عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۱
سنجند اگر قدرت حسنت به ترازو
سنگینی عالم بودت وزن یکی مو
چشمان و دو ابروت دو شیرند و دو شمشیر
من شیر ندیدم که بود در صفت آهو
سیمین ذقنت گوی بود زلف تو چوگان
پشت همه خم گشته چو چوگان بر آن گو
خون همه عشاق روان کرد و هدر داد
چشمان سیه مست تو و نرگس جادو
در علم بود فخر نه در، ریش مطول
گیرم گذرد ریش عوام از سر زانو
ریش بری از دانش و دست تهی از جود
آن ریش چو جارو بود آن دست چو پارو
دنیا نبود یک سر مو قابل تمجید
بگذر تو از این خیره سر ناکس جادو
شب مرغ حقم روز نمایند کبوتر
پر کرده جهان را همه از حق حق و هوهو
کوکو، به لب دجله بغداد همی گفت
کو نغمه چنگیزی و کو عزم هلاکو
«حاجب » خبر صلح دهد در وسط جنگ
با نغمه موزیک و دف و چنگ و پیانو
سنگینی عالم بودت وزن یکی مو
چشمان و دو ابروت دو شیرند و دو شمشیر
من شیر ندیدم که بود در صفت آهو
سیمین ذقنت گوی بود زلف تو چوگان
پشت همه خم گشته چو چوگان بر آن گو
خون همه عشاق روان کرد و هدر داد
چشمان سیه مست تو و نرگس جادو
در علم بود فخر نه در، ریش مطول
گیرم گذرد ریش عوام از سر زانو
ریش بری از دانش و دست تهی از جود
آن ریش چو جارو بود آن دست چو پارو
دنیا نبود یک سر مو قابل تمجید
بگذر تو از این خیره سر ناکس جادو
شب مرغ حقم روز نمایند کبوتر
پر کرده جهان را همه از حق حق و هوهو
کوکو، به لب دجله بغداد همی گفت
کو نغمه چنگیزی و کو عزم هلاکو
«حاجب » خبر صلح دهد در وسط جنگ
با نغمه موزیک و دف و چنگ و پیانو
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۵
بیا ساقی بیار آن جام می را
زلالی بخش درد آشام می را
زمان گل به گلشن تا که باقیست
منه از کف زمانی جام می را
ز خم جز غلغل مینا که آرد
به بزم می کشان پیغام می را
به غیر از خواجگان مصطب عشق
کسی نادیده لطف عام می را
بتی دارم که پیش لعل میگونش
نشاید برد هرگز نام می را
بریزد خون به کامش ساغر می
ز کامش تازه سازد کام می را
به جز نور علی ساقی مستان
که در آغاز دید انجام می را؟
زلالی بخش درد آشام می را
زمان گل به گلشن تا که باقیست
منه از کف زمانی جام می را
ز خم جز غلغل مینا که آرد
به بزم می کشان پیغام می را
به غیر از خواجگان مصطب عشق
کسی نادیده لطف عام می را
بتی دارم که پیش لعل میگونش
نشاید برد هرگز نام می را
بریزد خون به کامش ساغر می
ز کامش تازه سازد کام می را
به جز نور علی ساقی مستان
که در آغاز دید انجام می را؟
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۱۱
دل کند در سینه تنگی داد می باید مرا
مرغ زارم در قفس فریاد می باید مرا
گرچه هر روزم زند در صید گاهی خوش به تیر
صید مستانم دلا صیاد می باید مرا
تا به کی در سینه ام دل هر نفس زاری کند
حالی این مرغ از قفس آزاد می باید مرا
قمری شیرین زبانم در گلستان جهان
آشیان در طره ی شمشاد می باید مرا
خرقه ی ارشادم اندر بر چرا فرمود شیخ
گرنه در بر خرقه ی ارشاد می باید مرا
تا شدم نور علی دایم شه ملک بقا
بر سریر فقر عدل و داد می باید مرا
مرغ زارم در قفس فریاد می باید مرا
گرچه هر روزم زند در صید گاهی خوش به تیر
صید مستانم دلا صیاد می باید مرا
تا به کی در سینه ام دل هر نفس زاری کند
حالی این مرغ از قفس آزاد می باید مرا
