عبارات مورد جستجو در ۸۹۹ گوهر پیدا شد:
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۸۴ - آیت عدل
زلفکا، وه، وه، تو آن مشکین رسن پرچین نقابی
کت جهانی دل گرفتار است در هر پیچ و تابی
گه حوالی جبینت جای و گه پیرامن رخ
هم سمندر وش در آتش، هم حباب آسا بر آبی
گه مصلای رخت مأوا، و گه محراب ابرو
دزدی و امّا چو زاهد با صلاح و با صوابی
گاه چون زنّار ترسا، سنت آیین و کیشی
گاه چون زنجیر کسری، آیت عدل و حسابی
گاه خم در خم همه چون حلقه خام تهمتن
گاه تو بر تو همه چون جوشن افراسیابی
اصل و پیوند از حبش، نسل و نژاد از زنگبارت
ابن عمّ قیر و قطران، خاله زاد مشک نابی
پرخم و پرچین و بندی، درهم و تار و نژندی
دام یا مشکین کمندی، شام یا پرّ غرابی
سنبلستی یا ضمیران، سعتری یا شاخ ریحان
یا بنفشه در گلستان، یا که نیلوفر در آبی
خود به نفرین پدر آمد چنین رویت سیه گون
یا نه چون صحرانشینان، تیره روی از آفتابی
همچو طاووسان سراپا، جمله مطبوعی و امّا
بهر صید کبک دلها، تیزپر همچون عقابی
طرّه ای یا شام ظلمت، عنبری یا مشک تبت
جغد یا طاووس جنت، موی یا مار عذابی
هیأت مار کلیمی، شکل ثعبان عظیمی
افعی بر گنج سیمی،عقربی بر ماهتابی
قافله عودی و عنبر کاروان نافه تر
پاسبان گنج و گوهر، خازن در خوشابی
وه، وه، ای زلف پریشان، بسکه تاریکی و تاران
همچو عباسی نژادان، رفته در مشکین ثیابی
گه به دوش و گه به گردن، گه به چهرت هست مسکن
غالباً چون دزد رهزن، با درنگ و با شتابی
فتنه آفاق گیری، دزد کالای امیری
رهزن برنا و پیری، خانه سوز شیخ و شابی
هر کجا دل، هر کرا جان، جمله بگرفتی گروگان
با چنین نقد فراوان، برتر از حد نصابی
جادوی خاطر فریبی، هندوی ترسا صلیبی
آفت صبر و شکیبی، غارت آرام و تابی
جادویی و چشم بندی، پرفسون و پر گزندی
برگل از سنبل کمندی، بر مه از عبهر نقابی
افتی و خیزی چو مستان، گاه بر گل، گه به ریحان
تا کجا هستی پریشان، تا چه حد مست و خرابی
تیره و روشن ضمیری، تن سیاه و دل چو شیری
بر سمن مشکین حریری، بر قمر نیلی سحابی
هان و هان ای زلف مشکین، کت بما مهر است و هم کین
چند با عشاق مسکین، بر سر ناز و عتابی
شام خواب آرد ابر چشم جهانی، وه شگفت این
خویشتن شامی و بر چشم جهان تاراج خوابی
پشت خمّ و باژگونی، قد دوتا پیکر نگونی
مشکی و فرزند خونی، دودی و با التهابی
عنبری، مشکی، عبیری، لادنی، قطران و قیری
هاله بدر منیری، سایه بر آفتابی
لشکری از خط و مژگان، گرد بر گردت به فرمان
با چنین جیش نگهبان، دائماً در اضطرابی
جز تو ای زلف شمیده، عنکبوتی را که دیده،
کو به گرد مه تنیده، از دو سو مشکین لعابی
قیرگون و مشک فامی، عنبری، عودی، کدامی
چیستی، چیزی، چه نامی وز چه جوهر انتخابی
مو بمو فن و فریبی، سر بسر ناز و عتیبی
بوالعجب جنس غریبی، طرفه شیئی بس عجابی
وه چه نامی، و ز چه جنسی، از اجانین یا ز انسی،
