عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۴
دوش بی او شمع بزم ما ز حد افزون گریست
تا سحرگه جام خون خورد و صراحی خون گریست
دی گذشت از سینه تیر ناز و امشب چشمِ زخم
تا سحر در آرزوی تیر دیگر خون گریست
سر نزد یک دانه از کشت امید من ز خاک
گر چه چشمم سالها بر کوه و بر هامون گریست
دی ز قحط خون لب تیغش ز زخمم تر نشد
چشم من دریای خون امشب ندانم چون گریست!
گر به قدر حال خود فیّاض باید گریه کرد
تا قیامت میتوان بر طالع وارون گریست
جز زلف تو ما را سر سودای دگر نیست
سر رشتة ما از سر زلف تو به در نیست
از جنبش ابروی تو خورشید هراسد
جایی که تو شمشیر کشی جای سپر نیست
از روی بتان آینه را نقش نشستهست
این یاری اقبال بود کار هنر نیست
چیزی که غبار از دل پردرد رباید
در خطّة تقدیر به جز گرد سفر نیست
فیّاض اگر آه تو آتشزن گیتی است
در خرمنِ افلاک چرا دود اثر نیست؟
تا سحرگه جام خون خورد و صراحی خون گریست
دی گذشت از سینه تیر ناز و امشب چشمِ زخم
تا سحر در آرزوی تیر دیگر خون گریست
سر نزد یک دانه از کشت امید من ز خاک
گر چه چشمم سالها بر کوه و بر هامون گریست
دی ز قحط خون لب تیغش ز زخمم تر نشد
چشم من دریای خون امشب ندانم چون گریست!
گر به قدر حال خود فیّاض باید گریه کرد
تا قیامت میتوان بر طالع وارون گریست
جز زلف تو ما را سر سودای دگر نیست
سر رشتة ما از سر زلف تو به در نیست
از جنبش ابروی تو خورشید هراسد
جایی که تو شمشیر کشی جای سپر نیست
از روی بتان آینه را نقش نشستهست
این یاری اقبال بود کار هنر نیست
چیزی که غبار از دل پردرد رباید
در خطّة تقدیر به جز گرد سفر نیست
فیّاض اگر آه تو آتشزن گیتی است
در خرمنِ افلاک چرا دود اثر نیست؟
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۴
شور جنونم از سر این بخت شوم رفت
فرّ همای عشق به تاراج بوم رفت
با کشت ما که آبخورش آتش دلست
سرگرم شد سموم و ستم بر سموم رفت
فال خرابی غم او میزند دلم
آسودگی ز طالع این مرزوبوم رفت
افکند سایه بار غمت بر وجود ما
آتش دگر به تربیت شمع و موم رفت
فیّاض تا چه فتنه دهد روزِ خطِّ یار
اینک سپاه زنگ به تاراج روم رفت
فرّ همای عشق به تاراج بوم رفت
با کشت ما که آبخورش آتش دلست
سرگرم شد سموم و ستم بر سموم رفت
فال خرابی غم او میزند دلم
آسودگی ز طالع این مرزوبوم رفت
افکند سایه بار غمت بر وجود ما
آتش دگر به تربیت شمع و موم رفت
فیّاض تا چه فتنه دهد روزِ خطِّ یار
اینک سپاه زنگ به تاراج روم رفت
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۹
مکن دراز به زیر سپهر پا گستاخ
که کردهاند برای کسی بلند این کاخ
عجب که کام خود از آسمان توانی دید
که کوته است ترا دست و میوه بر سر شاخ
اثر ندارد هر چند گوش گردون را
به دست ناله دریدیم پردههای صماخ
سرایتی به دل نازک تو نتواند
اگر چه گریة من سنگ میکند سوراخ
گلوی شیشة قسمت چو تنگ شد فیّاض
چه نفع دارد اگر دامن خم است فراخ
که کردهاند برای کسی بلند این کاخ
عجب که کام خود از آسمان توانی دید
که کوته است ترا دست و میوه بر سر شاخ
اثر ندارد هر چند گوش گردون را
به دست ناله دریدیم پردههای صماخ
سرایتی به دل نازک تو نتواند
اگر چه گریة من سنگ میکند سوراخ
گلوی شیشة قسمت چو تنگ شد فیّاض
چه نفع دارد اگر دامن خم است فراخ
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۷
کجا چو تیغکشی در میان سپر گنجد!
