عبارات مورد جستجو در ۱۶۰ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۲۷۹
خبرم رسید امشب که نگار خواهی آمد
سر من فدای راهی که سوار خواهی آمد
به لبم رسیده جانم، تو بیا که زنده مانم
پس از آن که من نمانم، به چه کار خواهی آمد
غم و قصه فراقت بکشد چنان که دانم
اگرم چو بخت روزی به کنار خواهی آمد
منم و دلی و آهی ره تو درون این دل
مرو ایمن اندر این ره که فگار خواهی آمد
همه آهوان صحرا سر خود گرفته بر کف
به امید آن که روزی به شکار خواهی آمد
کششی که عشق دارد نگذاردت بدینسان
به جنازه گر نیایی، به مزار خواهی آمد
به یک آمدن ربودی، دل و دین و جان خسرو
چه شود اگر بدین سان دو سه بار خواهی آمد
سر من فدای راهی که سوار خواهی آمد
به لبم رسیده جانم، تو بیا که زنده مانم
پس از آن که من نمانم، به چه کار خواهی آمد
غم و قصه فراقت بکشد چنان که دانم
اگرم چو بخت روزی به کنار خواهی آمد
منم و دلی و آهی ره تو درون این دل
مرو ایمن اندر این ره که فگار خواهی آمد
همه آهوان صحرا سر خود گرفته بر کف
به امید آن که روزی به شکار خواهی آمد
کششی که عشق دارد نگذاردت بدینسان
به جنازه گر نیایی، به مزار خواهی آمد
به یک آمدن ربودی، دل و دین و جان خسرو
چه شود اگر بدین سان دو سه بار خواهی آمد
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۲۴۴ - شراب خواهد
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۸۰
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۲۴
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۵۶
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۵۷۲
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
نامهء هشتم اندر خبر دوست پرسیدن
دلی دارم به داغ دوست بریان
گوا بر حال من دو چشم گریان
تنی دارم بسان موی باریک
جهان بر چشم من چون موی تاریک
چو روزم پاک چون شب تیره گونست
شبم از تیرگی بنگر که چونست
به گیتی چشمم آنگه روز بیند
که آن رخسار جان افروز بیند
همی تا تو شدستی کاروانی
ز هر کاری گزیدم دیدبانی
به راهی بر همیشه دیدبانم
تو گویی باژ خواه کاروانم
به من بر نگذرد یک کاروانی
که نه پرسم همی از تو نشانی
همی گویم که دید آن بی وفا را
که نشناسد به گیتی جز جفارا
که دید آن ماهروی لشکری را
که یزدان آفریدش دلبری را
که دید آن دلربای دلستان را
که جز فتنه نیامد زو جهان را
خبر دارید کان دلبد چونست
کمست امروز مهرش یا فزونست
خبر دارید کاو در دل چه دارد
به من بر رحمت آرد یا نیارد
دگر با من خورد ز نهار یا نه
مرا با او بود دیدار یا نه
ز نیک و بد چه خواهد کرد با من
چه گوید مر مرا با دوست و دشمن
ز من خشنود باشد با دلازار
جفا جویست با من یا وفادار
ز من یاد آورد گوید که چون باد
کسی کان سال و مه دارد مرا یاد
ز کس پرسد که بی او چیست حالم
به دل در دارد امید وصالم
گر از حالم نپرسد آن دل افروز
من از هالش همی پرسم شب و روز
همانست او که من دیدم همناست
همان سنگین دل و نانهسر بسانست
همان گلبوی و گلچهره نگارست
همان خونریزو خونخواره سوارست
اگر چند او مرا ناشاد خواهد
به جان من همه بیداد خواهد
