عبارات مورد جستجو در ۲۷۶۱ گوهر پیدا شد:
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۸
کنار آب و پای بید و طبع شعر و یاری خوش
معاشر دلبری شیرین و ساقی گلعذاری خوش
الا ای دولتی طالع که قدر وقت میدانی
گوارا بادت این عشرت که داری روزگاری خوش
هر آن کس را که در خاطر ز عشق دلبری باریست
سپندی گو بر آتش نه که دارد کار و باری خوش
عروس طبع را زیور ز فکر بکر میبندم
بود کز دست ایامم به دست افتد نگاری خوش
شب صحبت غنیمت دان و داد خوش دلی بستان
که مهتابی دل افروز است و طرف لاله زاری خوش
میی در کاسه ی چشم است ساقی را بنامیزد
که مستی میکند با عقل و میبخشد خماری خوش
به غفلت عمر شد حافظ بیا با ما به می خانه
که شنگولان خوش باشت بیاموزند کاری خوش
معاشر دلبری شیرین و ساقی گلعذاری خوش
الا ای دولتی طالع که قدر وقت میدانی
گوارا بادت این عشرت که داری روزگاری خوش
هر آن کس را که در خاطر ز عشق دلبری باریست
سپندی گو بر آتش نه که دارد کار و باری خوش
عروس طبع را زیور ز فکر بکر میبندم
بود کز دست ایامم به دست افتد نگاری خوش
شب صحبت غنیمت دان و داد خوش دلی بستان
که مهتابی دل افروز است و طرف لاله زاری خوش
میی در کاسه ی چشم است ساقی را بنامیزد
که مستی میکند با عقل و میبخشد خماری خوش
به غفلت عمر شد حافظ بیا با ما به می خانه
که شنگولان خوش باشت بیاموزند کاری خوش
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۸
ما نگوییم بد و میل به ناحق نکنیم
جامه ی کس سیه و دلق خود ازرق نکنیم
عیب درویش و توانگر به کم و بیش بد است
کار بد مصلحت آن است که مطلق نکنیم
رقم مغلطه بر دفتر دانش نزنیم
سر حق بر ورق شعبده ملحق نکنیم
شاه اگر جرعه ی رندان نه به حرمت نوشد
التفاتش به می صاف مروق نکنیم
خوش برانیم جهان در نظر راهروان
فکر اسب سیه و زین مغرق نکنیم
آسمان کشتی ارباب هنر میشکند
تکیه آن به که بر این بحر معلق نکنیم
گر بدی گفت حسودی و رفیقی رنجید
گو تو خوش باش که ما گوش به احمق نکنیم
حافظ ار خصم خطا گفت نگیریم بر او
ور به حق گفت جدل با سخن حق نکنیم
جامه ی کس سیه و دلق خود ازرق نکنیم
عیب درویش و توانگر به کم و بیش بد است
کار بد مصلحت آن است که مطلق نکنیم
رقم مغلطه بر دفتر دانش نزنیم
سر حق بر ورق شعبده ملحق نکنیم
شاه اگر جرعه ی رندان نه به حرمت نوشد
التفاتش به می صاف مروق نکنیم
خوش برانیم جهان در نظر راهروان
فکر اسب سیه و زین مغرق نکنیم
آسمان کشتی ارباب هنر میشکند
تکیه آن به که بر این بحر معلق نکنیم
گر بدی گفت حسودی و رفیقی رنجید
گو تو خوش باش که ما گوش به احمق نکنیم
حافظ ار خصم خطا گفت نگیریم بر او
ور به حق گفت جدل با سخن حق نکنیم
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۰
ای قبای پادشاهی راست بر بالای تو
زینت تاج و نگین از گوهر والای تو
آفتاب فتح را هر دم طلوعی میدهد
از کلاه خسروی رخسار مه سیمای تو
جلوه گاه طایر اقبال باشد هر کجا
سایهاندازد همای چتر گردون سای تو
از رسوم شرع و حکمت با هزاران اختلاف
نکتهای هرگز نشد فوت از دل دانای تو
آب حیوانش ز منقار بلاغت میچکد
طوطی خوش لهجه یعنی کلک شکرخای تو
گر چه خورشید فلک چشم و چراغ عالم است
روشنایی بخش چشم اوست خاک پای تو
آن چه اسکندر طلب کرد و ندادش روزگار
جرعهای بود از زلال جام جان افزای تو
عرض حاجت در حریم حضرتت محتاج نیست
راز کس مخفی نماند با فروغ رای تو
خسروا پیرانه سر حافظ جوانی میکند
بر امید عفو جان بخش گنه فرسای تو
زینت تاج و نگین از گوهر والای تو
آفتاب فتح را هر دم طلوعی میدهد
از کلاه خسروی رخسار مه سیمای تو
جلوه گاه طایر اقبال باشد هر کجا
سایهاندازد همای چتر گردون سای تو
از رسوم شرع و حکمت با هزاران اختلاف
نکتهای هرگز نشد فوت از دل دانای تو
آب حیوانش ز منقار بلاغت میچکد
