عبارات مورد جستجو در ۹۹۳۹ گوهر پیدا شد:
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۸
وقت آن است که از خانه به میخانه روم
مست و مخمور و پراکنده و دیوانه روم
بر در بارگه پیر مغان مست و خراب
نروم، ور بروم عاقل و فرزانه روم
در دلم هست که روزی به بر مفتی شهر
خرقه انداخته، با ساغر و پیمانه روم
گو مکن شنعت ما، مغ بچه باده فروش
من نه آنم که ز میخانه به افسانه روم
نوبهار است و چمن غیرت گلزار بهشت
ساقیا دور تو یک جام که مستانه روم
بلبل زمزمه سنجم من و در محفل گل،
شمع سان سوزم و با حالت پروانه روم
دیده ام حلقه زنجیر پری رویان را
که چو دیوانه سراسیمه به ویرانه روم
یارب این طرفه حدیثی است که بر درگه دوست
آشنا آمده بودم من و بیگانه روم
مست و مخمور و پراکنده و دیوانه روم
بر در بارگه پیر مغان مست و خراب
نروم، ور بروم عاقل و فرزانه روم
در دلم هست که روزی به بر مفتی شهر
خرقه انداخته، با ساغر و پیمانه روم
گو مکن شنعت ما، مغ بچه باده فروش
من نه آنم که ز میخانه به افسانه روم
نوبهار است و چمن غیرت گلزار بهشت
ساقیا دور تو یک جام که مستانه روم
بلبل زمزمه سنجم من و در محفل گل،
شمع سان سوزم و با حالت پروانه روم
دیده ام حلقه زنجیر پری رویان را
که چو دیوانه سراسیمه به ویرانه روم
یارب این طرفه حدیثی است که بر درگه دوست
آشنا آمده بودم من و بیگانه روم
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۳
باورم نیست که باشد چمنی بهتر از این
یا بروید ز چمن، نسترنی بهتر از این
نتوان گفت تنی را، به از این پیرهن است
یا که در پیرهنی، رفته تنی بهتر از این
از چه پوشی به حریری که بود حلّه حور
این بدن را که سزد پیرهنی بهتر از این
گشت معلوم من از دور سخن گفتن تو
که نپرورده سخن را دهنی بهتر از این
وعده قتل به من می دهی و بوسه به غیر
می توان گفت به ما هم سخنی بهتر از این
ساحت باغ رخت را خم آن زلف گرفت
در چمن پر نگشاید، زغنی بهتر از این
کنده ام بهر تو قصری به دل از تیشه غم
قصر شیرین نکند کوه کنی بهتر از این
چین گیسوی تو شد، مسکن جان افسر
یافت در چین نتوان، کس وطنی بهتر از این
یا بروید ز چمن، نسترنی بهتر از این
نتوان گفت تنی را، به از این پیرهن است
یا که در پیرهنی، رفته تنی بهتر از این
از چه پوشی به حریری که بود حلّه حور
این بدن را که سزد پیرهنی بهتر از این
گشت معلوم من از دور سخن گفتن تو
که نپرورده سخن را دهنی بهتر از این
وعده قتل به من می دهی و بوسه به غیر
می توان گفت به ما هم سخنی بهتر از این
ساحت باغ رخت را خم آن زلف گرفت
در چمن پر نگشاید، زغنی بهتر از این
کنده ام بهر تو قصری به دل از تیشه غم
قصر شیرین نکند کوه کنی بهتر از این
چین گیسوی تو شد، مسکن جان افسر
یافت در چین نتوان، کس وطنی بهتر از این
