عبارات مورد جستجو در ۲۰۴ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۹۴
تا غبار خط به گرد عارضش منزل گرفت
آسمان آیینه خورشید را در گل گرفت
این قدر تدبیر در تسخیر ما در کار نیست
مرغ نوپرواز ما را می توان غافل گرفت
پر برون آرد به اندک روزگاری چون خدنگ
هر که را درد طلب پیکان صفت در دل گرفت
دست گستاخی ندارد خار صحرای ادب
ورنه مجنون می تواند دامن محمل گرفت
سبحه از ریگ روان سازم که دست طاقتم
سوده شد از بس شمار عقده مشکل گرفت
دست بردارد اگر از چشم بندی شرم عشق
می توان از یک نگه تیغ از کف قاتل گرفت
بی تکلف می تواند لاف خودداری زدن
هر که در وقت خرام او عنان دل گرفت
چون شرر رقص طرب در جانفشانی می کنم
بس که چون صائب ز اوضاع جهانم دل گرفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۰۸
نقشم به باد داد، نگار اینچنین خوش است
خونم به خاک ریخت، بهار اینچنین خوش است
دل را گداخت، بوسه به این چاشنی است خوش
دستم ز کار بود، کنار اینچنین خوش است
از تاب چهر، برق خس و خار آرزوست
رخسار آتشین نگار اینچنین خوش است
نگذاشت غیر خانه زین، خانه دگر
معمور در زمانه، سوار اینچنین خوش است
دلها شد از غبار خطش مصحف غبار
بی چشم زخم، خط غبار اینچنین خوش است
هرگز دلم نزد نفسی بر مراد خویش
آیینه پیش روی نگار اینچنین خوش است
دل می رود به حلقه زلفش به پای خود
دام آنچنان خوش است و شکار اینچنین خوش است
هر خار بی گلی، گل بی خار شد ازو
الحق که فیض عام بهار اینچنین خوش است
گل روی خود به اشک ندامت ز خواب شست
در وقت صبح، آب خمار اینچنین خوش است
چون حلقه های زلف دلم را قرار نیست
پرگار خال چهره یار اینچنین خوش است
طوطی چو مغز پسته هم آغوش شکرست
در هم خزیده عاشق و یار اینچنین خوش است
خونی که کرد در دل صیاد، مشک شد
آهو به فکر میر شکار اینچنین خوش است
صائب به غیر عشق ندارد ترانه ای
شعر اینچنین خوش است و شعار اینچنین خوش است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۴۳
آفاق روشن و مه تابان پدید نیست
پر شور عالمی و نمکدان پدید نیست
از مهر تا به ذره و از قطره تا محیط
چون گوی در تردد و چوگان پدید نیست
در موج خیز گل چمن آرا نهان شده است
آب از هجوم سنبل و ریحان پدید نیست
پوشیده است سبزه بیگانه باغ را
جز بوی خوش اثر ز گلستان پدید نیست
هر برگ سبز، طوطی شیرین تکلمی است
گردی اگر چه از شکرستان پدید نیست
چندین هزار صید درین دشت پر فریب
در خاک و خون تپیده و پیکان پدید نیست
در جوش و ذره، چشمه خورشید گم شده است
از موج تشنه، چشمه حیوان پدید نیست
دل واله نظاره و دلدار در حجاب
آیینه محو و چهره جانان پدید نیست
از انتظار آب گهر خلق چون صدف
یکسر دهن گشاده و نیسان پدید نیست
مصر از هجوم مشتریان تنگ گشته است
هر چند جلوه مه کنعان پدید نیست
می خون و شمع آه جگرسوز و دل کباب
بزم نشاط چیده و مهمان پدید نیست
این جلوه گاه کیست که تا می کنی نگاه
چیزی بغیر دیده حیران پدید نیست
آورده است چشم جهان بین من غبار؟
یا از غبار خط رخ جانان پدید نیست
تا پا کشند بیجگران از طریق عشق
از کعبه غیر خار مغیلان پدید نیست
دل در میان داغ جگرسوز گم شده است
از جوش لعل، کوه بدخشان پدید نیست
بیرون بر از سپهر مرا، روشنی ببین