من او را شاد خواهم جاودانه
شده ایمن ز بیداد زمانه
چه آن کز دلبرم آگاهی آرد
چه آن کم مژدگان شاهی آرد
من آن کس را چو چشم خویش دارم
که چشمش دیده باشد روی یارم
چو گوید شادمان دیدم فلان را
من از شادی بدو بخشم روان را
غم هجران به روی او گسارم
ز بهر دوست اورا دوست دارم
هر آن بادی کز آن کشور بر آید
مرا از جان شرین خوشتر آید
بدانم من چو باشد باد خوش بوی
که شاد و تندرستست آن پری روی
مرا از زلفش بهرد بوی سنبل
چو زان رخسار و لب بوی می و گل
بر آرم سرد بادی زین دل ریش
نمایم بادرا راز دل خویش
الا ای خوش نسیم نوبهاری
تو بوی زلف آن بت روی داری
بگو چون دیدی آن سرو سهی را
که دارد در بلای جان رهی را
به بوی زلف اویم شاد کردی
و لیکن بر دلم بیداد کردی
همی گوید دل مسکین من وای
که بوی زلف او بردی دگر جای
خبر دارد که چونم در جدایی
جدا از خورد و خواب و آشنایی
تنم زین آه سرد و چشم گریان
بمانده در میان باد وو باران
چو من هست آن نگار مهرپرور
و یا دل بر گرفت از مهر یکسر
چو نامم بشنور شادی فزاید
و یا از بی وفابی چشمش آید
ببر بادا پیام من بدان ماه
که ببریدش قصا از من به ناگاه
بگو ای رفته مهر من ز یادت
میان مهربانان شرم بادت
چنین باشد وفا و مهربانی
که من بی تو بمیرم تو بمانی
جوانمردی همی ورزی به گیهان
جوانمردان چنین دارند پیمان
هزاران دل بدیدم از جفا ریش
ندیدم هیچ دل همچون دل خویش
جفا باشد به عشق اندر بتر زین
که پاداشن دهی مهر مرا کین
نه پرسی از کسی نام و نشانم
نه بخشایی برین خسته روانم
نه بر گیری ز من درد جدایی
نه حال خویش در نامه نمایی
ندانم تا ترا دل بر چه سانست
مرا باری به کام دشمنانست
چنان گوشم به در چشمم به راهست
که گویی خانه ام زندان و چاهست
اگر مرغی بپرد ای دلارای
دل مسکین من بر پرد از جای
دل من زان رخ طاووس پیکر
کبوتروار شد همچون کبوتر
گوا بر حال من دو چشم گریان
تنی دارم بسان موی باریک
جهان بر چشم من چون موی تاریک
چو روزم پاک چون شب تیره گونست
شبم از تیرگی بنگر که چونست
به گیتی چشمم آنگه روز بیند
که آن رخسار جان افروز بیند
همی تا تو شدستی کاروانی
ز هر کاری گزیدم دیدبانی
به راهی بر همیشه دیدبانم
تو گویی باژ خواه کاروانم
به من بر نگذرد یک کاروانی
که نه پرسم همی از تو نشانی
همی گویم که دید آن بی وفا را
که نشناسد به گیتی جز جفارا
که دید آن ماهروی لشکری را
که یزدان آفریدش دلبری را
که دید آن دلربای دلستان را
که جز فتنه نیامد زو جهان را
خبر دارید کان دلبد چونست
کمست امروز مهرش یا فزونست
خبر دارید کاو در دل چه دارد
به من بر رحمت آرد یا نیارد
دگر با من خورد ز نهار یا نه
مرا با او بود دیدار یا نه
ز نیک و بد چه خواهد کرد با من
چه گوید مر مرا با دوست و دشمن
ز من خشنود باشد با دلازار
جفا جویست با من یا وفادار
ز من یاد آورد گوید که چون باد
کسی کان سال و مه دارد مرا یاد
ز کس پرسد که بی او چیست حالم
به دل در دارد امید وصالم
گر از حالم نپرسد آن دل افروز
من از هالش همی پرسم شب و روز
همانست او که من دیدم همناست
همان سنگین دل و نانهسر بسانست
همان گلبوی و گلچهره نگارست
