عبارات مورد جستجو در ۱۰۹۸ گوهر پیدا شد:
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۴
نمیرفتم برون از جاده گر هشیار میبودم
به منزل میرسیدم گر شبی بیدار میبودم
درشتی پیکرم را زیر دست کوهکن دارد
نمیخوردم بر اعضا تیشه گر هموار میبودم
ز گردون شکوه بیجا چه گویم ز آنچه خود کردم
نمیبودم غمین گر خویش را غمخوار میبودم
ز غم چون شمع از شرح غمت خاموش میگشتم
زمانی گر ز شغل خویشتن بیکار میبودم
تو آن روزی که با رخسار چون گل در چمن بودی
چه میشد گر من آن خار سر دیوار میبودم
جدا کی مینمودم دیگر از دل عکس جانان را
اگر آیینهآسا محرم اسرار میبودم
به پیش چشمم اطراف چمن میبود زندانی
زمانی بیتو گر در جانب گلزار میبودم
در این دیر کهن قصاب نزد زاهدان من هم
اگر میداشتم سر صاحب دستار میبودم
به منزل میرسیدم گر شبی بیدار میبودم
درشتی پیکرم را زیر دست کوهکن دارد
نمیخوردم بر اعضا تیشه گر هموار میبودم
ز گردون شکوه بیجا چه گویم ز آنچه خود کردم
نمیبودم غمین گر خویش را غمخوار میبودم
ز غم چون شمع از شرح غمت خاموش میگشتم
زمانی گر ز شغل خویشتن بیکار میبودم
تو آن روزی که با رخسار چون گل در چمن بودی
چه میشد گر من آن خار سر دیوار میبودم
جدا کی مینمودم دیگر از دل عکس جانان را
اگر آیینهآسا محرم اسرار میبودم
به پیش چشمم اطراف چمن میبود زندانی
زمانی بیتو گر در جانب گلزار میبودم
در این دیر کهن قصاب نزد زاهدان من هم
اگر میداشتم سر صاحب دستار میبودم
قصاب کاشانی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۹
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۱۰ - در صفت معشوق
سخن معشوقۀ عاشق مزاج است
سخن نا دردمندان را علاج است
خزانی نیست گلزار سخن را
بهار جان پ رستار این چمن را
خدا را کس به چشم خود ندیدست
ز پیغمبر سخن هرکس شنیدست
سخن گر یک قدم ماندی ز خود پس
خدا و مصطفی نشناختی کس
سخن گر نیست آب زندگانی
چرا بخشد حیات جاودانی
سخن فرق است ز انسان تا به حیوان
که باشد بی زبان حیوان ز انسان
سخن خوش حلّه است از باغ رضوان
که حور مدعا ی اوست عریان
سخن جاوید دارد در جهان نام
سخن شد توأمان با وحی و الهام
محیط عقل را آب گهر اوست
مزاج روح را طعم شکر اوست
دهد او باغ دانش را گلِ تر
عروس نغمه را او بست زیور
سخن بود آنکه با موسی به شب بود
سخن بود آنکه عیسی را به لب بود
سخن را عاشق آمد هر که مخلوق
چه حس است اینکه شدمعشوقِ معشوق
ز چندین گفتگو کاندر جهان خاست
سخن مقصود شد، باقی سخنهاست
سخن را دوست دارد دشمن و دوست
که تخم دوستی و دشمنی اوست
نماید رنگ خشم و مهربانی
به دست اوست مرگ و زندگانی
گهی گوید پیام آشنائی
گه از صد تیغ نپذیرد جدائی
گهی برّد دل از دل آن چنان پاک
که بعد از مرگ نامیزد بهم خاک
سخن بس شاخ طوبی وار دارد
که هر شاخش هزاران بار دارد
سخن شد چون معانی ختم بر هند
که طوطی و شکر خیزند در هند
مرا هم چون سخن هند است م اوا
که هم در هم صدف خیزد ز دریا
دلم را با خرد شد چون سر و کار
زبانم را سخن باشد پرستار
زمین هند گلگشت معانی
سوادش رشک آب زندگانی
سخن نا دردمندان را علاج است
خزانی نیست گلزار سخن را
بهار جان پ رستار این چمن را
خدا را کس به چشم خود ندیدست
ز پیغمبر سخن هرکس شنیدست
سخن گر یک قدم ماندی ز خود پس
خدا و مصطفی نشناختی کس
سخن گر نیست آب زندگانی
چرا بخشد حیات جاودانی
سخن فرق است ز انسان تا به حیوان
که باشد بی زبان حیوان ز انسان
سخن خوش حلّه است از باغ رضوان
که حور مدعا ی اوست عریان
سخن جاوید دارد در جهان نام
سخن شد توأمان با وحی و الهام
محیط عقل را آب گهر اوست
مزاج روح را طعم شکر اوست
دهد او باغ دانش را گلِ تر
عروس نغمه را او بست زیور
سخن بود آنکه با موسی به شب بود
سخن بود آنکه عیسی را به لب بود
سخن را عاشق آمد هر که مخلوق
چه حس است اینکه شدمعشوقِ معشوق
ز چندین گفتگو کاندر جهان خاست
سخن مقصود شد، باقی سخنهاست
سخن را دوست دارد دشمن و دوست
که تخم دوستی و دشمنی اوست
نماید رنگ خشم و مهربانی
به دست اوست مرگ و زندگانی
گهی گوید پیام آشنائی
گه از صد تیغ نپذیرد جدائی
گهی برّد دل از دل آن چنان پاک
که بعد از مرگ نامیزد بهم خاک
سخن بس شاخ طوبی وار دارد
که هر شاخش هزاران بار دارد
سخن شد چون معانی ختم بر هند
که طوطی و شکر خیزند در هند
مرا هم چون سخن هند است م اوا
که هم در هم صدف خیزد ز دریا
دلم را با خرد شد چون سر و کار
زبانم را سخن باشد پرستار
زمین هند گلگشت معانی
سوادش رشک آب زندگانی
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۱۰۱ - پادشاهی دادن رام ببیکن را و رفتن در شهر لنکا
چنین گویند روز فتح لنکا
ببیکن گفت با رام صف آرا
که لنکا را تماشا کرده باید
درین رفتن تأمل می نشاید
تفرجها بسی در شهر لنکاست
که شهر زر یکی از دینی هاست
به گرداگرد او زرین حصار است
در و دیوار او گوهر نگار است
جواب آن سخن رام گهر بار
تبسم کرده داده با پرستار
که چشم همتم زین سیر سیر است
ترا بخشیده ام این قلعه دیر است
چو بخشیدم نه اکنون زا ن رام است
نظر کردن برو دانم حرام است
تعال ی الله! چه خوش بود آن زمانه
در آن مردان جوانمرد و یگانه
چهل فرسنگ آن شهر از زر ناب
مرصع از جواهرهای شب تاب