نور چراغ در ته دامان پدید نیست
بند خموشی از دهن من گرفته اند
در عالمی که هیچ زبان دان پدید نیست
صائب به شهرهای دگر رو مرا ببین
این سرمه در سواد صفاهان پدید نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۴۸
سبزی که مرا ساخته بیتاب همین است
خضری که به آدم ندهد آب همین است
شوخی که به یک جلوه مستانه جهان را
داده است به سیلاب می ناب همین است
سیلاب خرامی که فکنده است ز رفتار
در کوه گران رعشه سیماب همین است
ماهی که نموده است ز رخسار شفق رنگ
خون در دل خورشید جهانتاب همین است
بحری که ز رخسار گهر گرد یتیمی
شسته است به رخساره چون آب همین است
آن فتنه ایام که در پرده شبها
آورده شبیخون به سر خواب همین است
آن دشمن ایمان که ز رخسار چو قندیل
آتش زده در سینه محراب همین است
آن گوهر شهوار که دریای گهر را
در گوش کشد حلقه گرداب همین است
خورشید عذاری که ازو سوخته صائب
خون در جگر لاله سیراب همین است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۷۹
هر خال ترا زیر نگین ملک جمی هست
در هر شکن زلف تو بیت الصنمی هست
در هر چه کند صرف به جز آه، حرام است
چون صبح، ز آفاق کسی را که دمی هست
در دایره قسمت بیشی طلبان است
در مهره افلاک اگر نقش کمی هست
گنج است، اگر هست به ویرانه خراجی
تیغ است، اگر بر سر مجنون قلمی هست
چون لاله درین دامن صحراست فروزان
از گرمروانی که نشان قدمی هست
زان است که بر خویش نمودی تو ستمها
از لشکر بیگانه ترا گر ستمی هست
آن را که ز حرفش نتوان سربدر آورد
در پرده دل، زلف پریشان رقمی هست
از گرد خودی چهره جان پاک بشویید
تا در جگر شیشه و پیمانه نمی هست
زندان عدم، رخنه امید نداد
در عالم ایجاد، امید عدمی هست
چون سرو درین باغچه دست طلب ما
شد خشک و ندانست که صاحب کرمی هست
صائب دل جمعی است که خرسند به فقرند
گر زان که در آفاق دل محتشمی هست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۰۷
اگر دو هفته بود چهره گلستان سرخ
مدام از می لعلی است روی جانان سرخ
جهانیان همه گردن کشیده اند از دور
شود به خون که تا دست و تیغ جانان سرخ
نشان صافی شست است این که چشمش را
نشد ز ریختن خون خدنگ مژگان سرخ
ز خون بی گنهان است آنقدر سیراب
که دست می شود از دامنش چو مرجان سرخ
اگر حجاب سمندر شود، که می سوزد
چنین شود اگر از می عذار جانان سرخ
چه خون که در دلم از آرزوی بوسه کند
در آن زمان که کند سبز من لب از پان سرخ
سهیل غوطه به خون عقیق خواهد زد
ز تاب می چو شود سیب آن زنخدان سرخ
ز غیرت رخ او خون گل چنان زد جوش
که خار بر سر دیوار شد چو مرجان سرخ
نظر سیاه به آب حیات کی سازد؟
شد از گزیدن لب هر که را که دندان سرخ
ز جویبار حیاتش نرست شاخ گلی
به خون هر که نگردید تیر جانان سرخ
سیاه خانه این دشت، داغ لاله شود
اگر چنین شود از اشک من بیابان سرخ
کدام زهره جبین چهره از شراب افروخت؟
که همچو جامه فانوس شد شبستان سرخ
کند کباب به خون ناکشیده آهو را
ز بس ز گرمی آن شست گشت پیکان سرخ
به سر به راهی ما زلف یار می نازد
شود ز گوی سبکسیر روی چوگان سرخ
می دو آتشه را نشأه دگر باشد
خوش آن زمان که لب یار گردد از پان سرخ
چراغ دل ز جگرگوشه می شود روشن
بود ز لعل لب او رخ بدخشان سرخ
