در ایوان از کف خضر آب حیوان
نی فغان از ماه و کیوان نز غم ایام دارد
گفتم این گهگاه شد یا هست مادام الحیاتش
گفت دائم در حیاطش چند تن مادام دارد
میبرد زین سو بدان سو میکشد زین کوبدان کو
میکند زین رو بدان رو زآنکه وقف عام دارد
از رخ آن نونهالان سیب و شفتالو ریزد
از لب و چشم غزالان شکر و بادام دارد
طعنه زد مشکوی مشکینش بچین تا در شبستان
عمه دارد خاله دارد دایه دارد مام دارد
خود شبستان نی که چرخ و مهر و ماه و مشتری شد
و اندران کیوان و تیر و زهره و بهرام دارد
شاهدان دارد جفا جو سوی صید اندر تکاپو
هر یکی از خال و گیسو دانه دارد دام دارد
ترکی از لب می گسارد ماهی از مو نافه بارد
گر بپوشی جامه دارد ور بنوشی جام دارد
ناز دارد شرم دارد سخت دارد نرم دارد
سرد دارد گرم دارد پخته دارد خام دارد
دایه چون محرم نباشد میرود همراه بی بی
لای لائی میکند تا بچه را آرام دارد
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
بزیر سایه شاهی که مهر از پرتوش زاید
ولی حق که بر خورشید رخت از نور بخشاید
امیرالملک فرخ فر حبیب الله خان خواهد
به جشن عیش خود فرق از فرح بر فرقدان ساید
تمنا دارم از آن شمس طالع کز ره شفقت
ز نور چهر روشن بزم یاران را بیاراید
سوی دروازه دولاب و کوچه مسجد سنگی
در قایمقامی باغ را با شوق بگشاید
سرای نمره دو جنب یخچال صغیران را
بپرسد و اندر آنجا از در رحمت درون آید
به دل با دوستان جوشد به لب شهد و شکر نوشد
حدیث نغز بنیوشد غذائی نوش فرماید
ولی حق که بر خورشید رخت از نور بخشاید
امیرالملک فرخ فر حبیب الله خان خواهد
به جشن عیش خود فرق از فرح بر فرقدان ساید
تمنا دارم از آن شمس طالع کز ره شفقت
ز نور چهر روشن بزم یاران را بیاراید
سوی دروازه دولاب و کوچه مسجد سنگی
در قایمقامی باغ را با شوق بگشاید
سرای نمره دو جنب یخچال صغیران را
بپرسد و اندر آنجا از در رحمت درون آید
به دل با دوستان جوشد به لب شهد و شکر نوشد
حدیث نغز بنیوشد غذائی نوش فرماید
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
درین چمن که هوار و به اهتراز آورد
گل شکفته از آنروی دلنواز آورد
غنیمتی است مرا زندگی که رضوان باز
در بهشت بروی حبیب باز آورد
گل و شکوفه دگرگون نموده پنداری
نشانی از رخ محبوب جانگداز آورد
زمین عجایب تاریخی آشکار کند
جهان حقیقت هر عیش بر مجاز آورد
گر از عجایب گیتی همی نویسم باز
و یا مجاز نگارم چگونه باز آورد
هزار شرح و هزاران قضیه می باید
یکی به بدرقه، آن یک به پیشباز آورد
بجز دو دوست زرافشان خواجه تا امروز
ندیده ام که گلی رنگ مه فراز آورد
گلی است دست سپهدار اعظم سلطان
که هر چه یابد گوئیش کارساز آورد
خدایگانا میرا توئی که از تحقیق
فلک بر روی تو سجده، زمین نیاز آورد
منم ستاده یکی پیر منحنی بدرت
که آسمان به سخن گفتنم نماز آورد
مرا تو مردم خواندی گمان نمی کردم
که مردمی منت رو باهتزار آورد
از آنکه حقه پندار در کفم دادی
شکسته دستم آیین به حقه باز آورد
نعوذبالله استغفرالله این نسبت
جماعتی را ای خواجه در گداز آورد
ز من که خاک توأم دل مگیر و سخت درآی
که نیکبخت نگاریت رسم ناز آورد
خدا کند که تو باشی همیشه مثل کسی
که نازنین دل او بر دو جهان جهاز آورد
چو راست گیری ابرو، جهان کنی روشن
چو چین برو فکنی دل بترکتاز آورد
گل شکفته از آنروی دلنواز آورد
غنیمتی است مرا زندگی که رضوان باز
در بهشت بروی حبیب باز آورد
گل و شکوفه دگرگون نموده پنداری
نشانی از رخ محبوب جانگداز آورد
زمین عجایب تاریخی آشکار کند
جهان حقیقت هر عیش بر مجاز آورد
گر از عجایب گیتی همی نویسم باز
و یا مجاز نگارم چگونه باز آورد