همان خونریزو خونخواره سوارست
اگر چند او مرا ناشاد خواهد
به جان من همه بیداد خواهد
من او را شاد خواهم جاودانه
شده ایمن ز بیداد زمانه
چه آن کز دلبرم آگاهی آرد
چه آن کم مژدگان شاهی آرد
من آن کس را چو چشم خویش دارم
که چشمش دیده باشد روی یارم
چو گوید شادمان دیدم فلان را
من از شادی بدو بخشم روان را
غم هجران به روی او گسارم
ز بهر دوست اورا دوست دارم
هر آن بادی کز آن کشور بر آید
مرا از جان شرین خوشتر آید
بدانم من چو باشد باد خوش بوی
که شاد و تندرستست آن پری روی
مرا از زلفش بهرد بوی سنبل
چو زان رخسار و لب بوی می و گل
بر آرم سرد بادی زین دل ریش
نمایم بادرا راز دل خویش
الا ای خوش نسیم نوبهاری
تو بوی زلف آن بت روی داری
بگو چون دیدی آن سرو سهی را
که دارد در بلای جان رهی را
به بوی زلف اویم شاد کردی
و لیکن بر دلم بیداد کردی
همی گوید دل مسکین من وای
که بوی زلف او بردی دگر جای
خبر دارد که چونم در جدایی
جدا از خورد و خواب و آشنایی
تنم زین آه سرد و چشم گریان
بمانده در میان باد وو باران
چو من هست آن نگار مهرپرور
و یا دل بر گرفت از مهر یکسر
چو نامم بشنور شادی فزاید
و یا از بی وفابی چشمش آید
ببر بادا پیام من بدان ماه
که ببریدش قصا از من به ناگاه
بگو ای رفته مهر من ز یادت
میان مهربانان شرم بادت
چنین باشد وفا و مهربانی
که من بی تو بمیرم تو بمانی
جوانمردی همی ورزی به گیهان
جوانمردان چنین دارند پیمان
هزاران دل بدیدم از جفا ریش
ندیدم هیچ دل همچون دل خویش
جفا باشد به عشق اندر بتر زین
که پاداشن دهی مهر مرا کین
نه پرسی از کسی نام و نشانم
نه بخشایی برین خسته روانم
نه بر گیری ز من درد جدایی
نه حال خویش در نامه نمایی
ندانم تا ترا دل بر چه سانست
مرا باری به کام دشمنانست
چنان گوشم به در چشمم به راهست
که گویی خانه ام زندان و چاهست
اگر مرغی بپرد ای دلارای
دل مسکین من بر پرد از جای
دل من زان رخ طاووس پیکر
کبوتروار شد همچون کبوتر
عطار نیشابوری : باب سی و یكم: در آنكه وصل معشوق به كس نرسد
شمارهٔ ۱۰
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰۸
ندهی اگر باو دل بچه آرمیده باشی
نگزینی ار غم او چه غمی گزیده باشی
نظری نهان بیفکن مگرش عیان به بینی
گرش از جهان نبینی ز جهان چه دیده باشی
سوی او چه نیست چشمت چه در آیدت بدیده
سوی او چه نیست گوشت چه سخن شنیده باشی
غم او چه در نهان است بگشا دلی ز عالم
نچشیده ذوق عشقی چه خوشی چشیده باشی
نکشیده درد عشقی نچشیده زهر هجری
تو ندیدهٔ وصالی بجهان چه دیده باشی
نبود چه بیم هجرت نه دلی نه دیده داری
نبود امید وصلت بچه آرمیده باشی
نمک دهان چه دانی شکر لبان چه دانی
مگر از لب و دهانش سخنی شنیده باشی
نبری رهی بسرّ ظلمات آب حیوان
مگرش دمیده بر لب خط سبز دیده باشی
دل مضطرب نداری خبری ز حال فیضت
مگر از غم نگاری ستمی کشیده باشی
نگزینی ار غم او چه غمی گزیده باشی
نظری نهان بیفکن مگرش عیان به بینی
گرش از جهان نبینی ز جهان چه دیده باشی
سوی او چه نیست چشمت چه در آیدت بدیده
سوی او چه نیست گوشت چه سخن شنیده باشی
غم او چه در نهان است بگشا دلی ز عالم
نچشیده ذوق عشقی چه خوشی چشیده باشی