قمری شیرین زبانم در گلستان جهان
آشیان در طره ی شمشاد می باید مرا
خرقه ی ارشادم اندر بر چرا فرمود شیخ
گرنه در بر خرقه ی ارشاد می باید مرا
تا شدم نور علی دایم شه ملک بقا
بر سریر فقر عدل و داد می باید مرا
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۲۶
ای از رخ تو روشن انوار دوست ما را
انوار دوست دیدن زان رخ نکوست ما را
چندی چو مغز بودیم در زیر پوست پنهان
عشق آمد و برآورد از زیر پوست ما را
خورشید روشنائی از چشم ما کند وام
زانرو که کحل بینش زانخاک کوست ما را
تا آبروی عشاق از اشک میفزاید
سیلاب دیده بر رو خوش آبروست ما را
باری اگر زیاری رو سوی ما نیاری
دایم بعجز و زاری سوی تو روست ما را
مهر و مهی که بینی هر صبح و شام تابان
تابان بسقف گردون عکسی ازوست ما را
مستیم و لاابالی نور علی عالی
پر از می جلالی جام و سبوست ما را
انوار دوست دیدن زان رخ نکوست ما را
چندی چو مغز بودیم در زیر پوست پنهان
عشق آمد و برآورد از زیر پوست ما را
خورشید روشنائی از چشم ما کند وام
زانرو که کحل بینش زانخاک کوست ما را
تا آبروی عشاق از اشک میفزاید
سیلاب دیده بر رو خوش آبروست ما را
باری اگر زیاری رو سوی ما نیاری
دایم بعجز و زاری سوی تو روست ما را
مهر و مهی که بینی هر صبح و شام تابان
تابان بسقف گردون عکسی ازوست ما را
مستیم و لاابالی نور علی عالی
پر از می جلالی جام و سبوست ما را
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۲۹
بیرون نکنی تا ز سر این کبر و منی را
دیدار نه بینی رخ یار یمنی را
تا جلوه دهد چهره زیبا خود آن یار
بزدای ز آئینه دل زنک منی را
برقامت جان جامه هستی نزده چاک
بیهوده بود جیب دریدن کفنی را
ز دیار مگر شانه بر آن زلف معنبر
کز وی شنوم نکهت مشک ختنی را
در خلوت دل قامت دلدار خرامان
خاطر ندهم جلوه سرو چمنی را
دل دید چه پا بست سر کوی توام گفت
در کعبه که دیده است مقید و ثنی را
خوش آنکه چو نور علیش دیده بود جا
مست می اسرار اویس قرنی را
دیدار نه بینی رخ یار یمنی را
تا جلوه دهد چهره زیبا خود آن یار
بزدای ز آئینه دل زنک منی را
برقامت جان جامه هستی نزده چاک
بیهوده بود جیب دریدن کفنی را
ز دیار مگر شانه بر آن زلف معنبر
کز وی شنوم نکهت مشک ختنی را
در خلوت دل قامت دلدار خرامان
خاطر ندهم جلوه سرو چمنی را
دل دید چه پا بست سر کوی توام گفت
در کعبه که دیده است مقید و ثنی را
خوش آنکه چو نور علیش دیده بود جا
مست می اسرار اویس قرنی را
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۳۰
سالها در خود سفر کردیم ما
در سفر عمری بسر کردیم ما
از دیار خویشتن بستیم بار
خویشتن را در بدر کردیم ما
بار افکندیم در هر منزلی
پس سبک زانجا گذر کردیم ما
غوطه ها خوردیم در هر لجه
دامنی زان پر گهر کردیم ما
خشک وتر دیدیم در عالم بسی
سیرها در بحر و بر کردیم ما
شهرها دیدیم بی حد و شمار
عالمی زیر و زبر کردیم ما
عاقبت با یار چون نور علی
کشور جان را سفر کردیم ما
در سفر عمری بسر کردیم ما
از دیار خویشتن بستیم بار
خویشتن را در بدر کردیم ما
بار افکندیم در هر منزلی
پس سبک زانجا گذر کردیم ما
غوطه ها خوردیم در هر لجه
دامنی زان پر گهر کردیم ما
خشک وتر دیدیم در عالم بسی
سیرها در بحر و بر کردیم ما
شهرها دیدیم بی حد و شمار
عالمی زیر و زبر کردیم ما