طوطی خوش لهجه یعنی کلک شکرخای تو
گر چه خورشید فلک چشم و چراغ عالم است
روشنایی بخش چشم اوست خاک پای تو
آن چه اسکندر طلب کرد و ندادش روزگار
جرعهای بود از زلال جام جان افزای تو
عرض حاجت در حریم حضرتت محتاج نیست
راز کس مخفی نماند با فروغ رای تو
خسروا پیرانه سر حافظ جوانی میکند
بر امید عفو جان بخش گنه فرسای تو
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۴
گلبن عیش میدمد ساقی گلعذار کو
باد بهار میوزد باده خوشگوار کو
هر گل نو ز گلرخی یاد همیکند ولی
گوش سخن شنو کجا دیده اعتبار کو
مجلس بزم عیش را غالیه مراد نیست
ای دم صبح خوش نفس نافه زلف یار کو
حسن فروشی گلم نیست تحمل ای صبا
دست زدم به خون دل بهر خدا نگار کو
شمع سحرگهی اگر لاف ز عارض تو زد
خصم زبان دراز شد خنجر آبدار کو
گفت مگر ز لعل من بوسه نداری آرزو
مردم از این هوس ولی قدرت و اختیار کو
حافظ اگر چه در سخن خازن گنج حکمت است
از غم روزگار دون طبع سخن گزار کو
باد بهار میوزد باده خوشگوار کو
هر گل نو ز گلرخی یاد همیکند ولی
گوش سخن شنو کجا دیده اعتبار کو
مجلس بزم عیش را غالیه مراد نیست
ای دم صبح خوش نفس نافه زلف یار کو
حسن فروشی گلم نیست تحمل ای صبا
دست زدم به خون دل بهر خدا نگار کو
شمع سحرگهی اگر لاف ز عارض تو زد
خصم زبان دراز شد خنجر آبدار کو
گفت مگر ز لعل من بوسه نداری آرزو
مردم از این هوس ولی قدرت و اختیار کو
حافظ اگر چه در سخن خازن گنج حکمت است
از غم روزگار دون طبع سخن گزار کو
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۹
وصال او ز عمر جاودان به
خداوندا مرا آن ده که آن به
به شمشیرم زد و با کس نگفتم
که راز دوست از دشمن نهان به
به داغ بندگی مردن بر این در
به جان او که از ملک جهان به
خدا را از طبیب من بپرسید
که آخر کی شود این ناتوان به
گلی کان پایمال سرو ما گشت
بود خاکش ز خون ارغوان به
به خلدم دعوت ای زاهد مفرما
که این سیب زنخ زان بوستان به
دلا دایم گدای کوی او باش
به حکم آن که دولت جاودان به
جوانا سر متاب از پند پیران
که رای پیر از بخت جوان به
شبی میگفت چشم کس ندیدهست
ز مروارید گوشم در جهان به
اگر چه زنده رود آب حیات است
ولی شیراز ما از اصفهان به
سخن اندر دهان دوست شکر
ولیکن گفته حافظ از آن به
خداوندا مرا آن ده که آن به
به شمشیرم زد و با کس نگفتم
که راز دوست از دشمن نهان به
به داغ بندگی مردن بر این در
به جان او که از ملک جهان به
خدا را از طبیب من بپرسید
که آخر کی شود این ناتوان به
گلی کان پایمال سرو ما گشت
بود خاکش ز خون ارغوان به
به خلدم دعوت ای زاهد مفرما
که این سیب زنخ زان بوستان به
دلا دایم گدای کوی او باش
به حکم آن که دولت جاودان به
جوانا سر متاب از پند پیران
که رای پیر از بخت جوان به
شبی میگفت چشم کس ندیدهست
ز مروارید گوشم در جهان به
اگر چه زنده رود آب حیات است
ولی شیراز ما از اصفهان به
سخن اندر دهان دوست شکر
ولیکن گفته حافظ از آن به
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۱
خوش کرد یاوری فلکت روز داوری
تا شکر چون کنی و چه شکرانه آوری
آن کس که اوفتاد خدایش گرفت دست
گو بر تو باد تا غم افتادگان خوری
در کوی عشق شوکت شاهی نمیخرند
اقرار بندگی کن و اظهار چاکری
ساقی به مژدگانی عیش از درم درآی
تا یک دم از دلم غم دنیا به دربری
در شاه راه جاه و بزرگی خطر بسیست
آن به کز این گریوه سبکبار بگذری
سلطان و فکر لشکر و سودای تاج و گنج
درویش و امن خاطر و کنج قلندری
یک حرف صوفیانه بگویم اجازت است
ای نور دیده صلح به از جنگ و داوری
نیل مراد بر حسب فکر و همت است
از شاه نذر خیر و ز توفیق یاوری
حافظ غبار فقر و قناعت ز رخ مشوی
کاین خاک بهتر از عمل کیمیاگری
تا شکر چون کنی و چه شکرانه آوری
آن کس که اوفتاد خدایش گرفت دست
