عبارات مورد جستجو در ۹۶۷۱ گوهر پیدا شد:
صفایی جندقی : نوحهها
شمارهٔ ۱۱
فلک را دیده گریان است امروز
ملک را سینه بریان است امروز
جهان را در عزای نوجوانان
سر غم در گریبان است امروز
به داغ نوخطان روح القدس را
سر زاری و افغان است امروز
که ذرات دو عالم پست و بالا
درین ماتم خروشان است امروز
به حسرت متفق مقبول و قابل
سراپای دو کیهان است امروز
چو عشاق دل ازکف داده کیهان
به کار خویش حیران است امروز
چو زلف خوبرویان ختایی
جماعت ها پریشان است امروز
ز خون چشم گردون دامن دشت
نظیر کان مرجان است امروز
سر خورشید از این غم تا قیامت
چو ماتم دیده عریان است امروز
هوا بر خاک از جزع درر بار
چو انجم گوهر افشان است امروز
به روی روزگار اشک پیاپی
روان چون ابر نیسان است امروز
ز خون گلعذاران طرف وادی
چو اطراف گلستان است امروز
ز هر سوخفته در خون نیکبختی
مگر خود عید قربان است امروز
بنای صبر هرویران و آباد
ز سیل دیده ویران است امروز
سراسر آفرینش را ز یزدان
به امر نوحه فرمان است امروز
چو دور افتاده از جانان جهان را
وداع جسم با جان است امروز
چو صبر عاشق از دل مرد و زن را
شکیبایی گریزان است امروز
یکی اشکش به هامون است فردا
یکی آهش به کیوان است امروز
ز خون دیدگان دامان صحرا
بدخشان در بدخشان است امروز
چو دوش از تاب این آتش نشد آب
به سختی سنگ و سندان است امروز
صفایی را به یاد تشنه کامان
سرشک از دل به دامان است امروز
ملک را سینه بریان است امروز
جهان را در عزای نوجوانان
سر غم در گریبان است امروز
به داغ نوخطان روح القدس را
سر زاری و افغان است امروز
که ذرات دو عالم پست و بالا
درین ماتم خروشان است امروز
به حسرت متفق مقبول و قابل
سراپای دو کیهان است امروز
چو عشاق دل ازکف داده کیهان
به کار خویش حیران است امروز
چو زلف خوبرویان ختایی
جماعت ها پریشان است امروز
ز خون چشم گردون دامن دشت
نظیر کان مرجان است امروز
سر خورشید از این غم تا قیامت
چو ماتم دیده عریان است امروز
هوا بر خاک از جزع درر بار
چو انجم گوهر افشان است امروز
به روی روزگار اشک پیاپی
روان چون ابر نیسان است امروز
ز خون گلعذاران طرف وادی
چو اطراف گلستان است امروز
ز هر سوخفته در خون نیکبختی
مگر خود عید قربان است امروز
بنای صبر هرویران و آباد
ز سیل دیده ویران است امروز
سراسر آفرینش را ز یزدان
به امر نوحه فرمان است امروز
چو دور افتاده از جانان جهان را
وداع جسم با جان است امروز
چو صبر عاشق از دل مرد و زن را
شکیبایی گریزان است امروز
یکی اشکش به هامون است فردا
یکی آهش به کیوان است امروز
ز خون دیدگان دامان صحرا
بدخشان در بدخشان است امروز
چو دوش از تاب این آتش نشد آب
به سختی سنگ و سندان است امروز
صفایی را به یاد تشنه کامان
سرشک از دل به دامان است امروز
صفایی جندقی : قطعات و ماده تاریخها
۸- شد ز آب مهدی آباد آب حیوان شرمسار
صفایی جندقی : قطعات و ماده تاریخها
۳۸- تاریخ ولادت میرزا فتح الله کیوان نوادهٔ شاعر
خلفی فرخ افضل از خورشید
دوش فضل خدا به کیوان داد
باد حرز وی آن چهار ملک
ز آفت آب و خاک و آتش و باد
گفتمش بر نگار مولودی
بو پس از ما کنند یاران یاد
گفت پیش تو من کیم شاگرد
خود مر این مر را توئی استاد
هر چه باشد درستش آری زود
هر چه گوئی بگو چه کم چه زیاد
گفتم اول ز جمع پای حسود
نفی فرما که چشم بد نرساد
سالمه پس بگو عطاردیم
از سپهر فصاحت اینک زاد
دوش فضل خدا به کیوان داد
باد حرز وی آن چهار ملک
ز آفت آب و خاک و آتش و باد
گفتمش بر نگار مولودی
بو پس از ما کنند یاران یاد
گفت پیش تو من کیم شاگرد
خود مر این مر را توئی استاد
هر چه باشد درستش آری زود
هر چه گوئی بگو چه کم چه زیاد
گفتم اول ز جمع پای حسود
نفی فرما که چشم بد نرساد
سالمه پس بگو عطاردیم
از سپهر فصاحت اینک زاد
نظام قاری : قصاید
شمارهٔ ۲ - جنگنامه موئینه و کتان
ز پرتو علم خلعت مغرق خور
