عبارات مورد جستجو در ۹۶۷۱ گوهر پیدا شد:
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۶
بس که آوردست نخل قامت دلدار گل
سرو را هرگز شنیدی کآورد در بار گل؟!
صافدل را آرزوی سیر گلشن کی بود؟!
بر رخ آئینه از جوهر بود بسیار گل!
عاشقان را نیست از سنگ ملامت چاره ای
هیچ در باغ جهان دیدی بود بی خار گل؟!
در تلاش جستجوی باغبان هر سو مرو
همچو او دیگر نمی یابی درین گلزار گل!
عالمی تهمت پرست گیر و دار عالمند
کی کند جز خون منصورش ز چوب دار گل؟!
اعتبارات جهان بی نغمه زیر و بم است
گر بود در کوه در صحرا نباشد خوار گل!
بس که نتوانم که سازم چاره هجران او
شعله آه من از دل می کند ناچار گل
رتبه ادبار هم بی رونق اقبال نیست
مدعایت می کند از سایه دیوار گل!
باغبان امروز از بهر رضای عندلیب
بار دیگر مگذران در جانب بازار گل
تار قانون نوای او چو بلبل گر کشد
ناخن مطرب کند از نغمه این تار گل
ریز خونم که به تیغ خویش گل داری هوس
تا کند از خون من آن تیغ جوهردار گل!
بس که طغرل همچو گل مضمون رنگین بسته ام
می توان چیدن کنون ز ابیات من بسیار گل!
سرو را هرگز شنیدی کآورد در بار گل؟!
صافدل را آرزوی سیر گلشن کی بود؟!
بر رخ آئینه از جوهر بود بسیار گل!
عاشقان را نیست از سنگ ملامت چاره ای
هیچ در باغ جهان دیدی بود بی خار گل؟!
در تلاش جستجوی باغبان هر سو مرو
همچو او دیگر نمی یابی درین گلزار گل!
عالمی تهمت پرست گیر و دار عالمند
کی کند جز خون منصورش ز چوب دار گل؟!
اعتبارات جهان بی نغمه زیر و بم است
گر بود در کوه در صحرا نباشد خوار گل!
بس که نتوانم که سازم چاره هجران او
شعله آه من از دل می کند ناچار گل
رتبه ادبار هم بی رونق اقبال نیست
مدعایت می کند از سایه دیوار گل!
باغبان امروز از بهر رضای عندلیب
بار دیگر مگذران در جانب بازار گل
تار قانون نوای او چو بلبل گر کشد
ناخن مطرب کند از نغمه این تار گل
ریز خونم که به تیغ خویش گل داری هوس
تا کند از خون من آن تیغ جوهردار گل!
بس که طغرل همچو گل مضمون رنگین بسته ام
می توان چیدن کنون ز ابیات من بسیار گل!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۷
ای ز صبح عارضت شرمنده در گلزار گل
پیش رخسارت بود امروز جای خار گل
سوی گلشن ای بهار ناز بی پروا خرام
کز نهگاهت می کند از هر در و دیوار گل
در گلستانی که یاد شعله دیدار توست
بشکفد هر لحظه از فریاد موسیقار گل
کس نمی بیند کنون در چارسوی اعتبار
جز حدیث آن گل روی تو در بازار گل
تا به رخسار تو شد آئینه گلشن دچار
می کند تعظیم رویت در چمن ناچار گل
دامن زلفت به رخ پیچیده زان رو بشکفد
برهمن را هر زمان در گردن از زنار گل
گر ز مرآت رخت عکسی فتد ناگه در آب
سرو جای برگ آرد بر لب جوبار گل
پنج نوبت می زند اندر چمن از شش جهت
عارض و رخسار و لعل و خنده ات از چار گل
گر کشد هر کس ز تصویر جمالت یک رقم
بشکفد از پنجه اش تا حشر چون گلزار گل
آفرین بر مصرع بیدل که طغرل گفته است
حیف باشد جز دل عاشق به دست یار گل!
پیش رخسارت بود امروز جای خار گل
سوی گلشن ای بهار ناز بی پروا خرام
کز نهگاهت می کند از هر در و دیوار گل
در گلستانی که یاد شعله دیدار توست
بشکفد هر لحظه از فریاد موسیقار گل
کس نمی بیند کنون در چارسوی اعتبار
جز حدیث آن گل روی تو در بازار گل
تا به رخسار تو شد آئینه گلشن دچار
می کند تعظیم رویت در چمن ناچار گل
دامن زلفت به رخ پیچیده زان رو بشکفد
برهمن را هر زمان در گردن از زنار گل
گر ز مرآت رخت عکسی فتد ناگه در آب
سرو جای برگ آرد بر لب جوبار گل
پنج نوبت می زند اندر چمن از شش جهت
عارض و رخسار و لعل و خنده ات از چار گل
گر کشد هر کس ز تصویر جمالت یک رقم
بشکفد از پنجه اش تا حشر چون گلزار گل
آفرین بر مصرع بیدل که طغرل گفته است
حیف باشد جز دل عاشق به دست یار گل!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۵
از قامت بلندت قمری به لحن کوکو
در پیچ و تاب سنبل زان حلقه دو گیسو
مستانه گر خرامی از ناز در گلستان
غوغا و فتنه خیزد از طاق چرخ مینو
در بوستان خوبی موزون قدان بدیدم
مانند نخل قدت سروی نرسته دلجو!
افتاده عکس مژگان با چشم سرمه سایت
در مرغزار سنبل گوئی چریده آهو
از تیر طعن اغیار عاشق چه باک دارد
گر چون شهاب آید برق ستم ز هر سو؟!
پهنای دشت هجران چون وسعت دو عالم
راه وصال جانان باریک از سر مو!
از گلشن جمالت یک گل نچید طغرل
خار جفای اغیار آمد دراز پهلو!
در پیچ و تاب سنبل زان حلقه دو گیسو
مستانه گر خرامی از ناز در گلستان
غوغا و فتنه خیزد از طاق چرخ مینو
در بوستان خوبی موزون قدان بدیدم
مانند نخل قدت سروی نرسته دلجو!
افتاده عکس مژگان با چشم سرمه سایت
در مرغزار سنبل گوئی چریده آهو
از تیر طعن اغیار عاشق چه باک دارد
گر چون شهاب آید برق ستم ز هر سو؟!
پهنای دشت هجران چون وسعت دو عالم
راه وصال جانان باریک از سر مو!
