عبارات مورد جستجو در ۲۰۸ گوهر پیدا شد:
اوحدی مراغه‌ای : منطق‌العشاق
نامهٔ هشتم از زبان معشوق به عاشق
زهی! گرد جهان سر گشته از من
چنین بی موجبی بر گشته از من
کجا رفت آن که شب خوابت نمی‌برد؟
ز اشک دیده سیلابت همی برد؟
مرا گفتی که: از عشق تو مستم
به دستان کردن آوردی به دستم
چو دل بردی ز مهرم سیر گشتی
جفا کردی، که بر من چیر گشتی
وفا آموختی پیوسته ما را
حرامست، ار تو خود دانی وفا را
چرا تخم وفا می‌کاشتی تو؟
چو عزم بی‌وفایی داشتی تو
به حیلت‌ها به دامم در کشیدی
چو پایم بسته دیدی سر کشیدی
ببر کین و مبر پیوند یاری
که می‌ترسم که: خود طاقت نیاری
فراقی کامشبم دل می‌خراشد
من اول روز دانستم که باشد
دل اندر یار هر جایی که بندد؟
و گر بندد به ریش خویش خندد
بداند، هر کرا داننده نامست
که باد آورده را بادی تمامست
بیندیش، ار ز من خواهی بریدن
که در هجرم بلا خواهی کشیدن
چراباید شکست خویش جستن؟
بلای خود به دست خویش جستن؟
دلم سیر آمد از مهر آزمایی
چو می‌بینم که یار بی‌وفایی
خود آنروزت که با من عشق نو بود
دلت صد جای دیگر در گرو بود
مرا نیز از میان می‌آزمودی
خجل گشتی چو مرد من نبودی
نکردی بعد ازین یکروز یادم
چو دانستی که من نیز اوستادم
ز مهرت مهره زان برچیده بودم
که این بازیچه را من دیده بودم
چرا بگذاشتی زینگونه ما را؟
کجا رفت آن فغان و سوز؟ یارا
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۳
ای پیر مغان شربتم از درد مغان آر
وز درد من خسته مغانرا بفغان آر
چون ره بحریم حرم کعبه ندارم
رختم بسر کوی خرابات مغان آر
مخمور دل افروخته را قوت روان بخش
مخمور جگر سوخته را آب روان آر
تا کی کشم از پیر و جوان محنت و بیداد
پیرانه سرم آگهی از بخت جوان آر
از حادثهٔ دور زمان چند کنی یاد
پیغامم از آن نادرهٔ دور زمان آر
ای شمع که فرمود که در مجلس اصحاب
اسرار دل سوخته از دل بزبان آر
ساقی چو خروس سحری نغمه برآرد
پرواز کن و مرغ صراحی بمیان آر
چون طائر روحم ز قدح باز نیاید
او را بمی روح فزا در طیران آر
رفتی و بجان آمدم از درد دل ریش
باز آی و دلم را خبر از عالم جان آر
خواجو بصبوحی چو می تلخ کنی نوش
عقل از لب جان پرور آن بسته دهان آر
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۱
چه کرده‌ام که دلم از فراق خون کردی؟
چه اوفتاد که درد دلم فزون کردی؟
چرا ز غم دل پر حسرتم بیازردی؟
چه شد که جان حزینم ز غصه خون کردی؟
نخست ار چه به صد زاریم درون خواندی
به آخر از چه به صد خواریم برون کردی؟
همه حدیث وفا و وصال می‌گفتی
چو عاشق تو شدم قصه واژگون کردی
ز اشتیاق تو جانم به لب رسید، بیا
نظر به حال دلم کن، ببین که: چون کردی؟
لوای عشق برافراختی چنان در دل
که در زمان، علم صبر سرنگون کردی
کنون که با تو شدم راست چون الف یکتا
ز بار محنت، پشتم دو تا چو نون کردی
نگفته بودی، بیداد کم کنم روزی؟
چو کم نکردی باری چرا فزون کردی؟
هزار بار بگفتی نکو کنم کارت
نکو نکردی و از بد بتر کنون کردی
