عبارات مورد جستجو در ۱۶۱ گوهر پیدا شد:
رضیالدین آرتیمانی : رباعیات
رباعی شماره ۱۰
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۶۸
اشکم از پیری به چشم تر پریشان میشود
صبحدم جمعیت اختر پریشان میشود
میدهد سرسبزی این مزرع از ماتم نشان
دانه را از ریشه موی سر پریشان میشود
یک تپیدن پرده بردارد اگر شور جنون
بوی گل از ناله عریانتر پریشان میشود
رنگ را بر روی آتش نیست امکان ثبات
همچو خورشید از کف ما زر پریشان میشود
جادهٔ سرمنزل جمعیت ما راستیست
چون برون افتد خط از مسطر پریشان میشود
مقصدت وهم است دل از جستجوها جمع کن
رهرو اینجا در پی رهبر پریشان میشود
گر لب اظهار نگشایی نفس آواره نیست
موج می از وسعت ساغر پریشان میشود
چون نفس بیضبط گردد اشک باید ریختن
رشته هر گه بگسلد گوهر پریشان میشود
از تپیدن گرد نومیدی به گردون بردهایم
ناله میگردد خموشی گر پریشان میشود
راز دل چندان که دزدیدم نفس بیپرده شد
بیدل از شیرازه این دفتر پریشان می شود
صبحدم جمعیت اختر پریشان میشود
میدهد سرسبزی این مزرع از ماتم نشان
دانه را از ریشه موی سر پریشان میشود
یک تپیدن پرده بردارد اگر شور جنون
بوی گل از ناله عریانتر پریشان میشود
رنگ را بر روی آتش نیست امکان ثبات
همچو خورشید از کف ما زر پریشان میشود
جادهٔ سرمنزل جمعیت ما راستیست
چون برون افتد خط از مسطر پریشان میشود
مقصدت وهم است دل از جستجوها جمع کن
رهرو اینجا در پی رهبر پریشان میشود
گر لب اظهار نگشایی نفس آواره نیست
موج می از وسعت ساغر پریشان میشود
چون نفس بیضبط گردد اشک باید ریختن
رشته هر گه بگسلد گوهر پریشان میشود
از تپیدن گرد نومیدی به گردون بردهایم
ناله میگردد خموشی گر پریشان میشود
راز دل چندان که دزدیدم نفس بیپرده شد
بیدل از شیرازه این دفتر پریشان می شود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۸۰
تا چند حسرت چمن و سایههای ابر
کو گریهای که خنده کنم بر هوای ابر
افراط عیش دهر ز کلفت گرانترست
دوش هوا پر آبله شد از ردای ابر
باید به روز عشرت مستان گریستن
مژگان اگر به نم نرسانند جای ابر
زاهد مباش منکر تردامنان عشق
رحمت بهانهجوست در این لکههای ابر
چندین هزار تخم اجابت فراهم است
در سایهٔ بلندی دست دعای ابر
یارب در این چمن به چه اقبال میرسد
چتر بهار و سایهٔ بال همای ابر
توفان به این شکوه نبودهست موجزن
چشم که پاک کرد به دامن هوای ابر
از اعتبار دست بشستن قیامت است
افتاده است آب چو آتش قفای ابر
جیب جنون مباد ز خشکی به هم درّد
زبن چشم تر که دوختهام بر قبای ابر
جایی که ظرف همت مستان طلب کنند
ماییم و کاسهٔ می و دست گدای ابر
صبح بهار یاد تو در خاطرم گذشت
چندان گریستم که تهی گشت جای ابر
عمریست میکنم عرق ومیچکم به خاک
بیدل سرشتهاند گلم از حیای ابر
کو گریهای که خنده کنم بر هوای ابر
افراط عیش دهر ز کلفت گرانترست
دوش هوا پر آبله شد از ردای ابر
باید به روز عشرت مستان گریستن
مژگان اگر به نم نرسانند جای ابر
زاهد مباش منکر تردامنان عشق
رحمت بهانهجوست در این لکههای ابر
چندین هزار تخم اجابت فراهم است
در سایهٔ بلندی دست دعای ابر
یارب در این چمن به چه اقبال میرسد
چتر بهار و سایهٔ بال همای ابر
توفان به این شکوه نبودهست موجزن
چشم که پاک کرد به دامن هوای ابر
از اعتبار دست بشستن قیامت است
افتاده است آب چو آتش قفای ابر
جیب جنون مباد ز خشکی به هم درّد
زبن چشم تر که دوختهام بر قبای ابر
جایی که ظرف همت مستان طلب کنند
ماییم و کاسهٔ می و دست گدای ابر
صبح بهار یاد تو در خاطرم گذشت
چندان گریستم که تهی گشت جای ابر
عمریست میکنم عرق ومیچکم به خاک
بیدل سرشتهاند گلم از حیای ابر
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۰۸
در جیب غنچه بوی بهار است و رنگ هم
بی فیض نیست گوشهٔ دلهای تنگ هم
ساز طواف دل نه همین جوهر صفاست
دارد هوای خانهٔ آیینه زنگ هم
بیگانگی ز طور غزالان چه ممکنست
ما را که چشمکیست ز داغ پلنگ هم
اضداد ساز انجمن یک حقیقتند
مینا ز معدنی است که آنجاست سنگ هم
در گلشنی که عرض خرام تو دادهاند
محمل به دوش بوی گلست آب و رنگ هم
خلقی به یاد چشم تو زنار بسته است
کفری به این کمال ندارد فرنگ هم
تشویش بال و پر مکش ای طالب فنا
این راه قطع میشود از پای لنگ هم
تا آبیار مزرع جمیعتت کنند
آتش فکن به خرمن ناموس و ننگ هم
فرداست ربط الفت ما باد برده است
مفت وفاق گیر درین عرصه جنگ هم
صد رنگ جانکنیست درین کوچه نام را
آسان نمیرسد سر یاران به سنگ هم
گویند در بساط وفا عجز میخرند
