عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
حافظ : اشعار منتسب
شمارهٔ ۵
هوس باد بهارم به سوی صحرا برد
باد بوی تو بیاورد و قرار از ما برد
هرکجا بود دلی چشم تو برد از راهش
نه دل خسته بیمار مرا تنها برد
آمد و گرم ببرد آب رخم اشک چو سیم
زر به زر داد کسی کامد و این کالا برد
دل سنگین ترا اشک من آورد به راه
سنگ را سیل تواند به لب دریا برد
دوش دست طربم سلسلهٔ شوق تو بست
پای خیل خردم لشکر غم از جا برد
راه ما غمزهٔ آن ترک‌کمان ابرو زد
رخت ما هندوی آن سرو سهی بالا برد
جام می پیش لبت دم ز روان‌بخشی زد
آب وی آن لب جان‌بخش روان‌افزا برد
بحث بلبل بر حافظ مکن از خوش سخنی
پیش طوطی نتوان نام هزارآوا برد
حافظ : اشعار منتسب
شمارهٔ ۶
صراحی دگر بارم از دست برد
به من باز بنمود می دستبرد
هزار آفرین بر می سرخ باد
که از روی ما رنگ زردی ببرد
بنازیم دستی که انگور چید
مریزاد پایی که در هم فشرد
برو زاهدا خورده بر ما مگیر
که کار خدایی نه کاریست خرد
مرا از ازل عشق شد سرنوشت
قضای نوشته نشاید سترد
مزن دم ز حکمت که در وقت مرگ
ارسطو دهد جان، چو بیچاره کرد
مکش رنج بیهوده خرسند باش
قناعت کن ار نیست اطلس چو برد
چنان زندگانی کن اندر جهان
که چون مرده باشی نگویند مرد
شود مست وحدت زجام الست
هر آن کاو چو حافظ می صاف خورد
حافظ : اشعار منتسب
شمارهٔ ۸
کارم ز دور چرخ به سامان نمی‌رسد
خون شد دلم ز درد، به درمان نمی‌رسد
با خاک ره ز روی مذلت برابرم
آب رخم همی‌رود و نان نمی‌رسد
پی‌پاره‌ای نمی‌کنم از هیچ استخوان
تا صدهزار زخم به دندان نمی‌رسد
سیرم ز جان خود به سر راستان ولی
بیچاره را چه چاره چو فرمان نمی‌رسد
از آرزوست گشته گر انبار غم دلم
آوخ که آرزوی من ارزان نمی‌رسد
یعقوب را دو دیده ز حسرت سپید گشت
وآوازه‌ای ز مصر به کنعان نمی‌رسد
از حشمت اهل جهل به کیوان رسیده‌اند
جز آه اهل فضل به کیوان نمی‌رسد
از دستبرد جور زمان اهل فضل را
این غصه بس که دست سوی جان نمی‌ رسد
حافظ صبور باش که در راه عاشقی
هر کس که جان نداد به جانان نمی‌رسد
حافظ : اشعار منتسب
شمارهٔ ۱۴
جانا تو را که گفت که احوال ما مپرس
بیگانه گرد و قصهٔ هیچ آشنا مپرس
ز آنجا که لطف شامل و خلق کریم توست
جرم نکرده عفو کن و ماجرا مپرس
خواهی که روشنت شود احوال سوز ما
از شمع پرس قصه ز باد هوا مپرس
من ذوق سوز عشق تو دانم نه مدعی
از شمع پرس قصه ز باد هوا مپرس
هیچ آگهی ز عالم درویشیش نبود
آن کس که با تو گفت که درویش را مپرس
از دلق‌پوش صومعه نقد طلب مجوی
یعنی ز مفلسان سخن کیمیا مپرس
در دفتر طبیب خرد باب عشق نیست
ای دل به درد خو کن و نام دوا مپرس
ما قصهٔ سکندر و دارا نخوانده‌ایم
از ما به جز حکایت مهر و وفا مپرس
حافظ رسید موسم گل معرفت مگوی
دریاب نقد وقت و ز چون و چرا مپرس
حافظ : اشعار منتسب
شمارهٔ ۱۵