تو را به کشتن عُشاق کاش سر گنجد
چه غم ز تنگدلیهای من محبَّت را
به ظرف تنگتر این باده بیشتر گنجد
میان شعله و پروانه این مسافت نیست
که در میانه حجابی ز بال و پر گنجد
میان من و او اتحاد از آن بیش است
که در میان ره آمد شد نظر گنجد
محبّتم به دلش جا اگر کند فیّاض
عجیب نیست، که در سنگ هم شرر گنجد
تو را به کشتن عُشاق کاش سر گنجد
چه غم ز تنگدلیهای من محبَّت را
به ظرف تنگتر این باده بیشتر گنجد
میان شعله و پروانه این مسافت نیست
که در میانه حجابی ز بال و پر گنجد
میان من و او اتحاد از آن بیش است
که در میان ره آمد شد نظر گنجد
محبّتم به دلش جا اگر کند فیّاض
عجیب نیست، که در سنگ هم شرر گنجد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۲
دل مسیح ز دردم شکسته میگردد
طبیب بر سر من زود خسته میگردد
چه نازک است دل توبهام که بیتکلیف
به یک تبسّم ساغر شکسته میگردد
به چشمهساز نصیبم اگر دهند آبی
چو آبِ چشمة آیینه بسته میگردد
چه شایعست به گلزار داغ بالیدن
که برگ برگ درو دسته دسته میگردد
چو آسیا دل فیّاض از تموّج حال
تمام عمر به یک جا نشسته میگردد
طبیب بر سر من زود خسته میگردد
چه نازک است دل توبهام که بیتکلیف
به یک تبسّم ساغر شکسته میگردد
به چشمهساز نصیبم اگر دهند آبی
چو آبِ چشمة آیینه بسته میگردد
چه شایعست به گلزار داغ بالیدن
که برگ برگ درو دسته دسته میگردد
چو آسیا دل فیّاض از تموّج حال
تمام عمر به یک جا نشسته میگردد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۴
ذوق دیدارست کامی کز جهان دل میبرد
زاهد از دنیا نمیدانم چه حاصل میبرد!
دل به دریا داده را ز آسیب طوفان باک نیست
موج آخر کشتی خود را به ساحل میبرد
ابلهان را درک ذوق عشوة دنیا کجاست
وه که این زن دل ز دست مرد عاقل میبرد!
گرچه بسیارست ره در وادی حیرت ولی
جادة گمگشتگی راهی به منزل میبرد
حسن، آب و رنگ نبود، عشق، پیچ و تاب نیست
از مجرّد هم مجرّددان اگر دل میبرد
دل ز هر شکل و شمایل گیردش فیّاضوار
هر که را دل از کف این شکل و شمایل میبرد
زاهد از دنیا نمیدانم چه حاصل میبرد!
دل به دریا داده را ز آسیب طوفان باک نیست
موج آخر کشتی خود را به ساحل میبرد
ابلهان را درک ذوق عشوة دنیا کجاست
وه که این زن دل ز دست مرد عاقل میبرد!