نکشیده درد عشقی نچشیده زهر هجری
تو ندیدهٔ وصالی بجهان چه دیده باشی
نبود چه بیم هجرت نه دلی نه دیده داری
نبود امید وصلت بچه آرمیده باشی
نمک دهان چه دانی شکر لبان چه دانی
مگر از لب و دهانش سخنی شنیده باشی
نبری رهی بسرّ ظلمات آب حیوان
مگرش دمیده بر لب خط سبز دیده باشی
دل مضطرب نداری خبری ز حال فیضت
مگر از غم نگاری ستمی کشیده باشی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۱
شوخیانداز جرأتها ضعیفان را بلاست
جنبش خویش از برای اشک سیلاب فناست
آخر از سَرو ِ تو شور ِقمری ما شد بلند
جلوِهٔ بالابلندان خاکساران را عصاست
اینقدر کز بیکسی ممنون احسان غمیم
بر سر ما خاک اگر دستی کشد بال هماست
عرض حال بیدلان راگفتگو درکار نیست
گردش چشم تحیر هم ادای مدعاست
وصل میخواهی وداع شوخی نظاره کن
جلوه اینجا محو آغوش نگاه نارساست
بیادب نتوان به روی نازنینان تاختن
پای خط عنبرینش سر به دامن حیاست
اعتبار ما، ز رنگ چهره ی ما روشن است
سرخرو بودن به بزم گلرخان کار حناست
از ورقگردانی وضع جهان غافل مباش
صبح و شام اینگلستان انقلاب رنگهاست
وهم هستی را رواج از سادگیهای دل است
عکس را آیینه عشرتخانهٔ نشو و نماست
بهرهای از ساز درد بینوایی بردهام
چون صدای نی، شکست استخوانم خوش نواست
در ضعیفیگر همه عجز است نتوان پیش برد
چون مژه دست دعای ناتوانان بر قفاست
بیدل امشب نیست دست آهم از افغان تهی
روزگاری شد که این تار از ضعیفی بیصداست
جنبش خویش از برای اشک سیلاب فناست
آخر از سَرو ِ تو شور ِقمری ما شد بلند
جلوِهٔ بالابلندان خاکساران را عصاست
اینقدر کز بیکسی ممنون احسان غمیم
بر سر ما خاک اگر دستی کشد بال هماست
عرض حال بیدلان راگفتگو درکار نیست
گردش چشم تحیر هم ادای مدعاست
وصل میخواهی وداع شوخی نظاره کن
جلوه اینجا محو آغوش نگاه نارساست
بیادب نتوان به روی نازنینان تاختن
پای خط عنبرینش سر به دامن حیاست
اعتبار ما، ز رنگ چهره ی ما روشن است
سرخرو بودن به بزم گلرخان کار حناست
از ورقگردانی وضع جهان غافل مباش
صبح و شام اینگلستان انقلاب رنگهاست
وهم هستی را رواج از سادگیهای دل است
عکس را آیینه عشرتخانهٔ نشو و نماست
بهرهای از ساز درد بینوایی بردهام
چون صدای نی، شکست استخوانم خوش نواست
در ضعیفیگر همه عجز است نتوان پیش برد
چون مژه دست دعای ناتوانان بر قفاست
بیدل امشب نیست دست آهم از افغان تهی
روزگاری شد که این تار از ضعیفی بیصداست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۸
اگر می نیست جمعیتکدام است
کمند وحدت اینجا دور جام است
چو ساغر در محیط میکشیها
ز موج باده قلابم بهکام است
دو عالم در نمک خفت از غبارم
هنوزم شور مستی ناتمام است
اگر بیدستگاهم غم ندارم
چو هندویم سیهبختی غلام است
ز بالافشانیام قطع نظرکن
که صید من نگاه چشم دام است
من و میخانهٔ دیدارکانجا
مژه تا بازگردد خط جام است
دل از هستی نمیچیند فروغی
نفس درکشور آیینه شام است
جهان زندان نومیدیست اما
دمیکز خود برآیی سیر بام است
درتن محفل به حکم شرعتسلیم
نفس گر میکشیچونمی حرام است
به طبع اهل دنیا پختگی نیست
ثمر چندانکهسرسبز استخام است