هزار شرح و هزاران قضیه می باید
یکی به بدرقه، آن یک به پیشباز آورد
بجز دو دوست زرافشان خواجه تا امروز
ندیده ام که گلی رنگ مه فراز آورد
گلی است دست سپهدار اعظم سلطان
که هر چه یابد گوئیش کارساز آورد
خدایگانا میرا توئی که از تحقیق
فلک بر روی تو سجده، زمین نیاز آورد
منم ستاده یکی پیر منحنی بدرت
که آسمان به سخن گفتنم نماز آورد
مرا تو مردم خواندی گمان نمی کردم
که مردمی منت رو باهتزار آورد
از آنکه حقه پندار در کفم دادی
شکسته دستم آیین به حقه باز آورد
نعوذبالله استغفرالله این نسبت
جماعتی را ای خواجه در گداز آورد
ز من که خاک توأم دل مگیر و سخت درآی
که نیکبخت نگاریت رسم ناز آورد
خدا کند که تو باشی همیشه مثل کسی
که نازنین دل او بر دو جهان جهاز آورد
چو راست گیری ابرو، جهان کنی روشن
چو چین برو فکنی دل بترکتاز آورد
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
باد نوروزی به بستان مشک و کافور آورد
ابر فروردین نثار از در منثور آورد
چهره گل آب و رنگ از روی غلمان میبرد
طره سنبل شکن بر گیسوی حور آورد
آن یکی یاقوت رخشان از بدخشان یافته
آن یکی فیروزه از کان نشابور آورد
نرگس اندر باغ دارد کاسه زرین بکف
جام جم گوئی به شادروان شاپور آورد
باد اگر پیراهن یوسف ندارد نکهتش
چشم نرگس را چرا یعقوب سان نور آورد
چون بجنبد شاخ گل بر سبزه باغ بهار
گوئی اندر تخت خاقان تاج فغفور آورد
بط درون شط بسان کشتی نوح است لیک
غرش فواره یاد از فار تنور آورد
بلبل گویا فراز شاخ گل دستان سرای
داستانها با سرود نای و طنبور آورد
احسن الملکست پنداریکه از شعر ادیب
تحفه اندر درگه فرخنده دستور آورد
آن خداوندی که بوی خوی روح افزای او
مستی اندر مغز، همچون آب انگور آورد
صاحبا میرا منم استاده در این آستان
خادمت را منتظر تا خود چه دستور آورد
ابر فروردین نثار از در منثور آورد
چهره گل آب و رنگ از روی غلمان میبرد
طره سنبل شکن بر گیسوی حور آورد
آن یکی یاقوت رخشان از بدخشان یافته
آن یکی فیروزه از کان نشابور آورد
نرگس اندر باغ دارد کاسه زرین بکف
جام جم گوئی به شادروان شاپور آورد
باد اگر پیراهن یوسف ندارد نکهتش
چشم نرگس را چرا یعقوب سان نور آورد
چون بجنبد شاخ گل بر سبزه باغ بهار
گوئی اندر تخت خاقان تاج فغفور آورد
بط درون شط بسان کشتی نوح است لیک
غرش فواره یاد از فار تنور آورد
بلبل گویا فراز شاخ گل دستان سرای
داستانها با سرود نای و طنبور آورد
احسن الملکست پنداریکه از شعر ادیب
تحفه اندر درگه فرخنده دستور آورد
آن خداوندی که بوی خوی روح افزای او
مستی اندر مغز، همچون آب انگور آورد
صاحبا میرا منم استاده در این آستان
خادمت را منتظر تا خود چه دستور آورد
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
چمن از سبزه شد کان نشابور
درخت از گل چو شادروان شاپور
یکی از دلکشی چون تخت خاقان
یکی از روشنی چون تاج فغفور
زمین را کیسه پر یاقوت و مرجان
هوا را آستین پر مشک و کافور
یکی نیکوتر از رخسار غلمان
یکی خوشبوتر از پیراهن حور
نوازد زیر و بم و بر شاخ بلبل
به لحن بربط و آواز طنبور
تو گوئی احسن الملک است و خواند
غزل در درگه سردار منصور
خداوندا در این عید همایون
سعادت یار بادت درد و غم دور
بکام دشمنانت نیش کژدم
بجام دوستانت نوش زنبور
درخت از گل چو شادروان شاپور
یکی از دلکشی چون تخت خاقان
یکی از روشنی چون تاج فغفور
زمین را کیسه پر یاقوت و مرجان
هوا را آستین پر مشک و کافور
یکی نیکوتر از رخسار غلمان
یکی خوشبوتر از پیراهن حور
نوازد زیر و بم و بر شاخ بلبل
به لحن بربط و آواز طنبور
تو گوئی احسن الملک است و خواند