گرچه بسیارست ره در وادی حیرت ولی
جادة گمگشتگی راهی به منزل میبرد
حسن، آب و رنگ نبود، عشق، پیچ و تاب نیست
از مجرّد هم مجرّددان اگر دل میبرد
دل ز هر شکل و شمایل گیردش فیّاضوار
هر که را دل از کف این شکل و شمایل میبرد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۹
بسکه آرام از نگاهش بیمحابا میپرد
رنگ از رخسارة مرغان دیبا میپرد
در محیط عشقم از بیم خطرناکی چه باک
کشتی شوقم به بال موج دریا میپرد
نامة گمگشتگان بر بال عنقا بستهاند
چشم بر راهانِ ما را دیده بیجا میپرد
جلوة شاهین بدست نو شکارم دیده است
مرغ روح من که در اوج تمنا میپرد
شوق اگر پر میدهد بی پای رفتن صعب نیست
تشنة ریگ روان صحرا به صحرا میپرد
در کمین مطلب نایاب دام افکندهایم
دم فرو بند ای نفس پیرا که عنقا میپرد
ز آشنائیها ز بس فیّاض رمها خوردهایم
هر که نام ما برد رنگ از رخ ما میپرد
رنگ از رخسارة مرغان دیبا میپرد
در محیط عشقم از بیم خطرناکی چه باک
کشتی شوقم به بال موج دریا میپرد
نامة گمگشتگان بر بال عنقا بستهاند
چشم بر راهانِ ما را دیده بیجا میپرد
جلوة شاهین بدست نو شکارم دیده است
مرغ روح من که در اوج تمنا میپرد
شوق اگر پر میدهد بی پای رفتن صعب نیست
تشنة ریگ روان صحرا به صحرا میپرد
در کمین مطلب نایاب دام افکندهایم
دم فرو بند ای نفس پیرا که عنقا میپرد
ز آشنائیها ز بس فیّاض رمها خوردهایم
هر که نام ما برد رنگ از رخ ما میپرد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۴
گفت و گو یک حرف را تفسیر نتوانست کرد
خامشی هم نکتهای تقریر نتوانست کرد
من که بر بال ملک دام نظر میافکنم
همّت من یک پری تسخیر نتوانست کرد
عمر در خدمت به سر بردیم و مردودِ دریم
طالع بد را کسی تدبیر نتوانست کرد
عقد الفت کس نمیبندد که از هم نگسلد
یک کس این زنجیر را زنجیر نتوانست کرد
امشبم سر تا به پا از بس که مدهوش تو بود
در خجالت رنگ من تغییر نتوانست کرد
خامشی هم نکتهای تقریر نتوانست کرد
من که بر بال ملک دام نظر میافکنم
همّت من یک پری تسخیر نتوانست کرد
عمر در خدمت به سر بردیم و مردودِ دریم
طالع بد را کسی تدبیر نتوانست کرد
عقد الفت کس نمیبندد که از هم نگسلد
یک کس این زنجیر را زنجیر نتوانست کرد
امشبم سر تا به پا از بس که مدهوش تو بود
در خجالت رنگ من تغییر نتوانست کرد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۶
هر کس به عارض تو خط مشک فام خواند
مضمون تیره بختی ما را تمام خواند
من طفل مشربم ز فنون هنر مرا
چندان سواد بس که توان خطّ جام خواند
در داد جمله را به سر گِرد خوانِ غم
گردون صلای عامی و ما را به نام خواند
قسمت به روزنامة احوال من به سهو
صبحی نوشته بود ولی بخت، شام خواند
فیّاض تا زمن سبق خامشی گرفت
مشکل دگر تواند درس کلام خواند
مضمون تیره بختی ما را تمام خواند
من طفل مشربم ز فنون هنر مرا
چندان سواد بس که توان خطّ جام خواند
در داد جمله را به سر گِرد خوانِ غم
گردون صلای عامی و ما را به نام خواند
قسمت به روزنامة احوال من به سهو
صبحی نوشته بود ولی بخت، شام خواند
فیّاض تا زمن سبق خامشی گرفت
مشکل دگر تواند درس کلام خواند
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۱
مستی ز گرد تفرقه پاکم نمیکند
تا غنچه خُسبِ سایة تاکم نمیکند