از گلشن جمالت یک گل نچید طغرل
خار جفای اغیار آمد دراز پهلو!
طغرل احراری : قصاید
شمارهٔ ۲ - نصیب قصیده
ساقی قدح لبریز کن زان می که طغیان پرورد
مستی فزاید غم برد شادی دهد جان پرورد!
میخانه را در باز کن ساغر کشی آغاز کن
دل را به می دمساز کن صد گونه الحان پرورد!
از باده گلگون به من سرشار ده در انجمن
تا گویم از مستی سخن گفتار حسان پرورد
در زیر سرو و پای جو وه وه چه خوش باشد سبو!
کردست بر دل غم غلو می ده که فرحان پرورد!
فصل بهار آید همی گل در کنار آید همی
صوت هزار آید همی زان رو که افغان پرورد!
گلشن ز مرد فام شد وقت می گلفام شد
میل همه در جام شد گر ساقی احسان پرورد
احمال آری تا به کی عمریست مخمورم ز می
فریاد می سازم چو نی کز نی نیستان پرورد!
زان می که روح افزا بود گنگ ار خورد گویا شود
یک جرعه در دریا شود صد در غلطان پرورد!
در دل چکانی جان شود کفر ار خورد ایمان شود
نوشد ملک حیران شود او راد سبحان پرورد!
عصفور را عنقا کند جهال را دانا کند
اموات را احیا کند عیسی صفت جان پرورد!
زو مور اژدرها شود سیمرغ را از هم درد
چون بر سر عنقا دود حکم سلیمان پرورد!
گل بشکفد از نکهتش کوثر خجل از هیئتش
آب حیات از لذتش در تاریکستان پرورد
در دل فزاید شور و شر سودا براندازد ز سر
ریزد فرو همچون مطر گوهر به نیسان پرورد
یک قطره افتد در زمین گردد زمین در سمین
نوشد اگر روح الامین اخبار یزدان پرورد!
دل را ضیا و نور ازو تن را سراسر زور ازو
ما را جمال حور ازو در خلد رضوان پرورد
غم را براندازد ز دل زو آب حیوان منفعل
سقای کوثر زو خجل زیرا که احسان پرورد!
عکسش اگر در کوه فتد بی جاده و گوهر دمد
همچون بدخشان تا ابد لعل درخشان پرورد!
در کشور ملک بدن جز می نباشد تهمتن
هر قطره اش در عدن صد رنگ الوان پرورد!
مسکین خورد حاتم شود ذی افسر خاتم شود
هر دون چشد رستم شود ملک سیستان پرورد!
گر بهره گیرد دیو ازو معدوم گردد ریو ازو
همچون مصاف گیو ازو در جنگ ترکان پرورد!
اندر خرابات مغان یکسر همه پیر و جوان
از وجد گویند هر زمان می ده که دهقان پرورد!
مطرب به صورت ارغنون لحن عراقی را کنون
از پرده ات آور برون مجلس گلستان پرورد!
هی می بده هی می بکش هی می بخور هی باده چش
نوش از می خورشیدوش آبیست انسان پرورد!
جام جهان بینش لقب از ساقی گلرو طلب
یاری بود یاقوت لب چون غنچه خندان پرورد!
زلف سیاهش سرنگون ماری که باشد پرفسون
بر گردن خود ذوفنون دامی که پیچان پرورد!
سرو و صنوبر از قدش خورشید تابان از خدش
بشکسته بیضا را یدش لؤلؤ ز دندان پرورد
چشمش به هنگام نگه ز ابرو قزح تیر از مژه
خون هزاران بیگنه بر خاک یکسان پرورد
ناری بود رخسار او ماری بود زنار او
بی نار او بیمار او با خود چه درمان پرورد؟!
بر عارض همچون شفق بنگر چه خوش باشد عرق
گلبرگ رویش هر ورق دعوی به برهان پرورد!
گل منفعل از روی او شبنم خجل از خوی او
وز کاکل و گیسوی او سنبل پریشان پرورد
خضر خطش هادی مرا بر آب حیوان رهنما
اسکندر از ظلمت برا زیرا که نقصان پرورد!
هندوی خالش را نگر بر مصحف رویش مگر
ترسای شوخ بی خبر در حفظ قرآن پرورد؟!
از رخ نقاب اندازد او مه در حجاب اندازد او
همچون شهاب اندازد او تیری که پیکان پرورد
آید به سوی بوستان بهر تماشا اقحوان
صد چشم آرد تا که آن خود را نگهبان پرورد!
از لعلت ای زیبا صنم فرمان بده بوسی زنم
خال سیاهت بر کنم هندو نه ایمان پرورد!
بوسی اگر ندهی مرا ای دلبر گلگون قبا
لب را کشایم با هجا حرفی که چندان پرورد
لطفت به طغرل عام کن بوسی بدو انعام کن
سر خوش ورا با جام کن تا مدح سلطان پرورد
مستی فزاید غم برد شادی دهد جان پرورد!
میخانه را در باز کن ساغر کشی آغاز کن
دل را به می دمساز کن صد گونه الحان پرورد!
از باده گلگون به من سرشار ده در انجمن
تا گویم از مستی سخن گفتار حسان پرورد
در زیر سرو و پای جو وه وه چه خوش باشد سبو!
کردست بر دل غم غلو می ده که فرحان پرورد!
فصل بهار آید همی گل در کنار آید همی
صوت هزار آید همی زان رو که افغان پرورد!
گلشن ز مرد فام شد وقت می گلفام شد
میل همه در جام شد گر ساقی احسان پرورد
احمال آری تا به کی عمریست مخمورم ز می
فریاد می سازم چو نی کز نی نیستان پرورد!
زان می که روح افزا بود گنگ ار خورد گویا شود
یک جرعه در دریا شود صد در غلطان پرورد!
در دل چکانی جان شود کفر ار خورد ایمان شود
نوشد ملک حیران شود او راد سبحان پرورد!
عصفور را عنقا کند جهال را دانا کند
اموات را احیا کند عیسی صفت جان پرورد!
زو مور اژدرها شود سیمرغ را از هم درد
چون بر سر عنقا دود حکم سلیمان پرورد!