شکار لاغرم، این می کشد مرا که مباد
ز خون من نشود دست و تیغ جانان سرخ
ز شرم بی اثریهاست اشک من رنگین
که از تپانچه بود چهره یتیمان سرخ
مخور ز چهره گلگون گل، فریب جمال
که در مقام جلال است رخت شاهان سرخ
فزود دامن صحرا جنون مجنون را
که گردد اخگر خامش ز باد دامان سرخ
جواب آن غزل طالب است این صائب
کز اوست روی سخن گستران ایران سرخ
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۲۱
از خط شبرنگ حسن یار عالمسوز شد
در ته خاکستر این اخگر جهان افروز شد
از کمان حلقه نتوان گرچه تیر انداختن
ناوک مژگان او در دور خط دلدوز شد
بود همچشمی میان چشم او با آسمان
عاقبت آن نرگس نیلوفری فیروز شد
می دهد خاکستر پروانه سامان بال و پر
تا کدامین شمع امشب باز بزم افروز شد
سیر گل بر گوشه دستار مردم می کند
در گلستان جهان مرغی که دست آموز شد
ظلمت دی روشنی از روز عالم برده بود
از شکوفه عالم ظلمانی از نو، روز شد
پیش ازین افکار صائب اینقدر گرمی نداشت
از خیال آن عذار آتشین دلسوز شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۵۱
سیرچشمی تنگدستان را توانگر می کند
موم را این بحر گوهر خیز عنبر می کند
داغ دارد سینه ام را بیقراریهای دل
این سپند شوخ خون در چشم مجمر می کند
لعل سیرابش کجا دارد غم لب تشنگان؟
چشمه حیوان کجا یاد سکندر می کند؟
عندلیب از بیقراری سینه می مالد به خار
شبنم بی شرم گل بالین و بستر می کند
می دهد اهل نظر را بر سر خود عشق جای
از حباب این بحر گوهرخیز افسر می کند
تا غبار خط لب لعل ترا در بر کشید
گوهر از گرد یتیمی خاک بر سر می کند
چشم زار ما نخواهد ماند زیر دست و پای
شوق خرمن مور ما را صاحب پر می کند
این چه حسن عالم آشوب است کز هر جلوه ای
صفحه آیینه را صحرای محشر می کند
لامکان سیران خبر دارند از پرواز ما
شعله ما رقص در بیرون مجمر می کند
این جواب آن غزل صائب که می گوید مثال
عالمی را یک نگاه گرم کافر می کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۵۳
خال موزونت سویدا را زدل حک می کند
مردمک را در نظرها نقطه شک می کند
دل چنین گر بر در و دیوار خود را می زند
خانه ام را زود چون مجمر مشبک می کند
مد آهم دشت را پیچد بهم چون گردباد
سیل اشکم کوه را با کبک هم تک می کند
این خیال آباد را نتوان به چشم باز دید
چشم پوشیدن زدنیا کار عینک می کند
دشمن خارج نمی خواهد سبکسر چون هدف
کز رگ گردن زخود ایجاد ناوک می کند
هر که از صدق طلب آتش ندارد زیر پا
خار در پی کردنش کار بلارک می کند
وقت حاجت می برد عاقل به خصم خود پناه
چون قلم شد کند، گردن کج به گزلک می کند
نطق یاران موافق را زهم سازد جدا
صد زبان مختلف را خامشی یک می کند
خار خار شوق اگر صائب سبکدستی کند
خاک سنگین پای را با باد هم تک می کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۹۵
عاشق از طعنه اغیار چه پروا دارد؟
آتش از سرزنش خار چه پروا دارد؟
سنگ را سرمه کند نقش پی گر مروان
پای مجنون ز خس و خار چه پروا دارد؟
سخن سرد نسیم جگر سوخته است
از نصیحت دل افگار چه پروا دارد؟
بوی خون سنگ ره بیجگران می گردد
سیل از وادی خونخوار چه پروا دارد؟
سر مژگان تو در کاوش دل بی پرواست
نیشتر از رگ بیمار چه پروا دارد؟