از نالة گداخته سر تا به پا پرم
مرهم علاج سینة چاکم نمیکند
از هفت جوش صبر وجودم سرشتهاند
خوی زمانه عربدهناکم نمیکند
جرأت نگر که شوکت خصمی چو آسمان
دست آزمای تهمت باکم نمیکند
در حیرتم که طالع هندوی من چرا
گوش آشنای نغمة را کم نمیکند
السماسْسوده سودة الماس میشود
زان کُشت آسمانم و خاکم نمیکند
خاکستر ار شوم که نگهدار آتشم
دانستهام که عشق هلاکم نمیکند
آلایش محیط در امکان عقل نیست
کس این گمان به دامن پاکم نمیکند
فیّاض مهر زلف بتان سرنوشت ماست
این بخت سایه از سر ما کم نمیکند
تا غنچه خُسبِ سایة تاکم نمیکند
از نالة گداخته سر تا به پا پرم
مرهم علاج سینة چاکم نمیکند
از هفت جوش صبر وجودم سرشتهاند
خوی زمانه عربدهناکم نمیکند
جرأت نگر که شوکت خصمی چو آسمان
دست آزمای تهمت باکم نمیکند
در حیرتم که طالع هندوی من چرا
گوش آشنای نغمة را کم نمیکند
السماسْسوده سودة الماس میشود
زان کُشت آسمانم و خاکم نمیکند
خاکستر ار شوم که نگهدار آتشم
دانستهام که عشق هلاکم نمیکند
آلایش محیط در امکان عقل نیست
کس این گمان به دامن پاکم نمیکند
فیّاض مهر زلف بتان سرنوشت ماست
این بخت سایه از سر ما کم نمیکند
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۸
دانشم حاشا که ابرِ آفتاب من شود
من از آن عارفترم کاین بت حجاب من شود
عشقِ کافر بین، که میگوید عجب دارم اگر
چار دفتر شرح یک حرف از کتاب من شود
وصل باقی میتوانم تا ابد بیدار دید
گر فنای ذاتیم یک لحظه خواب من شود
من به این سوزی که در دل دارم از شرم گناه
گر به یاد من فتد دوزخ کباب من شود
گر شب وصل تو طول روز محشر باشدش
آن قدر نبود که صرف اضطراب من شود
مستیم خمخانه خالی کرد و شورش برنخاست
گردش چشمی مگر جام شراب من شود
با دل بیعشق اگر فیّاض از دنیا روم
راحت فردوس در عقبی عذاب من شود
من از آن عارفترم کاین بت حجاب من شود
عشقِ کافر بین، که میگوید عجب دارم اگر
چار دفتر شرح یک حرف از کتاب من شود
وصل باقی میتوانم تا ابد بیدار دید
گر فنای ذاتیم یک لحظه خواب من شود
من به این سوزی که در دل دارم از شرم گناه
گر به یاد من فتد دوزخ کباب من شود
گر شب وصل تو طول روز محشر باشدش
آن قدر نبود که صرف اضطراب من شود
مستیم خمخانه خالی کرد و شورش برنخاست
گردش چشمی مگر جام شراب من شود
با دل بیعشق اگر فیّاض از دنیا روم
راحت فردوس در عقبی عذاب من شود
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۵
ایزد به هر که عارض گل رنگ میدهد
در سینهاش نخست دل سنگ میدهد
شادم ز تنگی دل خود کایزد از ازل
درد تو بیشتر به دل تنگ میدهد
سیمای چهره رازِ دل خسته فاش کرد
گر شیشه نم برون ندهد رنگ میدهد
بلبل حکایت غم ما میکند به گل
درد دلی که شرح به آهنگ میدهد
منّت برای صلح زنارش چه میکشی
فیّاض غمزه کام تو در جنگ میدهد
در سینهاش نخست دل سنگ میدهد
شادم ز تنگی دل خود کایزد از ازل
درد تو بیشتر به دل تنگ میدهد
سیمای چهره رازِ دل خسته فاش کرد
گر شیشه نم برون ندهد رنگ میدهد
بلبل حکایت غم ما میکند به گل
درد دلی که شرح به آهنگ میدهد
منّت برای صلح زنارش چه میکشی
فیّاض غمزه کام تو در جنگ میدهد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۸
چو بلبل خاطرم از گفتن بسیار نگشاید