گل بشکفد از نکهتش کوثر خجل از هیئتش
آب حیات از لذتش در تاریکستان پرورد
در دل فزاید شور و شر سودا براندازد ز سر
ریزد فرو همچون مطر گوهر به نیسان پرورد
یک قطره افتد در زمین گردد زمین در سمین
نوشد اگر روح الامین اخبار یزدان پرورد!
دل را ضیا و نور ازو تن را سراسر زور ازو
ما را جمال حور ازو در خلد رضوان پرورد
غم را براندازد ز دل زو آب حیوان منفعل
سقای کوثر زو خجل زیرا که احسان پرورد!
عکسش اگر در کوه فتد بی جاده و گوهر دمد
همچون بدخشان تا ابد لعل درخشان پرورد!
در کشور ملک بدن جز می نباشد تهمتن
هر قطره اش در عدن صد رنگ الوان پرورد!
مسکین خورد حاتم شود ذی افسر خاتم شود
هر دون چشد رستم شود ملک سیستان پرورد!
گر بهره گیرد دیو ازو معدوم گردد ریو ازو
همچون مصاف گیو ازو در جنگ ترکان پرورد!
اندر خرابات مغان یکسر همه پیر و جوان
از وجد گویند هر زمان می ده که دهقان پرورد!
مطرب به صورت ارغنون لحن عراقی را کنون
از پرده ات آور برون مجلس گلستان پرورد!
هی می بده هی می بکش هی می بخور هی باده چش
نوش از می خورشیدوش آبیست انسان پرورد!
جام جهان بینش لقب از ساقی گلرو طلب
یاری بود یاقوت لب چون غنچه خندان پرورد!
زلف سیاهش سرنگون ماری که باشد پرفسون
بر گردن خود ذوفنون دامی که پیچان پرورد!
سرو و صنوبر از قدش خورشید تابان از خدش
بشکسته بیضا را یدش لؤلؤ ز دندان پرورد
چشمش به هنگام نگه ز ابرو قزح تیر از مژه
خون هزاران بیگنه بر خاک یکسان پرورد
ناری بود رخسار او ماری بود زنار او
بی نار او بیمار او با خود چه درمان پرورد؟!
بر عارض همچون شفق بنگر چه خوش باشد عرق
گلبرگ رویش هر ورق دعوی به برهان پرورد!
گل منفعل از روی او شبنم خجل از خوی او
وز کاکل و گیسوی او سنبل پریشان پرورد
خضر خطش هادی مرا بر آب حیوان رهنما
اسکندر از ظلمت برا زیرا که نقصان پرورد!
هندوی خالش را نگر بر مصحف رویش مگر
ترسای شوخ بی خبر در حفظ قرآن پرورد؟!
از رخ نقاب اندازد او مه در حجاب اندازد او
همچون شهاب اندازد او تیری که پیکان پرورد
آید به سوی بوستان بهر تماشا اقحوان
صد چشم آرد تا که آن خود را نگهبان پرورد!
از لعلت ای زیبا صنم فرمان بده بوسی زنم
خال سیاهت بر کنم هندو نه ایمان پرورد!
بوسی اگر ندهی مرا ای دلبر گلگون قبا
لب را کشایم با هجا حرفی که چندان پرورد
لطفت به طغرل عام کن بوسی بدو انعام کن
سر خوش ورا با جام کن تا مدح سلطان پرورد
طغرل احراری : قصاید
شمارهٔ ۳ - در مدح گلشنی
ساقی بده جام می رونق گلزار شد
چنگ بزن مطربا چشم بسی تار شد
هی تو برار از حرم دختر رز را به باغ
چیست تأمل بود گل به سر خار شد!
هی تو به تار رباب ناخن مضراب زن
گوش به هر پرده تاب عیش به یک بار شد
خیز که آمد بهار وقت گل است و هزار
صحن چمن زین شعار طبله عطار شد
صلصل و کبک و تذرو نغمه سرا زیر سرو
بر زبر شاخ گل بلبله سار شد
فاخته و عندلیب طوطی و طاوس و زاغ
بهر تماشا به باغ بر سر دیوار شد
گل به چمن جامه را کرده ز مستی قبا
از می عیشش سبو گوئی تو سرشار شد
غنچه دهن کرده وا خنده زده بی ابا
نوبتش از بیخودی یک دو سه تکرار شد
بلبل بیدل شنو مدح گل از گلشنی
کش ز خرامش چمن گلشن اشعار شد
بانی قصر سخن مانی نقش زمن
گوهر و در عدن از سخنش خوار شد
آنکه به چوگان نظم گوی ز سعدی برد
وانکه به دانش ازو بوعلی بیکار شد
آنکه ز راه سخن فصحت صحبان شکست
وانکه به حسان مرا نسبت او عار شد
موی شکافد به نظم گوی ستاند به عزم
هر چه که او کرد جزم لؤلؤی شهوار شد
آنکه به فضل و کمال طعنه زند با کمال
وانکه به جود و نوال مرحمت ایثار شد
بحر به پیش دلش ریخته بود از سراب
ابر به نزد کفش آمده بیمار شد
از قلم مشکبار هر چه که بنوشت او
بر سر نبض خرد لیک چو طومار شد
صبح که از صادقی دم زده بر سد شرق
از دم صبح دمش دم به دم نار شد
خاک سمرقند را طعنه سزد بر فلک
کش به سر او تو را شیوه رفتار شد!
ای به همه علم یک زامدنت خوشدلم
از چه فراموش تو سلسله پار شد؟!
ای که نپرسی مرا آمده در کلبه ام
دیده من ز انتظار در ره تو چار شد
گوش به عرضم نما بین که چه گویم تو را
کلبه احزان من بر رخ تو زار شد!
طغرل آشفته ام مدح تو را می کنم
خلعت مهمانی ات زاده افکار شد!
چنگ بزن مطربا چشم بسی تار شد
هی تو برار از حرم دختر رز را به باغ
چیست تأمل بود گل به سر خار شد!