دامن تر نکند تیره دل روشن را
تیغ خورشید ز زنگار چه پروا دارد؟
سخن تلخ شراب است جگرداران را
صائب از طعنه اغیار چه پروا دارد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۷۰
باد را راه در آن طره پیچان نبود
شانه را دست بر آن زلف پریشان نبود
در شهادت دل من همت دیگر دارد
نشوم کشته به زخمی که نمایان نبود
عندلیبی که به هر غنچه دلش می لرزد
بهتر آن است که در صحن گلستان نبود
دل ز تسخیر سر زلف تو شد شادی مرگ
مور را حوصله ملک سلیمان نبود
صحبت دختر رز طرفه خماری دارد
هیچ کس نیست که از توبه پشیمان نبود
شرمگینان به خموشی ادب خصم کنند
تیغ این طایفه در معرکه عریان نبود
شانه را ناخن تدبیر به سرپنجه نماند
مشکل زلف گشودن زهم، آسان نبود
آنقدر شور که باید همه با خود دارد
داغ ما در خم تاراج نمکدان نبود
مصرعی سر نزند از لب فکرت صائب
اگر آن زلف سیه سلسله جنبان نبود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۳۴
شکوفه از افق شاخسار پیدا شد
ستاره سحر نوبهار پیدا شد
ز سبزه خط تراشیده چمن سر کرد
ز لاله خال لب جویبار پیدا شد
نشانه پی گلگون برق سیر بهار
ز مشرق جگر لاله زار پیدا شد
ز لاله در بن هر خار از ترشح ابر
هزار جرعه می بی خمار پیدا شد
نسیم پیرهن مصر شد ز فیض بهار
اگر ز دامن صحرا غبار پیدا شد
به زیر سقف نشستن ز بی شعوریهاست
کنون که سایه ابر بهار پیدا شد
ز خاک، ریشه اشجار از صفای بهار
چو رشته از گهر آبدار پیدا شد
ز جوش لاله گرانبار شد چنان دل سنگ
که تاب در کمر کوهسار پیدا شد
درین چمن به نسب نیست زادگی صائب
ز خار و خس گل آتش عذار پیدا شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۱۸
شرم از نگاه آن گل سیراب می چکد
زان تیغ الحذر که ازو آب می چکد
زان چشم پر خمار می ناب می چکد
زان خانه الحذر که ازو آب می چکد
از سروبوستانی اگر آب می چکد
ناز از خرام آن گل سیراب می چکد
از روی تازه گل اگر آب می چکد
زان روی لاله رنگ می ناب می چکد
تا خون آرزو نشود خشک در جگر
خامی از این کباب چو خوناب می چکد
سیری زآب نیست جگرهای تشنه را
کی خون ما ز خنجر سیراب می چکد
سوراخ میکند جگر سنگ خاره را
خونابه ای که از دل بیتاب میچکد
بیداری من است که چون چشم مست یار
گاهی ازوخمار وگهی خواب می چکد
امروز نیست چشم مرا اشک لاله گون
زین زخم عمرهاست که خوناب می چکد
در کوی میکشان نبود راه بخل را
اینجا زدست خشک سبو آب می چکد
نسبت به صبح عارض او سیل تیره ای است
آب صباحتی که زمهتاب می چکد
بی چشم زخم مصرع رنگین صائب است
تیغ برهنه ای که ازو آب می چکد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۵۹
چون حرف شکوه برق ز تیغ زبان زند
تبخاله قفل خامشیم بر دهان زند
دیگر چو تیر قد نکند راست در مصاف
آن را که ابروی تو به پشت کمان زند
شد سروی از بهار رخش آه سرد من
کز جلوه پشت پای بر آب روان زند
آه بلندی از جگر رشک می کشم
خورشید بوسه چند بر آن آستان زند
تیر از تنم برآورد انگشت زینهار
از خون گرم من لب تیغ الامان زند
نگذاشت پای سرو ببوسیم تنگ چشم
دست چنار بر کمر باغبان زند
صائب ز حسرت قفس ودام سوختیم
کو برق خانه سوز که بر آشیان زند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۸۸