به دم بخشید زآن دیگری کرد
دگر ره بر زبان نامش نیاورد
کنون کس را اگر بخشند یک خس
ستانند این جهان هر بار واپس
ببیکن یافت رخصت رفت در شهر
بنوشد جانشین زهر پا زهر
به تخت زر به سر بنهاد افسر
برادر شست بر جای برادر
زمشرق تا به مغرب نره دیوان
شده فرمانبرانش از دل و جان
جهان از دیرگاه این اسم دارد
کهن را بدرود، نو را بکارد
فلک را غم ز مرگ هیچ کس نیست
دلش را جز دل آزاری هوس نیست
کدامین کس برای خویشتن زیست
که زد خنده سحر گه، شا م بگریست
غم و شادی و مرگ و زندگانی
شب و روزاند با هم تو أمانی
ببیکن گفت با رام صف آرا
که لنکا را تماشا کرده باید
درین رفتن تأمل می نشاید
تفرجها بسی در شهر لنکاست
که شهر زر یکی از دینی هاست
به گرداگرد او زرین حصار است
در و دیوار او گوهر نگار است
جواب آن سخن رام گهر بار
تبسم کرده داده با پرستار
که چشم همتم زین سیر سیر است
ترا بخشیده ام این قلعه دیر است
چو بخشیدم نه اکنون زا ن رام است
نظر کردن برو دانم حرام است
تعال ی الله! چه خوش بود آن زمانه
در آن مردان جوانمرد و یگانه
چهل فرسنگ آن شهر از زر ناب
مرصع از جواهرهای شب تاب
به دم بخشید زآن دیگری کرد
دگر ره بر زبان نامش نیاورد
کنون کس را اگر بخشند یک خس
ستانند این جهان هر بار واپس
ببیکن یافت رخصت رفت در شهر
بنوشد جانشین زهر پا زهر
به تخت زر به سر بنهاد افسر
برادر شست بر جای برادر
زمشرق تا به مغرب نره دیوان
شده فرمانبرانش از دل و جان
جهان از دیرگاه این اسم دارد
کهن را بدرود، نو را بکارد
فلک را غم ز مرگ هیچ کس نیست
دلش را جز دل آزاری هوس نیست
کدامین کس برای خویشتن زیست
که زد خنده سحر گه، شا م بگریست
غم و شادی و مرگ و زندگانی
شب و روزاند با هم تو أمانی
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۴۷ - در بیان این حدیث که اشدالبلاء علی الانبیاء ثم علی الاولیاء الاقرب فالاقرب
سخت تر رنج انبیا را بود
اندکی کمر اولیا را بود
مؤمنان را از آن دگر کمتر
قدر قربت همه برنج اندر
مرد بد بخت ذوق دنیا را
بگزید و گذاشت عقبی را
خوشی و راحت جهان را او
نام کرده وصال و قهر و علو
راحت آن است کان ز رنج رسد
عوضش در بهشت گنج رسد
راحت از هو خوش است نی ز هوی
این بود در فنا و آن ببقا
آن ترا چون ملک بعرش برد
وین ترا دیو وش بفرش برد
صورة الفرش معدن النیران
قهوة العرش راحة الجیران
قاطن الفرش حائل فانی
ساکن العرش جائل دانی
اترکوا الفرش و اطلبوا المعراج
نحو ما لاح عرشه الوهاج
ارتقی روح من رأی المحبوب
هو فی السر طالب المطلوب
ظلمة النفس تجتنی نورا
تلتقی کل لمحة نورا
آن ترا جاودان کند ز کرم
وین ترا عاقبت دهد بعدم
بر تو آن مرگ را کند شیرین
بر تو این تلخ و زشت چون زوبین
آن برد هر دست بعل ّ یین
وین ز اسفل کشد بقعر زمین
هر دو راحت اگر بهم مانند
مشمر هر دو را تو خویشاوند
خویش اصلیت رحمت حق است
خویشی نفس لعنت حق است
نقد و قلب ار نمایدت یکسان
پیش صراف یک نباشد آن
گر چه ماند منی هندو و ترک
هر دو با هم ولی ز خرد و بزرگ
جمله دانای این سرّ ور مزند
که کند هر منی دگر فرزند
کند آن یک بچه سفید چو ماه
کند این یک کثیف و زشت و سیاه
همچنین بیضه های بلبل و مار
گر چه ماند بهم ولی ای یار
زین شود بلبل و شود زان مار
این بود چون گل آن بود چون خار
تخم آبی و س ی ب هم مانند
باغبانان چو روز میدانند
کاین دهد سیب و آن دهد آبی
فرق میکن اگرنه در خوابی
ذوق و شهوت یقین بود نوری
مطلب از چنین عدو ن اری
ذوق مردان حق بود ن و ری
زان پذیرد خراب معموری
نور اگرچه بنار میماند
آن که او رهرو است میداند
کاین بسوزد ترا و آن سازد
آنت برگیرد اینت اندازد
آن دهد چشم و این کند کورت
این کندسست و آن دهد زورت
این برد آخرت بصدر نعیم
وین کشد موکشان بقعر جحیم
نیست این را نهایتی باز آ
در حدیث صلاح دین افزا
گفت با خشم آن یگانۀ دین
کاین گروه خبیث پر از کین
عوض شفقت و نکو خواهی
دشمنی میکنند و بیراهی
دستشان خود یقین بما نرسد
از زمین سنگ بر سما نرسد
قصد مردان کنند از کوری
تیغ بر خود زنند از کوری
زخم ایشان بر این تن فانی است
زخم مردان بجان پنهانی است
زان رود جسم و زین رود دل و جان
زان رود مال و زین بود ایمان
اندکی کمر اولیا را بود
مؤمنان را از آن دگر کمتر
قدر قربت همه برنج اندر
مرد بد بخت ذوق دنیا را
بگزید و گذاشت عقبی را
خوشی و راحت جهان را او
نام کرده وصال و قهر و علو
راحت آن است کان ز رنج رسد
عوضش در بهشت گنج رسد
راحت از هو خوش است نی ز هوی
این بود در فنا و آن ببقا
آن ترا چون ملک بعرش برد
وین ترا دیو وش بفرش برد
صورة الفرش معدن النیران
قهوة العرش راحة الجیران
قاطن الفرش حائل فانی
ساکن العرش جائل دانی
اترکوا الفرش و اطلبوا المعراج
نحو ما لاح عرشه الوهاج
ارتقی روح من رأی المحبوب
هو فی السر طالب المطلوب
ظلمة النفس تجتنی نورا
تلتقی کل لمحة نورا
آن ترا جاودان کند ز کرم
وین ترا عاقبت دهد بعدم
بر تو آن مرگ را کند شیرین
بر تو این تلخ و زشت چون زوبین
آن برد هر دست بعل ّ یین
وین ز اسفل کشد بقعر زمین
هر دو راحت اگر بهم مانند
مشمر هر دو را تو خویشاوند
خویش اصلیت رحمت حق است
خویشی نفس لعنت حق است
نقد و قلب ار نمایدت یکسان
پیش صراف یک نباشد آن
