عبارات مورد جستجو در ۵۵۴۶ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۱
آیینهٔ تو سیاه رویی است
او را چه خبر که ماه‌روی است
آن آینه می‌زدای پیوست
کورا گه پشت و گاه روی است
آن پشت ز عشق روی گردان
گر کرده تو را به راه روی است
کز عشق چو آفتاب گردد
هر ذره اگر سیاه‌روی است
نه چرخ کلاه فرق عشق است
پس در خور آن کلاه‌روی است
تا این رویش نگردد آن روی
او را همه در گناه روی است
هر ذره که هست در دو عالم
او را سوی پیشگاه روی است
نتواند یافت هرگز این روی
آن را که به عز و جاه روی است
هرگز نرسد به ذروهٔ عرش
آن را که به قعر چاه روی است
روی از همه شیوه بست باید
آن را که به پادشاه روی است
زین شوق فرید را همه عمر
آورده به بارگاه روی است
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۳
خاک کویت هر دو عالم در نیافت
گرد راهت فرق آدم در نیافت
ای به بالا برشده چندان که عرش
ذره‌ای شد گرد تو هم در نیافت
دولت تو هیچ بی دولت ندید
شادی تو لشکر غم در نیافت
گنج عشقت در جهان جد و جهد
هم مؤخر هم مقدم در نیافت
زانکه هرگز هفت دریای عظیم
از سر خود نیم شبنم در نیافت
آن چنان جامی که نتوان داد شرح
آن به جد و جهد خود جم در نیافت
آمد و شد صد هزاران پادشاه
ملک تو جز ابن ادهم در نیافت
صد هزاران راهزن در ره فتاد
جز فضیل‌ابن‌عهد محکم در نیافت
صد هزاران زن به نامردی بمرد
این سخن جز جان مریم در نیافت
وی عجب تا مرد ره جهدی نکرد
آنچنان گنجی معظم در نیافت
هر که او ساکن نشد در کوی تو
جنه الفردوس خرم در نیافت
وانکه او مجروح گشت از عشق تو
تا ابد بویی ز مرهم در نیافت
بیش و کم درباخت دل در راه تو
لیک از تو بیش یا کم در نیافت
بس بزرگان را که در گرداب درد
سر فرو شد نیز همدم در نیافت
من چگونه از تو دریابم به حکم
آنچه از تو هر دو عالم در نیافت
چند جویی ای دل برخاسته
آنچه هرگز خلق یکدم در نیافت
تو نیابی این که بس نامحرمی
خاصه هرگز هیچ محرم در نیافت
نیست غم گر چون سلیمان ای فرید
هر گدا ملکی به خاتم در نیافت
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۵
هر دل که ز عشق بی نشان رفت
در پردهٔ نیستی نهان رفت
از هستی خویش پاک بگریز
کین راه به نیستی توان رفت
تا تو نکنی ز خود کرانه
کی بتوانی ازین میان رفت
صد گنج میان جان کسی یافت
کین بادیه از میان جان رفت
راهی که به عمرها توان رفت
مرد ره او به یک زمان رفت
هان ای دل خفته عمر بگذشت
تا کی خسبی که کاروان رفت
ای جان و جهان چه می‌نشینی
برخیز که جان شد و جهان رفت
از جملهٔ نیستان این راه
آن برد سبق که بی نشان رفت
چون نیستی از زمین توان برد
کی هست توان بر آسمان رفت
محتاج به دانهٔ زمین بود
مرغی که ز شاخ لامکان رفت
عطار چو ذوق نیستی یافت
از هستی خویش بر کران رفت
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۸
گر نبودی در جهان امکان گفت
کی توانستی گل معنی شکفت
جان ما را تا به حق شد چشم باز
بس که گفت و بس گل معنی که رفت
بی قراری پیشه کرد و روز و شب
یک نفس ننشست و یک ساعت نخفت
بس گهر کز قعر دریای ضمیر
بر سر آورد و به خون دل بسفت
پاک‌رو داند که در اسرار عشق
بهتر از ما راهبر نتوان گرفت
آنچه ما دیدیم در عالم که دید
وآنچه ما گفتیم در عالم که گفت
آنچه بعد از ما بگویند آن ماست