زبان بستم که قفل سینه از گفتار نگشاید
ز دین برگشته را از کفر هم کامی نشد حاصل
گره کز سبحه در دل ماند از زنّار نگشاید
نسیمت گر به گلشن وا کند دکّان عطّاری
ز خجلت غنچه رخت خویشتن از بار نگشاید
پریشان خودم دارد سر زلفی که از غیرت
متاع خویش در هر کوچه و بازار نگشاید
به این آشفتگیها همّت فیّاض را نازم
که یک ساعت گره از گوشة دستار نگشاید
زبان بستم که قفل سینه از گفتار نگشاید
ز دین برگشته را از کفر هم کامی نشد حاصل
گره کز سبحه در دل ماند از زنّار نگشاید
نسیمت گر به گلشن وا کند دکّان عطّاری
ز خجلت غنچه رخت خویشتن از بار نگشاید
پریشان خودم دارد سر زلفی که از غیرت
متاع خویش در هر کوچه و بازار نگشاید
به این آشفتگیها همّت فیّاض را نازم
که یک ساعت گره از گوشة دستار نگشاید
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۱
تا کی ز غیر حرف وفا میتوان شنید
یک لحظه هم شکایت ما میتوان شنید
بوی کباب شرح غم سوختن کند
درد دلم ز باد صبا میتوان شنید
ناموس حسن میرود از یک نگه به باد
گر نشنوی ز من ز حیا میتوان شنید
گاهی که خنده بر لب او موج میزند
بوی شکفتگی ز هوا میتوان شنید
پیغام دلشکستگی ماست سر به سر
گوش ارکنی به ناله صدا میتوان شنید
از دشمنان چه میشنوی حرف دوستی!
ما بیغرضتریم ز ما میتوان شنید
گفتن چه حاجتست و نگفتن چه مانعست
جایی که گوش هست ادا میتوان شنید
زاهد اگر نمیشنوی از زبان من
عذر گناه من ز قضا میتوان شنید
فیّاض آرزوی جفا میکند ز تو
این نیست، خود حدیث وفا، میتوان شنید
یک لحظه هم شکایت ما میتوان شنید
بوی کباب شرح غم سوختن کند
درد دلم ز باد صبا میتوان شنید
ناموس حسن میرود از یک نگه به باد
گر نشنوی ز من ز حیا میتوان شنید
گاهی که خنده بر لب او موج میزند
بوی شکفتگی ز هوا میتوان شنید
پیغام دلشکستگی ماست سر به سر
گوش ارکنی به ناله صدا میتوان شنید
از دشمنان چه میشنوی حرف دوستی!
ما بیغرضتریم ز ما میتوان شنید
گفتن چه حاجتست و نگفتن چه مانعست
جایی که گوش هست ادا میتوان شنید
زاهد اگر نمیشنوی از زبان من
عذر گناه من ز قضا میتوان شنید
فیّاض آرزوی جفا میکند ز تو
این نیست، خود حدیث وفا، میتوان شنید
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۰
باز هر سو موج ابری جلوهگر دارد بهار
فیض عالم در نقاب مشک تر دارد بهار
قطرة ابرست و دریای طراوت موج زن
عالمی را غرقه در آب گهر دارد بهار
صورت شیرین به جای لاله میروید ز سنگ
گر بدین سان جلوه بر کوه و کمر دارد بهار
دانة پر حسرتی بر خاک ره افتادهام
تا مگر چون سبزهام از خاک بردارد بهار
گر شود ممنون تحریک صبا گل، دور نیست
حقّ موج جلوه بر آب گهر دارد بهار
سرو را بر نسبت رعنا قدان میپرورد
غالبا شور قیامت در نظر دارد بهار
اهل صورت گر به چشم عاقبتبین بنگرند
داغ حسرت از خزان هم بیشتر دارد بهار
نالة نازکدلان تاراج گلشن میکند
از دم سرد تنک ظرفان خطر دارد بهار
لاف مهر نوخطان بر زاهدان هم میرسد
سهل باشد در خس و خاشاک اثر دارد بهار
آه شد سرو بلندی، ناله شد شاخ گلی
کی گلستان محبّت را ضرر دارد بهار
بس که هر گل جلوة معشوق دارد در نظر
عشقبازان را چو بلبل در به در دارد بهار
ذوق صحبت، میل عشرت، سیر گل، دیدار یار
من چه دانستم که حسرت این قدر دارد بهار!