گر چه ماند منی هندو و ترک
هر دو با هم ولی ز خرد و بزرگ
جمله دانای این سرّ ور مزند
که کند هر منی دگر فرزند
کند آن یک بچه سفید چو ماه
کند این یک کثیف و زشت و سیاه
همچنین بیضه های بلبل و مار
گر چه ماند بهم ولی ای یار
زین شود بلبل و شود زان مار
این بود چون گل آن بود چون خار
تخم آبی و س ی ب هم مانند
باغبانان چو روز میدانند
کاین دهد سیب و آن دهد آبی
فرق میکن اگرنه در خوابی
ذوق و شهوت یقین بود نوری
مطلب از چنین عدو ن اری
ذوق مردان حق بود ن و ری
زان پذیرد خراب معموری
نور اگرچه بنار میماند
آن که او رهرو است میداند
کاین بسوزد ترا و آن سازد
آنت برگیرد اینت اندازد
آن دهد چشم و این کند کورت
این کندسست و آن دهد زورت
این برد آخرت بصدر نعیم
وین کشد موکشان بقعر جحیم
نیست این را نهایتی باز آ
در حدیث صلاح دین افزا
گفت با خشم آن یگانۀ دین
کاین گروه خبیث پر از کین
عوض شفقت و نکو خواهی
دشمنی میکنند و بیراهی
دستشان خود یقین بما نرسد
از زمین سنگ بر سما نرسد
قصد مردان کنند از کوری
تیغ بر خود زنند از کوری
زخم ایشان بر این تن فانی است
زخم مردان بجان پنهانی است
زان رود جسم و زین رود دل و جان
زان رود مال و زین بود ایمان
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۶ - گلبن چهارم در تبیین ذکر و فکر اهل عرفان
بدان که طریقهٔ اهل معرفت و سلوک، ذکر و فکر است و بیشتر ذکر خفی است که به اجازه مشغول به آن میباشند و ایشان میگویند که ذکر خفی از جلی، افضل است. اولاً بر طبق اخبار، ثانیاً به طریق عقل و ذکر بر چهار قسم است چنانکه قالَ اللّهُ تَعالَی وَاذْکُرْرَبَّکَ فی نَفْسِکَ تَضَرُّعاً و خِیْفَةً وَدُوْنَ الجَهْرِ مِنَ القَوْلِ. در بعضی تفاسیر تضرعاً را تفسیر به جهر و علانیه، و دون الجهر من القول را به حد وسط میان سر و جهر کردهاند و از این آیه سه قسم ذکر جهر و خفی و متوسط بیرون میآید. و این قول را از ابن عباس استاد مفسرین نقل کردهاند و علی بن ابراهیم در آیهٔ اُدْعُوا رَبَّکُمْتَضَرُّعاً وَخُفْیَةً. تضرعاً را به جهر و علانیه تفسیر کرده و خُفْیَةً را به سر و آهسته و خفی از لغات اضداد است به معنی جهر و سر هر دو آمده.
ذکر لسان بر سه قسم است: جهر و سر و وسط بینهما. ظاهر از آیهٔ اول استعمال نمودن نفس و اعضا و جوارح را بر صدور افعال مقررهٔ معینه از جانب صاحب شریعت(ص). ابن فهد حلی در عدّة الداعی میفرماید: به تحقیق دانستی فضل دعاو ذکر را و دانستی که افضل از هر یک کدام است از جهر و سر. و آنچه سر است افضل است از جهر به هفتاد مرتبه. روایت ذراره قال: لاتَکْتُبُ المَلائِکَةُ الّا مَا سُمِعَ وقالَ اللّهُ تَعالَی وَاذْکُرْرَبَّکَ فی نَفْسِکَ تَضَرُّعاً وخِیْفَةً فلا یَعْلَمُ ثَوابَ ذالک الذِّکْرِ فی نَفْسِ الرَّجُلِ غَیْرُ اللهِ لِعَظَمَتِهِ ایمایی است به قسم ثالث از ذکر، غیر از دو قسم که جهر و سر است و آن قسم ثالث آن است که مرد در نفس خود ذکر نماید به وضعی که نداند آن را مگر حق سبحانه تعالی. و بعد از آن بدان که غیر از این اقسام، قسم رابعی میباشد از ذکر و آن یاد نمودن اللّه تعالی است در نزد اوامر و نواهی و به جا آوردن اوامر و ترک نمودن نواهی. و از آنکه او را حاضر داند. در این صورت ابن فهد ذکر لسان را دو قسم شمرد: جهراً و سراً. پس آنچه از آیهٔ اول، ظاهر شده، ذکر لسان سه مرتبه است جَهْراً و سِرّاً وَالْواسِطَةُ بَیْنَهُما. پس باز ذکر واسطه رادر تحت یکی از جهر یا سر شمرد و آن قسم ثالث که قرار دادن است که در نفس گفته شود که خود نشنود و آن ذکر خفی معمول بین المشایخ است و آن اقرب به اخلاص و ابعد از ریاست، و مدح فرمود حق تعالی زکریا را از نادَی رَبَّهُ نِداءً خَفِّیاً. در اصول کافی به اسنادش آمده قالَ امیرُ المؤمِنینَ مَنْذَکَرَ اللّهَ عَزَّوَجَلَّ بِالسِّرِّ فَقَدْذَکَرَ اللّهَ کثیراً إنَّ المُنافِقینَ تَذْکُرُونَ اللّهَ علانِیةً و لایَذْکُرُونَ فی السِّرِّ فَقَالَ اللّهُ یُراؤُنَ النّاسَ وَلایَذْکُرُونَ اللّهَ الا قلیلاً و در عدة الداعی: قالَ رَسُولُ اللّه لابی ذَرٍّ اذْکُر اللّهَ ذِکْراً خامِلاً قالَ مَا الخامِلُ قالَ الخَفیُّ و در مناجات حضرت سید سجاد است که: وآنِسْنَا بِذِکْرِ الخَفیِّ والف و لام در این دو موضع الف و لام عهد است و احتمال اقرب آن است که مراد از خفی، خفی معهود بین المشایخ است زیرا که در حدیث اول مخاطب ابوذر است و این بعید است که او ذکر سرّ نمیکرده باشد تا محتاج به این امر بود و مناجات حضرت که آنِسْنَا فرموده، بعید است که ذکر سر نداشته باشد تا طلب کند آن را. چون ذکر خفی بر نفس صعوبت دارد، آن حضرت فرمود: آنس، و رفع صعوبت آن را میطلبد. و در اثبات افضلیّت ذکر خفی که عبارت از ذکر قلبی بوده باشد، بر سایر اقسام ذکر، براهین عقلیّه و نقلیّه بی حساب است و تمام عرفا این طریقه را داشتهاند و در نظم و نثر خود اشارت کرده، کما قال الحافظ:
در اندرون من خسته دل ندانم چیست
که من خموشم و او در فغان و در غوغاست
اما فکر ایشان در نظر داشتن صورت مرشد است. به جهت جمعیت خاطر، زیرا که آنچه تفصیلاً در عالم، مجملاً در آدم است. کلام معجز نظام حضرت شاه اولیا بر این معنی دلیلی تمام است.