زانکه راز گفت نیست از ما نهفت
تربیت ما را ز جان مصطفاست
لاجرم خود را نمی‌یابیم جفت
تا تویی عطار زیر بار عشق
گردنان را زیر بار توست سفت
صورت جان است شعرت لاجرم
عقل را نظم تو می‌آید شگفت
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۸
کشتی عمر ما کنار افتاد
رخت در آب رفت و کار افتاد
موی همرنگ کفک دریا شد
وز دهان در شاهوار افتاد
روز عمری که بیخ بر باد است
با سر شاخ روزگار افتاد
سر به ره در نهاد سیل اجل
شورشی سخت در حصار افتاد
مستییی بود عهد برنایی
این زمان کار با خمار افتاد
چون به مقصد رسم که بر سر راه
خر نگونسار گشت و بار افتاد
گل چگویم ز گلستان جهان
که به یک گل هزار خار افتاد
هر که در گلستان دنیا خفت
پای او در دهان مار افتاد
هر که یک دم شمرد در شادی
در غم و رنج بی شمار افتاد
بی قراری چرا کنی چندین
چه کنی چون چنین قرار افتاد
چه توان کرد اگر ز سکهٔ عمر
نقد عمر تو کم عیار افتاد
تو مزن دم خموش باش خموش
که نه این کار اختیار افتاد
گر نبودی امید، وای دلم
لیک عطار امیدوار افتاد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۴
هر که بر روی او نظر دارد
از بسی نیکوی خبر دارد
تو نکوتر ز نیکوان دو کون
که دو کون از تو یک اثر دارد
هرچه اندر دو کون می‌بینم
از جمال تو یک نظر دارد
در جمالت مدام بیخبر است
هر که او ذره‌ای بصر دارد
دیده‌جان که در تو حیران است
هرچه جز توست مختصر دارد
هر که روی چو آفتاب تو دید
نتواند که دیده بردارد
هر که بویی بیافت از ره تو
خاک راه تو تاج سر دارد
عاشق از خویشتن نیندیشد
گرچه راهت بسی خطر دارد
خویش را مست وار درفکند
هر که او جان دیده‌ور دارد
در ره عشق تو دل عطار
آتشی سخت در جگر دارد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۸
هر دل که وصال تو طلب کرد
شب خوش بادش که روز شب کرد
در تاریکی میان خون مرد
هر که آب حیات تو طلب کرد
وآنکس که بنا در این گهر یافت
بی خود شد و مدتی طرب کرد
آن چیز که یافت بس عجب یافت
وآن حال که کرد بس عجب کرد
چون حوصله پر برآمد او را
بانگی نه به وقت ازین سبب کرد
عشق تو میان خون و آتش
بردار کشیدش و ادب کرد
عشق تو هزار طیلسان را
در گردن عاشقان کنب کرد
بس مرد شگرف را که این بحر
لب برهم دوخت و خشک لب کرد
بس جان عظیم را که این درد
گه تاب بسوخت گاه تب کرد
چون خار رطب بد و رطب خار
عقل از چه عزیمت رطب کرد
صد حقه و مهره هست و هیچ است
این کار کدام بلعجب کرد
چون نتوانی محمدی یافت
باری مکن آنچه بولهب کرد
عطار سزد که پشت گرم است
چون روی به قبلهٔ عرب کرد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۶
زلف تو مرا بند دل و غارت جان کرد
عشق تو مرا رانده به گرد دو جهان کرد
گویی که بلا با سر زلف تو قرین بود
گویی که قضا با غم عشق تو قران کرد
اندر طلب زلف تو عمری دل من رفت
چون یافت ره زلف تو یک حلقه نشان کرد
وقت سحری باد درآمد ز پس و پیش
وان حلقه ز چشم من سرگشته نهان کرد
چون حلقهٔ زلف تو نهان گشت دلم برد
چون برد دلم آمد و آهنگ به جان کرد
جان نیز به سودای سر زلف تو برخاست
پیش آمد و عمری چو دلم در سر آن کرد
ناگه سر مویی ز سر زلف تو در تاخت
جان را ز پس پردهٔ خود موی کشان کرد
فی‌الجمله بسی تک که زدم تا که یقین گشت
کز زلف تو یک موی نشان می نتوان کرد