ای اهل ناز یاد من دل به چنگ هم
بیدل اگر به دست رسد گوهر وصال
باید وطن گرفت به کام نهنگ هم
بی فیض نیست گوشهٔ دلهای تنگ هم
ساز طواف دل نه همین جوهر صفاست
دارد هوای خانهٔ آیینه زنگ هم
بیگانگی ز طور غزالان چه ممکنست
ما را که چشمکیست ز داغ پلنگ هم
اضداد ساز انجمن یک حقیقتند
مینا ز معدنی است که آنجاست سنگ هم
در گلشنی که عرض خرام تو دادهاند
محمل به دوش بوی گلست آب و رنگ هم
خلقی به یاد چشم تو زنار بسته است
کفری به این کمال ندارد فرنگ هم
تشویش بال و پر مکش ای طالب فنا
این راه قطع میشود از پای لنگ هم
تا آبیار مزرع جمیعتت کنند
آتش فکن به خرمن ناموس و ننگ هم
فرداست ربط الفت ما باد برده است
مفت وفاق گیر درین عرصه جنگ هم
صد رنگ جانکنیست درین کوچه نام را
آسان نمیرسد سر یاران به سنگ هم
گویند در بساط وفا عجز میخرند
ای اهل ناز یاد من دل به چنگ هم
بیدل اگر به دست رسد گوهر وصال
باید وطن گرفت به کام نهنگ هم
اسدی توسی : گرشاسپنامه
صفت جزیره دیگر
جزیری بُد آن نیز با رنگ و بوی
که عنبر بس افتد ز دریا بدوی
ز دریا کجا عنبر افتد دگر
بر آن یک جزیره بود بیشتر
بگردید مهراج هر سو بسی
همان پهلوان نیز با هر کسی
گیایش همه بود تریاک زهر
به کُه سنگش از کهربا داشت بهر
شکفتی گل نوشکفته ز سنگ
بسی بود هر گونه از رنگ رنگ
هم از میوه هایی که خیزد خزان
کز ایرانیان کس نبد دیده آن
یکی بیشه دیدند گند آب و نی
که آن آب مستی نمودی چو می
ازو هر که خوردی فتادی خموش
زمانی بُدی و آمدی باز هوش
کبابه به هر جای بسیار بود
که هریک مه از نار بر بار بود
گیا بُد که چون سوی او مرد دست
کشیدی، شدی خفته بر خاک پست
جو زو مرد کف باز برداشتی
ز پستی دگر سر برافراشتی
نمودند دیگر گیاهی سپید
سیاهش گل و بیخ چون سرخ بید
بُدی دود گون روز بر دشت و راغ
شب از دوردرتافتی چون چراغ
گیا بُد که چون سنگ آهن ربای
کشد آهن ، او زر کشیدی ز جای
دگر سنگ بُد نیز کز دور سیم
ربودی ورا زیر و گشتی دو نیم
ز گلها گلی بُد نیز که هرکس ببوی
گرفتی ، بخندیدی از بوی اوی
گلی بُد که چون بوی بردیش مرد
شدی زار و گرینده بی سوک و درد
چنین چند بُد ز آن که نتوان شمرد
کرا رأی بُد هرچه بایست برد
دگر جای دیدند چندین گروه
ز عنبر یکی توده مانند کوه
به یک بار چندانکه یک پیلوار
همانا به سنگ رطل بد هزار
به گرشاسب بخشید مهراج و گفت
که هرگز کس این ندیدست جفت
گواهی دهم کاین شگفتی درست
هم از فرّ ایران شه و بخت تست
یکی چشمه دیدند نزدیک اوی
به ده گام سوراخی از پیش جوی
همی هر گه از چشم آن چشمه آب
شدی در هوا همچو تیر از شتاب
ز بالا فرود آمدی همچو دود
بدان تنگ سوراخ رفتی فرود
ازو هرچه گشتی چکان بی درنگ
شدی بر زمین ژاله کردار سنگ
سپید آمدی سنگ اوسال و ماه
جز اندر زمستان که بودی سیاه
نه کس دید کان آب راه ره کجاست
نه سیر آمد از خوردنش هر که خواست
وز آنجای خرّم بی اندوه و رنج
کشیدند سوی جزیرهٔ هرنج
که عنبر بس افتد ز دریا بدوی
ز دریا کجا عنبر افتد دگر
بر آن یک جزیره بود بیشتر
بگردید مهراج هر سو بسی
همان پهلوان نیز با هر کسی
گیایش همه بود تریاک زهر
به کُه سنگش از کهربا داشت بهر
شکفتی گل نوشکفته ز سنگ
بسی بود هر گونه از رنگ رنگ
هم از میوه هایی که خیزد خزان
کز ایرانیان کس نبد دیده آن
یکی بیشه دیدند گند آب و نی
که آن آب مستی نمودی چو می
ازو هر که خوردی فتادی خموش
زمانی بُدی و آمدی باز هوش
کبابه به هر جای بسیار بود
که هریک مه از نار بر بار بود
گیا بُد که چون سوی او مرد دست
کشیدی، شدی خفته بر خاک پست
جو زو مرد کف باز برداشتی
ز پستی دگر سر برافراشتی
نمودند دیگر گیاهی سپید
سیاهش گل و بیخ چون سرخ بید
بُدی دود گون روز بر دشت و راغ
شب از دوردرتافتی چون چراغ
گیا بُد که چون سنگ آهن ربای
کشد آهن ، او زر کشیدی ز جای
دگر سنگ بُد نیز کز دور سیم
ربودی ورا زیر و گشتی دو نیم
ز گلها گلی بُد نیز که هرکس ببوی
گرفتی ، بخندیدی از بوی اوی
گلی بُد که چون بوی بردیش مرد
شدی زار و گرینده بی سوک و درد
چنین چند بُد ز آن که نتوان شمرد
کرا رأی بُد هرچه بایست برد
دگر جای دیدند چندین گروه
ز عنبر یکی توده مانند کوه
به یک بار چندانکه یک پیلوار
همانا به سنگ رطل بد هزار
به گرشاسب بخشید مهراج و گفت
که هرگز کس این ندیدست جفت
گواهی دهم کاین شگفتی درست
هم از فرّ ایران شه و بخت تست
یکی چشمه دیدند نزدیک اوی
به ده گام سوراخی از پیش جوی
همی هر گه از چشم آن چشمه آب
شدی در هوا همچو تیر از شتاب
ز بالا فرود آمدی همچو دود
بدان تنگ سوراخ رفتی فرود
ازو هرچه گشتی چکان بی درنگ