سحر شد آستی و دامن جهان پرزر
رخی کز آبله مانند نقش کمخا بود
نمود اطلس خانبالغی زشوکت و فر
بتخت کت چوبر آمد نهالی زر بفت
کلاه وار قبا پیش او ببست کمر
فش عمامه در آمد باحتساب رخوت
براند دره بنهی محرمات دگر
بگو بصوفی صاحب سماع زردک پوش
که نوکسیت نخواهد خرید کهنه مدر
ملاف باقلمی ای لباس آژیده
بر وی کار چو افتاد بخیه ات یکسر
بکازر ار بودت پیرهن ضرورت دان
یکی دگر که بود لازمت زخشک وزتر
کسی که عجب سقرلاط سبز و سنجابش
بود بآب و علف گشته مفتخر چون خر
سپرد راه دوئی موزه زان بپا افتاد
کلاه زد دم وحدت ازان بود بر سر
قوی عجب بود از گندکان اسپاهان
حریر وار چنین نرم زوده در بر
چو باد بیزن و مسواک داشت حکم علم
بشد سجاده زردک بمرشدی اشهر
کشان بپای بت دلرباست دامن شرب
بدانطریق که طاوس میکشد شهپر
کنون که وقت حصیرست و بوریا بزمین
چه شد که سبزه بزیلو فکندنست سمر
گلست و لاله چو والای سرخ و اطلس آل
لباس شاهد باغ و شکوفه اش چادر
کشید سرو سهی پادرازتر زگلیم
عبای سبز حنینی ازان شدش در بر
ز خرده گیری گل دان قبای تنگ شکفت
که بر زمین کشد از حیف دامن پر زر
چو دال شرب سفیدست و نرمدست بنفش
بیا بنفشه و نرگس بگلستان بنگر
نگر بگونه والای زرفشان کبود
چو آسمان که بتابد از و بشب اختر
بجان خشیشی سنجاب ما طلب دارد
یکی که باشدش از گرم و سرد دهر خبر
چوشه کلاه دمی گوش باش و ین سخنان
که در حکایت رختست یادگیر از بر
مثال جامه بکاغذ سفید نامه شوی
ازین حدیث میان بندشان زشیر و شکر
شنیده توبسی قصه سلحشوران
بحرب دیده دلیران بجبه و مغفر
ازین نمط که بود پوستین و رخت بهار
خصومتی بمیانشان که داده است خبر
ربود قاقم که باد و بیدمشک صفت
بچوب گیرمت ار پوستین کنی در بر
چنان میان کتان و حریر گل یاریست
که هیچ موی نکنجد میانشان دیگر
سحر شد آستی و دامن جهان پرزر
رخی کز آبله مانند نقش کمخا بود
نمود اطلس خانبالغی زشوکت و فر
بتخت کت چوبر آمد نهالی زر بفت
کلاه وار قبا پیش او ببست کمر
فش عمامه در آمد باحتساب رخوت
براند دره بنهی محرمات دگر
بگو بصوفی صاحب سماع زردک پوش
که نوکسیت نخواهد خرید کهنه مدر
ملاف باقلمی ای لباس آژیده
بر وی کار چو افتاد بخیه ات یکسر
بکازر ار بودت پیرهن ضرورت دان
یکی دگر که بود لازمت زخشک وزتر
کسی که عجب سقرلاط سبز و سنجابش
بود بآب و علف گشته مفتخر چون خر
سپرد راه دوئی موزه زان بپا افتاد
کلاه زد دم وحدت ازان بود بر سر
قوی عجب بود از گندکان اسپاهان
حریر وار چنین نرم زوده در بر
چو باد بیزن و مسواک داشت حکم علم
بشد سجاده زردک بمرشدی اشهر
کشان بپای بت دلرباست دامن شرب
بدانطریق که طاوس میکشد شهپر
کنون که وقت حصیرست و بوریا بزمین
چه شد که سبزه بزیلو فکندنست سمر
گلست و لاله چو والای سرخ و اطلس آل
لباس شاهد باغ و شکوفه اش چادر
کشید سرو سهی پادرازتر زگلیم
عبای سبز حنینی ازان شدش در بر
ز خرده گیری گل دان قبای تنگ شکفت
که بر زمین کشد از حیف دامن پر زر
چو دال شرب سفیدست و نرمدست بنفش
بیا بنفشه و نرگس بگلستان بنگر
نگر بگونه والای زرفشان کبود
چو آسمان که بتابد از و بشب اختر
بجان خشیشی سنجاب ما طلب دارد
یکی که باشدش از گرم و سرد دهر خبر
چوشه کلاه دمی گوش باش و ین سخنان
که در حکایت رختست یادگیر از بر
مثال جامه بکاغذ سفید نامه شوی
ازین حدیث میان بندشان زشیر و شکر
شنیده توبسی قصه سلحشوران
بحرب دیده دلیران بجبه و مغفر
ازین نمط که بود پوستین و رخت بهار
خصومتی بمیانشان که داده است خبر
ربود قاقم که باد و بیدمشک صفت
بچوب گیرمت ار پوستین کنی در بر
چنان میان کتان و حریر گل یاریست
که هیچ موی نکنجد میانشان دیگر
نظام قاری : قصاید
شمارهٔ ۳ - آغاز داستان
بهار آمد و کتان بجنک مویئنه
کشید از سپه خویشتن تمام حشر
نوشت نامه باتباع خویشتن مخفی
که رخت حزم بپوشید هان زهر کشور
که پوست پوش ددی چند بهر کینه ما
دوان بدامن خارای کوه بسته کمر
