عبارات مورد جستجو در ۹۸۸ گوهر پیدا شد:
مجیرالدین بیلقانی : شکوائیه
شمارهٔ ۲۵
آنچه موی از جور با ما می کند
راست خواهی سخت رسوا می کند
چیست مقصودش که پیش از وقت خویش
از شب من صبح پیدا می کند
زرگر ایام در بازار عمر
مشگ ما را سیم سیما می کند
مردمان قصد کسان پنهان کنند
موی من قصد آشکارا می کند
روزگار از زحمت موی سپید
این سیاهی بین که با ما می کند
آمد و بنشست با روی سپید
در همه عالم چنینها می کند
من چه بد کردم که او هر ساعتی؟
با من آن بد را مکافا می کند
من جوان تازه و پیری مرا
قصدهای بی محابا می کند
هر چه کرد ایام اگر بر جای بود
این یکی باری نه بر جا می کند
دور گردون را گناهی نیز نیست
کین قضای حق تعالی می کند
مجیرالدین بیلقانی : ترکیبات
شمارهٔ ۱۱
ای مرغ بر پریده به بالا چگونه ای؟
وی در باز رفته به دریا چگونه ای؟
ای مریم طهارت وی جوهر حیا!
در خلوت آشیان مسیحا چگونه ای؟
اینجا به ماتم تو جهانی سیاه شد
معلوم کن یکی که تو آنجا چگونه ای؟
از نکبت زمانه مگو کان چگونه بود؟
در زیر خاک تیره بگو تا چگونه ای؟
بگسسته بود رشته یکتای جان تو!
با آن گسسته رشته یکتا چگونه ای؟
تنها نبوده ای تو و عاجز به هیچ وقت
در زیر خاک عاجز و تنها چگونه ای؟
ای شمس دین و دولت وی کارساز ملک!
از سوز سینه و دل دروا چگونه ای؟
بود آن ستوده گوهر گویا ز کان تو
ای کان ز درد گوهر گویا چگونه ای؟
ما را ز درد دل شب خون رود ز چشم
پس تو که خسته دل تری از ما چگونه ای؟
این رنج دل قضای ازل قسمت تو کرد
از کارکرد نحن قسمنا چگونه ای؟
دل نیست کز غم تو دگر پاره پاره نیست
وین کار صعب را به جز از صبر چاره نیست؟
مجیرالدین بیلقانی : رباعیات
شمارهٔ ۳۶
هر زخم جفایی که فلک پنهان داشت
زد بر دل ما از قضا فرمان داشت
ای دور فلک دست فرو هل که به صبر
با زخم تو پای بیش ازین نتوان داشت
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۵۷
بسیار شنیدم من و دیدم بسیار
کاشفته ببود بر تو از هر سو کار
آخر فلکت پشت شد و گیتی یار
تو شاد شدی مخالف و دشمن زار
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۲۴ - تسلیت از درگذشت مادر سلطان ارسلان بن طغرل
در گلشن ایام نسیمی ز وفا نیست
در دیده افلاک نشانی ز حیا نیست
بر خوانچه مینای فلک خود همه قرص است
و آن هم زپی گرسنه چشمان چوما نیست
پنهای فلک حبر ندارد که به تحقیق
بر مائده او به جز این ترش ابا نیست
هر لحظه جوانی بگشد عالم اگر چند
جز بر سر پیران اثر گرد دعا نیست
آنجا که امل دام نهد باز و مگس هست
لیکن چو اجل تیغ گشد میرو گدا نیست
در راه فنا خلق چو دندانه شانه است
کائینه آن، روی چو این سطح قفا نیست
آسایش و سیمرغ دو نام است که معنیش
یا هست، در ادراک نمی آید و یا نیست
خاک است میان خانه افلاک و لیکن
چندان که نه بندد ره سیلاب بلا نیست
بر گیسه عالم چه زنی دست که در وی
از عقد بها یک گهر بیش بها نیست