اسیری شهپر آزادی ماست
نگین دام ما را صید نام است
ز هستی تا عدم جهدی ندارد
ز مژگان تا به مژگان نیمگام است
به غفلت آنقدر دوریم از دوست
که تا وصلش رسد اینجا پیام است
زبیدلجرأت جولان مجوبید
چو موج این ناتوان پهلو خرام است
کمند وحدت اینجا دور جام است
چو ساغر در محیط میکشیها
ز موج باده قلابم بهکام است
دو عالم در نمک خفت از غبارم
هنوزم شور مستی ناتمام است
اگر بیدستگاهم غم ندارم
چو هندویم سیهبختی غلام است
ز بالافشانیام قطع نظرکن
که صید من نگاه چشم دام است
من و میخانهٔ دیدارکانجا
مژه تا بازگردد خط جام است
دل از هستی نمیچیند فروغی
نفس درکشور آیینه شام است
جهان زندان نومیدیست اما
دمیکز خود برآیی سیر بام است
درتن محفل به حکم شرعتسلیم
نفس گر میکشیچونمی حرام است
به طبع اهل دنیا پختگی نیست
ثمر چندانکهسرسبز استخام است
اسیری شهپر آزادی ماست
نگین دام ما را صید نام است
ز هستی تا عدم جهدی ندارد
ز مژگان تا به مژگان نیمگام است
به غفلت آنقدر دوریم از دوست
که تا وصلش رسد اینجا پیام است
زبیدلجرأت جولان مجوبید
چو موج این ناتوان پهلو خرام است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۴
دل انجمن صد طرب ازیاد وصالست
آبادکن خانهٔ آیینه خیالست
کی فرصت عیش ست درین باغکهگل را
گر گردشرنگاستهمانگردش سالست
ای ذره مفرسای به پرواز توهم
خورشید هم از آینهداران زوالست
آن مشت غبارمکه به پرواز تپیدن
در حسرت دامان نسیمم پر و بالست
آیینهٔگل از بغل غنچه جدا نیست
دلگر شکند سربسر آغوش وصالست
هرگام به راه طلبت رفتهام از خویش
نقش قدمم آینهٔگردش حالست
در خلوت دل از تو تسلی نتوان شد
چیزیکه در آیینه توان دید مثالست
شد جوهر نظارهام آیینهٔ حیرت
بالیدگی داغ مه از زخم هلالست
بیدل من وآن دولت بیدرد سرفقر
کز نسبت او چینی خاموش سفالست
آبادکن خانهٔ آیینه خیالست
کی فرصت عیش ست درین باغکهگل را
گر گردشرنگاستهمانگردش سالست
ای ذره مفرسای به پرواز توهم
خورشید هم از آینهداران زوالست
آن مشت غبارمکه به پرواز تپیدن
در حسرت دامان نسیمم پر و بالست
آیینهٔگل از بغل غنچه جدا نیست
دلگر شکند سربسر آغوش وصالست
هرگام به راه طلبت رفتهام از خویش
نقش قدمم آینهٔگردش حالست
در خلوت دل از تو تسلی نتوان شد
چیزیکه در آیینه توان دید مثالست
شد جوهر نظارهام آیینهٔ حیرت
بالیدگی داغ مه از زخم هلالست
بیدل من وآن دولت بیدرد سرفقر
کز نسبت او چینی خاموش سفالست
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۳۰
مدعی باز ملولست و بلایی دارد
در کف آیینهٔ اندیشه نمایی دارد
پردهٔ دل بکُن آرامگه شاهد وصل
زانکه هر پرده نشین پرده گشایی دارد
شرف از کعبه گر از سجدهٔ ارباب ریاست
گوشهٔ بتکده هم ناصیه سایی دارد
رهرو عشق بیابان نبرد پی، لیکن
جوشش قافله و بانگ درایی دارد
پای بر یأس فشردم، غم امید گذشت
که گمان داشت که این درد دوایی دارد
عرفی از مهد فلک زود نکردی امید
این قیامی است که افشردن پایی دارد
در کف آیینهٔ اندیشه نمایی دارد
پردهٔ دل بکُن آرامگه شاهد وصل
زانکه هر پرده نشین پرده گشایی دارد
شرف از کعبه گر از سجدهٔ ارباب ریاست