خاک راجان کرد درتن ابر احسان بهار
صبح محشر سر زد ازچاک گریبان بهار
چون پرو بال پری، ابرپریشان سایه کرد
بر سریر عالم آرای سلیمان بهار
سر برآوردند چون طوطی ز جیب شاخسار
برگها از اشتیاق شکرستان بهار
هر سر شاخ ازشکوفه دفتر احسان گشود
از برات عیش پرشد جیب ودامان بهار
جامه احرام پوشیدند اشجار چمن
شد جهان پر غلغل از لبیک گویان بهار
چون لب سوفار می خندد درآغوش کمان
غنچه پیکان ز فیض عام احسان بهار
می فروشد جلوه رنگین به طاوس بهشت
خار بن از فیض تشریف نمایان بهار
رفت بیرون خشکی زهد ازمزاج روزگار
تابرآمد از تنور خاک ،طوفان بهار
شرم معشوقی نمیگردد حجاب خنده اش
زعفران خورده است گل از روی خندان بهار
می دهد دیوانگی راشاخ وبرگ تازه ای
دست صائب برمداراز طرف دامان بهار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۲۰
لاله ها چشم غزالان می نماید در نظر
خارها صفهای مژگان می نماید در نظر
هر غباری کز زمین خیزد در این آب و هوا
سرو سیم اندام جولان می نماید در نظر
از خروش بلبلان و جوش گلها صحن باغ
مجلس پر شور مستان می نماید در نظر
ظاهر سنگ از هجوم لاله های آبدار
باطن کان بدخشان می نماید درنظر
خنده گل خاک را یک روی خندان کرده است
آسمان یک چشم حیران می نماید درنظر
از رگ ابر بهاران آسمان تلخروی
خوشتر از زلف پریشان می نماید در نظر
یک دهن خنده است صحرا از نشاط نوبهار
چون کواکب ریگ خندان می نماید در نظر
تا که زلف افشاند بر صحرا که از موج سراب
روی صحرا سنبلستان می نماید در نظر
از هجوم داغ، هر زخم نمایان بر تنم
رخنه دیوار بستان می نماید در نظر
چشم تنگ مور از تنگی دل تنگ مرا
عرصه ملک سلیمان می نماید در نظر
شوخ چشمی را که شوخی سر به صحرا می دهد
خلوت آیینه زندان می نماید در نظر
بس که شور عشق پیچیده است در پیکر مرا
داغها صائب نمکدان می نماید در نظر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۲۴
روز روشن را شب تارست پنهان درلباس
چهره گلرنگ دارد خط ریحان در لباس
ماتم و سور جهان با یکدگر آمیخته است
خنده ها چون برق دارد ابر گریان در لباس
ریزش بی پرده آب روی سایل می برد
زان کند دریا به دست ابر، احسان درلباس
شرم همت یادگیر از یوسف مصری که داد
نور بینش را به چشم پیر کنعان در لباس
تا نگردد عیش شیرینش ز چشم شور تلخ
از سر پر مغز گردد پسته خندان در لباس
از خود آرایی دل روشن نگردد شادمان
شمع از فانوس رنگین است گریان در لباس
گر به ظاهر شمع در فانوس رفت از راه رحم
می زند برآتش پروانه دامان در لباس
راز عشق از پرده پوشی می شود رسوا که هست
باوجود نافه، بوی مشک عریان در لباس
تارو پود حله فردوش گردد موج اشک
چشم گریان راست تشریفات الوان در لباس
گر به ظاهر کلک صائب تیره روز افتاده است
صبحها پوشیده دارد این شبستان درلباس
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۲۲
ز مستی در شکر خندست دایم لعل سیرابش
گریبان چاک دارد شیشه را زور می نابش
لب میگون او را نیست وقت خط برآوردن
ز موج بوسه نو خط می نماید لعل شادابش
ز خواب ناز گفتم چشم اورا خط برانگیزد
ندانستم کز این ریحان گرانتر می شود خوابش
ندیده حسن خود را، کس حریف اونمی گردد
نگه دارد خدا از صحبت آیینه و آبش !