غزل در درگه سردار منصور
خداوندا در این عید همایون
سعادت یار بادت درد و غم دور
بکام دشمنانت نیش کژدم
بجام دوستانت نوش زنبور
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
بسفر رفت نگار من و من شیفته وار
در صف باغ شدم با دلی از غصه فکار
دیدم اندر لب جو سنبل و گل نرگس مست
گرم نظاره و صحبت شده مانند سه یار
چون مرا دیدند از دیده سرشک افشانم
بر رخ از دیده چو بر سبزه ترا بر بهار
گفت سنبل که چو شد یار تو میدار مرا
جای آن زلف کج پر شکن غالیه بار
گل سوری ز صفا گفت مرا ده بوسه
جای رخساره آن سیمتن لاله عذار
گفت نرگس که چو از دیده او دور شدی
غم چشمانش بر چشم تر من بگمار
گفتم ای سنبل زلف بت من بارد مشک
تونه مشکین بیغاره مزن دم زنهار
ای گل سوری پیش رخ او چهره بپوش
که بود گل بر رخساره او خوار چو خار
نرگسا چشم تو گیرنده و مست است ولی
نیست چون آهوی پیل افکن او شیرشکار
چون پریچهره نگارم بچمن جلوه کند
شاهدان پیش جمالش همه نقشند و نگار
چهره اش لعل بود سیم بنا گوش سپید
دیده اش مست بود ترک نگاهش بیدار
زلف تاریک و شب و روز جهان زو روشن
چشم مخمور و دل و مغز مهان زو هوشیار
دوش امیری به دلم گفت چرا در گردن
زلف لیلی وشی آویخته مجنون وار
گفت پروانه آن شمع جهان افروزم
عاشق بدرم و جوینده او در شب تار
در صف باغ شدم با دلی از غصه فکار
دیدم اندر لب جو سنبل و گل نرگس مست
گرم نظاره و صحبت شده مانند سه یار
چون مرا دیدند از دیده سرشک افشانم
بر رخ از دیده چو بر سبزه ترا بر بهار
گفت سنبل که چو شد یار تو میدار مرا
جای آن زلف کج پر شکن غالیه بار
گل سوری ز صفا گفت مرا ده بوسه
جای رخساره آن سیمتن لاله عذار
گفت نرگس که چو از دیده او دور شدی
غم چشمانش بر چشم تر من بگمار
گفتم ای سنبل زلف بت من بارد مشک
تونه مشکین بیغاره مزن دم زنهار
ای گل سوری پیش رخ او چهره بپوش
که بود گل بر رخساره او خوار چو خار
نرگسا چشم تو گیرنده و مست است ولی
نیست چون آهوی پیل افکن او شیرشکار
چون پریچهره نگارم بچمن جلوه کند
شاهدان پیش جمالش همه نقشند و نگار
چهره اش لعل بود سیم بنا گوش سپید
دیده اش مست بود ترک نگاهش بیدار
زلف تاریک و شب و روز جهان زو روشن
چشم مخمور و دل و مغز مهان زو هوشیار
دوش امیری به دلم گفت چرا در گردن
زلف لیلی وشی آویخته مجنون وار
گفت پروانه آن شمع جهان افروزم
عاشق بدرم و جوینده او در شب تار
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۹۴
تا رخ شمس السعاده تافت در ایوان
سر زد ایوان ز راه فخر به کیوان
بود شب جمعه و چهارم شعبان
کاین مه تابان گشود چهره در ایوان
چارده ماهی بسال چارده آمد
خرم و سرسبز همچو سرو به بستان
ماشاء الله تبارک الله بنگر
سرو سهی قد برخ چو لاله نعمان
دختری اندر حجاب صفوت و عصمت
اختری از ماهتاب برده گروگان
خواست امیری زبحر طبع بتاریخ
رشته کشد گوهری چو لؤلؤ و مرجان
طبعش غواصیی نمود و پس آنگاه
سر بدر آورد کای ادیب سخندان
آنچه ز مه رفته رفته گیر و رقم زن
مولد شمس السعاده چارم شعبان
سر زد ایوان ز راه فخر به کیوان
بود شب جمعه و چهارم شعبان
کاین مه تابان گشود چهره در ایوان
چارده ماهی بسال چارده آمد
خرم و سرسبز همچو سرو به بستان
ماشاء الله تبارک الله بنگر
سرو سهی قد برخ چو لاله نعمان
دختری اندر حجاب صفوت و عصمت
اختری از ماهتاب برده گروگان
خواست امیری زبحر طبع بتاریخ
رشته کشد گوهری چو لؤلؤ و مرجان
طبعش غواصیی نمود و پس آنگاه
سر بدر آورد کای ادیب سخندان
آنچه ز مه رفته رفته گیر و رقم زن
مولد شمس السعاده چارم شعبان
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰
ای دریغا کهربا با امزیک و فیروزه نگین
آن بصافی بی نظیر و این بخوبی بی قرین
آن یکی افتاد از کالسکه اندر آستان
وین به بزم نصرة الدوله برفت از آستین
آن یکی انگشتری را حضرت والای راد
داده بهر زیب دست ساعدالملک مهین
و آن دگر همزاد لعل فرخ میراجل
در صفا و راستی مانند نای حور عین
ساعدالملک ارنگین گم کرد خود بشگفت نی
زانکه جم را نیز چندی یاوه شد از کف نگین
هست بگشفت آنکه گم شد مریمی کاندر دمید
بادها در پیکرش روح القدس روح الامین
ناگوار آید طعام از بعد خسرانی چنان
پرخمار آید شراب از بهر فقدانی چنین
میزبان گر انگبین برخوان مهمانان نهد
میهمانان را در این خوان سرکه گردد انگبین
آن بصافی بی نظیر و این بخوبی بی قرین
آن یکی افتاد از کالسکه اندر آستان
وین به بزم نصرة الدوله برفت از آستین
آن یکی انگشتری را حضرت والای راد
داده بهر زیب دست ساعدالملک مهین
و آن دگر همزاد لعل فرخ میراجل
در صفا و راستی مانند نای حور عین
ساعدالملک ارنگین گم کرد خود بشگفت نی
زانکه جم را نیز چندی یاوه شد از کف نگین
هست بگشفت آنکه گم شد مریمی کاندر دمید
بادها در پیکرش روح القدس روح الامین
ناگوار آید طعام از بعد خسرانی چنان
پرخمار آید شراب از بهر فقدانی چنین
میزبان گر انگبین برخوان مهمانان نهد
میهمانان را در این خوان سرکه گردد انگبین
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱
شب ولادت فیروز شه مظفر دین
چو آسمان، مه و مهره و ستاره داشت زمین
نشسته نیر دولت بصدر و گشته بپای
وزیر و عارض و سالار و حاجب و نوئین
چنانکه در بر خورشید آسمان بینی
سهیل و مشتری و تیر و زهره و پروین
دمید از دل گلهای آتشین آنشب
به چرخ تافته پیکان و آخته ژوبین
همی تو گوئی کز آفتاب و زهره و ماه
رها شدند شهب هر دم از یسار و یمین
کسیکه وارد آن بزم دلگشا گشتی
نشست کردی در روضه بهشت برین
قطوف دانیه چیدی ز شاخه طوبی
می طهور گرفتی زدست حورالعین
مراد خویش عیان سازم اندرین تشبیه
که خصم خیره نگوید مرا چنان و چنین
قطوف دانیه شد میوه محبت شه
می طهور بود باده پرستش دین
گرسنه ماند چشمی کزین نجوید کام
چو زهر باشد کامی کزان نشد شیرین
چو آسمان، مه و مهره و ستاره داشت زمین
نشسته نیر دولت بصدر و گشته بپای
وزیر و عارض و سالار و حاجب و نوئین
چنانکه در بر خورشید آسمان بینی
سهیل و مشتری و تیر و زهره و پروین
دمید از دل گلهای آتشین آنشب
به چرخ تافته پیکان و آخته ژوبین
همی تو گوئی کز آفتاب و زهره و ماه
رها شدند شهب هر دم از یسار و یمین
کسیکه وارد آن بزم دلگشا گشتی
نشست کردی در روضه بهشت برین
قطوف دانیه چیدی ز شاخه طوبی
می طهور گرفتی زدست حورالعین
مراد خویش عیان سازم اندرین تشبیه
که خصم خیره نگوید مرا چنان و چنین
قطوف دانیه شد میوه محبت شه
می طهور بود باده پرستش دین
گرسنه ماند چشمی کزین نجوید کام
چو زهر باشد کامی کزان نشد شیرین
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰
گیتی شده از شکوفه چون مینو
از لاله لعل و از گل خوشبو
این سال چهارم است کامد باز
گل در صف باغ و آب اندر جو
امسال شکوفه را بیارآید
باد سحر از نسیم عنبر بو
امسال زند شکوفه از خوبی
بر زهره و ماه و مشتری پهلو
آرد بچمن بنفشه و سنبل
بارد بورق زبرجد و لؤلؤ
امسال شکوفه در چمن افکند
آوازه لا الله الا هو
در پیش شکوفه خم شود اینک
هم قامت سرو هم قد ناژو
در پیش شکوفه غنچه خندان
در پیش شکوفه لاله خود رو
شمعیست فروخته بر خورشید
برجی است فراخته با بارو
آن کیست که همسری کند با وی
یا لاف برابری زند با او
با قدس مسیح چون کند شیطان
با چوب کلیم چون زید جادو
گر شیر شود حسود نتواند
