عبارات مورد جستجو در ۱۳۵ گوهر پیدا شد:
شاه نعمت‌الله ولی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳
رندان باده نوش که با جام همدند
واقف ز سِر عالم و از حال آدمند
حقند اگر چه خلق نمایند خلق را
بحرند اگر چه در نظر ما چو شبنمند
دانندگان حضرت ذات و به ذات او
آئینهٔ صفات خدا و اسم اعظمند
بیشند از ملایک و پیشند از همه
گرچه کمند در خود و از هر یکی کمند
ظاهر به هر مظاهر و باطن ز عقل و وهم
آخر به صورتند و به معنی مقدمند
مستان درد خواره و رندان دردمند
وین طرفه بین که در دل ریشم چو مرهمند
باقی لایزالی و فانی لم یزل
هستند و نیستند و سخن گوی و اَبکمند
معشوق و عاشقند و می و جام و جسم و جان
از جام باز رسته و آسوده از جَمند
روح الله اند در تن مردم چو جان روان
مرده کنند زنده چو عیسی مریمند
نوشند می ز جام غم انجام ما مدام
شادی روی ساقی و از خلق بی غمند
جمعند عاشقانه و با دوست روبرو
گرچه چو زلف یار پریشان و درهمند
شمعند و روشنست که قایم ستاده اند
سروند دور نیست اگر در چمن چمند
در عاشقان به چشم حقارت نظر مکن
زیرا که نزد حضرت عزت مُکرمند
نقش نگین خاتم ختم رسالتند
نقد خزانه ملک و عین خاتمند
سلطان کاینات و غلامان سیدند
مخدوم انس و جان و سرافراز عالمند
شاه نعمت‌الله ولی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۹
ظهوری لم یزل ذاتی بذاتی
جمالی لایزال من صفاتی
مسما واحد اسما کثیر
وفی تلوین اسمائی ثباتی
وجودی کالقدح روحی کراخی
فخذ منی قدح و اشرب حیاتی
و عقلی کالاب نفسی کامی
ابی ابنی و امی کالبناتی
وصالی راحتی فی کل حال
فراقی عن ظهوری نازعاتی
و فی ملک البقا ملکی قدیم
و لو کان تجلی فی جهاتی
کلامی نازل من فوق عرشی
علی لوح الوجود الکایناتی
وجود فی وجود فی وجودی
و کون الجامع منی مرآتی
لوجهی باعث الایجاد خلقی
و ذوقی من ظهوری حاصلاتی
حیاتی دایم روحی من الله
و مستغن حیاتی عن مماتی
و اکلی دایم من رزق ربی
و رزاقی قسیم المقسماتی
و قلبی عرش اسراری بامری
و مجموع الملایک حاملاتی
و تقریری من التوحید شرک
و طاعاتی علی عن سیئاتی
وجودی شاهدی عندی بجودی
کلامی ناطق عن معجزاتی
و نطقی قاصر عن وصف ذوقی
و عقلی عاجز من وارداتی
عذابی راحتی دائی دوائی
و حلی فی طریقی مشکلاتی
کتاب الکون حرف من حروفی
و تعبیر الروایة من رواتی
و روحی مظهر الارواح کله
و جسمی مظهر الایات آتی
و عینی ناظر فی کل وجه
و نفسی عاشق بالزاکیاتی
ضمیری خالص من غیر حق
و قلبی سالم من خالصاتی
و بیتی جنتی حوری حواری
و لکن لا الیها التفاتی
و لو کان سوی الله فی ضمیری
لکان مونسی لاتی مناتی
بکاسات و طاسات شرابی
متی یشرب شراب من فراتی
زلالی عند عطشان شرابی
و ساقی صالح من مالحاتی
کلیمی خلع نعلین بامری
و طرح العالم من واجباتی
و لیس الدار الا غیر نوری
ولا فی البیت الا خیراتی
رسول جاء من عندی الی
بارسال الرسالة مرسلاتی
و هذا القول من اقوال جدی
و صلوات علیه من صلواتی
صفات الله فی وجهی و جلی
و اسمی نعمت الله کیف ذاتی
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۶