شدی بر زمین ژاله کردار سنگ
سپید آمدی سنگ اوسال و ماه
جز اندر زمستان که بودی سیاه
نه کس دید کان آب راه ره کجاست
نه سیر آمد از خوردنش هر که خواست
وز آنجای خرّم بی اندوه و رنج
کشیدند سوی جزیرهٔ هرنج
سنایی غزنوی : الباب التاسع فیالحکمة والامثال و مثالب شعراءالمدّعین ومذّمةالاطباء والمنجّمین
در صفت بروج دوازدهگانه
حمل و ثور و پیکر جوزا
سرطان و اسد دلیل بقا
خوشهٔ خاک و کفّهٔ میزان
عقرب مائی و زنار کمان
جدی خاکی و دلو و حوت بهم
از هوا و ز آب داده رقم
برّه و شیر ناریست و کمان
گاو و خوشه و بز ز خاک گران
باز دو پیکر و ترازو و دول
از هوا یافت بهره بیش ممول
هست خرچنگ و گزدم و ماهی
که بر آبستشان شهنشاهی
حمل و عقربست از این تاریخ
که شدستند خانهٔ مریخ
ثور و میزان ز زهره دارد بهر
زهره چون شاه و ثور و میزان شهر
پس از این هست خوشه و جوزا
کز عطارد گرفتهاند بها
سرطان خانهٔ قمر گویند
شمس را جز اسد کجا جویند
قوس و حوتست خانهٔ هرمزد
جدی و دلو از زحل بجوید مزد
سرطان و اسد دلیل بقا
خوشهٔ خاک و کفّهٔ میزان
عقرب مائی و زنار کمان
جدی خاکی و دلو و حوت بهم
از هوا و ز آب داده رقم
برّه و شیر ناریست و کمان
گاو و خوشه و بز ز خاک گران
باز دو پیکر و ترازو و دول
از هوا یافت بهره بیش ممول
هست خرچنگ و گزدم و ماهی
که بر آبستشان شهنشاهی
حمل و عقربست از این تاریخ
که شدستند خانهٔ مریخ
ثور و میزان ز زهره دارد بهر
زهره چون شاه و ثور و میزان شهر
پس از این هست خوشه و جوزا
کز عطارد گرفتهاند بها
سرطان خانهٔ قمر گویند
شمس را جز اسد کجا جویند
قوس و حوتست خانهٔ هرمزد
جدی و دلو از زحل بجوید مزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۸
نعل در آتش نهد دیوانه من سنگ را
شعله جواله سازد بی فلاخن سنگ را
سخت جانانند باغ دلگشای یکدگر
می کند گلریز، روی سخت آهن سنگ را
نفس سرکش را دل روشن به اصلاح آورد
نرم از آتش می شود رگ های گردن سنگ را
سهل باشد گر ز آتشدستی فرهاد من
هر رگی گردد چو تار شمع، روشن سنگ را
خواب سنگین شد سبک از شوخی مژگان او
شهپر پرواز می گردد فلاخن سنگ را
بر شکیبایی مناز ای دل که آن مژگان شوخ
خانه زنبور می سازد به سوزن سنگ را
دامن دشتی اگر می بود چون مجنون مرا
بهر طفلان جمع می کردم به دامن سنگ را
این زمان بی برگ و بارم، ور نه از جوش ثمر
منت دست نوازش بود بر من سنگ را
ما به زور می درین میخانه از خود می رویم
می شود سیلاب، گاهی پای رفتن سنگ را
گفتگو با سخت رویان زحمت خود دادن است
می کشد آزار، دست از دل فشردن سنگ را
بی بری دارد مرا از حلقه اطفال دور
ورنه گیرد از هوا دیوانه من سنگ را
می توان سنگین دلان را چین قهر از جبهه برد
نقش اگر بتوان به دست از دل ستردن سنگ را
هر که دارد عذرخواهی، بر گنه باشد دلیر
مومیایی می دهد دل در شکستن سنگ را
شد یکی صد غفلت من صائب از قد دوتا
خواب سنگین شد در آغوش فلاخن سنگ را
شعله جواله سازد بی فلاخن سنگ را
سخت جانانند باغ دلگشای یکدگر
می کند گلریز، روی سخت آهن سنگ را
نفس سرکش را دل روشن به اصلاح آورد
نرم از آتش می شود رگ های گردن سنگ را
سهل باشد گر ز آتشدستی فرهاد من
هر رگی گردد چو تار شمع، روشن سنگ را
خواب سنگین شد سبک از شوخی مژگان او
شهپر پرواز می گردد فلاخن سنگ را
بر شکیبایی مناز ای دل که آن مژگان شوخ
خانه زنبور می سازد به سوزن سنگ را
دامن دشتی اگر می بود چون مجنون مرا
بهر طفلان جمع می کردم به دامن سنگ را
این زمان بی برگ و بارم، ور نه از جوش ثمر
منت دست نوازش بود بر من سنگ را
ما به زور می درین میخانه از خود می رویم
می شود سیلاب، گاهی پای رفتن سنگ را
گفتگو با سخت رویان زحمت خود دادن است
می کشد آزار، دست از دل فشردن سنگ را
بی بری دارد مرا از حلقه اطفال دور
ورنه گیرد از هوا دیوانه من سنگ را
می توان سنگین دلان را چین قهر از جبهه برد
نقش اگر بتوان به دست از دل ستردن سنگ را
هر که دارد عذرخواهی، بر گنه باشد دلیر
مومیایی می دهد دل در شکستن سنگ را
شد یکی صد غفلت من صائب از قد دوتا
خواب سنگین شد در آغوش فلاخن سنگ را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۹
در بهاران از چمن ای باغبان بیرون میا
تا گلی دربار هست از گلستان بیرون میا
چون نمی گردد سری از سایه ات اقبالمند
ای هما در روز ابر از آشیان بیرون میا
قطره باران ز فیض گوشه گیری شد گهر
زینهار از خلوت ای روشن روان بیرون میا
پیش دمسردان زبان گفتگو در کام کش
از غلاف ای برگ در فصل خزان بیرون میا
می شوی از قیمت نازل سبک چون ماه مصر