عربیه
أَتَزْعَمُ أَنَّکَ جِرْمٌ صَغِیْرٌ
وَفِیْکَ انْطَوَی الْعالَمُ الأَکْبَرُ
و آیهٔ وافی هدایهٔ حم فصلت: سَنُرِیْهِمْآیاتِنا وفی الآفاقِ وفی أَنْفُسِهِمْحَتَّی یَتَبَیَّنَ لَهُمْأَنَّهُ الْحَقُّ مؤیّد این مدعا:
نظم
آنچه در آفاق و انفس محتوی است
جمله در انسان کامل منطوی است
اِنَّ أَکْرَمَکُمْعِنْدَ اللّهِ أَتْقَیکُم برهان است که بعد از ائمه، اشخاص متقی گرامیترین مردم اند. بناءً علیه مولانا عبدالرحیم دماوندی و بسیاری از علما و فضلا گفتهاند که چون سالک را در بدایت حال خاطر در تفرقه است، باید که صورت پیر را در نظر بگیرد که جمعیت در خاطر به هم رسد. بلی اِنَّ اللّهَ خَلَقَ آدَمَ عَلَی صُوْرَتِهِ. حضرت علی بن موسی الرضا در شرح سکینهٔ قلبیه، در سورهٔ فتح هُوَ الّذی أَنْزَلَ السَّکِینَةَ فی قُلوبِ المؤمنینَ فرموده است: السَّکینةُ رِیْحٌ تَفُوْحُ مِنْالجنِّةِ لها وَجْهٌ کَوَجْهِ الإِنْسانِ و حضرت صادق میفرماید:
الصُّورةُ الاِنسانّیةُ هِیَ اکْبَرُ حُجَّةِ اللّهِ عَلَی خَلْقِهِ وهِیَ الکْتابُ المُبینُ الّذی کَتَبَهُ اللّهُ بِیَدِهِ وَهِیَ الهَیْکَلُ الّذی بَناهُ بِحِکمَتِهِ وَهِیَ مَجْمُوعُ صُوَرِ العالَمینَ وَهِیَ الصّراطُ المُسْتَقیمُ إلی کُلِّ خیرٍ وَهِیَ الجِسْرُ المُمْتَدُّ بینَ الجنّةِ و النّارِ. نیز حضرت صادق فرمود: مَنْلَمْیَکُنْلَهُ قَرِیْنٌ مُرشِدٌ یَتَمکنُ عَدُوّاً عُنُقَهُ مقوی این مطلب است.
تَفَکُّرُ ساعةٍ خَیرٌ مِنْعِبادَةِ سِتَّةِ سِنینِ همین فکر است. لَوْعَلِمَ أباذَرّ ما فی قَلْبِ سلمان لَقَدْکَفّرهُ همین معنی دارد و حضرت سید سجاد امام زین العابدینؑدر کلام خود همت بر تصریح همین کنایه میفرماید:
عربیه
وَرُبَّ جَوْهَرِ عِلْمٍ لَوْأَبُوْحُ بِهِ
لَقِیْلَ لی أَنْتَ مِمَّنْیَعْبُدُ الوَثَنَا
در خطبهٔ نهج البلاغه در فقرهٔ فَلَوْمَثَّلتهم رمزی است دریاب و از خبر لایَتِمُّ الصَّلوةُ إلّا بِحُضُورِ القلبِ به منزلهٔ طمأنینه بشتاب. و همهٔ عرفا گفتهاند که حضور قلب صورت فکر است که هر لحظهٔ آن صورت را به معنی کرامت گفتهاند که ازمسائل فقهی است که اگر مأموم شخص امام را نبیند و با کسی که مشاهدهٔ امام کرده باشد، مشاهدش نشود، نماز گزارد نماز آن ماموم، باطل است. اگر کسی گوید که مراد از حضور قلب رفع خیالات است، مشاهدهٔ شخص امام، عین آن خیالات است. و اگر گوید جمع نمودن خاطر است از تفرقه، این خیال خود تفرقه است و اگر خیال و ملاحظهٔ این مطلب میکند که حق سبحانه تعالی حاضر و ناظر است به طریق عامه، آن وهم و پندار است زیرا که کُلَّمَا مَیزَّتُمُوْهُ بِأَوْهامِکُمْفی أَدَقِّ مَعانِیْهِ فَهُوَ مَخْلُوقٌ مِثْلُکُمْمَرْدُوْدٌ إلَیْکُمْو ظاهر است که از لفظ حضور چیزی مفهوم است که ضد غیبت معلوم است. خلاصهٔ کلام ایشان است که به حکم ألمجازُ قَنْطَرَةُ الحَقیقةِ سالکی را که فنا فی الشیخ معین نشود، وی را به ولایت کلیّه محرمیت حاصل نمیگردد و هرکه را این حاصل نیست صاحب نبوت مطلقه او را قابل نیست و هر که او را قابل نیست، او را قرب الهی نیست زیرا که مرشد ظاهر، عکس مرشد کلؑو هر قدر که به واسطهٔ مرشد ظاهر روح سالک قویتر میشود به مرشد باطن، قریبتر میگردد. مولوی به این معنی اشارت مینماید، مولوی:
چون خلیل آمد خیال یار من
صورتش بت معنی آن بت شکن
محقق کرمانی در قطعهای میفرماید:
در دل مؤمنان کند نازل
حق سکینه به نص قرآنی
گفت آید به دل علی رضا
نفخهای از بهشت رضوانی
نام آن باد خوش سکینه بود
دل ما را سکینه ارزانی
معنی او ستیر و محجوب است
همچو باد لطیف پنهانی
صورت او عیان و در نظر است
همچو وجه وجیه انسانی
