عبارات مورد جستجو در ۴۴۱۰ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۷۷
انا فتحنا بابکم، لا تهجروا اصحابکم
لا تیئسوا من غابکم، لا تدنسوا اثوابکم
الحمد لله الذی من علینا بالثنا
فی ظل دین مسند، لا تغلقوا ابوابکم
یا اولیا لا تحزنوا، اربحتکم لا تغبنوا
اشجعتکم لا تجبنوا، لا تحقروا القابکم
یا رب اشرح صدرنا، یا رب ارفع قدرنا
یا رب اظهر بدرنا، لا تعبدوا اربابکم
ما لی اله غیره، نال البریا یا خیره
طاب الموافی سیره لا تخسروا اعقابکم
بوی دل آید از سخن، دل حاصل آید از سخن
تا مقبل آید از سخن، لا تهتکوا جلبابکم
لا تیئسوا من غابکم، لا تدنسوا اثوابکم
الحمد لله الذی من علینا بالثنا
فی ظل دین مسند، لا تغلقوا ابوابکم
یا اولیا لا تحزنوا، اربحتکم لا تغبنوا
اشجعتکم لا تجبنوا، لا تحقروا القابکم
یا رب اشرح صدرنا، یا رب ارفع قدرنا
یا رب اظهر بدرنا، لا تعبدوا اربابکم
ما لی اله غیره، نال البریا یا خیره
طاب الموافی سیره لا تخسروا اعقابکم
بوی دل آید از سخن، دل حاصل آید از سخن
تا مقبل آید از سخن، لا تهتکوا جلبابکم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۷۸
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۹۸
ای یار من، ای یار من، ای یار بیزنهار من
ای دلبر و دلدار من، ای محرم و غمخوار من
ای در زمین ما را قمر، ای نیمشب ما را سحر
ای در خطر ما را سپر، ای ابر شکربار من
خوش میروی در جان من، خوش میکنی درمان من
ای دین و ای ایمان من ای بحر گوهردار من
ای شبروان را مشعله، ای بیدلان را سلسله
ای قبلهٔ هر قافله، ای قافله سالار من
هم رهزنی هم رهبری، هم ماهی و هم مشتری
هم اینسری، هم آنسری، هم گنج و استظهار من
چون یوسف پیغامبری، آیی که خواهم مشتری
تا آتشی اندرزنی، در مصر و در بازار من
هم موسییی بر طور من، عیسی هر رنجور من
هم نور نور نور من، هم احمد مختار من
هم مونس زندان من، هم دولت خندان من
والله که صد چندان من، بگذشته از بسیار من
گویی مرا برجه، بگو، گویم چه گویم پیش تو؟
گویی بیا حجت مجو، ای بندهٔ طرار من
گویم که گنجی شایگان، گوید بلی، نی رایگان
جان خواهم و آنگه چه جان، گویم سبک کن بار من
گر گنج خواهی سر بنه، ور عشق خواهی جان بده
در صف درآ، واپس مجه، ای حیدر کرار من
ای دلبر و دلدار من، ای محرم و غمخوار من
ای در زمین ما را قمر، ای نیمشب ما را سحر
ای در خطر ما را سپر، ای ابر شکربار من
خوش میروی در جان من، خوش میکنی درمان من
ای دین و ای ایمان من ای بحر گوهردار من
ای شبروان را مشعله، ای بیدلان را سلسله
ای قبلهٔ هر قافله، ای قافله سالار من
هم رهزنی هم رهبری، هم ماهی و هم مشتری
هم اینسری، هم آنسری، هم گنج و استظهار من
چون یوسف پیغامبری، آیی که خواهم مشتری
تا آتشی اندرزنی، در مصر و در بازار من
هم موسییی بر طور من، عیسی هر رنجور من
هم نور نور نور من، هم احمد مختار من
هم مونس زندان من، هم دولت خندان من
والله که صد چندان من، بگذشته از بسیار من
گویی مرا برجه، بگو، گویم چه گویم پیش تو؟
گویی بیا حجت مجو، ای بندهٔ طرار من
گویم که گنجی شایگان، گوید بلی، نی رایگان
جان خواهم و آنگه چه جان، گویم سبک کن بار من
گر گنج خواهی سر بنه، ور عشق خواهی جان بده
در صف درآ، واپس مجه، ای حیدر کرار من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۶۵
ای سرو و گل بستان بنگر به تهی دستان
نانی ده و صد بستان هاده چه به درویشان
بشنو تو ز پیغامبر فرمود که سیم و زر
از صدقه نشد کمتر هاده چه به درویشان
یک دانه اگر کاری صد سنبله برداری
پس گوش چه میخاری؟ هاده چه به درویشان