فتاده از یقه واپس قفاخور همه خلق
بزیر جامیها دائما یکی بزبر
وجودما که چو تا رقصب ضعیف شده
فکنده دور زاطلس رخان والابر
اگر باسم کفن زنده مان بگور کنند
هزار بار به ازدوری از بر دلبر
بغیر روسی و کتان ورختهای نفیس
چه چیز همره او شد بگور تا محشر
قسم بداد بسی پاره در زبان شمط
که گرعزا بودت پیش زین غزامگذر
نرفته است چو در جامه شان زما اشنان
عجب مدار که شویندمان بخواری سر
زکیسه همه را کرد کیسها فربه
زصاحبی همه را ساخت صاحب زیور
زروم و چین و خطا و بلاد هندستان
قماشهای عجب آمدند جمله بدر
علم بدوش و میان بندها برآورده
زبیتشان همگی جامهای فتح ببر
نشسته بر فرس صندلی یکی چون خان
یکی برابرش مفرش سوار چون قیصر
یکی زشیب دمشقیش گر ز چون قارن
یکیش تیغ زترک کلاه چون نوذر
یکی زره ببراز تسملو در افکنده
یک از قواره جیبش به پیش روی سپر
زعقدهای سپیچ بهاری و سالو
عمودها همه افراشتند در کروفر
فکنده تیر خصومت در آنمیانه گزی
بدست کرده کتکها زکاستر اکثر
چماق سوزن سرکوبشان زند روسی
چوکار او فتدش با چهارگز معجر
سپید روی شدند آنهمه زچشم آویز
که بود او بمیانشان سیاهی لشکر
نبود ایلچی ایشان بغیر نوروزی
که بردنامه بایشان رساند باز خبر
کشید از سپه خویشتن تمام حشر
نوشت نامه باتباع خویشتن مخفی
که رخت حزم بپوشید هان زهر کشور
که پوست پوش ددی چند بهر کینه ما
دوان بدامن خارای کوه بسته کمر
فتاده از یقه واپس قفاخور همه خلق
بزیر جامیها دائما یکی بزبر
وجودما که چو تا رقصب ضعیف شده
فکنده دور زاطلس رخان والابر
اگر باسم کفن زنده مان بگور کنند
هزار بار به ازدوری از بر دلبر
بغیر روسی و کتان ورختهای نفیس
چه چیز همره او شد بگور تا محشر
قسم بداد بسی پاره در زبان شمط
که گرعزا بودت پیش زین غزامگذر
نرفته است چو در جامه شان زما اشنان
عجب مدار که شویندمان بخواری سر
زکیسه همه را کرد کیسها فربه
زصاحبی همه را ساخت صاحب زیور
زروم و چین و خطا و بلاد هندستان
قماشهای عجب آمدند جمله بدر
علم بدوش و میان بندها برآورده
زبیتشان همگی جامهای فتح ببر
نشسته بر فرس صندلی یکی چون خان
یکی برابرش مفرش سوار چون قیصر
یکی زشیب دمشقیش گر ز چون قارن
یکیش تیغ زترک کلاه چون نوذر
یکی زره ببراز تسملو در افکنده
یک از قواره جیبش به پیش روی سپر
زعقدهای سپیچ بهاری و سالو
عمودها همه افراشتند در کروفر
فکنده تیر خصومت در آنمیانه گزی
بدست کرده کتکها زکاستر اکثر
چماق سوزن سرکوبشان زند روسی
چوکار او فتدش با چهارگز معجر
سپید روی شدند آنهمه زچشم آویز
که بود او بمیانشان سیاهی لشکر
نبود ایلچی ایشان بغیر نوروزی
که بردنامه بایشان رساند باز خبر
نظام قاری : قصاید
شمارهٔ ۴ - در آگاهی یافتن لشکر موئینه از محاصره کتان
وشق بکیش چو این قصه گفت گرمانه
زخشم بر تن وی موی گشت چون خنجر
بطیره گفت کتان کرده است این خنکی
منش زهم بدرم تا شود هباوهدر
که باشد او بجهان باردلت انبانی
که دستمال زن و مرد هر دو شد یکسر
کسی کجاست بگوید بآن چنان تن سست
کری نهاده برو پیش هر کسی شده تر
که ای کتان زچه در پوستین موئینه
زسردی افتی آخر برو حصیر مدر
نمانده تاب مراو را وزین نمط بابرد
شویم دست و یقه سال و ماه باصرصر
زکیش ماست که پرتیرترکش جوزاست
زآس ماست که شد آسمان بمه انور
سزد زوصله مازیب و زینت شاهان
که هست صندلی و تختمان مکان و مقر
مگر به بیشه کت شیر در نهالی نیست
که چون پلنگ بما گشته اند خشم آور
دریم رخت حریر و لباس خاراشان
بضرب نیره قندس بحرب زیر و زبر
یکی دواند بکامو که زود بشتابی
چه گر به شانه کنی مو چه گر کلت بر سر
ز آستین نمد نیز برتراشیدند
یکی کلاه که جاسوسشان بود به خبر
زخشم بر تن وی موی گشت چون خنجر
بطیره گفت کتان کرده است این خنکی
منش زهم بدرم تا شود هباوهدر
که باشد او بجهان باردلت انبانی
که دستمال زن و مرد هر دو شد یکسر
کسی کجاست بگوید بآن چنان تن سست