عاقبت با یار چون نور علی
کشور جان را سفر کردیم ما
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۳۱
تا گمان پاو سر کردیم ما
پاو سر وقف سفر کردیم ما
در طریق عشق بنهادیم پا
عاشقانه ترک سر کردیم ما
خشک لب رفتیم در هر محفلی
کام جان از باده تر کردیم ما
کام جان از لعل آن شیرین وشی
خسروانه پر شکر کردیم ما
هرکجا دیدیم نیکو قامتی
دست با او در کمر کردیم ما
غوطه ها خوردیم در دریای عشق
عالمی را پرگهر کردیم ما
در بیابانیکه پایانی نداشت
هر زمان نوعی بسر کردیم ما
عاقبت نور علی شد یار ما
یار منظور نظر کردیم ما
پاو سر وقف سفر کردیم ما
در طریق عشق بنهادیم پا
عاشقانه ترک سر کردیم ما
خشک لب رفتیم در هر محفلی
کام جان از باده تر کردیم ما
کام جان از لعل آن شیرین وشی
خسروانه پر شکر کردیم ما
هرکجا دیدیم نیکو قامتی
دست با او در کمر کردیم ما
غوطه ها خوردیم در دریای عشق
عالمی را پرگهر کردیم ما
در بیابانیکه پایانی نداشت
هر زمان نوعی بسر کردیم ما
عاقبت نور علی شد یار ما
یار منظور نظر کردیم ما
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۳۵
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۳۸
فکر اگر ای سیمتن داری بتذخیر طلا
رنگ زرد عاشقان میباشد اکسیر طلا
طوق زرین در گلوی آن زلیخاوش مبین
سوره یوسف بگرد آورده تحریر طلا
شمع اندر پرده فانوس میگرید ز سوز
تا نگردد بر زبانش لمس گلگیر طلا
میکشد تیغ از کمر آن خسرو زرین کمر
تا بسوزاند جهان از برق شمشیر طلا
حسن روز افزون نگر کز زلف پرچین ماه من
دست خورشید فلک را بسته زنجیر طلا
گوی دولت میر باید هر که چون نور علی
ورد خود سازد بگیتی ذکر تحقیر طلا
رنگ زرد عاشقان میباشد اکسیر طلا
طوق زرین در گلوی آن زلیخاوش مبین
سوره یوسف بگرد آورده تحریر طلا
شمع اندر پرده فانوس میگرید ز سوز
تا نگردد بر زبانش لمس گلگیر طلا
میکشد تیغ از کمر آن خسرو زرین کمر
تا بسوزاند جهان از برق شمشیر طلا
حسن روز افزون نگر کز زلف پرچین ماه من
دست خورشید فلک را بسته زنجیر طلا
گوی دولت میر باید هر که چون نور علی
ورد خود سازد بگیتی ذکر تحقیر طلا
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۵۳
دوش در بزم جنان ساقی جان سرشارو مست
پایکوبان خوش درآمدجام کافوری بدست
در بروی غیر بست و بند برقع برگشود
زد صلای باده از هر سوی برهشیار و مست
گفتم این جام از برای کیست گفت آنکس که چشم
در تجلی جمال یار از اغیار بست
گفتمش از بهر وی خاصیت آن جام چیست
گفت آرد بر سبوی هستی جانش شکست
گفتم او را از وفای عهد حاصل چیست گفت
بنددش دل در وفای عهد و میثاق الست
گفتم آن را در شکیب جان درستی چیست گفت
آرد اندر محفل اسرار شاهانه نشست
گفتم اندر محفل ابرار جای کیست گفت
هرکه چون نور علی از خویشتن یکباره رست
پایکوبان خوش درآمدجام کافوری بدست
در بروی غیر بست و بند برقع برگشود
زد صلای باده از هر سوی برهشیار و مست
گفتم این جام از برای کیست گفت آنکس که چشم
در تجلی جمال یار از اغیار بست
گفتمش از بهر وی خاصیت آن جام چیست
گفت آرد بر سبوی هستی جانش شکست
گفتم او را از وفای عهد حاصل چیست گفت
بنددش دل در وفای عهد و میثاق الست
گفتم آن را در شکیب جان درستی چیست گفت
آرد اندر محفل اسرار شاهانه نشست
گفتم اندر محفل ابرار جای کیست گفت