گو بر تو باد تا غم افتادگان خوری
در کوی عشق شوکت شاهی نمیخرند
اقرار بندگی کن و اظهار چاکری
ساقی به مژدگانی عیش از درم درآی
تا یک دم از دلم غم دنیا به دربری
در شاه راه جاه و بزرگی خطر بسیست
آن به کز این گریوه سبکبار بگذری
سلطان و فکر لشکر و سودای تاج و گنج
درویش و امن خاطر و کنج قلندری
یک حرف صوفیانه بگویم اجازت است
ای نور دیده صلح به از جنگ و داوری
نیل مراد بر حسب فکر و همت است
از شاه نذر خیر و ز توفیق یاوری
حافظ غبار فقر و قناعت ز رخ مشوی
کاین خاک بهتر از عمل کیمیاگری
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۴
ز کوی یار میآید نسیم باد نوروزی
از این باد ار مدد خواهی چراغ دل برافروزی
چو گل گر خردهای داری خدا را صرف عشرت کن
که قارون را غلطها داد سودای زراندوزی
ز جام گل دگر بلبل چنان مست می لعل است
که زد بر چرخ فیروزه صفیر تخت فیروزی
به صحرا رو که از دامن غبار غم بیفشانی
به گلزار آی کز بلبل غزل گفتن بیاموزی
چو امکان خلود ای دل در این فیروزه ایوان نیست
مجال عیش فرصت دان به فیروزی و بهروزی
طریق کام بخشی چیست ترک کام خود کردن
کلاه سروری آن است کز این ترک بردوزی
سخن در پرده میگویم چو گل از غنچه بیرون آی
که بیش از پنج روزی نیست حکم میر نوروزی
ندانم نوحه ی قمری به طرف جوی باران چیست
مگر او نیز همچون من غمی دارد شبانروزی
میای دارم چو جان صافی و صوفی میکند عیبش
خدایا هیچ عاقل را مبادا بخت بد روزی
جدا شد یار شیرینت کنون تنها نشین ای شمع
که حکم آسمان این است اگر سازی و گر سوزی
به عجب علم نتوان شد ز اسباب طرب محروم
بیا ساقی که جاهل را مهین تر میرسد روزی
می اندر مجلس آصف به نوروز جلالی نوش
که بخشد جرعه ی جامت جهان را ساز نوروزی
نه حافظ میکند تنها دعای خواجه توران شاه
ز مدح آصفی خواهد جهان عیدی و نوروزی
جنابش پارسایان راست محراب دل و دیده
جبینش صبح خیزان راست روز فتح و فیروزی
از این باد ار مدد خواهی چراغ دل برافروزی
چو گل گر خردهای داری خدا را صرف عشرت کن
که قارون را غلطها داد سودای زراندوزی
ز جام گل دگر بلبل چنان مست می لعل است
که زد بر چرخ فیروزه صفیر تخت فیروزی
به صحرا رو که از دامن غبار غم بیفشانی
به گلزار آی کز بلبل غزل گفتن بیاموزی
چو امکان خلود ای دل در این فیروزه ایوان نیست
مجال عیش فرصت دان به فیروزی و بهروزی
طریق کام بخشی چیست ترک کام خود کردن
کلاه سروری آن است کز این ترک بردوزی
سخن در پرده میگویم چو گل از غنچه بیرون آی
که بیش از پنج روزی نیست حکم میر نوروزی
ندانم نوحه ی قمری به طرف جوی باران چیست
مگر او نیز همچون من غمی دارد شبانروزی
میای دارم چو جان صافی و صوفی میکند عیبش
خدایا هیچ عاقل را مبادا بخت بد روزی
جدا شد یار شیرینت کنون تنها نشین ای شمع
که حکم آسمان این است اگر سازی و گر سوزی
به عجب علم نتوان شد ز اسباب طرب محروم
بیا ساقی که جاهل را مهین تر میرسد روزی
می اندر مجلس آصف به نوروز جلالی نوش
که بخشد جرعه ی جامت جهان را ساز نوروزی
نه حافظ میکند تنها دعای خواجه توران شاه
ز مدح آصفی خواهد جهان عیدی و نوروزی
جنابش پارسایان راست محراب دل و دیده
جبینش صبح خیزان راست روز فتح و فیروزی
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۹
ای در رخ تو پیدا انوار پادشاهی
در فکرت تو پنهان صد حکمت الهی
کلک تو بارک الله بر ملک و دین گشاده
صد چشمه آب حیوان از قطره سیاهی
بر اهرمن نتابد انوار اسم اعظم
ملک آن توست و خاتم فرمای هر چه خواهی
در حکمت سلیمان هر کس که شک نماید
بر عقل و دانش او خندند مرغ و ماهی
باز ار چه گاه گاهی بر سر نهد کلاهی
مرغان قاف دانند آیین پادشاهی
تیغی که آسمانش از فیض خود دهد آب
تنها جهان بگیرد بی منت سپاهی
کلک تو خوش نویسد در شان یار و اغیار
تعویذ جان فزایی افسون عمر کاهی