هی تو به تار رباب ناخن مضراب زن
گوش به هر پرده تاب عیش به یک بار شد
خیز که آمد بهار وقت گل است و هزار
صحن چمن زین شعار طبله عطار شد
صلصل و کبک و تذرو نغمه سرا زیر سرو
بر زبر شاخ گل بلبله سار شد
فاخته و عندلیب طوطی و طاوس و زاغ
بهر تماشا به باغ بر سر دیوار شد
گل به چمن جامه را کرده ز مستی قبا
از می عیشش سبو گوئی تو سرشار شد
غنچه دهن کرده وا خنده زده بی ابا
نوبتش از بیخودی یک دو سه تکرار شد
بلبل بیدل شنو مدح گل از گلشنی
کش ز خرامش چمن گلشن اشعار شد
بانی قصر سخن مانی نقش زمن
گوهر و در عدن از سخنش خوار شد
آنکه به چوگان نظم گوی ز سعدی برد
وانکه به دانش ازو بوعلی بیکار شد
آنکه ز راه سخن فصحت صحبان شکست
وانکه به حسان مرا نسبت او عار شد
موی شکافد به نظم گوی ستاند به عزم
هر چه که او کرد جزم لؤلؤی شهوار شد
آنکه به فضل و کمال طعنه زند با کمال
وانکه به جود و نوال مرحمت ایثار شد
بحر به پیش دلش ریخته بود از سراب
ابر به نزد کفش آمده بیمار شد
از قلم مشکبار هر چه که بنوشت او
بر سر نبض خرد لیک چو طومار شد
صبح که از صادقی دم زده بر سد شرق
از دم صبح دمش دم به دم نار شد
خاک سمرقند را طعنه سزد بر فلک
کش به سر او تو را شیوه رفتار شد!
ای به همه علم یک زامدنت خوشدلم
از چه فراموش تو سلسله پار شد؟!
ای که نپرسی مرا آمده در کلبه ام
دیده من ز انتظار در ره تو چار شد
گوش به عرضم نما بین که چه گویم تو را
کلبه احزان من بر رخ تو زار شد!
طغرل آشفته ام مدح تو را می کنم
خلعت مهمانی ات زاده افکار شد!
طغرل احراری : قصاید
شمارهٔ ۴
ساقی به فصل ربیع باده گلگون بیار!
چند تغافل کنی می گذرد نوبهار!
از چه نشینی حزین هست اجل در کمین
باب مغان باز کن وقت غنیمت شمار!
نیست تو را از قضا خط امانی به عمر
گردش گردون دون هست بسی بیمدار!
ساقی بحر سخا دور تو آمد به ما
لطف و ترحم نما با قدح میگسار!
یاسمن و نسترن رسته به صحن چمن
کرده به صحرا وطن لاله دل داغدار
باد صبا تا وزید غنچه دم از خنده زد
بلبل ازین خنده اش گریه کند زار زار!
غازه گر صبح زد شانه به زلف سمن
گیسوی سنبل به باغ گشته ازو تارتار
قمری و کبک و تذرو فاخته و عندلیب
نوحه به آئین خود کرده سر از هر کنار
دعوی گردن کشی کرد به گلزار سرو
قامت مینا برار تا شود او شرمسار!
لاله دعای قدح خواند بسی در چمن
پرده او را بدر جام جهان بین برار!
زبر عنایات حق غیث سعادت چکید
قطره ازو در صد گشت در شاهوار
شبنم اوج طرب آب زده صحن باغ
دیده نرگس شده محو ره انتظار
مغبچه باده نوش از چه نشینی خموش؟!
موسم گل در رسید وه چه خوش است سبزه زار!
دختر رز را بر ار از حرم خم به بزم
تا که به دامان عیش عقد کنیم آشکار!
گشته مهیا طرب ساقی گلگون سلب
ساز قدح لب به لب تا برد از دل غبار!
دولت دارا مگو عصر فریدون مجو
یوسف مصری مپو گشته همه خاکسار!
مجلس جمشید دان بزم سکندر بخوان!
لاله شده جام می آئینه رخسار یار!
دور مه عارضش سلسله زلف او
کرده به هم اجتماع مهر به لیل و نهار
دوره ما همچنان سلسله کاکلش
لازم بطلان مگر هیچ ندارد قرار؟!
مطرب بربط نواز بربط خود ساز ساز
ساز ز سر گیر باز نغمه برون کن ز تار!
خیز و به یاران بده باده سر جوش را
نوبت طغرل رسید درد به او در گذار!
چند تغافل کنی می گذرد نوبهار!
از چه نشینی حزین هست اجل در کمین
باب مغان باز کن وقت غنیمت شمار!
نیست تو را از قضا خط امانی به عمر
گردش گردون دون هست بسی بیمدار!
ساقی بحر سخا دور تو آمد به ما
لطف و ترحم نما با قدح میگسار!
یاسمن و نسترن رسته به صحن چمن
کرده به صحرا وطن لاله دل داغدار
باد صبا تا وزید غنچه دم از خنده زد
بلبل ازین خنده اش گریه کند زار زار!
غازه گر صبح زد شانه به زلف سمن
گیسوی سنبل به باغ گشته ازو تارتار
قمری و کبک و تذرو فاخته و عندلیب
نوحه به آئین خود کرده سر از هر کنار
دعوی گردن کشی کرد به گلزار سرو
قامت مینا برار تا شود او شرمسار!
لاله دعای قدح خواند بسی در چمن
پرده او را بدر جام جهان بین برار!
زبر عنایات حق غیث سعادت چکید
قطره ازو در صد گشت در شاهوار
شبنم اوج طرب آب زده صحن باغ
دیده نرگس شده محو ره انتظار
مغبچه باده نوش از چه نشینی خموش؟!
موسم گل در رسید وه چه خوش است سبزه زار!
دختر رز را بر ار از حرم خم به بزم
تا که به دامان عیش عقد کنیم آشکار!
گشته مهیا طرب ساقی گلگون سلب
ساز قدح لب به لب تا برد از دل غبار!
دولت دارا مگو عصر فریدون مجو
یوسف مصری مپو گشته همه خاکسار!
مجلس جمشید دان بزم سکندر بخوان!
لاله شده جام می آئینه رخسار یار!
دور مه عارضش سلسله زلف او
کرده به هم اجتماع مهر به لیل و نهار
دوره ما همچنان سلسله کاکلش
لازم بطلان مگر هیچ ندارد قرار؟!
مطرب بربط نواز بربط خود ساز ساز
ساز ز سر گیر باز نغمه برون کن ز تار!
خیز و به یاران بده باده سر جوش را
نوبت طغرل رسید درد به او در گذار!
طغرل احراری : دوبیتیها
شمارهٔ ۲
طغرل احراری : دیوان اشعار
نوروزنامه
الا ای آنکه شد اقبال یاور
به سکان درت الطاف باور!