هرکه چون نور علی از خویشتن یکباره رست
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۵۸
همچو آن دلدار دلداری کجاست
همچو آن غمخوار غمخواری کجاست
ما همه مست از شراب بیخودی
بر بساط عشق هوشیاری کجاست
عالمی غرقند در دریای ما
این چنین دریای زخاری کجاست
زیر خرقه بت پرستی تا بچند
دیر و ناقوسی و زناری کجاست
زاین معما تا کند رمزی بیان
رازدانی صاحب اسراری کجاست
دیر دل ناقوس ذکر و بت حضور
سلسله زنار کرداری کجاست
زاهد ار تکفیر اهل حق کند
همچو او بیدین و غداری کجاست
در چنین بزمی که شه را بار نیست
هر گدائی را بگو باری کجاست
بر در میخانه چون نور علی
میفروشی رند خماری کجاست
همچو آن غمخوار غمخواری کجاست
ما همه مست از شراب بیخودی
بر بساط عشق هوشیاری کجاست
عالمی غرقند در دریای ما
این چنین دریای زخاری کجاست
زیر خرقه بت پرستی تا بچند
دیر و ناقوسی و زناری کجاست
زاین معما تا کند رمزی بیان
رازدانی صاحب اسراری کجاست
دیر دل ناقوس ذکر و بت حضور
سلسله زنار کرداری کجاست
زاهد ار تکفیر اهل حق کند
همچو او بیدین و غداری کجاست
در چنین بزمی که شه را بار نیست
هر گدائی را بگو باری کجاست
بر در میخانه چون نور علی
میفروشی رند خماری کجاست
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۹۰
بسته باشد تا بکی میخانه را در الغیاث
چند ماند خالی از می جام و ساغر الغیاث
طبل شادی تا بکی در سینه ام سلطان غم
کوبد و آراید از هر سوی لشگر الغیاث
تا بکی از منجنیق چرخ ناهموار دون
سنگ فتنه باردم بر کاسه سر الغیاث
گرچه یارانم ز یاری یاوریها میکنند
نیست ما را جز تو یارا یار و یاور الغیاث
حیدرا از آستین دست یداللهی برآر
نفس بگشاده دهن مانند اژدر الغیاث
زآیه نصر من الله رایتم افراشتی
تا شوم بر دشمنان دین مظفر الغیاث
تیره شد آئینه گردون ز روی عاصیان
تا کند نور علی بازش منور الغیاث
چند ماند خالی از می جام و ساغر الغیاث
طبل شادی تا بکی در سینه ام سلطان غم
کوبد و آراید از هر سوی لشگر الغیاث
تا بکی از منجنیق چرخ ناهموار دون
سنگ فتنه باردم بر کاسه سر الغیاث
گرچه یارانم ز یاری یاوریها میکنند
نیست ما را جز تو یارا یار و یاور الغیاث
حیدرا از آستین دست یداللهی برآر
نفس بگشاده دهن مانند اژدر الغیاث
زآیه نصر من الله رایتم افراشتی
تا شوم بر دشمنان دین مظفر الغیاث
تیره شد آئینه گردون ز روی عاصیان
تا کند نور علی بازش منور الغیاث
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۹۱
روزگاری صرف شد در کلبه احزان عبث
بی وصال دوست عمری رفت تا پایان عبث
اینهمه زاری و افغان بهر دیدار گلست
کی بود مرغ سحر را زاری و افغان عبث
جیب جان از خار هجران تا نگردد چاکچاک
پرگل از گلزار وصلش کی شود دامان عبث
تا نسازد شانه زیر چوب دربانان سپر
ره نیابد هر گدائی بر در سلطان عبث
حاجب و دربان برآندر گه اگر چه باب نیست
شاه ما را نیست بردر حاجب و دربان عبث
شیوه تسلیم و رسم بندگی سازد بیان
کی قلم سر میگذارد بر خط فرمان عبث
اینهمه رایات علم از بهر ما افراشتند
نیست بالله این همه آیات در قرآن عبث
بحر معنی تا نگردد موجزن در هر کنار
جای دادن لفظ را باشد میان جان عبث
سینه چون آئینه تا بر خود نگردد صیقلی
کی درآن نور علی گردد دلا تابان عبث
بی وصال دوست عمری رفت تا پایان عبث