کم کن تو فزایش بین بنواز و ستایش بین
بگشا و گشایش بین هاده چه به درویشان
صدقهی تو به حق رفته وندر شب آشفته
او حارس و تو خفته هاده چه به درویشان
هر لطف که بنمایی در سایه آن آیی
بسیار بیاسایی هاده چه به درویشان
حرمت کن و حرمت بین نعمت ده و نعمت بین
رحمت کن و رحمت بین هاده چه به درویشان
ای مکرم هر مسکین وی راحم هر غمگین
ای مالک یوم الدین هاده چه به درویشان
آمد به تو آوازم واقف شدی از رازم
محروم میندازم هاده چه به درویشان
سرگشته تحویلم در قالم و در قیلم
بنگر تو به زنبیلم هاده چه به درویشان
دانی که دعا گویم هر جا که ثنا گویم
بین کز تو چه واگویم هاده چه به درویشان
رنجیت مبا آمین دور از تو قضا آمین
یار تو خدا آمین هاده چه به درویشان
ای کوی شما جنت وی خوی شما رحمت
خاصه که درین ساعت هاده چه به درویشان
گفتیم دعا رفتیم وز کوی شما رفتیم
خوش باش که ما رفتیم هاده چه به درویشان
نانی ده و صد بستان هاده چه به درویشان
بشنو تو ز پیغامبر فرمود که سیم و زر
از صدقه نشد کمتر هاده چه به درویشان
یک دانه اگر کاری صد سنبله برداری
پس گوش چه میخاری؟ هاده چه به درویشان
کم کن تو فزایش بین بنواز و ستایش بین
بگشا و گشایش بین هاده چه به درویشان
صدقهی تو به حق رفته وندر شب آشفته
او حارس و تو خفته هاده چه به درویشان
هر لطف که بنمایی در سایه آن آیی
بسیار بیاسایی هاده چه به درویشان
حرمت کن و حرمت بین نعمت ده و نعمت بین
رحمت کن و رحمت بین هاده چه به درویشان
ای مکرم هر مسکین وی راحم هر غمگین
ای مالک یوم الدین هاده چه به درویشان
آمد به تو آوازم واقف شدی از رازم
محروم میندازم هاده چه به درویشان
سرگشته تحویلم در قالم و در قیلم
بنگر تو به زنبیلم هاده چه به درویشان
دانی که دعا گویم هر جا که ثنا گویم
بین کز تو چه واگویم هاده چه به درویشان
رنجیت مبا آمین دور از تو قضا آمین
یار تو خدا آمین هاده چه به درویشان
ای کوی شما جنت وی خوی شما رحمت
خاصه که درین ساعت هاده چه به درویشان
گفتیم دعا رفتیم وز کوی شما رفتیم
خوش باش که ما رفتیم هاده چه به درویشان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۸۵
ای سرده صد سودا دستار چنین میکن
خوب است همین شیوه ای دوست همین میکن
فرمانده خوبانی ابرو چو بجنبانی
این بنده تو را گوید آن میکن و این میکن
از خون مسلمانان در ساغر رهبان کن
وز کافر زلفینت ویرانی دین میکن
مأمون امین را تو میران که رو ای خاین
وان غیرت ره زن را بر روح امین میکن
آن حکم که از هیبت در عرش نمیگنجد
بر پشت زمان می نه بر روی زمین میکن
آن را که ندارد جان جان ده به دم عیسی
وان را که ندارد زر ز اکسیر زرین میکن
تا دور ابد شاها شمس الحق تبریزی
حکمیست به دور تو آری هله هین میکن
خوب است همین شیوه ای دوست همین میکن
فرمانده خوبانی ابرو چو بجنبانی
این بنده تو را گوید آن میکن و این میکن
از خون مسلمانان در ساغر رهبان کن
وز کافر زلفینت ویرانی دین میکن
مأمون امین را تو میران که رو ای خاین
وان غیرت ره زن را بر روح امین میکن
آن حکم که از هیبت در عرش نمیگنجد
بر پشت زمان می نه بر روی زمین میکن
آن را که ندارد جان جان ده به دم عیسی
وان را که ندارد زر ز اکسیر زرین میکن
تا دور ابد شاها شمس الحق تبریزی
حکمیست به دور تو آری هله هین میکن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۹۱
ما دست تو را خواجه بخواهیم کشیدن
وز نیک و بدت پاک بخواهیم بریدن
هر چند شب غفلت و مستیت دراز است
ما بر همه چون صبح بخواهیم دمیدن
در پرده ناموس و دغل چند گریزی؟
نزدیک رسیدهست تو را پرده دریدن
هر میوه که در باغ جهان بود همه پخت