جسم پاکی یا که رجسی، ز آتشی یا از ترابی
از فلک یا از زمینی، از یساری یا یمینی
از حبش یا خاک چینی، از ختن یا فاریابی
همچو تو جادوی ساحر، آسمان ندهد بخاطر
زآن سرت برند کاخر، ملک شه را انقلابی
عالی اعلا، علی ذوالعلی شاهی که آمد،
نه قباب چرخ در پهناب جودش چون حبابی
کت جهانی دل گرفتار است در هر پیچ و تابی
گه حوالی جبینت جای و گه پیرامن رخ
هم سمندر وش در آتش، هم حباب آسا بر آبی
گه مصلای رخت مأوا، و گه محراب ابرو
دزدی و امّا چو زاهد با صلاح و با صوابی
گاه چون زنّار ترسا، سنت آیین و کیشی
گاه چون زنجیر کسری، آیت عدل و حسابی
گاه خم در خم همه چون حلقه خام تهمتن
گاه تو بر تو همه چون جوشن افراسیابی
اصل و پیوند از حبش، نسل و نژاد از زنگبارت
ابن عمّ قیر و قطران، خاله زاد مشک نابی
پرخم و پرچین و بندی، درهم و تار و نژندی
دام یا مشکین کمندی، شام یا پرّ غرابی
سنبلستی یا ضمیران، سعتری یا شاخ ریحان
یا بنفشه در گلستان، یا که نیلوفر در آبی
خود به نفرین پدر آمد چنین رویت سیه گون
یا نه چون صحرانشینان، تیره روی از آفتابی
همچو طاووسان سراپا، جمله مطبوعی و امّا
بهر صید کبک دلها، تیزپر همچون عقابی
طرّه ای یا شام ظلمت، عنبری یا مشک تبت
جغد یا طاووس جنت، موی یا مار عذابی
هیأت مار کلیمی، شکل ثعبان عظیمی
افعی بر گنج سیمی،عقربی بر ماهتابی
قافله عودی و عنبر کاروان نافه تر
پاسبان گنج و گوهر، خازن در خوشابی
وه، وه، ای زلف پریشان، بسکه تاریکی و تاران
همچو عباسی نژادان، رفته در مشکین ثیابی
گه به دوش و گه به گردن، گه به چهرت هست مسکن
غالباً چون دزد رهزن، با درنگ و با شتابی
فتنه آفاق گیری، دزد کالای امیری
رهزن برنا و پیری، خانه سوز شیخ و شابی
هر کجا دل، هر کرا جان، جمله بگرفتی گروگان
با چنین نقد فراوان، برتر از حد نصابی
جادوی خاطر فریبی، هندوی ترسا صلیبی
آفت صبر و شکیبی، غارت آرام و تابی
جادویی و چشم بندی، پرفسون و پر گزندی
برگل از سنبل کمندی، بر مه از عبهر نقابی
افتی و خیزی چو مستان، گاه بر گل، گه به ریحان
تا کجا هستی پریشان، تا چه حد مست و خرابی
تیره و روشن ضمیری، تن سیاه و دل چو شیری
بر سمن مشکین حریری، بر قمر نیلی سحابی
هان و هان ای زلف مشکین، کت بما مهر است و هم کین
چند با عشاق مسکین، بر سر ناز و عتابی
شام خواب آرد ابر چشم جهانی، وه شگفت این
خویشتن شامی و بر چشم جهان تاراج خوابی
پشت خمّ و باژگونی، قد دوتا پیکر نگونی
مشکی و فرزند خونی، دودی و با التهابی
عنبری، مشکی، عبیری، لادنی، قطران و قیری
هاله بدر منیری، سایه بر آفتابی
لشکری از خط و مژگان، گرد بر گردت به فرمان
با چنین جیش نگهبان، دائماً در اضطرابی
جز تو ای زلف شمیده، عنکبوتی را که دیده،
کو به گرد مه تنیده، از دو سو مشکین لعابی
قیرگون و مشک فامی، عنبری، عودی، کدامی
چیستی، چیزی، چه نامی وز چه جوهر انتخابی