به جد و جهد چو کاری نمی رود از پیش
به کردگار رها کرده به مصالح خویش
به پادشاهی عالم فرو نیارد سر
اگر ز سر قناعت خبر شود درویش
بنوش باده که قسام صنع قسمت کرد
در آفرینش از انواع نوشدارو نیش
ز سنگ تفرقه خواهی که منحنی نشوی
مشو بسان ترازو تو در پی کم و بیش
ریا حلال شمارند و جام باده حرام
زهی طریقت و ملت زهی شریعت و کیش
ریای زاهد سالوس جان من فرسود
قدح بیار و بنه مرهمی بر این دل ریش
به دلربائی اگر خود سر آمدی چه عجب
که نور حسن تو بود از اساس عالم پیش
دهان نیک تو دلخواه جان حافظ شد
به جان بود خطرم زین دل محال اندیش
حافظ : اشعار منتسب
شمارهٔ ۱۶
رهروان را عشق بس باشد دلیل
آب چشم اندر رهش کردم سبیل
موج اشک ما کی آرد در حساب
آن که کشتی راند بر خون قتیل
بی می و مطرب به فردوسم مخوان
راحتی فی الراح لا فی السلسبیل
اختیاری نیست بدنامی من
ضلنی فی العشق من یهدی السبیل
آتش روی بتان در خود مزن
ور نه در آتش گذر کن چون خلیل
یا بنه بر خود که مقصد گم کنی
یا منه پای اندرین ره بی‌دلیل
با رسوم پیلبانان یاد گیر
یا مده هندوستان با یاد پیل
یا مکش بر چهره نیل عاشقی
یا فرو بر جامهٔ تقوی به نیل
حافظا گر معنیی داری بیار
ورنه دعوی نیست غیر از قال و قیل
حافظ : اشعار منتسب
شمارهٔ ۱۷
روز عید است و من امروز در آن تدبیرم
که دهم حاصل سی‌روزه و ساغر گیرم
چند روزیست که دورم ز رخ ساقی و جام
بس خجالت که به روی آمد ازین تقصیرم
من به خلوت ننشینم پس از این، ور به مثل
زاهد صومعه بر پای نهد زنجیرم
پند پیرانه دهد واعظ شهرم لیکن
من نه آنم که دگر پند کسی بپذیرم
آن که بر خاک در میکده جان داد کجاست
تا نهم در قدم او سر و پیشش میرم
می به زیر کش و سجادهٔ تقوی بر دوش
آه اگر خلق شوند آگه از این تزویرم
خلق گویند که حافظ سخن پیر نیوش
سالخورده میی امروز به از صد پیرم
عطار نیشابوری : آغاز کتاب
حکایت
بأکافی یکی گفت ای سرافراز
ز معراج نبی رمزی بگو باز
بیان کن سِرّ معراجش که چون بود
بگفت او هم درون و هم برون بود
یکی بد ذات او در بود آنجا
یقین می‌دید او معبود آنجا
مکانش در حقیقت لامکان بود
چرا کاندر عیان او جان جان بود
همه او بود لیکن در حقیقت
شد او خاموش و دم زد از شریعت
تو هم گر واقف اسرار گردی
ز شرعش لایق دیدار گردی
بقدر خود توانی دید جانان
یکی گردی تو با توحید خوانان
قدم از شرع او بیرون منه باز
کزو گردی مگر تو صاحب راز
ولی بر قدر هر کس راز باید
نمودن تا دری او را گشاید
زهی عطّار کز نور محمد
شدی مسعود و منصور و مؤیّد
ازو در جان و در دل مغز داری
ازان این دُرّهای نغز داری
زبان تو ازو آمد گهردار
ز قعر بحر جان هردم گهربار
یقین کز خدمت او کام یابی
وزو در هر دو عالم نام یابی
رسولا رهبر عطّار از تست
زسرّ عشق برخوردار از تست
ز تو دارد گهرهای معانی
بجز تو کس ندارد وین تو دانی
یقین کز شاعرانم نشمری تو