اینهمه زاری و افغان بهر دیدار گلست
کی بود مرغ سحر را زاری و افغان عبث
جیب جان از خار هجران تا نگردد چاکچاک
پرگل از گلزار وصلش کی شود دامان عبث
تا نسازد شانه زیر چوب دربانان سپر
ره نیابد هر گدائی بر در سلطان عبث
حاجب و دربان برآندر گه اگر چه باب نیست
شاه ما را نیست بردر حاجب و دربان عبث
شیوه تسلیم و رسم بندگی سازد بیان
کی قلم سر میگذارد بر خط فرمان عبث
اینهمه رایات علم از بهر ما افراشتند
نیست بالله این همه آیات در قرآن عبث
بحر معنی تا نگردد موجزن در هر کنار
جای دادن لفظ را باشد میان جان عبث
سینه چون آئینه تا بر خود نگردد صیقلی
کی درآن نور علی گردد دلا تابان عبث
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۹۴
ساقس بقدح چه میکنی راح
لعل تو بس است راح اقداح
این راح که از لب تو نوشیم
گنجینه روح راست مفتاح
مائیم که بهر گوهر وصل
گردیده ببحر عشق سیاح
برخاستم از بساط اجسام
بنشسته ببارگاه ارواح
ز اقلیم صور شده مسافر
در کلک معانی ایم سیاح
بردیم برون ز بحر کشتی
بی منت ناخدا و ملاح
ما را بزجاجه دل و جان
خود نور علی بس است مصباح
لعل تو بس است راح اقداح
این راح که از لب تو نوشیم
گنجینه روح راست مفتاح
مائیم که بهر گوهر وصل
گردیده ببحر عشق سیاح
برخاستم از بساط اجسام
بنشسته ببارگاه ارواح
ز اقلیم صور شده مسافر
در کلک معانی ایم سیاح
بردیم برون ز بحر کشتی
بی منت ناخدا و ملاح
ما را بزجاجه دل و جان
خود نور علی بس است مصباح
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۹۷
دوش از غمکده هجر نجاتم دادند
مرده بودم بوصال تو حیاتم دادند
از خطت بر ورق او رقم حسن زدند
بر در میکده عشق براتم دادند
می توحید بجام از خم عدلم کردند
نشأه ذات ز صهبای صفاتم دادند
حاجت خویش بر برهمنان کرم عرض
منصب سلطنت لات و مناتم دادند
رفتم از نشأه زهاد بخوردم قدحی
شربت مرگ ز جام سکراتم دادند
خانه نیستی آباد که از دولت آن
نقد گنجینه هستی بزکواتم دادند
شکر لله که چون نور علی در ره عشق
ببلایا و محن صبر و ثباتم دادند
مرده بودم بوصال تو حیاتم دادند
از خطت بر ورق او رقم حسن زدند
بر در میکده عشق براتم دادند
می توحید بجام از خم عدلم کردند
نشأه ذات ز صهبای صفاتم دادند
حاجت خویش بر برهمنان کرم عرض
منصب سلطنت لات و مناتم دادند
رفتم از نشأه زهاد بخوردم قدحی
شربت مرگ ز جام سکراتم دادند
خانه نیستی آباد که از دولت آن
نقد گنجینه هستی بزکواتم دادند
شکر لله که چون نور علی در ره عشق
ببلایا و محن صبر و ثباتم دادند
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۱۰۵
تا ز درس عاشقی دل نکته آگاه شد
سینه هم بیکینه گشت و مخزن الله شد
در خرابات مغان هرکس که او با ما نشست
خوش طلسم لاشکست و گنج الا الله شد
از تمنای طواف کعبه صاحب دلان
هر گدائی بر در میخانه شاهنشاه شد
همچو ما پا برفراز نه فلک خواهد زدن
هر کرا دست طمع از این و آن کوتاه شد
بر در دیر مغان آنکس چو من جویای حق
کبر و ناز از سر نهاد و بنده درگاه شد
سالک راه خدا شد آنکه رهبر یافته
وانکه خود رأی است در راه خدا گمراه شد
تا که شد نور علی در بزم سید جرعه نوش
محرم اسرار گشت و عارف بالله شد
سینه هم بیکینه گشت و مخزن الله شد
در خرابات مغان هرکس که او با ما نشست
خوش طلسم لاشکست و گنج الا الله شد