مو بمو فن و فریبی، سر بسر ناز و عتیبی
بوالعجب جنس غریبی، طرفه شیئی بس عجابی
وه چه نامی، و ز چه جنسی، از اجانین یا ز انسی،
جسم پاکی یا که رجسی، ز آتشی یا از ترابی
از فلک یا از زمینی، از یساری یا یمینی
از حبش یا خاک چینی، از ختن یا فاریابی
همچو تو جادوی ساحر، آسمان ندهد بخاطر
زآن سرت برند کاخر، ملک شه را انقلابی
عالی اعلا، علی ذوالعلی شاهی که آمد،
نه قباب چرخ در پهناب جودش چون حبابی
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
زلفا، تو کانهمه شکن و تار داریا
بهر شکست نافه تاتار داریا
دام و کمند و رشته و چین، حلقه و رسن
بر صید جان مردم هشیار داریا
پیکان مژّه، صارم ابرو، سپاه خط
با عاشقان مگر سر پیکار داریا
جانها بری به غارت و دلها کنی اسیر
از این چنین هنرها بسیار داریا
اندام تیره، چهره دژم، کالبد پریش
قامت خمیده پشت نگونسار داریا
همچون غراب تیره همه روز تا به شب
آرامگه به ساحت گلزار داریا
یا همچو زاغ تیره تو بر عرعر بلند
بنشسته ای و لاله به منقار داریا
داری دو صف ز مژگان و این آیدم عجب
بهرچه این دو لشکر خونخوار داریا
بهر شکست نافه تاتار داریا
دام و کمند و رشته و چین، حلقه و رسن
بر صید جان مردم هشیار داریا
پیکان مژّه، صارم ابرو، سپاه خط
با عاشقان مگر سر پیکار داریا
جانها بری به غارت و دلها کنی اسیر
از این چنین هنرها بسیار داریا
اندام تیره، چهره دژم، کالبد پریش
قامت خمیده پشت نگونسار داریا
همچون غراب تیره همه روز تا به شب
آرامگه به ساحت گلزار داریا
یا همچو زاغ تیره تو بر عرعر بلند
بنشسته ای و لاله به منقار داریا
داری دو صف ز مژگان و این آیدم عجب
بهرچه این دو لشکر خونخوار داریا
وحیدالزمان قزوینی : شهرآشوب کوچک
بخش ۱۴ - صفت کبابی
وحیدالزمان قزوینی : شهرآشوب کوچک
بخش ۱۵ - صفت خبّاز
خباز کزو بود فغانم
زان حسن برشته سوخت جانم
عکس مژه اش به سنگ و سندان
جا کرده چو جای پنجه در نان
هر چشمه ی کار اوست بیشک
صد چشمه برنگ نان سنگک
کز دور نگاه صبر شورش
افروخته همچو دل تنورش
عشّاق به کوی آن پریوش
چون تخمه ی روی نان آتش
چون واکند آن بهار، دکان
سوزد به تنور لاله را نان
زان لطف و صفا که با گل اوست
پیداست هر آنچه در دل اوست
تمثال منش که در ضمیر است
باشد مویی که در خمیر است
چون شان عسل ز شهد آن رو
خود نان خورش است گُرده ی او
زان حسن برشته سوخت جانم
عکس مژه اش به سنگ و سندان
جا کرده چو جای پنجه در نان
هر چشمه ی کار اوست بیشک
صد چشمه برنگ نان سنگک
کز دور نگاه صبر شورش
افروخته همچو دل تنورش
عشّاق به کوی آن پریوش
چون تخمه ی روی نان آتش
چون واکند آن بهار، دکان
سوزد به تنور لاله را نان
زان لطف و صفا که با گل اوست
پیداست هر آنچه در دل اوست
تمثال منش که در ضمیر است
باشد مویی که در خمیر است
چون شان عسل ز شهد آن رو
خود نان خورش است گُرده ی او
وحیدالزمان قزوینی : شهرآشوب کوچک