ای غوره چون سنگ نخواهی تو پزیدن؟
رحم آر برین جان که طپان است درین دام
نشنود مگر گوش تو آواز طپیدن؟
چشمی است تو را در دل و آن چشم به درد است
پس چیست غم تو به جز آن چشم خلیدن؟
چون میخلد آن چشم بجو دارو و درمان
تا بازرهی از خلش و آب دویدن
داروی دل و دیده نبودهست و نباشد
ای یوسف خوبان به جز از روی تو دیدن
هین مخلص این را تو بفرما به تمامی
که گفت تو و قول تو مزد است شنیدن
وز نیک و بدت پاک بخواهیم بریدن
هر چند شب غفلت و مستیت دراز است
ما بر همه چون صبح بخواهیم دمیدن
در پرده ناموس و دغل چند گریزی؟
نزدیک رسیدهست تو را پرده دریدن
هر میوه که در باغ جهان بود همه پخت
ای غوره چون سنگ نخواهی تو پزیدن؟
رحم آر برین جان که طپان است درین دام
نشنود مگر گوش تو آواز طپیدن؟
چشمی است تو را در دل و آن چشم به درد است
پس چیست غم تو به جز آن چشم خلیدن؟
چون میخلد آن چشم بجو دارو و درمان
تا بازرهی از خلش و آب دویدن
داروی دل و دیده نبودهست و نباشد
ای یوسف خوبان به جز از روی تو دیدن
هین مخلص این را تو بفرما به تمامی
که گفت تو و قول تو مزد است شنیدن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۱۱
جان جانهایی، تو جان را برشکن
کس تویی، دیگر کسان را برشکن
گوهر باقی درآ در دیدهها
سنگ بستان، باقیان را برشکن
ز آسمان حق بتاب ای آفتاب
اختران آسمان را برشکن
غیب دان کن سینههای خلق را
سینههای عیب دان را برشکن
بانشان از بینشان پرده شده
بینشانی، هر نشان را برشکن
روز مطلق کن شب تاریک را
بارنامهی پاسبان را برشکن
شمس تبریز آفتابی، آفتاب
شمع جان و شمعدان را برشکن
کس تویی، دیگر کسان را برشکن
گوهر باقی درآ در دیدهها
سنگ بستان، باقیان را برشکن
ز آسمان حق بتاب ای آفتاب
اختران آسمان را برشکن
غیب دان کن سینههای خلق را
سینههای عیب دان را برشکن
بانشان از بینشان پرده شده
بینشانی، هر نشان را برشکن
روز مطلق کن شب تاریک را
بارنامهی پاسبان را برشکن
شمس تبریز آفتابی، آفتاب
شمع جان و شمعدان را برشکن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۷۳
دلا تو شهد منه در دهان رنجوران
حدیث چشم مگو با جماعت کوران
اگر چه از رگ گردن به بنده نزدیک است
خدای دور بود از بر خدادوران
درون خویش بپرداز تا برون آیند
ز پردهها به تجلی چو ماه، مستوران
اگر چه گم شوی از خویش و از جهان این جا
برون خویش و جهان گشتهیی ز مشهوران
اگر تو ماه وصالی، نشان بده از وصل
ز ساعد و بر سیمین و چهرهٔ حوران
وگر چو زر ز فراقی، کجاست داغ فراق؟
چنین فسرده بود سکههای مهجوران
چو نیست عشق تو را، بندگی بجا میآر
که حق فرونهلد مزدهای مزدوران
بدان که عشق خدا خاتم سلیمانی ست
کجاست دخل سلیمان و مکسب موران
لباس فکرت و اندیشهها برون انداز
که آفتاب نتابد مگر که بر عوران
پناه گیر تو در زلف شمس تبریزی
که مشک بارد، تا وارهی ز کافوران
حدیث چشم مگو با جماعت کوران
اگر چه از رگ گردن به بنده نزدیک است
خدای دور بود از بر خدادوران
درون خویش بپرداز تا برون آیند
ز پردهها به تجلی چو ماه، مستوران
اگر چه گم شوی از خویش و از جهان این جا
برون خویش و جهان گشتهیی ز مشهوران
اگر تو ماه وصالی، نشان بده از وصل
ز ساعد و بر سیمین و چهرهٔ حوران
وگر چو زر ز فراقی، کجاست داغ فراق؟
چنین فسرده بود سکههای مهجوران
چو نیست عشق تو را، بندگی بجا میآر
که حق فرونهلد مزدهای مزدوران
بدان که عشق خدا خاتم سلیمانی ست
کجاست دخل سلیمان و مکسب موران
لباس فکرت و اندیشهها برون انداز
که آفتاب نتابد مگر که بر عوران
پناه گیر تو در زلف شمس تبریزی
که مشک بارد، تا وارهی ز کافوران