کری نهاده برو پیش هر کسی شده تر
که ای کتان زچه در پوستین موئینه
زسردی افتی آخر برو حصیر مدر
نمانده تاب مراو را وزین نمط بابرد
شویم دست و یقه سال و ماه باصرصر
زکیش ماست که پرتیرترکش جوزاست
زآس ماست که شد آسمان بمه انور
سزد زوصله مازیب و زینت شاهان
که هست صندلی و تختمان مکان و مقر
مگر به بیشه کت شیر در نهالی نیست
که چون پلنگ بما گشته اند خشم آور
دریم رخت حریر و لباس خاراشان
بضرب نیره قندس بحرب زیر و زبر
یکی دواند بکامو که زود بشتابی
چه گر به شانه کنی مو چه گر کلت بر سر
ز آستین نمد نیز برتراشیدند
یکی کلاه که جاسوسشان بود به خبر
نظام قاری : قصاید
شمارهٔ ۱۱ - و من نتایج افکاره
جامه چون درتوله است از قنطره
در کدینه گشت پاره یکسره
مفرش از جرجانی و مخفی شمار
در جهای خط و حبر محبره
لشکر موئینه را صوف بین
هست چونان لاجوردی دایره
دق مصری رابلا کمخامده
میمنه آراسته با میسره
از قماش شمسی ماشد خجل
چنبری ماه در این منظره
هست جلبیل و چکن خورشید و مه
جونه آمد زهره شکلی زاهره
گرچه رو به پوستینی معظمست
پیش سنجابست و قاقم مسخره
روزن بیت مرا نی دان قصب
وزقلا مدفون و رو بین پنجره؟
برکجی با نسبت دارائیست
خلعت خورشید و مرغ شب پره
از قبائی قلعه آور بدست
کش کلاه و جبه باشد کنگره
گرته پر پنبه گرهست و کمر
ازقسن بر کردش و چاکش دره
پیش بعضی خارپشت و قاقمست
در نظر یکسان و کامو و بره
لیک داند موینه پرداز کو
بر کدامین تیز باید استره
ای جل خرسک تکلتورا مکن
عیب و در بر سر تو هم در توبره
یقه مقلب بگوش استاده است
دکمه کوبا جیب کم کن مشوره
در طهارت زاهد عبدالحقی
از کلاه زردکش بین مطهره
دامن ابریسکی شیرکی
هست چون این لاجوردی دایره
خوش بود گردن ببر این رختها
بابخور عطر وعود مجمره
جاودان قاری بنازد دوش دهر
زین دقیقی و دقیق نادره
مانده ام در کوب حالی زین رخوت
تا چه نوع آید برون از جندره
در کدینه گشت پاره یکسره
مفرش از جرجانی و مخفی شمار
در جهای خط و حبر محبره
لشکر موئینه را صوف بین
هست چونان لاجوردی دایره
دق مصری رابلا کمخامده
میمنه آراسته با میسره
از قماش شمسی ماشد خجل
چنبری ماه در این منظره
هست جلبیل و چکن خورشید و مه
جونه آمد زهره شکلی زاهره
گرچه رو به پوستینی معظمست
پیش سنجابست و قاقم مسخره
روزن بیت مرا نی دان قصب
وزقلا مدفون و رو بین پنجره؟
برکجی با نسبت دارائیست
خلعت خورشید و مرغ شب پره
از قبائی قلعه آور بدست
کش کلاه و جبه باشد کنگره
گرته پر پنبه گرهست و کمر
ازقسن بر کردش و چاکش دره
پیش بعضی خارپشت و قاقمست
در نظر یکسان و کامو و بره
لیک داند موینه پرداز کو
بر کدامین تیز باید استره
ای جل خرسک تکلتورا مکن
عیب و در بر سر تو هم در توبره
یقه مقلب بگوش استاده است
دکمه کوبا جیب کم کن مشوره
در طهارت زاهد عبدالحقی
از کلاه زردکش بین مطهره
دامن ابریسکی شیرکی
هست چون این لاجوردی دایره
خوش بود گردن ببر این رختها
بابخور عطر وعود مجمره
جاودان قاری بنازد دوش دهر
زین دقیقی و دقیق نادره
مانده ام در کوب حالی زین رخوت
تا چه نوع آید برون از جندره
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۲ - خواجه حافظ فرماید
رونق عهد شبابست دگر بستانرا
میرسد مژده گل بلبل خوش الحانرا
در جواب او
رونق حسن بهاریست دگر کتانرا
گرم بازار زشمسی شده تابستانرا
انکه دستار طلا دوز علم گردانید
کرد چون ریشه پریشان من سرگردانرا
تا نهالی و لحافت نبود چندین دست
در وثاقت شب سرما منشان مهمانرا
ای تکلتو بکفل پوش چو روزی برسی
خدمات جل خرسک برسان ایشانرا
گرچنین جلوه کند آستی جامه صوف
خاکروب در خیاط کنم دامانرا
قاری آن کورخ کمخای گلستان بیند
التفاتی ننماید چمن بستانرا
عجبی نیست زدارائی عدل سلطان
ماهتاب ارکند از رفق رفو کتانرا
میرسد مژده گل بلبل خوش الحانرا
در جواب او
رونق حسن بهاریست دگر کتانرا
گرم بازار زشمسی شده تابستانرا