توئی پشت و پناه خلق عالم
به دلریشان توئی پیوسته مرهم
به رسم تحفه کردم نسخه ای چند
به نامت از کمال لطف بینند
به هر سالی ز جمعه تا دوشنبه
قیاسی کن ازان سالش بدو به
اگر شنبه آید روز نوروز
بود آن سال پر برف ای دلفروز!
بود آنسال خشک و نرخ ارزان
اگر چه کمتر آرد ابر باران
بود نقصان دخل و میوه کمتر
شود در سال دیگر غله را بر
ولیکن کودکان را مرگ باشد
ازان نخل پدر بی برگ باشد
اگر نوروز در یکشنبه آید
به نظم این سخن فکری بیاید
زمستان تنگ و سرما سهل باشد
به سرها کی ستیز جهل باشد؟!
شود باران بسیاری بهاران
شود تغییر پنبه سله ارزان
ولیکن میوه اش بسیار گردد
بهار خوب و پرانبار گردد
اگر دوشنبه آید روز نوروز
به نیکی های غله چشم را دوز
زمستان خشک و سرما سخت آید
زمستان پوستین پر رخت باید
شود آن سال دخل غله نیکو
ولی سلطان به لشکر آورد رو
شود آن سال نرخ غله ارزان
اگر چه می شود در غله نقصان
نمی داند کسی آن را به هر حال
شود غله گران در آخر سال
اگر نوروز در سه شنبه آید
یقین آن سال سر تا سر به آید
شود آن سال پر باران و پر برف
به ارزانی غله می رود حرف
خلائق جملگی آسوده باشند
همه کس در فراغت بوده باشند
شود میوه قلیل و غله بسیار
بود بیماری و مرگ اندک ای یار
اگر شد چارشنبه روز نوروز
مپرس احوال سال ای مرد دلسوز
در آن سال ای برادر غله کاری
شود نیکو ز باران بهاری
شود غله تلف چون که در آن سال
میانه باشد اسم آنسال را حال
نباشد نرخ را آخر قراری
به مردم مرگ باشد بی شماری
اگر چه مردمان گردند بیجان
ولیکن بیشتر مرگ بزرگان
اگر نوروز در پنجشنبه آید
نکوسال است این گفتن نشاید
زمستان سخت آید میوه بسیار
ولیکن کار غله سهل ای یار
در آن سال این بت فرخنده دیدار
شود نرخش گران و مرگ بسیار
اگر در جمعه آید روز نوروز
ز حیرانی شنو این نظم آموز!
ز غله بهره ای گیرند مردم
ز هر جنس از همه بهتر ز گندم
شود در مردمان کم میوه خوردن
شود با کودکان بس مرگ و مردن
دو سه بیت از نقیبی یادگار است
چرا کین اهل حکمت را به کار است
رفیقا از کرم هر گه که خوانی
به سامانی دعائی می رسانی!
به سکان درت الطاف باور!
توئی پشت و پناه خلق عالم
به دلریشان توئی پیوسته مرهم
به رسم تحفه کردم نسخه ای چند
به نامت از کمال لطف بینند
به هر سالی ز جمعه تا دوشنبه
قیاسی کن ازان سالش بدو به
اگر شنبه آید روز نوروز
بود آن سال پر برف ای دلفروز!
بود آنسال خشک و نرخ ارزان
اگر چه کمتر آرد ابر باران
بود نقصان دخل و میوه کمتر
شود در سال دیگر غله را بر
ولیکن کودکان را مرگ باشد
ازان نخل پدر بی برگ باشد
اگر نوروز در یکشنبه آید
به نظم این سخن فکری بیاید
زمستان تنگ و سرما سهل باشد
به سرها کی ستیز جهل باشد؟!
شود باران بسیاری بهاران
شود تغییر پنبه سله ارزان
ولیکن میوه اش بسیار گردد
بهار خوب و پرانبار گردد
اگر دوشنبه آید روز نوروز
به نیکی های غله چشم را دوز
زمستان خشک و سرما سخت آید
زمستان پوستین پر رخت باید
شود آن سال دخل غله نیکو
ولی سلطان به لشکر آورد رو
شود آن سال نرخ غله ارزان
اگر چه می شود در غله نقصان
نمی داند کسی آن را به هر حال
شود غله گران در آخر سال
اگر نوروز در سه شنبه آید
یقین آن سال سر تا سر به آید
شود آن سال پر باران و پر برف
به ارزانی غله می رود حرف
خلائق جملگی آسوده باشند
همه کس در فراغت بوده باشند
شود میوه قلیل و غله بسیار
بود بیماری و مرگ اندک ای یار
اگر شد چارشنبه روز نوروز
مپرس احوال سال ای مرد دلسوز
در آن سال ای برادر غله کاری
شود نیکو ز باران بهاری
شود غله تلف چون که در آن سال
میانه باشد اسم آنسال را حال
نباشد نرخ را آخر قراری
به مردم مرگ باشد بی شماری
اگر چه مردمان گردند بیجان
ولیکن بیشتر مرگ بزرگان
اگر نوروز در پنجشنبه آید
نکوسال است این گفتن نشاید
زمستان سخت آید میوه بسیار
ولیکن کار غله سهل ای یار
در آن سال این بت فرخنده دیدار
شود نرخش گران و مرگ بسیار
اگر در جمعه آید روز نوروز
ز حیرانی شنو این نظم آموز!
ز غله بهره ای گیرند مردم
ز هر جنس از همه بهتر ز گندم
شود در مردمان کم میوه خوردن
شود با کودکان بس مرگ و مردن
دو سه بیت از نقیبی یادگار است
چرا کین اهل حکمت را به کار است
رفیقا از کرم هر گه که خوانی
به سامانی دعائی می رسانی!