ختم رسل که سید اولاد آدم است
آخر بود به صورت و معنی مقدم است
جام جهان نما به کف آور بنوش می
جامی چنین که دید که هم جام و هم جم است
هر صورتی در آینه اسمی نموده اند
خوش صورتی که معنی آن اسم اعظم است
آب حیات از نفس ما بود روان
با ما مدام ساغر پر باده همدم است
هرگز نکرده ایم گدائی ز هیچ کس
الا ز حضرتی که خداوند عالم است
مائیم آن فقیر که سلطان گدای ماست
آری به فقر سلطنت ما مسلم است
شادم از آن سبب که غم عشق می خورم
هر چند سیدم ز غم بنده بی غم است
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۵
ما غرقهٔ آبیم چنین تشنه عجیبست
در خانهٔ خویشیم و غریبیم غریبست
در عین وصالیم و گرفتار فراقیم
ما دور ز یاریم ولی یار قریبست
درماندهٔ دردیم ولی خرم و شادیم
ما را چه غم از درد چو محبوب طبیبست
در دیدهٔ مجنون همه جا صورت لیلی است
در چشم محبان همه معنی حبیب است
ای عقل تو مخموری و من عاشق سرمست
غوغا مکن ای خواجه که این هردو حبیبست
لاهوت تو چون موسی و ناسوت تو مابوت
معنی تو چون موسی و صورت چو صلیبست
مائیم که معشوق خود و عاشق خویشیم
هم سید و هم بنده نظر کن که حبیبست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۳
هرکه فانی شود بقا یابد
خوش بقائی از این فنا یابد
آنکه نام و نشان خود گم کرد
آنچه گم کرده است وایابد
بنده ای کو گدای سلطان است
پادشاهی دو سرا یابد
هر که با بینوا دمی دم زد
خوش نوائی ز بینوا یابد
غرق بحر محیط هر که شود
عین ما را به عین ما یابد
عشق مست است و عقل مخمور است
ذوق مستان ما کجا یابد
نعمت الله که نور دیدهٔ ماست
نور او را به دیده ها یابد
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۸
سیدم روح اعظمش خوانند
آب ارواح و آدمش خوانند
روح اعظم به اعتبار بدن
جام گویند و هم جمش خوانند
صورت اسم جامع است از آن
معنی جمله عالمش خوانند
همدم او اگر دمی باشی
حاصل عمر آن دمش خوانند
غم او راحت دل و جان است
حیف باشد اگر غمش خوانند
عارفان جز کلام حضرت او
قصه این و آن کمش خوانند
نعمت الله را اگر یابند
صورت اسم اعظمش خوانند
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۲
هر چه می بینی همه مطلق نگر
خلق را بگذار و جمله حق نگر
عشق او در دریا و ما ماهی در او
حال این ماهی مستغرق نگر
عاشق و معشوق شد مشتق ز عشق
گر تو مشتاقی در این مشتق نگر
عشق او چون بلبل و جان برگ گل
گلستان و بلبل و رونق نگر
آیهٔ تنزیه و تشبیهش بخوان
این مقید بین و آن مطلق نگر
ما نه مائیم و نه او فافهم تمام
صورت و معنی این مغلق نگر
نعمت الله گوهر دریای ماست
گوهر دریا در این زورق نگر
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۶۹
سین انسان گر برافتد از میان
اول و آخر نماند غیر آن
چوی نمانی تو نماند غیر تو
بس بدیع است این معانی را بیان
نوش کن می جام راهم لعل ساز
تا بیابی لذتی از جسم و جان
بگذر از نام و نشان خویشتن
بی نشان شو تا از او یابی نشان
چیست عالم پردهٔ نقش خیال
پرده را بردار می بینش عیان
