عبارات مورد جستجو در ۹۸۸ گوهر پیدا شد:
سعدی : غزلیات
غزل ۱۰
با جوانی سر خوش است این پیر بی تدبیر را
جهل باشد با جوانان پنجه کردن پیر را
من که با مویی به قوت برنیایم ای عجب
با یکی افتاده‌ام کاو بگسلد زنجیر را
چون کمان در بازو آرد سروقد سیمتن
آرزویم می‌کند کآماج باشم تیر را
می‌رود تا در کمند افتد به پای خویشتن
گر بر آن دست و کمان چشم اوفتد نخجیر را
کس ندیدست آدمیزاد از تو شیرین‌تر سخن
شکر از پستان مادر خورده‌ای یا شیر را
روز بازار جوانی پنج روزی بیش نیست
نقد را باش ای پسر کآفت بود تأخیر را
ای که گفتی دیده از دیدار بت رویان بدوز
هر چه گویی چاره دانم کرد جز تقدیر را
زهد پیدا کفر پنهان بود چندین روزگار
پرده از سر برگرفتیم آن همه تزویر را
سعدیا در پای جانان گر به خدمت سر نهی
همچنان عذرت بباید خواستن تقصیر را
سعدی : غزلیات
غزل ۱۴
امشب سبکتر می‌زنند این طبل بی‌هنگام را
یا وقت بیداری غلط بودست مرغ بام را
یک لحظه بود این یا شبی کز عمر ما تاراج شد
ما همچنان لب بر لبی نابرگرفته کام را
هم تازه رویم هم خجل هم شادمان هم تنگ دل
کز عهده بیرون آمدن نتوانم این انعام را
گر پای بر فرقم نهی تشریف قربت می‌دهی
جز سر نمی‌دانم نهادن عذر این اقدام را
چون بخت نیک انجام را با ما به کلی صلح شد
بگذار تا جان می‌دهد بدگوی بدفرجام را
سعدی علم شد در جهان صوفی و عامی گو بدان
ما بت پرستی می‌کنیم آن گه چنین اصنام را
سعدی : غزلیات
غزل ۴۸
صبر کن ای دل که صبر سیرت اهل صفاست
چارهٔ عشق احتمال شرط محبت وفاست
مالک رد و قبول هر چه کند پادشاست
گر بزند حاکم است ور بنوازد رواست
گر چه بخواند هنوز دست جزع بر دعاست
ور چه براند هنوز روی امید از قفاست
برق یمانی بجست باد بهاری بخاست
طاقت مجنون برفت خیمهٔ لیلی کجاست
غفلت از ایام عشق پیش محقق خطاست
اول صبح است خیز کآخر دنیا فناست
صحبت یار عزیز حاصل دور بقاست
یک دمه دیدار دوست هر دو جهانش بهاست
درد دل دوستان گر تو پسندی رواست
هر چه مراد شماست غایت مقصود ماست
بنده چه دعوی کند حکم خداوند راست
گر تو قدم می‌نهی تا بنهم چشم راست
از در خویشم مران کاین نه طریق وفاست
در همه شهری غریب در همه ملکی گداست
با همه جرمم امید با همه خوفم رجاست
گر درم ما مس است لطف شما کیمیاست
سعدی اگر عاشقی میل وصالت چراست
هر که دل دوست جست مصلحت خود نخواست
سعدی : غزلیات
غزل ۶۲
ای لعبت خندان لب لعلت که مزیده‌ست؟
وی باغ لطافت به رویت که گزیده‌ست؟
زیباتر از این صید همه عمر نکرده‌ست
شیرین‌تر از این خربزه هرگز نبریده‌ست
ای خضر حلالت نکنم چشمهٔ حیوان
دانی که سکندر به چه محنت طلبیده‌ست