گرچه نتوان کرد بیان سر زلفت
آن مایه که عطار توانست بیان کرد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۷
هر که را عشق تو سرگردان کرد
هرگزش چارهٔ آن نتوان کرد
چارهٔ عشق تو بیچارگی است
هر که بیچاره نشد تاوان کرد
سر به فرمان بنهد خورشیدش
هر که یک ذره تو را فرمان کرد
چون به زیبایی آن داری تو
این چنین عاشق زارم آن کرد
چشم خون‌ریز تو از غمزهٔ تیز
چشم این سوخته خون‌افشان کرد
چه کنی قصد به خونم که دلم
خویش را پیش رخت قربان کرد
جان عطار تو خود می‌دانی
که هوایت ز میان جان کرد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۹
زندهٔ عشق تو آب زندگانی کی خورد
عاشق رویت غم جان و جوانی کی خورد
هر که خورد از جام دولت درد دردت قطره‌ای
تا که جان دارد شراب شادمانی کی خورد
جان چو باقی شد ز خورشید جمالت تا ابد
ذره‌ای اندوه این زندان فانی کی خورد
گر فصیح عالمی باشد به پیش عشق تو
تا نه لال آید زلال جاودانی کی خورد
دل که عشقت یافت بیرون آمد از بار دو کون
هر که سلطان شد قفای پاسبانی کی خورد
هر کسی گوید شرابی خورده‌ام از دست دوست
پادشه با هر گدایی دوستگانی کی خورد
جان ما چون نوش‌داروی یقین عشق خورد
با یقین عشق ز هر بد گمانی کی خورد
چون دل عطار در عشقت غم صد جان نخورد
پس غم این تنگ جای استخوانی کی خورد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۷
دل به سودای تو جان در بازد
جان برای تو جهان در بازد
دل چو عشق تو درآید به میان
هرچه دارد به میان در بازد
ور بگوید که که را دارد دوست
سر به دعوی زبان در بازد
هر که در کوی تو آید به قمار
دل برافشاند و جان در بازد
هر که یک جرعه می عشق تو خورد
جان و دل نعره‌زنان در بازد
جملهٔ نیک و بد از سر بنهد
همهٔ نام و نشان در بازد
هیچ چیزش به نگیرد دامن
گر همه سود و زیان در بازد
جان عطار درین وادی عشق
هر چه کون است و مکان در بازد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۳
گرچه ز تو هر روزم صد فتنه دگر خیزد
در عشق تو هر ساعت دل شیفته‌تر خیزد
لعلت که شکر دارد حقا که یقینم من
گر در همه خوزستان زین شیوه شکر خیزد
هرگه که چو چوگانی زلف تو به پای افتد
دل در خم زلف تو چون گوی به سر خیزد
گفتی به بر سیمین زر از تو برانگیزم
آخر ز چو من مفلس دانی که چه زر خیزد
قلبی است مرا در بر رویی است مرا چون زر
این قلب که برگیرد زان وجه چه برخیزد
تا در تو نظر کردم رسوای جهان گشتم
آری همه رسوایی اول ز نظر خیزد
گفتی چو منی بگزین تا من برهم از تو
آری چو تو بگزینم، گر چون تو دگر خیزد
بیچاره دلم بی کس کز شوق رخت هر شب
بر خاک درت افتد در خون جگر خیزد
چو خاک توام آخر خونم به چه می‌ریزی
از خون چو من خاکی چه خیزد اگر خیزد
عطار اگر روزی رخ تازه بود بی تو
آن تازگی رویش از دیدهٔ‌تر خیزد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۲
مرد ره عشق تو از دامن تر ترسد
آن کس که بود نامرد از دادن سر ترسد
گر با تو دوصد دریا آتش بودم در ره
نه دل ز خود اندیشد نه جان ز خطر ترسد
جانی که بر افروزد از شمع جمال تو
می‌دان که ز پروانه کفر است اگر ترسد
جایی که جگر سوزد مردان و جگرخواران
در خون جگر میرد هر کو ز جگر ترسد
گفتی دلت از هجرم می‌ترسد و می‌سوزد
بی وصل تو هر ساعت دل‌سوخته‌تر ترسد