صبح عشرت در چمن موقوف تحریک صباست
زیر هر برگی نهان فیض سحر دارد بهار
برگ برگ این گلستان در سماع حیرتند
گر تو زینها بیخبر باشی خبر دارد بهار
تا توانی کام دل فیّاض بردار از چمن
نیست مهلت آن قدر، عزم سفر دارد بهار
فیض عالم در نقاب مشک تر دارد بهار
قطرة ابرست و دریای طراوت موج زن
عالمی را غرقه در آب گهر دارد بهار
صورت شیرین به جای لاله میروید ز سنگ
گر بدین سان جلوه بر کوه و کمر دارد بهار
دانة پر حسرتی بر خاک ره افتادهام
تا مگر چون سبزهام از خاک بردارد بهار
گر شود ممنون تحریک صبا گل، دور نیست
حقّ موج جلوه بر آب گهر دارد بهار
سرو را بر نسبت رعنا قدان میپرورد
غالبا شور قیامت در نظر دارد بهار
اهل صورت گر به چشم عاقبتبین بنگرند
داغ حسرت از خزان هم بیشتر دارد بهار
نالة نازکدلان تاراج گلشن میکند
از دم سرد تنک ظرفان خطر دارد بهار
لاف مهر نوخطان بر زاهدان هم میرسد
سهل باشد در خس و خاشاک اثر دارد بهار
آه شد سرو بلندی، ناله شد شاخ گلی
کی گلستان محبّت را ضرر دارد بهار
بس که هر گل جلوة معشوق دارد در نظر
عشقبازان را چو بلبل در به در دارد بهار
ذوق صحبت، میل عشرت، سیر گل، دیدار یار
من چه دانستم که حسرت این قدر دارد بهار!
صبح عشرت در چمن موقوف تحریک صباست
زیر هر برگی نهان فیض سحر دارد بهار
برگ برگ این گلستان در سماع حیرتند
گر تو زینها بیخبر باشی خبر دارد بهار
تا توانی کام دل فیّاض بردار از چمن
نیست مهلت آن قدر، عزم سفر دارد بهار
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۸
قدر درویشی نمیدانی به سلطانی گریز
ذوق جمعیّت نداری در پریشانی گریز
در سلوک فقر وحشت را به الفت جنگ نیست
ظاهر آمیزش طلب میباش و پنهانی گریز
غایت هر شیوه در آمیزش ضدّست و بس
کفر را آماده باش و در مسلمانی گریز
بهر صید خلق دامی چون گشادِ جبهه نیست
گر ز صیّادان نیی در چین پیشانی گریز
ذوق تحسین خلایق زهر شکّر میکند
زاهدی بگذار اگر مردی به رهبانی گریز
از تنعّمهای جسمانی گذشتن کار نیست
گر توانی از تلذّذهای نفسانی گریز
جامه و عمامه و مسواک و ریش و شانه چیست
هان و هان از دام تسویلات شیطانی گریز
حفظ ظاهر موجب اهمال باطن بیش نیست
این ادب بگذار و در آداب روحانی گریز
سایة خلق آب رو را آفتاب دشمنی است
جهد کن در سایة الطاف ربّانی گریز
دانشت سرمایة مغروری جهل است و بس
مردی، از دانایی افزونتر، ز نادانی گریز
عقدهریزیهای حسرت را گشاد دیگرست
قدر دشواری چه میدانی، در آسانی گریز
تا عزیزی از نفاق آسمانت چاره نیست
یوسفی بگذار و پس از مکر اخوانی گریز
دردسر هر کس به قدر سر بزرگی میکشد
گر جهانی غم نداری از جهانبانی گریز
گر سبکروحی هوس داری گرانی کش ز خلق
با تن آسانی نشاید، از گرانجا نی گریز
امتزاج نازکان را لطف طبعی لازمست
گر نیی شبنم ز گلگشت گلستانی گریز
عافیت خواهی مده دامان تنهایی ز کف