ذکر لسان بر سه قسم است: جهر و سر و وسط بینهما. ظاهر از آیهٔ اول استعمال نمودن نفس و اعضا و جوارح را بر صدور افعال مقررهٔ معینه از جانب صاحب شریعت(ص). ابن فهد حلی در عدّة الداعی میفرماید: به تحقیق دانستی فضل دعاو ذکر را و دانستی که افضل از هر یک کدام است از جهر و سر. و آنچه سر است افضل است از جهر به هفتاد مرتبه. روایت ذراره قال: لاتَکْتُبُ المَلائِکَةُ الّا مَا سُمِعَ وقالَ اللّهُ تَعالَی وَاذْکُرْرَبَّکَ فی نَفْسِکَ تَضَرُّعاً وخِیْفَةً فلا یَعْلَمُ ثَوابَ ذالک الذِّکْرِ فی نَفْسِ الرَّجُلِ غَیْرُ اللهِ لِعَظَمَتِهِ ایمایی است به قسم ثالث از ذکر، غیر از دو قسم که جهر و سر است و آن قسم ثالث آن است که مرد در نفس خود ذکر نماید به وضعی که نداند آن را مگر حق سبحانه تعالی. و بعد از آن بدان که غیر از این اقسام، قسم رابعی میباشد از ذکر و آن یاد نمودن اللّه تعالی است در نزد اوامر و نواهی و به جا آوردن اوامر و ترک نمودن نواهی. و از آنکه او را حاضر داند. در این صورت ابن فهد ذکر لسان را دو قسم شمرد: جهراً و سراً. پس آنچه از آیهٔ اول، ظاهر شده، ذکر لسان سه مرتبه است جَهْراً و سِرّاً وَالْواسِطَةُ بَیْنَهُما. پس باز ذکر واسطه رادر تحت یکی از جهر یا سر شمرد و آن قسم ثالث که قرار دادن است که در نفس گفته شود که خود نشنود و آن ذکر خفی معمول بین المشایخ است و آن اقرب به اخلاص و ابعد از ریاست، و مدح فرمود حق تعالی زکریا را از نادَی رَبَّهُ نِداءً خَفِّیاً. در اصول کافی به اسنادش آمده قالَ امیرُ المؤمِنینَ مَنْذَکَرَ اللّهَ عَزَّوَجَلَّ بِالسِّرِّ فَقَدْذَکَرَ اللّهَ کثیراً إنَّ المُنافِقینَ تَذْکُرُونَ اللّهَ علانِیةً و لایَذْکُرُونَ فی السِّرِّ فَقَالَ اللّهُ یُراؤُنَ النّاسَ وَلایَذْکُرُونَ اللّهَ الا قلیلاً و در عدة الداعی: قالَ رَسُولُ اللّه لابی ذَرٍّ اذْکُر اللّهَ ذِکْراً خامِلاً قالَ مَا الخامِلُ قالَ الخَفیُّ و در مناجات حضرت سید سجاد است که: وآنِسْنَا بِذِکْرِ الخَفیِّ والف و لام در این دو موضع الف و لام عهد است و احتمال اقرب آن است که مراد از خفی، خفی معهود بین المشایخ است زیرا که در حدیث اول مخاطب ابوذر است و این بعید است که او ذکر سرّ نمیکرده باشد تا محتاج به این امر بود و مناجات حضرت که آنِسْنَا فرموده، بعید است که ذکر سر نداشته باشد تا طلب کند آن را. چون ذکر خفی بر نفس صعوبت دارد، آن حضرت فرمود: آنس، و رفع صعوبت آن را میطلبد. و در اثبات افضلیّت ذکر خفی که عبارت از ذکر قلبی بوده باشد، بر سایر اقسام ذکر، براهین عقلیّه و نقلیّه بی حساب است و تمام عرفا این طریقه را داشتهاند و در نظم و نثر خود اشارت کرده، کما قال الحافظ:
در اندرون من خسته دل ندانم چیست
که من خموشم و او در فغان و در غوغاست
اما فکر ایشان در نظر داشتن صورت مرشد است. به جهت جمعیت خاطر، زیرا که آنچه تفصیلاً در عالم، مجملاً در آدم است. کلام معجز نظام حضرت شاه اولیا بر این معنی دلیلی تمام است.
عربیه
أَتَزْعَمُ أَنَّکَ جِرْمٌ صَغِیْرٌ
وَفِیْکَ انْطَوَی الْعالَمُ الأَکْبَرُ
و آیهٔ وافی هدایهٔ حم فصلت: سَنُرِیْهِمْآیاتِنا وفی الآفاقِ وفی أَنْفُسِهِمْحَتَّی یَتَبَیَّنَ لَهُمْأَنَّهُ الْحَقُّ مؤیّد این مدعا:
نظم
آنچه در آفاق و انفس محتوی است
جمله در انسان کامل منطوی است
اِنَّ أَکْرَمَکُمْعِنْدَ اللّهِ أَتْقَیکُم برهان است که بعد از ائمه، اشخاص متقی گرامیترین مردم اند. بناءً علیه مولانا عبدالرحیم دماوندی و بسیاری از علما و فضلا گفتهاند که چون سالک را در بدایت حال خاطر در تفرقه است، باید که صورت پیر را در نظر بگیرد که جمعیت در خاطر به هم رسد. بلی اِنَّ اللّهَ خَلَقَ آدَمَ عَلَی صُوْرَتِهِ. حضرت علی بن موسی الرضا در شرح سکینهٔ قلبیه، در سورهٔ فتح هُوَ الّذی أَنْزَلَ السَّکِینَةَ فی قُلوبِ المؤمنینَ فرموده است: السَّکینةُ رِیْحٌ تَفُوْحُ مِنْالجنِّةِ لها وَجْهٌ کَوَجْهِ الإِنْسانِ و حضرت صادق میفرماید:
الصُّورةُ الاِنسانّیةُ هِیَ اکْبَرُ حُجَّةِ اللّهِ عَلَی خَلْقِهِ وهِیَ الکْتابُ المُبینُ الّذی کَتَبَهُ اللّهُ بِیَدِهِ وَهِیَ الهَیْکَلُ الّذی بَناهُ بِحِکمَتِهِ وَهِیَ مَجْمُوعُ صُوَرِ العالَمینَ وَهِیَ الصّراطُ المُسْتَقیمُ إلی کُلِّ خیرٍ وَهِیَ الجِسْرُ المُمْتَدُّ بینَ الجنّةِ و النّارِ. نیز حضرت صادق فرمود: مَنْلَمْیَکُنْلَهُ قَرِیْنٌ مُرشِدٌ یَتَمکنُ عَدُوّاً عُنُقَهُ مقوی این مطلب است.