انکه دستار طلا دوز علم گردانید
کرد چون ریشه پریشان من سرگردانرا
تا نهالی و لحافت نبود چندین دست
در وثاقت شب سرما منشان مهمانرا
ای تکلتو بکفل پوش چو روزی برسی
خدمات جل خرسک برسان ایشانرا
گرچنین جلوه کند آستی جامه صوف
خاکروب در خیاط کنم دامانرا
قاری آن کورخ کمخای گلستان بیند
التفاتی ننماید چمن بستانرا
عجبی نیست زدارائی عدل سلطان
ماهتاب ارکند از رفق رفو کتانرا
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۵ - مولانا علی دردزد فرماید
هرچند روی دوست نبینیم سالها
ما را بود هنوز امید وصالها
در جواب او
دارم بسی ز ریشهپوشی خیالها
یابم ز عقد طره دستار حالها
با رخت رقعه رقعه که وصله زدم برو
باشد مرا هنوز امید وصالها
هر هفته هست رخت بر گازرم ولی
کارم به جامهدوز نباشد به سالها
بنگر به چکمههای سقرلاط سرخ و زرد
همچون گل دوروی و درون پر ز ژالها
آیا به روی شاهد والا چه خوش زنند
مشاطگان جامه لاوسمه خالها
از نور پنبه تا بفروزد فتیلهات
باید کشید نت چوکتوگو شمالها
دستت مکن به فوطه دامان جامه پاک
ور زان که پایمال شود دستمالها
داخل به شعر البسه مسواک کردهایم
بسحاق اگر به اطعمه دارد زوالها
از اطلس و حریری قاری عروس باغ
با آب و رنگ خویش برد انفعالها
ما را بود هنوز امید وصالها
در جواب او
دارم بسی ز ریشهپوشی خیالها
یابم ز عقد طره دستار حالها
با رخت رقعه رقعه که وصله زدم برو
باشد مرا هنوز امید وصالها
هر هفته هست رخت بر گازرم ولی
کارم به جامهدوز نباشد به سالها
بنگر به چکمههای سقرلاط سرخ و زرد
همچون گل دوروی و درون پر ز ژالها
آیا به روی شاهد والا چه خوش زنند
مشاطگان جامه لاوسمه خالها
از نور پنبه تا بفروزد فتیلهات
باید کشید نت چوکتوگو شمالها
دستت مکن به فوطه دامان جامه پاک
ور زان که پایمال شود دستمالها
داخل به شعر البسه مسواک کردهایم
بسحاق اگر به اطعمه دارد زوالها
از اطلس و حریری قاری عروس باغ
با آب و رنگ خویش برد انفعالها
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۷ - کمال خجندی فرماید
این چه مجلس چه بهشت این چه مقامست اینجا
عمر باقی رخ ساقی لب جامست اینجا
در جواب او
این چه خرگه چه تتق این چه خیامست اینجا
چترمه رایت خور ظل غمامست اینجا
قلمی گرچه بود خواجه ابیاریها
همچو لالائی بیقدر غلامست اینجا
زیر و بالا نبود مجلس الباس مرا
کفش و دستار ندانند کدامست اینجا
جامها سر بسر از داغ اتو سوخته دل
جز نپرداخته کرباس که خامست اینجا
در صف رخت بدستار دمشقی بنگر
گرز دین باف ابی تاج؟ بنامست اینجا
ارمک و صوف درین دارنپوشم کوئی
که بمن چون نخ زربفت حرامست اینجا
قاری این خرگه والا که تو در شعر زدی
چشمه ماه نگویند تمامست اینجا
عمر باقی رخ ساقی لب جامست اینجا
در جواب او
این چه خرگه چه تتق این چه خیامست اینجا
چترمه رایت خور ظل غمامست اینجا
قلمی گرچه بود خواجه ابیاریها
همچو لالائی بیقدر غلامست اینجا
زیر و بالا نبود مجلس الباس مرا
کفش و دستار ندانند کدامست اینجا
جامها سر بسر از داغ اتو سوخته دل
جز نپرداخته کرباس که خامست اینجا
در صف رخت بدستار دمشقی بنگر
گرز دین باف ابی تاج؟ بنامست اینجا
ارمک و صوف درین دارنپوشم کوئی
که بمن چون نخ زربفت حرامست اینجا
قاری این خرگه والا که تو در شعر زدی
چشمه ماه نگویند تمامست اینجا
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۳ - نیر کرمانی فرماید
سرو بالای تو سر تا پا خوش است
راستی آن قامت زیبا خوش است
در جواب او گوید
قد صوف سبز سرتا پا خوش است
وان بزکتان ببریک لاخوش است
هر که میگیرد دلارامی ببر
نوعروس خلعت زیبا خوش است
چون حباب آب واختر برسما
موج صوف و نقش آن کمخا خوش است
نیزه قندس سمور تیغ دار
بهر حرب لشکر سرما خوش است
در شتاب سیر برچرخ قماش
صورت ماکو هلال آسا خوش است
قاری اوصاف سراپا میکنی
لاجرم شعر تو سر تا پا خوش است