زین نامه دقیقه گرفت آهو
زیب از قلم مزینی دارد
این نامه نغز و دلکش دلجو
خاتون بزرگوار بافره
بانوی سرو شیار با نیرو
آن غیرت گلشن بهار از طبع
آن رشک فرشته بهشت از خو
سلمی به نیاز گیردش چادر
خنسا بنماز بوسدش زانو
صفوت ز صفای طبع نامش را
تعویذ کند چو حرز بر بازو
خیرات حسان بطره مشکین
رویند همی غبارش از مشکو
بی پرده چو گل حدیث فرماید
کی راز کند چو غنچه تو برتو
زین نامه دلربا بیاموزد
هر جان زن پارسای کدبانو
در بیت حیا پرستش طفلان
دل مهد نشاط دلبری از شو
هر کس ورقی از آن فرو خواند
بر طاعت ایزدی شود خستو
چون سال چهارمین این دفتر
نوگشت بفال فرخ و نیکو
گفتم به ادیب بهر تاریخش
زیبا و ستوده مصرعی برگو
افزود یکی پس آنگهی گفتا
گیتی شده از شکوفه چو مشکو
از لاله لعل و از گل خوشبو
این سال چهارم است کامد باز
گل در صف باغ و آب اندر جو
امسال شکوفه را بیارآید
باد سحر از نسیم عنبر بو
امسال زند شکوفه از خوبی
بر زهره و ماه و مشتری پهلو
آرد بچمن بنفشه و سنبل
بارد بورق زبرجد و لؤلؤ
امسال شکوفه در چمن افکند
آوازه لا الله الا هو
در پیش شکوفه خم شود اینک
هم قامت سرو هم قد ناژو
در پیش شکوفه غنچه خندان
در پیش شکوفه لاله خود رو
شمعیست فروخته بر خورشید
برجی است فراخته با بارو
آن کیست که همسری کند با وی
یا لاف برابری زند با او
با قدس مسیح چون کند شیطان
با چوب کلیم چون زید جادو
گر شیر شود حسود نتواند
زین نامه دقیقه گرفت آهو
زیب از قلم مزینی دارد
این نامه نغز و دلکش دلجو
خاتون بزرگوار بافره
بانوی سرو شیار با نیرو
آن غیرت گلشن بهار از طبع
آن رشک فرشته بهشت از خو
سلمی به نیاز گیردش چادر
خنسا بنماز بوسدش زانو
صفوت ز صفای طبع نامش را
تعویذ کند چو حرز بر بازو
خیرات حسان بطره مشکین
رویند همی غبارش از مشکو
بی پرده چو گل حدیث فرماید
کی راز کند چو غنچه تو برتو
زین نامه دلربا بیاموزد
هر جان زن پارسای کدبانو
در بیت حیا پرستش طفلان
دل مهد نشاط دلبری از شو
هر کس ورقی از آن فرو خواند
بر طاعت ایزدی شود خستو
چون سال چهارمین این دفتر
نوگشت بفال فرخ و نیکو
گفتم به ادیب بهر تاریخش
زیبا و ستوده مصرعی برگو
افزود یکی پس آنگهی گفتا
گیتی شده از شکوفه چو مشکو
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲
باشد دوشنبه موعد دیدار آن پری
میدان جان فشانی و بازار دلبری
دلال عشق و یار خداوند مالدار
بوسه متاع و هوش ثمن روح مشتری
روزی است بس مبارک و فرخنده آنچنان
کانروز را سزد که تو از عمر نشمری
باد صبا براه عروسان نوبهار
وز سبزه گسترد بزمین فرش عبقری
تا هفته دگر که ببینیم دو هفته بدر
صد سال عمر باید و صد سال صابری
جویم بیاد زلف و رخش در کنار باغ
بوی بنفشه تر و روی گل طری
بینم قد صنوبر و بر یاد قامتش
خون آیدم بدیده ز قلب صنوبری
شعری نگاشت پاسخ شعر من آن نگار
مانند رشته گهر از گفته دری
شیری چو آب خفته که هر نکته از او
از رومی به تخت و به تاج سکندری
بر خاک عنصری اگر این گفته روی
احسنت و آفرین رسد از خاک عنصری
خوبان به غمزه سحر توانند و یار من
از شعر تازه نیز کند ساز ساحری
جانم فدای خامه و قربان نامه ات
کاندر بیان حریری و اندر سخن حری
لاف از سخنوری نتواند کسی دگر
آنجا که داد کلک تو داد سخنوری
چون شد گدای کویت امیری به افتخار
درویشی اختیار کند بر توانگری
میدان جان فشانی و بازار دلبری
دلال عشق و یار خداوند مالدار
بوسه متاع و هوش ثمن روح مشتری
روزی است بس مبارک و فرخنده آنچنان
کانروز را سزد که تو از عمر نشمری
باد صبا براه عروسان نوبهار
وز سبزه گسترد بزمین فرش عبقری
تا هفته دگر که ببینیم دو هفته بدر