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۰۵
ساقی من خیزد بیگفت من
آرد آن بادهٔ وافر ثمن
حاجت نبود که بگویم بیار
بشنود آواز دلم بیدهن
هست تقاضاگر او لطف او
وان کرم بیحد و خلق حسن
ماه برآید، تو مگویش برآ
بر تو زند نور، مگویش بزن
ای به گه بزم بهین عیش و نوش
وی به گه رزم مهین صف شکن
از پی هر گمره نیکو دلیل
وزپی محبوس چه، ای خوش رسن
عالم همچون شب و تو همچو ماه
تو مثل شمعی و جانها لگن
جان مثل ذره بود بیقرار
با تو شود ساکن، نعم السکن
آرد آن بادهٔ وافر ثمن
حاجت نبود که بگویم بیار
بشنود آواز دلم بیدهن
هست تقاضاگر او لطف او
وان کرم بیحد و خلق حسن
ماه برآید، تو مگویش برآ
بر تو زند نور، مگویش بزن
ای به گه بزم بهین عیش و نوش
وی به گه رزم مهین صف شکن
از پی هر گمره نیکو دلیل
وزپی محبوس چه، ای خوش رسن
عالم همچون شب و تو همچو ماه
تو مثل شمعی و جانها لگن
جان مثل ذره بود بیقرار
با تو شود ساکن، نعم السکن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۰۹
ای تو پناه همه روز محن
بازسپردم به تو من خویشتن
قلزم مهری که کناریش نیست
قطرهٔ آن الفت مرد است و زن
شیر دهد شیر به اطفال خویش
شاه بگوید به گدا کیمسن
بلکه شود آتش دایهی خلیل
سرمهٔ یعقوب شود پیرهن
نور بد و شد بصر از آفتاب
آب بنوشد ز ثری یاسمن
بلکه کشد از بت سنگین غذا
با همه کفرش به عبادت شمن
قهر کند دایگی از لطف تو
زهر دهد دایه چو آری تو فن
گردد ابریشم بر کرم گور
حله شود بر تن مؤمن کفن
بس کن ازین شرح و خمش کن که تا
بلبل جان خطبه کند بر فنن
بازسپردم به تو من خویشتن
قلزم مهری که کناریش نیست
قطرهٔ آن الفت مرد است و زن
شیر دهد شیر به اطفال خویش
شاه بگوید به گدا کیمسن
بلکه شود آتش دایهی خلیل
سرمهٔ یعقوب شود پیرهن
نور بد و شد بصر از آفتاب
آب بنوشد ز ثری یاسمن
بلکه کشد از بت سنگین غذا
با همه کفرش به عبادت شمن
قهر کند دایگی از لطف تو
زهر دهد دایه چو آری تو فن
گردد ابریشم بر کرم گور
حله شود بر تن مؤمن کفن
بس کن ازین شرح و خمش کن که تا
بلبل جان خطبه کند بر فنن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۲۳
العشق یقول لی تزین
الزینة عندنا تیقن
لا تنظر غیرنا فتعمی
لا تله عن الیقین بالظن
لا عیش لخایف کئیب
لا تبرح عندنا فتأمن
من کنت هواه کیف یهلک؟
من کنت مناه کیف یحزن
العقل رسولنا الیکم
ذاک حسن و نحن احسن
اخشوشن بالبلا و ارضی
فالهجر من البلاء اخشن
من رام الی العلی عروجا
هذا سبب الیه یرکن
یا مضطربا، تعال وافلح
فی مسکننا ونعم مسکن
الزینة عندنا تیقن
لا تنظر غیرنا فتعمی
لا تله عن الیقین بالظن
لا عیش لخایف کئیب
لا تبرح عندنا فتأمن
من کنت هواه کیف یهلک؟
من کنت مناه کیف یحزن
العقل رسولنا الیکم
ذاک حسن و نحن احسن
اخشوشن بالبلا و ارضی
فالهجر من البلاء اخشن
من رام الی العلی عروجا
هذا سبب الیه یرکن
یا مضطربا، تعال وافلح
فی مسکننا ونعم مسکن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۶۹
ز مکر حق مباش ایمن، اگر صد بخت بینی تو
بمال این چشمها را گر به پندار یقینی تو
که مکر حق چنان تند است کز وی دیده جانت
تو را عرشی نماید او، وگر باشی زمینی تو
گمان خاینی میبر تو بر جان امین شکلت
که گر تو ساده دل باشی، ندارد سود امینی تو
خریدی هندوی زشتی، قبیحی را تو در چادر
تو ساده پوستین بر بوی زهره روی چینی تو
چو شب در خانه آوردی، بدیدی روش بیچادر
ز رویش دیده بگرفتی، ز بویش بستی بینی تو
درین بازار، طراران زاهد شکل بسیارند
فریبندت، اگرچه اهل و باعقل متینی تو
مگر فضل خداوند خداوندان شمس الدین
کند تنبیه جانت را، کند هر دم معینی تو