ای عنصر تو مخلوق از کیمیای عزت
و ای دولت تو ایمن از وصمت تباهی
ساقی بیار آبی از چشمه ی خرابات
تا خرقهها بشوییم از عجب خانقاهی
عمریست پادشاها کز می تهیست جامم
اینک ز بنده دعوی و از محتسب گواهی
گر پرتوی ز تیغت بر کان و معدن افتد
یاقوت سرخ رو را بخشند رنگ کاهی
دانم دلت ببخشد بر عجز شب نشینان
گر حال بنده پرسی از باد صبحگاهی
جایی که برق عصیان بر آدم صفی زد
ما را چگونه زیبد دعوی بیگناهی
حافظ چو پادشاهت گه گاه میبرد نام
رنجش ز بخت منما بازآ به عذرخواهی
در فکرت تو پنهان صد حکمت الهی
کلک تو بارک الله بر ملک و دین گشاده
صد چشمه آب حیوان از قطره سیاهی
بر اهرمن نتابد انوار اسم اعظم
ملک آن توست و خاتم فرمای هر چه خواهی
در حکمت سلیمان هر کس که شک نماید
بر عقل و دانش او خندند مرغ و ماهی
باز ار چه گاه گاهی بر سر نهد کلاهی
مرغان قاف دانند آیین پادشاهی
تیغی که آسمانش از فیض خود دهد آب
تنها جهان بگیرد بی منت سپاهی
کلک تو خوش نویسد در شان یار و اغیار
تعویذ جان فزایی افسون عمر کاهی
ای عنصر تو مخلوق از کیمیای عزت
و ای دولت تو ایمن از وصمت تباهی
ساقی بیار آبی از چشمه ی خرابات
تا خرقهها بشوییم از عجب خانقاهی
عمریست پادشاها کز می تهیست جامم
اینک ز بنده دعوی و از محتسب گواهی
گر پرتوی ز تیغت بر کان و معدن افتد
یاقوت سرخ رو را بخشند رنگ کاهی
دانم دلت ببخشد بر عجز شب نشینان
گر حال بنده پرسی از باد صبحگاهی
جایی که برق عصیان بر آدم صفی زد
ما را چگونه زیبد دعوی بیگناهی
حافظ چو پادشاهت گه گاه میبرد نام
رنجش ز بخت منما بازآ به عذرخواهی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۸
این جا کسیست پنهان، خود را مگیر تنها
بس تیز گوش دارد، مگشا به بد زبان را
بر چشمهٔ ضمیرت، کرد آن پری وثاقی
هر صورت خیالت، از وی شدهست پیدا
هر جا که چشمه باشد، باشد مقام پریان
با احتیاط باید، بودن تو را در آن جا
این پنج چشمهٔ حس، تا بر تنت روان است
زاشراق آن پری دان، گه بسته گاه مجری
وان پنج حس باطن، چون وهم و چون تصور
هم پنج چشمه میدان، پویان به سوی مرعی
هر چشمه را دو مشرف، پنجاه میرآبند
صورت به تو نمایند، اندر زمان اخلا
زخمت رسد ز پریان، گر با ادب نباشی
کاین گونه شهره پریان، تندند و بیمحابا
تقدیر میفریبد تدبیر را که برجه
مکرش گلیم برده، از صد هزار چون ما
مرغان در قفس بین، در شست ماهیان بین
دلهای نوحه گر بین، زان مکرساز دانا
دزدیده چشم مگشا بر هر بت از خیانت
تا نفکند ز چشمت، آن شهریار بینا
ماندهست چند بیتی، این چشمه گشت غایر
برجوشد آن ز چشمه، چون برجهیم فردا
بس تیز گوش دارد، مگشا به بد زبان را
بر چشمهٔ ضمیرت، کرد آن پری وثاقی
هر صورت خیالت، از وی شدهست پیدا
هر جا که چشمه باشد، باشد مقام پریان
با احتیاط باید، بودن تو را در آن جا
این پنج چشمهٔ حس، تا بر تنت روان است
زاشراق آن پری دان، گه بسته گاه مجری
وان پنج حس باطن، چون وهم و چون تصور
هم پنج چشمه میدان، پویان به سوی مرعی
هر چشمه را دو مشرف، پنجاه میرآبند
صورت به تو نمایند، اندر زمان اخلا
زخمت رسد ز پریان، گر با ادب نباشی
کاین گونه شهره پریان، تندند و بیمحابا
تقدیر میفریبد تدبیر را که برجه
مکرش گلیم برده، از صد هزار چون ما
مرغان در قفس بین، در شست ماهیان بین
دلهای نوحه گر بین، زان مکرساز دانا
دزدیده چشم مگشا بر هر بت از خیانت
تا نفکند ز چشمت، آن شهریار بینا
ماندهست چند بیتی، این چشمه گشت غایر
برجوشد آن ز چشمه، چون برجهیم فردا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۳
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۴
نک ماه رجب آمد تا ماه عجب بیند
وز سوختگان ره گرمی و طلب بیند
گر سجده کنان آید در امن و امان آید
ور بیادبی آرد سیلی و ادب بیند
حکمی که کند یزدان راضی بود و شادان