آن خون کسی ریخته‌ای یا می سرخ است
یا توت سیاه است که بر جامه چکیده‌ست
با جمله برآمیزی و از ما بگریزی
جرم از تو نباشد گنه از بخت رمیده‌ست
نیک است که دیوار به یک بار بیفتاد
تا هیچکس این باغ نگویی که ندیده‌ست
بسیار توقف نکند میوهٔ بر بار
چون عام بدانست که شیرین و رسیده‌ست
گل نیز در آن هفته دهن باز نمی‌کرد
وامروز نسیم سحرش پرده دریده‌ست
در دجله که مرغابی از اندیشه نرفتی
کشتی رود اکنون که تتر جسر بریده‌ست
رفت آن که فقاع از تو گشایند دگربار
ما را بس از این کوزه که بیگانه مکیده‌ست
سعدی در بستان هوای دگری زن
وین کشته رها کن که در او گله چریده‌ست
سعدی : غزلیات
غزل ۸۵
با همه مهر و با منش کینست
چه کنم حظ بخت من اینست
شاید ای نفس تا دگر نکنی
پنجه با ساعدی که سیمینست
ننهد پای تا نبیند جای
هر که را چشم مصلحت بینست
مثل زیرکان و چنبر عشق
طفل نادان و مار رنگینست
دردمند فراق سر ننهد
مگر آن شب که گور بالینست
گریه گو بر هلاک من مکنید
که نه این نوبت نخستینست
لازمست احتمال چندین جور
که محبت هزار چندینست
گر هزارم جواب تلخ دهی
اعتقاد من آن که شیرینست
مرد اگر شیر در کمند آرد
چون کمندش گرفت مسکینست
سعدیا تن به نیستی درده
چاره با سخت بازوان اینست
سعدی : غزلیات
غزل ۱۶۹
تو را ز حال پریشان ما چه غم دارد
اگر چراغ بمیرد صبا چه غم دارد
تو را که هر چه مرادست می‌رود از پیش
ز بی مرادی امثال ما چه غم دارد
تو پادشاهی گر چشم پاسبان همه شب
به خواب درنرود پادشا چه غم دارد
خطاست این که دل دوستان بیازاری
ولیک قاتل عمد از خطا چه غم دارد
امیر خوبان آخر گدای خیل توایم
جواب ده که امیر از گدا چه غم دارد
بکی العذول علی ماجری لاجفانی
رفیق غافل از این ماجرا چه غم دارد
هزار دشمن اگر در قفاست عارف را
چو روی خوب تو دید از قفا چه غم دارد
قضا به تلخی و شیرینی ای پسر رفتست
تو گر ترش بنشینی قضا چه غم دارد
بلای عشق عظیمست لاابالی را
چو دل به مرگ نهاد از بلا چه غم دارد
جفا و هر چه توانی بکن که سعدی را
که ترک خویش گرفت از جفا چه غم دارد
سعدی : غزلیات
غزل ۱۹۹
تا حال منت خبر نباشد
در کار منت نظر نباشد
تا قوت صبر بود کردیم
دیگر چه کنیم اگر نباشد
آیین وفا و مهربانی
در شهر شما مگر نباشد
گویند نظر چرا نبستی
تا مشغله و خطر نباشد
ای خواجه برو که جهد انسان
با تیر قضا سپر نباشد
این شور که در سر است ما را
وقتی برود که سر نباشد
بیچاره کجا رود گرفتار
کز کوی تو ره به در نباشد
چون روی تو دلفریب و دلبند
در روی زمین دگر نباشد
در پارس چنین نمک ندیدم
در مصر چنین شکر نباشد
گر حکم کنی به جان سعدی
جان از تو عزیزتر نباشد
سعدی : غزلیات
غزل ۲۴۹