ببین آن آفتابی را کش اول نیست و نی پایان
که اندر دین همیتابد، اگر از اهل دینی تو
به سوی باغ وحدت رو، کزو شادی همیروید
که هر جزوت شود خندان، اگر در خود حزینی تو
بمال این چشمها را گر به پندار یقینی تو
که مکر حق چنان تند است کز وی دیده جانت
تو را عرشی نماید او، وگر باشی زمینی تو
گمان خاینی میبر تو بر جان امین شکلت
که گر تو ساده دل باشی، ندارد سود امینی تو
خریدی هندوی زشتی، قبیحی را تو در چادر
تو ساده پوستین بر بوی زهره روی چینی تو
چو شب در خانه آوردی، بدیدی روش بیچادر
ز رویش دیده بگرفتی، ز بویش بستی بینی تو
درین بازار، طراران زاهد شکل بسیارند
فریبندت، اگرچه اهل و باعقل متینی تو
مگر فضل خداوند خداوندان شمس الدین
کند تنبیه جانت را، کند هر دم معینی تو
ببین آن آفتابی را کش اول نیست و نی پایان
که اندر دین همیتابد، اگر از اهل دینی تو
به سوی باغ وحدت رو، کزو شادی همیروید
که هر جزوت شود خندان، اگر در خود حزینی تو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۶۹
الا یا ساقیا انی لظمآن ومشتاق
ادر کأسا ولا تنکر فان القوم قد ذاقوا
اذا ما شئت اسراری ادر کأسا من النار
فاسکرنی وسائلنی الی من انت مشتاق
اضاء العشق مصباحا، فصار اللیل اصباحا
و من انواره انشقت علی الاحجار احداق
فداء العشق ادوائی، ومر العشق حلوائی
وانی بین عشاق اسوق حیث ما ساقوا
خذ الدنیا و خلینا فدنیا العشق تکفینا
لنا فی العشق جنات وبلدان واسواق
وارواح تلاقینا وارواح سواقینا
وخمر فیه مدرار و کأس العشق رقراق
ادر کأسا ولا تنکر فان القوم قد ذاقوا
اذا ما شئت اسراری ادر کأسا من النار
فاسکرنی وسائلنی الی من انت مشتاق
اضاء العشق مصباحا، فصار اللیل اصباحا
و من انواره انشقت علی الاحجار احداق
فداء العشق ادوائی، ومر العشق حلوائی
وانی بین عشاق اسوق حیث ما ساقوا
خذ الدنیا و خلینا فدنیا العشق تکفینا
لنا فی العشق جنات وبلدان واسواق
وارواح تلاقینا وارواح سواقینا
وخمر فیه مدرار و کأس العشق رقراق
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۷۲
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۳۹
ایا گم گشتگان راه و بیراه
شما را باز میخواند شهنشاه
همیگوید شهنشه کان مایید
صلا ای شهره سرهنگان، به درگاه
به درگاه خدای حی قیوم
دعا کردن نکو باشد سحرگاه
بپیوندید، پیوند قدیمی
چو هی چفسیده بر دامان الله
چو یوسف با عزیز مصر باشید
برون آیید از زندان و از چاه
دلا بیگاه شد، بازآ به خانه
که ترک آید شبانگه سوی خرگاه
صلا اکنون میان بستهست ساقی
صلا کز مهر سرمست است دلخواه
به مقناطیس آید آخرآهن
به سوی کهربا آید یقین کاه
کنون درهای گردون برگشادند
که عاجز شد فلک از ناله و آه
بیا سجده کنان چون سایه ای دوست
که بر منبر برآمد امشب آن ماه
مثال صورتی پوشیده، گر چه
منزه بود از امثال و اشباه
چو گنج جان به کنج خانه آمد
به گردش میتنیدم، همچو جولاه
خمش کن تا که قلما شیت گویم
ولکن لا تطالبنی بمعناه
ولیک آن به که آن هم شیر گوید
کجا اشکار شیر و صید روباه
شما را باز میخواند شهنشاه
همیگوید شهنشه کان مایید
صلا ای شهره سرهنگان، به درگاه
به درگاه خدای حی قیوم
دعا کردن نکو باشد سحرگاه
بپیوندید، پیوند قدیمی
چو هی چفسیده بر دامان الله
چو یوسف با عزیز مصر باشید
برون آیید از زندان و از چاه
دلا بیگاه شد، بازآ به خانه
که ترک آید شبانگه سوی خرگاه
صلا اکنون میان بستهست ساقی
صلا کز مهر سرمست است دلخواه
به مقناطیس آید آخرآهن
به سوی کهربا آید یقین کاه
کنون درهای گردون برگشادند
که عاجز شد فلک از ناله و آه