زینهار از چه به امداد خسان بیرون میا
تیر کج را گوشه گیری پرده پوشی می کند
تا نسازی راست خود را، از کمان بیرون میا
اتفاق رهروان با هم دعای جوشن است
در بیابان طلب از کاروان بیرون میا
با دل خرسند قانع شو ز فکر آب و نان
بهر گندم از بهشت جاودان بیرون میا
زندگی را کن سپرداری به مهر خامشی
چون زبان مار هر دم از دهان بیرون میا
در کنار بحر بیش از بحر می باشد خطر
پا به دامن کش چو مرکز از میان بیرون میا
قطره در اندیشه دریا چو باشد واصل است
هر کجا باشی ز فکر دلستان بیرون میا
تا نسازی قطره بی قیمت خود را گهر
چون صدف از قعر بحر بیکران بیرون میا
نیست حق تربیت صائب فرامش کردنی
در برومندی ز فکر باغبان بیرون میا
تا گلی دربار هست از گلستان بیرون میا
چون نمی گردد سری از سایه ات اقبالمند
ای هما در روز ابر از آشیان بیرون میا
قطره باران ز فیض گوشه گیری شد گهر
زینهار از خلوت ای روشن روان بیرون میا
پیش دمسردان زبان گفتگو در کام کش
از غلاف ای برگ در فصل خزان بیرون میا
می شوی از قیمت نازل سبک چون ماه مصر
زینهار از چه به امداد خسان بیرون میا
تیر کج را گوشه گیری پرده پوشی می کند
تا نسازی راست خود را، از کمان بیرون میا
اتفاق رهروان با هم دعای جوشن است
در بیابان طلب از کاروان بیرون میا
با دل خرسند قانع شو ز فکر آب و نان
بهر گندم از بهشت جاودان بیرون میا
زندگی را کن سپرداری به مهر خامشی
چون زبان مار هر دم از دهان بیرون میا
در کنار بحر بیش از بحر می باشد خطر
پا به دامن کش چو مرکز از میان بیرون میا
قطره در اندیشه دریا چو باشد واصل است
هر کجا باشی ز فکر دلستان بیرون میا
تا نسازی قطره بی قیمت خود را گهر
چون صدف از قعر بحر بیکران بیرون میا
نیست حق تربیت صائب فرامش کردنی
در برومندی ز فکر باغبان بیرون میا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۹
اگر چه گریه سرشار من، تر کرد دریا را
غنی بی منت نیسان ز گوهر کرد دریا را
ز حرف پوچ ناصح شورش سودا نگردد کم
کف بی مغز نتواند به لنگر کرد دریا را
چه صورت دارد از انشای معنی، کم شود معنی؟
به غواصی تهی نتوان ز گوهر کرد دریا را
به چشم هرزه خرجم هیچ دخلی برنمی آید
چه حاصل زین که ابر من مسخر کرد دریا را؟
نمی دانم چه بیرون می نویسد از دل پر خون؟
که چشم من ز تار اشک، مسطر کرد دریا را
همان از عهده بی تابی دل برنمی آید
اگر چه کوه صبر من به لنگر کرد دریا را
اگر دریا ز احسان چند روزی داشت سیرابش
ز فلس خویش هم ماهی توانگر کرد دریا را
به خون یک جهان جاندار نتوان غوطه زد، ورنه
به آهی می توان صحرای محشر کرد دریا را
ز فرزند گرامی، می شود چشم پدر روشن
سرشک آتشین من منور کرد دریا را
اگر سیلاب اشک من غبار از دل چنین شوید
تواند خاک ها در کاسه سر کرد دریا را
بود آسودگی در عالم آب از دهن بستن
به ماهی خامشی بالین و بستر کرد دریا را
فرو رو در وجود خویش صائب تا شود روشن
که قدرت در دل هر قطره مضمر کرد دریا را
غنی بی منت نیسان ز گوهر کرد دریا را
ز حرف پوچ ناصح شورش سودا نگردد کم
کف بی مغز نتواند به لنگر کرد دریا را
چه صورت دارد از انشای معنی، کم شود معنی؟
به غواصی تهی نتوان ز گوهر کرد دریا را
به چشم هرزه خرجم هیچ دخلی برنمی آید
چه حاصل زین که ابر من مسخر کرد دریا را؟
نمی دانم چه بیرون می نویسد از دل پر خون؟
که چشم من ز تار اشک، مسطر کرد دریا را
همان از عهده بی تابی دل برنمی آید
اگر چه کوه صبر من به لنگر کرد دریا را
اگر دریا ز احسان چند روزی داشت سیرابش
ز فلس خویش هم ماهی توانگر کرد دریا را
به خون یک جهان جاندار نتوان غوطه زد، ورنه
به آهی می توان صحرای محشر کرد دریا را
ز فرزند گرامی، می شود چشم پدر روشن
سرشک آتشین من منور کرد دریا را
اگر سیلاب اشک من غبار از دل چنین شوید
تواند خاک ها در کاسه سر کرد دریا را
بود آسودگی در عالم آب از دهن بستن
به ماهی خامشی بالین و بستر کرد دریا را
فرو رو در وجود خویش صائب تا شود روشن
که قدرت در دل هر قطره مضمر کرد دریا را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۳
ز روی آتشینش حیرتی رو داد آتش را
که چندین عقده در کار از سپند افتاد آتش را
مرا در وادیی می جوشد از دل عقده مشکل
که نتواند گره از دل گشودن باد آتش را
ندارد عشق عالمسوز پروای سرشک ما
نمی سازد خموش از آب خود فولاد آتش را
مکن با ناتوانان سرکشی هر چند مغروری
که از هر مشت خاری می رسد امداد آتش را
کبابم گر کند دشمن، جز این حرفی نمی گویم
که اشک تلخ من یارب گواراباد آتش را!