این جا شکری هست که چندین مگسانند
یا بوالعجبی کاین همه صاحب هوسانند
بس در طلبت سعی نمودیم و نگفتی
کاین هیچ کسان در طلب ما چه کسانند
ای قافله سالار چنین گرم چه رانی
آهسته که در کوه و کمر بازپسانند
صد مشعله افروخته گردد به چراغی
این نور تو داری و دگر مقتبسانند
من قلب و لسانم به وفاداری و صحبت
و اینان همه قلبند که پیش تو لسانند
آنان که شب آرام نگیرند ز فکرت
چون صبح پدیدست که صادق نفسانند
و آنان که به دیدار چنان میل ندارند
سوگند توان خورد که بی عقل و خسانند
دانی چه جفا می‌رود از دست رقیبت
حیفست که طوطی و زغن هم قفسانند
در طالع من نیست که نزدیک تو باشم
می‌گویمت از دور دعا گر برسانند
سعدی : غزلیات
غزل ۳۶۱
ماه چنین کس ندید خوش سخن و کش خرام
ماه مبارک طلوع سرو قیامت قیام
سرو درآید ز پای گر تو بجنبی ز جای
ماه بیفتد به زیر گر تو برآیی به بام
تا دل از آن تو شد دیده فرودوختم
هر چه پسند شماست بر همه عالم حرام
گوش دلم بر در است تا چه بیاید خبر
چشم امیدم به راه تا که بیارد پیام
دعوت بی شمع را هیچ نباشد فروغ
مجلس بی دوست را هیچ نباشد نظام
در همه عمرم شبی بی‌خبر از در درآی
تا شب درویش را صبح برآید به شام
بار غمت می‌کشم وز همه عالم خوشم
گر نکند التفات یا نکند احترام
رای خداوند راست حاکم و فرمانرواست
گر بکشد بنده‌ایم ور بنوازد غلام
ای که ملامت کنی عارف دیوانه را
شاهد ما حاضر است گر تو ندانی کدام
گو به سلام من آی با همه تندی و جور
وز من بی‌دل ستان جان به جواب سلام
سعدی اگر طالبی راه رو و رنج بر
یا برسد جان به حلق یا برسد دل به کام
سعدی : غزلیات
غزل ۳۷۱
من از آن روز که در بند توام آزادم
پادشاهم که به دست تو اسیر افتادم
همه غم‌های جهان هیچ اثر می‌نکند
در من از بس که به دیدار عزیزت شادم
خرم آن روز که جان می‌رود اندر طلبت
تا بیایند عزیزان به مبارک بادم
من که در هیچ مقامی نزدم خیمه انس
پیش تو رخت بیفکندم و دل بنهادم
دانی از دولت وصلت چه طلب دارم هیچ
یاد تو مصلحت خویش ببرد از یادم
به وفای تو کز آن روز که دلبند منی
دل نبستم به وفای کس و در نگشادم
تا خیال قد و بالای تو در فکر من است
گر خلایق همه سروند چو سرو آزادم
به سخن راست نیاید که چه شیرین سخنی
وین عجبتر که تو شیرینی و من فرهادم
دستگاهی نه که در پای تو ریزم چون خاک
حاصل آن است که چون طبل تهی پربادم
می‌نماید که جفای فلک از دامن من
دست کوته نکند تا نکند بنیادم
ظاهر آن است که با سابقه حکم ازل
جهد سودی نکند تن به قضا در دادم
ور تحمل نکنم جور زمان را چه کنم
داوری نیست که از وی بستاند دادم
دلم از صحبت شیراز به کلی بگرفت
وقت آن است که پرسی خبر از بغدادم