راستی آن قامت زیبا خوش است
در جواب او گوید
قد صوف سبز سرتا پا خوش است
وان بزکتان ببریک لاخوش است
هر که میگیرد دلارامی ببر
نوعروس خلعت زیبا خوش است
چون حباب آب واختر برسما
موج صوف و نقش آن کمخا خوش است
نیزه قندس سمور تیغ دار
بهر حرب لشکر سرما خوش است
در شتاب سیر برچرخ قماش
صورت ماکو هلال آسا خوش است
قاری اوصاف سراپا میکنی
لاجرم شعر تو سر تا پا خوش است
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۵ - خواجه حافظ فرماید
ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست
منزل آن مه عاشق کش عیار کجاست
در جواب او
قیچجی؟ بقچه رخت من و دستار کجاست
وان کلاه و کمرو موزه بلغار کجاست
روز پوشیدن رختست و بهار و صحرا
بر کسبون دار کجا استرر هوار کجاست
دارم از رخت معانی همه اجناس ولی
گوشناسنده بازار وخریدار کجاست
بیکی دلبر خیاط بفرمایم رخت
که برد جامه و بیند که کله وار کجاست
شاه اجناس بهاریست کتان اندر بار
چاک دامن شمط آید که در بار کجاست؟
من درین عقد عمایم سخنی سر بسته
دارم ای خواجه ولی محرم اسرار کجاست
طبع قاری چو عروسیست که دایم کوید
شرب کو تافته کو اطلس زرتار کجاست
منزل آن مه عاشق کش عیار کجاست
در جواب او
قیچجی؟ بقچه رخت من و دستار کجاست
وان کلاه و کمرو موزه بلغار کجاست
روز پوشیدن رختست و بهار و صحرا
بر کسبون دار کجا استرر هوار کجاست
دارم از رخت معانی همه اجناس ولی
گوشناسنده بازار وخریدار کجاست
بیکی دلبر خیاط بفرمایم رخت
که برد جامه و بیند که کله وار کجاست
شاه اجناس بهاریست کتان اندر بار
چاک دامن شمط آید که در بار کجاست؟
من درین عقد عمایم سخنی سر بسته
دارم ای خواجه ولی محرم اسرار کجاست
طبع قاری چو عروسیست که دایم کوید
شرب کو تافته کو اطلس زرتار کجاست
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۰ - مولانا جلال الدین رومی
از بامداد روی تو دیدن حیات ماست
امروز باز روی تو دیدن چه دلرباست
در جواب او
از بامداد پیرهن نوحیوه ماست
امروز باز خشخش مخفی چه دلرباست
امروز روز خرمی و عید پوششست
امروز هر لباس که در برکنی رواست
پیش کسی که کرد مرا عیب پوستین
سرمای صبح دید و زمن عذرها بخواست
زرینهای گفته سر دستیم بشعر
چون نیک بنگری همه انگشترین ماست
آن روی باشدم که بود رویش آستر
آن روی از که جویم و این آستر کجاست
قاری بمهر رخت چو ذرات بخیها
یا چون نجوم ثابت و سیاره سماست
امروز باز روی تو دیدن چه دلرباست
در جواب او
از بامداد پیرهن نوحیوه ماست
امروز باز خشخش مخفی چه دلرباست
امروز روز خرمی و عید پوششست
امروز هر لباس که در برکنی رواست
پیش کسی که کرد مرا عیب پوستین
سرمای صبح دید و زمن عذرها بخواست
زرینهای گفته سر دستیم بشعر
چون نیک بنگری همه انگشترین ماست
آن روی باشدم که بود رویش آستر
آن روی از که جویم و این آستر کجاست
قاری بمهر رخت چو ذرات بخیها
یا چون نجوم ثابت و سیاره سماست
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۷ - سلمان ساوجی فرماید
سنبلش را تا صبا بر گل مشوش میکند
هر خم مویش مرا نعلی بر آتش میکند
در جواب او
قالبکزن چون رخِ والا منقش میکند
بهر شلوارِ زرافشان خاطرم خوش میکند
کرده در کار علم رفاف کاره مزی
ریشه نعلک زده نعا در آتش میکند
تنگچشمی چون زره آن کس که عادت کرده است
گر تبرش میزنی مشنو که ترکش میکند
کهنگان را جامه نو هر زمان آرد به کار
رخت افزون شیوه خوبان مهوش میکند
آفرین بادا به کلک سوزن آن نقشدوز
کو رخ کدرویی کتان منقش میکند
در پی معنی رنگین نقشبند فکرتم
در سخن هردم خیال شرب زرکش میکند
برد و میلک خاص و میخک قیف و قطنی گو برو
صوف گو بازآ که قاری ترک این شش میکند
هر خم مویش مرا نعلی بر آتش میکند
در جواب او
قالبکزن چون رخِ والا منقش میکند
بهر شلوارِ زرافشان خاطرم خوش میکند
کرده در کار علم رفاف کاره مزی
ریشه نعلک زده نعا در آتش میکند