بیا سجده کنان چون سایه ای دوست
که بر منبر برآمد امشب آن ماه
مثال صورتی پوشیده، گر چه
منزه بود از امثال و اشباه
چو گنج جان به کنج خانه آمد
به گردش میتنیدم، همچو جولاه
خمش کن تا که قلما شیت گویم
ولکن لا تطالبنی بمعناه
ولیک آن به که آن هم شیر گوید
کجا اشکار شیر و صید روباه
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۲۰
گر آبت بر جگر بودی، دل تو پس چکارهستی
تنت گر آنچنان بودی که گفتی، دل نگارهستی
وگر بر کار بودی دل، درون کارگاه عشق
ملالت بر برون تو، نمیگویی چه کارهستی؟
غنیمت دار رمضان را، چو عیدت روی ننموده ست
زعیدت گر کنارستی، زغم جان بر کنارهستی
چو روشن گشتی از طاعت، شدی تاریک از عصیان
دل بیچاره را میدان که او محتاج چارهستی
وگر محتاج این طاعت، نماندستی دل مسکین
ورای کفر و ایمان دل همیشه در نظارهستی
تو گویی جان من لعل است، مگر نبود بدین لعلی
زتابشهای خورشیدش مبر، گو سنگ خارهستی
به گرد قلعهٔ ظلمت، نماندی سنگ یک پاره
اگر خود منجنیق صوم دایم سوی بارهستی
بزن این منجنیق صوم قلعهی کفر و ظلمت بر
اگر بودی مسلمانی، مؤذن بر منارهستی
اگر از عید قربان سرافرازان بدانندی
نه هر پاره ز گاو نفس آویز قنارهستی؟
اگر سوز دل مسکین پدیدییی ازین لقمه
زبهر ساکنی سوزش، شکم سوزی همارهستی
در اول منزلت این عشق با این لوت ضدانند
اگر این عشق باره ستی، چرا او لوت بارهستی؟
همه عالم خر و گاوان، به عیش اندر خزیدندی
اگر عاشق بدی آن کس که دایم لوت خوارهستی
اگر دیدی تو ظلمتها ز قوتهای این لقمه
زجور نفس تردامن، گریبانهات پارهستی
به تدریج ارکنی تو پی، خر دجال از روزه
ببینی عیسی مریم که در میدان سوارهستی
اگر امر تصوموا را نگه داری به امر رب
به هر یارب که میگویی تو، لبیکت دوبارهستی
تنت گر آنچنان بودی که گفتی، دل نگارهستی
وگر بر کار بودی دل، درون کارگاه عشق
ملالت بر برون تو، نمیگویی چه کارهستی؟
غنیمت دار رمضان را، چو عیدت روی ننموده ست
زعیدت گر کنارستی، زغم جان بر کنارهستی
چو روشن گشتی از طاعت، شدی تاریک از عصیان
دل بیچاره را میدان که او محتاج چارهستی
وگر محتاج این طاعت، نماندستی دل مسکین
ورای کفر و ایمان دل همیشه در نظارهستی
تو گویی جان من لعل است، مگر نبود بدین لعلی
زتابشهای خورشیدش مبر، گو سنگ خارهستی
به گرد قلعهٔ ظلمت، نماندی سنگ یک پاره
اگر خود منجنیق صوم دایم سوی بارهستی
بزن این منجنیق صوم قلعهی کفر و ظلمت بر
اگر بودی مسلمانی، مؤذن بر منارهستی
اگر از عید قربان سرافرازان بدانندی
نه هر پاره ز گاو نفس آویز قنارهستی؟
اگر سوز دل مسکین پدیدییی ازین لقمه
زبهر ساکنی سوزش، شکم سوزی همارهستی
در اول منزلت این عشق با این لوت ضدانند
اگر این عشق باره ستی، چرا او لوت بارهستی؟
همه عالم خر و گاوان، به عیش اندر خزیدندی
اگر عاشق بدی آن کس که دایم لوت خوارهستی
اگر دیدی تو ظلمتها ز قوتهای این لقمه
زجور نفس تردامن، گریبانهات پارهستی
به تدریج ارکنی تو پی، خر دجال از روزه
ببینی عیسی مریم که در میدان سوارهستی
اگر امر تصوموا را نگه داری به امر رب
به هر یارب که میگویی تو، لبیکت دوبارهستی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۴۸
تو استظهار آن داری که رو از ما بگردانی
ولی چون کعبه برپرد، کجا ماند مسلمانی؟
تو سلطانی و جانداری، تو هم آنی و آن داری
مشوران مرغ جانها را، که ایشان را سلیمانی
فلک ایمن زهر غوغا، زمین پر غارت و یغما
ولیکن از فلک دارد زمین جمع و پریشانی
زمین مانند تن آمد، فلک چون عقل و جان آمد
تن ارفربه وگر لاغر، زجان باشد، همیدانی
چو تن را عقل بگذارد، پریشانی کند این تن