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۲
بهار آمد و در باغ، لاله شد چو پیاله
خوش است در کف ساقی، پیاله غیرت لاله
تو نیز می به قدح ریز و خوی به لاله عارض
کنون که ابر به رخسار لاله، ریخته ژاله
فروخت گل، رخ و افروخت، سرو قامت موزون
هزار زمزمه سنج آمد و تذرو به ناله
تو نیز سرو برافراز و باغ چهره برافروز
که صد هزار تذروت شوند عاشق و واله
کنم ز اشک پیاپی دُرو عقیق تصدق
مبادا آن که برآید به گرد ماه تو هاله
صحیفه رخ دلدار را ببین و چو افسر،
به رغم واعظ ناصح بسوز جمله رساله
خوش است در کف ساقی، پیاله غیرت لاله
تو نیز می به قدح ریز و خوی به لاله عارض
کنون که ابر به رخسار لاله، ریخته ژاله
فروخت گل، رخ و افروخت، سرو قامت موزون
هزار زمزمه سنج آمد و تذرو به ناله
تو نیز سرو برافراز و باغ چهره برافروز
که صد هزار تذروت شوند عاشق و واله
کنم ز اشک پیاپی دُرو عقیق تصدق
مبادا آن که برآید به گرد ماه تو هاله
صحیفه رخ دلدار را ببین و چو افسر،
به رغم واعظ ناصح بسوز جمله رساله
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۶
خوشتر است از دولت دنیا و عقبی وصل یاری
دست در گردن درآوردن، شبی با غمگساری
حاصل عمر است وقتی بابت یاقوت لعلی
باده چون ارغوان نوشیدن اندر مرغزاری
ترک مستت رفته رفته برد آخر دل ز دستم
نو غزالی شوخ چشم، آورد شیری را شکاری
ای که هر سو می خرامی، از تغافل بر من افکن
با نگاه دلپذیری، یا خدنگ جان سپاری
آخر ای باد، اندکی آهسته تر بگذر که ما را،
جا، در آن زلف مشوش کرده جان بیقراری
دل اگر مستی کند بی گاه و گه منعش نسازم
کاین شتر را غیر زلف مهوشان نبود مهاری
دست در گردن درآوردن، شبی با غمگساری
حاصل عمر است وقتی بابت یاقوت لعلی
باده چون ارغوان نوشیدن اندر مرغزاری
ترک مستت رفته رفته برد آخر دل ز دستم
نو غزالی شوخ چشم، آورد شیری را شکاری
ای که هر سو می خرامی، از تغافل بر من افکن
با نگاه دلپذیری، یا خدنگ جان سپاری
آخر ای باد، اندکی آهسته تر بگذر که ما را،
جا، در آن زلف مشوش کرده جان بیقراری
دل اگر مستی کند بی گاه و گه منعش نسازم
کاین شتر را غیر زلف مهوشان نبود مهاری
افسر کرمانی : قطعات
شمارهٔ ۲
وحیدالزمان قزوینی : شهرآشوب کوچک
بخش ۱ - تعریف شهر اصفهان
بنمود سوادِ شهری از دور
مانند سوادِ دیده پر نور
شهری همه خانه هاش پر زر
چون کاخِ خیالِ کیمیاگر
چون دل همه خانه ها شمالی
هر یک چو بنای چرخ عالی
مانند نهال گل، خیابان
چون گل در خانه هاش خندان
بیرون ز شمار مخزن گنج
چون تصفیف بیوت شطرنج
سیّار ز خانه ها به صد سال
بیرون نرود چو فکر رمّال
از سبزی کشور و بلادش
سر سبز چو سرو گرد بادش
بر شاخ درخت، مرغ رنگین
چون شمع، گشوده بال زرّین
بگرفته ز سبزه در جنابش
آیینه به موم سبز آبش
بنموده ز روشنایی آب
هر قطره به شب چو کرم شب تاب