بچشم شاعرانم ننگری تو
تو میدانی، چه گویم بیش ازین من
ترا می‌جستم اینجا پیش ازین من
چو دیدم حضرت پاک تو اینجا
شدم از عجز من خاک تو اینجا
قبولم کن که تو از حق قبولی
تو در سرّ یقین صاحب وصولی
مران از حضرت پاکم حقیقت
که من در حضرتت خاکم حقیقت
چه باشد گر نهی پائی بدین خاک
که بر سر داری از حق تاج لولاک
منوّر کن دل عطّار از خویش
مر او را کن تو بر خوردار از خویش
بحقّ چار یار برگزیده
که دورم مفگن ای نور دو دیده
عطار نیشابوری : بخش دوم
(۱۰) حکایت ابوالفضل حسن و کلمات او در وقت نزع
چو بوالفضل حسن در نزع افتاد
یکی گفتش که ای شرع از تو آباد
چو برهد یوسف جان تو از چاه
فلان جائی کنیمت دفن آنگاه
زبان بگشاد شیخ و گفت زنهار
که آن جای بزرگانست و ابرار
که باشد همچو من صد بی سر و پای
که خود را گور خواهد در چنان جای
بدو گفتند ای نیکو دل پاک
کجا خواهی که آنجا باشدت خاک
زبان بگشاد با جانی همه شور
که بر بالای آن تل بایدم گور
که آنجا هم خراباتی بسی هست
هم از دزدان بی حاصل کسی هست
مقامر نیز بسیارند آنجا
همی جمله گنه گارند آنجا
کنیدم دفن هم در جای ایشان
نهید آنگه سرم بر پای ایشان
که من درخورد ایشانم همیشه
که در معنی چو دزدانم همیشه
میان این گنه گارانست کارم
که با آن کاملان طاقت ندارم
چه گر این قوم بس تاریک باشند
بنور رحمتش نزدیک باشند
چو جائی تشنگی باشد بغایت
کشد در خویشتن آبی نهایت
که هر جائی که عجزی پیش آید
نظر آنجا ز رحمت بیش آید
عطار نیشابوری : بخش چهارم
(۲) حکایت وزیر که پسر صاحب جمال داشت
وزیری را یکی زیبا پسر بود
که ماه از مهر او زیر و زبر بود
جمالش کرده دلبری را
چشیده لب زلال کوثری را
بخوبی همچو ابرو طاق بوده
به نرگس ره زن عشاق بوده
یکی صوفی ز عشقش ناتوان شد
چنان کو شد ندانم تا توان شد
نبود اور ا بهیچ انواع یارا
که کردی سر عشقش آشکارا
چنان همواره عشقش زار می‌سوخت
که سر تا پای او هموار می‌سوخت
چو هم دردی هم آوازی نبودش
دران اندوه هم رازی نبودش
درون دل نهان می‌داشت آن راز
که تا از بی دلی هم ماند زان باز
دو چشمش همچو باران گشت خونبار
که تا شد هر دو نابینا بیکبار
چو نابینائی آمد آشکارش
بهر دردی زیادت شد هزارش
به آخر راز او گشت آشکاره
جهانی خلق شد بر وی نظاره
چو تیره گشت چشم و روی زردش
بدرد آمد دل خلقی ز دردش
بزرگان و امیرانی که بودند
همه در دیدنش رغبت نمودند
وزیر شاه می‌آمد ز راهی
پسر با او رسید آنجایگاهی
شنوده بود حال مرد عاشق
پیاده گشت در پیش خلایق
پسر را فارغ و آزاد با خویش
خوشی بنشاند اندر پیش درویش
پسر گر مردم چشم پدر بود
ولیکن کار آن عاشق دگر بود
که چشم عاشق از وی بود رفته
ولی چشم پدر کی بود رفته
وزیر نیک راضی گشت بی خشم
که چشم کور یابد مردم چشم
به نابینای عاجز گفت آنگاه
که گر چشم تو شد زین روی چون ماه
پسر اینک به پیش تو نشسته