از تمنای طواف کعبه صاحب دلان
هر گدائی بر در میخانه شاهنشاه شد
همچو ما پا برفراز نه فلک خواهد زدن
هر کرا دست طمع از این و آن کوتاه شد
بر در دیر مغان آنکس چو من جویای حق
کبر و ناز از سر نهاد و بنده درگاه شد
سالک راه خدا شد آنکه رهبر یافته
وانکه خود رأی است در راه خدا گمراه شد
تا که شد نور علی در بزم سید جرعه نوش
محرم اسرار گشت و عارف بالله شد
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۱۰۶
کسی کاو آشنای بحر ما شد
ببحر ما درآمد آشنا شد
بیا بشنو زمن این نکته ای یار
که هرکو گم شد از خود با خدا شد
خیال عکس رویش نقش بستیم
دلم آئینه گیتی نماشد
فنا شد هرکه او از دار هستی
بدار نیستی عین بقا شد
بمعنی بحر و صورت چون حبابم
حباب و بحر کی از هم جدا شد
کسی کاو یکزمان با ما برآمد
چو ما واقف ز سر اولیا شد
درون پرده چون نور علی دید
ز سید محرم راز خدا شد
ببحر ما درآمد آشنا شد
بیا بشنو زمن این نکته ای یار
که هرکو گم شد از خود با خدا شد
خیال عکس رویش نقش بستیم
دلم آئینه گیتی نماشد
فنا شد هرکه او از دار هستی
بدار نیستی عین بقا شد
بمعنی بحر و صورت چون حبابم
حباب و بحر کی از هم جدا شد
کسی کاو یکزمان با ما برآمد
چو ما واقف ز سر اولیا شد
درون پرده چون نور علی دید
ز سید محرم راز خدا شد
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۱۰۷
هرکه در بحر جان نظر دارد
قصد غواصی گهر دارد
چون ز دریا برآورد گهری
طلب گوهر دگر دارد
جز گهر نیست در نظر او را
هرکه آن نور در بصر دارد
مهر من تا نقاب مه بسته
قرص خورشید در قمر دارد
داده سر در ره و شده مسرور
هرکه سودای او بسر دارد
وانکه او حاصل اناالله دید
آتش عشق در شجر دارد
تا که نور علی شده ساقی
باده اش مستی دیگر دارد
قصد غواصی گهر دارد
چون ز دریا برآورد گهری
طلب گوهر دگر دارد
جز گهر نیست در نظر او را
هرکه آن نور در بصر دارد
مهر من تا نقاب مه بسته
قرص خورشید در قمر دارد
داده سر در ره و شده مسرور
هرکه سودای او بسر دارد
وانکه او حاصل اناالله دید
آتش عشق در شجر دارد
تا که نور علی شده ساقی
باده اش مستی دیگر دارد
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۱۰۸
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۱۰۹
تا عکس رخش در دل عشاق عیان شد
برداشت ز رخ پرده و در پرده نهان شد
برخاست ز صحرای عدم گرد معانی
چون بحر وجود ازلی موج فشان شد
از صبح ازل نقش رخ یار بدیدم
تا شام ابد جان بخیالش نگران شد
بی عشق دلی زنده جاوید نماند
چون عشق حیاتست که جان زنده آن شد
گفتی که در آئینه بجز یار توان دید
چندانکه بدیدیم نه این گشت و نه آن شد
میخواست که خود را بنماید بخود آن یار
گه صورت پیر آمد و گه شکل جوان شد
چون نور علی رالب گفتار برآمد
سرتاسر آفاق پر از شور و فغان شد
برداشت ز رخ پرده و در پرده نهان شد
برخاست ز صحرای عدم گرد معانی
چون بحر وجود ازلی موج فشان شد
از صبح ازل نقش رخ یار بدیدم
تا شام ابد جان بخیالش نگران شد
بی عشق دلی زنده جاوید نماند
چون عشق حیاتست که جان زنده آن شد
گفتی که در آئینه بجز یار توان دید
چندانکه بدیدیم نه این گشت و نه آن شد
میخواست که خود را بنماید بخود آن یار
گه صورت پیر آمد و گه شکل جوان شد
چون نور علی رالب گفتار برآمد
سرتاسر آفاق پر از شور و فغان شد