آسان گردد، به طرف گلشن
شمع، از آتش، چو لاله روشن
آبش به صفایِ روح، غلطان
جان بخش به رنگ آب حیوان
گندم چو دواند ریشه زان نم
جان یافت چو عنکبوت در دَم
اجساد ز زندگی، بریده
در خاک چو ریشه قد کشیده
گر واله ی لاله ی بهاری
مشغول شدی به گل شماری
کشتیش آن حنا نهاده زان بام
در کام زبان چو مغز بادام
بنموده مناره های پُر فر
همچون علمِ از میان لشکر
خورشید و مه از فراز آنها
چون سر عَلَم از عَلَم هویدا
هر برجی را نموده از سر
این چرخ کبود چون کبوتر
در چار حدش بیوت مردم
کز دیدن او شود نگه گم
بنموده به چشم اهل انصاف
چون جوجه ی ماکیان ز اطراف
بازار و دکانش از عدد بیش
هر صنفی از و محبت اندیش
مانند سوادِ دیده پر نور
شهری همه خانه هاش پر زر
چون کاخِ خیالِ کیمیاگر
چون دل همه خانه ها شمالی
هر یک چو بنای چرخ عالی
مانند نهال گل، خیابان
چون گل در خانه هاش خندان
بیرون ز شمار مخزن گنج
چون تصفیف بیوت شطرنج
سیّار ز خانه ها به صد سال
بیرون نرود چو فکر رمّال
از سبزی کشور و بلادش
سر سبز چو سرو گرد بادش
بر شاخ درخت، مرغ رنگین
چون شمع، گشوده بال زرّین
بگرفته ز سبزه در جنابش
آیینه به موم سبز آبش
بنموده ز روشنایی آب
هر قطره به شب چو کرم شب تاب
آسان گردد، به طرف گلشن
شمع، از آتش، چو لاله روشن
آبش به صفایِ روح، غلطان
جان بخش به رنگ آب حیوان
گندم چو دواند ریشه زان نم
جان یافت چو عنکبوت در دَم
اجساد ز زندگی، بریده
در خاک چو ریشه قد کشیده
گر واله ی لاله ی بهاری
مشغول شدی به گل شماری
کشتیش آن حنا نهاده زان بام
در کام زبان چو مغز بادام
بنموده مناره های پُر فر
همچون علمِ از میان لشکر
خورشید و مه از فراز آنها
چون سر عَلَم از عَلَم هویدا
هر برجی را نموده از سر
این چرخ کبود چون کبوتر
در چار حدش بیوت مردم
کز دیدن او شود نگه گم
بنموده به چشم اهل انصاف
چون جوجه ی ماکیان ز اطراف
بازار و دکانش از عدد بیش
هر صنفی از و محبت اندیش
وحیدالزمان قزوینی : شهرآشوب کوچک
بخش ۱۰ - صفت جوهری
گوهر دارد چو دیده دُر بار
با جوهریان بُوَد مرا کار
گردید ز شرم لعل ایشان
یاقوت هزار رنگ در کان
مرجان بر آن لبان پر شور
باشد چو چراغ روز بی نور
ازخجلت آن دهان و دندان
شد درّ و صدف چو لعل و مرجان
از دیدنشان چو اهل وسواس
شد سخت قمار، باخت الماس
از بس که فروغ شان زیاد است
پیوسته متاع شان کساد است
خورشید نگشته مشتری یاب
در حالت بیع کرم شب تاب
حیرت زده راست اشک خون بار
چون عین الهّر به دین زنّار
با جوهریان بُوَد مرا کار
گردید ز شرم لعل ایشان
یاقوت هزار رنگ در کان
مرجان بر آن لبان پر شور
باشد چو چراغ روز بی نور
ازخجلت آن دهان و دندان
شد درّ و صدف چو لعل و مرجان
از دیدنشان چو اهل وسواس
شد سخت قمار، باخت الماس
از بس که فروغ شان زیاد است
پیوسته متاع شان کساد است