بگوید تن که معذورم، تو رفتی که نگهبانی
عنایتهای تو جان را، چو عقل عقل ما آمد
چو تو از عقل برگردی، چه دارد عقل، عقلانی؟
شود یوسف یکی گرگی، شود موسی چو فرعونی
چو بیرون شد رکاب تو، سرآخر گشت پالانی
چو ما دستیم و تو کانی، بیاور هرچه میآری
چو ما خاکیم و تو آبی، برویان هرچه رویانی
تو جویایی و ناجویا، چو مقناطیس ای مولا
تو گویایی و ناگویا، چو اصطرلاب و میزانی
ولی چون کعبه برپرد، کجا ماند مسلمانی؟
تو سلطانی و جانداری، تو هم آنی و آن داری
مشوران مرغ جانها را، که ایشان را سلیمانی
فلک ایمن زهر غوغا، زمین پر غارت و یغما
ولیکن از فلک دارد زمین جمع و پریشانی
زمین مانند تن آمد، فلک چون عقل و جان آمد
تن ارفربه وگر لاغر، زجان باشد، همیدانی
چو تن را عقل بگذارد، پریشانی کند این تن
بگوید تن که معذورم، تو رفتی که نگهبانی
عنایتهای تو جان را، چو عقل عقل ما آمد
چو تو از عقل برگردی، چه دارد عقل، عقلانی؟
شود یوسف یکی گرگی، شود موسی چو فرعونی
چو بیرون شد رکاب تو، سرآخر گشت پالانی
چو ما دستیم و تو کانی، بیاور هرچه میآری
چو ما خاکیم و تو آبی، برویان هرچه رویانی
تو جویایی و ناجویا، چو مقناطیس ای مولا
تو گویایی و ناگویا، چو اصطرلاب و میزانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۱۰
بیا ای غم که تو بس باوفایی
که ابر قطرههای اشکهایی
زنی درویش آمد سوی عباس
که تعلیمم بده نوعی گدایی
در حیلت خدا بر تو گشاده ست
تو آموزی گدایان را دغایی
تو نعمانی درین مذهب بگو درس
که خوش تخریج و پاکیزه ادایی
من مسکین دمی دارم فسرده
ندارم روزییی از ژاژخایی
مرا یک کدیهٔ گرمی بیاموز
که تو بس نرگدا و اوستایی
بدان که انبیا عباس دبسند
در استرزاق آثار سمایی
ز انواع گداییهای طاعات
که برجوشد بدان بحر عطایی
ز صوم و از صلات و از مناسک
ز نهی منکر و شیر غزایی
که بیحد است انواع عبادات
و انواع ثقات و ابتلایی
بدو گفتا برو، کین دم ملولم
ببر زحمت، مکن طال بقایی
مکرر کرد آن زن لابه کردن
که نومیدم مکن، ای لالکایی
مکرر کرد استا دفع راهم
که سودت نیست این زحمت فزایی
ملولم، خاطرم کند است این دم
ندارد این نفس مکرم کیایی
سجود آورد و گریان گشت آن زن
که طفلانم مرند از بینوایی
بسی بگریست، پس عباس گفتش
همین را باش، کاستاتر ز مایی
دو عباسند با تو این دو چشمت
تلین القاسیین بالبکآء
به آب دیده چون جنت توان یافت
روان شو، چیز دیگر را چه پایی؟
که آب چشم با خون شهیدان
برابر میروند اندر روایی
کسی را که خدا بخشید گریه
بیاموزید راه دلگشایی
به جز این، گریه را نفعی دگر هست
ولی سیرم ز شعر و خودنمایی
ولیکن خدمت دل به ز گریه ست
که اطلس میکند پنجه عبایی
که دل اصل است و اشک تو وسیلت
که خشک وتر نگنجد در خدایی
خمش، با دل نشین و رو درو نه
که از سلطان دل صاحب لوایی
که ابر قطرههای اشکهایی
زنی درویش آمد سوی عباس
که تعلیمم بده نوعی گدایی
در حیلت خدا بر تو گشاده ست
تو آموزی گدایان را دغایی
تو نعمانی درین مذهب بگو درس
که خوش تخریج و پاکیزه ادایی
من مسکین دمی دارم فسرده
ندارم روزییی از ژاژخایی
مرا یک کدیهٔ گرمی بیاموز
که تو بس نرگدا و اوستایی
بدان که انبیا عباس دبسند
در استرزاق آثار سمایی
ز انواع گداییهای طاعات
که برجوشد بدان بحر عطایی
ز صوم و از صلات و از مناسک
ز نهی منکر و شیر غزایی
که بیحد است انواع عبادات
و انواع ثقات و ابتلایی
بدو گفتا برو، کین دم ملولم
ببر زحمت، مکن طال بقایی
مکرر کرد آن زن لابه کردن
که نومیدم مکن، ای لالکایی
مکرر کرد استا دفع راهم
که سودت نیست این زحمت فزایی
ملولم، خاطرم کند است این دم
ندارد این نفس مکرم کیایی