صد سال عمر باید و صد سال صابری
جویم بیاد زلف و رخش در کنار باغ
بوی بنفشه تر و روی گل طری
بینم قد صنوبر و بر یاد قامتش
خون آیدم بدیده ز قلب صنوبری
شعری نگاشت پاسخ شعر من آن نگار
مانند رشته گهر از گفته دری
شیری چو آب خفته که هر نکته از او
از رومی به تخت و به تاج سکندری
بر خاک عنصری اگر این گفته روی
احسنت و آفرین رسد از خاک عنصری
خوبان به غمزه سحر توانند و یار من
از شعر تازه نیز کند ساز ساحری
جانم فدای خامه و قربان نامه ات
کاندر بیان حریری و اندر سخن حری
لاف از سخنوری نتواند کسی دگر
آنجا که داد کلک تو داد سخنوری
چون شد گدای کویت امیری به افتخار
درویشی اختیار کند بر توانگری
ادیب الممالک : ترکیبات
شمارهٔ ۲ - حشرات الارض بهارستان
هنگام بهار آمدن هان ای حشرات الارض
از لانه برون آیید افزوده به طول و عرض
سازید ز یکدیگر نیش و دم و دندان قرض
و آزار خلایق را دانید همیدون فرض
وقت است که هر موری سیمرغ نشان گردد
وز باد بهاری مست چون باده کشان گردد
وقت است که بندد زین دجال به جساسه
کژدم به کشیک آید در خانه ی چلپاسه
مسکین کشفان را سر بیرون شود از کاسه
زنبور نر و ماده چون جعفر و عباسه
باشند به صحرا یا گردند به خلوت جفت
نازند به یکدیگر عشقی که نشاید گفت
کن نوک سنان را تیز ای عقرب جراره
زهر از بن دندان ریز ای افعی خونخواره
از باد صبا بگریز ای پشه بیچاره
وز گربه همی پرهیز ای موش ستمکاره
ای خرمگس عیار بر گو به ملخ لبیک
هان ای شپش خونخوار کن همنفسی با کیک
ای رشک بزن خیمه در زیر سبیل و ریش
در طره کدبانو زیر بغل درویش
هان ای کنه لاغر بین چشم به راه خویش
موی سگ و بال مرغ کرک بز و پشم میش
ای کارتنه بر تن تاری دو چو جولاهه
وز طاق به گنبد کش صد پرده ز بیراهه
هان ای عجل بیمار بگریز ز بوی مشک
کز بهر زکام تو خر خانه پر است از پشک
در ریش امام شهر سجاده فکن ای رشک
ای مار بیا در بام تا صید کنی گنجشگ
ای شب پره جولان زن ای سرسره غوغاکن
ای خرچسنه بنشین هنگامه تماشا کن
ای عمه رتیلا خیز با چستی و چالاکی
کن پنجه خود را تیز چون قیچی دلاکی
در زیر نمد تا چند ای جوجه خر خاکی
ور می پلکی با خویش چون مردم تریاکی
گرنه صدفی باری همجنس خراطین شو
ور نه ملکی آخر در جرگ شیاطین شو
ای جانور شش پا شادی که رئیسی تو
فرمان ده امت را خود نفس نفیسی تو
با میر ندیمی تو با خواجه انیسی تو
منشورنگاری تو توقیع نویسی تو
زین روی خلایق را خون میمکی از شریان
لخت جگر درویش شد ز آتشن تو بریان
در مسند دستوری صدرالوزرائی تو
هنگام سلحشوری شیخ الامرائی تو
در ژاپن و منچوری مجدالسفرائی تو
در فضل به مشهوری تاج الشعرائی تو
هستی همه چیز اما در دیده من هیچی
چون طره مهرویان چین و شکن و پیچی
ای آنکه بزعم خویش تو دلبر و طنازی
با بلبل و با طوطی همراز و هم آوازی
بی آلت طیاره در چرخ به پروازی
بالله نه تو طاوسی والله نه تو شهبازی
زودا که از آن بالا وارونه فرود افتی
بیدار شود زاهد هشیار شود مفتی
ای جانوران آفاق پر همهمه می بینم
وز شور شما گیتی در زمزمه می بینم
در هر گذریتان گرد همچون رمه می بینم
وز نیش شما خسته جان همه می بینم
خانه ز شما دربست قلعه ز شما ششدانگ
اندوخته در صندوق سرمایه نهان در بانگ
تا چند همی تازد اندر طلب توشه
خرچنگ به فواره قورباغه به تنبوشه
رشمیز به تیر سقف سن در شکم خوشه
موشان ز پی دزدی زان گوشه بدین گوشه
این آب نخواهد بود پیوسته روان در جو
این سرو نخواهد ماند همواره جوان در کو
تا از نفس دی مه بر روی زمین یخ بود
سوراخ شما تاریک چون وادی دوزخ بود
ارواح شما حیران در عالم برزخ بود
از جان شما تا تن هفتاد و دو فرسخ بود