کمتر بود از یک نفس امید فراغت
گر هست تو را حاصل، و الله که مرانیست
الحق گهری سخت ثمین است امان لیک
افسوس که بر صفحه شمشیر بقا نیست
روی دل از این شاهد بد مهر بگردان
کانجا که جمال است علی القطع وفا نیست
هم مالک دریاست، زمین هم ملک کان
برجای عظیم است ولی نیک ادا نیست
مجروح هوائی ز هوان دست بیفشان
زیراک هوان نیست هر آنجا که هوا نیست
چون سبزه زره پوش بباغ آی که دردی
زوبین زندت غنچه و گر چند کیا نیست
زین عالم خونخواره دلی خونشده چون لعل
دانم که مرا هست ندانم که کرا نیست
بر چرخ چه دعوی کنم از بخت چگویم
چون محنت عمرم ز تفاسیر کوا نیست
دیماه فنا تاختن آورد جهان را
خورشید امان جز کنف ظل خدا نیست
از خطه اقبال شه مشرق و مغرب
گر نیم قدم پیش نهی خطه خطا نیست
چون صورت پیگانش که سیراب ظفر باد
در باغچه معرکه یک زهر گیا نیست
جز شاخ زمستانی و جز مرغ خزانی
در دولت او گیست که با برگ و نوا نیست
ای شاه. ضمیر تو که در پرده صبر است
مهری است که چون ماه نو انگشت نمانیست
بر رأی تو پیداست که این حادثه صعب
دردی است که در سر شده قانونش دوا نیست
کس، نوش نکرده است زخمخانه دوران
یک جام صفا کاخر او دُرد جفا نیست
پائی و سری نیست بزیر فلک دون
کز دست فلک همچو فلک بی سر وپا نیست
در باغ جهان گلبن امید ز تخمی است
کاو را به چنین آب و هوا نشو و نما نیست
در خار سر سوزن درزی نگذشت است
یک جامه که چون پیرهن غنچه قبا نیست
با این همه هم مرهم تسلیم که از وی
چون در گذری صورت بهبود شفا نیست
این خاتمت کل عزاهای ملوک است
کاندر پی وی فاتحه ی هیچ عزا نیست
خلد ابدی باد جزای تو در این رنج
کان را که گذشت است به جزخلدجزانیست
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۶ - مدح عمادالدین مردانشاه فرزند فخرالدین عربشاه
مطرب سماع برکس و ساقی شراب ده
ایام را بمال و فلک را جواب ده
در راه خاک پاشدن با دست نرم و ننگ
این را در آتش افکن و آن را در آب ده
در جام ابر صورت اگر هست قطره ئی
پژمرده گشت عمر مرا فتح باد ده
زاری و یارب، از پی روز دگر بنه
امروز کوش هوش، ببانگ رباب ده
رحم آر، بر سپیده جام و ز عکس روز
گلگونه ضیا برخ آفتاب ده
پیشم ز تاب او تتقی بند لعل کار
وز چشم سبز پوش سپهرم، نقاب ده
کار خواب، سر برآورم و سر فرو برم
رطلی نخست، پرکن و در دست خواب ده
ترشی نه رسم شاهد و ساقی است، خوش درآی
دُردی است نه شرط عاشق صافی است، ناب ده
یاقوت پسته توروان را مفرح است
گر چاشنی دهیش ز لعل مذاب ده
با فتنه رخت، ز مآبی گریز نیست
آن بار کاه صفدر مالک رقاب ده
عالی عماد دین کنف العمر، ای خدای
عمریش بی حساب، چو روز حساب ده
ای روح قدس، قبه معموره صفر کن
ملجاء بدان حریم مقدس جناب ده
زان دُر نکین منطقه خاندان نمای
زان لعل و زیب، واسطه انتساب ده
بر باد تیز کام ز حزمش شکال نه
در خاک کند پای، ز عزمش شتاب ده
پون کر کس خدنگش، منقار لعل کرد