خورشید نگشته مشتری یاب
در حالت بیع کرم شب تاب
حیرت زده راست اشک خون بار
چون عین الهّر به دین زنّار
وحیدالزمان قزوینی : شهرآشوب کوچک
بخش ۳۲ - صفت شیشه گر
وحیدالزمان قزوینی : شهرآشوب کوچک
بخش ۳۴ - صفت چیت سازان
بینی به دکان چیت سازان
شیرین پسری چو شیره ی جان
مانند بهار وقت بازی
کارش گل و برگ و شاخ سازی
چون ابر بهار میر بستان
معمار خرابی گلستان
طبعش هر گاه طرحی انگیخت
گردید تمام رنگ چون ریخت
در دم شنوی ز گلشن او
فریاد ز بلبل و ز گل بو
گویی که ز دیده ها نهانی
در قالب اوست روح مانی
از حُسن و صفا بود لبالب
هر چیز که می زند به قالَب
شیرین پسری چو شیره ی جان
مانند بهار وقت بازی
کارش گل و برگ و شاخ سازی
چون ابر بهار میر بستان
معمار خرابی گلستان
طبعش هر گاه طرحی انگیخت
گردید تمام رنگ چون ریخت
در دم شنوی ز گلشن او
فریاد ز بلبل و ز گل بو
گویی که ز دیده ها نهانی
در قالب اوست روح مانی
از حُسن و صفا بود لبالب
هر چیز که می زند به قالَب
سراج قمری : غزلیات
شمارهٔ ۱
هین در فکن به جام، شراب مغانه را
پرنور کن ز قبلهٔ زردشت خانه را
سرد است، گرم کن زتف آتش شراب
این هفت سردسیر خراب زمانه را
هرچند ضد یکدگرند این چهار طبع
یک باده آشتی دهد این چارگانه را
از پرده ی عراق دل من ملول شد
یک ره بزن به پرده ی دیگر چغانه را
خواهی که دل چولاله زانده تهی کنی
پرکن زمی چو غنچه لبالب چمانه را
یک ره به یک دو باده، سبکسار شو ازانک
بار گران، ضعیف کند، زور شانه را
در پا فکنده دان زگرانی تو سنگ را
بر سر نهاده از سبکی بین تو شانه را
پرنور کن ز قبلهٔ زردشت خانه را
سرد است، گرم کن زتف آتش شراب
این هفت سردسیر خراب زمانه را
هرچند ضد یکدگرند این چهار طبع
یک باده آشتی دهد این چارگانه را
از پرده ی عراق دل من ملول شد
یک ره بزن به پرده ی دیگر چغانه را
خواهی که دل چولاله زانده تهی کنی
پرکن زمی چو غنچه لبالب چمانه را
یک ره به یک دو باده، سبکسار شو ازانک
بار گران، ضعیف کند، زور شانه را
در پا فکنده دان زگرانی تو سنگ را
بر سر نهاده از سبکی بین تو شانه را
سراج قمری : غزلیات
شمارهٔ ۸
سرو، نازان شود ز رفتارش
پسته، شیرین شود ز گفتارش
شادی سنبل، بنفشه دمش
برخی پسته ی شکربارش
همه نقش است خط چون مورش
همه پیچ است زلف چون مارش
پیش گلزار روی و سرو قدش
سرو پست وی است و گلزارش
برصف عقل من شکست آورد
شکن طره ی زره وارش
گل مسکین چه کرد در حقش
که به هر لحظه می نهد خارش؟
کار دل همچو سایه بی نور اسن
تا لب فکند سایه بر کارش
حق به دست وی است، کی ماند
سایه با آفتاب دیدارش؟
پسته، شیرین شود ز گفتارش
شادی سنبل، بنفشه دمش
برخی پسته ی شکربارش
همه نقش است خط چون مورش
همه پیچ است زلف چون مارش
پیش گلزار روی و سرو قدش
سرو پست وی است و گلزارش
برصف عقل من شکست آورد
شکن طره ی زره وارش