گشاد جان زندانی بود در سختی دوران
ز قید سنگ، آهن می کند آزاد آتش را
نخواهد آتش از همسایه هر کس جوهری دارد
چنار از سینه خود می کند ایجاد آتش را
به رسوایی علم شد زین تهی مغزان می روشن
مگر از کف به هم سودن کند ایجاد آتش را
ز زندان ماه کنعان خوی خود صائب نگرداند
نخواهد سرکشی در سنگ رفت از یاد آتش را
که چندین عقده در کار از سپند افتاد آتش را
مرا در وادیی می جوشد از دل عقده مشکل
که نتواند گره از دل گشودن باد آتش را
ندارد عشق عالمسوز پروای سرشک ما
نمی سازد خموش از آب خود فولاد آتش را
مکن با ناتوانان سرکشی هر چند مغروری
که از هر مشت خاری می رسد امداد آتش را
کبابم گر کند دشمن، جز این حرفی نمی گویم
که اشک تلخ من یارب گواراباد آتش را!
گشاد جان زندانی بود در سختی دوران
ز قید سنگ، آهن می کند آزاد آتش را
نخواهد آتش از همسایه هر کس جوهری دارد
چنار از سینه خود می کند ایجاد آتش را
به رسوایی علم شد زین تهی مغزان می روشن
مگر از کف به هم سودن کند ایجاد آتش را
ز زندان ماه کنعان خوی خود صائب نگرداند
نخواهد سرکشی در سنگ رفت از یاد آتش را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۷
مده در جوش گل چون لاله از کف میگساری را
که نعل از برق در آتش بود ابر بهاری را
ندارد دیده پاک آبرویی پیش او، ورنه
به شبنم می دهد گل منصب آیینه داری را
قیامت می کند در ترکتاز ملک دل، گویا
ز طفل شوخ من دارد فلک دامن سواری را
بیابان گردی مجنون ز نقصان جنون باشد
که سنگ کودکان باشد محک کامل عیاری را
گهر گرد یتیمی را دهد در دیده خود جا
به چشم کم مبین زنهار گرد خاکساری را
اگر از پرتو خورشید روی دل طمع داری
مده چون شبنم از کف دامن شب زنده داری را
چه سازد سختی دوران به جان سخت ما صائب؟
ز تیغ کوه پروا نیست کبک کوهساری را
که نعل از برق در آتش بود ابر بهاری را
ندارد دیده پاک آبرویی پیش او، ورنه
به شبنم می دهد گل منصب آیینه داری را
قیامت می کند در ترکتاز ملک دل، گویا
ز طفل شوخ من دارد فلک دامن سواری را
بیابان گردی مجنون ز نقصان جنون باشد
که سنگ کودکان باشد محک کامل عیاری را
گهر گرد یتیمی را دهد در دیده خود جا
به چشم کم مبین زنهار گرد خاکساری را
اگر از پرتو خورشید روی دل طمع داری
مده چون شبنم از کف دامن شب زنده داری را
چه سازد سختی دوران به جان سخت ما صائب؟
ز تیغ کوه پروا نیست کبک کوهساری را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۹
مبین ز موج تهیدست خوار دریا را
که روی کار بود پشت کار دریا را
شکسته تا نشوی چون حباب هیهات است
که همچو موج کشی در کنار دریا را
ز کوه صبر فزون گشت بی قراری دل
کف سبک نکند بردبار دریا را
به عجز حمل مکن کز بزرگواریهاست
که هر سفینه کشد زیر بار دریا را
نکرد تلخی غم را علاج، باده لعل
نساخت آب گهر خوشگوار دریا را
غرض رساندن فیض است، ورنه در ایجاد
حباب و موج نیاید به کار دریا را
نمی شود نفس پاک گوهران باطل
بخار می شود ابر بهار دریا را
گران رکابی کشتی نمی تواند کرد
علاج رعشه بی اختیار دریا را
ز بی قراری عاشق خبر دهد صائب
به سر زدن کف بی اختیار دریا را
که روی کار بود پشت کار دریا را
شکسته تا نشوی چون حباب هیهات است
که همچو موج کشی در کنار دریا را
ز کوه صبر فزون گشت بی قراری دل
کف سبک نکند بردبار دریا را
به عجز حمل مکن کز بزرگواریهاست
که هر سفینه کشد زیر بار دریا را
نکرد تلخی غم را علاج، باده لعل
نساخت آب گهر خوشگوار دریا را
غرض رساندن فیض است، ورنه در ایجاد
حباب و موج نیاید به کار دریا را
نمی شود نفس پاک گوهران باطل
بخار می شود ابر بهار دریا را
گران رکابی کشتی نمی تواند کرد
علاج رعشه بی اختیار دریا را
ز بی قراری عاشق خبر دهد صائب
به سر زدن کف بی اختیار دریا را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۲
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۴
ز گریه سرکشی افزود آن پریوش را
که شعله ور کند اشک کباب، آتش را
ز چهره عرق آلود یار در عجبم
که کرده است چسان جمع، آب و آتش را؟
عنان نخل خزان دیده در کف بادست
چگونه جمع کنم این دل مشوش را؟
مه به پرورش تن روان شود مشغول
مکن به جام سفالین شراب بی غش را
به بوالهوس مکن از روی التفات نگاه
به خاک ره مفکن تیر روی ترکش را
ضرور تا نشود، لب به گفتگو مگشا
عنان کشیده نگه دار اسب سرکش را
مرا نهال امید آن زمان شود سرسبز
که نخل موم کند ریشه در دل آتش را
به سیم و زر نشود حرص و آز کم صائب
که نیست از خس و خاشاک سیری آتش را
که شعله ور کند اشک کباب، آتش را
ز چهره عرق آلود یار در عجبم
که کرده است چسان جمع، آب و آتش را؟
عنان نخل خزان دیده در کف بادست
چگونه جمع کنم این دل مشوش را؟
مه به پرورش تن روان شود مشغول
مکن به جام سفالین شراب بی غش را
به بوالهوس مکن از روی التفات نگاه
به خاک ره مفکن تیر روی ترکش را
ضرور تا نشود، لب به گفتگو مگشا