افاق را، نوید به پر عقاب ده
عدلش، چو بر سپاه حوادث کمین گشاد
آنجا نشان ز رستم و افراسیاب ده
جام جهان نمای دلش، صیقل بقاست
زو، لمعه ئی بآینه چرخ تاب ده
خواهی که با سپهر در آری عنان چو مهر
بوسی بدان خجسته هلالی رکاب ده
صدرا، به تیغ عدل میان خطا ببر
وانگه قرار ملک برأی صواب ده
از آب مهر، چهره خورشید را بشوی
وز دود کین، ذوابه شب را خضاب ده
نصرت که خاص حاجب قدس است گوبیا
پروانه ئی برای ثواب و عقاب ده
نام خجسته از قبل قبه دوام
در زیر هفت طاق ملمع طناب ده
افلاک را، غلام سک کوی خود نویس
سرمایه ی نثار بدست سحاب ده
آن کاسه سری که سگ کوی طعمه باد
غسلش بدان محیط اثیر التهاب ده
زآن آب بوترابی، چون هفت غسل یافت
آنگه تیممش تو بزیر تراب ده
نصرت چو خنجر تو به بیند، ندا کند
کان شیر غیب زاده، به بر شیر غاب ده
گر در دماغ کردون، کین تو سر کشد
حالیش کو شمال، به تیغ عتاب ده
ز اقطاع همت تو جهان، چون خرابه ایست
اندوه این خرابه به مشتی خراب ده
کردون ز موج صنع حبابی است بی ثبات
تا با عدم شود نفسی، بر حباب ده
مالک رقاب ثروت از آزادگان ثناست
ملک رقاب در کف مالک رقاب ده
محبوس فاقه را، به سخا بند برگشای
ناموس فتنه را، بنقاد انقلاب ده
گاه از جلال مهره نطع فلک به بر
گاه از شراب بهره عهد شباب ده
در بزم شهریار کهستان گشای گوی
شاها به جره کرمم یک شراب ده
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱
میروم از غم عشق تو چنان بیخبرم
که ندانم بکجا یا بچه اندیشه درم
همچو روی تو همه کار من آراسته بود
وه، که چون موی تو اکنون همه زیروزبرم
تیغ هجران تو گر زخم چنین خواهد زد
هیچ شک نیست، کزین واقعه من جان نبرم
این منم، کز بر تو دور شدم، شرمم باد
چکنم، عاجز فرمان قضا و قدرم
بخت خوش داشت هر، روز وصال غم تو
تا ز شبهای فراق تو چه آید بسرم
اثیر اخسیکتی : قطعات
شمارهٔ ۲۲
بروزگار خودم بعد از این امید نماند
که گشت عودمن از گشت روزگار چوبید
سپید چشم و سیه فام میگذارم عمر
ز دستکاری شاه سیاه و صبح سفید
کلاه دولت من چون بیوفتاد از سر
زمانه، خاک فشان گو بر افسر جمشید
جوین بیوه زنان چون خورم که همت من
ورای قرصه ماه است و گرده خورشید
مرا به خنجر بهرام بر نیاید کام
کنون نیاز چه دارم به بربط ناهید
اثیر اخسیکتی : قطعات
شمارهٔ ۳۸
چو دولت قدم کرده از سررسیدم
بعالی جناب تو مخدوم مفضل
مرا ازوحل پای در گل که درمان
نهاد از سر منع دستیم بر دل
بدینسان تو مداح نو را پسندی
همش دست بر دل همش پای در گل
سید حسن غزنوی : مقطعات
شمارهٔ ۲۴
جانم غریق نعمت شمس الملوک شد
وین طرفه تر که میزیم اکنون به جان شکر
از بس که ابر لطف ببارید بر سرم
بشکفت از بهار دلم بوستان شکر
بر گلبن ثناش زبان چو بلبلم
دستان مدح می زند و داستان شکر
حقا که تیر مدح برون پرد از جهان
گر درکشم به قوت مهرش کمان شکر
ای بر دلم گشاده به سعیت در امید