امروز تفضل کرد آن مالک یوم الدین
شد قالبتان زنده از نفخه فروردین
دیروز کجا بودید امروز کجا هستید
از کام که دلشادید از جام که سرمستید
بر بام که دستک زن در دام که پابستید
هر چند بزعم خود عیار و زبردستید
همواره شما را زور در پنجه و ساعد نیست
بالله دو سه روزی بیش اقبال مساعد نیست
فرداست که بگریزید در است خر و استر
وز باد خزان گردید همچون تل خاکستر
چسبد علق اندر آب بر خایه بیدستر
واندر شرج پیلان پشه فکند بستر
آن مورچه پر دار از طاق و طرنب افتد
بالنده ز بالیدن جنبنده ز جنب افتد
دیشب ننه مولودی با مادر معصومه
گفتا که در این ویران هنگام سحر بومه
از بس که مرضها را افزون شده جرثومه
میگفت و دعا میکرد بر امت مرحومه
کای دافع هر میکروب کن چاره این میکرب
کو دیده نخواهد شد بی آلت میکرسکوب
از لانه برون آیید افزوده به طول و عرض
سازید ز یکدیگر نیش و دم و دندان قرض
و آزار خلایق را دانید همیدون فرض
وقت است که هر موری سیمرغ نشان گردد
وز باد بهاری مست چون باده کشان گردد
وقت است که بندد زین دجال به جساسه
کژدم به کشیک آید در خانه ی چلپاسه
مسکین کشفان را سر بیرون شود از کاسه
زنبور نر و ماده چون جعفر و عباسه
باشند به صحرا یا گردند به خلوت جفت
نازند به یکدیگر عشقی که نشاید گفت
کن نوک سنان را تیز ای عقرب جراره
زهر از بن دندان ریز ای افعی خونخواره
از باد صبا بگریز ای پشه بیچاره
وز گربه همی پرهیز ای موش ستمکاره
ای خرمگس عیار بر گو به ملخ لبیک
هان ای شپش خونخوار کن همنفسی با کیک
ای رشک بزن خیمه در زیر سبیل و ریش
در طره کدبانو زیر بغل درویش
هان ای کنه لاغر بین چشم به راه خویش
موی سگ و بال مرغ کرک بز و پشم میش
ای کارتنه بر تن تاری دو چو جولاهه
وز طاق به گنبد کش صد پرده ز بیراهه
هان ای عجل بیمار بگریز ز بوی مشک
کز بهر زکام تو خر خانه پر است از پشک
در ریش امام شهر سجاده فکن ای رشک
ای مار بیا در بام تا صید کنی گنجشگ
ای شب پره جولان زن ای سرسره غوغاکن
ای خرچسنه بنشین هنگامه تماشا کن
ای عمه رتیلا خیز با چستی و چالاکی
کن پنجه خود را تیز چون قیچی دلاکی
در زیر نمد تا چند ای جوجه خر خاکی
ور می پلکی با خویش چون مردم تریاکی
گرنه صدفی باری همجنس خراطین شو
ور نه ملکی آخر در جرگ شیاطین شو
ای جانور شش پا شادی که رئیسی تو
فرمان ده امت را خود نفس نفیسی تو
با میر ندیمی تو با خواجه انیسی تو
منشورنگاری تو توقیع نویسی تو
زین روی خلایق را خون میمکی از شریان
لخت جگر درویش شد ز آتشن تو بریان
در مسند دستوری صدرالوزرائی تو
هنگام سلحشوری شیخ الامرائی تو
در ژاپن و منچوری مجدالسفرائی تو
در فضل به مشهوری تاج الشعرائی تو
هستی همه چیز اما در دیده من هیچی
چون طره مهرویان چین و شکن و پیچی
ای آنکه بزعم خویش تو دلبر و طنازی
با بلبل و با طوطی همراز و هم آوازی
بی آلت طیاره در چرخ به پروازی
بالله نه تو طاوسی والله نه تو شهبازی
زودا که از آن بالا وارونه فرود افتی
بیدار شود زاهد هشیار شود مفتی
ای جانوران آفاق پر همهمه می بینم
وز شور شما گیتی در زمزمه می بینم
در هر گذریتان گرد همچون رمه می بینم
وز نیش شما خسته جان همه می بینم
خانه ز شما دربست قلعه ز شما ششدانگ
اندوخته در صندوق سرمایه نهان در بانگ
تا چند همی تازد اندر طلب توشه
خرچنگ به فواره قورباغه به تنبوشه
رشمیز به تیر سقف سن در شکم خوشه
موشان ز پی دزدی زان گوشه بدین گوشه
این آب نخواهد بود پیوسته روان در جو
این سرو نخواهد ماند همواره جوان در کو
تا از نفس دی مه بر روی زمین یخ بود
سوراخ شما تاریک چون وادی دوزخ بود
ارواح شما حیران در عالم برزخ بود