از آه دل عطار آخر به نمی‌ترسی
کانکس که خبر دارد از آه سحر ترسد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۵
ای به خود زنده مرده باید شد
چون بزرگان به خرده باید شد
پیش از آن کت به قهر جان خواهند
جان به جانان سپرده باید شد
تا نمیری به گرد او نرسی
پیش معشوق مرده باید شد
نخرد نقشت او نه نیک و نه بد
همه دیوان سترده باید شد
مشمر گام گام همچو زنان
منزل ناشمرده باید شد
زود شو محو تا تمام شوی
که تو را رنج برده باید شد
ره به آهستگی چو شمع برو
زانکه این ره سپرده باید شد
همچو عطار اگر نخواهی ماند
نرد کونین برده باید شد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۲
بار دگر پیر ما مفلس و قلاش شد
در بن دیر مغان ره زن اوباش شد
میکدهٔ فقر یافت خرقهٔ دعوی بسوخت
در ره ایمان به کفر در دو جهان فاش شد
زآتش دل پاک سوخت مدعیان را به دم
دردی اندوه خورد عاشق و قلاش شد
پاک بری چست بود در ندب لامکان
کم زن و استاد گشت حیله گر و طاش شد
لاشهٔ دل را ز عشق بار گران برنهاد
فانی و لاشییء گشت یار هویداش شد
راست که بنمود روی آن مه خورشید چهر
عقل چو طاوس گشت وهم چو خفاش شد
وهم ز تدبیر او آزر بت‌ساز گشت
عقل ز تشویر او مانی نقاش شد
چون دل عطار را بحر گهربخش دید
در سخن آمد به حرف ابر گهرپاش شد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۹
در راه عشق هر دل کو خصم خویشتن شد
فارغ ز نیک و بد گشت ایمن ز ما و من شد
نی نی که نیست کس را جز نام عشق حاصل
کان دم که عشق آمد از ننگ تن به تن شد
در تافت روز اول یک ذره عشق از غیب
افلاک سرنگون گشت ارواح نعره‌زن شد
آن ذره عشق ناگه چون سینه‌ها ببویید
کس را ندید محرم با جای خویشتن شد
زان ذره عشق خلقی در گفتگو فتادند
وان خود چنان که آمد هم بکر با وطن شد
در عشق زنده باید کز مرده هیچ ناید
عاشق نمرد هرگز کو زنده در کفن شد
کو زنده‌ای که هرگز از بهر نفس کشتن
مردود خلق آمد رسوای انجمن شد
هر زنده را کزین می بویی نصیب آمد
هر موی بر تن او گویای بی سخن شد
چون جان و تن درین ره دو بند صعب آمد
عطار همچو مردان در خون جان و تن شد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۴
چه دانستم که این دریای بی پایان چنین باشد
بخارش آسمان گردد کف دریا زمین باشد
لب دریا همه کفر است و دریا جمله دین‌داری
ولیکن گوهر دریا ورای کفر و دین باشد
اگر آن گوهر و دریا به هم هر دو به دست آری
تو را آن باشد و این هم، ولی نه آن نه این باشد
یقین می‌دان که هم هر دو بود هم هیچیک نبود
یقین نبود گمان باشد گمان نبود یقین باشد
درین دریا که من هستم نه من هستم نه دریا هم
نداند هیچکس این سر مگر آن کو چنین باشد
اگر خواهی کزین دریا وزین گوهر نشان یابی
نشانی نبودت هرگز چو نفست همنشین باشد
اگر صد سال روز و شب ریاضت می‌کشی دایم
مباش ایمن یقین می‌دان که نفست در کمین باشد
چو تو نفسی ز سر تا پای کی دانی کمال دل
کمال دل کسی داند که مردی راه‌بین باشد
تو صاحب نفسی ای غافل میان خاک خون می خور
که صاحبدل اگر زهری خورد آن انگبین باشد
نداند کرد صاحب‌نفس کار هیچ صاحبدل
وگر گوید توانم کرد ابلیس لعین باشد
اگر خواهی که بشناسی که کاری راستین هستت
قدم در شرع محکم کن که کارت راستین باشد
اگر از نقطهٔ تقوی بگردد یک دمت دیده