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰ - تتبع خواجه حافظ
گر آن ترک خطایی نوش سازد جام صهبا را
نخست آرد سوی ما ترکتاز قتل و یغما را
رخش در نازکی بر باد داده صفحه گل را
قدش در چابکی بر خاک شانده سرو رعنا را
به منع بوس آن لب چون دوصد تیرست از مژگان
که در خاطر تو اند راه دادن این تمنا را؟
بهار عارضشرا تازه گلهای عجب بشکفت
خدا را مدعی مانع مشو یکدم تماشا را
من و کوی مغان وان مغبچه کز لعل جانپرور
به نکته کرده زین دیر کهن بیرون مسیحا را
چو در کوی خراباتش بیک ساغر نمی گیرند
برآتش افکنم به این لباس زهد و تقوا را
چه پوشانم ز مردم کآتش عشق می روشن
ز چاک سینه ظاهر کرد سر مخفی ما را
بگو کآرند جام جم ز مخزن ای شه خوبان
که بنمایم به شاهان بیوفایی های دنیا را
غزل گفتن مسلم شد به حافظ شاید ای فانی
نمایی چاشنی دریوزه زان نظم جهان آرا
نخست آرد سوی ما ترکتاز قتل و یغما را
رخش در نازکی بر باد داده صفحه گل را
قدش در چابکی بر خاک شانده سرو رعنا را
به منع بوس آن لب چون دوصد تیرست از مژگان
که در خاطر تو اند راه دادن این تمنا را؟
بهار عارضشرا تازه گلهای عجب بشکفت
خدا را مدعی مانع مشو یکدم تماشا را
من و کوی مغان وان مغبچه کز لعل جانپرور
به نکته کرده زین دیر کهن بیرون مسیحا را
چو در کوی خراباتش بیک ساغر نمی گیرند
برآتش افکنم به این لباس زهد و تقوا را
چه پوشانم ز مردم کآتش عشق می روشن
ز چاک سینه ظاهر کرد سر مخفی ما را
بگو کآرند جام جم ز مخزن ای شه خوبان
که بنمایم به شاهان بیوفایی های دنیا را
غزل گفتن مسلم شد به حافظ شاید ای فانی
نمایی چاشنی دریوزه زان نظم جهان آرا
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷ - تتبع مخدومی
ز ابر تیره برقی جست طرف کوهساران را
که روشن کرد هر سو شمع گلهای بهاران را
چو نرگس جام زر بگرفت و لاله ساغر یاقوت
صلای باده زد مرغ چمن پرهیزگاران را
تو نیز ای پیر دیر اندر چنین فصلی به سرمستی
ز کنج میکده سوی چمن کش می گساران را
فکن ای مغبچه از یک مغانه جام مرد افکن
به رقص آر اول شب تا سحر شب زنده داران را
صبوح عیش با یاران قدح خور نیست چون معلوم
که یا بندت شب آینده یاران یا تو یاران را
درین صحرا ز باد حادثه هر سوی چون لاله
به خاک افتاده بین تاج غرور کامگاران را
به سر گرد فنا در زیر پهلو خار نومیدی
ز تاج و تخت جم آزاد دارد خاکساران را
سفال کهنه پر می ساز و جام جم بنه نامش
درو نظاره کن احوال دور روزگاران را
چو آخر جز فنا کاری نخواهد بود ای فانی
درین دیر فنا بگذار عیب جرعه خواران را
که روشن کرد هر سو شمع گلهای بهاران را
چو نرگس جام زر بگرفت و لاله ساغر یاقوت
صلای باده زد مرغ چمن پرهیزگاران را
تو نیز ای پیر دیر اندر چنین فصلی به سرمستی
ز کنج میکده سوی چمن کش می گساران را
فکن ای مغبچه از یک مغانه جام مرد افکن
به رقص آر اول شب تا سحر شب زنده داران را
صبوح عیش با یاران قدح خور نیست چون معلوم
که یا بندت شب آینده یاران یا تو یاران را
درین صحرا ز باد حادثه هر سوی چون لاله
به خاک افتاده بین تاج غرور کامگاران را
به سر گرد فنا در زیر پهلو خار نومیدی
ز تاج و تخت جم آزاد دارد خاکساران را
سفال کهنه پر می ساز و جام جم بنه نامش
درو نظاره کن احوال دور روزگاران را
چو آخر جز فنا کاری نخواهد بود ای فانی
درین دیر فنا بگذار عیب جرعه خواران را
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷ - جواب خود گوید
زهی به خار مژه صد هزار زار ترا
اسیر دو گل عارض دو صد هزار ترا
مباد جور خزان از بهار زیبایی
چنین که تازه شد گلشن عذار ترا
دلا ز ناله مکن دعوی شکیبایی
چو دوست جلوه نماید چه اختیار ترا
دوا به کلبه خمار جام گلرنگ است
گهی چو غنچه کند محنت خمار ترا
چو عمر میگذرد جام می ز دست منه
که وارهاند از اندوه روزگار ترا
مکش تو دامن اگر دامنت کشد خاری
به خاک اهل وفا چون فتد گذار ترا
مرو به باد خودی فانیا به وادی فقر
که اندر او به چنین بار نیست بار ترا
اسیر دو گل عارض دو صد هزار ترا
مباد جور خزان از بهار زیبایی
چنین که تازه شد گلشن عذار ترا
دلا ز ناله مکن دعوی شکیبایی
چو دوست جلوه نماید چه اختیار ترا
دوا به کلبه خمار جام گلرنگ است
گهی چو غنچه کند محنت خمار ترا
چو عمر میگذرد جام می ز دست منه
که وارهاند از اندوه روزگار ترا
مکش تو دامن اگر دامنت کشد خاری
به خاک اهل وفا چون فتد گذار ترا
مرو به باد خودی فانیا به وادی فقر
که اندر او به چنین بار نیست بار ترا
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳ - تتبع خواجه
میکند وقت صبح نعره سحاب
که زمان صبوح را دریاب
از گلستان کشید مرغ صفیر
در شبستان نمود ناله رباب
زین فغانها ز هر طرف یک یک
برگرفتند سر ز خواب احباب
نیم مخمور و نیم مست شدند
جانب بزم صبحگاه بشتاب
به حریفان دوش ساقی بزم
کرد بنیاد دور جام شراب
گر نمودی تو نیز بگشا چشم
رنجه فرما قدم سوی اصحاب
یک دو دم وقت را غنیمت دان
به حریفان بنوش باده ی ناب
باش تا آن زمان که دارد چرخ
جام زرین مهر مست و خراب