گوشهٔ بتکده هم ناصیه سایی دارد
رهرو عشق بیابان نبرد پی، لیکن
جوشش قافله و بانگ درایی دارد
پای بر یأس فشردم، غم امید گذشت
که گمان داشت که این درد دوایی دارد
عرفی از مهد فلک زود نکردی امید
این قیامی است که افشردن پایی دارد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۲۷
از شوخی فضولی ما داشت عار وصل
آخرکنارکرد ز ننگ کنار وصل
چشمی به خود گشودهام و رفتهام ز خویش
ممنون فرصتم به یک آغوش وار وصل
قاصد نوید وعدهٔ دلدار میدهد
ای آرزو بهار شو ای انتظار وصل
رنج دویی نبرد ز ما سعی اتحاد
مردیم در فراق و نیامد به کار وصل
مژگان صفت موافقت خلق حیرتست
اینجا به خواب نیز غنیمت شمار وصل
جز فکر عیش باعث اندوه هیچ نیست
هجران کجاست تا نکند خارخار وصل
انجام سور بدتر از آغاز ماتم است
ای قدردان امن مکن اختیار وصل
چندین مراد جام تمنا به سنگ زد
یک شیشه گو به طاق تغافل گذار وصل
با نام محض صلح کن از ربط دوستان
واو است و صاد و لام درین روزگار وصل
خلق از گزند یکدگر ایمن نمیزیند
باور مدار این همه در مور و مار وصل
بیدل به زور راست نیاید موافقت
عضو بریده راست بریدن دوبار وصل
آخرکنارکرد ز ننگ کنار وصل
چشمی به خود گشودهام و رفتهام ز خویش
ممنون فرصتم به یک آغوش وار وصل
قاصد نوید وعدهٔ دلدار میدهد
ای آرزو بهار شو ای انتظار وصل
رنج دویی نبرد ز ما سعی اتحاد
مردیم در فراق و نیامد به کار وصل
مژگان صفت موافقت خلق حیرتست
اینجا به خواب نیز غنیمت شمار وصل
جز فکر عیش باعث اندوه هیچ نیست
هجران کجاست تا نکند خارخار وصل
انجام سور بدتر از آغاز ماتم است
ای قدردان امن مکن اختیار وصل
چندین مراد جام تمنا به سنگ زد
یک شیشه گو به طاق تغافل گذار وصل
با نام محض صلح کن از ربط دوستان
واو است و صاد و لام درین روزگار وصل
خلق از گزند یکدگر ایمن نمیزیند
باور مدار این همه در مور و مار وصل
بیدل به زور راست نیاید موافقت
عضو بریده راست بریدن دوبار وصل
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۵۳
دل و جان بردگی بودند و من افسانه شان کردم
چراغ خانقاه شیخ و آتش خانه شان کردم
ز بیم هجر و امید وصال آشفته دل بودم
ز حیرت آشنا گشتم، ز خود بیگانه شان کردم
ز سوز مهوشان درد چندان سوختم خود را
که بر شمع مزار خویش پروانه شان کردم
سبوها دوش در مستی شکستم، لیک یک یک را
دگر بر چیدم و بوسیدم و پیمانه شان کردم
به بزم بی غمان دوشینه بودم میهمان، عرفی
ز بس کز بهر دل بگریستم دیوانه شان کردم
چراغ خانقاه شیخ و آتش خانه شان کردم
ز بیم هجر و امید وصال آشفته دل بودم
ز حیرت آشنا گشتم، ز خود بیگانه شان کردم
ز سوز مهوشان درد چندان سوختم خود را
که بر شمع مزار خویش پروانه شان کردم
سبوها دوش در مستی شکستم، لیک یک یک را
دگر بر چیدم و بوسیدم و پیمانه شان کردم
به بزم بی غمان دوشینه بودم میهمان، عرفی
ز بس کز بهر دل بگریستم دیوانه شان کردم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۵
ما غرقهٔ آبیم چنین تشنه عجیبست
در خانهٔ خویشیم و غریبیم غریبست
در عین وصالیم و گرفتار فراقیم
ما دور ز یاریم ولی یار قریبست