تَفَکُّرُ ساعةٍ خَیرٌ مِنْعِبادَةِ سِتَّةِ سِنینِ همین فکر است. لَوْعَلِمَ أباذَرّ ما فی قَلْبِ سلمان لَقَدْکَفّرهُ همین معنی دارد و حضرت سید سجاد امام زین العابدینؑدر کلام خود همت بر تصریح همین کنایه میفرماید:
عربیه
وَرُبَّ جَوْهَرِ عِلْمٍ لَوْأَبُوْحُ بِهِ
لَقِیْلَ لی أَنْتَ مِمَّنْیَعْبُدُ الوَثَنَا
در خطبهٔ نهج البلاغه در فقرهٔ فَلَوْمَثَّلتهم رمزی است دریاب و از خبر لایَتِمُّ الصَّلوةُ إلّا بِحُضُورِ القلبِ به منزلهٔ طمأنینه بشتاب. و همهٔ عرفا گفتهاند که حضور قلب صورت فکر است که هر لحظهٔ آن صورت را به معنی کرامت گفتهاند که ازمسائل فقهی است که اگر مأموم شخص امام را نبیند و با کسی که مشاهدهٔ امام کرده باشد، مشاهدش نشود، نماز گزارد نماز آن ماموم، باطل است. اگر کسی گوید که مراد از حضور قلب رفع خیالات است، مشاهدهٔ شخص امام، عین آن خیالات است. و اگر گوید جمع نمودن خاطر است از تفرقه، این خیال خود تفرقه است و اگر خیال و ملاحظهٔ این مطلب میکند که حق سبحانه تعالی حاضر و ناظر است به طریق عامه، آن وهم و پندار است زیرا که کُلَّمَا مَیزَّتُمُوْهُ بِأَوْهامِکُمْفی أَدَقِّ مَعانِیْهِ فَهُوَ مَخْلُوقٌ مِثْلُکُمْمَرْدُوْدٌ إلَیْکُمْو ظاهر است که از لفظ حضور چیزی مفهوم است که ضد غیبت معلوم است. خلاصهٔ کلام ایشان است که به حکم ألمجازُ قَنْطَرَةُ الحَقیقةِ سالکی را که فنا فی الشیخ معین نشود، وی را به ولایت کلیّه محرمیت حاصل نمیگردد و هرکه را این حاصل نیست صاحب نبوت مطلقه او را قابل نیست و هر که او را قابل نیست، او را قرب الهی نیست زیرا که مرشد ظاهر، عکس مرشد کلؑو هر قدر که به واسطهٔ مرشد ظاهر روح سالک قویتر میشود به مرشد باطن، قریبتر میگردد. مولوی به این معنی اشارت مینماید، مولوی:
چون خلیل آمد خیال یار من
صورتش بت معنی آن بت شکن
محقق کرمانی در قطعهای میفرماید:
در دل مؤمنان کند نازل
حق سکینه به نص قرآنی
گفت آید به دل علی رضا
نفخهای از بهشت رضوانی
نام آن باد خوش سکینه بود
دل ما را سکینه ارزانی
معنی او ستیر و محجوب است
همچو باد لطیف پنهانی
صورت او عیان و در نظر است
همچو وجه وجیه انسانی
عینالقضات همدانی : لوایح
فصل ۷۰
اگر عشق بلاست و در وی بسی عناست اما قوت او از جفاست آن جفا که معشوق بر عاشق کند چون بحقیقت بنگری آن جفا از معشوق برای طلب وفاست زیرا که در مقام فراق مقام کردن و در پی خودی آرام کردن کثرت و دوئی است او میخواهد تا کثرت و دوئی عاشق بوحدت و یکیباز آید و در پی آن پیوندی پدید شود ای عزیز جنگ معشوق صلح آمیز بود و صلح او جنگ آمیز تا طلب مؤید شود و عشق مؤکد گردد و عاشقان کار افتادۀ دل بباد داده دانند که در ابتداء عشق جنگ و عتاب و کرشمه و ناز بود تا عشق محکم گردد و در میانۀ ارتکاب اخطار و ناترسیدن از هلاک و تلف مهجه روی نماید ودر آخر سکون بی حرکت و سکوتبی گفت و انتظاری جست بحاصل آمد و آنچه درین مراتب گفتهاند بدین قریب است:
سکُونٌ ثُمَّ قَبضٌ ثُمَّ بَسطٌ
وَبَحرٌ ثُمّ نَهرٌ ثُمّ یبُسٌ
وُرودُ ثُم قُصودٌ ثُمّ شُهودٌ ثُمّ وُجودٌ ثُمّ خُمودٌ چنانکه گفتهاند:
در عشق دلا بسی نشیب است و فراز
کاهو بره شیر گردد و تیهو باز
سکُونٌ ثُمَّ قَبضٌ ثُمَّ بَسطٌ
وَبَحرٌ ثُمّ نَهرٌ ثُمّ یبُسٌ
وُرودُ ثُم قُصودٌ ثُمّ شُهودٌ ثُمّ وُجودٌ ثُمّ خُمودٌ چنانکه گفتهاند:
در عشق دلا بسی نشیب است و فراز
کاهو بره شیر گردد و تیهو باز
محمد بن منور : منقولات
شمارهٔ ۱۰۸
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۲
تمام کاهش تن جمله آفت جانست
مگوی عشق که این آتش و نیستانست
براه عشق که پائی نمی رسد بزمین
غمی که هست ز محرومی مغیلانست
بکن لباس تعلق که خار وادی قرب
گرفته دامن دیوانه ایکه عریانست
ز سود راه فنا قطره می شود دریا
حباب دشمن سر بهر جمع سامانست
رواج شور جنون کو که بینمک شد شهر
درین دو روز که دیوانه در بیابانست
ز انقلاب زمان در پناه جهل گریز
که آنچه مانده بیک حال عیش نادانست
فروغ عارضت از حلقه های زلف سیاه
چو روشنائی ایمان بکافر ستانست
بترک سر نتوانم ز سرنوشت برید
وگرنه چون قلم از سر گذشتن آسانست
ملایمت کن اگر طاقت جدل تنگست
کلیم چربی کاغذ علاج بارانست
مگوی عشق که این آتش و نیستانست
براه عشق که پائی نمی رسد بزمین
غمی که هست ز محرومی مغیلانست
بکن لباس تعلق که خار وادی قرب
گرفته دامن دیوانه ایکه عریانست
ز سود راه فنا قطره می شود دریا
حباب دشمن سر بهر جمع سامانست
رواج شور جنون کو که بینمک شد شهر
درین دو روز که دیوانه در بیابانست
ز انقلاب زمان در پناه جهل گریز
که آنچه مانده بیک حال عیش نادانست
فروغ عارضت از حلقه های زلف سیاه