اگر افتد به مسجد راه آن سرو خرامان را
عجب دارم نگیرد تنگ در آغوش، محرابش
زسیر باغ جنت دامن افشان می رود بیرون
نگاهی را که سازد شوق رخسار تو بیتابش
بغیر از خود پرستی طاعتی ازوی نمی آید
خودآرایی که باشد خانه آیینه محرابش
به زینت خواجه مغرورست از دنیا، نمی داند
که چون خاکستر اخگرهاست پنهان زیر سنجابش
تمنای رهایی دارم از دریای خونخواری
که چون لاله است خونین، کاسه های چشم گردابش
ز دریا کم نگردد سوزش پنهان من صائب
مگر آبی زند بر آتش من لعل سیرابش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۷۰
برتو دوزخ شده از کثرت عصیان آتش
ورنه در چشم خلیل است گلستان آتش
زلف و خط چهره او را نتواند پوشید
درته دامن شبهاست نمایان آتش
دوزخ از سردی ایام بهشتی شده است
می کند جلوه گل فصل زمستان آتش
گر چه از سنگدلان است،ز خوی تو شده است
چون شرر در جگر سنگ گریزان آتش
دوزخ سوختگان صحبت بی مغزان است
که به فریاد درآید زنیسان آتش
برحذر باش ازان لب چو شود گرم عتاب
طرفه شوری است چو افتد به نمکدان آتش
ژاژ خارا نبود بی سخن پوچ،حیات
می شود از خس و خاشاک فروزان آتش
سرو دودی است که ازآتش گل خاسته است
تا که زد از نفش گرم به بستان آتش ؟
چه کند زخم زبان با جگر سوختگان ؟
خار را گل کند از سینه سوزان آتش
نیست از هیزم تر گریه آتش که شده است
پیش رخسار عرقناک تو گریان آتش
برق با شوخی مژگان تو دامی است به خاک
هست باتندی خوی تو به فرمان آتش
حسن یوسف کند آن روز جهان را روشن
که ز رویش جهد از سیلی اخوان آتش
در ته دامن فانوس گریزد صائب
بس که داغ است ازان چهره خندان آتش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۷۸
شوختر می شود ازخواب گران، مژگانش
چون فلاخن که کند سنگ سبک جولانش
شهسواری که منم گردره جولانش
آفتاب ازمژه جاروب کند میدانش
برگ آسایش ازین خاک سیه کاسه مجو
که بود از نفس سوختگان ریحانش
مور صحرای قناعت دل شادی دارد
که بود دست سلیمان به نظر زندانش
تهمت سرمه به آن چشم سیه،عین خطاست
سرمه گردی است که خیزد ز صف مژگانش
می توان باعرق روی تو نسبت کردن
گوهری راکه زآیینه بود میدانش
صفحه آینه راکاغذ سوزن زده کرد
تا چه باسینه مجروح کند مژگانش
می رود آبله دست صدف دست بدست
رنج ما نیست که پامال کند دورانش
عافیت می طلبی رو سر خود گیر که عشق
قهرمانی است که از دار بود چوگانش
نظر تربیت از ابر ندارد صائب
گلستانی که منم بلبل خوش الحانش