درماندهٔ دردیم ولی خرم و شادیم
ما را چه غم از درد چو محبوب طبیبست
در دیدهٔ مجنون همه جا صورت لیلی است
در چشم محبان همه معنی حبیب است
ای عقل تو مخموری و من عاشق سرمست
غوغا مکن ای خواجه که این هردو حبیبست
لاهوت تو چون موسی و ناسوت تو مابوت
معنی تو چون موسی و صورت چو صلیبست
مائیم که معشوق خود و عاشق خویشیم
هم سید و هم بنده نظر کن که حبیبست
در خانهٔ خویشیم و غریبیم غریبست
در عین وصالیم و گرفتار فراقیم
ما دور ز یاریم ولی یار قریبست
درماندهٔ دردیم ولی خرم و شادیم
ما را چه غم از درد چو محبوب طبیبست
در دیدهٔ مجنون همه جا صورت لیلی است
در چشم محبان همه معنی حبیب است
ای عقل تو مخموری و من عاشق سرمست
غوغا مکن ای خواجه که این هردو حبیبست
لاهوت تو چون موسی و ناسوت تو مابوت
معنی تو چون موسی و صورت چو صلیبست
مائیم که معشوق خود و عاشق خویشیم
هم سید و هم بنده نظر کن که حبیبست
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۵
نعمت الله جان به جانان داد و رفت
بر در میخانه مست افتاد و رفت
سید ما بندهٔ خاص خداست
گوییا شد از جهان آزاد و رفت
قرب صد سالی غم هجران کشید
عاقبت از وصل شد دلشاد و رفت
تا نپنداری که او معدوم گشت
یا بداد او عمر خود بر باد و رفت
برقعه ای از جسم و جان بربسته بود
بند برقع را ز رو بگشاد و رفت
در خرابات مغان مست و خراب
سر به پای خم می بنهاد و رفت
چون ندای ارجعی از حق شنود
زنده دل از عشق او جان داد و رفت
کل شیئی هالک الا وجهه
خواند بر دنیای بی بنیاد و رفت
نعمت الله دوستان یادش کنید
تا نگوئی رفت او از یاد و رفت
بر در میخانه مست افتاد و رفت
سید ما بندهٔ خاص خداست
گوییا شد از جهان آزاد و رفت
قرب صد سالی غم هجران کشید
عاقبت از وصل شد دلشاد و رفت
تا نپنداری که او معدوم گشت
یا بداد او عمر خود بر باد و رفت
برقعه ای از جسم و جان بربسته بود
بند برقع را ز رو بگشاد و رفت
در خرابات مغان مست و خراب
سر به پای خم می بنهاد و رفت
چون ندای ارجعی از حق شنود
زنده دل از عشق او جان داد و رفت
کل شیئی هالک الا وجهه
خواند بر دنیای بی بنیاد و رفت
نعمت الله دوستان یادش کنید
تا نگوئی رفت او از یاد و رفت
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۲
عمر ما رفته بود باز آمد
کار بی ساز ما به ساز آمد
جان هجران کشیده دلخوش شد
مژدهٔ وصل دل نواز آمد
هر که ابروی یار ما را دید
یافت محراب و در نماز آمد
عشق سرمست ملک دل بگرفت
لشگر او به ترکتاز آمد
شادمانیم و عاقبت محمود
غم نداریم چون ایاز آمد
دل به دلبر سپرده ایم دگر
خاطر از هر چه بود باز آمد
ناز آغاز کرد باز آن یار
نعمت الله در نیاز آمد
کار بی ساز ما به ساز آمد
جان هجران کشیده دلخوش شد
مژدهٔ وصل دل نواز آمد
هر که ابروی یار ما را دید
یافت محراب و در نماز آمد
عشق سرمست ملک دل بگرفت
لشگر او به ترکتاز آمد
شادمانیم و عاقبت محمود
غم نداریم چون ایاز آمد
دل به دلبر سپرده ایم دگر
خاطر از هر چه بود باز آمد
ناز آغاز کرد باز آن یار
نعمت الله در نیاز آمد
شاطرعباس صبوحی : غزلیات
آرزو
اگر روزی بدست آرم سر زلف نگارم را
شمارم مو به مو شرح غم شبهای تارم را