عنان کشیده نگه دار اسب سرکش را
مرا نهال امید آن زمان شود سرسبز
که نخل موم کند ریشه در دل آتش را
به سیم و زر نشود حرص و آز کم صائب
که نیست از خس و خاشاک سیری آتش را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹۲
نه حبابم که شود زود ز جان سیر در آب
جوهرم، ریشه من هست ز شمشیر در آب
تیغ بیداد تو هم سیر ز خون می گردد
می شود ماهی لب تشنه اگر سیر در آب
در مذاق من سودازده، از سوختگی
سخن سرد کند کار طباشیر در آب
شربت وصل علاج دل بی تاب نکرد
ماهیان را نکشد موج به زنجیر در آب
پا ز سر کن که به دامن گهر آرد بیرون
رفت هر کس که چو غواص سرازیر در آب
داروی بیهشی باده کشان پر گویی است
نشود ماهی خاموش نفس گیر در آب
در می ناب اگر غوطه زند زاهد خشک
نشود تازه و تر چون گل تصویر در آب
وصل دریا نشود باعث آرامش موج
نرود پیچ و خم از جوهر شمشیر در آب
بی زبانی سپر تیر حوادث نشود
ماهی از خار بود ترکش پر تیر در آب
نشود تشنگی حرص کم از آب گهر
این نهنگی است که هرگز نشود سیر در آب
چون شد از مهلت ایام روان تیره مرا؟
نیست استادن اگر باعث تغییر در آب
رشته سبحه ز تردامنیم شد زنار
مو شود مار، توقف چو کند دیر در آب
دست خود را چو صدف کاسه دریوزه نکرد
خشک شد پنجه مرجان به چه تقصیر در آب
چه خیال است در آن زلف دل آسوده شود؟
تا بود شانه آن زلف گرهگیر در آب
نظر بی جگران است ز دریا به کنار
خار و خس را نتوان بست به زنجیر در آب
نتوان راست نفس با دل پر خون کردن
که گران سیر بود بال و پر تیر در آب
غوطه در می زدن از باده مرا سیر نکرد
ماهی از آب محال است شود سیر در آب
آه را نیست اثر در دل آن سرو روان
می کند پیچ و خم موج چه تأثیر در آب
گر شود واصل بحر اشک غبارآلودم
ریشه موج شود زود زمین گیر در آب
بارها دیده ام از موج، سرانجام حباب
چه دل خویش کنم جمع به تدبیر در آب؟
از غم پای به گل رفته سرو آزادست
کشتی هر که نگشته است زمین گیر در آب
حیف و صد حیف که از کوتهی باد مراد
شد چو کف، کشتی اندیشه ما پیر در آب
بودم از دور به نظاره خشکی قانع
گریه شمع مرا راند به تزویر در آب
عمر را باز ندارد ز روانی افسوس
می کند پیچ و خم موج چه تأثیر در آب
می زند آب بر آتش، نفس گرم مرا
می کند ناصح بی درد طباشیر در آب
لنگر جسم، روان را ز سفر مانع نیست
نقش قایم نکند پای به تدبیر در آب
چند در بحر پرآشوب جهان همچو حباب
نقد انفاس کنی صرف به تعمیر در آب؟
حجت ناطق واصل شدگان خاموشی است
نتوان کرد نفس راست به تدبیر در آب
بر سبک مغز، خموشی است گران در مستی
که نفس را نتوان داشت به زنجیر در آب
نفس بیهده بر خاطر روشن بارست
می کند باد به جز موج چه تصویر در آب؟
سیری از خون نبود سخت دلان را صائب
نرود تشنه لبی از دم شمشیر در آب
جوهرم، ریشه من هست ز شمشیر در آب
تیغ بیداد تو هم سیر ز خون می گردد
می شود ماهی لب تشنه اگر سیر در آب
در مذاق من سودازده، از سوختگی
سخن سرد کند کار طباشیر در آب
شربت وصل علاج دل بی تاب نکرد
ماهیان را نکشد موج به زنجیر در آب
پا ز سر کن که به دامن گهر آرد بیرون
رفت هر کس که چو غواص سرازیر در آب
داروی بیهشی باده کشان پر گویی است
نشود ماهی خاموش نفس گیر در آب
در می ناب اگر غوطه زند زاهد خشک
نشود تازه و تر چون گل تصویر در آب
وصل دریا نشود باعث آرامش موج
نرود پیچ و خم از جوهر شمشیر در آب
بی زبانی سپر تیر حوادث نشود
ماهی از خار بود ترکش پر تیر در آب
نشود تشنگی حرص کم از آب گهر
این نهنگی است که هرگز نشود سیر در آب
چون شد از مهلت ایام روان تیره مرا؟
نیست استادن اگر باعث تغییر در آب
رشته سبحه ز تردامنیم شد زنار
مو شود مار، توقف چو کند دیر در آب
دست خود را چو صدف کاسه دریوزه نکرد
خشک شد پنجه مرجان به چه تقصیر در آب
چه خیال است در آن زلف دل آسوده شود؟
تا بود شانه آن زلف گرهگیر در آب
نظر بی جگران است ز دریا به کنار
خار و خس را نتوان بست به زنجیر در آب
نتوان راست نفس با دل پر خون کردن
که گران سیر بود بال و پر تیر در آب
غوطه در می زدن از باده مرا سیر نکرد
ماهی از آب محال است شود سیر در آب
آه را نیست اثر در دل آن سرو روان
می کند پیچ و خم موج چه تأثیر در آب
گر شود واصل بحر اشک غبارآلودم
ریشه موج شود زود زمین گیر در آب
بارها دیده ام از موج، سرانجام حباب
چه دل خویش کنم جمع به تدبیر در آب؟
از غم پای به گل رفته سرو آزادست
کشتی هر که نگشته است زمین گیر در آب
حیف و صد حیف که از کوتهی باد مراد
شد چو کف، کشتی اندیشه ما پیر در آب
بودم از دور به نظاره خشکی قانع
گریه شمع مرا راند به تزویر در آب
عمر را باز ندارد ز روانی افسوس
می کند پیچ و خم موج چه تأثیر در آب
می زند آب بر آتش، نفس گرم مرا
می کند ناصح بی درد طباشیر در آب
لنگر جسم، روان را ز سفر مانع نیست
نقش قایم نکند پای به تدبیر در آب
چند در بحر پرآشوب جهان همچو حباب