گل مسکین چه کرد در حقش
که به هر لحظه می نهد خارش؟
کار دل همچو سایه بی نور اسن
تا لب فکند سایه بر کارش
حق به دست وی است، کی ماند
سایه با آفتاب دیدارش؟
سراج قمری : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
به جان آمدم بیتو، جانا کجایی؟
خبر ده چرا رفتهای یا کجایی؟
ز هرکس، روم پرسمت تا تو چونی
به هرجا روم بنگرم تا کجایی؟
بهار آمد و شادمان گشت از او دل
تو ای نوبهار دل ما کجایی؟
به باغ اندرون جلوه کردند گل را
ندیده جمالت دریغا کجایی؟
رخ گل شکفت و قد سرو شد خوش
تو ای گلرخ و سروبالا کجایی؟
منم با غم هجرت اینجا نشسته
تو رفته به سوی تماشا کجایی؟
شب و روز می گویم و می سرایم
نگارا کجایی؟ نگارا کجایی؟
خبر ده چرا رفتهای یا کجایی؟
ز هرکس، روم پرسمت تا تو چونی
به هرجا روم بنگرم تا کجایی؟
بهار آمد و شادمان گشت از او دل
تو ای نوبهار دل ما کجایی؟
به باغ اندرون جلوه کردند گل را
ندیده جمالت دریغا کجایی؟
رخ گل شکفت و قد سرو شد خوش
تو ای گلرخ و سروبالا کجایی؟
منم با غم هجرت اینجا نشسته
تو رفته به سوی تماشا کجایی؟
شب و روز می گویم و می سرایم
نگارا کجایی؟ نگارا کجایی؟
سراج قمری : از ترکیبات
شمارهٔ ۱
غنچه گر پیش آن دهن خندد
بر بتر جای خویشتن خندد
به شکر خنده گر گشاید لب
مغز در استخوان من خندد
دهن غنچه گرید از خجلت
راست کان غنچه ی دهن خندد
تا برآمد نفشه از گل او
سبزه بر برگ نسترن خندد
پیش شمشاد زلف پر شکنش
باغ بر زلف یاسمن خندد
از در خنده باشد، ار پس ازین
با رخش لاله در چمن خندد
برمن، ار دل ز زلف او طلبم
دلی از زیر هرشکن خندد
بر بتر جای خویشتن خندد
به شکر خنده گر گشاید لب
مغز در استخوان من خندد
دهن غنچه گرید از خجلت
راست کان غنچه ی دهن خندد
تا برآمد نفشه از گل او
سبزه بر برگ نسترن خندد
پیش شمشاد زلف پر شکنش
باغ بر زلف یاسمن خندد
از در خنده باشد، ار پس ازین
با رخش لاله در چمن خندد
برمن، ار دل ز زلف او طلبم
دلی از زیر هرشکن خندد
سراج قمری : از ترکیبات
شمارهٔ ۴
بیا چو غنچهٔ تر، خیمه زن برابر گل
شراب لالهصفت خور، به بوی ساغر گل
ورق ورق، گل ازان شد، که تا فرو خوانی
نشاط نامه ی می خوارگان زدفتر گل
به هر کجا که کنون عاشقی است نالنده
چو بلبلانش بینی نشسته دربر گل
زر گل از پی آن، بیشتر به باد شود
که هست جمع زباد هوا، همه زرگل
لباس پاره ی شادی توان رفو کردن
زجیب پاره ی صبح و، زدامن ترگل
سپیده دم زطرب چاک کرد حله خویش
که باقی است شراب شبانه در سر گل
شراب لالهصفت خور، به بوی ساغر گل
ورق ورق، گل ازان شد، که تا فرو خوانی
نشاط نامه ی می خوارگان زدفتر گل
به هر کجا که کنون عاشقی است نالنده
چو بلبلانش بینی نشسته دربر گل
زر گل از پی آن، بیشتر به باد شود
که هست جمع زباد هوا، همه زرگل
لباس پاره ی شادی توان رفو کردن