چه می‌خواهی دگر ای چشم بسته
چو عاشق این سخن بشنود برجست
بزد یک نعره و افتاد از دست
نه چندان ریخت اشک آن کار دیده
که ریزد ابر با بسیار دیده
وزیرش گفت ای غافل ازین کار
پسر با تو چه می‌گرئی چنین زار
زبان بگشاد نابینای دلتنگ
که خون می‌گرید از درد دلم سنگ
که می‌گردید عمری در سر من
که یک دم این پسر آید بر من
کنون چون آمد این مهر وی عشّاق
مرا دو چشم می‌باید ز آفاق
اگر جویان او زین پیش گشتم
کنون جویان چشم خویش گشتم
مرا گر چشم خویش آید پدیدار
بجان گردم جمالش را خریدار
مرا گر چشم نبود در میانه
چو خواهم کرد معشوق یگانه
اگر عالم همه معبود باشد
چو نبود چشم چه مقصود باشد
مرا پس چشم می‌باید نه معشوق
که پیش کور چه خالق چه مخلوق
همه عالم جمال اندر جمالست
ولیکن کور می‌گوید محالست
اگر بینندهٔ این راه گردی
ز بینائی خویش آگاه گردی
دلت گر پاک ازین زندان برآید
زهر جزویت صد بستان برآید
کند هر ذره خاک شورهٔ تو
مه و خورشید را مستورهٔ تو
تنت کورست و جان را چون عیان نیست
که یک یک ذره چون صاحب قرانیست
ز یک جوهر چو دو عالم برآید
زهر ذره که خواهی هم برآید
یقین می‌دان که هرجائی که خارست
بزیر آن بهشتی چون نگارست
ولیکن گر برون آید ز پرده
شوند آن کور چشمان زخم خورده
عطار نیشابوری : بخش پنجم
(۴) حکایت رهبان با شیخ ابوالقاسم همدانی
یکی رُهبان مگر دَیری نکو کرد
درش در بست ویک روزن فرو کرد
در آنجا مدّتی بنشست در کار
ریاضتها بجای آورد بسیار
مگر بوالقاسم همدانی از راه
درآمد گردِ آن می‌گشت ناگاه
زهر سوئی بسی می‌دادش آواز
نیامد هیچ رهبان پیش او باز
علی الجُمله ز بس فریاد کو کرد
ز بالا مرد رُهبان سر فرو کرد
بدو گفتا که ای مرد فضولی
من سرگشته را چندین چه شولی
چه می‌خواهی ز من با من بگو راست
برُهبان گفت شیخ آنست درخواست
که معلومم کنی از دوست داری
که تو اینجایگه اندر چه کاری
زبان بگشاد رهبان گفت ای پیر
کدامین کار، ترک این سخن گیر
سگی من دیده‌ام در خود گزنده
بگرد شهر بیهوده دونده
درین دَیرش چنین محبوس کردم
درش دربستم و مدروس کردم
که در خلق جهان بسیار افتاد
درین دَیرم کنون این کار افتاد
منم ترک زن و فرزند کرده
بزندانی سگی در بند کرده
تو نیزش بند کن تا هر زمانی
نگردد گردِ هر شوریده جانی
سگت را بند کن تا کی ز سَودا
که تا مسخت نگردانند فردا
چنین گفتست پیغامبر بسایل
که مسخ امّت من هست در دل
دلت قربانِ نفس زشت کیشست
ترا زین کیش بس قربان که پیشست
ترا آفراسیاب نفس ناگاه
چو بیژن کرد زندانی درین چاه
ولی اکوان دیو آمد بجنگت
نهاد او بر سر این چاه سنگت
چنان سنگی که مردان جهان را
نباشد زورِ جُنبانیدن آنرا
ترا پس رستمی باید درین راه
که این سنگ گران بر گیرد از چاه
ترا زین چاهِ ظلمانی برآرد
بخلوتگاهِ روحانی درآرد
ز ترکستان پُر مکر طبیعت
کند رویت بایران شریعت
بر کیخسرو روحت دهد راه