هیچ شک نیست که فریاد من آنجا برسد
عجب ار صاحب دیوان نرسد فریادم
سعدیا حب وطن گر چه حدیثیست صحیح
نتوان مرد به سختی که من این جا زادم
سعدی : غزلیات
غزل ۵۲۳
همه عمر برندارم سر از این خمار مستی
که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی
تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد
دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی
چه حکایت از فراقت که نداشتم ولیکن
تو چو روی باز کردی در ماجرا ببستی
نظری به دوستان کن که هزار بار از آن به
که تحیتی نویسی و هدیتی فرستی
دل دردمند ما را که اسیر توست یارا
به وصال مرهمی نه چو به انتظار خستی
نه عجب که قلب دشمن شکنی به روز هیجا
تو که قلب دوستان را به مفارقت شکستی
برو ای فقیه دانا به خدای بخش ما را
تو و زهد و پارسایی من و عاشقی و مستی
دل هوشمند باید که به دلبری سپاری
که چو قبله‌ایت باشد به از آن که خود پرستی
چو زمام بخت و دولت نه به دست جهد باشد
چه کنند اگر زبونی نکنند و زیردستی
گله از فراق یاران و جفای روزگاران
نه طریق توست سعدی کم خویش گیر و رستی
سعدی : غزلیات
غزل ۶۲۵
شب است و شاهد و شمع و شراب و شیرینی
غنیمت است چنین شب که دوستان بینی
به شرط آن که منت بنده وار در خدمت
بایستم تو خداوندوار بنشینی
میان ما و شما عهد در ازل رفته‌ست
هزار سال برآید همان نخستینی
چو صبرم از تو میسر نمی‌شود چه کنم
به خشم رفتم و باز آمدم به مسکینی
به حکم آن که مرا هیچ دوست چون تو به دست
نیاید و تو به از من هزار بگزینی
به رنگ و بوی بهار ای فقیر قانع باش
چو باغبان نگذارد که سیب و گل چینی
تفاوتی نکند گر ترش کنی ابرو
هزار تلخ بگویی هنوز شیرینی
لگام بر سر شیران کند صلابت عشق
چنان کشد که شتر را مهار دربینی
ز نیکبختی سعدیست پای بند غمت
زهی کبوتر مقبل که صید شاهینی
مرا شکیب نمی‌باشد ای مسلمانان
ز روی خوب لکم دینکم ولی دینی
سعدی : باب سوم در عشق و مستی و شور
حکایت
به شهری در از شام غوغا فتاد
گرفتند پیری مبارک نهاد
هنوز آن حدیثم به گوش اندرست
چو قیدش نهادند بر پای و دست
که گفت ارنه سلطان اشارت کند
که را زهره باشد که غارت کند؟
بباید چنین دشمنی دوست داشت
که می‌دانمش دوست بر من گماشت
اگر عز وجاه است و گر ذل و قید
من از حق شناسم، نه از عمرو و زید
ز علت مدار، ای خردمند، بیم
چو داروی تلخت فرستد حکیم
بخور هرچه آید ز دست حبیب
نه بیمار داناترست از طبیب
سعدی : باب سوم در عشق و مستی و شور
حکایت صاحب نظر پارسا
یکی را چو من دل به دست کسی
گرو بود و می‌برد خواری بسی
پس از هوشمندی و فرزانگی
به دف بر زدندش به دیوانگی