یار سرمست است ما را در کنار
دست با او در کمر او در میان
نعمت الله عاشق و معشوق ماست
بلکه خود عشق است پیش عاشقان
این چنین پیدا و پنهان آن چنان
بر کنار از ما و با ما در میان
مانشان از بی نشانی یافتیم
بی نشان شو تا بیابی آن نشان
در خرابات مغان مست و خراب
همدم جامیم و فارغ ازجهان
دردمندیم و دوا درد دل است
کشتهٔ عشقیم وحی جاودان
مرغ جان از برج دل پرواز کرد
ساخت بر زلف پریشان آشیان
سر به پای او فکن دستش بگیر
آستینی بر همه عالم فشان
ذوق سرمستی ز سر مستان طلب
نعمت الله را ز خوان عارفان
شاه نعمت‌الله ولی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۵
خوش آینه ایست مظهر و ذات و صفات
در وی غیری کجا نماید هیهات
هر ساغر می که ساقیم می بخشد
جامیست جهان نما پر از آب حیات
عرفی شیرازی : رباعیها
رباعی شمارهٔ ۷۳
از عشق شراب نیستی جوید روح
زین می شکند صراحی توبه نصوح
آن جا که محیط عشق توفان خیز است
گهوارهٔ اطفال بود کشتی نوح
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷
بوی پیراهن دلیل راه شد یعقوب را
هست از طالب فزون درد طلب مطلوب را
کاه را بال و پر پرواز گردد کهربا
نیست در دست اختیاری سالک مجذوب را
حسن را از دیده های پاک نبود سرکشی
می کشد آیینه بی مانع به بر محبوب را
بوته خاری است جنت مو دیدار تو را
سیر چشمی می کند مکروه هر مرغوب را
بی قراری می شود بال و پر موج خطر
نیست جز تسلیم لنگر بحر پر آشوب را
دید تا درد گران سنگ من بی صبر را
شد زبان شکر امواج بلا ایوب را
از شکستن می شود پوشیده در دل راز عشق
پاره کردن می کند سربسته این مکتوب را
پیش روشن گوهران یک جلوه دارد خار و گل
کی کند صائب تمیز آیینه زشت و خوب را؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۸۳
جای جام باده را تریاک نتواند گرفت
خاک جای آب آتشناک نتواند گرفت
کار مژگان نیست حفظ گریه بی اختیار
پیش این سیلاب را خاشاک نتواند گرفت
رخنه چون در ملک افزون شد گرفتن مشکل است
عافیت جا در دل صد چاک نتواند گرفت
رز به اندک روزگاری بر سر آمد از چنار
هر سبکدستی عنان تاک نتواند گرفت
در کمان سخت نتوان حفظ کردن تیر را
آه جا در خاطر غمناک نتواند گرفت
می شود در ناف آهو مشک هر خونی که خورد
دل کسی ان طره پیچاک نتواند گرفت
می برد خورشید تابان گرمی بیجا به کار
دل ز ماهرروی آتشناک نتواند گرفت
طعمه بیرون از دهان شیر کردن مشکل است
خون خود را کس ازان فتراک نتواند گرفت
غیر آه ما که از دامان مطلب کوته است
هیچ دستی دامن افلاک نتواند گرفت
می توان از پنجه شاهین گرفتن کبک را
دل کسی صائب ازان بی باک نتواند گرفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۵۱
عشق است که اکسیر بقا خاک در اوست
از هر دو جهان سیر شدن ماحضر اوست
عشق است همایی که سعادت نظر اوست
افشاندن بال از دو جهان بال و پر اوت
هر چند ندارد صدف آن گوهر نایاب
هر دل که شود آب، محیط گهر اوست
هر چند که در رخنه دل گوشه نشین است
گردون یکی از حلقه به گوشان در اوست
هر چند که چون سرو روان میوه ندارد