گرد بیدار زانکه چون گردی
مست بی شک دگر شوی در خواب
خواب دورو درازت اندر پیش
خیز یک دم ز خواب روی بتاب
بگشاید ز خواب ای فانی
در چشمت مفتح الابواب
که زمان صبوح را دریاب
از گلستان کشید مرغ صفیر
در شبستان نمود ناله رباب
زین فغانها ز هر طرف یک یک
برگرفتند سر ز خواب احباب
نیم مخمور و نیم مست شدند
جانب بزم صبحگاه بشتاب
به حریفان دوش ساقی بزم
کرد بنیاد دور جام شراب
گر نمودی تو نیز بگشا چشم
رنجه فرما قدم سوی اصحاب
یک دو دم وقت را غنیمت دان
به حریفان بنوش باده ی ناب
باش تا آن زمان که دارد چرخ
جام زرین مهر مست و خراب
گرد بیدار زانکه چون گردی
مست بی شک دگر شوی در خواب
خواب دورو درازت اندر پیش
خیز یک دم ز خواب روی بتاب
بگشاید ز خواب ای فانی
در چشمت مفتح الابواب
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶ - تتبع میر
چشمه ی زندگی آمد دهن آن مه نخشب
بهر سیراب شدن سبزه ی خط رسته بآن لب
طفل مکتب شده پیر خرد اندر ره عشق
شوخ من جلوه کنان چون که خرامد سوی مکتب
سر ما را چه ره آنکه به فتراک ببندی
همچو گوی این شرفش بس که رسد برسم مرکب
کی به نعل سم رخشت مه نو هست بر ابر
کین ز سیم است و وی از چهره ی عشاق مذهب
ای اجل رنجه شو اکنون که ز بیماری هجران
بهر خان دادنم آمد همه اسباب مرتب
فانیا مطلب تو درد فنا شد چه در آیی
جز می صافی روشن ز کف مغ بچه مطلب
بهر سیراب شدن سبزه ی خط رسته بآن لب
طفل مکتب شده پیر خرد اندر ره عشق
شوخ من جلوه کنان چون که خرامد سوی مکتب
سر ما را چه ره آنکه به فتراک ببندی
همچو گوی این شرفش بس که رسد برسم مرکب
کی به نعل سم رخشت مه نو هست بر ابر
کین ز سیم است و وی از چهره ی عشاق مذهب
ای اجل رنجه شو اکنون که ز بیماری هجران
بهر خان دادنم آمد همه اسباب مرتب
فانیا مطلب تو درد فنا شد چه در آیی
جز می صافی روشن ز کف مغ بچه مطلب
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸ - در طور خواجه
از می طلوع کرد چو در ساغر آفتاب
عکس تو آفتاب دگر شد در آفتاب
بین روی ساقی و می روشن که خلق را
سوزند نوع دیگر از اینها هر آفتاب
شب ز آفتاب روی تو و آفتاب می
بزمم چو روز شد چه کنم دیگر آفتاب؟
خوش عالمی است دیر که طاقش بود سپهر
آنجا به دور لمعه ی می احمر آفتاب
باشد دهان خم ز می روشن ای حکیم
در گنج تیره میکده را انور آفتاب
ز نهار کآفتاب قدح را نهفته دار
تا سایرست بر فلک اخضر آفتاب
از شمع می فروغ شبستان بزم ده
پنهان کند چو در تتق شب سر آفتاب
زان سان که ماه تیره بود آفتاب هست
در بزم شاه تیره ز جام زر آفتاب
سلطان حسین خسرو غازی که بندگانش
سایند از علو مکان سر بر آفتاب
فانی ز درد جام میت باد بهره مند
کز نور رأی فیض رساند بر آفتاب
عکس تو آفتاب دگر شد در آفتاب
بین روی ساقی و می روشن که خلق را
سوزند نوع دیگر از اینها هر آفتاب
شب ز آفتاب روی تو و آفتاب می
بزمم چو روز شد چه کنم دیگر آفتاب؟
خوش عالمی است دیر که طاقش بود سپهر
آنجا به دور لمعه ی می احمر آفتاب
باشد دهان خم ز می روشن ای حکیم
در گنج تیره میکده را انور آفتاب
ز نهار کآفتاب قدح را نهفته دار
تا سایرست بر فلک اخضر آفتاب
از شمع می فروغ شبستان بزم ده
پنهان کند چو در تتق شب سر آفتاب
زان سان که ماه تیره بود آفتاب هست
در بزم شاه تیره ز جام زر آفتاب
سلطان حسین خسرو غازی که بندگانش
سایند از علو مکان سر بر آفتاب
فانی ز درد جام میت باد بهره مند
کز نور رأی فیض رساند بر آفتاب
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸ - تتبع خواجه
زان لعل می آلود شدم مست خرابت
ای مغبچه شوخ چه مستست شرابت
ای عشق هوایت چه بهار است که بادا
بر خرمت ما تیره دلان برق سحابت
با عارض نسرین وش اگر باده بنوشی
بر چهره چه گلها شگفاند می نابت
در نور صفا چونکه ز خورشید فزونی
هرگز نشود حایل رخسار نقابت
زان خلعت تو حله گلگون شده ای سرو
کز خون دل و دیده همه داده شد آبت
ای مغبچه بس تو به شکستی و گنه بود
گر توبه مرا شکنی هست ثوابت
فانی چو غریب آمده در بحر معانی
نبود عجب اندر سخنش رنگ غرابت
ای مغبچه شوخ چه مستست شرابت
ای عشق هوایت چه بهار است که بادا
بر خرمت ما تیره دلان برق سحابت
با عارض نسرین وش اگر باده بنوشی
بر چهره چه گلها شگفاند می نابت
در نور صفا چونکه ز خورشید فزونی
هرگز نشود حایل رخسار نقابت
زان خلعت تو حله گلگون شده ای سرو
کز خون دل و دیده همه داده شد آبت
ای مغبچه بس تو به شکستی و گنه بود
گر توبه مرا شکنی هست ثوابت
فانی چو غریب آمده در بحر معانی
نبود عجب اندر سخنش رنگ غرابت
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷ - مخترع
آمد بهار دلکش و گلهای تر شکفت
دلها ز آن نشاط ز گل بیشتر شکفت
دل از صباحت رخ خوبت گشاده شد
مانند غنچه ای که به وقت سحر شکفت
میآید از گل چمن عشق بوی خون
گویا که غنچه هاش ز خون جگر شکفت
گر خنده زد ز گریه چشمم عجب مدان
چون ابر اشک ریخت گل تازه برشکفت
ساقی بهار شد قدحم ریز لب به لب
خاصه که از شکوفه چمن سر به سر شکفت
زان نخل ناز خنده به عشاق و وصل نی