ز دشمن جفا بردی از بهر دوست
که تریاک اکبر بود زهر دوست
قفا خوردی از دست یاران خویش
چو مسمار پیشانی آورده پیش
خیالش چنان بر سر آشوب کرد
که بام دماغش لگد کوب کرد
نبودش ز تشنیع یاران خبر
که غرقه ندارد ز باران خبر
کرا پای خاطر برآمد به سنگ
نیندیشد از شیشهٔ نام و ننگ
شبی دیو خود را پری چهره ساخت
در آغوش این مرد و بر وی بتاخت
سحرگه مجال نمازش نبود
ز یاران کس آگه ز رازش نبود
به آبی فرو رفت نزدیک بام
بر او بسته سرما دری از رخام
نصیحتگری لومش آغاز کرد
که خود را بکشتی در این آب سرد
ز برنای منصف برآمد خروش
که ای یار چند از ملامت؟ خموش
مرا پنج روز این پسر دل فریفت
ز مهرش چنانم که نتوان شکیفت
نپرسید باری به خلق خوشم
ببین تا چه بارش به جان می‌کشم
پس آن را که شخصم ز خاک آفرید
به قدرت در او جان پاک آفرید
عجب داری ار بار حکمش برم
که دایم به احسان و فضلش درم؟
سعدی : باب پنجم در رضا
سر آغاز
شبی زیت فکرت همی سوختم
چراغ بلاغت می افروختم
پراگنده گویی حدیثم شنید
جز احسنت گفتن طریقی ندید
هم از خبث نوعی در آن درج کرد
که ناچار فریاد خیزد ز درد
که فکرش بلیغ است و رایش بلند
در این شیوهٔ زهد و طامات و پند
نه در خشت و کوپال و گرز گران
که آن شیوه ختم است بر دیگران
نداند که ما را سر جنگ نیست
وگر نه مجال سخن تنگ نیست
بیا تا در این شیوه چالش کنیم
سر خصم را سنگ، بالش کنیم
سعادت به بخشایش داورست
نه در چنگ و بازوی زور آورست
چو دولت نبخشد سپهر بلند
نیاید به مردانگی در کمند
نه سختی رسید از ضعیفی به مور
نه شیران به سرپنجه خوردند و زور
چو نتوان بر افلاک دست آختن
ضروری است با گردشش ساختن
گرت زندگانی نبشته‌ست دیر
نه مارت گزاید نه شمشیر و شیر
وگر در حیاتت نمانده‌ست بهر
چنانت کشد نوشدارو که زهر
نه رستم چو پایان روزی بخورد
شغاد از نهادش برآورد گرد؟
سعدی : باب پنجم در رضا
حکایت
مرا در سپاهان یکی یار بود
که جنگاور و شوخ و عیار بود
مدامش به خون دست و خنجر خضاب
بر آتش دل خصم از او چون کباب
ندیدمش روزی که ترکش نبست
ز پولاد پیکانش آتش نجست
دلاور به سرپنجهٔ گاوزور
ز هولش به شیران در افتاده شور
به دعوی چنان ناوک انداختی
که عذرا به هر یک دو انداختی
چنان خار در گل ندیدم که رفت
که پیکان او در سپرهای جفت
نزد تارک جنگجویی به خشت
که خود و سرش را نه در هم سرشت
چو گنجشک روز ملخ در نبرد
به کشتن چه گنجشک پیشش چه مرد
گرش بر فریدون بدی تاختن
امانش ندادی به تیغ آختن
پلنگانش از زور سرپنجه زیر
فرو برده چنگال در مغز شیر
گرفتی کمربند جنگ آزمای
وگر کوه بودی بکندی ز جای
زره پوش را چون تبرزین زدی
گذر کردی از مرد و بر زین زدی