تنگچشمی چون زره آن کس که عادت کرده است
گر تبرش میزنی مشنو که ترکش میکند
کهنگان را جامه نو هر زمان آرد به کار
رخت افزون شیوه خوبان مهوش میکند
آفرین بادا به کلک سوزن آن نقشدوز
کو رخ کدرویی کتان منقش میکند
در پی معنی رنگین نقشبند فکرتم
در سخن هردم خیال شرب زرکش میکند
برد و میلک خاص و میخک قیف و قطنی گو برو
صوف گو بازآ که قاری ترک این شش میکند
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۰ - امیر حسن دهلوی فرماید
فلک با کس دل یکتا ندارد
ز صد دیده یکی بینا ندارد
در جواب او
گلستان رونق کمخا ندارد
چمن آرایش دیبا ندارد
تنم تا یافت در بر صوف طاقین
سر حبر و دل خارا ندارد
ترحم کن بر آنکس ای ملبس
که او شلوار خود در پا ندارد
ببر آنرا که دستی رخت نو نیست
دل عیش و سر صحرا ندارد
ازین نه تو نپوشم پک دو توئی
فلک با کس دل یکتا ندارد
برقد شمط این اطلس چرخ
گرش پهنا بود بالاندارد
به وصف جامهها قاری چو پرداخت
درین طرز سخن همتا ندارد
ز صد دیده یکی بینا ندارد
در جواب او
گلستان رونق کمخا ندارد
چمن آرایش دیبا ندارد
تنم تا یافت در بر صوف طاقین
سر حبر و دل خارا ندارد
ترحم کن بر آنکس ای ملبس
که او شلوار خود در پا ندارد
ببر آنرا که دستی رخت نو نیست
دل عیش و سر صحرا ندارد
ازین نه تو نپوشم پک دو توئی
فلک با کس دل یکتا ندارد
برقد شمط این اطلس چرخ
گرش پهنا بود بالاندارد
به وصف جامهها قاری چو پرداخت
درین طرز سخن همتا ندارد
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۳ - مولانا حافظ فرماید
دل ما بدور رویت زچمن فراغ دارد
که چو سر و پای بندست و چو لاله داغ دارد
در جواب او
دل ما بوصل ارمک زقبا فراغ دارد
که بدگمه پای بندست وز درز داغ دارد
شده ام بجیب اطلس شب عنبرینه گمره
مگر انکه کیف گلگون بر هم چراغ دارد
قد صوف راغکی بین بر صوف سبز طاقین
سری طوطی عجب اینکه زاغ دارد
زشبه عجیبم آید شده کوی جیب کمخا
نوسیاه کمبهابین که چه در دماغ دارد
زبهاری و گلی ا که عمامه کردو جامه
نه هوای سرد بستان نه هوای باغ دارد
بمصاف جامه پوشان بنگو بشاه اطلس
که زپوستین ابلق چه نکو الاغ دارد
بکول چو وقت سرما شده پشت گرم قاری
زهمه نمد فروشان جهان فراغ دارد
که چو سر و پای بندست و چو لاله داغ دارد
در جواب او
دل ما بوصل ارمک زقبا فراغ دارد
که بدگمه پای بندست وز درز داغ دارد
شده ام بجیب اطلس شب عنبرینه گمره
مگر انکه کیف گلگون بر هم چراغ دارد
قد صوف راغکی بین بر صوف سبز طاقین
سری طوطی عجب اینکه زاغ دارد
زشبه عجیبم آید شده کوی جیب کمخا
نوسیاه کمبهابین که چه در دماغ دارد
زبهاری و گلی ا که عمامه کردو جامه
نه هوای سرد بستان نه هوای باغ دارد
بمصاف جامه پوشان بنگو بشاه اطلس
که زپوستین ابلق چه نکو الاغ دارد
بکول چو وقت سرما شده پشت گرم قاری
زهمه نمد فروشان جهان فراغ دارد
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۴ - شیخ سعدی فرماید
بسیار سالها بسر خاک ما رود
کاین آب چشمه آید و باد صبا رود
در جواب او
بسیار صوف و چتر بتشریفها رود
کین پنبه آید وبکلاه و قبا رود
اینست حال جامه که دیدی بکازری
تا دگمها از آنکه برآید کجا رود
درکیسهای جیب عروسان رود عبیر
مانند سرمه دان که در و توتیارود
ای رخت نو بکهنه پوسیده چون رسی
شادی مکن که بر تو همین ماجرا رود
برجامه کتان بهاری چه اعتماد
میلک مکر ببقچه خاص شما رود
در حیرتم ازانکه ندارد لباس خویش
در رخت عاریت بتکبر چرا رود
سوزن بکارد زعجب تیز میرود
ناگاه هم سرش بسر بخیها رود
قاری لت کتان که کنون میکنی نکه
روزی چو لته لت زده در زیر پا رود
کاین آب چشمه آید و باد صبا رود
در جواب او
بسیار صوف و چتر بتشریفها رود
کین پنبه آید وبکلاه و قبا رود
اینست حال جامه که دیدی بکازری
تا دگمها از آنکه برآید کجا رود
درکیسهای جیب عروسان رود عبیر
مانند سرمه دان که در و توتیارود
ای رخت نو بکهنه پوسیده چون رسی