با جز از خود در میامیز از پشیمانی گریز
جز به خود فیّاض آمیزش مکن تا ممکن است
بلکه از خود نیز چندانی که بتوانی گریز
ذوق جمعیّت نداری در پریشانی گریز
در سلوک فقر وحشت را به الفت جنگ نیست
ظاهر آمیزش طلب میباش و پنهانی گریز
غایت هر شیوه در آمیزش ضدّست و بس
کفر را آماده باش و در مسلمانی گریز
بهر صید خلق دامی چون گشادِ جبهه نیست
گر ز صیّادان نیی در چین پیشانی گریز
ذوق تحسین خلایق زهر شکّر میکند
زاهدی بگذار اگر مردی به رهبانی گریز
از تنعّمهای جسمانی گذشتن کار نیست
گر توانی از تلذّذهای نفسانی گریز
جامه و عمامه و مسواک و ریش و شانه چیست
هان و هان از دام تسویلات شیطانی گریز
حفظ ظاهر موجب اهمال باطن بیش نیست
این ادب بگذار و در آداب روحانی گریز
سایة خلق آب رو را آفتاب دشمنی است
جهد کن در سایة الطاف ربّانی گریز
دانشت سرمایة مغروری جهل است و بس
مردی، از دانایی افزونتر، ز نادانی گریز
عقدهریزیهای حسرت را گشاد دیگرست
قدر دشواری چه میدانی، در آسانی گریز
تا عزیزی از نفاق آسمانت چاره نیست
یوسفی بگذار و پس از مکر اخوانی گریز
دردسر هر کس به قدر سر بزرگی میکشد
گر جهانی غم نداری از جهانبانی گریز
گر سبکروحی هوس داری گرانی کش ز خلق
با تن آسانی نشاید، از گرانجا نی گریز
امتزاج نازکان را لطف طبعی لازمست
گر نیی شبنم ز گلگشت گلستانی گریز
عافیت خواهی مده دامان تنهایی ز کف
با جز از خود در میامیز از پشیمانی گریز
جز به خود فیّاض آمیزش مکن تا ممکن است
بلکه از خود نیز چندانی که بتوانی گریز
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۹
از سر گذشتگان را تاج و کمر مبارک
بر هر که سر ندارد این درد سر مبارک
دل بر قفس نهادن آزاد کرد ما را
فتح شکستگیها بر بال و پر مبارک
تا از ره اوفتادم خلق از پیم فتادند
توفیق گمشدن کرد بر من سفر مبارک
وقف خرام خسرو بوم و بر شکر شد
بر جلوههای شیرین کوه و کمر مبارک
بخت هنروران را جز تیرگی شگون نیست
اقبال بخت و طالع بر بیهنر مبارک
آسودگان منزل امن و امان نشستند
بر ما که رهروانیم عید خطر مبارک
از پاره کردن جیب بیطاقتی خجل شد
این رخنههای بیداد هم بر جگر مبارک
تا هستی تو باقیست محرومی از وصالش
در شیر غوطه خوردن هم بر شکر مبارک
فیّاض را چه دانند قدر این مذاق تلخان
در هند طوطیان را این نیشکر مبارک
بر هر که سر ندارد این درد سر مبارک
دل بر قفس نهادن آزاد کرد ما را
فتح شکستگیها بر بال و پر مبارک
تا از ره اوفتادم خلق از پیم فتادند
توفیق گمشدن کرد بر من سفر مبارک
وقف خرام خسرو بوم و بر شکر شد
بر جلوههای شیرین کوه و کمر مبارک
بخت هنروران را جز تیرگی شگون نیست
اقبال بخت و طالع بر بیهنر مبارک
آسودگان منزل امن و امان نشستند
بر ما که رهروانیم عید خطر مبارک
از پاره کردن جیب بیطاقتی خجل شد
این رخنههای بیداد هم بر جگر مبارک
تا هستی تو باقیست محرومی از وصالش