به دشمنی نکند هیچ کس به جان کسی
که تو به دوستی آن با من زبون کردی
بسوختی دل و جانم، گداختی جگرم
به آتش غمت از بسکه آزمون کردی
کجا به درگه وصل تو ره توانم یافت؟
چو تو مرا به در هجر رهنمون کردی
سیاهروی دو عالم شدم، که در خم فقر
گلیم بخت عراقی سیاه گون کردی
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۲
جانا، ز منت ملال تا کی؟
مولای توام، دلال تا کی؟
از حسن تو بازمانده تا چند؟
بر صبر من احتمال تا کی؟
بردار ز رخ نقاب یکبار
در پرده چنان جمال تا کی؟
از پرتو آفتاب رویت
چون سایه مرا زوال تا کی؟
یکباره ز من ملول گشتی
از عاشق خود ملال تا کی؟
بی وصل تو در هوای مهرت
چون ذره مرا مجال تا کی؟
خورشید رخا، به من نظر کن
از ذره نهان جمال تا کی؟
در لعل تو آب زندگانی
من تشنهٔ آن زلال تا کی؟
وصل خوش تو حرام تا چند ؟
خون دل من حلال تا کی ؟
فریاد من از تو چند باشد؟
بیداد تو ماه و سال تا کی؟
از دست تو پایمال گشتم
آخر ز تو گوشمال تا کی؟
ای دوست، به کام دشمنان باز
کام دل بدسگال تا کی؟
دل خون شده، جان به لب رسیده
از حسرت آن جمال تا کی؟
با دل به عتاب دوش گفتم:
کایدل، پی هر خیال تا کی؟
اندیشهٔ وصل یار بگذار
سرگشته پی محال تا کی؟
در پرتو آفتاب حسنش
ای ذره تو را مجال تا کی؟
آشفتهٔ روی خوب تا چند؟
دیوانهٔ زلف و خال تا کی؟
از مهر رخ جهان فروزش
ای سایه، تو را زوال تا کی؟
از حلقهٔ زلف هر نگاری
بر پای دلت عقال تا کی؟
در عشق خیال هر جمالی
پیوسته اسیر خال تا کی؟
بر بوی وصال عمر بگذشت
آخر طلب محال تا کی؟
در وصل تو را چو نیست طالع
از دفتر هجر فال تا کی؟
نادیده رخش به خواب یکشب
ای خفته، درین خیال تا کی؟
هر شب منم و خیال جانان
من دانم و او و قال تا کی؟
دل گفت که: حال من چه پرسی؟
از شیفتگان سال تا کی؟
من دانم و عشق، چند گویی؟
با بی‌خبران جدال تا کی؟
دم در کش و خون گری، عراقی
فریاد چه؟ قیل و قال تا کی؟
هاتف اصفهانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹
ای که در جام رقیبان می پیاپی می‌کنی
خون دل در ساغر عشاق تا کی می‌کنی
می‌نوازی غیر را هر لحظه از لطف و مرا
دم به دم خون در دل از جور پیاپی می‌کنی
راه اگر گم شد نه جرم ناقه از سرگشتگی است
بی گناه ای راه پیما ناقه را پی می‌کنی
ناله و افغان من بشنو خدا را تا به کی
گوش بر آواز چنگ و نالهٔ نی می‌کنی
ساقیا صبح است و طرف باغ و هاتف در خمار
گر نه در ساغر کنون می می‌کنی کی می‌کنی
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۳۱۸
دو چشمانت پیالهٔ پر ز می بی
خراج ابروانت ملک ری بی
همی وعده کری امروز و فردا
نمیدانم که فردای تو کی بی
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲
حکمی که همچو آب روان در دیار اوست
خونریز عاشقان تبه روزگار اوست
از غیرتم هلاک که بر صید تازه‌ای
هم زخم زخم کاری و هم کار کار اوست
خون می‌چکاند از دل صد صید بی‌نصیب
تیر شکاری که نصیب شکار اوست
بدعاقبت کسی که چو من اعتماد وی