ور سر کشد از سلطان در حلق کنب بیند
گر درخور عشق آید خرم چو دمشق آید
ور دل ندهد دل را ویران چو حلب بیند
گوید چه سبب باشد آن خرم و این ویران
جان خضری باید تا جان سبب بیند
آمد شعبان عمدا از بهر برات ما
تا روزی و بیروزی از بخشش رب بیند
ماه رمضان آمد آن بند دهان آمد
زد بر دهن بسته تا لذت لب بیند
آمد قدح روزه بشکست قدحها را
تا منکر این عشرت بیباده طرب بیند
سغراق معانی را بر معدهٔ خالی زن
معشوقهٔ خلوت را هم چشم عزب بیند
با غرهٔ دولت گو هم بگذرد این نوبت
چون بگذرد این نوبت هم نوبت تب بیند
نوبت بگذار و رو نوبت زن احمد شو
تا برف وجود تو خورشید عرب بیند
خامش کن و کمتر گو بسیار کسی گوید
کو جاه و هوا جوید تا نام و لقب بیند
وز سوختگان ره گرمی و طلب بیند
گر سجده کنان آید در امن و امان آید
ور بیادبی آرد سیلی و ادب بیند
حکمی که کند یزدان راضی بود و شادان
ور سر کشد از سلطان در حلق کنب بیند
گر درخور عشق آید خرم چو دمشق آید
ور دل ندهد دل را ویران چو حلب بیند
گوید چه سبب باشد آن خرم و این ویران
جان خضری باید تا جان سبب بیند
آمد شعبان عمدا از بهر برات ما
تا روزی و بیروزی از بخشش رب بیند
ماه رمضان آمد آن بند دهان آمد
زد بر دهن بسته تا لذت لب بیند
آمد قدح روزه بشکست قدحها را
تا منکر این عشرت بیباده طرب بیند
سغراق معانی را بر معدهٔ خالی زن
معشوقهٔ خلوت را هم چشم عزب بیند
با غرهٔ دولت گو هم بگذرد این نوبت
چون بگذرد این نوبت هم نوبت تب بیند
نوبت بگذار و رو نوبت زن احمد شو
تا برف وجود تو خورشید عرب بیند
خامش کن و کمتر گو بسیار کسی گوید
کو جاه و هوا جوید تا نام و لقب بیند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۴
رو ترش کردی مگر دی بادهات گیرا نبود؟
ساقی ات بیگانه بود و آن شه زیبا نبود؟
یا به قاصد رو ترش کردی ز بیم چشم بد
بر کدامین یوسف از چشم بدان غوغا نبود؟
چشم بد خستش ولیکن عاقبت محمود بود
چشم بد با حفظ حق جز باطل و سودا نبود
هین مترس از چشم بد وان ماه را پنهان مکن
آن مه نادر که او در خانهٔ جوزا نبود
در دل مردان شیرین جمله تلخیهای عشق
جز شراب و جز کباب و شکر و حلوا نبود
این شراب و نقل و حلوا هم خیال احولیست
اندران دریای بیپایان به جز دریا نبود
یک زمان گرمی به کاری یک زمان سردی در آن
جز به فرمان حق این گرما و این سرما نبود
هین خمش کن در خموشی نعره میزن روح وار
تو که دیدی زین خموشان کو به جان گویا نبود؟
ساقی ات بیگانه بود و آن شه زیبا نبود؟
یا به قاصد رو ترش کردی ز بیم چشم بد
بر کدامین یوسف از چشم بدان غوغا نبود؟
چشم بد خستش ولیکن عاقبت محمود بود
چشم بد با حفظ حق جز باطل و سودا نبود
هین مترس از چشم بد وان ماه را پنهان مکن
آن مه نادر که او در خانهٔ جوزا نبود
در دل مردان شیرین جمله تلخیهای عشق
جز شراب و جز کباب و شکر و حلوا نبود
این شراب و نقل و حلوا هم خیال احولیست
اندران دریای بیپایان به جز دریا نبود
یک زمان گرمی به کاری یک زمان سردی در آن
جز به فرمان حق این گرما و این سرما نبود
هین خمش کن در خموشی نعره میزن روح وار
تو که دیدی زین خموشان کو به جان گویا نبود؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۴۷
مخسب شب که شبی صد هزار جان ارزد
که شب ببخشد آن بدر بدره بیحد
به آسمان جهان هر شبی فرود آید
برای هر متظلم سپاه فضل احد
خدای گفت قم اللیل و از گزاف نگفت
ز شب رویست فرو قد زهره و فرقد
ز دود شب پزی ای خام زاتش موسی
مداد شب دهد آن خامه را ز علم مدد
بگیر لیلی شب را کنار ای مجنون
شب است خلوت توحید و روز شرک و عدد
شب است لیلی و روز است در پیاش مجنون
که نور عقل سحر را به جعد خویش کشد
بدان که آب حیات اندرون تاریکیست
چه ماهییی که ره آب بستهیی بر خود؟
به دیبه سیه این کعبه را لباسی ساخت