همچون گلی که از شجر بی ثمر شکفت
فانی عجب مدان اگر آن گل شکفته است
از اشک ابرسان تو بشکفت اگر شکفت
دلها ز آن نشاط ز گل بیشتر شکفت
دل از صباحت رخ خوبت گشاده شد
مانند غنچه ای که به وقت سحر شکفت
میآید از گل چمن عشق بوی خون
گویا که غنچه هاش ز خون جگر شکفت
گر خنده زد ز گریه چشمم عجب مدان
چون ابر اشک ریخت گل تازه برشکفت
ساقی بهار شد قدحم ریز لب به لب
خاصه که از شکوفه چمن سر به سر شکفت
زان نخل ناز خنده به عشاق و وصل نی
همچون گلی که از شجر بی ثمر شکفت
فانی عجب مدان اگر آن گل شکفته است
از اشک ابرسان تو بشکفت اگر شکفت
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰ - مخترع
نسیم صبح نمود از تغار صهبا موج
چو باد شرطه که آرد ز روی دریا موج
به باده زورق می را گر افکنی باشد
چو کشتی ای که به دریا روان بود با موج
پی هلاک حریفان ز حله دختر رز
نموده هر طرف از لاله رنگ خارا موج
شبی که بود برش غیر مردم از غیرت
ازان سبب که فکندم به بحر سودا موج
ز چین ابرو و چاه ذقن فرو گشتم
چرا که هست ز گرداب غرقه ها تا موج
مگر برآوردم از بحر باده موج کرم
غریق را نبرد بر کنار دریا موج
نگر به بحر فنا شرح حال فانی خوان
ازان خطوط که سازد ز لجه پیدا موج
چو باد شرطه که آرد ز روی دریا موج
به باده زورق می را گر افکنی باشد
چو کشتی ای که به دریا روان بود با موج
پی هلاک حریفان ز حله دختر رز
نموده هر طرف از لاله رنگ خارا موج
شبی که بود برش غیر مردم از غیرت
ازان سبب که فکندم به بحر سودا موج
ز چین ابرو و چاه ذقن فرو گشتم
چرا که هست ز گرداب غرقه ها تا موج
مگر برآوردم از بحر باده موج کرم
غریق را نبرد بر کنار دریا موج
نگر به بحر فنا شرح حال فانی خوان
ازان خطوط که سازد ز لجه پیدا موج
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱
چیست دانی ناله مرغ سحر هنگام صبح
با حریفان صبوحی میدهد پیغام صبح
یعنی اول می چو بگرفتند شوخان چمن
لاله از یاقوت و نرگس نیز از زر جام صبح
باده گلرنگ را در جام چون خورشید نوش
شسته شد از چشمه خور خون رخ گلفام صبح
چون بخندد همچو غنچه صبح کاینک دم بدم
غنچه آسا زعفران آید برون از کام صبح
صبح هم جام صبوحی زد که جیبش گشت چاک
ورنه چون چاک گریبان از چه شد اندام صبح
از چمن اکنون سوی میخانه باید زد علم
گشت چون ظاهر ز روی کوهسار اعلام صبح
یک سحر آن گل صبوحی کرد با من زان نفس
پیرهن چون گل درم هر کس که گیرد نام صبح
با حریفان یک سحر تا شام شومست خراب
چون بشامت عاقبت خواهد کشید انجام صبح
صبح چون فانی صفای وقت از طاعت بیافت
باری اولی آنکه می ندهد ز کف هنگام صبح
با حریفان صبوحی میدهد پیغام صبح
یعنی اول می چو بگرفتند شوخان چمن
لاله از یاقوت و نرگس نیز از زر جام صبح
باده گلرنگ را در جام چون خورشید نوش
شسته شد از چشمه خور خون رخ گلفام صبح
چون بخندد همچو غنچه صبح کاینک دم بدم
غنچه آسا زعفران آید برون از کام صبح
صبح هم جام صبوحی زد که جیبش گشت چاک
ورنه چون چاک گریبان از چه شد اندام صبح
از چمن اکنون سوی میخانه باید زد علم
گشت چون ظاهر ز روی کوهسار اعلام صبح
یک سحر آن گل صبوحی کرد با من زان نفس
پیرهن چون گل درم هر کس که گیرد نام صبح
با حریفان یک سحر تا شام شومست خراب
چون بشامت عاقبت خواهد کشید انجام صبح
صبح چون فانی صفای وقت از طاعت بیافت
باری اولی آنکه می ندهد ز کف هنگام صبح
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵ - در طور خواجه
صبح چون رایت بفرق خسرو خاور کشید
باده خوش باشد ز جام خسروانی در کشید
کو کله کج نه به مستی هر که در وقت صبوح
لاله سان در جام یاقونی می احمر کشید
زیبدش در باغ رعنایی نمودن هر گه او
چون گل رعنا می گلگون ز جام زر کشید
تا بهار دیگرش بس هر که یک صبح بهار
جام گلرنگ از کف ساقی نسرین بر کشید
در شبستان فلک افتاده همچون سایه باش
زانکه ترک سر کند چون شمع آنکاو سر کشید
سر فرو نارد که نوشد آب خضر از جام جم
درد نوشی کز سفال میکده ساغر کشید
سر بزیر سنگ خست آن کاو مرصع کرد تاج
یا ز بهر سرفرازی منت افسر کشید
دست در دامان پیر دیر نتوانم رساند
زانکه ذیل رفعت از نه چرخ بالاتر کشید
شد سوی دیر مغان فانی ز کنج خانقه
رخت ازین عالم بسوی عالم دیگر کشید
باده خوش باشد ز جام خسروانی در کشید
کو کله کج نه به مستی هر که در وقت صبوح
لاله سان در جام یاقونی می احمر کشید
زیبدش در باغ رعنایی نمودن هر گه او
چون گل رعنا می گلگون ز جام زر کشید
تا بهار دیگرش بس هر که یک صبح بهار
جام گلرنگ از کف ساقی نسرین بر کشید
در شبستان فلک افتاده همچون سایه باش
زانکه ترک سر کند چون شمع آنکاو سر کشید
سر فرو نارد که نوشد آب خضر از جام جم
درد نوشی کز سفال میکده ساغر کشید
سر بزیر سنگ خست آن کاو مرصع کرد تاج
یا ز بهر سرفرازی منت افسر کشید
دست در دامان پیر دیر نتوانم رساند
زانکه ذیل رفعت از نه چرخ بالاتر کشید
شد سوی دیر مغان فانی ز کنج خانقه
رخت ازین عالم بسوی عالم دیگر کشید
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۶ - مخترع