سزای دیدهٔ گردیده میل آتشین باشد
تو ای عطار محکم کن قدم در جادهٔ معنی
که اندر خاتم معنی لقای حق نگین باشد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۵
ره عشاق بی ما و من آمد
ورای عالم جان و تن آمد
درین ره چون روی کژ چون روی راست
که اینجا غیر ره بین رهزن آمد
رهی پیش من آمد بی نهایت
که بیش از وسع هر مرد و زن آمد
هزارن قرن گامی می‌توان رفت
چه راه راست این که در پیش من آمد
شود اینجا کم از طفل دو روزه
اگر صد رستم در جوشن آمد
درین ره عرش هر روزی به صد بار
ز هیبت با سر یک سوزن آمد
درین ره هست مرغان کاسمانشان
درون حوصله یک ارزن آمد
رهی است آیینه وارآن کس که در رفت
هم او در دیدهٔ خود روشن آمد
کسی کو اندرین ره دانه‌ای یافت
سپهری خوشه‌چین خرمن آمد
نهان باید که داری سر این راه
که خصمت با تو در پیراهن آمد
کسی را گر شود گویی بیانش
ازین سر باخبر تر دامن آمد
کسی مرد است کین سر چون بدانست
نه مستی کرد ونه آبستن آمد
علاج تو درین ره تا تویی تو
چو شمعت سوختن یا مردن آمد
بمیر از خویش تا زنده بمانی
که بی شک گرد ران با گردن آمد
دل عطار سر دوستی یافت
ولی وقتی که خود را دشمن آمد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۷
آنها که پای در ره تقوی نهاده‌اند
گام نخست بر در دنیا نهاده‌اند
آورده‌اند پشت برین آشیان دیو
پس چون فرشته روی به عقبی نهاده‌اند
آزاد گشته‌اند ز کونین بنده‌وار
خود را همی نه ملک و نه مأوی نهاده‌اند
چون کار بخت و صورت تقوی بدیده‌اند
حالی قدم ز صورت و معنی نهاده‌اند
ایمان به توبه و نه ندم تازه کرده‌اند
وین تازه را لباس ز تقوی نهاده‌اند
فرعون نفس را به ریاضت بکشته‌اند
وانگاه دل بر آتش موسی نهاده‌اند
از طوطیان ره چو قدم برگرفته‌اند
طوبی لهم که بر سر طوبی نهاده‌اند
زاد ره و ذخیرهٔ این وادی مهیب
در طشت سر بریده چو یحیی نهاده‌اند
اول به زیر پای سگان خاک گشته‌اند
آخر چو باد سر سوی مولی نهاده‌اند
عطار را که از سخنش زنده گشت جان
معلوم شد که همدم عیسی نهاده‌اند
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۶
آنها که در حقیقت اسرار می‌روند
سرگشته همچو نقطهٔ پرگار می‌روند
هم در کنار عرش سرافراز می‌شوند
هم در میان بحر نگونسار می‌روند
هم در سلوک گام به تدریج می‌نهند
هم در طریق عشق به هنجار می‌روند
راهی که آفتاب به صد قرن آن برفت
ایشان به حکم وقت به یکبار می‌روند
گر می‌رسند سخت سزاوار می‌رسند
ور می‌روند سخت سزاوار می‌روند
در جوش و در خروش از آنند روز و شب
کز تنگنای پردهٔ پندار می‌روند
از زیر پرده فارغ و آزاد می‌شوند
گرچه به پرده باز گرفتار می‌روند
هرچند مطلقند ز کونین و عالمین
در مطلقی گرفتهٔ اسرار می‌روند
بار گران عادت و رسم اوفکنده‌اند
وآزاد همچو سرو سبکبار می‌روند
چون نیست محرمی که بگویند سر خویش
سر در درون کشیده چو طومار می‌روند
چون سیر بی نهایت و چون عمر اندک است
در اندکی هر آینه بسیار می‌روند
تا روی که بود که به بینند روی دوست
روی پر اشک و روی به دیوار می‌روند
بی وصف گشته‌اند ز هستی و نیستی
تا لاجرم نه مست و نه هشیار می‌روند
از ذات و از صفات چنان بی صفت شدند
کز خود نه گم شده نه پدیدار می‌روند
از مشک این حدیث مگر بوی برده‌اند
بر بوی آن به کلبه عطار می‌روند