امید جهان سایه نشین شجر اوست
هر چند که دل قطره خونی است ازین بحر
سرسبزی افلاک ز آب گهر اوست
دستی که در آغوش هوس حلقه نگردد
گستاخ تر از زلف به موی کمر اوست
از سینه هر کس شنوی ناله زاری
از خویش بروی آی که آواز در اوست
بی عشق، دل از هر دو جهان سرد نگردد
این فیض ز تأثیر نسیم سحر اوست
از حوصله هر دو جهان، گرد برآرد
این نشأه که در ساغر اول نظر اوست
مویی که شود سلسله گردن شیران
در حلقه زنار میانان کمر اوست
هر تار ز پیراهن فانوس کمندی است
گستاخی پروانه نه از بال و پر اوست
در بیخودی آویز که در عالم هستی
سود دو جهان در سفر بی خطر اوست
صائب خبر یوسف گم کرده خود را
از بی خبری پرس که صاحب خبر اوست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۴۲
در خودآرایی خطرها مضمرست
حلقه فتراک طاوس از پرست
بی سبکروحی و تمکین آدمی
کشتی بی بادبان و لنگرست
قرب خوبان رنج باریک آورد
رشته را کاهش نصیب از گوهرست
عشق می بخشد تمامی حسن را
شمع بی پروانه تیر بی سرپرست
خلق نیکو عیب را سازد هنر
خامی عنبر کمال عنبرست
بی طلب سیراب می گردد ز می
چون سبو دستی که در زیر سرست
پرتو منت کند دل را سیاه
زنگ این آیینه از روشنگرست
در سخن لعلش قیامت می کند
این نمکدان پر ز شور محشرست
بر عذار لیلی آن خال کبود
چشمه خورشید را نیلوفرست
آتش درویشانه خود ای پسر
از طعام میهمانی بهترست
شیر بیگانه است آش دیگران
شوربای خویش شیر مادرست
صائب از شیرینی گفتار خود
طوطی ما بی نیاز از شکرست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۰۶
هستی ظاهر حجاب قرب یزدان می شود
ذره اینجا پرده خورشید تابان می شود
در دل ما خاکساران عشق می گردد هوس
در سفال ما خس و خاشاک ریحان می شود
عشق را گر اختیاری هست در واقع، چرا
چون زلیخا بد کند یوسف به زندان می شود؟
کوه و صحرا آمد از شور جنون ما به تنگ
تنگ جا بر سفره اینجا از نمکدان می شود
در دیار ما که خودبینی حجاب مطلب است
چون شکست آیینه را طوطی سخندان می شود
هر که معراج فنا را صائب آرد در نظر
چون شرر از صحبت آتش گریزان می شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۵۸
گر کنی پنهان گهر را زیر دامان صدف
سر برون آرد ز شوخی از گریبان صدف
نیست ممکن پاک گوهر برزمین ماند مدام
زیب گوش دلبران شد اشک غلطان صدف
بگذر ازدریوزه گوهر که گردد عاقبت
لب گشودن باعث زخم نمایان صدف
تا چرا لب پیش ابر از تنگدستی باز کرد
ازدهن یک یک برآوردند دندان صدف
دل چو روشن شد چراغ عاریت درکار نیست
شمع کافوری است گوهر درشبستان صدف
از فرو خوردن سر شکم از اثر شد کامیاب
اشک نیسان را گهر گرداند زندان صدف
در وطن تن ده به ناکامی که نتوان پاک کرد
ازگهر گرد یتیمی را به دامان صدف
آیه رحمت زابر گوهرافشان، می شود
نازل ازراه دهان پاک، درشان صدف
مهر خاموشی سپرداری کند اسرار را
بستن لب ازگهر باشد نگهبان صدف
خاطر خرم نگردد جمع صائب با گهر
کز تهیدستی بود لبهای خندان صدف
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۳۵