شادی مکن که بر تو همین ماجرا رود
برجامه کتان بهاری چه اعتماد
میلک مکر ببقچه خاص شما رود
در حیرتم ازانکه ندارد لباس خویش
در رخت عاریت بتکبر چرا رود
سوزن بکارد زعجب تیز میرود
ناگاه هم سرش بسر بخیها رود
قاری لت کتان که کنون میکنی نکه
روزی چو لته لت زده در زیر پا رود
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۸ - مولانا جمال الدین فرماید
مژده ای آرام دل کآرام جانها میرسد
دل که از ما رفته بود اکنون بما وامیرسد
در جواب او
در برش برقد همه رختی ببالا میرسد
جز سقرلاط بهمت کان بپهنا میرسد
اطلس والا جناب نازک گلروی را
هر زمان خاری زسوزن بیمحابا میرسد
گوتهی را هجو کردم کز چنین آرایشی
گر بیفتد جامه او را ببالا میرسد
دلبر رعنا چو گیرد شاهد کمخا ببر
میبرد از راستی این را و آنرا میرسد
عید آمد وزکلاه و کفش نوایعاریان
مژده پوشش بجمعی بی سر و پا میرسد
از کوک باید چپر وزپوستین بره سپر
ناوک سرمای قومی کآن بتنها میرسد
کاه کز کردن قماش از هر دو سر در البسه
صیت شعر قاری از اقصا باقصا میرسد
دل که از ما رفته بود اکنون بما وامیرسد
در جواب او
در برش برقد همه رختی ببالا میرسد
جز سقرلاط بهمت کان بپهنا میرسد
اطلس والا جناب نازک گلروی را
هر زمان خاری زسوزن بیمحابا میرسد
گوتهی را هجو کردم کز چنین آرایشی
گر بیفتد جامه او را ببالا میرسد
دلبر رعنا چو گیرد شاهد کمخا ببر
میبرد از راستی این را و آنرا میرسد
عید آمد وزکلاه و کفش نوایعاریان
مژده پوشش بجمعی بی سر و پا میرسد
از کوک باید چپر وزپوستین بره سپر
ناوک سرمای قومی کآن بتنها میرسد
کاه کز کردن قماش از هر دو سر در البسه
صیت شعر قاری از اقصا باقصا میرسد
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۹ - شیخ سعدی فرماید
باد آمد و بوی عنبر آورد
بادام و شکوفه بر سرآورد
در جواب او
تن چون زلحاف سر برآورد
کوته جبه زود در بر آورد
شد غرقه بجیب خویشتن حبر
و زبحر ز دگمه گوهر آورد
شاخی است چه طرفه چار قبش
گو در بر سیم و زر برآورد
زان جیب که عنبرینه با اوست
باد آمد و بوی عنبر آورد
از فارس متاع برد تا جز
وزیزد قماش دیگر آورد
قاری قلمی که بهر تحریر
در مدحت موینه در آورد
از موی سمور بست وسنجاب
مدنیز ز قندسش بر آورد
بادام و شکوفه بر سرآورد
در جواب او
تن چون زلحاف سر برآورد
کوته جبه زود در بر آورد
شد غرقه بجیب خویشتن حبر
و زبحر ز دگمه گوهر آورد
شاخی است چه طرفه چار قبش
گو در بر سیم و زر برآورد
زان جیب که عنبرینه با اوست
باد آمد و بوی عنبر آورد
از فارس متاع برد تا جز
وزیزد قماش دیگر آورد
قاری قلمی که بهر تحریر
در مدحت موینه در آورد
از موی سمور بست وسنجاب
مدنیز ز قندسش بر آورد
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۵ - شیخ عطار فرماید
نسبت روی تو با روی پری نتوان کرد
از کجا تا بکجا بی بصری نتوان کرد
در جواب او
نسبت شرب زرافشان بپری نتوان کرد
از کجا تا بکجا بی بصری نتوانکرد
سالوو ساغر اگر زانکه بعقدت نرسد
کله از گردش دور قمری نتوانکرد
از برای لت کتان سپری زر باید
بهر آن لت کم ازین جان سپری نتوانکرد
نسبت گونه والای بمی و برمی
برخ لاله و گلبرگ طری نتوان کرد
جز بدستار طلا دوز و کلاه قمه
ما برآنیم که دعوی سری نتوان کرد
قاری این جلوه خوبان همه از رخت خوشست
بی سر و پای نکو جلوه گری نتوان کرد
از کجا تا بکجا بی بصری نتوان کرد
در جواب او
نسبت شرب زرافشان بپری نتوان کرد
از کجا تا بکجا بی بصری نتوانکرد
سالوو ساغر اگر زانکه بعقدت نرسد
کله از گردش دور قمری نتوانکرد
از برای لت کتان سپری زر باید
بهر آن لت کم ازین جان سپری نتوانکرد
نسبت گونه والای بمی و برمی
برخ لاله و گلبرگ طری نتوان کرد
جز بدستار طلا دوز و کلاه قمه
ما برآنیم که دعوی سری نتوان کرد
قاری این جلوه خوبان همه از رخت خوشست
بی سر و پای نکو جلوه گری نتوان کرد