سجود آورد و گریان گشت آن زن
که طفلانم مرند از بینوایی
بسی بگریست، پس عباس گفتش
همین را باش، کاستاتر ز مایی
دو عباسند با تو این دو چشمت
تلین القاسیین بالبکآء
به آب دیده چون جنت توان یافت
روان شو، چیز دیگر را چه پایی؟
که آب چشم با خون شهیدان
برابر میروند اندر روایی
کسی را که خدا بخشید گریه
بیاموزید راه دلگشایی
به جز این، گریه را نفعی دگر هست
ولی سیرم ز شعر و خودنمایی
ولیکن خدمت دل به ز گریه ست
که اطلس میکند پنجه عبایی
که دل اصل است و اشک تو وسیلت
که خشک وتر نگنجد در خدایی
خمش، با دل نشین و رو درو نه
که از سلطان دل صاحب لوایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۹۹
بیگهان شد، بهر رفتن سوی روزن ننگری
آتشی اندرزنی، از سوی مه، در مشتری
منگر آخر سوی روزن، سوی روی من نگر
تا ز روی من به روزنهای غیبی بنگری
روی زرینم به هر سو شش جهت را لعل کرد
تا ز لعل تو بیاموزید رویم زرگری
شش جهت گوسالهٔ زرین و بانگش بانگ زر
گاوکان بر بانگ زر، مستان سحر سامری
شیرگیرا گاو و گوساله به بانگ زر سپار
چون که شیر و شیرگیر جام صرف احمری
دشمن اسلام، زلف کافرت، ما را بگفت
دور شو گر مؤمنی و، پیشم آ گر کافری
گفتمش این لافها از شمس تبریزی ستت؟
گفت آری و برون آورد مهر دلبری
آتشی اندرزنی، از سوی مه، در مشتری
منگر آخر سوی روزن، سوی روی من نگر
تا ز روی من به روزنهای غیبی بنگری
روی زرینم به هر سو شش جهت را لعل کرد
تا ز لعل تو بیاموزید رویم زرگری
شش جهت گوسالهٔ زرین و بانگش بانگ زر
گاوکان بر بانگ زر، مستان سحر سامری
شیرگیرا گاو و گوساله به بانگ زر سپار
چون که شیر و شیرگیر جام صرف احمری
دشمن اسلام، زلف کافرت، ما را بگفت
دور شو گر مؤمنی و، پیشم آ گر کافری
گفتمش این لافها از شمس تبریزی ستت؟
گفت آری و برون آورد مهر دلبری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۷۹
ننگ هر قافله در ششدرهٔ ابلیسی
تو به هر نیت خود مسخرهٔ ابلیسی
از برای علف دیو، تو قربان تنی
بز دیوی تو مگر، یا برهٔ ابلیسی؟
سره مردا چه پشیمان شدهیی؟ گردن نه
که درین خوردن سیلی، سرهٔ ابلیسی
شلغم پخته تو امید ببر زان تره زار
زان که در خدمت نان، چون ترهٔ ابلیسی
نان ببینی تو و حیزانه درافتی در رو
عاشق نطفهٔ دیو و نرهٔ ابلیسی
نیت روزه کنی، توبره گوید کی خر
سر فرو کن، خر با توبرهٔ ابلیسی
از حقیقت خبرت نیست، که چون خواهد بود
تو بدان علم و هنر، قوصرهٔ ابلیسی
در غم فربهی گوشت، تو لاغر گشتی
ناله برداشته چون حنجرهٔ ابلیسی
کفر و ایمان چه؟ میخور چو سگان، قی میکن
زان که تو مؤمنه و کافرهٔ ابلیسی
تا دم مرگ و دم غرغره چون سرکهٔ بد
ترش و گنده تو چون غرغرهٔ ابلیسی
گرد آن دایرهٔ گرده و خوان پر چو مگس
تا قیامت تو که از دایرهٔ ابلیسی
تو به هر نیت خود مسخرهٔ ابلیسی
از برای علف دیو، تو قربان تنی
بز دیوی تو مگر، یا برهٔ ابلیسی؟
سره مردا چه پشیمان شدهیی؟ گردن نه
که درین خوردن سیلی، سرهٔ ابلیسی
شلغم پخته تو امید ببر زان تره زار
زان که در خدمت نان، چون ترهٔ ابلیسی
نان ببینی تو و حیزانه درافتی در رو
عاشق نطفهٔ دیو و نرهٔ ابلیسی
نیت روزه کنی، توبره گوید کی خر
سر فرو کن، خر با توبرهٔ ابلیسی
از حقیقت خبرت نیست، که چون خواهد بود
تو بدان علم و هنر، قوصرهٔ ابلیسی
در غم فربهی گوشت، تو لاغر گشتی
ناله برداشته چون حنجرهٔ ابلیسی
کفر و ایمان چه؟ میخور چو سگان، قی میکن
زان که تو مؤمنه و کافرهٔ ابلیسی
تا دم مرگ و دم غرغره چون سرکهٔ بد
ترش و گنده تو چون غرغرهٔ ابلیسی
گرد آن دایرهٔ گرده و خوان پر چو مگس
تا قیامت تو که از دایرهٔ ابلیسی