بخش ۲۵ - صفت حلّاج
وحیدالزمان قزوینی : شهرآشوب کوچک
بخش ۲۸ - صفت سرّاج
وحیدالزمان قزوینی : شهرآشوب کوچک
بخش ۲۹ - صفت کمانگر
بر پیر خمیده قد مهجور
دایم رود از کمان گران زور
استادی عشق بی امانش
فی الحال کُشد به خر کمانش
آن پیر که چلّه ها کشیده
این جا به مراد خود رسیده
مانند کمان ز حسن عالی
صد خانه نموده اند خالی
کی هم چو کمان شَوَم مشوش
دارند گَرَم به روی آتش
از سر تا پا اسیر یارم
گویی که کمان چلّه دارم
منصور به خصم عاشقانش
دایم باشد چون کمانش
عاشق به دو دست بسته بر پشت
مانند کمان هزار کس کشت
آرم چو کمان به خصم خود رو
پیوسته به پشت گرمی او
دایم رود از کمان گران زور
استادی عشق بی امانش
فی الحال کُشد به خر کمانش
آن پیر که چلّه ها کشیده
این جا به مراد خود رسیده
مانند کمان ز حسن عالی
صد خانه نموده اند خالی
کی هم چو کمان شَوَم مشوش
دارند گَرَم به روی آتش
از سر تا پا اسیر یارم
گویی که کمان چلّه دارم
منصور به خصم عاشقانش
دایم باشد چون کمانش
عاشق به دو دست بسته بر پشت
مانند کمان هزار کس کشت
آرم چو کمان به خصم خود رو
پیوسته به پشت گرمی او
وحیدالزمان قزوینی : شهرآشوب کوچک
بخش ۳۵ - صفت میوه فروش
وحیدالزمان قزوینی : شهرآشوب کوچک
بخش ۳۹ - صفت تیرگر
از دیدن تیرگر دل زار
گردید نشان تیرآزار
چون ضعف بدن مرا تراشید
از گوشه ی چشم پوی من دید
چوبی که به دست او شود تیر
زود است، شود به چشم شوق او دیر
در دل از بس که شوق دارد
در شاخ چو برگ پر بر آرد
هر تیر به شاخ خویش از این کام
انگاره بود چو رگ در اندام
هر شاخ ز ذوق تیر گشتن
سوزن دانیست پر ز سوزن
از دیدن روی او زمین گیر
گرد سر خویش گشته چون تیر
در پا دارد اگر چه پیکان
دایم باشد چو تیر خندان
گردید نشان تیرآزار
چون ضعف بدن مرا تراشید
از گوشه ی چشم پوی من دید
چوبی که به دست او شود تیر
زود است، شود به چشم شوق او دیر
در دل از بس که شوق دارد
در شاخ چو برگ پر بر آرد
هر تیر به شاخ خویش از این کام
انگاره بود چو رگ در اندام
هر شاخ ز ذوق تیر گشتن
سوزن دانیست پر ز سوزن
از دیدن روی او زمین گیر
گرد سر خویش گشته چون تیر
در پا دارد اگر چه پیکان
دایم باشد چو تیر خندان
سراج قمری : رباعیات
شمارهٔ ۳
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶
ماهی تو و جات طرف بامت
یا مهری و آسمان مقامت
گه مهرت و گاه ماه گویم
تازین دو خوش آید از کدامت
نه مه بیند نه مهر، بیند
چون مهر و مه آنکه صبح و شامت
آن مهری و آن مهی که در حسن
چون مهر و مهست صد غلامت
گردد چه هلال مه به تعظیم
بیند مه اگر ز طرف بامت
ابیات رفیق اگر نویسند
بر صفحه ی مهر و مه کلامت
گوید شنود گر نظامی
احسنت به نظم بانظامت
یا مهری و آسمان مقامت
گه مهرت و گاه ماه گویم
تازین دو خوش آید از کدامت
نه مه بیند نه مهر، بیند
چون مهر و مه آنکه صبح و شامت
آن مهری و آن مهی که در حسن