نه در مردی او را نه در مردمی
دوم در جهان کس شنید آدمی
مرا یک دم از دست نگذاشتی
که با راست طبعان سری داشتی
سفر ناگهم زان زمین در ربود
که بیشم در آن بقعه روزی نبود
قضا نقل کرد از عراقم به شام
خوش آمد در آن خاک پاکم مقام
مع القصه چندی ببودم مقیم
به رنج و به راحت، به امید و بیم
دگر پر شد از شام پیمانه‌ام
کشید آرزومندی خانه‌ام
قضا را چنان اتفاق اوفتاد
که بازم گذر بر عراق اوفتاد
شبی سر فرو شد به اندیشه‌ام
به دل برگذشت آن هنر پیشه‌ام
نمک ریش دیرینه‌ام تازه کرد
که بودم نمک خورده از دست مرد
به دیدار وی در سپاهان شدم
به مهرش طلبکار و خواهان شدم
جوان دیدم از گردش دهر، پیر
خدنگش کمان، ارغوانش زریر
چو کوه سپیدش سر از برف موی
دوان آبش از برف پیری به روی
فلک دست قوت بر او یافته
سر دست مردیش بر تافته
بدر کرده گیتی غرور از سرش
سر ناتوانی به زانو برش
بدو گفتم ای سرور شیر گیر
چه فرسوده کردت چو روباه پیر؟
بخندید کز روز جنگ تتر
بدر کردم آن جنگجویی ز سر
زمین دیدم از نیزه چو نیستان
گرفته علمها چو آتش در آن
بر انگیختم گرد هیجا چو دود
چو دولت نباشد تهور چه سود؟
من آنم که چون حمله آوردمی
به رمح از کف انگشتری بردمی
ولی چون نکرد اخترم یاوری
گرفتند گردم چو انگشتری
غنیمت شمردم طریق گریز
که نادان کند با قضا پنجه تیز
چه یاری کند مغفر و جوشنم
چو یاری نکرد اختر روشنم؟
کلید ظفر چون نباشد به دست
به بازو در فتح نتوان شکست
گروهی پلنگ افگن پیل زور
در آهن سر مرد و سم ستور
همان دم که دیدیم گرد سپاه
زره جامه کردیم و مغفر کلاه
چو ابر اسب تازی برانگیختیم
چو باران بلالک فرو ریختیم
دو لشکر به هم بر زدند از کمین
تو گفتی زدند آسمان بر زمین
ز باریدن تیر همچو تگرگ
به هر گوشه برخاست طوفان مرگ
به صید هزبران پرخاش ساز
کمند اژدهای دهن کرده باز
زمین آسمان شد ز گرد کبود
چو انجم در او برق شمشیر و خود
سواران دشمن چو دریافتیم
پیاده سپر در سپر بافتیم
به تیر و سنان موی بشکافتیم
چو دولت نبد روی بر تافتیم
چه زور آورد پنجهٔ جهد مرد
چو بازوی توفیق یاری نکرد؟
نه شمشیر کنداوران کند بود
که کین آوری ز اختر تند بود
کس از لشکر ما ز هیجا برون
نیامد جز آغشته خفتان به خون
چو صد دانه مجموع در خوشه‌ای
فتادیم هر دانه‌ای گوشه‌ای
به نامردی از هم بدادیم دست
چو ماهی که با جوشن افتد به شست
کسان را نشد ناوک اندر حریر
که گفتم بدوزند سندان به تیر
چو طالع ز ما روی بر پیچ بود
سپر پیش تیر قضا هیچ بود
از این بوالعجب‌تر حدیثی شنو
که بی بخت کوشش نیرزد دو جو
سعدی : باب نهم در توبه و راه صواب
حکایت
به صنعا درم طفلی اندر گذشت
چه گویم کز آنم چه بر سر گذشت!