برای جان سپردن، کوی جانان آرزو دارم
که شاید با دو سیل او، برد خاک مزارم را
ندارم حاجت فصل بهاران با گل و گلشن
به باغ حسن اگر بینم نگار گلعذارم را
بگرد عارضش چون سبز شد خط من، به دل گفتم
سیه بین روزگارم را، خزان بنگر بهارم را
تمنّا داشتم عین وصالش در شب هجران
صبا بوئی از آن آورد و برد از دل قرارم را
بدان امید از احسان که در پایش فشانم جان
که از شفقّت بدست آرد دل امیدوارم را
مریض عشق را نبود دوائی غیر جان دادن
مگر وصل تو سازد چاره، درد انتظارم را
چو یارم ساخت با اغیار و من جان دادم از حسرت
بگوئید ای برادر آن بت ناسازگارم را
صبوحی را سگ دربان خود خواند آن پری از مهر
میان عاشقان افزوده قدر و اعتبارم را
شمارم مو به مو شرح غم شبهای تارم را
برای جان سپردن، کوی جانان آرزو دارم
که شاید با دو سیل او، برد خاک مزارم را
ندارم حاجت فصل بهاران با گل و گلشن
به باغ حسن اگر بینم نگار گلعذارم را
بگرد عارضش چون سبز شد خط من، به دل گفتم
سیه بین روزگارم را، خزان بنگر بهارم را
تمنّا داشتم عین وصالش در شب هجران
صبا بوئی از آن آورد و برد از دل قرارم را
بدان امید از احسان که در پایش فشانم جان
که از شفقّت بدست آرد دل امیدوارم را
مریض عشق را نبود دوائی غیر جان دادن
مگر وصل تو سازد چاره، درد انتظارم را
چو یارم ساخت با اغیار و من جان دادم از حسرت
بگوئید ای برادر آن بت ناسازگارم را
صبوحی را سگ دربان خود خواند آن پری از مهر
میان عاشقان افزوده قدر و اعتبارم را
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۷۸ - در تقاضای دو اسب به عاریه
ای خواجه آزاده که مفتون توکشتند
قومی به جوابی و گروهی به سئوالی
نگزیدم بهتر ز بساط تو بساطی
نشنیدم خوشتر ز مقال تو مقالی
هنکامبهار است و سبک بکذد اینفصل
چونان که نماند زو، جز خواب و خیالی
زین روی مرا خود هوس سیر بهار است
با ماهی کز عشقش زارم چو هلالی
حوری چو به باغ اندر نازنده تذروی
ماهی چو به دشت اندر تازنده غزالی
بیرون شدنی باید با او به دو فرسنگ
ارجو که پس از هجر برم ره به وصالی
اسبی دو ببایدمان با زین و لگامی
غرنده چو شیری و رونده چو مرالی
آسوده ستانم ز تو و آسوده دهم باز
زبراکه مرا نیست نه باری نه جوالی
دانم که فرستیشان فردا به بر من
گر خادم نفروشند غنجی و دلالی
ارجو که کنی شاد بهاری به بهاری
ای گشته ز تو شاد جهانی به نوالی
قومی به جوابی و گروهی به سئوالی
نگزیدم بهتر ز بساط تو بساطی
نشنیدم خوشتر ز مقال تو مقالی
هنکامبهار است و سبک بکذد اینفصل
چونان که نماند زو، جز خواب و خیالی
زین روی مرا خود هوس سیر بهار است
با ماهی کز عشقش زارم چو هلالی
حوری چو به باغ اندر نازنده تذروی
ماهی چو به دشت اندر تازنده غزالی
بیرون شدنی باید با او به دو فرسنگ
ارجو که پس از هجر برم ره به وصالی
اسبی دو ببایدمان با زین و لگامی
غرنده چو شیری و رونده چو مرالی
آسوده ستانم ز تو و آسوده دهم باز
زبراکه مرا نیست نه باری نه جوالی
دانم که فرستیشان فردا به بر من
گر خادم نفروشند غنجی و دلالی
ارجو که کنی شاد بهاری به بهاری
ای گشته ز تو شاد جهانی به نوالی