چون مهر و مهست صد غلامت
گردد چه هلال مه به تعظیم
بیند مه اگر ز طرف بامت
ابیات رفیق اگر نویسند
بر صفحه ی مهر و مه کلامت
گوید شنود گر نظامی
احسنت به نظم بانظامت
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۲
مرغ دل از قید غم های جهان آزاد بود
تا به کام خویشتن در دام آن صیاد بود
روبرو شاگرد نقاشی دل از دستم ستاد
کو به فن دلبری استاد صد استاد بود
سینه کندم درغم جانان و شادم کز وفا
نقل ما شیرین تر از افسانه ی فرهاد بود
بعد عمری یک رهم بر سر رسید این هم نه خود
ز اهتمام بخت من، کز طالع فریاد بود
وقت جان دادن قتیلت نز رهایی در طرب
با غم هجران به مرگ زندگانی شاد بود
کشت و پس برتربتم گیسو فشان بگریست زار
گوئیا آشفتگی های من او را یاد بود
کشتن فرهاد از آن شیرین دهان بیداد نیست
هر چه با ما کرد آن خسرو کمال داد بود
خوی خون ریزی پدر یادش نداد از روی عمد
کاین جوان از کودکی خونخوار مادرزاد بود
هر چه گفتی جز حدیث لعل آن نوشین دهن
از شکر تا زهر در گوش صفایی باد بود
تا به کام خویشتن در دام آن صیاد بود
روبرو شاگرد نقاشی دل از دستم ستاد
کو به فن دلبری استاد صد استاد بود
سینه کندم درغم جانان و شادم کز وفا
نقل ما شیرین تر از افسانه ی فرهاد بود
بعد عمری یک رهم بر سر رسید این هم نه خود
ز اهتمام بخت من، کز طالع فریاد بود
وقت جان دادن قتیلت نز رهایی در طرب
با غم هجران به مرگ زندگانی شاد بود
کشت و پس برتربتم گیسو فشان بگریست زار
گوئیا آشفتگی های من او را یاد بود
کشتن فرهاد از آن شیرین دهان بیداد نیست
هر چه با ما کرد آن خسرو کمال داد بود
خوی خون ریزی پدر یادش نداد از روی عمد
کاین جوان از کودکی خونخوار مادرزاد بود
هر چه گفتی جز حدیث لعل آن نوشین دهن
از شکر تا زهر در گوش صفایی باد بود
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷ - و من بدایع افکاره
ای روز و شبت از رخت اکسونی و دیباجی
بر اطلس و الباغت چرخ آمده نساجی
مانند فراویزم تا چند زخود رانی
ای با فرجی تو صد صوف به قیغاجی
سلطان همه رختی دستار طلادوزست
کش از علم ترکست هم تختی و هم تاجی
در کوچه درزارتیر بارد زره سوزن
از قب زرهی سازم وز ور بدن آماجی
پیر ولی مخفی کوشد بقبا پنبه
قاری چه شد ار برخاست از دامن حلاجی؟
بر اطلس و الباغت چرخ آمده نساجی
مانند فراویزم تا چند زخود رانی
ای با فرجی تو صد صوف به قیغاجی
سلطان همه رختی دستار طلادوزست
کش از علم ترکست هم تختی و هم تاجی
در کوچه درزارتیر بارد زره سوزن
از قب زرهی سازم وز ور بدن آماجی
پیر ولی مخفی کوشد بقبا پنبه
قاری چه شد ار برخاست از دامن حلاجی؟
نظام قاری : قطعات
شمارهٔ ۱۵
نظام قاری : قطعات
شمارهٔ ۲۰
نظام قاری : مثنویات
شمارهٔ ۲
نظام قاری : رباعیات
شمارهٔ ۲
نظام قاری : رباعیات
شمارهٔ ۱۸
نظام قاری : فردیات
شمارهٔ ۲۲
نظام قاری : فردیات
شمارهٔ ۲۷