دل چو گردد صاف آن مه بی حجاب آید برون
صبح چون گردید روشن، آفتاب آید برون
می جهد آتش چو شمع از دیده گریان من
هیچ کس نشنیده است آتش ز آب آید برون
بی دهن شو تا غم روزی نباید خوردنت
کوزه لب بسته از خم پر شراب آید برون
گریه چندین عقده مشکل به کار دل فزود
از نزول قطره از دریا حباب آید برون
موج بی آرام باشد بحر تا در شورش است
نبض عاشق چون به مرگ از اضطراب آید برون؟
محو گردد در فروغ عشق، عقل خیره سر
دزد در کنجی خزد چون ماهتاب آید برون
تا نسوزی چرخ را صائب ز آه آتشین
آفتاب دل محال است از حجاب آید برون
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۵۷
ز نقش چپ رود آب سیه به جوی نگین
ز نقش راست نگردد سیاه روی نگین
گهر اگر چه عزیزست هر کجا باشد
بود به خانه خود بیش آبروی نگین
بلند نامی غربت زیاده از وطن است
که پشت نقش بود در نگین به روی نگین
نیاز خود نبرد پیش غیر، پاک گهر
بود به آب رخ خویشتن وضوی نگین
ز قرب، رزق نگردد نصیب بی قسمت
که هست در جگر آب خشک، جوی نگین
توان به زحمت بسیار نامدار شدن
که پشت خاتم خم شد به جستجوی نگین
ز بخت تیره نتابند نامجویان روی
که گردد از سیهی راست گفتگوی نگین
خیال لعل تو هم می رود ز دل بیرون
اگر رود ز نگین خانه آرزوی نگین
ز آرزو دل ما ساده می شود صائب
به دست محو شود نقش اگر ز روی نگین
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹۷
هر شب به کوی وصل تو دزدیده ره کنیم
پیش در از طفیل سگان خوابگه کنیم
دزدیم هر طرف نظر از بیم مردمان
وانگاه در رخ تو به دزدی نگه کنیم
روزی دو دیده چار نشد، وه که با تو چند
در چار سوی راه تو دیده به ره کنیم؟
شطرنج عشق باز که ما بهر نرد تو
خود را به مات گاه رسانیم و شه کنیم
نخست کن، ای فرشته، خط یار بهر ما
باری چنین چو نامه خود را سیه کنیم
هان ای، حریف می خور و می، زنده ایم ما
ور توبه مردن است، بیا تا گنه کنیم
صوفی و شیم و داد کله چون نمی دهیم
به گر ز پای تابه مستان کله کنیم
رندان مفلسیم و اگر دسترس بود
خمهای می سیل به هر کوی و ره کنیم
گفتی که «پر دهم دو سه گر، خسروا، خوری »
در ماهه می بیار، مبادا که نه کنیم
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۹
ای بنور رخ تو روی قمر پوشیده
بضیای تو شده چهره خور پوشیده
دوست درباطن معنی طلبان چون جانست
باثر ظاهروپیدا زنظر پوشیده
اینت اعجوبه که در پیش دوکس بر یک چشم
منکشف باشد و بر چشم دگر پوشیده
عشق عنقاست وما بچه آن عنقاییم
ازپی نام ونشان رنگ بشر پوشیده
آن هما سایه چو می دید که ما می بالیم
بچه خویش همی داشت بپر پوشیده
چون بدانست که ما لایق پرواز شدیم
گفت ما بچه نداریم دگر پوشیده
اندرین راه روان کرد نخست آدم را
ژنده فقر بدو داده ودر پوشیده
پس بصد ناله وزاری سوی آن کوی آمد
آدم از علم وعمل زی سفر پوشیده
حامل بار محبت شد وآگاه نبود
زآنک در زیر رمادست شرر پوشیده
آشکارا نتوان کرد قضایی که براند
در میان عشق توچون سر قدر پوشیده
سیف فرغانی خواهد که کند بر دل او
عشق تو همچو شب قدر گذر پوشیده