از جان شما تا تن هفتاد و دو فرسخ بود
امروز تفضل کرد آن مالک یوم الدین
شد قالبتان زنده از نفخه فروردین
دیروز کجا بودید امروز کجا هستید
از کام که دلشادید از جام که سرمستید
بر بام که دستک زن در دام که پابستید
هر چند بزعم خود عیار و زبردستید
همواره شما را زور در پنجه و ساعد نیست
بالله دو سه روزی بیش اقبال مساعد نیست
فرداست که بگریزید در است خر و استر
وز باد خزان گردید همچون تل خاکستر
چسبد علق اندر آب بر خایه بیدستر
واندر شرج پیلان پشه فکند بستر
آن مورچه پر دار از طاق و طرنب افتد
بالنده ز بالیدن جنبنده ز جنب افتد
دیشب ننه مولودی با مادر معصومه
گفتا که در این ویران هنگام سحر بومه
از بس که مرضها را افزون شده جرثومه
میگفت و دعا میکرد بر امت مرحومه
کای دافع هر میکروب کن چاره این میکرب
کو دیده نخواهد شد بی آلت میکرسکوب
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۷۶ - در نعت حضرت رسالت
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۸۰ - در زیر عکس منتظم الدوله مصطفی قلیخان فیروزکوهی نبشتم
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۸۳
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۸۷ - تهنیت
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۸۸ - در مقدمه طبع شاهنامه در وصف دربار مظفرالدین شاه
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۹۵
آمد نغز و هژیر و فرخ و فیروز
اضحی و عید غدیر و جمعه و نوروز
گشته برابر چهار عید مبارک
آمده از پی چهار طالع فیروز
چار نوید امید و مژده شادی
چار شب جان فزا و صبح دل افروز
بیشتر از پار شد غنیمت امسال
خوبتر از دی رسید نعمت امروز
ساخته سنبل کمند طره ی پیچان
آخته نرگس خدنگ غمزه دلدوز
نیم شب آمد به باغ مرغ شب آویز
وقت سحر رفت در چمن، چمن افروز
برد عجوز ارچه سخت، سخت کمان بود
لیک سته شد ز جنگ دشمن کین توز
خست و به فتراک بست هر چه غم و سوگ
جست و به همراه برد آنچه غم و سوز
بدرقه ی وی بتا به روی بهاران
آتشی از آن شراب لعل برافروز
دانه خال سیاه کنج لبت را
جای سپند اندران شراره فرو سوز
شهد بقا با شراب عشق بیامیز
سر وفا از ادیب عقل بیاموز
افسر کبر و منی به گوشه ای انداز
وز در سلطان عشق توشه ای اندوز
بوالحسن آن شه که از عنایت و باسش
مهر جهانتاب زاد و برق جهان سوز
چرخ ازو چرخ گشت و خاک ازو خاک
شام بدو شام گشت و روز بدو روز
صبح دوم از شمایلش طرب افزا
عقل نخست از فضایلش خرد آموز
اضحی و عید غدیر و جمعه و نوروز
گشته برابر چهار عید مبارک
آمده از پی چهار طالع فیروز
چار نوید امید و مژده شادی
چار شب جان فزا و صبح دل افروز
بیشتر از پار شد غنیمت امسال
خوبتر از دی رسید نعمت امروز
ساخته سنبل کمند طره ی پیچان
آخته نرگس خدنگ غمزه دلدوز
نیم شب آمد به باغ مرغ شب آویز
وقت سحر رفت در چمن، چمن افروز
برد عجوز ارچه سخت، سخت کمان بود
لیک سته شد ز جنگ دشمن کین توز
خست و به فتراک بست هر چه غم و سوگ
جست و به همراه برد آنچه غم و سوز
بدرقه ی وی بتا به روی بهاران
آتشی از آن شراب لعل برافروز
دانه خال سیاه کنج لبت را
جای سپند اندران شراره فرو سوز
شهد بقا با شراب عشق بیامیز
سر وفا از ادیب عقل بیاموز
افسر کبر و منی به گوشه ای انداز
وز در سلطان عشق توشه ای اندوز
بوالحسن آن شه که از عنایت و باسش
مهر جهانتاب زاد و برق جهان سوز
چرخ ازو چرخ گشت و خاک ازو خاک
شام بدو شام گشت و روز بدو روز
صبح دوم از شمایلش طرب افزا
عقل نخست از فضایلش خرد آموز
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۴۴ - در موقع دومین جشن مجلس شورای ملی گوید