بر عهدهای بسته نا استوار اوست
حرفی که می‌گذارد و می‌داردم خموش
لطف نهان و مرحمت آشکار اوست
باغیست تازه باغ عذارش که بی گزاف
صد فصل در میان خزان و بهار اوست
نیکوترین نوازش جانان محتشم
آزار جان خسته و جسم فکار اوست
فریاد اگر نه جابر آزار او شود
سلمان جابری که خداوندگار اوست
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۰
آخر ای پیمان گسل یاران به یاران این کنند
دوستان بی موجبی با دوستداران این کنند
در ره رخشت فتادم خاک من دادی به باد
شهسواران در روش با خاکساران این کنند
مرهم از تیر تو جستم زخم بیدادم زدی
دلنوازان جان من با دل فکاران این کنند
خواستم تسکین سپند آتشت کردی مرا
ای قرار جان و دل با بی قراران این کنند
رو به شهر وصل کردم تا عدم راندی مرا
آخر ایمه با غریبان شهریاران این کنند
من غمت خوردم تو بر رغمم شدی غمخوار غیر
با حریفان غم خود غمگساران این کنند
محتشم در جان سپاری بود و خونش ریختی
ای هزارت جان فدا با جان سپاران این کنند
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۰
بیش از دی گرم استغنا زدن گردیده‌ای
غالبا امروز در آیینه خود را دیده‌ای
کلفتی داری و پنهان داری از من گوئیا
این که با غیر الفتت فهمیده‌ام فهمیده‌ای
گشت معلومم که در گوشت چه آهنگی خوش است
چون شنیدم کز غرض گو حال من پرسیده‌ای
چون شوی با غیر بد مخصوص خود گردانیم
آلت اعراض غیرم خوب گردانیده‌ای
چون نمی‌رنجی تو از کس جز به جرم دوستی
حیرتی دارم که از دشمن چرا رنجیده‌ای
پنبه‌ای در گوش نه تا ننهی از غیرت به داغ
این که می‌گویند بدگویان اگر نشنیده‌ای
محتشم کافتاده زار از پرسش بی جای تو
کشته‌ای او را و پنداری که آمرزیده‌ای
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۱ - در مدح فرهاد بیک غلام حاکم دارالسلطنه اصفهان
در نسبت است خسرو شاهان نامدار
فرهاد بیک معتمد شاه کامکار
خورشید رای ماه لوای فلک شکوه
نصرت شعار فتح دثار ظفر مدار
زور آور بلند سنان قوی کمند
شیرافکن نهنگ کش اژدها شکار
رستم شجاعتی که چو دست آورد به حرب
صد دست از نظارهٔ حربش رود به کار
دریا سخاوتی که چو گرم سخا شود
بحر از کفش برآورد انگشت زینهار
کوه وجود خصم ز باد عمود او
چون بیستون ز تیشهٔ فرهاد شد غبار
در گوی باختن نبود دور اگر کند
گوی زمین ز هیبت چوگان او فرار
گر در مقام تربیت ذره‌ای شود
در دم رساندش به فلک آفتاب‌وار
ور التفات تقویت پشه‌ای کند
خوش خوش برآرد از دم پیل دمان دمار
بر مرد عرصه تنگ کند وقت دارو گیر
بر خصم کارزار کند روزگار زار
ای شهسوار عرصهٔ قدرت که ایزدت
بر هرچه اختیار کنی داده اختیار
دارم حکایتی به تو از دور آسمان
دارم شکایتی به تو از جور روزگار
سی سال شد که از پی هم می‌کنم روان
از نظم تحفه‌ها بدر شاه شهریار
وز بهر من ز خلعت و زر آن چه می‌رسد
بیش از دو ماه یا سه نمی‌آیدم به کار
وز بیع سست مشتریانم همیشه هست
ز افکار خویش نفرت وز اشعار خویش عار
حالا که بی‌هدایت تدبیر همرهان