در شیر غوطه خوردن هم بر شکر مبارک
فیّاض را چه دانند قدر این مذاق تلخان
در هند طوطیان را این نیشکر مبارک
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۴
هم در شیخ زدم هم ره رهبان رفتم
کافر از کعبه و از دیر مسلمان رفتم
عادت عکس نقیض فلکم مغلطه زد
که پی درد به دریوزة درمان رفتم
خنده بر سستی امید خودم میآید
از درت رفتم و این طرفه که خندان رفتم
گر چه از آمدن خویش پشیمان بودم
لیکن از رفتن خود نیز پشیمان رفتم
آمدم این همه ره دست به دامان امید
لیک با یأس ابد دست و گریبان رفتم
اینکه جز لخت دلم هیچ ندادند نصیب
جرم من بود که ناخوانده به مهمان رفتم
همدمان منع من از ناله روا نیست که من
بلبلی بودم و نادیده گلستان رفتم
غربتم گرد ملالت ز وطن بیش افزود
یوسفی بودم و از چاه به زندان رفتم
از ملاقات من احباب ملال افزودند
گر چه چون باد صبا جانب بستان رفتم
بوی پیراهن یوسف شدم و بیاثرم
هرزه بود این که من از مصر به کنعان رفتم
دوری از دوست ندانی گنه من فیّاض
رفتم از درگه او لیک به فرمان رفتم
کافر از کعبه و از دیر مسلمان رفتم
عادت عکس نقیض فلکم مغلطه زد
که پی درد به دریوزة درمان رفتم
خنده بر سستی امید خودم میآید
از درت رفتم و این طرفه که خندان رفتم
گر چه از آمدن خویش پشیمان بودم
لیکن از رفتن خود نیز پشیمان رفتم
آمدم این همه ره دست به دامان امید
لیک با یأس ابد دست و گریبان رفتم
اینکه جز لخت دلم هیچ ندادند نصیب
جرم من بود که ناخوانده به مهمان رفتم
همدمان منع من از ناله روا نیست که من
بلبلی بودم و نادیده گلستان رفتم
غربتم گرد ملالت ز وطن بیش افزود
یوسفی بودم و از چاه به زندان رفتم
از ملاقات من احباب ملال افزودند
گر چه چون باد صبا جانب بستان رفتم
بوی پیراهن یوسف شدم و بیاثرم
هرزه بود این که من از مصر به کنعان رفتم
دوری از دوست ندانی گنه من فیّاض
رفتم از درگه او لیک به فرمان رفتم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۵
به جز تو جمله بیحاصل گرفتم
اگر چیز دگر در دل گرفتم
به غیر از مصحف رویت کتابی
اگر خواندم همه باطل گرفتم
هزاران طعنه از هر دشمن و دوست
ز نافرمانی یک دل گرفتم
کتاب عشق را آسان نمودند
چو خواندم سر به سر مشکل گرفتم
همه از بهر منزل راه گیرند
چرا من راه را منزل گرفتم!
شکستم کشتی و راندم به دریا
مراد بحر از ساحل گرفتم
شدم یک مشت خون فیّاض و آخر
به حسرت دامن قاتل گرفتم
اگر چیز دگر در دل گرفتم
به غیر از مصحف رویت کتابی
اگر خواندم همه باطل گرفتم
هزاران طعنه از هر دشمن و دوست
ز نافرمانی یک دل گرفتم
کتاب عشق را آسان نمودند
چو خواندم سر به سر مشکل گرفتم
همه از بهر منزل راه گیرند
چرا من راه را منزل گرفتم!
شکستم کشتی و راندم به دریا
مراد بحر از ساحل گرفتم
شدم یک مشت خون فیّاض و آخر
به حسرت دامن قاتل گرفتم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۷