جان بسته ام به جای کمر بر میان شکر
پایم چو در رکاب سعادت بعون تست
آن به که سوی صدر تو تابم عنان شکر
زین پس اگر خدای بخواهد به دولتت
هرلحظه گوهری بدر آرم ز کان شکر
سید حسن غزنوی : مقطعات
شمارهٔ ۳۸ - در جواب تاج الدین محمد سفری گفت بر بدیهه
ایکه از خاک پای همت خویش
چرخ را تاج سر فرستادی
حور پیرایه کرد و رضوان تاج
هر دعائی که برفرستادی
الحق آن بار از بضاعت فضل
سود کردی دگر فرستادی
قیمت اندکی ندانستم
زین شدی بیشتر فرستادی
بدره سیم را نکردم شکر
صره پر ز زر فرستادی
عقد لؤلؤت را نداده بها
حقه پر گهر فرستادی
بشدم پیش شمع پروانه
که مدد از قمر فرستادی
من به سحر تو بگرویده چرا
معجزه بر اثر فرستادی
بس قویدل شدم به دولت تو
که از این گلشکر فرستادی
دیده مردمی به تو روشن
که به مه نور خور فرستادی
طوق برگردنم تمام نبود
به میانم کمر فرستادی
عیسی اول بشارتی بگذارد
بس محمد بدر فرستادی
تر و خشک حسن دل و جانست
که بدان پر هنر فرستادی
گردی از گرم و سرد چرخ ایمن
که بدو خشک و تر فرستادی
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲
فردا بخرم هر آنچه در شهربلاست
جز آن نتوان که برسر بنده قضاست
ما را گویند گرد بلا بیش مگرد
گردم که خوشیهای جهان زیر بلاست
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
نه از عارست گر آن مه نیارد بر زبان ما را
چه گوید چون بپرسد نیست چون نام و نشان ما را
فلک چنگیست خم ما ناتوانها تارهای او
رضای دوست مضرابی که دارد در فغان ما را
با فغان ظاهرم وز ضعف پنهان وه که سودایت
به بی نام و نشانی کرد رسوای جهان ما را
چه می پرسی ز احوال درون در آتش عشقت
سیه ماریست مغز سوخته در استخوان ما را
طبیبا در علاج درد دل ماهر شدی اما
چه حاصل زانکه گشتی از خطا در امتحان ما را
ز خاک آستانش روی ما مشکل که برگردد
اگر مانند اختر سر رسد بر آسمان ما را
فضولی هست نقد جان و تن نذر بتان ما را
که گرداند خدا شرمنده ی روی بتان ما را
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷
هجوم سیل سرشکم ز دل اثر نگذاشت
ز من که آتشم این آب یک شرر نگذاشت
درون سینه من هر چه بود آتش عشق
همه بسوخت غمی چند بیشتر نگذاشت
جفا نگر که ز بهر تسلیم شب هجر
خیالی از تو مرا اشک در نظر نگذاشت
بحال دیده بگریم که بهر گریه او
حرارت دل من آب در جگر نگذاشت
غلام زخم خدنگ توام که خون دلم
برون بریخت بامید چشم تر نگذاشت
کجا روم که سرکشم بجز دیار فنا
ز بهر بودن من منزل دگر نگذاشت
هزار بار شدم مایل طریق ورع
مرا محبت خوبان سیمبر نگذاشت
هزار شکر که لطف ازل فضولی را
ز لذت الم عشق بی خبر نگذاشت
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴
تنگ آمده بجلوه آهم فضای چرخ
خواهد گذشت عاقبت از تنگنای چرخ
بر سر هزار سنگ رسد هر زمان مرا
گویا که ریخت از نم اشکم بنای چرخ
با دود آه چون نکنم تیره چرخ را