که اوست پشت مطیعان و اوستشان مسند
درون کعبه شب یک نماز صد باشد
ز بهر خواب ندارد کسی چنین معبد
شکست جمله بتان را شب و بماند خدا
که نیست در کرم او را قرین و کفو احد
خمش که شعر کساد است و جهل از آن اکسد
چه زاهدی تو درین علم و در تو علم ازهد
که شب ببخشد آن بدر بدره بیحد
به آسمان جهان هر شبی فرود آید
برای هر متظلم سپاه فضل احد
خدای گفت قم اللیل و از گزاف نگفت
ز شب رویست فرو قد زهره و فرقد
ز دود شب پزی ای خام زاتش موسی
مداد شب دهد آن خامه را ز علم مدد
بگیر لیلی شب را کنار ای مجنون
شب است خلوت توحید و روز شرک و عدد
شب است لیلی و روز است در پیاش مجنون
که نور عقل سحر را به جعد خویش کشد
بدان که آب حیات اندرون تاریکیست
چه ماهییی که ره آب بستهیی بر خود؟
به دیبه سیه این کعبه را لباسی ساخت
که اوست پشت مطیعان و اوستشان مسند
درون کعبه شب یک نماز صد باشد
ز بهر خواب ندارد کسی چنین معبد
شکست جمله بتان را شب و بماند خدا
که نیست در کرم او را قرین و کفو احد
خمش که شعر کساد است و جهل از آن اکسد
چه زاهدی تو درین علم و در تو علم ازهد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۰۵
هر که ز عشاق گریزان شود
بار دگر خواجه پشیمان شود
والله منت همه بر جان اوست
هر که سوی چشمه حیوان شود
هر که سبوی تو کشد، عاقبت
در حرم عشرت سلطان شود
تنگ بود حوصله آدمی
از تو چو دریای و چو عمان شود
رو به دل اهل دلی جای گیر
قطره به دریا در و مرجان شود
جنبش هر ذره به اصل خودست
هر چه بود میل کسی، آن شود
کافر صدساله چو بیند تو را
سجده کند، زود مسلمان شود
جان و دل از جذبه میل و هوس
هم صفت دلبر و جانان شود
خار که سرتیز ره عاشق است
عاقبت الامر، گلستان شود
ناطقه را بند کن و جمع باش
گر نه ضمیر تو، پریشان شود
بار دگر خواجه پشیمان شود
والله منت همه بر جان اوست
هر که سوی چشمه حیوان شود
هر که سبوی تو کشد، عاقبت
در حرم عشرت سلطان شود
تنگ بود حوصله آدمی
از تو چو دریای و چو عمان شود
رو به دل اهل دلی جای گیر
قطره به دریا در و مرجان شود
جنبش هر ذره به اصل خودست
هر چه بود میل کسی، آن شود
کافر صدساله چو بیند تو را
سجده کند، زود مسلمان شود
جان و دل از جذبه میل و هوس
هم صفت دلبر و جانان شود
خار که سرتیز ره عاشق است
عاقبت الامر، گلستان شود
ناطقه را بند کن و جمع باش
گر نه ضمیر تو، پریشان شود
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۸۰
ساقیا هستند خلقان از می ما دور دور
زان جمال و زان کمال و فر و سیما دور دور
گر چه پیر کهنهیی در حکمت و ذوق و صفا
از شراب صاف ما هستی تو پیرا دور دور
چون که بینایان نمیبینند رنگ جام را
عقل خود داند که باشد جان اعمی دور دور
چون صریح و رمز قاضی مینداند جان او
دور باشد از دل او رمز و ایما دور دور
تا نبرد تیغ شمس الحق زنار تو را
جان تو باشد از آن لطف و چلیپا دور دور
تا ز خوبی بتان خالی نگردد جان تو
باشی از رخسار آن دلدار زیبا دور دور
گر چه اندر بزم شاهان تو بدی سرده ولیک
چون درین بزم اندرآیی باشی این جا دور دور
تو شنیدی قرب موسی طور سینا نور حق
در حضور خضر بود آن طور سینا دور دور
سقف مینا گرچه بس عالیست پیش چشم تو
لیک پیش رفعتش بد سقف مینا دور دور
ای گران جان یا سبک شو یا برو از بزم ما
یا مکن مانند خود از عیش ما را دور دور
مطرب عشاق بهر من زن این نادر نوا
زان که هست از گوش کر این بانگ سرنا دور دور
زان جمال و زان کمال و فر و سیما دور دور
گر چه پیر کهنهیی در حکمت و ذوق و صفا
از شراب صاف ما هستی تو پیرا دور دور
چون که بینایان نمیبینند رنگ جام را
عقل خود داند که باشد جان اعمی دور دور
چون صریح و رمز قاضی مینداند جان او
دور باشد از دل او رمز و ایما دور دور
تا نبرد تیغ شمس الحق زنار تو را
جان تو باشد از آن لطف و چلیپا دور دور