نهد جام جمت بر دست آنگاه
که تا زان جام یک یک ذرّه جاوید
برأی العین می‌بینی چوخورشید
ترا پس رستم این راه پیرست
که رخش دولت او را بارگیرست
سگ دیوانه را چون دم چنانست
که در مردم اثر از وی عیانست
بزرگی را که مرد کار باشد
برش بنشین کاثر بسیار باشد
که هر کو دوستدار پیر گردد
همه تقصیرِ او توفیر گردد
ولیکن تو نه پیری نه مُریدی
که یک دم بایزیدی گه یزیدی
تو تا کی بُرجِ دو جِسدَین باشی
میان کفر و دین ما بین باشی
نه مرد خرقهٔ نه مردِ زنّار
نه اینی و نه آن هر دو بیکبار
زجِلفی از مسلمانی بریده
بترسائی تمامت نارسیده
عطار نیشابوری : بخش پنجم
(۸) سؤال مرد درویش از جعفر صادق
مگر پرسید آن درویش حالی
بصدق از جعفر صادق سؤالی
که از چیست این همه کارت شب و روز
جوابش داد آن شمع دلفروز
که چون کارم یکی دیگر نمی‌کرد
کسی روزی من چون من نمی‌خورد
چو کار من مرا بایست کردن
فکندم کاهلی کردن ز گردن
چو رزق من مرا افتاد ز آغاز
مرا نه حرص باقی ماند و نه آز
چو مرگ من مرا افتاد ناکام
برای مرگ خود برداشتم گام
چو در مردم وفائی می‌ندیدم
بجان و دل وفای حق گزیدم
جزین چیزی که می‌پنداشتم من
چو می‌پنداشتم بگذاشتم من
نمی‌دانم که تو با خود بس آئی
ز چندین تفرقه کی واپس آئی
سه پهلوست آرزوهای من و تو
تو می‌خواهی که گردد چار پهلو
چو کعبه یک جهت شو گر زمائی
بسان کعبتین آخر چرائی
ترا نه بهر بازی آفریدند
ز بهر سرفرازی آفریدند
مده از دست عمر خویش زنهار
مخور بر عمر خود زین بیش زنهار
نمی‌دانی که هر شب صبح بشتافت
ترا در خواب جیب عمر بشکافت
ازان ترسم که چون بیدارگردی
نبینی هیچ نقد و خوار گردی
همه کار تو بازی می‌نماید
نمازت نانمازی می‌نماید
نمازی کان بغفلت کردهٔ تو
بهای آن نیابی گِردهٔ تو
عطار نیشابوری : بخش پنجم
(۹) گفتار آن مجنون در نمازی که یک نان نیرزد
یکی مجنون که رفتی در ملامت
بدو گفتند فردای قیامت
کسی باشد که ده ساله نماز او
منادی می‌کند شیب و فراز او
بیک گرده ازو نخرد کسی آن
بگوید بر سر مجمع بسی آن
جوابش داد مجنون کان نیرزد
نمازش آن همه یک نان نیرزد
که گر بخریدی آن را خلق وادی
نبودی حاجت چندان منادی
اگر صد کار باشد در مجازت
نیاید یاد ازان جز در نمازت
نمازت چون چنین باشد مجازی
بوَد اندر حقیقت نانمازی
عطار نیشابوری : بخش ششم
(۵) حکایت حسین منصور حلاج بر سر دار
چو ببریدند ناگه بر سر دار
سر دو دست حلاج آن چنان زار
بدان خونی که از دستش بپالود
همه روی و همه ساعد بیالود
پس او گفت آنکه سر عشق بشناخت
نمازش را بخون باید وضو ساخت
بدو گفتند ای شوریده ایام
چراکردی بخون آلوده اندام
که گر از خون وضوی آن بسازی
بود عین نمازت نانمازی
چو مردان پای نه در کوی معشوق
مترس از نام و ننگ هیچ مخلوق
که هر دل کو بقیومست قایم
نترسد ذرّهٔ از لؤم لایم
بیا مردانه در کار خدا باش
کم اغیار گیر و کار را باش