زجیب پاره ی صبح و، زدامن ترگل
سپیده دم زطرب چاک کرد حله خویش
که باقی است شراب شبانه در سر گل
سراج قمری : قطعات
شمارهٔ ۵
جام زرین فلک سیم پرا کند به صبح
جام زرکش به صبوحی زکف سیمبران
می خور از کاسه به حدی که اگر خاک شوی
مست گردند ز بوی گل تو کوزهگران
شعلهٔ آتش می را چو مغان سجده گزار
باشد، آهی بود از سینه ی پرخون جگران
قدح می همه بر کف نه و،بردیده بنه
تو چه دانی مگر از جور جهان گذران؟
خاک در چشم کش از عبرت ازیراک دراو
ریزریز است چو سرمه، تن صاحب بصران
شکرین است نبات زمی از بس که مزید
لب شیرین سخنان ودهن لب شکران
هنر اکنون همه از خاک طلب باید کرد
زانکه اندر دل خاک اند همه پرهنران
از گرانجانی خود همچو قدح سرسبکم
بر کفم نه سبک ای ساقی ازان رطل گران
دور این گنبد گردان، چو میم کرد خراب
شب شده روز من از صحبت این بدگهران
جام زرکش به صبوحی زکف سیمبران
می خور از کاسه به حدی که اگر خاک شوی
مست گردند ز بوی گل تو کوزهگران
شعلهٔ آتش می را چو مغان سجده گزار
باشد، آهی بود از سینه ی پرخون جگران
قدح می همه بر کف نه و،بردیده بنه
تو چه دانی مگر از جور جهان گذران؟
خاک در چشم کش از عبرت ازیراک دراو
ریزریز است چو سرمه، تن صاحب بصران
شکرین است نبات زمی از بس که مزید
لب شیرین سخنان ودهن لب شکران
هنر اکنون همه از خاک طلب باید کرد
زانکه اندر دل خاک اند همه پرهنران
از گرانجانی خود همچو قدح سرسبکم
بر کفم نه سبک ای ساقی ازان رطل گران
دور این گنبد گردان، چو میم کرد خراب
شب شده روز من از صحبت این بدگهران
سراج قمری : رباعیات
شمارهٔ ۳
سراج قمری : رباعیات
شمارهٔ ۴
سراج قمری : رباعیات
شمارهٔ ۷
سراج قمری : رباعیات
شمارهٔ ۱۳
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
در موسمی که خیمه زند در چمن سحاب
طرف چمن خوش است می و نغمه ی رباب
نگذشت و نگذرد دمی و لحظه ای مرا
شیب و شباب جز به غم شاهد و شراب
می خور به بانگ چنگ لب جو که غم برد
از دل صدای نغمه ی چنگ و صدای آب
در خرقه کن قرابه نهان کز ستم سپهر
از سنگ ژاله می شکند خیمه ی حباب
آتش زند به خرمن بلبل ز تاب رشک
باد صبا چو افکند از روی گل نقاب
در باغ و بوستان به تماشای سرو و گل
نگشود غنچه ی دل تنگم به هیچ باب
آخر رفیق از اثر مهر گلرخی
واشد دلم چه غنچه ز تأثیر آفتاب
طرف چمن خوش است می و نغمه ی رباب
نگذشت و نگذرد دمی و لحظه ای مرا
شیب و شباب جز به غم شاهد و شراب
می خور به بانگ چنگ لب جو که غم برد
از دل صدای نغمه ی چنگ و صدای آب
در خرقه کن قرابه نهان کز ستم سپهر
از سنگ ژاله می شکند خیمه ی حباب
آتش زند به خرمن بلبل ز تاب رشک
باد صبا چو افکند از روی گل نقاب
در باغ و بوستان به تماشای سرو و گل
نگشود غنچه ی دل تنگم به هیچ باب
آخر رفیق از اثر مهر گلرخی
واشد دلم چه غنچه ز تأثیر آفتاب