یعنی به همعنانی تقدیر کردگار
فرهاد شد دلیل و به خسرو رهم نمود
وز بیستون زحمتم آورد بر کنار
دارم امید آن که بود ز التفات او
در یک رهم تردد و بر یک درم قرار
وز بهر یک کریم مطاع سخن نهم
بر تازه بختیان ز یکی تا ز صد هزار
وانعام اولین که بامداد او بود
ممتاز باشد از همه در چشم اعتبار
وان لاف‌ها که من زده‌ام از حمایتش
بر مرد و زن نتیجه آن گردد آشکار
وین پا که من برای امیدش نهاده‌ام
دست مرا به سر ننهد ناامیدوار
وان نرد غائبانه که با من فکند طرح
کم نقش اگر شود ننهد بر عقب مدار
حاصل که همعنانی همت نموده چست
بر توسن مراد به لطفم کند سوار
ای هادی طریق مراد از قضا شبی
بودم ز نامرادی خود سخت سوگوار
کانروز گرد راه پیام آوری برون
وز غائبانه لطف توام ساخت شرمسار
کای خوش کلام طوطی بستان معرفت
وی شوخ لهجه بلبل گلزار روزگار
شعر تو کسوتیست شهانش در آرزو
نظم تو گوهریست سرانش در انتظار
هر دوش نیست قابل این نازنین وشق
هر گوش نیست لایق این طرفه گوشوار
گر صاحب بصارت هوشی متاع خویش
در بیع آن فکن که دهد در خورش نثار
یعنی ولیعهد شهنشاه تاج بخش
شهزادهٔ قدر خطر صاحب اقتدار
امید محتشم که بماند مدار دهر
بر ذات این یگانه جهانگیر کامکار
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۹ - وله ایضا من بدایع افکاره
از آنم شکوه است از طول ایام پریشانی
که پایم کوته است از درگه نواب سلطانی
به تنگ آورده‌ام خاصان دیوان معلی را
من دیوانه از عرض حکایت‌های طولانی
به این امید کان افسانه‌ها چون بشنود سلطان
کند از چاره‌سازی در اهتزازم از خوش الحانی
در آفاق ارچه ممتازم ولی می‌خواهم از خلقم
به عنوان غلامی بیش ازین ممتاز گردانی
مرا حالا عوام‌الناس از خاصان درگاهت
نمی‌دانند برنهج سلف زان سان که می‌دانی
سگ کوی توام اما به این کز درگهت دورم
مرا کم قدر می‌دانند و بی‌صاحب ز نادانی
گهی اطلاق اخراجات بر من می‌کند عامل
برای خویش و نامش می‌کند اطلاق دیوانی
گهی می‌خواهد از من پیشکش بهر تو دریادل
که دست درفشانت عار دارد از زرافشانی
مرا آب و زمینی هست در کاشان که مال آن
ز بسیاری برونست از قیاس و فهم انسانی
زمینم روی گردآلود کز خاک درت دورست
دو چشمم آبیار آن زمین از اشگ رمانی
بلی آب و زمین این چنین را مال می‌باشد
ولی برعکس یعنی بخشش و انعام سلطانی
تو سلطان زبان دانی و د رمدح و ثنای تو
هزاران بلبل شیرین تکلم در غزل خوانی
چرا سرخیل آن خوش لهجه‌ها را در گلستانت
بود احوال یکسان با کلاغان دهستانی
نشاط انگیز تا باشد بساط بزم جمعیت
تو باشی در نشاط و کامرانی و طرب رانی
به بازار سخن تا محتشم گوهر گران سازد
به او دارد خدا لطف ولی سلطانی ارزانی
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۴۴ - وله ایضا
ای چراغ منتظر سوزان که می‌باید مرا
بهر برخورداری از هر وعده‌ات عمری دگر
وی خدیو صبر فرمایان که می‌باید تو را
بینوائی بر در از ایوب صبر اندوزتر
با وجود آن که دست درفشانت مسرفی است