چو روشنائی ایمان بکافر ستانست
بترک سر نتوانم ز سرنوشت برید
وگرنه چون قلم از سر گذشتن آسانست
ملایمت کن اگر طاقت جدل تنگست
کلیم چربی کاغذ علاج بارانست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۹
دلها بیک نظاره ز نظارگان گرفت
از یک گشاد تیر بلا صد نشان گرفت
بی اختیار می بردم اشک چون کنم
خاشاک سیل را نتواند عنان گرفت
می خواست روسفیدی آماجگاه تو
گر شعله فراق کم استخوان گرفت
یک کوکبش رعیت بختم نمی شود
آهم اگرچه کشور هفت آسمان گرفت
ای مست ناز اگر همه باید بخاک ریخت
یکبار ساغر از کف ما می توان گرفت
دایم زمانه در پی تفتیش حال ماست
پیوسته راهزن خبر از کاروان گرفت
حال کلیم و عیش گوارای او مپرس
گر آب خورد در گلویش استخوان گرفت
از یک گشاد تیر بلا صد نشان گرفت
بی اختیار می بردم اشک چون کنم
خاشاک سیل را نتواند عنان گرفت
می خواست روسفیدی آماجگاه تو
گر شعله فراق کم استخوان گرفت
یک کوکبش رعیت بختم نمی شود
آهم اگرچه کشور هفت آسمان گرفت
ای مست ناز اگر همه باید بخاک ریخت
یکبار ساغر از کف ما می توان گرفت
دایم زمانه در پی تفتیش حال ماست
پیوسته راهزن خبر از کاروان گرفت
حال کلیم و عیش گوارای او مپرس
گر آب خورد در گلویش استخوان گرفت
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۴
بخت بد جائیکه پای کینه محکم می کند
سنگ باران گشت راحت را ز شبنم می کند
کام دل گر آرزو داری بدنبالش مرو
تا تو از پی می روی آن صید هم رم می کند
گرد غم را پاک از روی غبارآلود ما
سیلی ایام با اشک دمادم می کند
جهل را در جنگ دانش لشکری در کار نیست
صد فلاطون را بیک کج بحث ملزم می کند
سازگاریهای تیغت را چو می آرد بیاد
زخم ما، خون گریه از بیداد مرهم می کند
زلف دلبندت گره بر روی هم می افکند
یا برای ما پریشانی فراهم می کند
بر نشاط هر که افزاید فلک کاهد ز ما
پسته گر خندان شود از عیش ما کم می کند
شب شکار صید معنی می توان کردن که روز
این غزال از سایه خود هر زمان رم می کند
خواجه هر جا قصه پیراهن یوسف شنید
پیش چشمش جلوه همیان در هم می کند
در کمین راحت مرگیم و پندارند خلق
عهد پیری قامت فرسوده را خم می کند
اقتضای اتحاد حسن و عشقست این کلیم
شهرت او گر مرا رسوای عالم می کند
سنگ باران گشت راحت را ز شبنم می کند
کام دل گر آرزو داری بدنبالش مرو
تا تو از پی می روی آن صید هم رم می کند
گرد غم را پاک از روی غبارآلود ما
سیلی ایام با اشک دمادم می کند
جهل را در جنگ دانش لشکری در کار نیست
صد فلاطون را بیک کج بحث ملزم می کند
سازگاریهای تیغت را چو می آرد بیاد
زخم ما، خون گریه از بیداد مرهم می کند
زلف دلبندت گره بر روی هم می افکند
یا برای ما پریشانی فراهم می کند
بر نشاط هر که افزاید فلک کاهد ز ما
پسته گر خندان شود از عیش ما کم می کند
شب شکار صید معنی می توان کردن که روز
این غزال از سایه خود هر زمان رم می کند
خواجه هر جا قصه پیراهن یوسف شنید
پیش چشمش جلوه همیان در هم می کند
در کمین راحت مرگیم و پندارند خلق
عهد پیری قامت فرسوده را خم می کند
اقتضای اتحاد حسن و عشقست این کلیم
شهرت او گر مرا رسوای عالم می کند
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۷
اقلیم دل به زور مسخر نمی شود
این فتح بی شکست میسر نمی شود
از گریه ی سرنوشت چه شویم که این رقم
زایل به آب چون خط ساغر نمی شود
روشن دلان خوش آمد شاهان نگفته اند
آئینه عیب پوش سکندر نمی شود
جان می دهم نهفته که دل پی نمی برد
خون می خورم چنانکه لبم تر نمی شود
کی می نهد دلیر قدم در محیط عشق
تا کس در آب دیده شناور نمی شود
خاک از غبارگاه بلندی طلب بود
با ما به خاکساری همسر نمی شود
پیداست تا کجاست ترقی ما که مور
گر بال یافت صاحب شهیر نمی شود
بر فرق ریخت خاک که در هیچ معرکه
از ناکسی سیاهی لشکر نمی شود
آسوده خاطریم ز رد و قبول خلق
فرسوده محک زر اختر نمی شود
گر توتیا کنند گهر را چو بشکنند
با خواری شکست برابر نمی شود
خود را دگر ز گرمروان نشمری کلیم
در زیر پایت آبله اخگر نمی شود
این فتح بی شکست میسر نمی شود
از گریه ی سرنوشت چه شویم که این رقم
زایل به آب چون خط ساغر نمی شود
روشن دلان خوش آمد شاهان نگفته اند
آئینه عیب پوش سکندر نمی شود
جان می دهم نهفته که دل پی نمی برد
خون می خورم چنانکه لبم تر نمی شود
کی می نهد دلیر قدم در محیط عشق
تا کس در آب دیده شناور نمی شود
خاک از غبارگاه بلندی طلب بود
با ما به خاکساری همسر نمی شود
پیداست تا کجاست ترقی ما که مور
گر بال یافت صاحب شهیر نمی شود
بر فرق ریخت خاک که در هیچ معرکه
از ناکسی سیاهی لشکر نمی شود
آسوده خاطریم ز رد و قبول خلق
فرسوده محک زر اختر نمی شود
گر توتیا کنند گهر را چو بشکنند