چو گردون گرد عالم چند گردی
ز خود کامی فراتر شو بمردی
که گر عشقت چین نامرد گیرد
ز خجلت بند بندت درد گیرد
بسا شیران که صاحب زور بودند
بزور عشق در چون مور بودند
تو کز موری کمی در زور و مقدار
به پیش عشق چون آئی پدیدار؟
عطار نیشابوری : بخش هفتم
(۳) حکایت مرد ترسا و شیخ بایزید
یکی ترسا میان بسته بزنّار
به پیش بایزید آمد ز بازار
مسلمان گشت و کرد از شک کناره
پس آنگه کرد آن زنّار پاره
چو ببرید آن مسلمان گشته زنّار
بسی بگریست شیخ آنجایگه زار
یکی گفتش که شیخا چون فتادی
بگریه زانکه هست این جای شادی
چنین گفت او که بر من گریه افتاد
که چون باشد روا کز بعد هفتاد
گشاید بندِ زنّار از میانش
بیکدم سود گرداند زیانش
گر آن زنّار بندد بر میانم
چه سازم چون کنم، گریان ازانم
گر این زنّار کین دم کرد پاره
ببندد دیگری را چیست چاره
اگر زنّار بگسستن خطا نیست
چرا زنّار بر بستن روا نیست
هزاران زهره و دل آب و خونست
که تا بیرون شود این کار چونست
گر آنجا هیچ قدری داشتی جان
نبودی موت انسان قتل حیوان
اگر سر تا بگردون برفرازی
وگر خود را وطن در چاه سازی
وگر سر بشکنی ور سرکشی باز
نه انجامت بگرداند نه آغاز
ترا گر بی سری ور سرفرازی
بیک نرخ آیدم در بی نیازی
عطار نیشابوری : بخش هفتم
(۴) حکایت دیوانه که سر بر در کعبه می‬زد
یکی دیوانهٔ گریان و دل سوز
شبی در پیش کعبه بود تا روز
خوشی می‌گفت اگر نگشائیم در
بدین در همچو حلقه می‌زنم سر
که تا آخر سرم بشکسته گردد
دلم زین سوز دایم رسته گردد
یکی هاتف زبان بگشاد آنگاه
که پُر بت بود این خانه دو سه راه
شکسته گشت آن بتها درونش
شکسته گیر یک بت از برونش
اگر می بشکنی سر از برون تو
بتی باشی که گردی سرنگون تو
درین راه ازچنین سر کم نیاید
که دریا بیش یک شبنم نیاید
بزرگی چون شنید آواز هاتف
بدان اسرار شد دزدیده واقف
بخاک افتادو چشمش خون روان کرد
بسی جان از چنین غم خون توان کرد
چو با او هیچ نتوانیم کوشید
نمی‌باید بصد زاری خروشید
عطار نیشابوری : بخش هشتم
(۷) حکایت آن دزد که دستش بریدند
ببریدند دزدی را مگر دست
نزد دَم دستِ خود بگرفت و برجست
بدو گفتند ای محنت رسیده
چه خواهی کرد این دست بریده
چنین گفت او که نام دوستی خاص
بر آنجا کرده بودم نقش ز اخلاص
کنون تا زنده‌ام اینم تمامست
که بی این زندگی بر من حرامست
ز دستم گر چه قسمی جز الم نیست
چو بر دستست نام دوست غم نیست
چو ابلیس لعین اسرار دان بود
اگر سجده نمی‌کرد او ازان بود
ز خلق خود دریغش آمد آن راز
نکرد آن سجده، دعوی کرد آغاز
که تا هم او وهم خلق جهان هم
نه بینند آن دَر و آن آستان هم
که تا نوری ازان در پردهٔ عز
نگردد در نظر آلوده هرگز
عطار نیشابوری : بخش نهم
(۴) حکایت
چنین گفتست آن پاکیزه ذاتی
که گر یابد کسی از حق وفاتی
از اول روز ماتم داریش تو
دوُم روز و سوُم همداریش تو