نقد انفاس کنی صرف به تعمیر در آب؟
حجت ناطق واصل شدگان خاموشی است
نتوان کرد نفس راست به تدبیر در آب
بر سبک مغز، خموشی است گران در مستی
که نفس را نتوان داشت به زنجیر در آب
نفس بیهده بر خاطر روشن بارست
می کند باد به جز موج چه تصویر در آب؟
سیری از خون نبود سخت دلان را صائب
نرود تشنه لبی از دم شمشیر در آب
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱۳
از اشک بلبل است رگ تلخی گلاب
نادان کند حواله ز غفلت به آفتاب
از روی آتشین تو دل آب می شود
از روی آفتاب شود چشم اگر پر آب
نتوان به هیچ وجه عنانش نگاه داشت
حسنی که شد ز حلقه خط پای در رکاب
از نازکی به موی میانش نمی رسد
هر چند زلف بیش کند مشق پیچ و تاب
در ابر از آفتاب توان فیض بیش برد
ما می بریم لذت دیدار از نقاب
از موجه سراب شود بیش تشنگی
پروانه را خنک نشود دل ز ماهتاب
اشک ندامت است سیه کار را فزون
در تیرگی زیاده بود ریزش سحاب
موی سفید ریشه طول امل بود
در شوره زار بیش بود موجه سراب
آرام نیست آبله پایان شوق را
مانع نگردد از حرکت آب را حباب
همت عطای خویش نگیرد ز سایلان
یاقوت و لعل رنگ نبازد ز آفتاب
در رد سایلند بزرگان زبان دراز
باشد دلیر کوه گرانسنگ در جواب
گر نیست نشأه سخن افزون ز می، چرا
مستی شود زیاده ز گفتار در شراب؟
در روی آفتاب توان بی حجاب دید
نتوان دلیر روی ترا دید از حجاب
بی مهری سپهر سیه دل به نیکوان
روشن شد از گرفتگی ماه و آفتاب
کامل عیار نیست به میزان دوستی
هر کس که هم خمار نگردد به هم شراب
مویش به روزگار جوانی شود سفید
چون نافه خون خویش کند هر که مشک ناب
این روی شرمناک که من دیده ام ز یار
صائب ز خط عجب که برون آید از حجاب
نادان کند حواله ز غفلت به آفتاب
از روی آتشین تو دل آب می شود
از روی آفتاب شود چشم اگر پر آب
نتوان به هیچ وجه عنانش نگاه داشت
حسنی که شد ز حلقه خط پای در رکاب
از نازکی به موی میانش نمی رسد
هر چند زلف بیش کند مشق پیچ و تاب
در ابر از آفتاب توان فیض بیش برد
ما می بریم لذت دیدار از نقاب
از موجه سراب شود بیش تشنگی
پروانه را خنک نشود دل ز ماهتاب
اشک ندامت است سیه کار را فزون
در تیرگی زیاده بود ریزش سحاب
موی سفید ریشه طول امل بود
در شوره زار بیش بود موجه سراب
آرام نیست آبله پایان شوق را
مانع نگردد از حرکت آب را حباب
همت عطای خویش نگیرد ز سایلان
یاقوت و لعل رنگ نبازد ز آفتاب
در رد سایلند بزرگان زبان دراز
باشد دلیر کوه گرانسنگ در جواب
گر نیست نشأه سخن افزون ز می، چرا
مستی شود زیاده ز گفتار در شراب؟
در روی آفتاب توان بی حجاب دید
نتوان دلیر روی ترا دید از حجاب
بی مهری سپهر سیه دل به نیکوان
روشن شد از گرفتگی ماه و آفتاب
کامل عیار نیست به میزان دوستی
هر کس که هم خمار نگردد به هم شراب
مویش به روزگار جوانی شود سفید
چون نافه خون خویش کند هر که مشک ناب
این روی شرمناک که من دیده ام ز یار
صائب ز خط عجب که برون آید از حجاب
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۴۳
خشک شد کشت امیدم ابر احسانی کجاست؟
آب را گر پا به گل رفته است بارانی کجاست؟
چند لرزد شمع من بر خود ز بیداد صبا؟
نیستم گر قابل فانوس، دامانی کجاست؟
شد ز خشکی دود ریحان در سفال تشنه ام
آب اگر سنگین دل افتاده است بارانی کجاست؟
آب چون نبود تیمم می توان کردن به خاک
نیست گر زلف پریشان، خط ریحانی کجاست؟
تا به یک جولان برآرد دود از خرمن مرا
در میان نی سواران برق جولانی کجاست؟
ز انتظار قطره ای باران، لب خشک صدف
شد پر از تبخال، یارب ابر نیسانی کجاست؟
از شب و روز مکرر دل سیه گردیده است
روی آتشناک و زلف عنبرافشانی کجاست؟
درد و داغ عشق از دل روی گردان گشته است
این صف برگشته را برگشته مژگانی کجاست؟
این دل سرگشته را چون گوی در میدان خاک
رفت سرگردانی از حد، دست و چوگانی کجاست؟
شد ز بی عشقی سیه عالم به چشم داغ من
تا به شور آرد مرا صائب نمکدانی کجاست؟
آب را گر پا به گل رفته است بارانی کجاست؟
چند لرزد شمع من بر خود ز بیداد صبا؟
نیستم گر قابل فانوس، دامانی کجاست؟
شد ز خشکی دود ریحان در سفال تشنه ام
آب اگر سنگین دل افتاده است بارانی کجاست؟
آب چون نبود تیمم می توان کردن به خاک
نیست گر زلف پریشان، خط ریحانی کجاست؟
تا به یک جولان برآرد دود از خرمن مرا
در میان نی سواران برق جولانی کجاست؟
ز انتظار قطره ای باران، لب خشک صدف
شد پر از تبخال، یارب ابر نیسانی کجاست؟
از شب و روز مکرر دل سیه گردیده است
روی آتشناک و زلف عنبرافشانی کجاست؟
درد و داغ عشق از دل روی گردان گشته است
این صف برگشته را برگشته مژگانی کجاست؟
این دل سرگشته را چون گوی در میدان خاک
رفت سرگردانی از حد، دست و چوگانی کجاست؟
شد ز بی عشقی سیه عالم به چشم داغ من
تا به شور آرد مرا صائب نمکدانی کجاست؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۸۳
گوش بی دردان گران از خواب باشد بهتر است