تا ز خوبی بتان خالی نگردد جان تو
باشی از رخسار آن دلدار زیبا دور دور
گر چه اندر بزم شاهان تو بدی سرده ولیک
چون درین بزم اندرآیی باشی این جا دور دور
تو شنیدی قرب موسی طور سینا نور حق
در حضور خضر بود آن طور سینا دور دور
سقف مینا گرچه بس عالیست پیش چشم تو
لیک پیش رفعتش بد سقف مینا دور دور
ای گران جان یا سبک شو یا برو از بزم ما
یا مکن مانند خود از عیش ما را دور دور
مطرب عشاق بهر من زن این نادر نوا
زان که هست از گوش کر این بانگ سرنا دور دور
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۱۲
بر منبرست این دم مذکر مذکر
چون چشمه روانه مطهر مطهر
بر منبری بلندی دانای هوشمندی
بر پای منبر او مکرر مکرر
هر لفظ او جهانی روشن چو آسمانی
بگشاده در بیانی مقرر مقرر
زین گونه درگشایی داده تو را رهایی
از حبس خاکدانی مکدر مکدر
بنهاده نردبانی از صنعت زبانی
بر بام آسمانی مدور مدور
نور از درون هیزم بیرون کشید آتش
آتش ز خود نیامد منور منور
آتش به فعل مردم زاید ز سنگ و آهن
و اختر به امر زاید مدبر مدبر
مر هر پیمبری را بودهست معجز نو
چون نیست معجزهی او مشهر مشهر؟
مسعود ازوست نحسی فردوس ازوست حبسی
محکوم ازوست نفسی مزور مزور
این منبر و مذکر در نفس توست در سر
اما درین طلب تو مقصر مقصر
چون چشمه روانه مطهر مطهر
بر منبری بلندی دانای هوشمندی
بر پای منبر او مکرر مکرر
هر لفظ او جهانی روشن چو آسمانی
بگشاده در بیانی مقرر مقرر
زین گونه درگشایی داده تو را رهایی
از حبس خاکدانی مکدر مکدر
بنهاده نردبانی از صنعت زبانی
بر بام آسمانی مدور مدور
نور از درون هیزم بیرون کشید آتش
آتش ز خود نیامد منور منور
آتش به فعل مردم زاید ز سنگ و آهن
و اختر به امر زاید مدبر مدبر
مر هر پیمبری را بودهست معجز نو
چون نیست معجزهی او مشهر مشهر؟
مسعود ازوست نحسی فردوس ازوست حبسی
محکوم ازوست نفسی مزور مزور
این منبر و مذکر در نفس توست در سر
اما درین طلب تو مقصر مقصر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۵۵
از آن مقام که نبود گشاد زود گذر
برو به سوی خریدار خویش همچون زر
درخت اگر متحرک شدی ز جای به جا
نه رنج اره کشیدی نه زخمهای تبر
زمان چو حاکم توست و مکان چو معبر تو
مکان نیک گزین و زمان نکو بنگر
چنان شوی که مکان و زمان و اهل زمان
دگر نتاند کردن به فعل در تو اثر
تو تیره گردی از شب چو آینهی گردون
نه زردروی خزان گردی از هوا چو شجر
برو به سوی خریدار خویش همچون زر
درخت اگر متحرک شدی ز جای به جا
نه رنج اره کشیدی نه زخمهای تبر
زمان چو حاکم توست و مکان چو معبر تو
مکان نیک گزین و زمان نکو بنگر
چنان شوی که مکان و زمان و اهل زمان
دگر نتاند کردن به فعل در تو اثر
تو تیره گردی از شب چو آینهی گردون
نه زردروی خزان گردی از هوا چو شجر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۰۶
همیشه من چنین مجنون نبودم
ز عقل و عافیت بیرون نبودم
چو تو عاقل بدم من نیز روزی
چنین دیوانه و مفتون نبودم
مثال دلبران صیاد بودم
مثال دل میان خون نبودم
درین بودم که این چون است و آن چون
چنین حیران آن بیچون نبودم
تو باری عاقلی بنشین بیندیش
کز اول بودهام اکنون نبودم
همی جستم فزونی بر همه کس
چو صید عشق روزافزون نبودم
چو دود از حرص بالا میدویدم
به معنی جز سوی هامون نبودم
چو گنج از خاک بیرون اوفتادم
که گنجی بودم و قارون نبودم
ز عقل و عافیت بیرون نبودم
چو تو عاقل بدم من نیز روزی
چنین دیوانه و مفتون نبودم
مثال دلبران صیاد بودم
مثال دل میان خون نبودم
درین بودم که این چون است و آن چون
چنین حیران آن بیچون نبودم
تو باری عاقلی بنشین بیندیش
کز اول بودهام اکنون نبودم
همی جستم فزونی بر همه کس
چو صید عشق روزافزون نبودم
چو دود از حرص بالا میدویدم
به معنی جز سوی هامون نبودم
چو گنج از خاک بیرون اوفتادم