قضا نقش یوسف جمالی نکرد
که ماهی گورش چو یونس نخورد
در این باغ سروی نیامد بلند
که باد اجل بیخش از بن نکند
نهالی به سی سال گردد درخت
ز بیخش برآرد یکی باد سخت
عجب نیست بر خاک اگر گل شکفت
که چندین گل‌اندام در خاک خفت
به دل گفتم ای ننگ مردان بمیر
که کودک رود پاک و آلوده پیر
ز سودا و آشفتگی بر قدش
برانداختم سنگی از مرقدش
ز هولم در آن جای تاریک تنگ
بشورید حال و بگردید رنگ
چو بازآمدم زان تغیر به هوش
ز فرزند دلبندم آمد به گوش
گرت وحشت آمد ز تاریک جای
به هش باش و با روشنایی درآی
شب گور خواهی منور چو روز
از این جا چراغ عمل برفروز
تن کار کن می‌بلرزد ز تب
مبادا که نخلش نیارد رطب
گروهی فراوان طمع ظن برند
که گندم نیفشانده خرمن برند
بر آن خرود سعدی که بیخی نشاند
کسی برد خرمن که تخمی فشاند
سعدی : غزلیات
غزل ۲۵
اگر خدای نباشد ز بنده‌ای خشنود
شفاعت همه پیغمبران ندارد سود
قضای کن فیکونست حکم بار خدای
بدین سخن سخنی در نمی‌توان افزود
نه زنگ عاریتی بود بر دل فرعون
که صیقل ید بیضا سیاهیش نزدود
بخواند و راه ندادش کجا رود بدبخت؟
ببست دیدهٔ مسکین و دیدنش فرمود
نصیب دوزخ اگر طلق بر خود انداید
چنان درو جهد آتش که چوب نفط اندود
قلم به طالع میمون و بخت بد رفتست
اگر تو خشمگنی ای پسر و گر خشنود
گنه نبود و عبادت نبود و بر سر خلق
نبشته بود که ناجیست و آن مأخوذ
مقدرست که از هر کسی چه فعل آید
درخت مقل نه خرما دهد نه شفتالود
به سعی ماشطه اصلاح زشت نتوان کرد
چنانکه شاهدی از روی خوب نتوان سود
سیاه زنگی هرگز شود سپید به آب؟
سپید رومی هرگز شود سیاه به دود؟
سعادتی که نباشد طمع مکن سعدی
که چون نکاشته باشند مشکلست درود
قلم به آمدنی رفت اگر رضا به قضا
دهی وگر ندهی بودنی بخواهد بود
سعدی : غزلیات
غزل ۳۳
ره به خرابات برد، عابد پرهیزگار
سفرهٔ یکروزه کرد، نقد همه روزگار
ترسمت ای نیکنام، پای برآید به سنگ
شیشهٔ پنهان بیار، تا بخوریم آشکار
گر به قیامت رویم، بی خر و بار عمل
به که خجالت بریم، چون بگشایند بار
کان همه ناموس و بانگ، چون درم ناسره
روی طلی کرده داشت، هیچ نبودش عیار
روز قیامت که خلق، طاعت و خیر آورند
ما چه بضاعت بریم، پیش کریم؟ افتقار
کار به تدبیر نیست، بخت به زور آوری
دولت و جاه آن سریست، تا که کند اختیار
بس که خرابات شد، صومعهٔ صوف پوش
بس که کتبخانه گشت، مصطبهٔ دردخوار
مدعی از گفت و گوی، دولت معنی نیافت
راه نبرد از ظلام، ماه ندید از غبار
مطرب یاران بگوی، این غزل دلپذیر
ساقی مجلس بیار، آن قدح غمگسار
گر همه عالم به عیب، در پی ما اوفتد
هر که دلش با یکیست، غم نخورد از هزار
سعدی اگر فعل نیک از تو نیاید همی
بد نبود نام نیک، از عقبت یادگار
سعدی : غزلیات
غزل ۵۶
ای صوفی سرگردان، در بند نکونامی
تا درد نیاشامی، زین درد نیارامی
ملک صمدیت را، چه سود و زیان دارد
گر حافظ قرآنی، یا عابد اصنامی
زهدت به چه کار آید، گر راندهٔ درگاهی؟
کفرت چه زیان دارد، گر نیک سرانجامی
بیچارهٔ توفیقند، هم صالح و هم طالح
درماندهٔ تقدیرند، هم عارف و هم عامی
جهدت نکند آزاد، ای صید که در بندی
سودت نکند پرواز، ای مرغ که در دامی
جامی چه بقا دارد، در رهگذر سنگی؟
دور فلک آن سنگست، ای خواجه تو آن جامی
این ملک خلل گیرد، گر خود ملک رومی
وین روز به شام آید، گر پادشه شامی
کام همه دنیا را، بر هیچ منه سعدی
چون با دگری باید، پرداخت به ناکامی
گر عاقل و هشیاری، وز دل خبری داری
تا آدمیت خوانند، ورنه کم از انعامی