با داغ درد سوخت دلم را جفای چرخ
پر شد ز آتش دل من چرخ بعد ازین
باشد مگر مقام ملایک و رای چرخ
از رشک ساکنان سر کوی آن پری
ماتم سرا شدست ملک را سرای چرخ
تنها نیم من از روش چرخ در بلا
وارسته کجاست ز دام بلای چرخ
گر چرخ بی وفاست بگویم عجب مدار
هرگز کسی ندیده فضولی وفای چرخ
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۲
چه عجب گر بدل از تیغ تو بیداد رسد
شیشه را حال چه باشد که بفولاد رسد
هر دم از هجر تو بر چرخ رسانم فریاد
بامیدی که مگر چرخ بفریاد رسد
مکن از آه من اکراه که شمع رخ تو
نه چراغیست که او را ضرر از باد رسد
اثر بخت بد و نیک نگر کز شیرین
کام خسرو برد آزار بفرهاد رسد
تا رسیدست ز مژگان تو تیری برمن
دارم آن ذوق که از صید به صیاد رسد
ز تو ای شمع منور آنچنان شد بغداد
که کند یاد وطن هر که به بغداد رسد
غم غیر تو برون کرد فضولی از دل
که غمی گر رسد از تو بدل شاد رسد
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۰
چو طفلان پیشه ای جز گریه در عالم نمی دانم
نمی داند کسی درد مرا من هم نمی دانم
بوحشت بس که معتادم ز خود هم کرده ام نفرت
طریق الفت جنس بنی آدم نمی دانم
غم دل با که گویم راز دل پیش که بگشایم
ز غم مردم چه سازم چاره این غم نمی دانم
نیم آگه ز خود تا کی غمم پرسی دلم جویی
چه می گویی چه می جویی تو ای همدم نمی دانم
خیال خرمی هرگز نگردانیده ام در دل
دل کس در جهان چون می شود خرم نمی دانم
غمم بیش از همه قدر همه پیش تو بیش از من
چه باشد موجب تقدیر بیش و کم نمی دانم
فضولی بر پریشانی حالم گر سبب پرسی
نمی گویم جوابی زآنکه می دانم نمی دانم
فضولی : ساقی نامه
بخش ۳ - مناظره بانی
شبی بود در سر مرا ذوق می
مذاق میم کرد دمساز نی
باو گفتم ای همدم اهل درد
چرا همچو من گشته زار و زرد
بگو وجه زردی رخسار چیست
ترا موجب ناله زار چیست
مرا محرم راز خود ساخت نی
ز راز نهان پرده انداخت نی
که من پیش ازین در فضای عدم
دلی داشتم خالی از قید غم
بر آسایش من قضا رشک برد
بدست بلای حوادث سپرد
که از باد شد جنبش خلقتم
بآتش گهی گرم شد الفتم
که از خاک نشو و نما یافتم
که از آب ذوق و صفا یافتم
بر افراختم رایت سرکشی
بسر سبزی و خرمی و خوشی
چو ممسک گره ها زدم بر درم
چو تجار بستم قصبها بهم
مرا کرد مغرور برک و نوا
شدم غافل از حادثات قضا
بناگه قضا چشم زخمی رساند
زمانه بآن مهربانی نماند
محبانم اعدای جانم شدند
همه دوستان دشمنانم شدند
نسیمی که بر پیکرم محله بست
مخالف وزید و قدم را شکست
ز من آب دامان الفت کشید
ز آتش مرا صد مضرت رسید
ز دل خاک بربود آرام من
که ای رفتنی باز ده وام من
دلم زین المها پر از درد شد
بدین گونه رخساره ام زرد شد
ولی دوش دیدم درین بوستان
عجب رمزی از تاک و از باغبان
ز تاکی که بگرفت دهقان شراب
هماندم باو در عوض داد آب
همان تاک کز باغبان آب خورد
باو در عوض شهد شیرین سپرد
کس از انقلاب حوادث نرست