زماتم تا بهفتم می‌گدازی
چو هفتم بگذرد هشتم چه سازی
چو آخر روز باید بود تسلیم
چه می‌پیچی، در اول گیر تعلیم
همه تن گر شود چون مار پایت
گریزی نیست ممکن هیچ جایت
ندیدی وقت رفتن مار را هیچ
که در ره می‌رود پُر تاب و پُر پیچ
ولیکن چون بسوراخ آورد روی
درو کژّی نماند یک سر موی
که تا ننهد ز سر آن پیچ پیچی
نیابد راه در سوراخ هیچی
تو هم کژّی ز خود بفکن پس آنگاه
بسوراخت برد از راستی راه
چو در کوری تو پی گُم کرده مانی
چو کوران از برون پرده مانی
نه بینی خلق را نه پای و نه سر
ز کوری زخم خورده مانده بر در
الف چون مستقیم آید به کوفی
چنان باید برأی العین صوفی
تصوّف چیست، در صبر آرمیدن
طمع از جملهٔ عالم بریدن
توکّل چیست، پی کردن زبان را
ز خود به خواستن خلق جهان را
فنا گشتن دل از جان برگرفتن
همه انداختن آن برگرفتن
عطار نیشابوری : بخش دهم
(۵) حکایت رابعه رحمها الله
مگر چون رابعه صاحب مقامی
نخورده بود یک هفته طعامی
دران یک هفته هیچ از پای ننشست
صلوة وصوم بودش کار پیوست
چو جوع افتادگی در پایش آورد
شکستی سخت در اعضایش آورد
یکی مستوره بودش در حوالی
طعامش کاسهٔ آورد حالی
مگر شد رابعه در درد وداغی
که تا در گیرداز جائی چراغی
چو باز آمد مگر یک گربه ناگاه
فکنده بود پست آن کاسه در راه
دگر باره برفت از بهر کوزه
که تا بگشاید آن دل تنگ روزه
بیفتاد آن زمانش کوزه از دست
جگر تشنه بماند و کوزه بشکست
ز دل آهی برآورد آن جگر سوز
که گفتی گشت عالم آتش افروز
بصد سرگشتگی می‌گفت الهی
ازین بیچارهٔ مسکین چه خواهی
فکندی در پریشانی مرا تو
بخون درچند گردانی مرا تو
خطاب آمد که گر این لحظه خواهی
بتو بخشم من از مه تا بماهی
ولی اندوه چندین سالهٔ خویش
ز دل بیرون بریمت این بیندیش
که اندوه من و دنیای محتال
نیاید جمع در یک دل بصد سال
گرت اندوه ما باید همیشه
مدامت ترک دنیا باد پیشه
ترا تا هست این یک روی آن نیست
که اندوه الهی رایگان نیست
عطار نیشابوری : بخش دهم
(۷) حکایت لیث بوسنجه
برون شد لیث بوسنجه به بازار
قفائی خورد از ترکی ستمگار
یکی گفتش که ای ترک این قفا چیست
مگر تو خود نمی‌دانی که اوکیست
فلانست او چو خورشیدی همه نور
که وصلش پیش سلطان خوشتر از سور
شنیده بود ترک آوازهٔ او
چو آگه شد ازان اندازهٔ او
پشیمان گشت و چون صاحب گناهان
به پیش پیر آمد عذر خواهان
که پشتم از گناه خویش بشکست
ندانستم غلط کردم بدم مست
جوابش داد آن پیر دلفگار
که فارغ باش ای سرهنگ ازین کار
که گر این از تو بینم جز سقط نیست
ولی ز آنجا که رفت آنجا غلط نیست
ز خضرت بین همه چیزی ولیکن
مشو از بندگی یک لحظه ساکن
نمی‌دانی که مردودی تو یانی
ز حکم رفته مسعودی تو یانی
ولی دانی که تا جان برقرارست
ترا بر امر رفتن عین کارست
تو این می‌دانی و آن می‌ندانی
یقین نتوان فکندن بر گمانی
خداوندی کبیرست و کریمست
ترا با بندگی کاریست پیوست