این صدف پر گوهر سیماب باشد بهترست
رتبه خوبی دو بالا می شود از چشم پاک
سرو موزون در کنار آب باشد بهترست
آب چشم از دامن پاکان به جایی می رسد
شمع اگر در گوشه محراب باشد بهترست
سرو بی حاصل اگر از جا نخیزد گو مخیز
پای چوبین در حنای خواب باشد بهترست
بی نیازی می شود بند زبان هرزه گو
خار دامنگیر اگر سیراب باشد بهترست
شبنمی کز جرعه گلها خمارش نشکند
طالب خورشید عالمتاب باشد بهترست
می کشد سر رشته جولان به دریا سیل را
کار عاشق با دل بی تاب باشد بهترست
شهپر پرواز هم باشند روشن گوهران
بستر و بالین موج از آب باشد بهترست
با دل روشن چه بگشاید ز تقریر زبان؟
شمع اگر خاموش در مهتاب باشد بهترست
داغ ما صائب حریف چشم شور خلق نیست
جامی می در جام ما خوناب باشد بهترست
این صدف پر گوهر سیماب باشد بهترست
رتبه خوبی دو بالا می شود از چشم پاک
سرو موزون در کنار آب باشد بهترست
آب چشم از دامن پاکان به جایی می رسد
شمع اگر در گوشه محراب باشد بهترست
سرو بی حاصل اگر از جا نخیزد گو مخیز
پای چوبین در حنای خواب باشد بهترست
بی نیازی می شود بند زبان هرزه گو
خار دامنگیر اگر سیراب باشد بهترست
شبنمی کز جرعه گلها خمارش نشکند
طالب خورشید عالمتاب باشد بهترست
می کشد سر رشته جولان به دریا سیل را
کار عاشق با دل بی تاب باشد بهترست
شهپر پرواز هم باشند روشن گوهران
بستر و بالین موج از آب باشد بهترست
با دل روشن چه بگشاید ز تقریر زبان؟
شمع اگر خاموش در مهتاب باشد بهترست
داغ ما صائب حریف چشم شور خلق نیست
جامی می در جام ما خوناب باشد بهترست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۴۷
در بهار نوجوانی هر که از صهبا گذشت
بی توقف می تواند از سر دنیا گذشت
مرکز پرگار حیرانی است چشم آهوان
تا کدامین لیلی خوش چشم ازین صحرا گذشت
گل ز خجلت شد گلاب و بلبل از غیرت کباب
تا ز طرف گلستان آن آتشین سیما گذشت
خوبه هجران کرده را ظرف شراب وصل نیست
خشک لب می بایدم چون کشتی از دریا گذشت
خار صحرای ملامت موی آتش دیده است
تا کدامین گرمرو زین دامن صحرا گذشت
تا قیامت پشت از دیوار حیرت برنداشت
هر که را از پیش چشم آن قامت رعنا گذشت
به ز خاکستر نباشد سرمه ای آتشین را
از سیه روزان نمی باید به استغنا گذشت
کرد از دل واپسی ما را در آن عالم خلاص
از عزیزان جهان هر کس که پیش از ما گذشت
منت صیقل سیه دلتر کند آیینه را
سیل ما صائب غبارآلود از دریا گذشت
بی توقف می تواند از سر دنیا گذشت
مرکز پرگار حیرانی است چشم آهوان
تا کدامین لیلی خوش چشم ازین صحرا گذشت
گل ز خجلت شد گلاب و بلبل از غیرت کباب
تا ز طرف گلستان آن آتشین سیما گذشت
خوبه هجران کرده را ظرف شراب وصل نیست
خشک لب می بایدم چون کشتی از دریا گذشت
خار صحرای ملامت موی آتش دیده است
تا کدامین گرمرو زین دامن صحرا گذشت
تا قیامت پشت از دیوار حیرت برنداشت
هر که را از پیش چشم آن قامت رعنا گذشت
به ز خاکستر نباشد سرمه ای آتشین را
از سیه روزان نمی باید به استغنا گذشت
کرد از دل واپسی ما را در آن عالم خلاص
از عزیزان جهان هر کس که پیش از ما گذشت
منت صیقل سیه دلتر کند آیینه را
سیل ما صائب غبارآلود از دریا گذشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۸۳
جای جام باده را تریاک نتواند گرفت
خاک جای آب آتشناک نتواند گرفت
کار مژگان نیست حفظ گریه بی اختیار
پیش این سیلاب را خاشاک نتواند گرفت
رخنه چون در ملک افزون شد گرفتن مشکل است
عافیت جا در دل صد چاک نتواند گرفت
رز به اندک روزگاری بر سر آمد از چنار
هر سبکدستی عنان تاک نتواند گرفت
در کمان سخت نتوان حفظ کردن تیر را
آه جا در خاطر غمناک نتواند گرفت
می شود در ناف آهو مشک هر خونی که خورد
دل کسی ان طره پیچاک نتواند گرفت
می برد خورشید تابان گرمی بیجا به کار
دل ز ماهرروی آتشناک نتواند گرفت
طعمه بیرون از دهان شیر کردن مشکل است
خون خود را کس ازان فتراک نتواند گرفت
غیر آه ما که از دامان مطلب کوته است
هیچ دستی دامن افلاک نتواند گرفت
می توان از پنجه شاهین گرفتن کبک را
دل کسی صائب ازان بی باک نتواند گرفت
خاک جای آب آتشناک نتواند گرفت
کار مژگان نیست حفظ گریه بی اختیار
پیش این سیلاب را خاشاک نتواند گرفت
رخنه چون در ملک افزون شد گرفتن مشکل است
عافیت جا در دل صد چاک نتواند گرفت
رز به اندک روزگاری بر سر آمد از چنار
هر سبکدستی عنان تاک نتواند گرفت
در کمان سخت نتوان حفظ کردن تیر را
آه جا در خاطر غمناک نتواند گرفت
می شود در ناف آهو مشک هر خونی که خورد
دل کسی ان طره پیچاک نتواند گرفت
می برد خورشید تابان گرمی بیجا به کار
دل ز ماهرروی آتشناک نتواند گرفت
طعمه بیرون از دهان شیر کردن مشکل است
خون خود را کس ازان فتراک نتواند گرفت
غیر آه ما که از دامان مطلب کوته است
هیچ دستی دامن افلاک نتواند گرفت
می توان از پنجه شاهین گرفتن کبک را
دل کسی صائب ازان بی باک نتواند گرفت