فلک هر چه باشد بهر کس که هست
اگر می ستاند دگر می دهد
دگر می ستاند اگر می دهد
چو وام همه می شود مسترد
در ایام رسم است داد و ستد
برانم که هنگام عرض نیاز
دهند آنچه از من ستانند باز
سرودی که در هر محل می کشم
بشکرانه این امل می کشم
وگر رو نماید خلاف قیاس
از آن نیز چندان ندارم هراس
من از آتش و آب و خاک و هوا
گرفتم دو سه روز برگ و نوا
ز من هر یکی داده خود ربود
همان ماند با من که در اصل بود
ز فوت علایق چرا غم خورم
چه آورده بودم که با خود برم
مغنی ببین اقتضای زمان
به نی باد ده و زنی آتش ستان
چو خاشاکم اول بآتش بسوز
وزان پس چو شمعم روان بر فروز
به کار فضولی میفکن گره
قراری کزو برده باز ده
خوش آن رند بی قید رسوای مست
که وقف ره می کند هر چه هست
ز غوغای داد و ستد وا رهد
نه چیزی ستاند نه چیزی دهد
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
تا خاتم فیروزه مرا یار فرستاد
فیروزیم از خاتمه کار فرستاد
زین پس مه و خورشید بزنهار من آیند
کان شاه مرا خاتم زنهار فرستاد
فیروزه کزان روشنی دیده پدیده است
یارم ز پی کوری اغیار فرستاد
فیروزه فرستاد مرا دوست ندانم
یاقوتی از آن لعل گهربار فرستاد
یا خاتم دولت را یزدان به من از غیب
اندر عوض بخشش کرار فرستاد
یا طرفه نگینی است که از بهر سلیمان
با ملک جهان ایزد دادار فرستاد
از لعل لبش کام نجویم که بیانش
در نامه مرا لؤلؤ شهوار فرستاد
در نافه زلفش نزنم دست که فضلش
از خامه مرا نافه تاتار فرستاد
نشناس حقوق کرم دوست امیری
کاین گوهرت از مخزن اسرار فرستاد
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۹۹ - در تعزیت
داورا از پس این غم که ترا رخ بنمود
شادی اندر دل ما رخ ننماید هرگز
تا تو چون غنچه خوری خون و ز غم تنگدلی
خاطر گل به گلستان نگشاید هرگز
تا دل زار تو از داغ برادر ریش است
در چمن باد صبا نافه نساید هرگز
آن شنیدم که شکیب کم و غم افزون است
یا رب آن کم نشود وین نفزاید هرگز
ناشکیبا مشو از غصه خدا را که به دهر
ناشکیبی ز تو ای خواجه نشاید هرگز
حاش الله چو تو صاحبدلی از سوگ و دریغ
نخراشید رخ و انگشت نخاید هرگز
دل چنان سخت کن امروز در این غم که کسی
جز به پولاد و حدیدش نستاید هرگز
شکر لله پسری داری با فر و بها
که چنو مادر ایام نزاید هرگز
آهنین جوشنی از صبر و شکیبائی پوش
کایچ مقناطیس او را نرباید هرگز
با وجود وی و برهان و مجیر از غم دهر
دل مجموع تو آشفته نباید هرگز
بزدا زنگ غم از آینه دل ورنه
زنگ از آینه گیتی نزداید هرگز
نقد دیدار رفیقان حضر مغتنم است
کز سفر یار سفر کرده نیاید هرگز
بنده بیش از تو خورد خون جگر میدانی
که به افسانه سخن می نسراید هرگز
لیک ما کاخ گلینیم و جهان معبر سیل
کاخ گل در گذر سیل نپاید هرگز
پای دانا را چون رشته تقدیر ببست
جز بدرگاه مقدر نگراید هرگز
دستغیب آن گهری را که برین بنده زداست
خر دو فلسفه ما نگشاید هرگز