با خواری شکست برابر نمی شود
خود را دگر ز گرمروان نشمری کلیم
در زیر پایت آبله اخگر نمی شود
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۲
ما که پیش از مرگ آسایش تمنا می کنیم
شکوه از بد گردی افلاک بیجا می کنیم
چون بکوی خاکساری سرکشی از سر نهیم
تا هوای خشت بالین را ز سر وا می کنیم
ما خس سیلاب سودائیم و در سیر سلوک
گر بدریا می رویم، ار جا بصحرا می کنیم
ترک و تجریدی که ما داریم بی اجرست، حیف
چون زرشک اهل دنیا ترک دنیا می کنیم
کار فردا را زما امروز می خواهند و ما
هر چه را امروز باید کرد فردا می کنیم
چاره کم کن تا جفای دهر هم کمتر شود
افکند صد عقده در کار ار یکی وا می کنیم
بسکه هر جا شکوه افلاک و انجم کرده ایم
شرمساری می کشیم، ار سر ببالا می کنیم
گر بکنج عزلت از تنهائیم گیرد ملال
ما و عنقا هر دو در یک آشیان جا می کنیم
خواه صبر و خواه دل هر چیز گم شد از کلیم
جمله را در کوچه زلف تو پیدا می کنیم
شکوه از بد گردی افلاک بیجا می کنیم
چون بکوی خاکساری سرکشی از سر نهیم
تا هوای خشت بالین را ز سر وا می کنیم
ما خس سیلاب سودائیم و در سیر سلوک
گر بدریا می رویم، ار جا بصحرا می کنیم
ترک و تجریدی که ما داریم بی اجرست، حیف
چون زرشک اهل دنیا ترک دنیا می کنیم
کار فردا را زما امروز می خواهند و ما
هر چه را امروز باید کرد فردا می کنیم
چاره کم کن تا جفای دهر هم کمتر شود
افکند صد عقده در کار ار یکی وا می کنیم
بسکه هر جا شکوه افلاک و انجم کرده ایم
شرمساری می کشیم، ار سر ببالا می کنیم
گر بکنج عزلت از تنهائیم گیرد ملال
ما و عنقا هر دو در یک آشیان جا می کنیم
خواه صبر و خواه دل هر چیز گم شد از کلیم
جمله را در کوچه زلف تو پیدا می کنیم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۱
برتر از خورشید شد کار سخن
شب ندارد روز بازار سخن
نارسائیهای انداز همه
از بلندیهای دیوار سخن
عرش کرسی می نهد در زیر پای
تا گلی چیند ز گلزار سخن
منکر هر ملت و مذهب که هست
برنمی خیزد بانکار سخن
بهر بازوی هنر ننوشته اند
هیچ تعویذی چو طومار سخن
چون قلم از خویش سرها بر تراش
سربسی خواهد سر و کار سخن
غیر یارانیکه مضمون می برند
کس نمی بینم خریدار سخن
میرزای ما جلال الدین بسست
از سخن سنجان طلبکار سخن
راستی طبعش استاد منست
کج نهم بر فرق دستار سخن
غرق بحر حیرتم دائم کلیم
گرچه با این قدر و مقدار سخن
شب ندارد روز بازار سخن
نارسائیهای انداز همه
از بلندیهای دیوار سخن
عرش کرسی می نهد در زیر پای
تا گلی چیند ز گلزار سخن
منکر هر ملت و مذهب که هست
برنمی خیزد بانکار سخن
بهر بازوی هنر ننوشته اند
هیچ تعویذی چو طومار سخن
چون قلم از خویش سرها بر تراش
سربسی خواهد سر و کار سخن
غیر یارانیکه مضمون می برند
کس نمی بینم خریدار سخن
میرزای ما جلال الدین بسست
از سخن سنجان طلبکار سخن
راستی طبعش استاد منست
کج نهم بر فرق دستار سخن
غرق بحر حیرتم دائم کلیم
گرچه با این قدر و مقدار سخن
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۰
نیست بیفایده این بیخودی و مدهوشی
عقل را پخته کنم از سفر بیهوشی
هیچ دل نیست که با عشق نباشد گستاخ
کو حبابی که بدریا نکند سر گوشی
اخگر از عاقبت کار جهان باخبرست
تن خاکستریش بین پس از اطلس پوشی
سرش از دوش بمقراض فنا بردارند
شمع اگر با تو کند آرزوی همدوشی
زهر چشمش نکند دست هوس را کوتاه
تلخی می نشود مانع ساغر نوشی
همه جا حوصله خوبست بجز بزم شراب
که ز کس فوت شود فایده بیهوشی
تو که بر حرف کسی گوش نمی اندازی
چه شود گر دهیم رخصت یک سر گوشی
حاصل هر دو جهان را بسخن گر بدهند
مگشا لب چه توان یافت به از خاموشی
گر چه بهر گهر آبله جا نیست کلیم
چون صدف ساخته دل با غم تنگ آغوشی
عقل را پخته کنم از سفر بیهوشی
هیچ دل نیست که با عشق نباشد گستاخ
کو حبابی که بدریا نکند سر گوشی
اخگر از عاقبت کار جهان باخبرست
تن خاکستریش بین پس از اطلس پوشی
سرش از دوش بمقراض فنا بردارند
شمع اگر با تو کند آرزوی همدوشی
زهر چشمش نکند دست هوس را کوتاه
تلخی می نشود مانع ساغر نوشی
همه جا حوصله خوبست بجز بزم شراب
که ز کس فوت شود فایده بیهوشی
تو که بر حرف کسی گوش نمی اندازی
چه شود گر دهیم رخصت یک سر گوشی
حاصل هر دو جهان را بسخن گر بدهند
مگشا لب چه توان یافت به از خاموشی
گر چه بهر گهر آبله جا نیست کلیم
چون صدف ساخته دل با غم تنگ آغوشی
امیرشاهی سبزواری : قطعات
شمارهٔ ۷
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٢۶٩
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٢٧۵
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۴٢٨
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۴٩٨