که گنجی بودم و قارون نبودم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۸۵
ای سرده صد سودا دستار چنین میکن
خوب است همین شیوه ای دوست همین میکن
فرمانده خوبانی ابرو چو بجنبانی
این بنده تو را گوید آن میکن و این میکن
از خون مسلمانان در ساغر رهبان کن
وز کافر زلفینت ویرانی دین میکن
مأمون امین را تو میران که رو ای خاین
وان غیرت ره زن را بر روح امین میکن
آن حکم که از هیبت در عرش نمیگنجد
بر پشت زمان می نه بر روی زمین میکن
آن را که ندارد جان جان ده به دم عیسی
وان را که ندارد زر ز اکسیر زرین میکن
تا دور ابد شاها شمس الحق تبریزی
حکمیست به دور تو آری هله هین میکن
خوب است همین شیوه ای دوست همین میکن
فرمانده خوبانی ابرو چو بجنبانی
این بنده تو را گوید آن میکن و این میکن
از خون مسلمانان در ساغر رهبان کن
وز کافر زلفینت ویرانی دین میکن
مأمون امین را تو میران که رو ای خاین
وان غیرت ره زن را بر روح امین میکن
آن حکم که از هیبت در عرش نمیگنجد
بر پشت زمان می نه بر روی زمین میکن
آن را که ندارد جان جان ده به دم عیسی
وان را که ندارد زر ز اکسیر زرین میکن
تا دور ابد شاها شمس الحق تبریزی
حکمیست به دور تو آری هله هین میکن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۹۸
ندا آمد به جان از چرخ پروین
که بالا رو چو دردی پست منشین
کسی اندر سفر چندین نماند
جدا از شهر و از یاران پیشین
ندای ارجعی آخر شنیدی
از آن سلطان و شاهنشاه شیرین
درین ویرانه جغدانند ساکن
چه مسکن ساختی ای باز مسکین؟
چه آساید به هر پهلو که گردد
کسی کز خار سازد او نهالین؟
چه پیوندی کند صراف و قلاب؟
چه نسبت زاغ را با باز و شاهین؟
چه آرایی به گچ ویرانهیی را؟
که بالا نقش دارد زیر سجین
چرا جان را نیارایی به حکمت؟
که ارزد هر دمش صد چین و ماچین
نه آن حکمت که مایهی گفت و گوی است
از آن حکمت که گردد جان خدابین
تو گوهر شو که خواهند و نخواهند
نشانندت همه بر تاج زرین
رها کن پس روی چون پای کژمژ
الف میباش فرد و راست بنشین
چو معنی اسب آمد حرف چون زین
بگو تا کی کشی بیاسب این زین
کلوخ انداز کن در عشق مردان
تو هم مردی ولی مرد کلوخین
عروسی کلوخی با کلوخی
کلوخ آرد نثار و سنگ کابین
به گورستان به زیر خشت بنگر
که نشناسی تو سارانشان ز پایین
خدایا دررسان جان را به جانها
بدان راهی که رفتند آل یاسین
دعای ما و ایشان را درآمیز
چنان کز ما دعای و از تو آمین
عنایت آن چنان فرما که باشد
ز ما احسان اندک وز تو تحسین
ز شهوانی به عقلانی رسانمان
بر اوج فوق بر زین لوح زیرین
که بالا رو چو دردی پست منشین
کسی اندر سفر چندین نماند
جدا از شهر و از یاران پیشین
ندای ارجعی آخر شنیدی
از آن سلطان و شاهنشاه شیرین
درین ویرانه جغدانند ساکن
چه مسکن ساختی ای باز مسکین؟
چه آساید به هر پهلو که گردد
کسی کز خار سازد او نهالین؟
چه پیوندی کند صراف و قلاب؟
چه نسبت زاغ را با باز و شاهین؟
چه آرایی به گچ ویرانهیی را؟
که بالا نقش دارد زیر سجین
چرا جان را نیارایی به حکمت؟
که ارزد هر دمش صد چین و ماچین
نه آن حکمت که مایهی گفت و گوی است
از آن حکمت که گردد جان خدابین
تو گوهر شو که خواهند و نخواهند
نشانندت همه بر تاج زرین
رها کن پس روی چون پای کژمژ
الف میباش فرد و راست بنشین
چو معنی اسب آمد حرف چون زین
بگو تا کی کشی بیاسب این زین
کلوخ انداز کن در عشق مردان
تو هم مردی ولی مرد کلوخین
عروسی کلوخی با کلوخی
کلوخ آرد نثار و سنگ کابین
به گورستان به زیر خشت بنگر
که نشناسی تو سارانشان ز پایین
خدایا دررسان جان را به جانها
بدان راهی که رفتند آل یاسین
دعای ما و ایشان را درآمیز
چنان کز ما دعای و از تو آمین
عنایت آن چنان فرما که باشد
ز ما احسان اندک وز تو تحسین
ز شهوانی به عقلانی رسانمان
بر اوج فوق بر زین لوح زیرین