کز عطای اوست کان در خوف و دریا در خطر
در بنای مستقیم الجود میریزد مدام
از نی کلکت شکر همچون نبات از نیشکر
محتشم که امسال افلاسش فزونست از قیاس
از شما انعام خواهد بیشتر از پیشتر
پیشت آمد به هر حال کردن اندک زری
با تمنای مطول با متاع مختصر
از برای او به جای زر فرستادی نبات
تا زبانش دیرتر در جنبش آمد بهر زر
سرکهٔ مفت از عسل با آن که شیرین‌تر بود
این نبات مفت بود از زهر قاتل تلخ‌تر
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۸۴ - وله ایضا
ای همایون فارس میدان دولت کاورند
کهکشان بهر ستوران تو کاه از کهکشان
گرچه ناچارست بهر هر ستوری کاه و جو
تا به دستور ستور من نیفتد از توان
مرکب من نام جو نشنید هرگز زان سبب
می‌کنم کاه فقط خواهش ز دستور زمان
که به این حیوان رساندن گرچه شغل لازمست
بام اندای منازل هست لازم‌تر از آن
آصفا وقت است تنگ و کاه و در دهها فراخ
خامه در دست تو فرمانبر به تحریک بنان
یک نفس شو ملتفت وز رشحه ریزیهای کلک
زحمت یک ساله کن رفع از من بی‌خانمان
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۱۰۶
زهی بر حشمت گردون اساست
ز حیرت دیدهٔ افلاک خیره
به من لطف دی و امروزت آخر
چه باشد گر بود بر یک و تیره
نمائی گر به جای لطف موعود
عطائی از عطایای صغیره
شود جود تو را مقدار ناقص
شود طبع تو را آهسته تیره
قضای حاجت من گر ثوابست
برای روز بد بادت ذخیره
دراز بخت من ناکس گناهست
گناهی میکنی باری کبیره
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۰۳
من خدمت تو کردم و تو حق شناس نه
الحق خیال توست به جای تو حق شناس
از ده خیال تو که به ده شب به تو رسید
بر دل هزار منت و بر دیده صد سپاس
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۳۶۱
نیست سالم دو ده ولی به سخن
نه فلک یک جوان ندیده چو من
لیکن ار فضل هست، دولت نیست
فضل بی‌دولت اسم بی‌معنی است
گرچه طعنم زنند مشتی دون
چه توان کرد؟ الجنون فنون
کین نجویم گر آن دراز شود
طعنه‌شان خود به عکس باز شود
کان صفت کوه را تواند بود
کز صدا باز گوید آنچه شنود
آن صدا را تو زو چه پنداری
جز گران جانی و سبکساری
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۸۲ - در شکایت
مرا پیام فرستی همی که پرسش تو
چو چشم دارم بر من سلام چون نکنی
کشند پای به دامن درون بلی شعرا
چو دست بخششت از آستین برون نکنی
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۹۷
گل یک شبه شد هین که چو گستاخ شود
در پیش تو دسته دسته بر کاخ شود
خیز ای گل نوشکفته درشو به چمن
تا جامه دریده غنچه بر شاخ شود
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۳۰
ای ماه تمام برنیایی آخر
جانی که همی رخ ننمایی آخر
چون جان به لطافت و چو ماهی به جمال
جان من و ماه من کجایی آخر
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۸۳
تاب رخ یار من نداری ای گل
جامه چه دری رنگ چه آری ای گل
سودت نکند تا که به خواری ای گل
از بار خجل فرو نیاری ای گل